eitaa logo
داستان و پند اخبار فوری طب سنتی اسلامی فوتبال برتر استقلال پرسپولیس ورزش سه
8.8هزار دنبال‌کننده
6.3هزار عکس
3.7هزار ویدیو
66 فایل
|♥️بسم الله الرحمن الرحیم♥️. ﷺ جهت مشاوره @mohamad143418
مشاهده در ایتا
دانلود
رمان قسمت صدوسیوسوم جوابی ندادم و رفتم پشت بامه عمارت بلند ترین جای عمارت.... از زندگی خسته شده بودم...دیگه نمیخواستم زنده باشم زندگی کنم.... امروز تمومش میکنم.....تموم بالا پشته بوم بودم، رفتم باللی حصار)دیواری بود که مثله حصار دورتا دور پشته بوم کشیده شده بود(، از بالا به پایین نگا کردم. _میپرم، از اینجا میپرمو به این زندگیه نکبتی پایان میدم، تموم میشه سوگل بالاخره تموم میشه. ارام:سووووگل... سوگل تورو خدا بیا پایین، بابا بخدا اگه من بعد از این همه مدت عکسه مامان بزرگمو میدیدم الان از خوشحالی روهوا بودم، خب تو چرا میخوای خودتو پرت کنی پایین، سوگل جونه هر کسی که دوس داری بیا پایین. _ارام برو پایین ارام اومد نزدیک ارام:سوگل جونم حرف گوش کن تورو... جیغ زدم. _نیا جلو، میگم نیا جلو برو عقب. ارام کم کم داشت گریه میکرد، همه از ملوک السلطنه تا خدمه اومده بودن بالا، ترسیده بودم اما دیگه نباید صبر میکردم باید خودمو پرت میکردم پایین، اما همین که به پایین نگاه میکردم دست و پامش شل میشد. ملوک السلطنه:سوگل بیا پایین تو اهله این کارا نیستی بیا پایین تا ارباب نیومده، اگه بیاد خودش از اون بالا پرتت میکنه پایین. _ازت متنفرم، ملوک السلطنه ازت متنفرم، از همتون متنفرم، خودمو پرت میکنم پایین ملوک السلطنه: درک بندا... صدای داد ارباب اومد. ارباب:اون بالا داری چه غلطی میکنی؟؟؟ ارباب کی اومد عمارت؟؟من که ندیدمش؟!!! ارباب ملوک السلطنه رو زد کنار و اومد جلو. دوباره جیغ زدم _نیا جلووووو ارباب:بیا پایین سوگل، منو سگ نکن. _نمیام پایین، بیام پایین که به این زندگیه نفرت انگیز ادامه بدم که چی بشه؟؟؟!!بیام پایین که تو و عمت به انتقامتون ادامه بدین.... همه چیزو میدونم ارباااااااب، میدونم که منه خاک بر سر شبیه پریم، میدونم که نوه ی اصلان خانو پریم، میدونم که داری انتقامه پریو ازمنو بابام میگری. داد زدم _اما اربااااب، اقاااااا، واالااااا، سرور، من حرف دارم، گله دارم، تو رو همه تو این روستا با عدالتت میشناسن، با بزرگواریت میشناسن. بلند تر داد زدم. _ااااااهای مردم این عدالت، تقاصه مادرو پسر میده؟؟؟ نوه ی اون زن میده؟؟؟!!! تو چشماش زل زدم. _من یه دختر بودم، ضعیف بودم، تنها بودم، تو عدالتت اینه؟؟!!!! دوباره داد زدم. _عدالتت اینه بود که بی پدر مادرم کنی، خدمتکارم کنی، همه ی دخترونه هامو ازم بگیری، حقه زندگی رو ازم بگیری، حقه انتخابو ازم بگیری، زندانیم کنی، عدالت اینه؟؟؟؟!!!! بزرگواریت اینه؟؟؟ بی بی:سوگل بیا پایین تو که انقدر ضعیف نبودی!!!! ادامه دارد... 🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما کنـیـد😘🙏 👇🌷 http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
رمان قسمت صدوسیوچهارم _بی بی خسته شدم، بی بی نابود شدم، پوکیدم، از خودم حالم بهم میخوره، نمیخوام چشمم به خودم بیوفته، نمیخوام زنده باشم و بدونم که بخاطره چهرم بابام ازمم فراری بود چون با هر بار دیدنم یاده مادرش میوفتاد و ازم متنفر بوده، نمیخوام بدونم قربانیه یه انتقامی شدم که اصلا به من ربطی نداشته. ارباب:سوگل فیلم هندی بازی نکن یا خودت میای پایین یا خودم میام میارمت پایین. دیگه حوصله ی حرف زدن نداشتم برگشتم و پشتمو کردم به بقیه ارام:یا خداااااا چشمامو بستمو خودمو به جلو پرت کردم...... چشمامو بسته بودم و تو دلم داشتم با همه چی خداحافظی می کردم، با ارباب مغرور که تازگیا شده بود عشقم، با اربابی که هیچ مهربونی و خوبیی ازش ندیده بودم اما شده بود زندگیم، با پدری که تا بیاد داشتم نامهربون بود و ازم دوری میکرد، با مامان، مامانی که همیشه کنارم بود با سوگند و سحر، با فرزاد، فرزادی که همیشه مثله یه دوست میدیدمش اما اون.... یه دفه ساقه پام از پشت کشیده شد. چشمامو باز کردم فاصلم با پایین خیلی بود، از ترس یه جیغ بلند زدم. کشیده شدم بالا و و افتادم کفه پشته بوم. چشمامو باز کردم همه دورم جم بودنو ارباب کناره پانشسته بود. داشتم نفس، نفس میزدمو گریه میکردم. ارباب:میخوای خودتو بکشی؟؟؟ میخوای خودکشی کنی؟؟؟!!! زودتر میگفتی خودم خلاصت میکردم. _حالم ازت بهم میخوره، تو ادم نیستی، بویی از ادمیت نبوردی، تو شرفه هرچی مرده رو میبری زیره سوال، تو.... ارباب از یقم گرفتو کشیدتم بالا، روبروش نشستم، خودشم نشسته بود، حاله نشستنم نداشتم بدنم سسته سست بود. به کمکه ارباب که از یقم گرفته بود نشسته بودم. ارباب:هر کی از شرف حرف بزنه تو و خونوادت حق ندارین از شرف حرف بزنین. حالم خیلی خراب بود و صدام از ته چاه درمیومد. _چرا؟؟؟؟؟چون از ریشه ی پرییم؟؟؟ چرا چون پری بد زات بودت دلیل میشه که مام بد زات باشیم؟؟؟!!!! چشمام باز نمیشد حالم بد بود خیلی بد..... صدای ارام اومد. ارام:داداش ارباب تو رو خدا ولش کن همین جوریشم حالش خب نیست، داداش او رو خدا جونه .... دیگه چیزی نشنیدمو از هوش رفتم.... سرم خیلی سنگین بود، نمیتونستم چشمامو باز کنم، همه چیز یادم بود، پری... انتقام... ارباب.... اصلان خان.... اردلان خان.... ارباب اردشیر.... ارباب سالار... خودکشی و در نهایت نجات پیدا کردنم. اشک میریختمو به بخته سیاهم لعنت میفرستادم. ارام:خدایا شکرت.... دکتر بیا بهوش اومد. چشمامو باز کردمو به ارام نگاه کردم. ارام:الهی ارام فدات بشه، تو که منو کشتی تا بهوش بیای. _ارام خسته ام، قدره تمومه عمرم خسته ام. ارام دستمو گرفت و بوسید. ارام:نگران نباش توکلت به خدا باشه. با اومدنه دکترو بوی بده الکل معدم زیرو رو شد و حالت تهو بهم دست داد. دستمو گذاشتم رو دهنمو از جام بلند شدمو رفتم سمته دستشویی و اوردم بالا ادامه دارد... 🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما کنـیـد😘🙏 👇🌷 http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
رمان قسمت صدوسیوپنجم سرم گیج میرفت با زحمت خودمو از دستشویی کشیدم بیرون. ارام اومد سمتم و از زیره بازوم گرفت. دکتر: خوبین؟؟؟؟ _نه دکتر:کجا تون درد میکنه؟؟؟ به قلبم اشاره کردم و گفتم _قلبم.... میتونی درش بیاری؟؟؟ ارام:زبونتو گاز بگیر، این چه حرفیه که میزنی. معدم میسوخت دستمو گذاشتم رو معدم. ارام:باز معدت درد میکنه؟؟؟ _اره. ارام منو گذاشت رو تختمو برگشت سمته دکتر. ارام:دکتر چند وقته هم سرگیجه داره هم حالت تهو. الانم که اینجوری شد. دکتر:چیزیشون نیست احتمالا از استرس باشه، حالا من یه ازمایشم برای راحتیه خیاله شما مینویسم که اسوده باشین. ارام:ممنون دکتر. دکتر:وظیفس. دو روزاز اون روزه نحس میگذشت، تو این دو روز زهرا و بی بی و ارام تنهام نگذاشته بودن، ارام فهمیده بو دختره پریم و پری کی بود، انقدر به بی بی گیر داد و پرسید که اخر بی بی قضیه ی اردلان خان و اصلان خان و پری رو براش تعریف کرد. فکر میکردم ارام با دونستنه قضیه مثله ارباب و ملوک السلطنه باهام برخورد کنه اما با کمال تعجب اومد پیشم و گفت. ارام:سوگل نه تو مقصری نه عمو اصالن نه بابات، اینجا اول مقصر پری بوده که چشمش دنباله اون عمارت و مال منال و شوکته سپهر تاجا بوده دومم بابا اردلان که با این که سنش روز به روز بیشتر میشده اما اجازه میداده این عشق مسخره هم روز به روز تو دلش ریشه بزنه و باعثه نابودیه زندگیه یه سری دخترای بخت برگشته و این روستا بشه، بابا اردلان نه تنها زندگیه اون دخترا و روستاییای او دوررو به تباهی کشید برا کسی که اصلا ارزششو نذاشت، بلکه زندگیه داداش اربابم نابود کرد، سومم داداش ارباب و عمه ملوک و مقصر میدونم بخاطره اینکه یه جنگ نابرابر، یه انتقامه احمقانه رو با تو و بابات که فقط باز مونده ای از نسل اصلان خانو پری بودین رو شرو کردن. سوگل بهت قول میدم، قوووول میدم که تا زمانی که اینجا هستم دیگه نذارم هیچ ظلمی بهت بشه. _حرفات قشنگه ارام، خیلی قشنگ و دل گرم کنندس، اما با روحه زخمیم چیکار کنم؟؟؟ با گذشتم چیکار کنم؟؟؟!!! ارام با شرمندگی سرشو انداخت پایین. ارام:شرمنده ام سوگل، خیلی شرمنده ام..... ارام رفته بود تا از ارباب اجازه بگیره که باهم بریم تا ازمایش بدیم، بهش گفته بودم که نیازی به ازمایش نیست، برا یه تهو و سرگیجه که نمیرن ازمایش بدن!!!! اما ارام مرغش یه پا داشت وقتی میگفت باید بریم ازمایش بدیم ینی باید میرفتیم ازمایش میدادیم، بالاخره خواهره ارباب بود دیگه مثله خودش یک دنده و لجباز.... منتطره ارام بدم که زهرا اومد دنبالم، میونم با زهرا بهتر شده بود اما کامل نتونسته بودم ببخشمش. زهرا:سوگل ارام گفت حاضر شی بری جلو دره وردی که بیاین برین شهر برا ازمایش. پس اجازه رو گرفته بود!!! ادامه دارد... 🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما کنـیـد😘🙏 👇🌷 http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
رمان قسمت صدوسیوششم از جام بلند شدم. _باش، الان حاظر میشم. زهرا: میخوای کمکت کنم؟؟؟ _نه خودم میتونم. زهرا:باشه هر طور که راحتی پس من رفتم. حاظر شدمو رفتم جلو ورودیه عمارت وایسادم منتظره ارام. منتظر بودم که دیدم ارباب داره از پله ها میاد پایین. یه راست اومد سمتم. ارباب:سر پا شدی؟! چیزیتم که نیست!!!! پس این ادا اصولا چیه از خودت در میاری؟؟!!!!! از ازمایشگاه که برگشتی یه راست میای پیشه خودم. بالاخره یادت که نرفته تا دو روز پیش کارت چی بود؟؟؟؟ از حرص دندو نامو رو هم فشار دادم. نمیخواستم بهش چیزی بگم ینی دلم نمیذاشت اگه به عقلم بود که الان تیکه تیکش کرده بودم. ارباب زل زد به چشمام. ارباب:زیاد زور نزن هیچ وقت نمیتونی از دستم خلاص بشه مگه اینکه یه روزی از انتقام گرفتن از بابات خسته شم و ولت کنم، که تو تا اون رو اینجایی. اومد نزدیکمو اروم دره گوشم گفت. ارباب:ودر اختیار من از قصد این حرفو زد تا عصبانیم کنه، که موفق هم شد. ارام:خب من حاضرم، بریم سوگل؟؟؟! _بریم. ارباب:کیانو هم همراهتون میفرستم، سپردم از سره راه دکتررو هم بردارو ببرین تا اونم تعیید کنه حرفای دکتره شهر رو. ارام:وااااا چه نیازی هست ارباب:نیاز نبود نمیفرستادمش. ارام:خب میخواین خودتونم بیایبن که کال خیالتون راحت شه. ارباب:تا نظرم بر نگشته برین ارام. به گفته ی ارباب دکتر هم با ما همراه شد. همیشه از ازمایش و ازمایشگاه و دکتر رفتن میترسیدم، حاظر بودم یه دنیا قرص و شربت بخورم اما هیچ سوزنی نره تو بدنم. رسیدیم به یه بیمارستان و کیان برگه ای رو که دکتر برا ازمایش دادنم نوشته بود را داد به پذیرش، که پذیرش نسخه رو قبول نکرد. پذیرش:متاسفم اقا تا خود دکترای اینجا ازمایش رو ننویسن من نمیتونم خانم رو برا ازمایش بفرستم. کیان:چیییی؟؟؟!!! یعنی چی؟؟؟ این مسخره بازیا چیه!!! پذیرش:اقالطفا سکوت رو رعایت کنین اینجا بیمارستانه. کیان:بیمارستان هست که هست به جهنم، میگم میخوام یه فیش بدی که خانم بتونه بره تو و ازمایشش رو بده و توام میگی چشم و فیش رو میدی. ادامه دارد... 🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما کنـیـد😘🙏 👇🌷 http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
رمان قسمت صدوسیوهفتم پذیرش:اقا لطفا مودب باشین. کیان:اگه نباشم چه غلط... دکتر:کیان، اقا کیان لطفا یکمی رعایت کنین، اینجا بیمارستانه، هر بیمارستانی قانونی داره و قانونه اینجا هم اینجوریه... کیان:قانونی که مزخرف باشه رو باید عوضش کرد. ارام:کیااان، تمومش کن بعد رو کرد به پذیرش ارام:شما ببخشین، لطف کنین یه شماره بدین که ما بریم پیشه دکتر تا ایشون ازمایش بنویسن. پذیرش هم قبول کرد و بعد از پرسیدنه اسم و فامیلی و گرفتن وزیت شماره ای رو داد و ما نشستیم رو صندلی و منتظر موندیم. البته فقط منو ارام و دکتر موندیم و کیان رفت تو ماشین منتظر بمونه. حدودا ۳_۲نفری جلو تر از ما هم منتظر بودن، که منتظر شدیم تا نوبتمون برسه و بعد بریم تو. نوبته ما رسیده بود، با ارام بلند شدیم و رفتیم اتاقه دکتر اما دکتره روستا داخل نیومد، گفت. دکتر:نیازی نیست من بیام تو، در اصل نیاز به اومدنه من نبود. من فقط جوابه ازمایشه نهایی رو به ارباب منتقل میکنم. ارام لبخندی زد. ارام:ممنون که اومدی. رسما داشتم شاخ درمیوردم. ارام حتی حاضر نبود سر به تنه این دکتره باشه اما حالا داشت براش لبخند میزد!! واقعا تعجب برانگیز بود!!!!!! ارام:برو تو اتاق دیگه منتظره چیی؟؟؟!!! با ارام رفتیم تو و به مرده میانسالی که مشخص بود دکتره سلام کردیم که دکتر با خوشرویی جوابمون رو داد. دکتر:مریض کدوم یکیه؟؟؟؟ ارام به من اشاره کردم. ارام: در اصل مریضه ایشونه، ما اومده بودیم اینجا ازمایش بدیم که برگه ای که اورده بودیم رو قبول نکردن و گفتن حتما شما باید تجویز کنین که ازمایش بده. دکتر:که اینطور، بله این قانونه بیمارستانه دیگه کاریس نمیشه کرد. بد به من نگاه کرد. دکتر:خب دخترم، مشکلت چیه که باید ازمایش بدی؟؟؟ _والا دکتر مشکله خاصی که ندارم یکم سرگیجه و معده درد و حالت تهو دارم که دکتر گفت برا استرسه اما دوستم اشرار داشت که حتما یه ازمایشه کلی بدم. دکتر ابرو هاشو انداخت بالا. دکتر:چند مدته این حالتو داری؟؟؟ ارام: والا دکتر یه ماهی هست که اینطوریه، اما در طی این یه ماه فقط,این یه هفته ی اخر استرس داشته، منم بخاطره همین فکر کردم شاید مشکلش اصلا استرس نباشه، بخاطره همین اصرار به ازمایش داشتم. دکتر روبه من گفت. دکتر:تب هم میکنی؟؟؟ ادامه دارد... 🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما کنـیـد😘🙏 👇🌷 http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
به نام آن خــداوندی که نــور است رحیم است و کریم است و غفور است خدای صبـح و این شـور و طـراوت که از لطفش دل ما ، در سُرور است 💓بسم الله الرحمن الرحیم💓 ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ 🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما کنـیـد😘🙏 👇🌷 http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662 ‌‌‌‌‌‌
📚جهان سومی! در سالن غذاخوری دانشگاهی در اروپا یک دانشجوی دختر با موهای قرمز که از چهره‌اش پیداست اروپایی است، سینی غذایش را تحویل می‌گیرد و سر میز می‌نشیند. سپس یادش می‌افتد که کارد و چنگال برنداشته، بلند می‌شود تا آنها را بیاورد. وقتی برمی‌گردد، با شگفتی مشاهده می‌کند که یک مرد سیاه‌پوست، احتمالا اهل ناف آفریقا (با توجه به قیافه‌اش) آنجا نشسته و مشغول خوردن از ظرف غذای اوست! بلافاصله پس از دیدن این صحنه، زن جوان سرگشتگی و عصبانیت را در وجود خودش احساس می‌کند اما به‌سرعت افکارش را تغییر می‌دهد و فرض را بر این می‌گیرد که مرد آفریقایی با آداب اروپا در زمینۀ اموال شخصی و حریم خصوصی آشنا نیست. او حتی این را هم در نظر می‌گیرد که شاید مرد جوان پول کافی برای خرید وعدۀ غذایی‌اش را ندارد. در هر حال، تصمیم می‌گیرد جلوی مرد جوان بنشیند و با حالتی دوستانه به او لبخند بزند. جوان آفریقایی نیز با لبخندی شادمانه به او پاسخ می‌دهد. دختر اروپایی سعی می‌کند کاری کند. اینکه غذایش را با نهایت لذت و ادب با مرد سیاه سهیم شود. به این ترتیب، مرد سالاد را می‌خورد، زن سوپ را، هر کدام بخشی از تاس کباب را برمی‌دارند و یکی از آنها ماست را می‌خورد و دیگری پای میوه را. همۀ این کارها همراه با لبخندهای دوستانه است؛ مرد با کمرویی و زن راحت، دلگرم ‌کننده و با مهربانی لبخند می‌زنند. آنها ناهارشان را تمام می‌کنند. زن اروپایی بلند می‌شود تا قهوه بیاورد. و اینجاست که کمی آنورتر پشت سر مرد سیاه‌پوست، در کنار میز بغلی کاپشن خودش را آویزان روی صندلی پشتی می‌بیند و ظرف غذایش را که دست‌نخورده و روی آن یکی میز مانده است! ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ 🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما کنـیـد😘🙏 👇🌷 http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662 ‌‌‌‌‌‌
📚داستان کوتاه در كوچه‌اي چهار خياط مغازه داشتند. هميشه با هم بحث مي‌كردند. يك روز، اولين خياط يك تابلو بالاي مغازه‌اش نصب كرد. روي تابلو نوشته شده بود: «بهترين خياط شهر» دومين خياط روي تابلوي بالاي سردر مغازه‌اش نوشت: «بهترين خياط كشور» سومين خياط نوشت: «بهترين خياط دنيا» چهارمين خياط وقتي با اين واقعه مواجه شد روي يك برگه كوچك با يك خط كوچك نوشت: «بهترين خياط اين كوچه» ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ 🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما کنـیـد😘🙏 👇🌷 http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662 ‌‌‌‌‌‌
📚حکایت خواندنی آورده اند که در ایام پیشین، عقاب و روباه با هم عهد دوستی بستند. روزی روباه از بهرِ طلبِ روزیِ بچگانِ خود بیرون رفت. عقاب، فرصت غنیمت شمرده و بچگان را تلف کرد. چون روباه بازآمد و مکر و حیله دوست خود را دید، گفت ان شاء الله تعالی در عرصه قلیل از وی انتقام کشم. چون مدتی برآمد، همان عقاب از قربانگاه، پاره ای گوشت گوسفند در ربود و به خورد بچگان خود داد. قضا را، آتش پاره ای به گوشت چسبیده بود و در آشیان عقاب در گرفت. بچگان عقاب که طاقت پرواز نداشتند، نیم بریان شده و بر زمین افتادند. روباه ستم دیده که در انتظار این حالت زیر آن درخت نشسته بود، روبروی عقاب بچگانش را به شوخی تمام طعمه کرد. (خلاصه): هر آنچه از بهر دیگران پیماییم، همان از بهر ما پیموده شود. پس باید که با دیگران چنین معامله کنیم که تلافی آن از ایشان بر ما گران نباشد. 📚 حکایات دلپسند 👤محمدمهدی واصف ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ 🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما کنـیـد😘🙏 👇🌷 http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662 ‌‌‌‌‌‌
📚داستان ملانصرالدین در ماه رمضان ملانصرالدین که تمام ماه رمضان را روزه می گرفت، از یک چیز در زحمت بود. او عادت کرده بود تا هر روزی که از این ماه می گذرد  پیش خودش حساب کند و ببیند چند روز از ماه باقی مانده است. این حساب و کتاب هر روزه ، عاقبت هم کار دست ملانصرالدین می داد و او را به وسواس و شک گرفتار می کرد. مردم می دیدند  که هر روز ماه رمضان با انگشتان دست هایش مشغول حساب و کتاب است. ملانصرالدین تصمیم گرفت چاره ای بیاندیشد تا در ماه رمصانی که از فردا شروع می شد، حساب روزها را به طور دقیق داشته باشد.او خیلی فکر کرد و عاقبت راهی پیش پایش گشوده دید و با خودش گفت:هر روز که افطار می کنم، یک هسته خرما توی  قندان می اندازم. هر وقت خواستم بدانم چندم ماه است، هسته های  خرما را می شمارم و دیگر هیچ اشتباه و شکی برایم نمی شود. اما دختر ملانصرالدین که از این ماجرا خبری نداشت موقع افطار  چند دانه خرما می خورد و چون می دید پدرش هسته های خرما را داخل قندان می گذارد او هم همین کار را می کرد. هنوز ماه رمضان به نیمه خودش هم نرسیده بود که قندان پر هسته شد. اتفاقا یکی از روزها که ملانصرالدین با تعدادی از  دوستانش در جایی نشسته بود، حرف و سخن بر سر این که چند روز از ماه رمضان گذشته است به میان آمد. آن روز ، ملانصرالدین  که بر خلاف همیشه خیلی آرام و مطمئن نشسته بود، وسط  بحث پرید و گفت: این همه سروصدا نکنید که من حساب روزها  را به طور دقیق می دانم.دوستانش که برای اولین بار او را این همه مطمئن می دیدند ، با تعجب پرسیدند: - چه طوری حساب روزها را نگه داشته ای؟ملانصرالدین از جایش بلند شد و در حالی که خاک لباسش را می تکاند گفت:صبر کنید تا به خانه ام بروم و برگردم. آن وقت  همه چیز را برایتان تعریف می کنم. بعد با شتاب تمام، خودش را به خانه رسانید و سراغ قندان رفت .  هسته های خرما را روی زمین ریخت و شروع به شمارش کرد: …. ۸۰ هسته خرما تو قندان بود. ملانصرالدین بالا سرقندان و هسته های خرما نشست و با نوک انگشتان دست، وسط سرش را خاراند و با خودش گفت: - اگر همه روزهایی را که از ماه رمضان گذشته است بگویم، دوستان حرف مرا قبول نمی کنند…. بهتر است….. بهتر است که نصف آن را تخفیف بدهم…. ملا پیش دوستانش رفت و با شادمانی گفت: - امروز چهلم ماه رمضان است. دوستان ملانصرالدین از شنیدن این حرف ، لحظه ای ساکت شدند و با چشمان واریده به ملا و بعد هم به یک دیگر نگاه کردند. عاقبت یکی از آنها سکوت را شکست و در حالی که خنده می کرد، به ملا گفت: دوست عزیز ما ! چه طور چنین چیزی امکان دارد!؟ ملانصرالدین با خونسردی گفت:خیلی خوب هم امکان دارد. یکی از دوستان ملانصرالدین پرسید: بگو بدانیم تو حساب دقیق این روزها را چه طور فهمیدی که چهل  روز از ماه گذشته است؟ملانصرالدین با همان خونسردی قبلی اش گفت:راستش را بخواهید، من نصف آن را هم به شما تخفیف داده ام،  و گرنه حالا هشتاد روز از ماه رمضان گذشته است. ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ 🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما کنـیـد😘🙏 👇🌷 http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662 ‌‌‌‌‌‌
📚ماه رمضان و انس بن مالک انس بن مالك سالها در خانه رسول خدا خدمتكار بود و تا آخرين روز حيات رسول خدا اين افتخار را داشت. او بيش از هركس ديگر به اخلاق و عادات شخصى رسول اكرم آشنا بود. آگاه بود كه رسول اكرم در خوراك و پوشاك چقدر ساده و بى تكلف زندگى مى‏كند. در روزهايى كه روزه مى‏گرفت همه افطارى و سحرى او عبارت بود از مقدارى شير يا شربت و مقدارى تريد ساده. گاهى براى افطار و سحر، جداگانه، اين غذاى ساده تهيه مى‏شد و گاهى به يك نوبت غذا اكتفا مى‏كرد و با همان روزه مى‏گرفت. يك شب، طبق معمول، انس بن مالك مقدارى شير يا چيز ديگر براى افطارى رسول اكرم آماده كرد. اما رسول اكرم آن روز وقت افطار نيامد، پاسى از شب گذشت و مراجعت نفرمود. انس مطمئن شد كه رسول اكرم خواهش بعضى از اصحاب را اجابت كرده و افطارى را در خانه آنان خورده است. از اين رو آنچه تهيه ديده بود خودش خورد. طولى نكشيد رسول اكرم به خانه برگشت. انس از يك نفر كه همراه حضرت بود پرسيد: «ايشان امشب كجا افطار كردند؟» گفت: «هنوز افطار نكرده‏اند. بعضى گرفتاريها پيش آمد و آمدنشان دير شد.» انس از كار خود يك دنيا پشيمان و شرمسار شد، زيرا شب گذشته بود و تهيه چيزى ممكن نبود. منتظر بود رسول اكرم از او غذا بخواهد و او از كرده خود معذرت خواهى كند. اما از آن سو رسول اكرم از قرائن و احوال فهميد چه شده، نامى از غذا نبرد و گرسنه به بستر رفت. انس گفت: «رسول خدا تا زنده بود موضوع آن شب را بازگو نكرد و به روى من نياورد.»  📚مجموعه‏ آثاراستادشهيدمطهرى، ج‏18، ص: 385 ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ 🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما کنـیـد😘🙏 👇🌷 http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662 ‌‌‌‌‌‌
: خروسی بود بال و پرش رنگ طلـا ، انگاری پيرهنی از طلـا، به تن كرده بود ، تاج قرمز سرش مثل تاج شاهان خودنمایی می كرد . خروس ما اينقدر قشنگ بود كه اونو خروس زری پيرهن پری صدا می كردند . خروس از بس مغرور و خوش باور بود هميشه بلـا سرش می آمد، برای همين سگ هميشه مواظبش بود تا اتفاقی برای اون نيافته یک روز سگ آمد پيش خروس زری پيرهن پری ، بهش گفت : خروس زری جون . خروسه گفت :‌ جون خروس زری سگ گفت : پيرهن پری جون خروس : جون پيرهن پری سگ : می خوام برم به كوه دشت ، برو تو لـانه ، نكنه بازم گول بخوری ، درو روی كسی باز نكنی؟ خروس گفت : خيالت جمع باشه ، من مواظب خودم هستم . سگ رفت ، بی خبر از اينكه روباه منتظر دور شدن اون بود . همينكه سگ حسابی دور شد ، روباه ناقلـا جلوی لـانه خروس زری آمد تا نقشه اش را عملی كند ، جلوی پنجره ايستاد و شروع كرد به آواز خواندن : ای خروس سحری چشم نخود سينه زری شنيدم بال و پرت ريخته نذاشتن ببينم نكنه تاج سرت ريخته نذاشتن ببينم خروس زری كه به خوشگلی خودش افتخار ميكرد خيلی بهش بر خورد ، داد زد: نه بال و پرم ريخته ، نه تاج سرم ريخته . روباه گفت اگه راست ميگی ، بيا پنجره رو بازكن تا ببينمت . خروس مغرور پنجره رو باز كرد و جلوي پنجره نشست و گفت : بيا اين بال و پرم ، اينم تاج سرم . و همينكه خروس سرش رو خم كرد كه تاجش و نشون بده ، روباه پريد و گردن خروس را گرفت . خروس داد و فریاد زد كمک ، كمک که بلکه سگ به دادش برسه . سگ با گوشهای تيزش صدای خروس را شنيد و به طرف صدا دويد . دويد و دويد تا به روباه رسيد . از روباه پرسيد: آی روباه حقه باز خروس زری را نديدی ؟ روباه كه دهان خروس رو بسته بود و اونو توی كوله پشتی انداخته بود ،‌ شروع كرد به قسم خوردن كه والـا نديدم ، من از همه چيز بی خبرم ، و پشت سر هم قسم می خورد . يكدفعه چشم سگ به كوله پشتی افتاد و گفت :‌ قسم روباه و باور كنم يا دم خروس را ؟ روباه تازه متوجه شد كه دم خروس از كوله پشتی اش بيرون آمده ، پس كوله پشتی رو انداخت و تا می توانست دويد تا از دست سگ نجات پيدا كند . و خروس زری پيرهن پری هم همراه سگ به خانه برگشتند . وقتی كسی دروغی میگه ، ولی نشانه ایی وجود داشته باشه كه حرف او را نقض كنه از اين ضرب المثل استفاده می شود . ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ 🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما کنـیـد😘🙏 👇🌷 http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662 ‌‌‌‌‌‌