بعضیا مرد به دنیا میان
بعضیا روزگار مردشون میکنه
بعضیا مرد هستن ولی،روزگار نامردشون میکنه
به سلامتی رفیقی که مرد به دنیا اومده و تو این روزگار نامرد،مرد میمونه
🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما #حمایت کنـیـد😘🙏
#کانال_داستان 👇🌷
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
رمان #ارباب_سالار
قسمت صدوپنجاهودوم
مادر جون اروم دستشو کشید رو شکمم.
مادر جون:تا وقتی من هستم به هیچی فکر نکن، تو فقط به پسرت فکر کن..... راستی این فندقت یه ماه دیگه بدنیا میاداااا،تو هنوز
اسم انتخاب نکردی؟؟؟
_ام....یه اسم هست که من همیشه دوسش داشتم و اگه شما اجازه بدی میخوام همون اسم رو هم بذارم روش.
مادر جون:چرا من اجازه بدم مادر جان؟!!!! تو مادرشی، تو این چند ماهو تو شکمت بزرگش کردی، من اجازه بدم!!!! حاال بگو
ببینم اسمشو چی میخوای بذاری؟؟؟؟!!!
_امیر عباس.
مادر جون:مگه اسم از این قشنگ ترم هست؟؟؟!!!
ارباب
_بگو داریوش.
داریوش:ارباب به گفته ی شما همه ی این شیش ماهو دنباله این دختره ی عوض...
_بفهم چه زری داری میزنی، داری گنده تر از اندازه ی دهنت حرف میزنی.
داریوش:ببخشید ارباب، کله تهران و وجب به وجب دنبالش گشتم اما نبود که نبود، به امرتون چند نفرو هم گذاشتم تا کشیکه این
پسره فرزاد و بدن اما میتونم به شما اطمینان بدم که ایشون تو تهران نیستن.
_خیله خب میتونی بری.
داریوش با اجازه ای گفت و رفت.
دیگه نا امید شده بودم، شاید باید باور میکردم که دیگه پیدا نمیشه، شاید باید باور میکردم اون دختر، با اون چشمای معصومو دیگه
نمیتونم ببینم.
اعتراف میکنم که بد کردم، در حقه سوگل بد کردم، زندگیشو تباه کردم درحالی که به قوله خودش اون هیچ ربطی به انتقامه من
نداشت، اعتراف میکنم، من.... ارباب سالار برای اولین بار پشیمون بودم، پشیمون از کرده های خودم در حقه سوگل، سوگلی که
بخاطره ترس از کشتنه پدر و مادرش موند و شد خدمتکاره من....
تا زمانی که بود، حق و میدادم به خودم، چون من خیلی چیزارو بخاطره مادر بزرگش از دست داده بودم، اما حالا که نیست و دارم به
کارام فکر میکنم، میبینم از سوگل بیگناه تر تو این انتقام هیچ کس نبوده، میبینم من خیلی به این دختر بد کردم، در حقش نامردی
کردم، سنگ دلی کردم و از خودم برا اون دیو ساختم.
حق داشت از من متنفر باشه، چون من واقعا مثله یه حیوون بودم.....
_اگه میدونستم بعد از رفتنت انقدر عذاب وجدان میگیرم و از خودم بدم میاد هیچ وقت نمیذاشتم بری، هر جوری که شده از دلت
درمیاوردم، اما نمیذاشتم بری سوگل.....
از دسته خودم عصبانی بودم، تو این شیش ماه هم دنبالش میگشتم هم ازش فرار میکردم، همش خودمو سرزنش میکردم که چرا انقدر
سست شدم که یه دختر ۲۰ساله بارفتنش میتونه کله زندگیه منو از هم بپاشونه....
مگه قصدم انتقام نبود، مگه نمیخواستم حمید درد بکشه؟!!! پس حالا چمه؟؟ اون که برنگشته پیشه خانوادش اونکه هنوز داره عذاب
میکشه، حاالا هم که اینجا نیست تا با هر بار دیدنش زجر بکشم پس دیگه چمه؟؟؟!!! پس دیگه چی میخوام؟؟؟!!!!
_ بسه سالار، تو اربابی، اما تمومه این مدت فکر و ذکرت این دختره بوده، تمومش کن.....
اما در مقابل خودم به خودم یه پوزخند زدم، همیشه این حرفا رو به خودم میزدم اما روز بعد دوباره همون بود.
روز از نو و روزی از نو....
عصبانی از جام بلند شدم از عمارت زدم بیرون.
بیحوصله برگشتم عمارت و رفتم تو اتاقم.
رو تخت دراز کشیده بودم و دستمو گذاشته بودم رو چشمام و چشمامم بستم، از فکر کردن خسته شده بودم ، نمیخواستم فکر کنم اما
دسته خودم نبود.
ادامه دارد...
🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما #حمایت کنـیـد😘🙏
#کانال_داستان 👇🌷
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
رمان #ارباب_سالار
قسمت صدوپنجاهوسوم
_دیگه بدرد نمیخوری سالار، حتی نمیتونی،فکره خودتو کنترل کنی، تورو چه به اربابی!!!!
در اتاق خورده شد.
میدونستم بجز ملوک و ارام و مهین کسه دیگه نیست.
_بیا تو.
ارام:اه داداش... تو بازم خوابیدی؟؟؟ همین الان از بیرون اومدی خب حداقل لباساتو از تنت درمیووردی.
_ارام اصلا حال و حوصله ندارم، اگه کاره مهمی داری بگو اگرم نداری برو بیرون.
ارام:داداش ارباب خب این چه طرزه....
دوباره دره اتاق زده شد.
_بیا تو.
مهین اومد تو.
مهین:سلام ارباب، اومدم ببینم امری ندارین؟؟؟!!!
_مهین مگه من گوشی بهت ندادم؟؟!!! توبعد از این همه مدت هنوز نفهمیدی اگه باهات کاری داشته باشم زنگ میزنم به اون وامونده
ای که دادم دستت؟؟؟
مهین:چرا ارباب خواستم....
یه دفه داد زندم.
_نخوا مهین...هیچی نخوااا، تا به اون واموندتم زنگ نزدم نیا تو اتاق، حالام بیرون.
بارفتنه مهین از جام بلند شدم و شرو کردم به قدم زدن.
_دختره ی احمق هنوز نفهمیده با این عشوه خرکیاش نمیتونه خرم کنه.
ارام:تو چته داداش؟!!!! اون بنده خدا چیزی نگفت!!! فقط میخواست ببینه به چیزی احتیاج داری یانه، تو چرا چند ماهه اینجوری
شدی؟؟؟؟!!! چرا انقدر عصبیی!!!!!
_ارام زیاد به پرو پای من نپیچ، پاشو برو من حوصله ندارم.
ارام:نمیرم...اصلا نمیرم...تا ندونم چته نمیرم....
_ارام دیگه دارم کم کم عصبی میشم، گفتم پاشو برو.
ارام:عصبانی بشی!!!!! تو مثله اینکه از خودتو کارات خبر نداری، نمیدونی این چند ماه چجور ادمی بودی؟؟؟؟ هی گفتم، عب نداره
ناراحته، عب نداره خدمتکارش از دستش فرار کرده، عب نداره سرش شلوغه، عب نداره فلان....عب نداره بهمان....اما میبینم نخیر
شما روز به روز داری بدتر میشی.... خب داداشم....گلم...اربابم....به من بگو چیشده، چرا انقدر ناراحت و عصبیی، بگو چی
میخوای؟؟؟ بگو دردت چیه؟؟؟؟
دیگه نتونستم تحمل کنم داد زدم.
_بسه،خیلی دوس داری بدونی چی میخوام؟؟؟؟ سوگل و میخوام.... شیش ماه تموم همه جا رو دنبالش گشتم، اما نیست، هیجا نیست،
عصبانیم چون با این همه قدرت و نفوذ عاجز شدم، اره من.... سالار.....ارباب سالار به هر دری میزنم برا پیداکردنش نمیشه.....
مننننن...ارباب سالار برا اولین بار از کارایی که با این دختر کردم پشیمونم....مننننن برا اولین بار به خودم حق نمیدم.... منننن وقتی
یاده کارایی که با اون دختر کردم میوفتم از خودم متنفر میشم و از این حساسا بیزارم وقتی خودمو انقدر ضعیف میبینم.
به خودم که اومدم دیدم خیلی از چیزایی که به ارام نباید میگفنم و گفته بودم.
_ارام برو بیرون.
ارام:دا.....
_ارام گفتم برووووو
ادامه دارد...
🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما #حمایت کنـیـد😘🙏
#کانال_داستان 👇🌷
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
رمان #ارباب_سالار
قسمت صدو پنجاهوپنجم
حسام:مقدمه چینی نمیکنم میخوام با مادرم مزاحم شم براا.......
_اقای محسنی شما چی میگین؟!!!! من متاهلم!!!! شما چشم نداری؟؟؟؟ نمیبینی؟؟؟؟!!! من بار دارم؟؟؟ خجالت بکش اقااااا، من تو
عمرم این همه بی احترامی رو یه جا ندیده بودم، نگهدارین لطفا.
حسام:خانم پناهی عرض کردم که میدونم متاهل نیستین و شوهرتون فوت شده. مگه کسی که بار داره نمیشه شوهرش فوت کرده
باشه.
_دیگه دارم عصبانی میشم نگه دارین لطفا.
حسام با ارامش ماشین و کناری نگه داشت و برگشت سمتم.
حسام:من همه ی فکرامو کردم، شمارو هم راضی میکنم.
_تو خواب ببینی اقا........
حسام:تو بیداری هم میبینم.
از ماشین پیاده شدمو درو محکم بهم کوبیدم. مرتیکه عوضییییی، احساسه گناه میکردم.
)ارباب(
اتاق کار بودم و داشتم به کارا رسیدگی میکردم، حوصله نداشتم اما مجبور بودم.... این بی حوصلگی بدتر بیحوصلم میکرد....
دره اتاق زده شد.
منتظره کیان بودم گفته بود کاره مهمی باهام داره.
_بیا تو.
کیان اومد تو.
کیان:سلام ارباب، خبره خیلی مهمی دارم.
_بگو کیان.
کیان:ارباب، منصور خبر داده سهراب دو ماهه از زندان فرار کرده.
_سهراب ۶ماهه از زندان فرار کرده و من االان باید خبر دار شم؟؟؟!!!! کیاااان بهت سهراب و سپرده بودم، نسپرده بودم؟؟؟؟
کیان:ارباب من شرمنده ام، تو این چند ماه پی کارای سوگل خانم بودم و از سهراب غافل شدم.
_اخ که کیان من دیگه چقدر باید از اشتباهاته تو چشم پوشی کنم؟؟؟
کیان شرمنده سرشو انداخت پایین و چیزی نگفت.
_برو کیان برووو
از اتاق رفت بیرون، پس دوباره از زندان فرار کرده بود، میدونستم باالخره فرار میکنه و موندگار نیست، اما فکر نمیکردم به این
زودی بتونه فرار کنه!!!
_منتظرتم بیا سهراب، بیا اما فکر نکنم بتونم مثله سابق جلوت وایسم سهراب.....
دوباره در خورده شد.
بیا کیان ببینم دوباره قراره چه بلایی سرم بیاد.
_بیاتو.
در باز شد و با کمال تعجب ملوک السلطنه اومد تو.
ملوک السلطنه:باهات کار دارم ارباب.
_بشین ملوک....اومیدوارم کارت مهم باشه که اومدی اینجا.
ادامه دارد...
🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما #حمایت کنـیـد😘🙏
#کانال_داستان 👇🌷
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
#داستان عبرت آموز و واقعی
خواهران حتما بخوانند🙏
💧من دختری در مقطع دانشگاه هستم، در تحصیل و اخلاقم ممتاز بودم. یک روز از دانشگاه خارج شدم، جوانی را دیدم که به من نگاه می کند، گویی مرا می شناسد، سپس پشت سر من به راه افتاد و سخنان بچه گانهای تکرار می کرد، سپس گفت: من می خواهم با تو ازدواج کنم، مدتی است که مراقب توام و با اخلاق و آداب تو آشنا هستم.
من بر سرعت راه رفتنم افزودم، پریشان شدم، عرق از سر و صورتم سرازیر شد. خسته به خانه ام رسیدم و آن شب از ترس نخوابیدم. مزاحمت هایش برایم تکرار شد.
در آخر یک کاغذ جلوی در خانه ام انداخت. بعد از تردید در حالی که دستانم می لرزید آن را برداشتم، از اول تا آخر سخن از عشق و عذرخواهی بود.
بعد از چند ساعت به من تلفن کرد و گفت
ادامه👇👇
http://eitaa.com/joinchat/82116626Cf1a72e8bf6
به نام آن
خــداوندی که نــور است
رحیم است و
کریم است و غفور است
خدای صبـح و
این شـور و طـراوت
که از لطفش
دل ما ، در سُرور است
💓بسم الله الرحمن الرحیم💓
🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما #حمایت کنـیـد😘🙏
#کانال_داستان 👇🌷
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
رمان #ارباب_سالار
قسمت صدوپنجاهوچهارم
ارام از اتاق رفت بیرون.
نشستم رو تخت، نباید میگفتم، اما......
سوگل
از سره کار داشتم برمیگشتم خونه، یزد بیش از اندازه گرم بود.
منتظره ماشین بودم تا بیاد که یه ماشین جلو پام ترمز کرد. خم شدم تا ادرسو بگم تا ببینم میبرتم یا نه که دیدم این مرتیکه عوضی
حسامه.
ازش متفر بودم حسابداره شرکت بود و تازگیام خیلی گیر میداد، عوضی بی ابرو شکم به اون گندگی رو کور بود نمیدید که حامله
ام!!!! البته تو شرکت جوری برخورد میکردم که انگار یه زنه متاهلم اما این اشغال بازم ول کن نبود.
حسام:خانم پناهی برسونمتون.
_ممنون، منتظره ماشینم.
حسام:خب منم ماشین دارم دیگه، بفرمایین میرسونمتون.
الله اکبر، این عوضی ول کن نبود حالا حقشه یه درشت بارش کنما.
_اقای محسنی تشکر کردم خودم میرم.
حسام:منم خواهش کردم بشنین میرسونمتون، یه امره کوچکم داشتم.
دیگه داشتم قاطی میکردم.
_ممنون.
حسام:خواهش میکنم. شما سوار شوین من حرفامو بزنم شما گوش کنین بعد من قول میدم که دیگه مزاحمه شما نشم.
از این راحت نمیشدم، سوار ماشین شدم.
حسام:ممنون.
_بفرمایید گوش میکنم.
حسام راه افتاد.
_کجاااا؟؟؟
حسام:مگه منزل تشریف نمیبرین؟؟؟
_بله، اما مگه شما میدونین کجاس؟؟؟
خندید و چیزی نگفت.
واااا طرف روانیه!!!!
_خب، بفرمایید.
حسام:ام.... من یه چند مدتیه شمارو زیره نظر دارمو....
_بله؟؟؟!!!!!!!!!
حسام:چند لحظه عصبانی نشین من حرفم تموم شه بعد شما هر چی خواستین بگین.
چیزی نگفتم اما عصبانی شدم، نکنه فهمیده من متاهل نیستم!!!!!
حسام:میدونم که متاهل نیستین.
پس میدونست که به خودش از این جرعتا میداد.
ادامه دارد...
🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما #حمایت کنـیـد😘🙏
#کانال_داستان 👇🌷
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
📚راز_مثلها 🤔🤔🤔
📕#ضربالمثل
حساب به دینار بخشش به خروار
روزی دو بازرگان به حساب معامله هایشان می رسیدند. در پایان، یکی از آن دو به دیگری گفت: «طبق حسابی که کردیم من یک دینار به تو بدهکار هستم.»
بازرگان دیگر گفت: «اشتباه می کنی! تو یک و نیم دینار به من بدهکار هستی؟»
آن دو بر سر نیم دینار با هم اختلاف پیدا کردند و تا ظهر برای حل آن با هم حرف زدند اما باز هم اختلاف، سر جایش ماند. هر دو بازرگان از دست هم خشمگین شدند و با سر و صدا تا غروب آفتاب با هم درگیر بودند. سرانجام بازرگان اولی خسته شد و گفت: «بسیار خوب! تو درست می گویی! یک روز وقت ما به خاطر نیم دینار به هدر رفت.»
سپس یک و نیم دینار به بازرگان دوم داد. بازرگان دوم پول را گرفت و به سمت خانه اش به راه افتاد. شاگرد بازرگان اولی پشت سر بازرگان دوم دوید و خودش را به او رساند و گفت: «آقا،انعام من چی شد؟»
بازرگان، ده دینار به شاگرد همکارش انعام داد. وقتی شاگرد برگشت، بازرگان اولی به او گفت: «مگر تو دیوانه ای پسر؟! کسی که به خاطر نیم دینار ،یک روز وقت خودش و مرا به هدر داد چگونه به تو انعام می دهد؟!»
شاگرد ده دینار انعام بازرگان دومی را به اربابش نشان داد. آن مرد خیلی تعجب کرد و در پی همکارش دوید و وقتی به او رسید با حیرت از او پرسید: «آخر تو که به خاطر نیم دینار این همه بحث و سر و صدا کردی، چگونه به شاگرد من انعام دادی؟!»
بازرگان دومی پاسخ داد: «تعجب نکن دوست من، اگر کسی در وقت معامله نیم دینار زیان کند در واقع به اندازه نیمی از عمرش زیان کرده است چون شرط تجارت و بازرگانی حکم می کند که هیچ مبلغی را نباید نادیده گرفت و همه چیز را باید به حساب آورد، اما اگر کسی در موقع بخشش و کمک به دیگران گرفتار بی انصافی و مال پرستی شود و از کمک کردن خودداری کند نشان داده که پست فطرت و خسیس است. پس من نه می خواهم به اندازه نیمی از عمرم زیان کنم و نه حاضرم پست فطرت و خسیس باشم.»
🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما #حمایت کنـیـد😘🙏
#کانال_داستان 👇🌷
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
مردی که در چهلمش زنده شد!
چند روز قبل اعضای خانوادهای در یکی از محلات شرقی تهران مشغول برگزاری مراسم چهلم فرزند ۴۵سالهشان به نام ابراهیم بودند که ناگهان وی را در میان مراسم عزاداری مشاهده کردند، یک لحظه سکوت سنگینی مراسم عزاداری را فرا گرفت و به طوریکه اعضای خانواده با دیدن این صحنه دقایقی از هوش رفتند.از سوی دیگر ترس و دلهره در چهره یکایک مهمانها نمایان بود به طوریکه انگار روح دیده بودند. هیچ کسی را توانایی گفتن حرفی نبود و فقط همه مات و مبهوت به ابراهیم خیره شده بودند و با خود فکر میکردند که چطور مردهای پس از ۴۰ روز زنده از گور بیرون آمده است. اما دقایقی بعد همه متوجه شدند این روح ابراهیم نیست بلکه جسم زندهاش است که در مراسم چهلمین روز فوتش حاضر شده است .به گفته یکی از اعضای خانواده ابراهیم، ماجرا از این قرار بود که ابراهیم اواخر تیرماه امسال به طرز مرموزی گمشدهبود تا اینکه حدود ۴۰روز قبل به اشتباه جسد مرد دیگری را از پزشکی قانونی به جای جسد ابراهیم تحویل میگیرند و در بهشت زهرا دفن میکنند. برای برادرم سنگ قبر سفارش دادم.برادر ابراهیم درباره این حادثه عجیب گفت: برادرم ابراهیم شغل آزاد داشت و همراه همسر و فرزندش در خانهای حوالی یکی از خیابانهای شرقی تهران زندگی میکرد.روز سه شنبه ۱۸تیرماه امسال همسر برادرم با من تماس گرفت و گفت: ابراهیم به خانه برنگشته است و تلفن همراهش هم خاموش است. ما ابتدا به خانه دوستان و بستگان سر زدیم، اما هیچ کسی از او خبری نداشت. در حالی که به شدت نگران بودیم به بیمارستانها و مراکز درمانی رفتیم، اما آنجا هم ردی از برادرم پیدا نکردیم که در نهایت به اداره پلیس رفتیم و از آنها برای پیدا کردن برادرم درخواست کمک کردیم.پرونده ما به دستور قاضی واحدی، بازپرس شعبه یازدهم دادسرای امور جنایی تهران برای رسیدگی در اختیار کارآگاهان پلیسآگاهی قرار گرفت.
پس از این مأموران تحقیقات خود را آغاز کردند و از بستگان و دوستانش تحقیق کردند، اما هیچ ردی از او نیافتند.
وی ادامه داد: مدتی گذشت تا اینکه حدود ۴۰روز قبل مأموران به ما خبر دادند جسد مردی شبیه برادرم پس از کشف به پزشکی قانونی منتقل شده است و از ما خواستند برای شناسایی به پزشکی قانونی برویم. وقتی به پزشکی قانونی رفتیم آنها عکس جسدی را به ما نشان دادند که شباهت زیادی به ابراهیم داشت. حتی نشانههایی که ابراهیم در صورت و بدنش داشت با عکس گرفته شده یکی بود به طوریکه ما اعلام کردیم جسد متعلق به ابراهیم است و در ادامه پزشکی قانونی محل دفن برادرمان را به ما نشان داد.
پس از این با چاپ اعلامیهای به بستگان و دوستان فوت ابراهیم را اعلام کردیم و برای او مراسم ختم و هفتم گرفتیم و حتی برای قبرش سنگ قبرهم سفارش دادیم. همه ما در عزای ابراهیم سیاهپوش شدیم و شب و روزمان گریه شدهبود و در دوری ابراهیم میسوختیم تا اینکه چهلم ابراهیم فرا رسید.
وقتی برادر مردهام را زنده دیدم از هوش رفتم
برای مراسم چهلم اعلامیه چاپ کردیم و بنرهای تسلیت که بستگان آورده بودند به در و دیوار خانه چسباندیم. آن روز مداح در حال مدیحه سرایی بود و من هم در فراغ برادرم اشک میریختم که ناگهان در میان مجلس چشمم به ابراهیم افتاد. ابتدا فکر کردم خواب میبینم، اما چند سیلی که به صورتم زدم متوجه شدم، بیدارم.
بعد احتمال دادم که خیالاتی شدهام، اما دیدم که همه سکوت کردهاند و به ابراهیم خیره شدهاند. شوکه شده بودیم که مادرم فریادی زد و از هوش رفت و من و فرزند و همسر ابراهیم هم لحظاتی بعد از هوش رفتیم. وقتی به هوش آمدیم تازه متوجه شدیم که ابراهیم در این مدت که ما فکر میکردیم فوت کرده است در کارگاهی حوالی پاکدشت کار میکرده است.
ابراهیم هم درباره ماجرای گمشدنش گفت: مدتی بود که بیکار شدهبودم و به دنبال کار بودم. هر روز از طریق آگهیهای روزنامه برای کار به شرکتها و کارگاه مراجعه میکردم، اما فایدهای نداشت و شب دست خالی به خانه بر میگشتم
پیش خانوادهام همیشه خجالت زدهبودم به طوریکه برای خرج زندگی مجبور بودم از دیگران پول قرض بگیرم تا اینکه روزی تصمیم گرفتم تا کار پیدا نکنم به خانهام بر نگردم. آن روز تلفن همراهم را خاموش کردم و برای پیدا کردن کاری به پاکدشت رفتم. چند روزی دنبال کار بودم و در نهایت در کارگاه تولیدی اطراف پاکدشت شروع به کار کردم. من شبها همانجا میخوابیدم و با خودم قرار گذاشتم پس از اینکه مقداری پول پسانداز کردم به خانه برگردم. روزهای سختی را دور از خانواده گذراندم، اما تحمل میکردم تا اینکه دلم برای فرزندم و دیگر اعضای خانوادهام به شدت تنگ شد و تصمیم گرفتم به خانه برگردم.
🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما #حمایت کنـیـد😘🙏
#کانال_داستان 👇🌷
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
❣️ یک دقیقه مطالعه
دو خلبان نابینا که هر دو عینکهای تیره به چشم داشتند، در کنار سایر خدمه پرواز به سمت هواپيما امدند،
زمانی که خلبانها وارد هواپیما شدند
زمزمههای توام با ترس و خنده در میان مسافران شروع شده و همه منتظر بودند، یک نفر از راه برسد و اعلام كند دوربین مخفی بوده است.
اما در کمال تعجب و ترس آنها، هواپیما شروع به حرکت روی باند کرده و کم کم سرعت گرفت.
هر لحظه بر ترس مسافران افزوده میشد چرا که میدیدند هواپیما با سرعت به سوی دریاچه کوچکی که در انتهای باند قرار دارد، میرود.
هواپیما همچنان به مسیر خود ادامه میداد و چرخهای آن به لبه دریاچه رسیده بود که مسافران از ترس شروع به جیغ و فریاد کردند.
در این لحظه هواپیما ناگهان از زمین برخاست و سپس همه چیز آرام آرام به حالت عادی بازگشته و آرامش در میان مسافران برقرار شد.
یکی از خلبانا به دیگری گفت:« میترسم یکی از همین روزا مسافرها چند ثانیه دیرتر شروع به جیغ زدن کنند و ما نفهمیم کی باید از زمین بلند شیم، اونوقت کارهمهمون تمومه !»
شما اکنون پس از خواندن این داستان کوتاه، با یکی از شیوههای مدیریتی در ایران آشنا شدید...😂
شادکام باشید ولی جیغ رو بزنید...!!😆
🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما #حمایت کنـیـد😘🙏
#کانال_داستان 👇🌷
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
📚#راز_مثلها 🤔🤔🤔
📔ضربالمثل
علاج واقعه قبل از وقوع بايد كرد
در زمانهاي دور، كشتي بزرگي دچار توفان شد و باعث شد كه كشتي غرق شود. مسافران كشتي توي آب افتادند. در ميان مسافران، مردي توانست خودش را به تختهپارهاي برساند و به آن بچسبد
موجها تختهپاره و مسافرش را با خود به ساحل بردند. وقتي مرد چشمش را باز كرد، خود را در ساحلي ناشناخته ديد بدون هدف راه افتاد تا به روستا يا شهري برسد. راه زيادي نرفته بود كه از دور خانههايي را ديد. قدمهايش را تندتر كرد و به دروازه شهر رسيد.
در دروازهي شهر گروه زيادي از مردم ايستاده بودند. همه به سوي او رفتند. لباسي گرانقيمت به تنش پوشاندند. او را بر اسبي سوار كردند و با احترام به شهر بردند
مسافر از اينكه نجات پيدا كرده خوشحال بود اما خيلي دلش ميخواست بفهمد كه اهالي شهر چرا آنقدر به او احترام ميگذارند. با خودش گفت: .نكند مرا با كس ديگري عوضي گرفتهاند..
مردم شهر او را يكراست به قصر باشكوهي بردند و بهعنوان شاه بر تخت نشاندند
مرد مسافر كه عاقل بود، سعي كرد به اين راز پي ببرد . عاقبت به پيرمردي برخورد كه آدم خوبي به نظر ميرسيد. محبت زيادي كرد تا اعتماد پيرمرد را به خود جلب كرد. در ضمن گفتگوها فهميد كه مردم آن شهر رسم عجيبي دارند.
پيرمرد ، به او گفت: . معمولاً شاهان وقتي چندسال بر سر قدرت ميمانند، ظالم ميشوند. ما به همين دليل هر سال يك شاه براي خودمان انتخاب ميكنيم. هر سال شاه سال پيش خودمان را به دريا مياندازيم و كنار دروازهي شهر منتظر ميمانيم تا كسي از راه برسد. اولين كسي كه وارد شهر بشود، او را بر تخت شاهي مينشانيم. تختي كه يكسال بيشتر عمر نخواهد داشت
مسافر فهميد كه چه سرنوشتي در پيش روي اوست . دو ماه بود كه به تخت پادشاهي رسيده بود. حساب كرد و ديد ده ماه بعد او را به دريا مياندازند. او براي نجات خود فكري كرد:
از فردا بدون اينكه اطرافيان بفهمند توي جزيرهاي كه در همان نزديكيها بود كارهاي ساختماني يك قصر آغاز شد .در مدت باقيمانده، شاه يكساله هم قصرش را در جزيره ساخت و هم مواد غذايي و وسايل مورد نياز زندگياش را به جزيره انتقال داد
ده ماه بعد ، وقتي شاه خوابيده بود ، مردم ريختند و بدون حرف و گفتگو شاهي را كه يكسال پادشاهياش به سر آمده بود از قصر بردند و به دريا انداختند.
او در تاريكي شب شنا كرد تا به يكي از قايقهايي كه دستور داده بود آن دور و برها منتظرش باشند رسيد. سوار قايق شد و بهطرف جزيره راه افتاد. به جزيره كه رسيد، صبح شده بود. خدا را شكر كرد به طرف قصري كه ساخته بود رفت اما ناگهان با همان پيرمردي كه دوستش شده بود روبهرو شد. به پيرمرد سلام كرد و پرسيد: .تو اينجا چه ميكني؟.
پيرمرد جواب داد: .من تمام كارهاي تو را زيرنظر داشتم. بگو ببينم تو چه شد كه به فكر ساختن اين قصر در اين جزيره افتادي؟.
مسافر گفت: .من مطمئن بودم كه واقعهي به دريا افتادن من اتفاق خواهد افتاد، به همين دليل گفتم كه پيش از وقوع و بهوجود آمدن اين واقعه بايد فكري به حال خودم بكنم..
پيرمرد گفت: .تو مرد باهوشي هستي. اگر اجازه بدهي من هم در كنار تو همينجا بمانم
از آن پس، وقتي كسي دچار مشكلي0 ميشود كه پيش از آن هم ميتوانسته جلو مشكلش را بگيرد و يا هنگاميكه كسي براي آينده برنامهريزي ميكند، گفته ميشود كه علاج واقعه قبل از وقوع بايد كرد.
🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما #حمایت کنـیـد😘🙏
#کانال_داستان 👇🌷
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662