فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌸🌸 #ایده_خلاقیت
خلاقیت با #بطری_پلاستیکی
ساخت #سطل_آشغال_کابینت😍😃👌
کارای خوشگلتونو برامون بفرستید ❤️ 😍
🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما #حمایت کنـیـد😘🙏
#کانال_داستان 👇🌷
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
🔞داستان واقعی عبرت آموز خیانت
با چند تا از رفیقام سوار تاکسی بودیم که راننده ی تاکسی برای اینکه ما رو نصیحت کنه که در این سنین جوانی مواظب خودتون باشید ، گفت : بیست سی سال قبل وقتی که 18 سالم بود ، توی محلمون یک زن خراب زندگی می کرد که شوهر هم داشت . یه بار وسوسه شدم که باهاش رابطه داشته باشم .
خلاصه وقتی که شوهرش نبود رفتم خونش و مشغول شدیم .
اواخر کار بودیم که ناگهان.....⁉️
🚫ادامه این داستان درکانال زیر سنجاق شده 👇👇
http://eitaa.com/joinchat/82116626Cf1a72e8bf6
به نام آن
خــداوندی که نــور است
رحیم است و
کریم است و غفور است
خدای صبـح و
این شـور و طـراوت
که از لطفش
دل ما ، در سُرور است
💓بسم الله الرحمن الرحیم💓
🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما #حمایت کنـیـد😘🙏
#کانال_داستان 👇🌷
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
چرا قبرحضرت اباالفضل(ع)ڪوچك است
🕯در زمان مرحوم علامه ي بحرالعلوم قدس سره، قبر مقدس حضرت ابوالفضل العباس عليه السلام خراب شد. به علامه ي بحرالعلوم خبر دادند که قبر مقدس حضرت عباس عليه السلام دارد خراب مي شود علامه بحرالعلوم دستور داد تا قبر شريف آن حضرت، ترميم و تعمير شود.
▪️بنابر اين شد که در روز معيني مرحوم علامه به اتفاق استاد بنا، به سرداب مقدس بروند و قبر را تجديد بنا کنند.در روز مقرر، مرحوم علامه همراه با استاد بنا، در سرداب و زيرزمين مطهر وارد شدند، معمار نگاهي به قبر و نگاهي به علامه کرد و گفت: آقا اجازه مي فرماييد که سؤالي بکنم؟ علامه فرمود: بپرس؟
🕯استاد بنا گفت: «ما تا حالا خوانده و شنيده بوديم که حضرت ابوالفضل العباس عليه السلام اندامي موزون و رشيد و قدي بلند و چهار شانه داشته اند. به گونه اي که وقتي سوار بر اسب مي شده اند، زانوهايشان در برابر گوشهاي اسب قرار مي گرفته است. پس بنابراين بايد قبر مقدس آن حضرت هم بزرگ و طولاني باشد! ولي من مي بينم که صورت قبر ايشان کوچک است؟!»
▪️آيا شنيده هاي من دروغ است؟ يا کوچکي قبر علت ديگري دارد؟! علامه بحرالعلوم به جاي جواب دادن، سر به ديوار گذاشتند و سخت گريه کردند. گريه ي طولاني علامه، معمار را نگران و ناراحت و مضطرب نمود و عرضه داشت: آقاي من! چرا گريان و اندوهناک شديد و سرشک غم از ديدگان فرومي ريزيد؟! مگر من چه گفتم؟ آيا از سؤالي که من کردم، تأثر در شما ايجاد شده است؟
🕯علامه فرمودند: استاد بنا! پرسش تو دل مرا به درد آورد. چون شنيده هاي تو درست و صحيح است، اما من به ياد مصائب و دردهاي وارد شده، بر عمويم عباس عليه السلام افتادم.
▪️آري حضرت عباس عليه السلام، اندامي رشيد و قد و قامتي بلند داشتند. ولي به قدري ضربت شمشير و تيرها و گرزها و نيزه ها، بر بدن نازنين او وارد کردند، که بدنش را قطعه قطعه نمودند و آن اندام رشيد به قطعات خونين تبديل شد.
🕯آيا انتظار داري که بدن پاره پاره ي حضرت عباس عليه السلام که توسط امام سجاد عليه السلام جمع آوري و دفن شد، قبر بزرگتر از اين قبر داشته باشد؟
📓کرامات العباسيه ص 78 به نقل از شخصيت حضرت ابوالفضل عليهالسلام ص 124
🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما #حمایت کنـیـد😘🙏
#کانال_داستان 👇🌷
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
🌷🌷🌷
داستان کوتاه
ﭘﯿﺮﻣﺮﺩﯼ ﮐﻪ ﺗﻤﺎﻡ ﻋﻤﺮﺵ ﺭﻭ ﺑﺎ ﺑﺎﻏﺒﺎﻧﯽ ﻭ ﺑﯿﻞ ﺯﺩﻥ ﮔﺬﺭﻭﻧﺪ ﺗﺎ ﺳﻪ
ﻓﺮﺯﻧﺪﺍﻧﺶ ﺑﺎ ﺁﺑﺮﻭ ﻭ ﻧﻮﻥ ﺣﻼﻝ ﺑﺰﺭﮒ ﺑﺸﻦ
ﯾﻪ ﺷﺐ ﺣﺲ ﻏﺮﯾﺒﯽ ﻣﯿﮑﺮﺩ
ﺩﺭ ﺧﺎﻧﻪ ﭘﺴﺮ ﺑﺰﺭﮔﺶ ﺭﻓﺖ : ﭘﺴﺮ ﺗﺎ ﭼﺸﻤﺶ ﺑﻪ ﭘﺪﺭ ﺍﻓﺘﺎﺩ ﮔﻔﺖ : ﭘﺪﺭ
ﺍﯾﻨﺠﺎ ﻧﻤﻮﻥ ﻣﻬﻨﺪﺱ ﺍﯾﻨﺠﺎﺳﺖ ﺗﻮ ﺭﻭ ﺑﺒﯿﻨﻪ ﺁﺑﺮﻭﻡ ﺭﻓﺘﻪ
ﭘﺪﺭﮔﻔﺖ : ﭼﺸﻢ ﺁﺑﺮﻭﯼ ﺗﻮ ﺑﺮﺍﻡ ﻣﻬﻤﻪ
ﺭﻓﺖ ﻣﻨﺰﻝ ﭘﺴﺮ ﺩﻭﻡ ، ﭘﺴﺮ ﺭﻭ ﺑﻪ ﭘﺪﺭ ﮐﺮﺩ ﻭ ﮔﻔﺖ: ﺑﺮﻭ ﺍﯾﻨﺠﺎ ﻧﻤﻮﻥ
ﮐﻪ ﭘﺪﺭ ﺯﻧﻢ ﻭ ﺑﺎ ﺟﻨﺎﻗﺎﻡ ﺍﯾﻨﺠﺎﻥ ﺷﻤﺎ ﺭﻭ ﺑﺒﯿﻦ ﻣﺴﺨﺮﻩ ﻣﯿﮑﻨﻦ ﻭ ﺁﺑﺮﻭﯼ
ﻣﻦ ﺩﺭ ﺧﻄﺮﻩ
ﭘﺪﺭ ﮔﻔﺖ : ﭼﺸﻢ ﺁﺑﺮﻭﯼ ﺗﻮ ﺑﺮﺍﻡ ﻣﻬﻤﻪ
ﺭﻓﺖ ﺩﺭ ﺧﺎﻧﻪ ﺩﺧﺘﺮ
ﺩﺧﺘﺮ ﺑﺎ ﮔﺮﯾﻪ ﮔﻔﺖ : ﭘﺪﺭ ﺧﯿﻠﯽ ﺩﻭﺳﺖ ﺩﺍﺭﻡ ﻭﻟﯽ ﺷﻮﻫﺮﻡ ﺍﮔﺮ ﺗﻮ ﺭﻭ
ﺑﺎ ﺍﯾﻦ ﻭﺿﻊ ﺑﺒﯿﻨﻪ ﻫﻤﺶ ﻃﻌﻨﻪ ﻣﯿﺰﻧﻪ ﺟﻠﻮ ﺧﺎﻧﻮﺍﺩﺵ ﺁﺑﺮﻭﻡ ﻣﯿﺮﻩ
ﭘﺪﺭ ﮔﻔﺖ ﺩﺧﺘﺮﻡ ﺁﺑﺮﻭﯼ ﺗﻮ ﻣﻬﻤﻪ
ﭘﯿﺮﻣﺮﺩ ﺭﻓﺖ ﮐﻨﺎﺭ ﮐﻮﻟﻪ ﺑﺎﺭﺵ ﻭ ﮔﻔﺖ : ﺍﯼ ﮐﻮﻟﻪ ﺑﺎﺭﻡ ﺳﺎﻟﻬﺎ ﻣﻦ ﺑﺮﺍﯼ
ﻓﺮﺯﻧﺪﺍﻧﻢ ﺩﻧﺒﺎﻝ ﺁﺑﺮﻭ ﺑﻮﺩﻡ ، ﺩﺭ ﻣﺪﺭﺳﻪ، ﺧﺎﻧﻪ، ﮐﺎﺭ، ﺯﻧﺪﮔﯽ، ﭼﺮﺍ ﻣﻦ
ﺁﺑﺮﻭ ﻧﺪﺍﺭﻡ
ﭼﺮﺍ ﻫﻤﺶ ﺁﺑﺮﻭﯾﻢ ﺭﺍ ﺗﻘﺴﯿﻢ ﮐﺮﺩﻡ ﺑﻪ ﺁﻧﻬﺎ ﻋﯿﺒﯽ ﻧﺪﺍﺭﺩ ﺁﺑﺮﻭﯼ ﺁﻧﻬﺎ
ﻣﻬﻤﻪ
ﺑﯿﺎﯾﺪ ﻗﺪﺭ ﭘﺪﺭ ﻣﺎﺩﺭﺍﻣﻮﻥ ﺭﻭ ﺑﯿﺸﺘﺮ ﺑﺪﻭﻧﯿﻢ
🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما #حمایت کنـیـد😘🙏
#کانال_داستان 👇🌷
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
🌿🌺🌿🌺🌿
🔻داستان کوتاه😁👇
🔸یارو نشسته بوده پشت بنز آخرین سیستم، داشته صد و هشتاد تا تو اتوبان میرفته، یهو میبینه یک موتور گازی ازش جلو زد!
خیلی شاکی میشه، پا رو میگذاره رو گاز، با سرعت دویست از بغل موتوره رد میشه. یک مدت واسه خودش خوش و خرم میره، یهو میبینه موتور گازیه باز غیییییژ ازش جلو زد!
🔸دیگه پاک قاطی می کنه با دویست و چهل تا از موتوره جلو میزنه. همینجور داشته با آخرین سرعت میرفته، یهو میبینه، موتور گازیه مثل تیر از بغلش رد شد!!
🔸طرف کم میاره، میزنه کنار به موتوریه هم علامت میده . خلاصه دوتایی وامیستن کنار اتوبان. یارو پیاده میشه میره جلوی موتوریه، میگه: آقا ! من مخلصتم، فقط بگو چطور با این موتور گازی روی ما رو کم کردی؟!
موتوریه با رنگ پریده نفس زنان میگه : داداش… خدا پدرت رو بیامرزه وایستادی!…کش شلوارم گیر کرده به آیینه بغلت😰😂
♦️نتیجه اخلاقی❗️
اگه می بینید بعضی ها در کمال بی استعدادی پیشرفت های قابل ملاحظه ای دارند، ببینید کش شلوارشان به چه کسی گیر کرده است😉
🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما #حمایت کنـیـد😘🙏
#کانال_داستان 👇🌷
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
🌿🌺🌿🌺🌿
📚روزه دارى زنان آزاده در زندان بعثيون
خانم فاطمه ناهيدى آزاده سرافراز كه سالها در زندانهاى مخوف بعثيون در اسارت به سر برده است مى گويد:
اولين ماه مبارك رمضانى كه در اسارت بودم، به همراه سه تن از خواهران از سلولهاى سرخ ـ البشير ـ الرشيد ـ به سلوهاى سفيد كه شرايط بهترى از جهت فضا و نور داشت منتقل شديم. شب قدر بود، و امكاناتمان بيشتر از يك كاسه پلاستيكى غذا، يك ليوان آب و دو پتو نبود كه در اختيار هر كدام از ما گذاشته بودند. آن شب خيلى دلم گرفته بود. ياد شب قدر سال گذشته افتادم كه همراه با برادرم مراسم باشكوهى را برگزار كرديم. حالت خاصى بهم دست داده بود، فكر مى كردم ديوارهاى زندان آنقدر تنگ و فشرده شده اند كه صداى شكستن استخوانهايم را حس مى كردم. در همين حال و هوا بودم كه يكى از خواهران بى مقدمه پرسيد: "با اين مداد چكار مى شود كرد؟"
(ظاهراً هنگاميكه ما را براى بازجويى برده بودند اين خواهر از زير چشم بند، مداد شكسته بدون نوكى را از گوشه ديوار پيدا مى كند و بدون آنكه نظر سربازان را به خود جلب كند مداد را در جيبش پنهان مى كند) از آن جايى كه لطف خدا شامل حال ما بود با ديدن اين صحنه، نورى در قلب ما ايجاد شد كه احساس دلتنگى را برطرف كرد. تنها كارى كه آن لحظه انجام داديم، با دندان و ناخن به جاى تراش، نوك مداد را تا حدودى تيز كرديم و به روى تكه كاغذى كه از قبل در سلول مخفى كرده بوديم، سوره مباركه قدر را نوشتيم و آن تكه كاغذ را با همان شرايط به عنوان قرآن بر سر گذاشتيم و آن شب را تا صبح به احياء گذرانديم."
📚كيهان، شماره 16142، ص 12.
🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما #حمایت کنـیـد😘🙏
#کانال_داستان 👇🌷
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
📚دماغ زن مرده روزه خوار را شكستند!!
مرحوم حاجى نورى از قول يكى از علماى نجف نقل مى كند پدر و مادرم در اصفهان بودند و به من نامه مى نوشتند; ولى مدتى بود كه نامه آنها نمى آمد. در خواب ديدم جنازه مادرم را مى آوردند در حالى كه بينى او شكسته بود و خون مى آمد و نيز او را مى زنند: رفتم گفتم: مگر چه كرده است؟ گفتند: ما مأمور عذاب او هستيم. من وحشتزده از خواب بيدار شدم. طولى نكشيد كه به من خبر رسيد كه جنازه اش را به كربلا آورده اند و براى نماز و دفنش بيا. من رفتم تا او را از تابوت درآورم; سر تابوت را كه باز كردم ديدم كفن مادرم خونين است چونكه دماغ او شكسته بود. از آن كسى كه مأمور حمل جنازه بود علّت را پرسيدم، او عذر آورد كه تقصير من نبود چون كه چند جنازه را با هم مى آوردم; در فلان منزل كه پياده شديم جنازه ها را روى هم گذاشته بوديم، قاطرها با هم نزاع كردند و به تابوتها خودند تابوت مادر تو افتاد; براى همين دماغش شكست.
وقتى آن را ديدم متوجه شدم كه تعبير همان خواب است و فهميدم كه بقيه خوابم نيز صحيح است و مادرم الآن در عالم برزخ در عذاب است و به فكر عذاب قبرش افتادم. به حرم حضرت ابوالفضل العباس7 آمدم و متوسّل شدم به آن حضرت به طور جدّى از آقا خواستم مادرم را شفاعت كن و عهد كردم كه براى قضاى نماز و روزه هاى او نايب بگيرم. يكى دو ماه براى نماز و روزه هاى مادرم نايب گرفتم، ولى بعدها فراموش كردم. پس از دو ماه در عالم رؤيا همان قضيه را دوباره ديدم. گفتم: مگر قمر بنى هاشم شفاعت نكرد؟ گفتند: تو به عهد خود وفا نكردى از خواب بيدار شدم و نماز و روزه هايش را بجا آوردم.
اف بدان مردى كه سازد اختيار از براى خويش همسر بى نماز
زندگى دشوار باشد بر زنى باشدش در دهر شوهر بى نماز
هيچ مى دانى نمى بايست داد بر كسى گر خواست دختر بى نماز
📚 دستغيب، عبدالحسين، داستانهاى پراكنده، ج 3، ص 140.
🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما #حمایت کنـیـد😘🙏
#کانال_داستان 👇🌷
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
🔴این متن عالیه با اوضاع الانمون کاملا همخوانی داره!!👌
در روزگاران قدیم دو همسایه بودند که همیشه با هم نزاع و دعوا داشتند. یک روز با هم قرار گذاشتند که هر کدام دارویی بسازد و به دیگری بدهد تا یکی بمیرد و دیگری که میماند لااقل در آسایش زندگی کند! برای همین سکه ای به هوا انداختند و شیر و خط کردند که کدام یکی اول سم را بخورد. قرعه به نام همسایه دوم افتاد. پس همسایه اول به بازار رفت و از عطاری قوی ترین سمی که داشت را خرید و به همسایه اش داد تا بخورد.
همسایه دوم سم را سرکشید و به خانه اش رفت. قبلا به خدمتکارانش گفته بود حوض را برایش از آب گرم پر کنند و یک ظرف دوغ پر نمک هم آماده بگذارند کنار حوض. او همینکه به خانه رسید، ظرف بزرگ دوغ را سر کشید و وارد حوض شد. کمی دست و پا زد و شنا کرد و هر چه خورده بود را برگرداند و پس از آنکه معده اش تخلیه و تمیز شد، به اتاق رفت و تخت خوابید.
صبح روز بعد سالم بیدار شد و به سراغ همسایه اش رفت و گفت: من جان سالم به در بردم، حالا نوبت من است که سمی بسازم و طبق قرار تو آن را بخوری.
او به بازار رفت و نمد بزرگی خرید و به خانه برد. خدمتکارانش را هم صدا کرد و به آنها گفت که از حالا فقط کارتان این است که از صبح تا غروب این نمد را با چوب بکوبید!
همسایه اول هرروز میشنید که مرد همسایه که در تدارک تهیه سم است!!! از صبح تا شب مواد سم را میکوبد. با هر ضربه و هر صدا که میشنید نگرانی و ترسش بیشتر میشد و پیش خودش به سم مهلکی که داشتند برایش تهیه میکردند فکر میکرد. کم کم نگرانی و ترس همه ی وجودش را گرفت و آسایشی برایش نماند. شبها ترس، خواب از چشمانش ربوده بود و روزها با هر صدایی که از خانه ی همسایه میشنید دلهره اش بیشتر میشد و تشویش سراسر وجودش را میگرفت. هر چوبی که بر نمد کوبیده میشد برای او ضربه ای بود که در نظرش سم را مهلک تر میکرد.
روز سوم خبر رسید که مرده است. او قبل از اینکه سمی بخورد، از ترس مرده بود!!
🔻این داستان حکایت این روزهای بعضی از ماست. کرونا یا هر بیماری دیگری مادامیکه روحیه ی ما شاداب و سرزنده باشد قوی نیست. خیلی ها مغلوب استرس و نگرانی میشوند تا خود بیماری.لطفا خبرهای بد را نشر ندهیم و تلاشمان فقط آگاهی دادن در مورد پیشگیری و درمان باشد.
یک عزم همگانی برای عبور از این بحران لازم است. بیایید خودمان به فکر باشیم و فقط اخبار و اطلاعات درست را نشر دهیم.
برای شروع همین متن را برای دیگرانی که دوستشان داریم بفرستیم💐🍃
🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما #حمایت کنـیـد😘🙏
#کانال_داستان 👇🌷
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🔺اینجا ووهان است. شهری که در آن ویروس کرونا متولد و در تمام دنیا گسترش پیدا کرد
🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما #حمایت کنـیـد😘🙏
#کانال_داستان 👇🌷
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
رمان #ارباب_سالار
قسمت صدوچهلوهشتم
دکتر:خیلی دنبالت گشتن، اما خدارو شکر پیدات نکردن.
_اگه ارباب بفهمه شما.....
دکتر:سوگل خانم دیگه حرفه ارباب و نزنیم. الانم از اینجا بریم بهتره.
چادر و بیشتر به خودم بیچیدمو از تو اتاقک دراومدیم بیرون.
دکتر:من دراو اون ماشینی که جلو مطبه رو باز گذاشتم برو عقبه ماشین بشین.
از دکتر جداشدم و به گفته ی دکتر سواره ماشین شدم خدارو شکر کسی ندیدتم.
بعد من دکتر سواره ماشین شد و ماشین و روشن کرد تا بریم،اما بلند گفت.
دکتر:کیان... سوگل خانم بخواب.
خوابیدم جلوی صندلیای عقبه ماشین.
دعا دعا میکردم که چیزی نفهمیده باشه.
کیان:دکتر، سوگلو ندیدی؟؟
دکتر:اقاکیان من که گفتم فقط تو مطب همراهه شما دیدمشون، بعد از اون دیگه ندیدمشون، چیزی شده؟؟؟ جایی رفتن؟؟؟!!
کیان:فرار کرده دختره ی احمق!!!! فکر کرده میتونه از دسته ارباب فرار کنه، شده خونه به خونه میگردم اما پیداش میکنم.
دکتر:به امیده خدابزودی پیداش میکنین، با اجازتون من یکمی عجله دارم باید برم.
کیان:اگه این دختررو دیدی به من خبر بده.
دکتر:چشم.
بعد از چند لحظه ماشین حرکت کرد.
نمیدونستم باید از اون زیر بیام بیرون یانه!!! اما منتظر شدم تا خوده دکتر بگه تا بیام بیرون.
دکتر:سوگل خانم تا نگفتم بالا نیاین.
همون جا منتظر موندم، ترسیده بودم، احساسه خطر میکردم، توقع نداشتم ارباب به این سرعت خبر دار بشه و دستور جست و جو
بده، اما ارباب و دسته کم گرفته بودم. اگه پیدام میکرد...اگه دستوره کشتنمو میداد...اگه ...اگه...
دکتر:میتونین بیاین بالا.
زمانی که رو صندلی نشستم فهمیدم داریم از روستا خارج میشیم،ترسم بیشتر شد.
_کجا میریم دکتر؟؟؟ مگه شما نگفتین یه مدتی میریم خونه شما تا ابا از اسیاب بیوفته و من برم یزد.
دکتر:نگران نباشین، روستا امن نیست سوگل خانم، همین امروز مفرستمتون یزد.
_امروز؟؟؟!!!!
دکتر:میدونم ترسیدین،اما باور کنین برا ترسیدن هیچ دلیلی نیست، شما امروز میری یزد وخونه ی مادر بزرگم همییین، اصلا منفی
نکنین.
حرفای دکتر خوب بود قشنگ بود اما ترسه تودلم و اصلا کم نمیکرد......
خدایا من کسی رو ندارم....تو کمکم کن.....تو یاریم کن.... تو سنگه صبورم باش....خدایا من همه ی توکلم به توئه تنهام نذار......
ارباب
گوشی رو برداشتم، قبل از اینکه بیشتر دیر شه باید پیداش میکردم.
شماره داریوشو گرفتم.
ادامه دارد..
🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما #حمایت کنـیـد😘🙏
#کانال_داستان 👇🌷
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
رمان #ارباب_سالار
قسمت صدوچهلونهم
_الو داریوش، اب دستته میذاری زمین، میری جلو خونه ی پناهی و هر کسی که وارد یا خارج خونه شد به من خبر میدی، دختر
وسطیه پناهی، سوگلو که میشناسی، اگر اونجاها دیدی حتما میگیریش و به من اطالع میدی، داریوش با دست وپات بازی نکنی دختره
بیاد اونجا وتو نفهمی، که اگه اینطور بشه داریوش...واااای که داریوش میکشمت.
داریوش:چشم ارباب، از امشب خواب حروممه.
گوشی رو قط کردمو زنگ زدم به میثاق، نمیخواستم با کیان صحبت کنم.
_میثاق به کیان بگو خونه به خونه روستارو بگرده و سوگل و پیدا کنه.
میثاق:چشم ارباب.
تلفونو قط کردمو انداختمش رو مبل. به داریوش زنگ زده بودم اما میدونستم سوگل انقدر احمق نیست که اونجا بره. احتمالا هنوز تو
روستا بود، زیره سنگم باشه پیداش میکنم.
تو سالن نشسته بودم فکر نمیکردم، سوگل انقدر دل و جرعت نداشت که بخواد از این کارا بکنه، مطمعنن یکی کمکش کرده بود. اما
کیییی؟!!!'
سوگل این مدت با زهرا و خاتون و ارام خیلی جفت شده بودن احتماالا اونا باید خبر داشته باشن.
بدونه فکر از جام بلند شدم و رفتم سمته اشپزخونه. وارد که شدم همه ی خدمه تو اشپز خونه بودن.
با دیدنم همه از جاشون بلند شدن.
خاتون:جانم ارباب امری داشتین؟؟؟
رفتم سمتش.
_سوگل کجاس؟؟؟
خاتون:سوگل...سوگل با اقا کیان رفتن دکتر.
_خاتون اینو میدونم، فیلم بازی نکن میگم، سوگل کجااااس؟؟؟
خاتون:ارباب خب شما خودتونم میدونین کجاس من دیگه چی رو بگم؟؟؟!!!
داد زدم.
_خاتون جوری وانمود نکن که انگار نمیدونی فرار کرده،تا من سگ نشدم بگو کجاااس.
خاتون تعجب کرد و اروم گفت
خاتون:فرار کرده؟!!! مگه میشه؟!!! پس حرفای صبحش با زهراااا
_خاتون بلند حرف بزن ببینم چی میگی.
خاتون:ارباب باور کنین که من اصلا نمیدونم که کجاس، اما صبح به زهرا گفته بود به من بگه که حلالش کنم.
برگشتم سمته زهرا، اشک تو چشماش جم شده بود و به یه گوشه خیره شده بود.
به خاتون اعتماد داشتم، خاتون همه ی امتحاناشو پس داده بود اما زهرا.....
_سوگل چی گفته زهرا؟؟!
زهرا سرشو بلند کرد و نگاهم کرد.
زهرا:امکان نداره، سوگل نمیتونه بره، خودش بهم گفت از این به بعد مثله سابق باهم دوست میشیم، سوگل نمیتونه بره.
حوصله ی این چرت و پرتا رو نداشتم، از اشپز خونه اومدم بیرون.
باید مراقب میذاشتم تا زهرا رو میپاییدن. اگه میترسوندمش حرف نمیزد، اگه از جاش خبر داشته باشه به زودی رو میشه.
ادامه دارد...
🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما #حمایت کنـیـد😘🙏
#کانال_داستان 👇🌷
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
رمان #ارباب_سالار
قسمت صدوپنجاهم
سوگل
به ادرسی که دکتر بهم داده بود نگاه کردم و دادمش به راننده تاببرتم به همون ادرس.
یزد بودم، خیلی گرم بود.
راننده بعد از نیم ساعت جلوی یه در نگه داشت.
راننده:رسیدیم.
پول رو حساب کردم و پیاده شدم.
به خونه نگاه کردم، یه خونه ی کوچیک بود،یاده اولین روزی که رفتم عمارت افتادم، اما عمارت کجا و اینجا کجا!!!!
برام بزرگیو کوچیکی خونه مهم نبود،فقط مهم این بود که حمایت بشم. عمارت بزرگ بود اما امنیت نداشت.
یاده ارباب افتادم، حتی با اوردنه اسمشم دلم میلرزید. دلتنگش شده بودم، ینی الان چیکار میکنن؟!!! هنوز دنبالمن؟؟!!!!!
دره خونه ای که جلوش بودم باز شدو یه خانمه چادر بسر اومد بیرون.
زن با تعجب نگاهی بهم کرد.
زن:کاری داشتین؟؟؟
_سلام، با گلی خانم کار داشتم.
زن لبخندی بهم زد.
زن:خودمم دخترم.
باخوشحالی سلام کردم.
_سالم،سوگلم گلی خانم، از طرفه نوتون اومدم،اقا دکتر.
گلی خانم:پس سوگل تویی؟؟؟بیا تو دخترم،بیا تو که.سامیارم تورو سفارشی فرستاده.
اول خودش بعدشم من رفتم تو، از یه حیاطه کوچیک که توش حوض داشت رد شدیمو رفتیم تو خونه، خونه همون جوری که حدس
زده بودم یه خونه نقلی و کوچیک بود، به اتاق خواب داشت و یه سالن پذیرایی و اشپز خونه چیزایی بود که با وارد شدنم دیدم.
گلی خانم:بشین عزیزم، بشین تا من برات یه شربت خنک بیارم که تو این هوای گرم میچسبه.
_ممنون، احتیاجی نیس، زحمتت میشه.
گلی خانم:چه زحمتی دختره قشنگم.
گلی خانم رفت و با دو لیوان شربت برگشت.
گلی خانم:خوب کردی اومدی دخترم، هیچی بدتر از تنهایی نیست.
با گفتنه تنهایی یاده خودم افتادمو غمه عالم تو دلم نشست.
گلی خانم:من بجز سامیار کسه دیگه ای رو ندارم، تو داره دنیا یه پسر داشتم که اونم عمرشو داد به شما و فقط مونده سامیار که اون
بنده خداهم که سرش شلوغه و نمیتونه زیاد بیاد به من سر بزنه، نمیخوام تو زندگیت دخالت کنم مادر، احتیاجیم نیست که چیزی رو به
من توضیح بدی، سامیار بهم گفته که بارداریو شوهرتم ترکت کرده و اینجا اومدی که با من زندگی کنی و بهتم زیاد اعتماد داره و
خیلی سفارشتو بهم کرده، که با دیدنت فهمیدم که سفارش کردنی هم بودی.
با حرفای گلی خانم واقعا نمیدونستم باید چی بگم.
_ممنون، واقعا نمیدونم ازشما و دکتر چجوری باید تشکر کنم. خیلی ممنونم گلی خانم.
گلی خانم:لازم به تشکر نیست گلم، درضمن بهم بگو مادر جون اینجوری راحت ترم.
_چشم مادر جون.....
ارباب
شیش ماه بود که سوگل رفته بود، جا نمونده بود که نگرده باشم، اما نبود، نبود که نبود....
درست حدس زده بودم با خانوادشم در ارتباط نبود.
بعد از پیدا نشدنش میخواستم کله خانوادشو نابود کنم اما یه چیزی مانعم میشد.
ادامه دارد...
🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما #حمایت کنـیـد😘🙏
#کانال_داستان 👇🌷
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
رمان #ارباب_سالار
قسمت صدوپنجاهویکم
سوگل به حرفم گوش نداده بود، نافرمانی کرده بود و رفته بود قطعا باید منم به حرفم عمل میکردم اما نتونستم، نتونستم نابودشون
کنم، حمید پسره پری بود، همون پریی که خونوادمو نابود کرد، اردلان خان ووو که هیچ وقت برام پدری نکرد و گرفت، همون پریی
که باعث بی ابرو شدنه اردلان خان شد، پریی که باعث شد من هیچ وقت مادری نداشته باشم، همون پررررری
اما با همه ی اینا بازم نتونسته بودم پسرشو از بین ببرم، همش حرفای سوگل تو ذهنم بود.
به ما چه ربطی داشت...جنگه نابرابر...انتقام...
نمیخواستم بیشتر از این بهش فکر کنم، اما تازگیا بدونه اختیار فکرم میرفت سمتش.
بی هوا دلم هوای چشماشو میکرد، بی هوا دلم هوای قد بازیاشو میکرد، بی هوا دلم هوای ارباب گفتناشو میکرد و من میترسیدم از
این هوایی شدن.
_نه سالار، اینا هوایی شدن نیس، اینا فقط یه عادته،من بهش عادت کرده بودم.
اما از یه طرفم به خودم میگفتم، اخه احمق یه ادم بعد از شیش ماه عادت یادش میوفته!!!!!
سرمو تکون دادم و از جام بلند شدمو از اتاق رفتم بیرون تا بیشتر از این فکر نکنم.
ارام:سالاااااام، به داداش اربابه گله گالب.
_دوباره چی میخوای داری زبون میریزی ولوله؟؟؟؟
ارام:عههههه داداش توام توام نشد یه بار گول بخوریا.
_بالاخره من برادرتم.
ارام:فداااات بشم من داداش ارباب، کی میشه که من ارباب زاده رو ببینم؟؟؟
_چییی؟؟؟
ارام انگار که یه کاره اشتباهی کرده باشه زود خودشو جم و جور کرد.
ارام:ینی میگم کی ازدواج میکنی که ما ارباب زاده رو ببینیم.
_حالا همه چیز تموم شده گیر دادی به ازدواج من!!!!!
ارام:چی کار کنم یه دونه بیشتر که داداش ارباب ندارم.
سوگل
هشت ماهم بود، حرکت کردن و نفس کشیدن برام خیلی سخت شده بود اما همین که فکر میکردم تا یک ماهه دیگه پسرم بدنیا میاد همه
چی برام اسون میشد.
روزی نبود که با پسرم حرف نرنم، خیلی احساسه شیرینی بود وقتی لگد میزد،وقتی حرکت میکرد، نمیخواستم این لحظه هارو با هیچ
چیزی عوض کنم.
چند ماه پیش به مامانینا از یه باجه تلفن زنگ زدم تا ببینم ارباب خدایی نکرده باهاشون کاری نکرده باشه، اما با پیچیده شدنه صدای
بابا تو تلفن،فهمیدم که ارباب کاری باهاشون نکرده و خدارو شکر سالمن.
همه چی خوب بود، همه چی اروم بود، مادر جون به نظرم بهترین زنه دنیا بود، خیلی مهربون بود، تو این شیش ماهی که اونجابودم
از چیزی برام دریغ نکرد،همیشه کنارم بود و زیادم تو گذشتم سرک نکشید. میگفت من مثله جفت چشام به سامیار اعتماد دارم، وقتی
گفته خوبی و مورده اعتماد ینی حتما همین جوری هستی.
هیچ وقت چیزی ازم نپرسید و من چقدر ممنونه این کارش بودم.
شکره خدا یه کار پیدا کرده بودم، منشیه یه شرکته خدماتی شده بودم، حقوق داشتمو ازادانه زندگی میکردم، همه چیز خوبو عالی بود
اما یه چیزی خیلی اذیتم میکرد، اونم دلتنگی برا ارباب بود.
شبای اولی که اومده بودم ارباب اصلا از فکرم خارج نمیشد، بهش عادت کرده بودم به صبح و شب دیدناش به همه چی......
فکر میکردم این حرف همیشه درسته که میگن از دل برود هر انکه از دیده برفت، اما درست نبود، ارباب از دلم نرفت.....
بارها به سرم زده بود که برگردم، برگردمو به این دلتنگی پایان بدم، اما بعد وقتی به پسرم فکر میکردم، پشیمون میشدم، اگه
برمیگشتم روستا ارباب هم منو میکشت هم پسرمو.....
مادر جون:باز به چی فکر میکنی دخترم؟؟؟؟
نگاهش کردمو لبخندی زدم.
_به هیچی، به خودم، به پسرم، به ایندمون.
ادامه دارد...
🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما #حمایت کنـیـد😘🙏
#کانال_داستان 👇🌷
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
🔞داستان واقعی عبرت آموز خیانت
با چند تا از رفیقام سوار تاکسی بودیم که راننده ی تاکسی برای اینکه ما رو نصیحت کنه که در این سنین جوانی مواظب خودتون باشید ، گفت : بیست سی سال قبل وقتی که 18 سالم بود ، توی محلمون یک زن خراب زندگی می کرد که شوهر هم داشت . یه بار وسوسه شدم که باهاش رابطه داشته باشم .
خلاصه وقتی که شوهرش نبود رفتم خونش و مشغول شدیم .
اواخر کار بودیم که ناگهان.....⁉️
🚫ادامه این داستان درکانال زیر سنجاق شده 👇👇
http://eitaa.com/joinchat/82116626Cf1a72e8bf6
به نام آن
خــداوندی که نــور است
رحیم است و
کریم است و غفور است
خدای صبـح و
این شـور و طـراوت
که از لطفش
دل ما ، در سُرور است
💓بسم الله الرحمن الرحیم💓
🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما #حمایت کنـیـد😘🙏
#کانال_داستان 👇🌷
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
📚مادر و فرزند روزه دار
حضرت عيسى از ترس مردم از شهر فرار كرد و به بيابان رفت و مادرش حضرت مريم را هم با خود برد; هر دو، روزه بودند و با حالت روزه از جنگ مردمى كه مى خواستند آنها را به قتل برسانند فرار كرده بودند.
براى افطار مقدارى علف تهيه كردند، اما حضرت مريم فوت كرد، عيسى او را دفن كرد، بعد او را صدا زد و گفت:
اى مادر، آيا مى خواهى با دنيا برگردى؟
حضرت مريم گفت: مى خواهم برگردم.
حضرت عيسى تعجب كرد كه مادرش كه حتماً در بهشت راه يافته، چرا مى خواهد به دنيا برگردد و از او پرسيد براى چه مى خواهى برگردى؟
حضرت مريم گفت: مى خواهم به دنيا برگردم تا در روزهاى بسيار گرم روزه بگيرم و در شبهاى بسيار سرد وضو بسازم.(1)
📚 داستانها و حكايتها، ص 19.
🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما #حمایت کنـیـد😘🙏
#کانال_داستان 👇🌷
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
📚ابو درداء و افراط در روزه دارى
اگر چه "ام درداء" خود بانوى دانشند و خردمندى بود، اما شوهر وى "ابودرداء" در عين حالى كه از ياران رسول خدا9 محسوب مى شد، در عبادت و زهدپيشگى راه افراط و تندروى را پيش گرفته، و از اين ناحيه هم موجب اعتراض و انتقاد ياران خويش را فراهم كرده، و هم در انجام وظايف خود نسبت به همسر، راه گلايه و شكايت را گشوده است!
آرى، مى دانيم وقتى رسول خدا9، ميان ياران خويش "پيمان اخوت" برقرار مى كرد، بين سلمان فارسى و ابودرداء هم پيمان برادرى قرار داد. بدين خاطر سلمان فارسى هرگاه فرصتى مى يافت، از باب اداى حقّ برادرى، به خانه "ابودرداء" و به زيارت او مى رفت.
يكى از اوقاتى كه سلمان براى ديدار "ابودرداء" به خانه اش رفت، وى در خانه نبود، امام سلمان متوجه شد همسر وى "ام درداء" وضع نامرتب و ژوليده اى دارد، از اين جهت ناراحت شد، و رفتار زن را مورد اعتراض قرار داد كه، چرا خود را اينگونه ژوليده و بدون رسيدگى به وضع لباس و نظافت رها كرده است؟ "ام درداء" پاسخ داد: سلمان! برادر تو، ابودرداء، به خودآرايى زن و مظاهر دنيا توجهى ندارد، زيرا همه روزها را روزه مى گيرد، و شبها هم به عبادت و شب زنده دارى مى پردازد!
اما طولى نكشيد كه ابودرداء از راه رسيد، به سلمان خوش آمد گفت، و دستور داد براى او غذا حاضر كنند، ولى وقتى سفره پهن شد و ميزبان، سلمان را به غذا خوردن فراخواند و خود چون روزه دار بود، به كنار نشست، چون روزه او مستحبى بود سلمان پيشنهاد كرد آن را افطار كند، و تا او افطار نكرد، سلمان هم دست به غذا نزد!
بارى، شب فرا رسيد و سلمان همچنان ميهمان بود كه متوجه شد، ميزبان مى خواهد تمام شب را به عبادت و مناجات بپردازد. اما سلمان او را مهار كرد و گفت: بايد به استراحت و ساير تكاليف خود بپردازد. بعد ادامه داد: اى ابودرداء! آخر تو در برابر خداوند يك وظيفه دارى، نسبت به جسم خود و حفظ و استراحت آن مسئوليت دارى، همچنين در مقابل زن و اعضاى خانواده، يك سلسله وظائف به عهده دارى.
بنابراين، بعضى از روزها را روزه بگير، برخى را هم افطار كن و خود را آزاد بگذار، هم نماز و عبادت داشته باش، و هم به خواب و استراحت خود رسيدگى كن، و بالاخره آنچه مهم است: اعط كلّ ذى حقّ حقّه.
بايد هر حقدارى را به حقّ خود برسانى. يك شخص مسلمان عاقل، كسى است كه از يكسونگرى پرهيز داشته، به راه افراط و تفريط نيفتد، و هر چيزى را در حدّ خود و هر كارى را در جاى خود انجام دهد.
📚سفينة البحار، ج 1، ص 443.
🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما #حمایت کنـیـد😘🙏
#کانال_داستان 👇🌷
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
📘#حکایت_پندآموز_ملانصرالدین
ملانصرالدین برای اقامۀ نماز به مسجدی رفت. نمازگزاران او را شناختند و خواستند که پس از نماز، بر منبر رود و آن ها را پند گوید. او نیز پذیرفت.
نماز جماعت تمام شد.
چشم ها همه به سوی او بود. ملانصرالدین برخاست و بر پلۀ نخست منبر نشست.
بسم الله گفت و خدا و رسولش را ستود. آنگاه خطاب به جماعت گفت:”مردم! هرکس از شما که می داند امروز تا شب خواهد زیست و نخواهد مُرد، برخیزد.”
کسی برنخاست.
گفت:”حالا هرکس از شما که خود را آماده مرگ کرده است، برخیزد.”
باز کسی برنخاست
سری به نشانۀ تاسف تکان داد و گفت:”!
شگفتا از شما که به ماندن اطمینان ندارید، اما برای رفتن نیز آماده نیستید.
🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما #حمایت کنـیـد😘🙏
#کانال_داستان 👇🌷
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
🕊
📙#حکایتی_بسیار_زیبا_و_خواندنی
كشاورزی هر سال که گندم میكاشت، ضرر میكرد.
تا اینكہ یك سال تصمیم گرفت، با خدا شریك شود و زراعتش را شریكی بكارد.
اول زمستان موقع بذرپاشی نذر كرد كه هنگام برداشت محصول، نصف آن را در راہ خدا، بین فقرا و مستمندان تقسیم كند.
اتفاقاً آن سال، سال خوبی شد و محصول زیادی گیرش آمد.
هنگام درو از همسایههایش كمك گرفت و گندمها را درو كرد و خرمن زد.
اما طمع بر او غالب شد و تمام گندمها را بار خر كرد و به خانهاش برد و گفت:
«خدایا، امسال تمام زراعت مال من، سال بعد همه اش مال تو!»
از قضا سال بعد هم سال خیلی خوبی شد،
اما باز طمع نگذاشت كه مرد كشاورز نذرش را ادا كند.
باز رو كرد به خدا و گفت:
«ای خدا، امسال هم اگر اجازہ دهی، تمام گندمها را من میبرم و در عوض دو سال پشت سر هم، برای تو كشت میكنم!»
سال سوم از دو سال قبل هم بهتر بود و مرد كشاورز مجبور شد، از همسایگانش چند تا خر و جوال بگیرد، تا بتواند محصول را به خانه برساند.
وقتی روانه شهر شد، در راہ با خدا راز و نیاز میكرد كه:
«خدایا، قول میدهم سه سال آیندہ همه گندمها را در راہ تو بدهم!!»
همینطور كه داشت این حرفها را میزد، به رودخانهای رسید.
خرها را راند، تا از رودخانه عبور كنند كه ناگهان باران شدیدی بارید و سیلابی راہ افتاد و تمام گندمها و خرها را یكجا برد.
مردك دستپاچه شد و به كوہ بلندی پناہ برد و با ناراحتی داد زد:
«های های خدا!
گندمها مال خودت، خر و جوال مردم را كجا میبری؟»
هرکه را باشد طمع اَلکَن شود
با طمع کی چشم و دل روشن شود
پیش چشم او خیال جاہ و زر،
همچنان باشد که موی اندر بصر!
جز مگر مستی که از حق پر بوَد
گر چه بِدْهی گنجها، او حُر بود
📔#برگرفته_از_مثنوی_معنوی
🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما #حمایت کنـیـد😘🙏
#کانال_داستان 👇🌷
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
عده ای نماز اجاره ای میخوانند و روزه اجاره ای میگیرند! برای امواتی که درحیاتشان وقت نداشته اند خودشان انجام دهند ولی درعوض پولی داشته اند که بدهند نماز خوانان و روزه بگیران حرفه ای تا برایشان انجام دهند پدر پول بسوزد که در دستگاه خدا هم کار میکند آنهم چه کاری!!!
( جانشین پرستش خدا)
پول میدهند تا دیگران برایش خدا را بپرستند و او به بهشت برود! و ثواب نماز و روزه آنها را ببرد!
براستی که عجب حماقتی است جهل مذهبی!
از دین ریا بی نیازم بنازم به کفری که ازمذهبم میتراود...
#دکتر_علی_شریعتی
🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما #حمایت کنـیـد😘🙏
#کانال_داستان 👇🌷
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
📘#راز_مثلها🤔🤔🤔
📙داستان ضرب المثل
✍زخم زبان بدتر از زخم شمشیر است
در زمان قدیم مرد هیزم شکنی بود که با زنش در کنار جنگلی توی یک کلبه زندگی می کرد. مرد هیزم شکن هر روز تبرش را برمی داشت و به جنگل می رفت و هیزم جمع می کرد. یک روز که مشغول کارش بود صدای ناله ای را شنید و به طرف صدا رفت. دید توی علف ها شیری افتاده و یک پایش باد کرده، به خودش جرات داد و جلو رفت.
شیر به زبان آمد و گفت : «ای مرد یک خار به پام رفته و چرک کرده بیا و یک خوبی به من بکن و این خار را از پایم درآور.» مرد جلو رفت و خار را از پای شیر درآورد. بعد از این قضیه شیر و مرد هیزم شکن دوست شدند. شیر بعد از آن به مرد در شکستن هیزم کمک می کرد و آنها را به آبادی می آورد. روزی از روزها مرد هیزم شکن از شیر خواست که به خانه او برود تا هر غذایی که دوست دارد زنش برای او بپزد. شیر اول قبول نمی کرد و می گفت : «شما آدمیزاد هستید و من حیوان هستم و دوستی آدمیزاد و حیوان هم جور درنمیاد.» اما مرد آنقدر اصرار کرد که شیر قبول کرد به خانه آنها برود و سفارش کرد که براش کله پاچه بپزند.
روز میهمانی سر سفره نشستند، شیر همانطور که داشت کله پاچه می خورد آب آن از گوشه لبهاش روی چانه اش می ریخت. زن هیزم شکن وقتی این را دید صورتش را به هم کشید و به شوهرش گفت : «مرد، این دیگه کی بود که به خانه آوردی؟» شیر تا این را شنید غرید و به مرد گفت : «ای مرد ! مگه من به تو نگفتم من حیوان هستم و شما آدمیزاد هستین و دوستی ما جور درنمیاد؟ حالا پاشو تبرت را بردار و هرقدر که زور در بازو داری با آن به فرق سرم بزن !» مرد گفت : «اما من و تو دوست هم هستیم.»
شیر گفت : «ای مرد ! به حق نون و نمکی که با هم خوردیم اگه نزنی هم تو، هم زنت را پاره می کنم.»
مرد از ترسش تبر را برداشت و تا آنجا که می توانست آن را محکم به سر شیر زد. شیر بعد از اینکه سرش شکافت پا شد و رفت. آن مرد دیگر به آن جنگل نمی رفت. یک روز با خودش گفت : «هرچه بادا باد می روم ببینم شیر مرده است یا نه؟» مرد وقتی به جنگل رسید شیر را دید. گفت : «رفیق هنوز هم زنده ای !؟»
شیر گفت : «می بینی که زخم تبر تو خوب شده و من زنده ام اما زخم زبان زنت هنوز خوب نشده و نمیشه برای اینکه (زخم زبان خوب شدنی نیست) تو هم برو و دیگر این طرف ها پیدات نشه که این دفعه اگه ببینمت تکه پاره ات می کنم
🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما #حمایت کنـیـد😘🙏
#کانال_داستان 👇🌷
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
💕داستان کوتاه
"ضرب المثل آواز خر در چمن"
در زمان های قدیم که خانهها حمام نداشتند، هر محله یک حمام عمومی داشت که تمام مردم شهر از آن حمام عمومی استفاده میکردند...
این حمامها سقفهای بلند و گنبدی داشتند و حوضچهای در وسط حمام که وقتی آب گرم در آن میریختند، حمام بخار میکرد و صدا خیلی خوب در حمام میپیچید.
یک روز صبح زود یک مرد به حمام عمومی رفت و دید کسی در حمام نیست و حمام خیلی خلوت است.
مرد شروع به آواز خواندن کرد از صدایش که در فضای حمام میپیچید خیلی خوشش آمد و همینطور که خودش را میشست با صدای بلند هم آواز میخواند...
کمی که گذشت با خودش گفت: چرا من چنین صدای خوشی داشتم و از آن استفاده نمیکردم؟ من با این صدای دلنشین میتوانم از خوانندگان معروف دربار شوم.
مرد بهترین لباسهایش را پوشید و به طرف قصر پادشاه حرکت کرد...
اجازه دیدار حضوری پادشاه را گرفت...
او به اطرافیان پادشاه گفت: من صدای بسیار خوبی دارم ولی این استعدادم را تا به امروز نتوانسته بودم کشف کنم، اما امروز آمدهام تا با صدای زیبایم برای پادشاه کمی آواز بخوانم.
مرد به حضور پادشاه رسید اجازه گرفت و شروع کرد به آواز خواندن...
هنوز لحظه ای نگذشته بود که همه حاضرین گوشهایشان را گرفتند، مرد که خودش هم فهمیده بود صدایش، آن صدای داخل حمام نیست سکوت کرد پادشاه گفت: ما را مسخره کردی؟ این صدا قابل تحمل نیست چه برسد دلنشین.!
مرد ترسید و گفت: اگر اجازه بدهید یک خمرهی بزرگ را تا نصفه آب کنند و برای من بیاورند تا صدای واقعی مرا بشنوید.
پادشاه دستور داد تا خمرهای بزرگ را تا نصفه آب کنند و برای مرد بیاورند.
خمره را که آوردند، مرد سرش را در خمره فرو کرد و شروع کرد به آواز خواندن...
کمی که خواند خودش احساس کرد که صدایش آنچه توقعاش را داشته نیست.!
مرد با ناامیدی سرش را از خمره درآورد و حاکم که احساس کرد مرد آنها را مسخره میکند دستور داد تا نگهبانان ترکه چوبی بیاورند و در خمره بیندازند و آنقدر این ترکه را خیس کنند و مرد را کتک بزنند تا آب خمره تمام شود.!
نگهبانان ترکهها را در خمره میبردند، تر میکردند و به تن و بدن مرد میزدند، با هر ضربهای که مرد میخورد میگفت: خدا رو شکر!!
پادشاه که میدید با هر ضربه مرد آوازه خوان یکبار خدا را شکر میکند، از مرد پرسید: مرد حسابی تو در قبال کار اشتباهی که کردی ترکه میخوری، پس چرا خدا را شکر میکنی؟!
مرد گفت: خدا را شکر میکنم که اینجا و در خمرهی نصفه آب خواندم.
من میخواستم از شما بخواهم به حمام بیایید تا در آنجا برای شما برنامه اجرا کنم.
اگر آنجا میآمدید و چنین دستوری را تا تمام شدن آب خزینهی حمام صادر میکردید، من زیر ضربات ترکهها میمُردم.!
پادشاه از جواب هوشمندانهی مرد خوشش آمد و از مجازات مرد چشم پوشی کرد.
*کاربرد ضرب المثل:
این ضرب المثل در مواردی بکار میرود که شخص فکر میکند تواناتر از دیگران است.*
🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما #حمایت کنـیـد😘🙏
#کانال_داستان 👇🌷
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
•••✾~🍃🌸🍃~✾•••
⭕️✍حکایتی بسیار زیبا
ﻣﺮﺩﯼ ﺳﺮﭘﺮﺳﺘﯽ ﻣﺎﺩﺭ، ﻫﻤﺴﺮ ﻭ فرزندش ﺭﺍ ﺑﺮﻋﻬﺪﻩ ﺩﺍﺷﺖ،
ﻭ ﻧﺰﺩ اربابی ﮐﺎﺭ ﻣﯽ ﮐﺮﺩ، وی ﺩﺭ ﮐﺎﺭﺵ ﺍﺧﻼﺹ ﺩﺍﺷﺖ ﻭ کارها ﺭﺍ ﺑﻪ ﺑﻬﺘﺮﯾﻦ ﺷﮑﻞ ﻣﻤﮑﻦ ﺍﻧﺠﺎﻡ ﻣﯽﺩﺍﺩ،
یک ﺭﻭﺯﯼ ﺍﻭ ﺳﺮ ﮐﺎﺭ ﻧﺮﻓﺖ.
ﺑه همین ﻋﻠﺖ ﺍﺭﺑﺎﺑﺶ ﺑﺎ ﺧﻮﺩ ﮔﻔﺖ: ﺑﺎﯾﺪ ﻣﻦ ﯾﮏ ﺩﯾﻨﺎﺭ ﺯﯾﺎﺩﺗﺮ ﺑﻪ ﺍﻭ ﺑﺪﻫﻢ ﺗﺎ ﺍﻭ ﺩﯾﮕﺮ ﻏﯿﺒﺖ ﻧﮑﻨﺪ.
ﺯﯾﺮﺍ ﺣﺘﻤﺎ ﺑه خاﻃﺮ ﺩﺭﺧﻮﺍﺳﺖ ﺍﻓﺰﺍﯾﺶ ﺩﺳﺘﻤﺰﺩﺵ ﻏﯿﺒﺖ ﮐﺮﺩﻩ ﺍﺳﺖ .
ﻭﻗﺘﯽ ﮐﻪ در روز بعد ﺳﺮﮐﺎﺭﺵ ﺣﺎﺿﺮ ﺷﺪ ارباب ﺣﻘﻮﻗﺶ ﺭﺍ ﺑﻪ ﺍﻭ ﺩﺍﺩ ﻭ ﺩﯾﻨﺎﺭﯼ ﻫﻢ ﺑﻪ ﺁﻥ ﺍﺿﺎﻓﻪ ﮐﺮﺩ. ﮐﺎﺭﮔﺮ ﭼﯿﺰﯼ ﻧﮕﻔﺖ ﻭ ﺍﺯ ﺍﺭﺑﺎﺑﺶ تشکر کرد و ﺩﻟﯿﻞ ﺯﯾﺎﺩ ﺷﺪﻥ ﺭﺍ ﻧﭙﺮﺳﯿﺪ.
ﺑﻌﺪ ﺍﺯ ﻣﺪﺗﯽ ﮐﺎﺭﮔﺮ ﺑﺎﺭ ﺩﯾﮕﺮ ﻏﯿﺒﺖ ﮐﺮﺩ.
ﺍﺭﺑﺎﺑﺶ ﺑه شدت ﺧﺸﻤﮕﯿﻦ
ﺷﺪ ﻭ ﮔﻔﺖ:
ﺩﯾﻨﺎﺭﯼ ﺭﺍ ﮐﻪ ﺑﺮﺍﯾﺶ ﺍﺿﺎﻓﻪ ﮐﺮﺩﻩ ﺍﻡ ﮐﻢ ﺧﻮﺍﻫﻢ ﮐﺮﺩ ﻭ ﺁﻥ ﺭﺍ ﮐﻢ ﮐﺮﺩ...
ﻭ ﮐﺎﺭﮔﺮ باز هم ﭼﯿﺰﯼ ﻧﮕﻔﺖ و علت این کار را ﺍﺯ ﺍﻭ نپرسید.
ﭘﺲ ﺍﺭﺑﺎﺑﺶ ﺍﺯ ﻋﮑﺲ ﺍﻟﻌﻤﻞ ﺍﻭ ﺗﻌﺠﺐ ﮐﺮﺩ به همین ﻋﻠﺖ ﺑﻪ ﺍﻭ ﮔﻔﺖ:
ﺣﻘﻮﻗﺖ ﺭﺍ ﺯﯾﺎﺩ ﮐﺮﺩﻡ ﭼﯿﺰﯼ ﻧﮕﻔﺘﯽ،
ﺁﻥ ﺭﺍ ﮐﻢ ﮐﺮﺩﻡ ﺑﺎﺯ ﭼﯿﺰﯼ ﻧﮕﻔﺘﯽ!
ﮐﺎﺭﮔﺮ ﮔﻔﺖ:
ﻫﻨﮕﺎﻣﯽ ﮐﻪ ﺑﺎﺭ ﺍﻭﻝ ﻏﯿﺒﺖ ﮐﺮﺩﻡ ﺧﺪﺍ ﻓﺮﺯﻧﺪﯼ ﺭﺍ ﺑﻪ ﻣﻦ ﺩﺍﺩ ﻭ ﺑﺮﺍﯼ
ﻫﻤﯿﻦ ﻏﯿﺒﺖ ﮐﺮﺩﻡ ﻭ ﺯﻣﺎﻧﯽ ﮐﻪ ﺑﺎ ﺍﻓﺰﺍﯾﺶ ﺣﻘﻮﻕ ﺑﻪ ﻣﻦ ﭘﺎﺩﺍﺵ ﺩﺍﺩﯼ ﮔﻔﺘﻢ ﺍﯾﻦ ﺭﻭﺯﯼ ﻓﺮﺯﻧﺪﻡ ﺑﻮﺩﻩ ﮐﻪ ﺑﺎ ﺍﻭ ﺁﻣﺪﻩ ﺍﺳﺖ
ﻭ ﻫﻨﮕﺎﻣﯽ ﮐﻪ برای ﺑﺎﺭ ﺩﻭﻡ ﻏﯿﺒﺖ ﮐﺮﺩﻡ ﻣﺎﺩﺭﻡ ﻣﺮﺩ ﻭ ﭼﻮﻥ ﮐﻪ ﺩﯾﻨﺎﺭ از حقوقم ﮐﻢ ﺷﺪ ﮔﻔﺘﻢ ﺍﯾﻦ ﺭﻭﺯﯾﺶ ﺑﻮﺩﻩ، ﮐﻪ ﺑﺎ ﺭﻓﺘﻨﺶ ﺭﻓﺘﻪ ﺍﺳﺖ.
🌸ﭼﻪ ﺯﯾﺒﺎﯾﻨﺪ ﺭﻭح هاﯾﯽ ﮐﻪ ﺑﻪ ﺁﻧﭽﻪ ﺧﺪﺍﯼ ﻣﻬﺮﺑﺎﻥ ﺑﻪ ﺁﻧﻬﺎ ﺑﺨﺸﯿﺪﻩ ﻗﺎﻧﻊ ﻭ ﺭاضی اند ﻭ ﺍﻓﺰﺍﯾﺶ ﻭ ﮐﺎﻫﺶ ﺭﻭﺯﯾﺸﺎﻥ ﺭﺍ ﺑﻪ ﺍﻧﺴﺎن ها ﻧﺴﺒﺖ ﻧﻤﯽ ﺩﻫﻨﺪ.
ﺧﺪﺍﯾﺎ!
ﺑﺎ ﺭﻭﺯﯼ ﺣﻼﻝ ﻣﺎ ﺭﺍ ﺍﺯ ﺣﺮﺍﻡ ﺩﻭﺭ ﺳﺎﺯ ﻭ ﺑﺎ ﻓﻀﻞ ﻭ ﺭﺣﻤﺘﺖ ﻣﺎ ﺭﺍ
ﺑﯽ ﻧﯿﺎﺯ ﮐﻦ. الهی امین
🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما #حمایت کنـیـد😘🙏
#کانال_داستان 👇🌷
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
داستان آموزنده
به نقل از یک ایرانی :💁♂
در کشوری ماموریت داشتم، برای انجام کار بانکی در قسمتی از شهر دنبال بانک میگشتم دنبال ساختمان شیک با تابلوی زیبا بودم اولین مکان که به چشمم خورد به سمتش حرکت کردم نزدیکتر که شدم متوجه شدم که یک مدرسه است با خودم گفتم احسنت چه مدرسه ی خوبی در ذهن ناخودآگاهم دنبال مکانی شیکتر و مهمتر برای بانک میگشتم با وجود اینکه یکبار از در بانک رد شده بودم اما مجبور شدم از شخصی آدرس بانک را بگیرم که یک تابلو و ساختمان قدیمی و معمولی رو بهم نشان داد تعجب کردم کار بانکی که تموم شد طاقت نیاوردم وبه رییس بانک گفتم چرا ساختمان بانک از مدرسه ضعیفتر است؟!
او هم تعجب کرد و توضیح داد که ما کلا هشت نفر کارمند هستیم که فقط کاغذهای رنگی (پول) رو جابجا میکنیم.
اگر زلزله هم بیاید فقط هشت نفر خواهد مرد ولی در مدرسه پانصد سرمایه گرانقیمت (دانش آموز) با سی چهل استاد هستند که اگر آسیب ببینند خسارتش جبران ناپذیره.
ما بهترین ساختمانها و امکانات رو به مدرسه ها میدیم چون آینده کشورمان در مدارس ساخته میشود.
منم به فکر فرو رفتم که در کشور
خودم بهترین ساختمانها برای استانداریها ،فرمانداریها،شهرداریها،بانکها و... ساخته میشود و مدرسه کلا فراموش شده و کلاسهای چندشیفته با چهل دانش آموز و ...
آموزش زیر بنای همه مسائل است.
🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما #حمایت کنـیـد😘🙏
#کانال_داستان 👇🌷
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
🔞داستان واقعی عبرت آموز خیانت
با چند تا از رفیقام سوار تاکسی بودیم که راننده ی تاکسی برای اینکه ما رو نصیحت کنه که در این سنین جوانی مواظب خودتون باشید ، گفت : بیست سی سال قبل وقتی که 18 سالم بود ، توی محلمون یک زن خراب زندگی می کرد که شوهر هم داشت . یه بار وسوسه شدم که باهاش رابطه داشته باشم .
خلاصه وقتی که شوهرش نبود رفتم خونش و مشغول شدیم .
اواخر کار بودیم که ناگهان.....⁉️
🚫ادامه این داستان درکانال زیر سنجاق شده 👇👇
http://eitaa.com/joinchat/82116626Cf1a72e8bf6
بعضیا مرد به دنیا میان
بعضیا روزگار مردشون میکنه
بعضیا مرد هستن ولی،روزگار نامردشون میکنه
به سلامتی رفیقی که مرد به دنیا اومده و تو این روزگار نامرد،مرد میمونه
🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما #حمایت کنـیـد😘🙏
#کانال_داستان 👇🌷
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662