🔞داستان واقعی عبرت آموز خیانت
با چند تا از رفیقام سوار تاکسی بودیم که راننده ی تاکسی برای اینکه ما رو نصیحت کنه که در این سنین جوانی مواظب خودتون باشید ، گفت : بیست سی سال قبل وقتی که 18 سالم بود ، توی محلمون یک زن خراب زندگی می کرد که شوهر هم داشت . یه بار وسوسه شدم که باهاش رابطه داشته باشم .
خلاصه وقتی که شوهرش نبود رفتم خونش و مشغول شدیم .
اواخر کار بودیم که ناگهان.....⁉️
🚫ادامه این داستان درکانال زیر سنجاق شده 👇👇
http://eitaa.com/joinchat/82116626Cf1a72e8bf6
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#آموزش_بستن_شال 😊 ☝️
#ایده_های_شیکپوشی 😍
خانما دقت کنید هر مدلی برای هر جایی مناسب نیست ☺️
🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما #حمایت کنـیـد😘🙏
#کانال_داستان 👇🌷
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
🌸🌸 #ایده_خلاقیت
خلاقیت با کنف
کارای خوشگلتونو برامون بفرستید ❤️ 😍
🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما #حمایت کنـیـد😘🙏
#کانال_داستان 👇🌷
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
رمان #ارباب_سالار
قسمت صدوچهلوسوم
با دکتر رفتیم عمارت. کله راهو کیان سوال پرسیده بود و دکترم به همشون تک تک جواب داده بود. اما با همه ی اینا از روبرو
شدن با ارباب میترسیدم،میترسیدم ارباب از رنگ پریدگیه منو استرس بیش از اندازه ی ارام از همچی با خبرشه، اونوقت نه تنها من
که هم دکتر هم ارام بخاطره من به خطر میوفتادن، البته بیشتره استرسم برا دکتر بود و خودم.
رسیدیم به عمارت و از ماشین پیاده شدیم.
ارام از دستم گرفت.
ارام:سوگل چرا انقدر یخی؟؟؟!!!!
_ارام دارم از دلهره و استرس پس میوفتم، همش میترسم ارباب بفهمه.
ارام:من خودم از تو بدترم اما باید خودمونو کنترل کنیم.
با نزدیک شدنه کیان بهمون حرفمونو قطع کردیم.
وارده عمارت شدیم، ارباب تو سالن نشسته بود، رفتیم حضورش.
دستو پام مثله بید میلرزید، بی نهایت ترسیده بودم.
رسیدیم سالن، ارباب نشسته بود رو مبله روبروی ورودی سالن و داشت روزنامه میخوند.
کیان:سالم ارباب، اوامر انجام شد.
ارباب سرشو اورد بالاو بدونه هیچ سلام و احوال پرسی رو به دکتر پرسید.
ارباب:میشنوم دکتر...
دکتر:ارباب بااجازتون، منتظر شدیم تا جوابه ازمایش بیاد و از اونجاییم که با ازمایشگاهی اشنا بودم زود تر جوابو گرفتم و همون
طور که گفته بودم چیزیشون نیست و این حالت تهو ها همه برا استرسه.
دوباره حالم خراب شده بود، اما بازم جلو خودمو گرفتم.
ارباب سرشو تکون داد.
ارباب:میتونی بری.
دکتر با اجازه ای گفت و رفت.
موندنم دیگه بیشتر از اون جایز نبود، برگشتم که از سالن برم بیرون که صدای ارباب دراومد.
ارباب:کجا؟؟؟؟
ازش دلگیر بودم، دلم شکسته بود،ارباب لایقه دوست داشتن من نبود، ارباب بد بود، حداقل برای من بد شده بود، دیگه وقتی تو چشماش
نگاه میکردم اون اربابه مقتدر و عدالت طلب و نمیدیدم، دیگه اون ارباب و نمیدیدم.
بین عقل و دلم گیر افتاده بودم. عقلم میگفت متنفر باش... متنفر باش از این مردی که نابرابر انتقام گرفت، متنفر باش از مردی که
متجاوز بود، متنفر باش از مردی که داشته هاتو ازت گرفت.
اما دلم.....
سازه مخالف میزد، زبون نفهم شده بود، میگفت:عاشق باش،عاشقه این مرده مغرور باش، عاشقه پدره بچت باش، عاشقه مردی باش
که خودشو برا این روستا و مردمش فدا کرد....
ارباب:نشنیدی چی گفتم؟؟؟؟؟
اخر عقلم برنده شد، من به زودی از پیشه این مرد میرفتم، باید میرفتم که اگه نمیرفتم من و بچمو نابود میکرد.
باسردی برگشتم سمتش.
_دارم میرم به جهنمی که برام ساختین.
ارام:سوگلللللل
ارباب:ارام ساکت باش.
ادامه دارد....
🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما #حمایت کنـیـد😘🙏
#کانال_داستان 👇🌷
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
رمان #ارباب_سالار
قسمت صدوچهلوچهارم
بعد رو کرد به من
ارباب:چیه زبون باز کردی؟؟؟!!!!قبل از این که بدونی کی هستی زبونت بجز کلمه چشم رو چیزه دیگه ای نمیچرخید.االن فکر
کردی چون نوه ی اصلان خانی چیزی عوض میشه؟!!!! نه هیچ فرقی نداره، تو تا اخره عمرت یه خدمتکار میمونی، چشمت به مال و
منال اینجا نباشه..... مثله مادر بزرگت...
پوزخند زدم.
_مادر بزرگم احمق بوده، این عمارت و همه ی داراییتون ارزونیه خودتون، مگه تو با این همه دارایی و ارباب بودن چی شدی و
کجا رو گرفتی که من بخوام همونجاها رو فتح کنم؟!!!!! مگه این عمارت بجز بدبختیو نا امنی چیزه دیگه ای بهت داده؟؟؟؟!!!! این
عمارت و همه ی داشته هات بجز اینکه قلبتو از سنگ کرده هیچ کاره دیگه ای نکرده اررررررباب. ازت متنفر امید وارم هیچ وقت
یه روز خوب خوش نبینی
جمله ی اخرمو از ته دل نگفتم اصلا گفتنش دسته خودم نبود اما گفته بودمو چقدر هم از گفتنش پشیمون بودم.
برگشتم که برم اما نیمه های راه دستم کشیده شد. برگشتم عقب....ارباب بود.
ارباب:میدونی این عمارت به من چی داده؟؟؟؟ به من قدرت داده، شوکت داده، بزرگی داده، میتونم باهمه ی اینا زندگیه هر کسی رو
که خواستم پوچ کنم، نمونش تو و خونوادت.
باحرفاش بغض کردم.
_اون بالا خدایی هست اینو فراموش نکن.
ارباب زل زد تو چشمام و بعد از چند ثانیه به حرف اومد.
ارباب:تو دستای من بغض نکن.
5روز از زمانی که از دکتر برگشتم میگذره، برگشتم سره کارم، حالم روز به روز بدتر میشد همش میووردم بالا مخصوصا موقعی
که میرفتم حموم و برا ارباب اماده کنم انقدر حالم خراب میشد که حد نداشت.
صبح که از خواب بیدار شدم تصمیم گرفته بودم که حالمو انقدر بد نشون بدم که ارباب خودش بفرستتم دکتر.
رفتم اتاقه ارباب و با کماله تعجب ارباب بیدار بود.
_سلان ارباب. با اجازه میرم حمومو اماده کنم.
ارباب دستی به گردنش کشید.
ارباب: اول بیا گردنمو ماساژ بعد برو حموم و اماده کن.
رفتم جلو و رفتم روتخت تا برم پشتش و گردنشو ماساژ بدم، اما همین که نزدیکش شدمو خواستم ماساژ و شرو کنم معدم جوری
ریخت بهم که تا بحال اونجوری نشده بودم.
از رو تخت اومد پایین وبا دو رفتم تو روشویی و هر چی که طی این یه هفته خورده بودمو اووردم بالا، حالم واقعا بد شده بود جوری
که نمیتونستم از جام حرکت کنم اما بزور خودمو رسوندم به بیرون از روشویی.
ارباب:سوگل دیگه دارم عصبانی میشم تو هر صبح نمیتونی بیرون از اتاقه من خودتو خالی کنی که تا پات میرسه اینجا شرو میکنی
به عق زدن؟؟؟؟
بی حال نشستم زمین.
_شرمنده ارباب حالم خیلی بده.
حالم بد بود اما خودمم از رو قصد پیاز داغشو بیشتر میکردم.
ارباب:به من ربطی نداره، مگه این دکتر به تو دارویی چیزی نداده؟؟؟ خب میمیری اونا رو مصرف کنی؟؟؟
_خیر ارباب، گفتن اگه دوباره این حالتارو داشتین بیاین مطب تا اونجا بهتون دارو بدم.
ارباب نگاهم کرد.
ارباب:پس کرم داری نمیری اینجوری صبح به صبح روزه منو گند میزنی!!!
ادامه دارد...
🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما #حمایت کنـیـد😘🙏
#کانال_داستان 👇🌷
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
رمان #ارباب_سالار
قسمت صدوچهلوپنجم
_اخه....
ارباب:تمومش کن سوگل... پاشو برو حاضر شو تا یه ربع دیگه جلو ورودی باش تا با کیان بری.
به ارباب نگاه کردم.... ینی بعد از رفتنم دلم برا این مرده مغرور تنگ میشد؟؟؟ دلم هواشومیکرد؟؟؟
ارباب:برو دیگه.
از جام بلند شدم دلم رفتن نمیخواست، اما همین که یاده بچه میوفتادم همه چیز از یادم میرفت.
برا اخرین بار به ارباب نگاه کردم و از اتاق دراومدم بیرون.
پشته دره اتاق تکیه دادام.
_میدونم دلم یه روزی برات تنگ میشه، اما جز رفتن چاره ی دیگه ای ندارم، مجبورم برم،مجبوووور.....
از دره اتاق جدا شدم و تا قبل از دیر شدن رفتم اتاق که با زهرا رو برو شدم.
زهرا و بی بی زیاد کمکم کرده بودن اما با پنهون کاریه زهرا و طرفداریه بی بی از ارباب خیییلی بد ناراحتم کرده بودن.
رفتم جلو و زهرا رو بغل کردم.
_دلمو بد شکستی اما میبخشمت
زهرا منو از خودش جدا کرد.
زهرا:راس میگی؟؟؟ واقعا منو بخشیدی؟؟!
سرمو تکون دادم که زهرا سفت بغلم کرد.
زهرا:خیلی دوست دارم سوگل، مرسی که بخشیدیم، ینی از این به بعد میشیم مثله قبل؟؟؟؟
نباید زهرا میدونست که اگه میدونست همه چیزو خراب میکرد.
_اره،راستی زهرا به بی بی هم از طرفه من بگو حلالم کنه.
زهرا:واا چرا من بگم تو میبینیش خودت بهش میگی دیگه.
داشتم سوتی میدادم.
_اخه تو زود تر میبینیش، میخواستم تو بهش بگی.
زهرا:دیوونه،باشه میگم...من دیگه رفتم حالا تا بعد.
و از اتاق رفت بیرون. فوری رفتم سمته کمد نباید زیادی کشش میدادم چیزه خاصیم نمیتونستم با خودم بردارم فقط شناسناممو
برداشتمو یه مقدار پول که از خونه بابا اورده بودمو هنوز بهشون دست نزده بودم.
لباسامو هم عوض کردمو رفتم جلو ورودیه عمارت، بجز کیان ارامم اونجا بود.
ارام:بازم داری میری دکتر؟؟؟؟
_اره حالم دوباره خراب شد.
ارام اومد نزدیک و بغلم کرد.
داشت چیکار میکرد!!!! کیان ممکن بود بفهمه.
ارام:الهی فدات شم که انقدر درد میکشی... ایشالا این سری که از دکتر برگشتی دیگه حالت بد نشه و دکتر رفتنی نشی.
و بعد اروم گفت.
ارام:خیلی مواظب خودت و ارباب زادم باش.
ازم جداشد.
_ممنون ارام جان.
کیان:تموم نشد.
ادامه دارد....
🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما #حمایت کنـیـد😘🙏
#کانال_داستان 👇🌷
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
رمان #ارباب_سالار
فسمت صدوچهلوششم
_چرا بریم اقا.
برا اخرین بار به ارام نگاه کردم که اونم چشماشو بست.
با کیان از اوعمارت خارج شدیم.
رسیده بودیم مطب. ترس تمامه جونمو گرفته بود و همین باعثه سر گیجم شده بود
کیان بدونه نوبت وارده اتاقه دکتر شدو منم پشتش رفتم تو.
دکتر داشت مریضی رو معاینه میکرد که با دیدنه ما دست از معاینه کشید.
دکتر:سلام اقا کیان، خدا بد نده از این طرفا.....
کیان:طبقه معمول این)به من اشاره کرد( مریضه.
دکتر اون مریضو فرستاد بیرون و به من گفت بشینم تا معاینم کنه.
کیان:دکتر من همین بیرون نشستم اگه به چیزی احتیاج داشتین خبرم کنین.
دکتر:چشم.
دکتر یه نسخه داد دستم و گفت بده دسته کیان تا بره بخره توام برو بیرون و به محض رفتنه کیان میری دستشویی اونجا کناره پریزه
برق یه مشمبا مشکی هست که توش چادره اونو میپوشی و میری از مطلب بیرون، مطب و که دور بزنی یه اتاقکه کوچیک هست که
درشو باز گذاشتم میری توشو درو از تو قفل میکنی منم بعد از دوسه ساعت میام و از اونجا میریم خونه من، فقط من دو بار اروم در
میزنم هر کسی بجز من در زد به هیچ عنوان درو باز نمیکنی.
با ترس و نگرانی نسخه رو گرفتم و خواستم از در برم بیرون که دکتر صدام کرد.
دکتر:سوگل خانم، داروخونه کناره مطبه و کیان خیلی زود برمیگرده، سرعته عملت باید خیلی زیاد باشه.
ترسیده بودم و با استرس سری تکون دادم و از اتاقه دکتر دراومدم بیرون.
رفتم سمته کیان و
نسخه رو دادم دستش.
_دکتر گفتن باید این نسخه رو تهیه کنین.
کیان سرد نگاهی بهم انداخت و نسخه رو از دستم گرفت.
کیان:همینجا میمونی تا من برم نسخه رو بگیرمو برگردم.
_چشم.
کیان از جاش بلند شدو از دره مطب رفت بیرون.
هر چی توان داشتم و جم کردمو با دو رفتم داخله دستشویی نیازی نبود زیاد چشم بچرخونم نشونه هایی که دکتر داده بود خیلی واضح
بود، سریع چادرو سر کردمو از دستشویی خارج شدم، از دره مطب رفتم بیرون که کیانو دیدم که داشت نزدیکه مطب میشد.
از ترس دستو پام شل شده بود اما نباید خودمو میباختم.
فوری از کنارش رد شدم، خدارو شکر ندیدتم. رفتم پشته مطب و گشتم دنباله اون اتاقک.
بعد از پیدا کردنه اتاقک درو باز کردم رفتم تو، به گفته ی دکتر یه اتاقکه کوچیک بود و توشم پر از ظرف و ظروف بود.
چشمامو بستمو و نفسمو فوت کردم بیرون.
_خدایا شکرت، خدای مهربونم شکرت که تونستم راحت و بدونه دردسر بیام بیرون.
با خودم ذکر میگفتمو از خدا کمک میخواستم تا راحت بتونم از این روستا برن.
سه ساعتی از موندنم تو اتاقک گذشته بود که دو تا ضربه ی اروم به در خورد.
دکتر بود. درو باز کردمو دکتر اومد تو.....
ادامه دارد...
🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما #حمایت کنـیـد😘🙏
#کانال_داستان 👇🌷
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
رمان #ارباب_سالار
قسمت صدوچهلوهفتم
ارباب
به ساعتم نگاه کردم. چهار یاعت بود که از کیان خبری نبود، بالا اوردنای سوگل برام سوال شده بود، میگفتن از استرسه اما
نمیتونستم قبول کنم از یه طرفم به دکتر اعتماد داشتم.
برگرده اگه بازم به همون روال بخواد پیش بره حتما باید ببرمش تا ازمایشه حاملگی بده.
روزنامه ای که رومیز بود و برداشتمو بازش کردم تا بخونمش اما با صدای کیان منصرف شدم.
کیان:اجازه ی ورود هست ارباب؟؟؟؟
_بیا تو کیان.
کیان اومد تو اما سوگل همراهش نبود، جدیدا زیادی سرپیچی میکرد باید تنبیهش میکردم.
_میشنوم کیان.
کیان این پا و اون پا کرد.
کیان:ارباب....چیزه....
کیان هیچ وقت من من نمیکرد،اما حاالا...
_حرفتو بزن کیام میدونی از من من کردن بیزارم.
کیان:شرمنده ارباب اما.....سوگل خانم نیست.
_چیییی!!!! چی میگی کیان؟؟؟!!!!
کیان:ارباب واقعا نفهمیدم چیشد چند دیقه رفتم دارو بگیرمو برگردم که دیدم سوگل خانم نیست، اطرافه مطبو هو گشتیم اما نیست اب
شده رفته زمین.
تازه ذهنم جا افتاده بود که کیان داره چی میگه!!! سوگل فرار کرده!!!!! سوگل نبود!!!!!
چشمامو بستم.
_کیان، میری شده وجب به وجبه روستارو میگردی دونه دونه سوراخارو نگاه میکنی، کیان من نیست نمیفهمم تا یک ساعته دیگه
سوگل و پیدا میکنی و میاری اینجا.
کیان:اما ارباب...
داد زدم.
_ساکت کیان، تا یک ساعن _ساکت کیان، تا یک ساعت دیگه سوگل جلو چشمامه کیااااان،بروووو
کیان چشمی گفت و رفت.
بیش از نهایت عصبانی بودم، سوگل نبود!!!! خدا کنه که فقط از اونجا دور شده باشه و از رو قصد نباشه، وااای که سوگل،واااای که
میکشمت اگه فکره فرارم کرده باشی.
تو اون یه ساعت گوشم به گوشیم بود تا ببینم کیان کی زنگ میزنه اما کیان زنگ نزد، گوشیمو برداشتم تا بهش زنگ بزنم که خودش
وارده سالن شد.
کیان:شرمنده ارباب هر جا رو گشتم نبودن.
امپر چسبونده بودم اگه بجز کیان هر کس دیگه ای بود گردنشو میزدم امااا کیان بود....
رفتم نزدیک و یکی زدم تو گوشش، تا بحال اینکارو نکرده بودم، اما نتونسته بود گندی که زده بودو تمیز کنه و اینو اصلا از کیان
انتظار نداشتم.
_از جلو چشمم دور شو که نبینمت کیان که اگه چشمم بهت بیوفته نابودت میکنم.
کیان رفت بیرون.
پیدات میکنم سوگل.... پیدات میکنم.
سوگل
_دکتر چی شد؟؟؟ کیان چیزی نفهمید؟؟؟
ادامه دارد....
🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما #حمایت کنـیـد😘🙏
#کانال_داستان 👇🌷
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌸🌸 #ایده_خلاقیت
خلاقیت با #بطری_پلاستیکی
ساخت #سطل_آشغال_کابینت😍😃👌
کارای خوشگلتونو برامون بفرستید ❤️ 😍
🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما #حمایت کنـیـد😘🙏
#کانال_داستان 👇🌷
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
🔞داستان واقعی عبرت آموز خیانت
با چند تا از رفیقام سوار تاکسی بودیم که راننده ی تاکسی برای اینکه ما رو نصیحت کنه که در این سنین جوانی مواظب خودتون باشید ، گفت : بیست سی سال قبل وقتی که 18 سالم بود ، توی محلمون یک زن خراب زندگی می کرد که شوهر هم داشت . یه بار وسوسه شدم که باهاش رابطه داشته باشم .
خلاصه وقتی که شوهرش نبود رفتم خونش و مشغول شدیم .
اواخر کار بودیم که ناگهان.....⁉️
🚫ادامه این داستان درکانال زیر سنجاق شده 👇👇
http://eitaa.com/joinchat/82116626Cf1a72e8bf6
به نام آن
خــداوندی که نــور است
رحیم است و
کریم است و غفور است
خدای صبـح و
این شـور و طـراوت
که از لطفش
دل ما ، در سُرور است
💓بسم الله الرحمن الرحیم💓
🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما #حمایت کنـیـد😘🙏
#کانال_داستان 👇🌷
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
چرا قبرحضرت اباالفضل(ع)ڪوچك است
🕯در زمان مرحوم علامه ي بحرالعلوم قدس سره، قبر مقدس حضرت ابوالفضل العباس عليه السلام خراب شد. به علامه ي بحرالعلوم خبر دادند که قبر مقدس حضرت عباس عليه السلام دارد خراب مي شود علامه بحرالعلوم دستور داد تا قبر شريف آن حضرت، ترميم و تعمير شود.
▪️بنابر اين شد که در روز معيني مرحوم علامه به اتفاق استاد بنا، به سرداب مقدس بروند و قبر را تجديد بنا کنند.در روز مقرر، مرحوم علامه همراه با استاد بنا، در سرداب و زيرزمين مطهر وارد شدند، معمار نگاهي به قبر و نگاهي به علامه کرد و گفت: آقا اجازه مي فرماييد که سؤالي بکنم؟ علامه فرمود: بپرس؟
🕯استاد بنا گفت: «ما تا حالا خوانده و شنيده بوديم که حضرت ابوالفضل العباس عليه السلام اندامي موزون و رشيد و قدي بلند و چهار شانه داشته اند. به گونه اي که وقتي سوار بر اسب مي شده اند، زانوهايشان در برابر گوشهاي اسب قرار مي گرفته است. پس بنابراين بايد قبر مقدس آن حضرت هم بزرگ و طولاني باشد! ولي من مي بينم که صورت قبر ايشان کوچک است؟!»
▪️آيا شنيده هاي من دروغ است؟ يا کوچکي قبر علت ديگري دارد؟! علامه بحرالعلوم به جاي جواب دادن، سر به ديوار گذاشتند و سخت گريه کردند. گريه ي طولاني علامه، معمار را نگران و ناراحت و مضطرب نمود و عرضه داشت: آقاي من! چرا گريان و اندوهناک شديد و سرشک غم از ديدگان فرومي ريزيد؟! مگر من چه گفتم؟ آيا از سؤالي که من کردم، تأثر در شما ايجاد شده است؟
🕯علامه فرمودند: استاد بنا! پرسش تو دل مرا به درد آورد. چون شنيده هاي تو درست و صحيح است، اما من به ياد مصائب و دردهاي وارد شده، بر عمويم عباس عليه السلام افتادم.
▪️آري حضرت عباس عليه السلام، اندامي رشيد و قد و قامتي بلند داشتند. ولي به قدري ضربت شمشير و تيرها و گرزها و نيزه ها، بر بدن نازنين او وارد کردند، که بدنش را قطعه قطعه نمودند و آن اندام رشيد به قطعات خونين تبديل شد.
🕯آيا انتظار داري که بدن پاره پاره ي حضرت عباس عليه السلام که توسط امام سجاد عليه السلام جمع آوري و دفن شد، قبر بزرگتر از اين قبر داشته باشد؟
📓کرامات العباسيه ص 78 به نقل از شخصيت حضرت ابوالفضل عليهالسلام ص 124
🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما #حمایت کنـیـد😘🙏
#کانال_داستان 👇🌷
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
🌷🌷🌷
داستان کوتاه
ﭘﯿﺮﻣﺮﺩﯼ ﮐﻪ ﺗﻤﺎﻡ ﻋﻤﺮﺵ ﺭﻭ ﺑﺎ ﺑﺎﻏﺒﺎﻧﯽ ﻭ ﺑﯿﻞ ﺯﺩﻥ ﮔﺬﺭﻭﻧﺪ ﺗﺎ ﺳﻪ
ﻓﺮﺯﻧﺪﺍﻧﺶ ﺑﺎ ﺁﺑﺮﻭ ﻭ ﻧﻮﻥ ﺣﻼﻝ ﺑﺰﺭﮒ ﺑﺸﻦ
ﯾﻪ ﺷﺐ ﺣﺲ ﻏﺮﯾﺒﯽ ﻣﯿﮑﺮﺩ
ﺩﺭ ﺧﺎﻧﻪ ﭘﺴﺮ ﺑﺰﺭﮔﺶ ﺭﻓﺖ : ﭘﺴﺮ ﺗﺎ ﭼﺸﻤﺶ ﺑﻪ ﭘﺪﺭ ﺍﻓﺘﺎﺩ ﮔﻔﺖ : ﭘﺪﺭ
ﺍﯾﻨﺠﺎ ﻧﻤﻮﻥ ﻣﻬﻨﺪﺱ ﺍﯾﻨﺠﺎﺳﺖ ﺗﻮ ﺭﻭ ﺑﺒﯿﻨﻪ ﺁﺑﺮﻭﻡ ﺭﻓﺘﻪ
ﭘﺪﺭﮔﻔﺖ : ﭼﺸﻢ ﺁﺑﺮﻭﯼ ﺗﻮ ﺑﺮﺍﻡ ﻣﻬﻤﻪ
ﺭﻓﺖ ﻣﻨﺰﻝ ﭘﺴﺮ ﺩﻭﻡ ، ﭘﺴﺮ ﺭﻭ ﺑﻪ ﭘﺪﺭ ﮐﺮﺩ ﻭ ﮔﻔﺖ: ﺑﺮﻭ ﺍﯾﻨﺠﺎ ﻧﻤﻮﻥ
ﮐﻪ ﭘﺪﺭ ﺯﻧﻢ ﻭ ﺑﺎ ﺟﻨﺎﻗﺎﻡ ﺍﯾﻨﺠﺎﻥ ﺷﻤﺎ ﺭﻭ ﺑﺒﯿﻦ ﻣﺴﺨﺮﻩ ﻣﯿﮑﻨﻦ ﻭ ﺁﺑﺮﻭﯼ
ﻣﻦ ﺩﺭ ﺧﻄﺮﻩ
ﭘﺪﺭ ﮔﻔﺖ : ﭼﺸﻢ ﺁﺑﺮﻭﯼ ﺗﻮ ﺑﺮﺍﻡ ﻣﻬﻤﻪ
ﺭﻓﺖ ﺩﺭ ﺧﺎﻧﻪ ﺩﺧﺘﺮ
ﺩﺧﺘﺮ ﺑﺎ ﮔﺮﯾﻪ ﮔﻔﺖ : ﭘﺪﺭ ﺧﯿﻠﯽ ﺩﻭﺳﺖ ﺩﺍﺭﻡ ﻭﻟﯽ ﺷﻮﻫﺮﻡ ﺍﮔﺮ ﺗﻮ ﺭﻭ
ﺑﺎ ﺍﯾﻦ ﻭﺿﻊ ﺑﺒﯿﻨﻪ ﻫﻤﺶ ﻃﻌﻨﻪ ﻣﯿﺰﻧﻪ ﺟﻠﻮ ﺧﺎﻧﻮﺍﺩﺵ ﺁﺑﺮﻭﻡ ﻣﯿﺮﻩ
ﭘﺪﺭ ﮔﻔﺖ ﺩﺧﺘﺮﻡ ﺁﺑﺮﻭﯼ ﺗﻮ ﻣﻬﻤﻪ
ﭘﯿﺮﻣﺮﺩ ﺭﻓﺖ ﮐﻨﺎﺭ ﮐﻮﻟﻪ ﺑﺎﺭﺵ ﻭ ﮔﻔﺖ : ﺍﯼ ﮐﻮﻟﻪ ﺑﺎﺭﻡ ﺳﺎﻟﻬﺎ ﻣﻦ ﺑﺮﺍﯼ
ﻓﺮﺯﻧﺪﺍﻧﻢ ﺩﻧﺒﺎﻝ ﺁﺑﺮﻭ ﺑﻮﺩﻡ ، ﺩﺭ ﻣﺪﺭﺳﻪ، ﺧﺎﻧﻪ، ﮐﺎﺭ، ﺯﻧﺪﮔﯽ، ﭼﺮﺍ ﻣﻦ
ﺁﺑﺮﻭ ﻧﺪﺍﺭﻡ
ﭼﺮﺍ ﻫﻤﺶ ﺁﺑﺮﻭﯾﻢ ﺭﺍ ﺗﻘﺴﯿﻢ ﮐﺮﺩﻡ ﺑﻪ ﺁﻧﻬﺎ ﻋﯿﺒﯽ ﻧﺪﺍﺭﺩ ﺁﺑﺮﻭﯼ ﺁﻧﻬﺎ
ﻣﻬﻤﻪ
ﺑﯿﺎﯾﺪ ﻗﺪﺭ ﭘﺪﺭ ﻣﺎﺩﺭﺍﻣﻮﻥ ﺭﻭ ﺑﯿﺸﺘﺮ ﺑﺪﻭﻧﯿﻢ
🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما #حمایت کنـیـد😘🙏
#کانال_داستان 👇🌷
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
🌿🌺🌿🌺🌿
🔻داستان کوتاه😁👇
🔸یارو نشسته بوده پشت بنز آخرین سیستم، داشته صد و هشتاد تا تو اتوبان میرفته، یهو میبینه یک موتور گازی ازش جلو زد!
خیلی شاکی میشه، پا رو میگذاره رو گاز، با سرعت دویست از بغل موتوره رد میشه. یک مدت واسه خودش خوش و خرم میره، یهو میبینه موتور گازیه باز غیییییژ ازش جلو زد!
🔸دیگه پاک قاطی می کنه با دویست و چهل تا از موتوره جلو میزنه. همینجور داشته با آخرین سرعت میرفته، یهو میبینه، موتور گازیه مثل تیر از بغلش رد شد!!
🔸طرف کم میاره، میزنه کنار به موتوریه هم علامت میده . خلاصه دوتایی وامیستن کنار اتوبان. یارو پیاده میشه میره جلوی موتوریه، میگه: آقا ! من مخلصتم، فقط بگو چطور با این موتور گازی روی ما رو کم کردی؟!
موتوریه با رنگ پریده نفس زنان میگه : داداش… خدا پدرت رو بیامرزه وایستادی!…کش شلوارم گیر کرده به آیینه بغلت😰😂
♦️نتیجه اخلاقی❗️
اگه می بینید بعضی ها در کمال بی استعدادی پیشرفت های قابل ملاحظه ای دارند، ببینید کش شلوارشان به چه کسی گیر کرده است😉
🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما #حمایت کنـیـد😘🙏
#کانال_داستان 👇🌷
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
🌿🌺🌿🌺🌿
📚روزه دارى زنان آزاده در زندان بعثيون
خانم فاطمه ناهيدى آزاده سرافراز كه سالها در زندانهاى مخوف بعثيون در اسارت به سر برده است مى گويد:
اولين ماه مبارك رمضانى كه در اسارت بودم، به همراه سه تن از خواهران از سلولهاى سرخ ـ البشير ـ الرشيد ـ به سلوهاى سفيد كه شرايط بهترى از جهت فضا و نور داشت منتقل شديم. شب قدر بود، و امكاناتمان بيشتر از يك كاسه پلاستيكى غذا، يك ليوان آب و دو پتو نبود كه در اختيار هر كدام از ما گذاشته بودند. آن شب خيلى دلم گرفته بود. ياد شب قدر سال گذشته افتادم كه همراه با برادرم مراسم باشكوهى را برگزار كرديم. حالت خاصى بهم دست داده بود، فكر مى كردم ديوارهاى زندان آنقدر تنگ و فشرده شده اند كه صداى شكستن استخوانهايم را حس مى كردم. در همين حال و هوا بودم كه يكى از خواهران بى مقدمه پرسيد: "با اين مداد چكار مى شود كرد؟"
(ظاهراً هنگاميكه ما را براى بازجويى برده بودند اين خواهر از زير چشم بند، مداد شكسته بدون نوكى را از گوشه ديوار پيدا مى كند و بدون آنكه نظر سربازان را به خود جلب كند مداد را در جيبش پنهان مى كند) از آن جايى كه لطف خدا شامل حال ما بود با ديدن اين صحنه، نورى در قلب ما ايجاد شد كه احساس دلتنگى را برطرف كرد. تنها كارى كه آن لحظه انجام داديم، با دندان و ناخن به جاى تراش، نوك مداد را تا حدودى تيز كرديم و به روى تكه كاغذى كه از قبل در سلول مخفى كرده بوديم، سوره مباركه قدر را نوشتيم و آن تكه كاغذ را با همان شرايط به عنوان قرآن بر سر گذاشتيم و آن شب را تا صبح به احياء گذرانديم."
📚كيهان، شماره 16142، ص 12.
🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما #حمایت کنـیـد😘🙏
#کانال_داستان 👇🌷
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
📚دماغ زن مرده روزه خوار را شكستند!!
مرحوم حاجى نورى از قول يكى از علماى نجف نقل مى كند پدر و مادرم در اصفهان بودند و به من نامه مى نوشتند; ولى مدتى بود كه نامه آنها نمى آمد. در خواب ديدم جنازه مادرم را مى آوردند در حالى كه بينى او شكسته بود و خون مى آمد و نيز او را مى زنند: رفتم گفتم: مگر چه كرده است؟ گفتند: ما مأمور عذاب او هستيم. من وحشتزده از خواب بيدار شدم. طولى نكشيد كه به من خبر رسيد كه جنازه اش را به كربلا آورده اند و براى نماز و دفنش بيا. من رفتم تا او را از تابوت درآورم; سر تابوت را كه باز كردم ديدم كفن مادرم خونين است چونكه دماغ او شكسته بود. از آن كسى كه مأمور حمل جنازه بود علّت را پرسيدم، او عذر آورد كه تقصير من نبود چون كه چند جنازه را با هم مى آوردم; در فلان منزل كه پياده شديم جنازه ها را روى هم گذاشته بوديم، قاطرها با هم نزاع كردند و به تابوتها خودند تابوت مادر تو افتاد; براى همين دماغش شكست.
وقتى آن را ديدم متوجه شدم كه تعبير همان خواب است و فهميدم كه بقيه خوابم نيز صحيح است و مادرم الآن در عالم برزخ در عذاب است و به فكر عذاب قبرش افتادم. به حرم حضرت ابوالفضل العباس7 آمدم و متوسّل شدم به آن حضرت به طور جدّى از آقا خواستم مادرم را شفاعت كن و عهد كردم كه براى قضاى نماز و روزه هاى او نايب بگيرم. يكى دو ماه براى نماز و روزه هاى مادرم نايب گرفتم، ولى بعدها فراموش كردم. پس از دو ماه در عالم رؤيا همان قضيه را دوباره ديدم. گفتم: مگر قمر بنى هاشم شفاعت نكرد؟ گفتند: تو به عهد خود وفا نكردى از خواب بيدار شدم و نماز و روزه هايش را بجا آوردم.
اف بدان مردى كه سازد اختيار از براى خويش همسر بى نماز
زندگى دشوار باشد بر زنى باشدش در دهر شوهر بى نماز
هيچ مى دانى نمى بايست داد بر كسى گر خواست دختر بى نماز
📚 دستغيب، عبدالحسين، داستانهاى پراكنده، ج 3، ص 140.
🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما #حمایت کنـیـد😘🙏
#کانال_داستان 👇🌷
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
🔴این متن عالیه با اوضاع الانمون کاملا همخوانی داره!!👌
در روزگاران قدیم دو همسایه بودند که همیشه با هم نزاع و دعوا داشتند. یک روز با هم قرار گذاشتند که هر کدام دارویی بسازد و به دیگری بدهد تا یکی بمیرد و دیگری که میماند لااقل در آسایش زندگی کند! برای همین سکه ای به هوا انداختند و شیر و خط کردند که کدام یکی اول سم را بخورد. قرعه به نام همسایه دوم افتاد. پس همسایه اول به بازار رفت و از عطاری قوی ترین سمی که داشت را خرید و به همسایه اش داد تا بخورد.
همسایه دوم سم را سرکشید و به خانه اش رفت. قبلا به خدمتکارانش گفته بود حوض را برایش از آب گرم پر کنند و یک ظرف دوغ پر نمک هم آماده بگذارند کنار حوض. او همینکه به خانه رسید، ظرف بزرگ دوغ را سر کشید و وارد حوض شد. کمی دست و پا زد و شنا کرد و هر چه خورده بود را برگرداند و پس از آنکه معده اش تخلیه و تمیز شد، به اتاق رفت و تخت خوابید.
صبح روز بعد سالم بیدار شد و به سراغ همسایه اش رفت و گفت: من جان سالم به در بردم، حالا نوبت من است که سمی بسازم و طبق قرار تو آن را بخوری.
او به بازار رفت و نمد بزرگی خرید و به خانه برد. خدمتکارانش را هم صدا کرد و به آنها گفت که از حالا فقط کارتان این است که از صبح تا غروب این نمد را با چوب بکوبید!
همسایه اول هرروز میشنید که مرد همسایه که در تدارک تهیه سم است!!! از صبح تا شب مواد سم را میکوبد. با هر ضربه و هر صدا که میشنید نگرانی و ترسش بیشتر میشد و پیش خودش به سم مهلکی که داشتند برایش تهیه میکردند فکر میکرد. کم کم نگرانی و ترس همه ی وجودش را گرفت و آسایشی برایش نماند. شبها ترس، خواب از چشمانش ربوده بود و روزها با هر صدایی که از خانه ی همسایه میشنید دلهره اش بیشتر میشد و تشویش سراسر وجودش را میگرفت. هر چوبی که بر نمد کوبیده میشد برای او ضربه ای بود که در نظرش سم را مهلک تر میکرد.
روز سوم خبر رسید که مرده است. او قبل از اینکه سمی بخورد، از ترس مرده بود!!
🔻این داستان حکایت این روزهای بعضی از ماست. کرونا یا هر بیماری دیگری مادامیکه روحیه ی ما شاداب و سرزنده باشد قوی نیست. خیلی ها مغلوب استرس و نگرانی میشوند تا خود بیماری.لطفا خبرهای بد را نشر ندهیم و تلاشمان فقط آگاهی دادن در مورد پیشگیری و درمان باشد.
یک عزم همگانی برای عبور از این بحران لازم است. بیایید خودمان به فکر باشیم و فقط اخبار و اطلاعات درست را نشر دهیم.
برای شروع همین متن را برای دیگرانی که دوستشان داریم بفرستیم💐🍃
🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما #حمایت کنـیـد😘🙏
#کانال_داستان 👇🌷
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🔺اینجا ووهان است. شهری که در آن ویروس کرونا متولد و در تمام دنیا گسترش پیدا کرد
🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما #حمایت کنـیـد😘🙏
#کانال_داستان 👇🌷
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
رمان #ارباب_سالار
قسمت صدوچهلوهشتم
دکتر:خیلی دنبالت گشتن، اما خدارو شکر پیدات نکردن.
_اگه ارباب بفهمه شما.....
دکتر:سوگل خانم دیگه حرفه ارباب و نزنیم. الانم از اینجا بریم بهتره.
چادر و بیشتر به خودم بیچیدمو از تو اتاقک دراومدیم بیرون.
دکتر:من دراو اون ماشینی که جلو مطبه رو باز گذاشتم برو عقبه ماشین بشین.
از دکتر جداشدم و به گفته ی دکتر سواره ماشین شدم خدارو شکر کسی ندیدتم.
بعد من دکتر سواره ماشین شد و ماشین و روشن کرد تا بریم،اما بلند گفت.
دکتر:کیان... سوگل خانم بخواب.
خوابیدم جلوی صندلیای عقبه ماشین.
دعا دعا میکردم که چیزی نفهمیده باشه.
کیان:دکتر، سوگلو ندیدی؟؟
دکتر:اقاکیان من که گفتم فقط تو مطب همراهه شما دیدمشون، بعد از اون دیگه ندیدمشون، چیزی شده؟؟؟ جایی رفتن؟؟؟!!
کیان:فرار کرده دختره ی احمق!!!! فکر کرده میتونه از دسته ارباب فرار کنه، شده خونه به خونه میگردم اما پیداش میکنم.
دکتر:به امیده خدابزودی پیداش میکنین، با اجازتون من یکمی عجله دارم باید برم.
کیان:اگه این دختررو دیدی به من خبر بده.
دکتر:چشم.
بعد از چند لحظه ماشین حرکت کرد.
نمیدونستم باید از اون زیر بیام بیرون یانه!!! اما منتظر شدم تا خوده دکتر بگه تا بیام بیرون.
دکتر:سوگل خانم تا نگفتم بالا نیاین.
همون جا منتظر موندم، ترسیده بودم، احساسه خطر میکردم، توقع نداشتم ارباب به این سرعت خبر دار بشه و دستور جست و جو
بده، اما ارباب و دسته کم گرفته بودم. اگه پیدام میکرد...اگه دستوره کشتنمو میداد...اگه ...اگه...
دکتر:میتونین بیاین بالا.
زمانی که رو صندلی نشستم فهمیدم داریم از روستا خارج میشیم،ترسم بیشتر شد.
_کجا میریم دکتر؟؟؟ مگه شما نگفتین یه مدتی میریم خونه شما تا ابا از اسیاب بیوفته و من برم یزد.
دکتر:نگران نباشین، روستا امن نیست سوگل خانم، همین امروز مفرستمتون یزد.
_امروز؟؟؟!!!!
دکتر:میدونم ترسیدین،اما باور کنین برا ترسیدن هیچ دلیلی نیست، شما امروز میری یزد وخونه ی مادر بزرگم همییین، اصلا منفی
نکنین.
حرفای دکتر خوب بود قشنگ بود اما ترسه تودلم و اصلا کم نمیکرد......
خدایا من کسی رو ندارم....تو کمکم کن.....تو یاریم کن.... تو سنگه صبورم باش....خدایا من همه ی توکلم به توئه تنهام نذار......
ارباب
گوشی رو برداشتم، قبل از اینکه بیشتر دیر شه باید پیداش میکردم.
شماره داریوشو گرفتم.
ادامه دارد..
🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما #حمایت کنـیـد😘🙏
#کانال_داستان 👇🌷
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
رمان #ارباب_سالار
قسمت صدوچهلونهم
_الو داریوش، اب دستته میذاری زمین، میری جلو خونه ی پناهی و هر کسی که وارد یا خارج خونه شد به من خبر میدی، دختر
وسطیه پناهی، سوگلو که میشناسی، اگر اونجاها دیدی حتما میگیریش و به من اطالع میدی، داریوش با دست وپات بازی نکنی دختره
بیاد اونجا وتو نفهمی، که اگه اینطور بشه داریوش...واااای که داریوش میکشمت.
داریوش:چشم ارباب، از امشب خواب حروممه.
گوشی رو قط کردمو زنگ زدم به میثاق، نمیخواستم با کیان صحبت کنم.
_میثاق به کیان بگو خونه به خونه روستارو بگرده و سوگل و پیدا کنه.
میثاق:چشم ارباب.
تلفونو قط کردمو انداختمش رو مبل. به داریوش زنگ زده بودم اما میدونستم سوگل انقدر احمق نیست که اونجا بره. احتمالا هنوز تو
روستا بود، زیره سنگم باشه پیداش میکنم.
تو سالن نشسته بودم فکر نمیکردم، سوگل انقدر دل و جرعت نداشت که بخواد از این کارا بکنه، مطمعنن یکی کمکش کرده بود. اما
کیییی؟!!!'
سوگل این مدت با زهرا و خاتون و ارام خیلی جفت شده بودن احتماالا اونا باید خبر داشته باشن.
بدونه فکر از جام بلند شدم و رفتم سمته اشپزخونه. وارد که شدم همه ی خدمه تو اشپز خونه بودن.
با دیدنم همه از جاشون بلند شدن.
خاتون:جانم ارباب امری داشتین؟؟؟
رفتم سمتش.
_سوگل کجاس؟؟؟
خاتون:سوگل...سوگل با اقا کیان رفتن دکتر.
_خاتون اینو میدونم، فیلم بازی نکن میگم، سوگل کجااااس؟؟؟
خاتون:ارباب خب شما خودتونم میدونین کجاس من دیگه چی رو بگم؟؟؟!!!
داد زدم.
_خاتون جوری وانمود نکن که انگار نمیدونی فرار کرده،تا من سگ نشدم بگو کجاااس.
خاتون تعجب کرد و اروم گفت
خاتون:فرار کرده؟!!! مگه میشه؟!!! پس حرفای صبحش با زهراااا
_خاتون بلند حرف بزن ببینم چی میگی.
خاتون:ارباب باور کنین که من اصلا نمیدونم که کجاس، اما صبح به زهرا گفته بود به من بگه که حلالش کنم.
برگشتم سمته زهرا، اشک تو چشماش جم شده بود و به یه گوشه خیره شده بود.
به خاتون اعتماد داشتم، خاتون همه ی امتحاناشو پس داده بود اما زهرا.....
_سوگل چی گفته زهرا؟؟!
زهرا سرشو بلند کرد و نگاهم کرد.
زهرا:امکان نداره، سوگل نمیتونه بره، خودش بهم گفت از این به بعد مثله سابق باهم دوست میشیم، سوگل نمیتونه بره.
حوصله ی این چرت و پرتا رو نداشتم، از اشپز خونه اومدم بیرون.
باید مراقب میذاشتم تا زهرا رو میپاییدن. اگه میترسوندمش حرف نمیزد، اگه از جاش خبر داشته باشه به زودی رو میشه.
ادامه دارد...
🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما #حمایت کنـیـد😘🙏
#کانال_داستان 👇🌷
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
رمان #ارباب_سالار
قسمت صدوپنجاهم
سوگل
به ادرسی که دکتر بهم داده بود نگاه کردم و دادمش به راننده تاببرتم به همون ادرس.
یزد بودم، خیلی گرم بود.
راننده بعد از نیم ساعت جلوی یه در نگه داشت.
راننده:رسیدیم.
پول رو حساب کردم و پیاده شدم.
به خونه نگاه کردم، یه خونه ی کوچیک بود،یاده اولین روزی که رفتم عمارت افتادم، اما عمارت کجا و اینجا کجا!!!!
برام بزرگیو کوچیکی خونه مهم نبود،فقط مهم این بود که حمایت بشم. عمارت بزرگ بود اما امنیت نداشت.
یاده ارباب افتادم، حتی با اوردنه اسمشم دلم میلرزید. دلتنگش شده بودم، ینی الان چیکار میکنن؟!!! هنوز دنبالمن؟؟!!!!!
دره خونه ای که جلوش بودم باز شدو یه خانمه چادر بسر اومد بیرون.
زن با تعجب نگاهی بهم کرد.
زن:کاری داشتین؟؟؟
_سلام، با گلی خانم کار داشتم.
زن لبخندی بهم زد.
زن:خودمم دخترم.
باخوشحالی سلام کردم.
_سالم،سوگلم گلی خانم، از طرفه نوتون اومدم،اقا دکتر.
گلی خانم:پس سوگل تویی؟؟؟بیا تو دخترم،بیا تو که.سامیارم تورو سفارشی فرستاده.
اول خودش بعدشم من رفتم تو، از یه حیاطه کوچیک که توش حوض داشت رد شدیمو رفتیم تو خونه، خونه همون جوری که حدس
زده بودم یه خونه نقلی و کوچیک بود، به اتاق خواب داشت و یه سالن پذیرایی و اشپز خونه چیزایی بود که با وارد شدنم دیدم.
گلی خانم:بشین عزیزم، بشین تا من برات یه شربت خنک بیارم که تو این هوای گرم میچسبه.
_ممنون، احتیاجی نیس، زحمتت میشه.
گلی خانم:چه زحمتی دختره قشنگم.
گلی خانم رفت و با دو لیوان شربت برگشت.
گلی خانم:خوب کردی اومدی دخترم، هیچی بدتر از تنهایی نیست.
با گفتنه تنهایی یاده خودم افتادمو غمه عالم تو دلم نشست.
گلی خانم:من بجز سامیار کسه دیگه ای رو ندارم، تو داره دنیا یه پسر داشتم که اونم عمرشو داد به شما و فقط مونده سامیار که اون
بنده خداهم که سرش شلوغه و نمیتونه زیاد بیاد به من سر بزنه، نمیخوام تو زندگیت دخالت کنم مادر، احتیاجیم نیست که چیزی رو به
من توضیح بدی، سامیار بهم گفته که بارداریو شوهرتم ترکت کرده و اینجا اومدی که با من زندگی کنی و بهتم زیاد اعتماد داره و
خیلی سفارشتو بهم کرده، که با دیدنت فهمیدم که سفارش کردنی هم بودی.
با حرفای گلی خانم واقعا نمیدونستم باید چی بگم.
_ممنون، واقعا نمیدونم ازشما و دکتر چجوری باید تشکر کنم. خیلی ممنونم گلی خانم.
گلی خانم:لازم به تشکر نیست گلم، درضمن بهم بگو مادر جون اینجوری راحت ترم.
_چشم مادر جون.....
ارباب
شیش ماه بود که سوگل رفته بود، جا نمونده بود که نگرده باشم، اما نبود، نبود که نبود....
درست حدس زده بودم با خانوادشم در ارتباط نبود.
بعد از پیدا نشدنش میخواستم کله خانوادشو نابود کنم اما یه چیزی مانعم میشد.
ادامه دارد...
🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما #حمایت کنـیـد😘🙏
#کانال_داستان 👇🌷
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
رمان #ارباب_سالار
قسمت صدوپنجاهویکم
سوگل به حرفم گوش نداده بود، نافرمانی کرده بود و رفته بود قطعا باید منم به حرفم عمل میکردم اما نتونستم، نتونستم نابودشون
کنم، حمید پسره پری بود، همون پریی که خونوادمو نابود کرد، اردلان خان ووو که هیچ وقت برام پدری نکرد و گرفت، همون پریی
که باعث بی ابرو شدنه اردلان خان شد، پریی که باعث شد من هیچ وقت مادری نداشته باشم، همون پررررری
اما با همه ی اینا بازم نتونسته بودم پسرشو از بین ببرم، همش حرفای سوگل تو ذهنم بود.
به ما چه ربطی داشت...جنگه نابرابر...انتقام...
نمیخواستم بیشتر از این بهش فکر کنم، اما تازگیا بدونه اختیار فکرم میرفت سمتش.
بی هوا دلم هوای چشماشو میکرد، بی هوا دلم هوای قد بازیاشو میکرد، بی هوا دلم هوای ارباب گفتناشو میکرد و من میترسیدم از
این هوایی شدن.
_نه سالار، اینا هوایی شدن نیس، اینا فقط یه عادته،من بهش عادت کرده بودم.
اما از یه طرفم به خودم میگفتم، اخه احمق یه ادم بعد از شیش ماه عادت یادش میوفته!!!!!
سرمو تکون دادم و از جام بلند شدمو از اتاق رفتم بیرون تا بیشتر از این فکر نکنم.
ارام:سالاااااام، به داداش اربابه گله گالب.
_دوباره چی میخوای داری زبون میریزی ولوله؟؟؟؟
ارام:عههههه داداش توام توام نشد یه بار گول بخوریا.
_بالاخره من برادرتم.
ارام:فداااات بشم من داداش ارباب، کی میشه که من ارباب زاده رو ببینم؟؟؟
_چییی؟؟؟
ارام انگار که یه کاره اشتباهی کرده باشه زود خودشو جم و جور کرد.
ارام:ینی میگم کی ازدواج میکنی که ما ارباب زاده رو ببینیم.
_حالا همه چیز تموم شده گیر دادی به ازدواج من!!!!!
ارام:چی کار کنم یه دونه بیشتر که داداش ارباب ندارم.
سوگل
هشت ماهم بود، حرکت کردن و نفس کشیدن برام خیلی سخت شده بود اما همین که فکر میکردم تا یک ماهه دیگه پسرم بدنیا میاد همه
چی برام اسون میشد.
روزی نبود که با پسرم حرف نرنم، خیلی احساسه شیرینی بود وقتی لگد میزد،وقتی حرکت میکرد، نمیخواستم این لحظه هارو با هیچ
چیزی عوض کنم.
چند ماه پیش به مامانینا از یه باجه تلفن زنگ زدم تا ببینم ارباب خدایی نکرده باهاشون کاری نکرده باشه، اما با پیچیده شدنه صدای
بابا تو تلفن،فهمیدم که ارباب کاری باهاشون نکرده و خدارو شکر سالمن.
همه چی خوب بود، همه چی اروم بود، مادر جون به نظرم بهترین زنه دنیا بود، خیلی مهربون بود، تو این شیش ماهی که اونجابودم
از چیزی برام دریغ نکرد،همیشه کنارم بود و زیادم تو گذشتم سرک نکشید. میگفت من مثله جفت چشام به سامیار اعتماد دارم، وقتی
گفته خوبی و مورده اعتماد ینی حتما همین جوری هستی.
هیچ وقت چیزی ازم نپرسید و من چقدر ممنونه این کارش بودم.
شکره خدا یه کار پیدا کرده بودم، منشیه یه شرکته خدماتی شده بودم، حقوق داشتمو ازادانه زندگی میکردم، همه چیز خوبو عالی بود
اما یه چیزی خیلی اذیتم میکرد، اونم دلتنگی برا ارباب بود.
شبای اولی که اومده بودم ارباب اصلا از فکرم خارج نمیشد، بهش عادت کرده بودم به صبح و شب دیدناش به همه چی......
فکر میکردم این حرف همیشه درسته که میگن از دل برود هر انکه از دیده برفت، اما درست نبود، ارباب از دلم نرفت.....
بارها به سرم زده بود که برگردم، برگردمو به این دلتنگی پایان بدم، اما بعد وقتی به پسرم فکر میکردم، پشیمون میشدم، اگه
برمیگشتم روستا ارباب هم منو میکشت هم پسرمو.....
مادر جون:باز به چی فکر میکنی دخترم؟؟؟؟
نگاهش کردمو لبخندی زدم.
_به هیچی، به خودم، به پسرم، به ایندمون.
ادامه دارد...
🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما #حمایت کنـیـد😘🙏
#کانال_داستان 👇🌷
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
🔞داستان واقعی عبرت آموز خیانت
با چند تا از رفیقام سوار تاکسی بودیم که راننده ی تاکسی برای اینکه ما رو نصیحت کنه که در این سنین جوانی مواظب خودتون باشید ، گفت : بیست سی سال قبل وقتی که 18 سالم بود ، توی محلمون یک زن خراب زندگی می کرد که شوهر هم داشت . یه بار وسوسه شدم که باهاش رابطه داشته باشم .
خلاصه وقتی که شوهرش نبود رفتم خونش و مشغول شدیم .
اواخر کار بودیم که ناگهان.....⁉️
🚫ادامه این داستان درکانال زیر سنجاق شده 👇👇
http://eitaa.com/joinchat/82116626Cf1a72e8bf6
به نام آن
خــداوندی که نــور است
رحیم است و
کریم است و غفور است
خدای صبـح و
این شـور و طـراوت
که از لطفش
دل ما ، در سُرور است
💓بسم الله الرحمن الرحیم💓
🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما #حمایت کنـیـد😘🙏
#کانال_داستان 👇🌷
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
📚مادر و فرزند روزه دار
حضرت عيسى از ترس مردم از شهر فرار كرد و به بيابان رفت و مادرش حضرت مريم را هم با خود برد; هر دو، روزه بودند و با حالت روزه از جنگ مردمى كه مى خواستند آنها را به قتل برسانند فرار كرده بودند.
براى افطار مقدارى علف تهيه كردند، اما حضرت مريم فوت كرد، عيسى او را دفن كرد، بعد او را صدا زد و گفت:
اى مادر، آيا مى خواهى با دنيا برگردى؟
حضرت مريم گفت: مى خواهم برگردم.
حضرت عيسى تعجب كرد كه مادرش كه حتماً در بهشت راه يافته، چرا مى خواهد به دنيا برگردد و از او پرسيد براى چه مى خواهى برگردى؟
حضرت مريم گفت: مى خواهم به دنيا برگردم تا در روزهاى بسيار گرم روزه بگيرم و در شبهاى بسيار سرد وضو بسازم.(1)
📚 داستانها و حكايتها، ص 19.
🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما #حمایت کنـیـد😘🙏
#کانال_داستان 👇🌷
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
📚ابو درداء و افراط در روزه دارى
اگر چه "ام درداء" خود بانوى دانشند و خردمندى بود، اما شوهر وى "ابودرداء" در عين حالى كه از ياران رسول خدا9 محسوب مى شد، در عبادت و زهدپيشگى راه افراط و تندروى را پيش گرفته، و از اين ناحيه هم موجب اعتراض و انتقاد ياران خويش را فراهم كرده، و هم در انجام وظايف خود نسبت به همسر، راه گلايه و شكايت را گشوده است!
آرى، مى دانيم وقتى رسول خدا9، ميان ياران خويش "پيمان اخوت" برقرار مى كرد، بين سلمان فارسى و ابودرداء هم پيمان برادرى قرار داد. بدين خاطر سلمان فارسى هرگاه فرصتى مى يافت، از باب اداى حقّ برادرى، به خانه "ابودرداء" و به زيارت او مى رفت.
يكى از اوقاتى كه سلمان براى ديدار "ابودرداء" به خانه اش رفت، وى در خانه نبود، امام سلمان متوجه شد همسر وى "ام درداء" وضع نامرتب و ژوليده اى دارد، از اين جهت ناراحت شد، و رفتار زن را مورد اعتراض قرار داد كه، چرا خود را اينگونه ژوليده و بدون رسيدگى به وضع لباس و نظافت رها كرده است؟ "ام درداء" پاسخ داد: سلمان! برادر تو، ابودرداء، به خودآرايى زن و مظاهر دنيا توجهى ندارد، زيرا همه روزها را روزه مى گيرد، و شبها هم به عبادت و شب زنده دارى مى پردازد!
اما طولى نكشيد كه ابودرداء از راه رسيد، به سلمان خوش آمد گفت، و دستور داد براى او غذا حاضر كنند، ولى وقتى سفره پهن شد و ميزبان، سلمان را به غذا خوردن فراخواند و خود چون روزه دار بود، به كنار نشست، چون روزه او مستحبى بود سلمان پيشنهاد كرد آن را افطار كند، و تا او افطار نكرد، سلمان هم دست به غذا نزد!
بارى، شب فرا رسيد و سلمان همچنان ميهمان بود كه متوجه شد، ميزبان مى خواهد تمام شب را به عبادت و مناجات بپردازد. اما سلمان او را مهار كرد و گفت: بايد به استراحت و ساير تكاليف خود بپردازد. بعد ادامه داد: اى ابودرداء! آخر تو در برابر خداوند يك وظيفه دارى، نسبت به جسم خود و حفظ و استراحت آن مسئوليت دارى، همچنين در مقابل زن و اعضاى خانواده، يك سلسله وظائف به عهده دارى.
بنابراين، بعضى از روزها را روزه بگير، برخى را هم افطار كن و خود را آزاد بگذار، هم نماز و عبادت داشته باش، و هم به خواب و استراحت خود رسيدگى كن، و بالاخره آنچه مهم است: اعط كلّ ذى حقّ حقّه.
بايد هر حقدارى را به حقّ خود برسانى. يك شخص مسلمان عاقل، كسى است كه از يكسونگرى پرهيز داشته، به راه افراط و تفريط نيفتد، و هر چيزى را در حدّ خود و هر كارى را در جاى خود انجام دهد.
📚سفينة البحار، ج 1، ص 443.
🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما #حمایت کنـیـد😘🙏
#کانال_داستان 👇🌷
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
📘#حکایت_پندآموز_ملانصرالدین
ملانصرالدین برای اقامۀ نماز به مسجدی رفت. نمازگزاران او را شناختند و خواستند که پس از نماز، بر منبر رود و آن ها را پند گوید. او نیز پذیرفت.
نماز جماعت تمام شد.
چشم ها همه به سوی او بود. ملانصرالدین برخاست و بر پلۀ نخست منبر نشست.
بسم الله گفت و خدا و رسولش را ستود. آنگاه خطاب به جماعت گفت:”مردم! هرکس از شما که می داند امروز تا شب خواهد زیست و نخواهد مُرد، برخیزد.”
کسی برنخاست.
گفت:”حالا هرکس از شما که خود را آماده مرگ کرده است، برخیزد.”
باز کسی برنخاست
سری به نشانۀ تاسف تکان داد و گفت:”!
شگفتا از شما که به ماندن اطمینان ندارید، اما برای رفتن نیز آماده نیستید.
🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما #حمایت کنـیـد😘🙏
#کانال_داستان 👇🌷
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662