eitaa logo
داستان و پند اخبار فوری طب سنتی اسلامی فوتبال برتر استقلال پرسپولیس ورزش سه
8.9هزار دنبال‌کننده
6.3هزار عکس
3.7هزار ویدیو
66 فایل
|♥️بسم الله الرحمن الرحیم♥️. ﷺ جهت مشاوره @mohamad143418
مشاهده در ایتا
دانلود
🌹قسـمـت شـصـت و پـنـجــم "لیدا" چند روزی رفتار کارن بهترشد اما باز انگار گند اخلاقیاشو از سر گرفت و شروع کرد به بی توجهی. منم حالت تهوع داشتم و مدام عق میزدم اما کارن اندک توجهی نمیکرد. اعصابم حسابی خورد شده بود و چاره ای جز مقابله به مثل نداشتم. منم باهاش سرد شدم و دیگه آدم حسابش نکردم. زن و شوهر مثل دوتا غریبه یا همخونه زندگی میکردیم. صبحانه و ناهار که تنها یک چیزی درست میکردم میخوردم اما شام با کارن میخوردم اونم به زور. از زندگیم هیچ لذتی نمیبردم همشم تقصیر کارن و رفتار مسخره اش بود. دلم میخواست این بچه لااقل به دنیا بیاد که دلم خوش باشه. شاید یکم رفتار کارن عوض بشه. دیگه با زهرا حرفی نزدم چون میدونستم این خوب شدنای گه گاهی کارن،تقصیر زهراست. ماه های اول بارداریم خیلی سخت بود برام. مامان هرروز میومد بهم سر میزد اما من کمبود توجه شوهرمو داشتم. زهرا هم یک روز یک بار بهم زنگ میزد و احوالمو میپرسید. همه هوامو داشتن جز شوهرم. ماه های آخر بارداریم بود که مراقبتای کارن با توصیه های مامانم،بیشتر شد. از سرکار که میومد کلی خرید میکرد و بهم میرسید اما میدونستم همه اش از زور و اصراره. دلم میخواست تموم بشه و بچه به دنیا بیاد. میدونستم دختره..کلی براش خرید کرده بودم و واسه اومدنش بی تاب بودم‌. همدمم شده بود بچه تو شکمم.شبا تا باهاش حرف نمیزدم،خوابم نمیبرد. یک روز زهرا بهم زنگ زد. _بله؟ _سلام خواهری. خوبی؟ _سلام ممنون تو خوبی؟چه خبرا؟ _خوبم ممنون عزیزم. خبریم نیست سلامتی.شما چه خبر؟کارن چطوره؟عشق خاله چطوره؟ خندیدم و دستمو کشیدم رو شکمم. _خوبن.نمیای اینجا دلمون تنگ شده؟ _آجی بخدا درس دارم.وقت کردم حتما میام.دل منم تنگ شده. کارن چیکار میکنه؟ _هیچی از سرکار میاد شام میخوریم میخوابه. حس کردم آه کشید و ساکت شد. میدونست خواهرش تو زندگی انگار هیچ خیری ندیده از شوهرش. _عصر بیام دنبالت میای بریم خرید؟میخوام برا عشق خاله چیزی بخرم. خندیدم و دلم آروم گرفت. _آره آبجی بیا.با ماشین بابا میای؟ _آره عزیزم.پس ساعت۵آماده باش میام دنبالت. _باشه حتما.فعلا خدافظ. خداحافظی که کردم به شکمم دست کشیدم و گفتم:دیدی مامان جون چه خاله ات دوست داره؟با هم بریم کلی خوش بگذرونیم برات لباس خوشگل بگیرم.قربونت بشم مامان جونم. اصلا غصه نخوری دخترگلم،دخترنازم،نازگل مامان،عشق مامان.. تا عصر که کارن اومد خودمو با آرایش و لاک سرگرم‌کردم. کارن که نشست خستگیش در بره،نشستم کنارش و گفتم:زهرا قراره عصر بیاد دنبالم بریم خرید. تو خونه میمونی؟ با بی حالی و کسلی جوابمو داد:برو،مواظب خودتون باشین. بدون حرفی رفتم تو اتاق و حاضر شدم. زهرا زود اومد دنبالم و باهم رفتیم پاساژ مرکز شهر و کلی لباس و عروسکای خوشگل خریدیم. آخرشبم منو گذاشت خونه و خودش رفت.روزای آخر بارداریم به سختی و زور گذشت. ادامه دارد... 👇🏻👇🏻 http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
♦️رضا سگه!... یه لات بود تو مشهد... هم سگ خرید و فروش می کرد و هم دعواهاش از نوع سگی بود... یه روز داشت می رفت سمت کوه سنگی برای دعوا و غذا خوردن، دید یه ماشین داره تعقیبش می کنه... آرم ماشین : " ستاد جنگهای نا منظم" راننده، شهید چمران... شهید چمران از ماشین پیاده شد و دست اونو گرفت: "فکر کردی خیلی مردی؟!" - بروبچه ها اینجور میگن! - اگه مردی بیا بریم جبهه.................. به غیرتش بر خورد... راضی شد.... بردش جبهه...... شهید چمران تو اتاق نشسته بود... یه دفعه دید که صدای دعوا میاد! با دست بند، رضا رو آوردن تو اتاق... رضا رو انداختنش رو زمین. ....: "این کیه آوردید جبهه ؟!......." رضا شروع کرد به فحش دادن... چه فحشای رکیکی... اما چمران مشغول نوشتن بود..... دید که شهید چمران توجه نمی کنه!.... یه دفعه داد زد: "اوهوی کچل با توام ...!!!!" شهید چمران با مهربانی سرش رو بالا آورد: "بله عزیزم! چی شده عزیزم؟ چیه آقا رضا؟ چه اتفاقی افتاده؟" قضیه این بود.... آقا رضا داشت می رفت بیرون.... بره سیگار بگیره و برگرده... با دژبان دعواش شده بود.... شهید چمران: "آقا رضا چی میکشی؟!!.... برید براش بخرید و بیارید...!" حالا شهید چمران و آقا رضا... تنها تو سنگر... آقا رضا: میشه یه دو تا فحش بهم بدی؟! کشیده ای، چیزی!! شهید چمران: چرا؟! آقا رضا: من یه عمر به هرکی بدی کردم، بهم بدی کرده... تا حالا نشده بود به کسی فحش بدم و اینطور برخورد کنه... شهید چمران: اشتباه فکر می کنی...! یکی اون بالاست، هر چی بهش بدی می کنم، نه تنها بدی نمی کنه، بلکه با خوبی بهم جواب میده... هی آبرو بهم میده... تو هم یکیو داشتی که هی بهش بدی می کردی بهت خوبی می کرده...! منم گفتم بذار یه بار یکی بهم فحش بده بگم بله عزیزم... یکم مثل اون شم...! آقا رضا جا خورد...... تلنگر خورد به شحصیت معنویش...... رفت تو سنگر نشست...آدمی که مغرور بود و زیر باز کسی نمی رفت زار زار گریه می کرد...عجب! یکی بوده هرچی بدی کردم بهم خوبی کرده؟ اذان شد..... آقا رضا اولین نماز عمرش بود.......... رفت وضو گرفت... سر نماز، موقع قنوت صدای گریه اش بلند بود....... وسط نماز، صدای سوت خمپاره اومد...... صدای افتادن یکی روی زمین شنیده شد... آقا رضا رو خدا واسه خودش جدا کرد.... فقط چند لحظه بعد از توبه کردنش.... توبه واقعی و یه نماز واقعی... آیا برای ما یکی نبوده که هر چی بدی کردیم خوبی کرده؟؟؟😔😔😔 👇 http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
امام_صادق علیه السلام فرمودند: یعقوب با دیدن یوسف پیاده شد، یوسف خواست پیاده شود، اما مقام و ریاست نگذاشت تا در مقابل پدر پیاده شود، همینکه بر پدر سلام کرد، جبرئیل بر نزد یوسف آمد و گفت: ای یوسف خداوند متعال به تو می گوید: چه شد که در مقابل بنده شایسته من پیاده نشدی؟ این مقام و ریاست؟ باز کن کف دست خود را، یوسف دست خود را گشود، ناگاه نوری از میان انگشتانش خارج شد، پرسید: این چه بود؟ جبرئیل گفت: (نور پیامبری بود) هرگز از نسل تو پیامبری نخواهد آمد، این مجازات تو بود بخاطر برخورد تو با پدرت یعقوب که در مقابل او پیاده نشدی. 📚علل الشرایع 🔰🔰🔰🔰 http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
کودکي با پاي برهنه روي برف ها ايستاده بود و به ويترين فروشگاهي نگاه مي کرد. زني در حال عبور او را ديد و دلش سوخت، او را به داخل فروشگاه برد و برايش لباس و کفش خريد و گفت: مواظب خودت باش! کودک پرسيد: ببخشيد خانم شما خدا هستيد؟ زن لبخند زد و پاسخ داد: نه من فقط يکي از بنده هاي خدا هستم. کودک گفت: مي دانستم با او نسبتي داريد! 🔰🔰🔰🔰 http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
❣ به رسم ادب روزمونو با سلام بر سرور و سالار شهیدان آقا اباعبدالله شروع میکنیم ❣اَلسلام علی الحسین ❣وعلی علی بن الحسین ❣وعلی اولاد الـحسین ❣وعلی اصحاب الحسین #کانال_داستان_و_رمان_مذهبی 👇 http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
💖🍃💙🍃💖🍃💙🍃 🌸 هر صبح به یاد یار حاضر غایب از نظر می خوانیم:        🌼ﺩﻋــــــﺎی ﻓـــــﺮﺝ 🌸 الهی عَظُمَ الْبَلاءُ وَ بَرِحَ الْخَفآءُ وَ انْکَشَفَ الْغِطآءُ وَ انْقَطَعَ الرَّجآءُ وَ ضاقَتِ الاَْرْضُ وَ مُنِعَتِ السَّمآءُ وَ اَنْتَ الْمُسْتَعانُ وَ اِلَیْکَ الْمُشْتَکی وَ عَلَیْکَ الْمُعَوَّلُ فِی الشِّدَّةِ وَ الرَّخآءِ اَللّهُمَّ صَلِّ عَلی مُحَمَّد وَ الِ مُحَمَّد اُولِی الاَْمْرِ الَّذینَ فَرَضْتَ عَلَیْنا طاعَتَهُمْ وَ عَرَّفْتَنا بِذلِکَ مَنْزِلَتَهُمْ فَفَرِّجْ عَنّا بِحَقِّهِمْ فَرَجاً عاجِلا قَریباً کَلَمْحِ الْبَصَرِ اَوْ هُوَ اَقْرَبُ یا مُحَمَّدُ یا عَلِیُّ یا عَلِیُّ یا مُحَمَّدُ اِکْفِیانی فَاِنَّکُما کافِیانِ وَ انْصُرانی فَاِنَّکُما ناصِرانِ یا مَوْلانا یا صاحِبَ الزَّمانِ الْغَوْثَ الْغَوْثَ الْغَوْثَ اَدْرِکْنی اَدْرِکْنی اَدْرِکْنی السّاعَةَ السّاعَةَ السّاعَةَ الْعَجَلَ الْعَجَلَ الْعَجَلَ یا اَرْحَمَ الرّاحِمینَ بِحَقِّ مُحَمَّد وَ الِهِ الطّاهِرین. َ 🌼ﺩﻋــــﺎ برای  سلامتــي محبــوب 🌸بسم اللّه الرّحمن الرّحیم اَللّـهُمَّ كُنْ لِوَلِيِّكَ الْحُجَّةِ بْنِ الْحَسَنِ صَلَواتُكَ عَلَيْهِ وَعَلى آبائِه في هذِهِ السَّاعَةِ وَفي كُلِّ ساعَة وَلِيّاً وَحافِظاً وَقائِداً وَناصِراً وَدَليلاً وَعَيْنا حَتّى تُسْكِنَهُ اَرْضَكَ طَوْعاً وَتُمَتِّعَهُ فیها طویلا. 🌸اللهم صلـی علی محمد وآل محمد و عجل فرجهم 🌸در پناه امام زمان(عج) روزتون پر برکت.. 🌸کانال داستان و رمان مذهبی 👇👇👇 http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662 💖🍃💙💖🍃💙💖🍃💙🍃
🍎داستان کوتاه گویند در عصر سليمان نبی پرنده اى براى نوشيدن آب به سمت بركه اى پرواز كرد، اما چند كودک را بر سر بركه ديد، پس آنقدر انتظار كشيد تا كودكان از آن بركه متفرق شدند. همين كه قصد فرود بسوى بركه را كرد، اينبار مردى را با محاسن بلند و آراسته ديد كه براى نوشيدن آب به آن بركه مراجعه نمود، ♢♦️ پرنده با خود انديشيد كه اين مردى باوقار و نيكوست و از سوى او آزارى به من مُتصور نيست. پس نزديک شد، ولی آن مرد سنگى به سويش پرتاب كرد و چشم پرنده معيوب و نابينا شد. شكايت نزد سليمان برد. پیامبر آن مرد را احضار کرد، محاكمه و به قصاص محكوم نمود و دستور به كور كردن چشم داد. آن پرنده به حكم صادره اعتراض كرد و گفت: ♢♦️ چشم اين مرد هيچ آزارى به من نرساند، بلكه ريش او بود كه مرا فريب داد! و گمان بردم كه از سوى او ايمنم پس به عدالت نزديكتر است اگر محاسنش را بتراشيد تا ديگران مثل من فريب ريش او را نخورند ... ! ✍ علامه دهخدا 👇 http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
🚩 به راهت ادامه بده مهم نیست که بقیه درباره شخصیت تو چه فکری میکنن! مهم اینه که خودت درباره خودت چه فکری میکنی. ناراحت نشو اگه کسی نمیفهمدت چون هر کسی با توجه به شرایط روحی و ذهنی خودش رشد کرده و ممکنه دنیاش با دنیای تو متفاوت باشه. حتی ازونی هم که بهت حسادت میکنه دلگیر نشو چون اون آدم خودش هم به خاطر کمبودهاش داره زجر میکشه و اذیت میشه. همین که میبینه از سر حسادت داره از خودش رفتارهای عجیب و غیر منطقی نشون میده و خودش رو تو چشم تو و دیگران خراب میکنه، .. همون براش کافیه. و تو برای همه اونها دعا کن که روزی انقدر خوشحال و خوشبخت بشن که دیگه هیچ وقت آرزوی بدبختی دیگران رو نداشته باشن پس نیازی نیست تو از کسی دلگیر بشی. تو از کسی کینه به دل نگیرو به خاطر چیزهای بی ارزش صفحه دلت رو سیاه و سنگین نکن. تو فقط به راهت ادامه بده... اگر واقعا وجود داشته باشی.. شک نکن .. روزی میرسه که .. نور چراغ حقیقت وجودت همه جارو روشن میکنه. 💠 سواد زندگی👇👇 http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
🌹🍃🍃🌺🍃🌹 ✍ *داستان های جذاب؛* حورا نمازش را که خواند، قرآن را از کنار سجاده اش برداشت. چند آیه ای را تلاوت کرد. قرآن خواندن بعد از نماز حس خوبی را به حورا می داد. انگار خدا داشت با او سخن می گفت. حس آرامشی پیدا می کرد که در هیچ مکانی نمی توان آن را پیدا کرد؛ مگر در درگاه خالق هستی. حورا در خلوت خود به یاد حرف های مارال افتاد.. که می گفت مهرزاد به جنوب رفته. پسری که از او حمایت می کرد و حورا مانند برادر او را دوست داشت. حالا به سفر جنوب رفته بود. چه کسی فکرش را می کرد یک روز مهرزاد آن قدر خوب و با ایمان بشود که شهدا او را دعوت کنند؟ یعنی هنوز هم او را دوست داشت؟ عشق حورا بود که باعث شد مهرزاد به آرامشی که حورا قبل تر آن را یافته بود برسد. صدای زنگ موبایل، خلوت حورا را بر هم زد. به سمت تلفن رفت گوشی تلفن را برداشت. _سلام حورا جان. خوبی؟! _سلام دایی جان. ممنون شما خوبین؟ چطورین با زحمتای ما؟ _رحمتی دخترم. می خواستم بگم که امشب بیا خونه ما تا درموردآیندت و جواب خواستگارت صحبت کنیم. _چشم میام. _چشمت بی بلا. پس منتظرتم. _مزاحم میشم، خدا نگهدار. حورا بعد از خداحافظی سجاده اش را جمع کرد. کمی خانه ی کوچکش را مرتب کرد. دوساعتی استراحت کرد و بعد هم برای رفتن به خانه دایی رضا آماده شد. چه قدر از آن خانواده دور شده بود که حتی شب را هم نتوانست آن جا بماند. در خانه آقا رضا باز دعوا راه افتاده بود. آقا رضا از مریم خانم خواسته بود برای شب که حورا به خانه شان می آید شام درست کند و مهرزاد را که نا غافل برگشته بود به بیرون بفرستد. اما مریم خانم قبول نمی کرد و می گفت: دختر خواهر تو میخواد ازدواج کند من باید کلفتیشو بکنم؟ بعدشم مهمون که نیست. اصلا تو به چه حقی زنگ زدی دعوتش کردی؟ شب اولیه که پسرم اومده اون دختره نحسم گفتی بیاد؟ نمیزاری تو آرامش زندگی کنیم رضا؟ باز می خوای مهرزاد بفهمه دردسر بشه؟ از این به بعد هم که با شوهرش می خواد تلپ شه اینجا، واقعا که. ادامہ دارد.... 💌 ✨💫✨💫✨💫✨ 👇👇 http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
🌹🍃🍃🌺🍃🌹 ✍ *داستان های جذاب؛* مهرزاد که پشت در بود و همه چیز را شنیده بود کمی مکث کرد. پس بالاخره امیر مهدی پا پیش گذاشته بود. انگار کمی دو دل شد. بالاخره یک زمانی حورا را بسیار دوست می داشت. در زد و وارد شد. _مامان جان بسه لطفا دعوا راه ننداز. من همه چیو میدونم. برام مهمم نیست که چه اتفاقی افتاده. شام تو اتاق میمونم اگه دوست ندارین تو جمعتون باشم اگرم نه که خوشحال میشم تبریک بگم به دختر عمم. آقا رضا و مریم خانم با تعجب مهرزاد را نگاه می کردند. باورشان نمی شد که همان پسری که تا دیروز تا پای جان از دختر مورد علاقه اش دفاع می کرد و در به دست آوردنش مصر بود حال دارد با بی خیالی از ازدواج همان دخترحرف می زند. _چیه چیشده؟؟ نکنه انتظار داشتین تا آخر عمر منتظر جواب مثبت حورا باشم؟ مریم خانم ته دلش غنج رفت و سریع پرید و پسرش را بغل کرد. _ آخ قربونت بشه مادرت می دونستم که سر عقل میای. می دونستم این دختره رو فراموش می کنی. خدایا شکرت آرزوهامو بهم برگردوندی. ممنونم ازت. مهرزاد خندید و دستی به پشت مادرش کشید. با همان خنده گفت:البته زیادم خوشحال نباشین شرایطم سخت تر شده. _یعنی چی؟؟ _میگم حالا. فعلا برم استراحت کنم خسته ام. مهرزاد به طبقه بالا رفت و ساعاتی استراحت کرد. اول از این که فهمید حورا دارد ازدواج می کند کمی ناراحت شد اما بعد با خود فکر کرد و گفت: زندگی دیگران که به من ارتباطی نداره چرا خودمو ناراحت کنم؟ یه زمانی به حورا علاقه مند بودم اما الان میدونم یه چیزی داره جاشو میگیره که خیلیم قوی و محکمه. انقدر محکم که تو این چچند روز دیگه فکرم مشغول حورا نشده. مهرزاد برای مطمئن شدن از این که دیگر به حورا فکر نمی کند، تصمیم گرغت امشب او را ببیند. دیدن حورا می توانست به او ثابت کند که چه قدر برایش مهم است. تا شب ساعاتی استراحت کرد و بعد برای دیدن حورا به طبقه پایین رفت. او آمده بود با همان چادر مشکی همیشگی با همان معصومیت خاص همیشگی با همان حیا و غرور خاص دوست داشتنی اش مهرزاد از او چشم برداشت و زیر لب گفت:تو چادرت را نگه دار من چشم هایم را.. این است رسم شهیدان. وقتی نزدیک حورا رسید، حورا برخواست. _سلام. _سلام دخترعمه. حالتون چطوره؟ حورا از لحن رسمی و سر پایین و ته ریش مرتب مهرزاد متعجب شد. واقعا این مهرزاد بود که این گونه با او رفتار می کرد؟ این همان مهرزاد بی پروا بود که به او دلبسته بود؟! ادامہ دارد... ✨💫✨💫✨💫✨ 👇👇 http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
🌹🍃🍃🌺🍃🌹 ✍ *داستان های جذاب؛* او که زمین تا آسمان فرق کرده بود. اصلا مگر با او چه کرده بودند که این همه نگاهم آسمانی شده بود؟ چقدر برادرانه تر شده بود برای حورا. _خوبم ممنون. شما بهترین؟ _شکرخدا عالیم. _خداروشکر. _تبریک میگم امر خیرتونو امیدوارم که خوشبخت باشین و سال های سال زیر سایه امام زمان زندگی خوب و عالی رو سپری کنین. حورا همان طور مات و مبهوت مانده بود. او انگار مهرزاد نبود. یک جورهایی شهدایی شده بود. لبخندش آسمانی بود و چشمانش می درخشید. شاید اغراق بود اما حورا فکر می کرد که کلا تغییر کرده است. کجاست آن نگاه های بی پروا؟ کجاست آن همه بزن و برو؟ کجاست آن همه علاقه و طرفداری؟ وقدر مهرززاد از این صفات دور شده بود. ته ریش تازه در آمده اش انگار جوانه نویدی تازه بود. حورا لبخندی به صورت برادرش زد و گفت:ممنونم. _امیدوارم این آقا سید لیاقت حورا خانم ما رو داشته باشه. در ضمن شما هم مثل خواهر من میمونین اگه امری بود برادرانه کمکتون می کنم. مریم خانم، آقا رضا، مونا و حورا همه مات این پسر و حرف هایش شده بودند. _اگر هم قبلا حرف هایی که زدم باعث ناراحتیتون شده بنده عذر میخوام من دیگه اون آدم قبل نیستم و بابت گذشته ام واقعا خجالت می کشم. _ خجالت مال آدمیه که هنوز از کارش پشیمون نشده. خوشحالم که راهتونو پیدا کردین آقا مهرزاد. مهرزاد دست بر سینه گذاشت و گفت:لطف دارین. بفرمایین بشینین خواهش می کنم ببخشید ایستاده نگهتون داشتم. بفرمایین.. همه نشستند و سکوتی سنگین فضا را گرفت. – خب بابا نمی خواین حرفی بزنین؟ _چرا چرا.. آقا رضا رو کرد به حورا و گفت: خب دایی نظرت چیه؟ _من که.. راستش.. _من من نکن حورا جان. رک و راست بگو. حرفتو بزن می خوام بدونم. چون من که مشکلی ندارم با این پسره. پسر معقول و خوب و فهمیده ای هست. سرشم به کار خودشه، مومنه، خانواده داره.. به نظر من که مشکلی نیست. تو چی می گی دایی جان؟ _منم... اگر.. شما مخالفتی... ندارین... حرفی ندارم. مونا دست زد و گفت: پس مبارکه.. همه دست زدند و بعد از خوردن شام حورا رفت. هر چه آقا رضا اصرار کرد که شب بماند نماند و رفت. خانه اش از هر جایی راحت تر و دل پذیر تر بود برایش. به خانه که رسید طی پیام کوتاهی به هدی خبر امشب را رساند و سپس خوابید. "برای آنان كه بايد، شبيه جايی باشيد تا در شما آرام بگيرند، به چيزی فكر نكنند، نفس تازه كنند.. جای دنج يار باشيد و رفيق خوب .. شبيه بالكنی باشيد كه تنها نقطه ای از خانه است كه می شود در آن نشست و ماه را ديد، شبيه آن نيمكتی باشيد كه در انتهای پارك زير درخت شاهتوت سايه ای بزرگ دارد و سنگفرش های پارك به آنجا راهی ندارند، شبيه يك خانه قديمی باشيد كه نمای آجريش را پيچك سبزی پوشانده و در انتهای يک بن بست در سكوتی عجيب است، انگار نه انگار كه در شهر است ... خلاصه برای بعضی ها گوشه دنج‌شان باشيد ...!" ادامہ دارد... 💌 ✨💫✨💫✨💫✨ 👇👇 http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
🌹🍃🍃🌺🍃🌹 ✍ *داستان های جذاب؛* اما مهرزاد کمی از ته دلش ناراحت بود. دلش می خواست حالا که مسیر زندگیش تغییر کرده کسی مثل حورا شریک زندگیش شود. کاش زودتر می آمد‌. کاش قسمتش حورا بود... آن شب امیر مهدی با دیدن مهرزاد جا خورد. مانند حورا کلی تعجب کرد و رفت جلو. _سلام. _به آقا مهدی! سلام حالت چطوره داداش؟ _خوبم حال شما چطوره؟ سفرا بی خطر! مهرزاد لبخندی شیرینی زد و گفت: ممنونم راهیان نور که خطری نداره داداش. _ پس معلومه حسابی خوش گذشته بهت. _خیلی زیاد. جای شما خالی. بشین داداش راحت باش. همه نشستند و حورا چای آورد. نشست کنار دایی رضا و مجلس رسمی شروع شد. بعد از صحبت های اولیه، قرار شد امیر مهدی و حورا دوباره با هم حرف بزنند. مثل دفعه پیش به اتاق رفتند و حورا سوال های آماده شده اش را از او پرسید و بعد از او امیر مهدی چند سوال پرسید. همین صحبت ها یک ساعت و نیم طول کشید و بعد از آن قرار عقد را برای هفته آینده گذاشتند. همه چیز انگار خیلی سریع اتفاق می افتاد. شب زود گذشت و خانواده حسینی موقع رفتن، انگشتر زیبایی رو به دست حورا کردند برای نشان. مهرزاد لبخند میزد ولی ته دلش بغض بود.. گریه بود.. چقدر از خودش بدش می آمد. چقدر سخت بود فراموش کردن خاطره ها. اما او باید فراموش می کرد. یعنی دیگر راهی نداشت. مهمان ها رفتند و حورا هم با اصرار شب همان جا ماند. مریم خانم در اتاقشان شوهرش را سوال جواب می کرد. _ یعنی می خوای جهیزیشو بدی؟ _ عه مریم من جای پدرشم مگه میشه ندم؟ ما همه ارثشو بالا کشیدیم اون ارث پول جهازشم بود. خیلی بیشترم بود. پس وظیفمه که تمام و‌کمال جهازشو بدم. مریم خانم با حرص گفت: آخخخ رضا از دست تو. خب اونا پولدارن می تونن خونه با جهاز کامل بدن تو نگران نباش. ادامہ دارد... ✨💫✨💫✨💫✨ 👇👇 http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
🌹🍃🍃🌺🍃🌹 ✍ *داستان های جذاب؛* چند روزی از جواب مثبت دادن حورا می گذشت که به دانشگاه رفت. _حورا چرا هرچی صدات میزنم جواب نمیدی ؟؟ _عه سلام ببخش این روزا خیلی ذهنم درگیره نمیدونم چرا این روزا بیشتر احساس تنهایی میکنم. هدی دستانش را دور شانه های حورا انداخت و گفت: عزیزم من که هستم نمیذارم اب تو دلت تکون بخوره. لبخندی زد وگفت: آخه من ازتو تجربه ام بیشتره عسلی. حورا خندید و گفت: مادربزرگ!! تو این چندماه تجربه جمع کردی ؟؟ _خب آره دیگه خودظ یه عمر زندگیه خواهر. وای حورا اگه بدونی مهدی چقدر خوشحاله. اصلا سر از پا نمی شناسه همش دور خودش می چرخه میگه استرس دارم. _عوضش هدی من خیلی آرومم نمی دونم چرا. حس می کنم...همین که قراره از تنهایی در بیام... برام خیلی بهتره. _اون که بعله معلومه. با خنده وارد دانشگاه شدند و با هم قرار گذاشتن بعد کلاس سری به بازار بزنند تا حورا برای مراسم عقد لباس بخرد. لباس ها آن قدر باز و کوتاه بود که حورا حتی با خجالت به آن ها نگاه می کرد. ادامہ دارد... ✨💫✨💫✨💫 👇👇 http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
🏴علت تفاوت گنبد آقا امام حسین(ع) و حضرت ابوالفضل(ع)... 🍃🍂تفاوت چندانی ندارند؛ اگر خوب نگاه کنی می بینی گنبد هر دو بزرگوار طلاکاری هستند. گلدسته هاشون هم همین طور؛ اما دیواره گلدسته های حرم امام حسین(ع) طلا کاری شده و دیواره گلدسته های آقا اباالفضل(ع) کاشی کاری. ✅دلیلش میدونین چیه؟🤔 🕌گلدسته های حضرت اباالفضل(ع) رو سه بار طلاکاری کردند اما هر سه بار طلاها از گلدسته ها جدا شد و افتاد. سرانجام سرپرست گروهی که مسئول طلاکاری بود گفت من شب باید داخل حرم آقاعباس بمونم و ازش اجازه بگیرم تا کارمون رو انجام بدیم. فردا صبح وقتی به سراغ سرپرست اومدند دیدند پریشون و گریونه؛ گفتند چی شده؟ گفت شب متوسل به مولا اباالفضل شدم خیلی گریه کردم از خستگی خوابم برد؛ آقایی رو دیدم که دست در بدن ندارن بهشون گفتم آقا چرا اجازه نمیدین ما کارمون رو تموم کنیم؟ ما باید بریم نجف اونجا هم کار داریم. 🌸مولایم ابالفضل(ع) گفت نمیشود! آخر باید تفاوتی میان ارباب و غلام باشد... 👇 http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
🌸🍃🌸 🍃🌸 🌸 🔹سالها پیش سرباز خوزستانی پس از آموزشی موقع تقسیم دید افتاده مشهد ، دلگیر و غمگین شد، از طرفی ارادتش به اقا و از طرفی اوضاع بد مالی خانوادش 🔹اولین شبی که مرخصی گرفت با همون لباس سربازی رفت حرم آقا تا درد دل کنه و دلتنگیش رو به اقا بگه، ساعتها یه گوشه حرم اشک ریخت، 🔹وقتی برگشت به کفشداری تا پوتینهاش رو بگیره ، دید واکس زده و تمیزند. کفشدار با جذبه با اون هیبت و موهای جوگندمی وقتی پوتین هاش رو داد نگاهی به چشم سرباز که هنوز خیس و قرمز از گریه بود کرد و گفت چی شده سرکار که با لباس سربازی اومدی خدمت آقا؟! 🔹سرباز گفت:من بچه خورستانم ، اونجا کمک خرج پدر پیرم و خانواده فقیرمم، هیچکس رو ندارم که انتقالی بگیرم ، نمی دونم چکار کنم..... کفشدار خندید و گفت آقا امام رضا خودش غریبه و غریب نواز نگران هیچی نباش.. 🔹دوسه روز بعد نامه انتقالی سرباز به لشکر ٩٢ زرهی اومد اونم تایم اداری، سرباز شوکه بود، جز آقا و اون کفشدار کسی خبر نداشت ازین موضوع، هرجا و از هرکی پرسید کسی نمی دونست ماجرا رو، سرباز رفت پابوس اقا و برگشت شهرش، ولی نفهمید از کجا و کی کارش رو درست کرده.. 🔹چند سال بعد داشت مانور ارتش رو میدید، یهو فرمانده نیرو زمینی رو موقع سخنرانی دید، چهرش آشنا بود. اشک تو چشماش حلقه زد، فرمانده حال حاضر نیروی زمینی ارتش جمهوری اسلامی ایران، قدرت اول منطقه امیر سرتیپ احمد پوردستان 🔹مرد با جذبه با موهای جوگندمی، همون کفشدار حرم آقا بود که اون زمان فرمانده لشکر ٧٧ خراسان بود، فرمانده لشکری که کفش سربازش رو واکس زده بود، انتقالی اون رو به شهرش داده بود. 🌸اللَّهُمَّ صَلِّ عَلَی عَلِیِّ بْنِ مُوسَی الرِّضَا الْمُرْتَضَی الْإِمَامِ التَّقِیِّ النَّقِیِ 🌸 👇 http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662 🍃🌸 🌸🍃🌸
گوینــد سـلام صبح طلایی ترین کلیــد برای ورود به قلبهاست.. پس صمیمی ترین ســـــلام تقدیم به شما مهربان ها.. امیدکه طلـوع امروز آغازخوشی هایتان باشد صبحتون بخیر و پراز شادی و برکت.. #کانال_داستان_و_رمان_مذهبی 👇 http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
سلام ان شاءالله شروع هفته تون شروع موفقیت پیشرفت محبت شادی خیرو برکت و شروع یه زندگی بینظیر اول هفته تون عالی و تا پایان شادی همراهتون #کانال_داستان_و_رمان_مذهبی 👇 http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
🍃این هم بگذرد ﻣﺮﺩﯼ ﺑﺎ ﻟﺒﺎﺱ ﻭ ﮐﻔﺸﻬﺎی ﮔﺮﺍﻧﻘﯿﻤﺖ ﺑﻪ ﺩﯾﻮﺍﺭﯼ ﺧﯿﺮﻩ ﺷﺪﻩ ﺑﻮﺩ ﻭ می گریست. ﻧﺰﺩﯾﮑﺶ ﺷﺪﻡ ﻭ ﺑﻪ ﻧﻘﻄﻪ ﺍﯼ ﮐﻪ ﺧﯿﺮﻩ ﺷﺪﻩ ﺑﻮﺩ ﺑﺎ ﺩﻗﺖ ﻧﮕﺎﻩ ﮐﺮﺩﻡ، ﻧﻮﺷﺘﻪ ﺷﺪﻩ ﺑﻮﺩ : ﺍﯾﻦ ﻫﻢ می گذرد ﻋﻠﺖ ﺭﺍ ﭘﺮﺳﯿﺪﻡ ﮔﻔﺖ: ﺍﯾﻦ ﺩﺳﺖ ﺧﻂ ﻣﻦ ﺍﺳﺖ. ﭼﻨﺪﺳﺎﻝ ﭘﯿﺶ ﺩﺭ ﺍﯾﻦ ﻧﻘﻄﻪ ﻫﯿﺰﻡ می فروختم، ﺣﺎﻝ ﺻﺎﺣﺐ ﭼﻨﺪﯾﻦ ﮐﺎﺭﺧﺎﻧﻪ ﺍﻡ. ﭘﺮﺳﯿﺪﻡ: ﭘﺲ ﭼﺮﺍ ﺩﻭﺑﺎﺭﻩ ﺑﻪ ﺍﯾﻨﺠﺎ ﺑﺮﮔﺸﺘﯽ؟ ﮔﻔﺖ: ﺁﻣﺪﻡ ﺗﺎ ﺑﺎﺯ ﺑﻨﻮﯾﺴﻢ : ﺍﯾﻦ ﻫﻢ می گذرد. گر به دولت برسی، مست نگردی مردی، گر به ذلت برسی، پست نگردی مردی، اهل عالم همه بازیچه دست هوسند، گر تو بازیچه این دست نگردی مردی. 👇 http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
💎قورباغه و مار قورباغه ای در همسایگی ماری لانه داشت، هرگاه قورباغه بچه ای به دنیا می آورد، مار آمدی و بخوردی. قورباغه با خرچنگی دوست بود.به پیش خرچنگ رفت و گفت :ای برادر ! تدبیری اندیش که مرا خصمی قوی و دشمنی بی رحم است. نه در برابرش مقاومت می توانم کرد و نه توان مهاجرت دارم،چرا که اینجا مکانی است خرم و زیبا،در نهایت آسایش. خرچنگ گفت : قوی پنجگان توانا را جز با مکر نتوان شکست داد. در این اطراف راسویی زندگی می کند، چند ماهی بگیر و بکش و از جلوی خانه ی راسو تا لانه ی مار بیافکن، راسو یکی یکی می خورد و چون به مار رسد او را هم می بلعد و تو را از رنج می رهاند. قورباغه با این حیله مار را هلاک کرد.چند روزی بگذشت، راسو دوباره هوس ماهی کرد، بار دیگر به دنبال ماهی در آن مسیر راهی شد، پس قورباغه و همه ی بچه هایش را خورد. این افسانه گفته شد تا بدانیم که حیله و مکر بسیار بر خلق خدا موجب هلاکت است. 📚کلیله و دمنه 👇 http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
💎نامه ای از یک استاد دانشگاه! معلم های عزیز و پدر مادرهای نازنین لطفا با دقت این متن رو بخونید🙏 🔹معلم‌های عزیز سلام! ما سالهاست بخش اعظم جوانانمان را درس دادیم و به دانشگاه فرستادیم، اما... 🔹تصادفات رانندگی‌مان بیشتر شد ضایعات نان‌مان بیشتر شد آلودگی‌ هوای‌‌مان بیشتر شد شکاف طبقاتی مان بیشتر شد پرونده‌هایمان در دادگستری‌مان بیشتر شد تعداد زندانیان‌مان بیشتر شد و مهاجرت نخبگانمان بیشتر شد. 🔹پس دیگر دست از درس دادن صرف بردارید. آموزش کودکان ما ساده است. ما دیگر به دانشمند نیازی نداریم، ما اکنون دچار کمبود مفرط انسانهای توانمند هستیم. پس لطفا به کودکان ما فقط مهارت های زندگی کردن را یاد بدهید. 🔹به آن‌ها، گفت‌ و گو، تخیل، خلاقیت، مدارا، صبر، گذشت و توان عذرخواهی را یاد بدهید. به آنها، دوست داشتن حیوانات، لذت بردن از برگ درخت، دویدن و بازی کردن، از موسیقی لذت بردن، شاد بودن، آواز خواندن، سکوت کردن، راست گفتن و راست بودن را بیاموزید. 🔹باور کنید اگر بچه‌های ما ندانند که فلان سلسله پادشاهی کی آمد و کی رفت و ندانند که حاصل ضرب ۱۱۴ در ۱۱۴ چه می شود، هیچ چیزی از خلقت خداوند کم نمی شود. 🔹اما اگر آن‌ها، زندگی کردن، عشق ورزیدن، عزت نفس و تاب‌آوری و عدم پرخاشگری را تمرین نکنند؛ زندگی شان خالیِ خالی خواهد بود و بعد برای پر کردن جای این خالی‌ها، خیلی به خودشان و دیگران و طبیعت خسارت خواهند زد. 🔹لطفاً برای بچه‌های ما شعر بخوانید، بگذارید با هم آواز بخوانند، اجازه بدهید همه با هم فقط یک نقاشی بکشند تا همکاری را بیاموزند، بگذارید وقتی مغزشان نمی کشد یاد نگیرند. 🔹معلم‌ها و پدران و مادران لطفاً بچگی را از کودکان نگیریم، اجازه بدهیم خودشان ایمان بیاورند، فرصت ایمان آزادنه و آگاهانه را از آنان نگیریم، زبان شان را برای نقد آزاد بگذاریم، بگذاریم خودشان باشند و از اکنون ریا در آنها نهادینه نشود، نداشته‌ها و تنگناها و غم‌های خود را به کلاس‌ها و خانه‌ها نبریم. بگذاریم کودکانمان خوب تربیت شوند... 👇 http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
🌹قسـمـت شـصـت و شـشــم "کارن" روزای آخر بارداری لیدا بود که یک روز،یکهو دردش گرفت. رنگش سفید شده بود و از درد به خودش میپیچید. اولین کاری که به ذهنم رسید اینکه زنگ بزنم به زن دایی بعدشم لیدا رو بغل کنم و ببرمش تو ماشین برسونمش بیمارستان. از درد عرق کرده بود و فقط ناله میزد. هی میگفت:کارن زود باش دارم میمیرم..تروخدا زود برو. با بالاترین سرعت رانندگی میکردم و حواسم به هیچی نبود. الان فقط سلامتی دخترم برام مهم بود. رسیدیم به بیمارستان که دیدم دیگه صدای لیدا درنمیاد. بیهوش شده بود. ترسیدم و سریع بغلش کردم بردمش تو ساختمون بیمارستان. _دکتررررر بیاین زنم حامله است. تروخدا به دادم برسین‌. تا پرستارا برانکارد رو آوردن،زن دایی و زهرا هم رسیدن. لیدا رو بردن اتاق عمل و بهمون گفتن دعاکنین حالش خوب نیست. زندایی با گریه و شیون نشست رو صندلی و زهرا هم آرومش میکرد. واقعا کلافه شده بودم. کاش کاری از دستم برمیومد. زهرا شروع کرد به ذکر گفتن و دعاخوندن. زندایی هم فقط میگفت خدایا دخترمو نجات بده. دعایی بلد نبودم اما فقط امیدوار بودم که جفتشون سالم از در بیان بیرون. هرچند دلم اصلا روشن مبود و‌همش شور میزد. هی قدم‌میزدم و به زهرا نگاه میکردم. همیشه خواستنی و معصوم بود. نیم ساعتی گذشت که در اتاق عمل باز شد و ‌دکتر اومد بیرون. اومد سمتم و با قیافه درهم گفت:شما پدر بچه این؟ _ب..بله چیشده اقای دکتر؟ زندایی و زهرا هم دویدن جلو. _چیشده دکتر بگو به ما..دخترم حالش خوبه؟ دکتر به غم نگاهم کرد و گفت:متاسفانه همسرتون فوت کردن اما بچه سالمه. ما نهایت تلاشمون رو کردیم اما کاری از دستمون برنیومد. زندایی افتاد رو دست زهرا و منم دستمو کشیدم رو پیشونیم. اصلا باورم نمیشد. یعنی لیدا رفته بود؟مرده بود؟ با قدم های بلند از بیمارستان بیرون رفتم و تو محوطه بیمارستان فقط قدم زدم و فکرای درهم کردم. چرا لیدا؟مگه چیکار کرده بود؟اصلا باورم نمیشد که لیدا دیگه نیست. من درحقش بدی کردم..خیلی بد شوهری بودم براش. کاش برگردی و جبران کنم برات. واقعا حس بدی داشتم. حالا باید چجوری بدیامو‌جبران کنم؟چیکار کنم بدون لیدا؟ چطوری بچمو بزرگ کنم؟ بدون مادر نمیتونم بزرگش کنم. ادامه دارد... 👇🏻👇🏻 http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
🌹قسـمـت شـصـت و هـفـتـم وقتی بچمو دیدم دلم لرزید. یک دختر سفید پوست تپل که بی نهایت شبیه به لیدا بود. با بغض گرفتمش از پرستار و اشکام جاری شد. نمیدونستم زندایی و زهرا کجان فقط میخواستم با بچه ام تنها باشم. آروم تو بغلم خوابیده بود و دستای کوچولوش رو مشت کرده بود. دلم به حال دخترکم سوخت که قراره بی مادر بزرگ بشه. منم که سررشته ای تو بچه داری نداشتم یا میسپردمش به مادرجون یا زندایی. دور مامان رو خط کشیدم چون بچه داری بلد نبود هه‌. پرستار اومد بچه رو ازم گرفت و برد تا لباس تنش کنه و بهش شیرخشک بدن. بمیرم برات دخترم که شیرمادر نمیخوری. بمیرم برات دخترنازم که مثل پدرت محبت مادر نمیبینی اما عزیزدلم قول میدم برات پدرخوبی باشم. قول میدم نزارم احساس کمبود کنی. خبر فوت لیدا همه رو منقلب کرد و لرزوند‌‌. سرخاکش همه میگفتن ای وای طفلی جوون بود. طعم مادرشدن رو حس نکرد. آخی بچه اش بی مادر چجوری بزرگ شه؟ زندایی به شدت حالش بد بود و هرروز راهی بیمارستان میشد. زهرا هم طفلی بخاطر نگه داری از مادرش جرات گریه و زاری نداشت. البته میدونستم شبا تو اتاقش کلی گریه میکنه چون صبح هروقت میدیدمش چشماش پف داشت. دایی انگار ده سال پیرتر شده بود و مادر جون و پدرجونم خیلی داغون شده بودن. این وسط من دیگه با کسی حرف نمیزدم و همش دخترم تو بغلم بود و کناری مینشستم. اسمشو گذاشته بودم محدثه چون میخواستم یک یادگاری از لیدا همیشه تو‌خونه ام باشه. تاچهلم یا خونه مادرجون بودم یا خونه زندایی. محدثه فقط موقع عوض شدن ازم جدا میشد. غیر از اون همش تو بغلم بود. انقدر خوشگل و خواستنی بود که همه دوسش داشتن. چشماش عسلی روشن بود منم دعامیکردم این رنگ بمونه رو چشمای ناز دخترم. مراسم چهلم که تموم شد منم رفتم خونه ام. هرچی اصرار کردن که بمون، بچه میخواد عوض بشه و شیر بخوره و از این حرفا اما من قبول نکردم و رفتم خونه خودم. باید همه چیزو یاد میگرفتم چون قرار بود تنهایی این دسته گل رو بزرگ کنم. فکر به اینکه قراره تنهایی چه کارایی بکنم اذیتم میکرد. تا محدثه بزرگ بشه منم پیر میشم. ولی فدای سر دخترم‌. بخاطرش از جونمم میگذرم‌. تنها موجود دوست داشتنی دنیا فقط دخترم بود و بس. مدتی که گذشت بیشتر کارا رو یاد گرفتم اما دیگه نمیتونستم همش توخونه باشم و سرکار نرم. اونوقت با کدوم خرجی بچمو بزرگ میکردم؟ محدثه تقریبا دوماهه شده بود که فکری به سرم زد. حالا که لیدا نبود و بچه منم بی مادر بود موقعیت مناسبی بود که از زهرا خاستگاری کنم. ادامه دارد... 👇🏻👇🏻 http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
🌹قسـمـت شـصـت و هـشـتــم محال بود قبول نکنه چون هم بچه خواهرشو دوست داشت هم جوری که تو این مدت فهمیدم از من بدشم نمیومد. عواقب کارو سنجیدم و پا جلو گذاشتم. اولین قدمم این بود که بهش زنگ بزنم و بگم باید باهاش حرف بزنم. خیلی امیدوار بودم که قبول کنه. _بله؟ _سلام زهرا. خوبی؟ _سلام ممنون خوبم‌. شماخوبین؟محدثه خوبه؟ _خوبیم مرسی. غرض از مزاحمت زهرا من باید باهات حرف بزنم. مثل همیشه با آرامش و طمأنینه گفت:باشه موردی نیست فقط کجا؟کی؟ خوشحال شدم و گفتم:بیا خونه من. محدثه هم دلش گرفته. یک لحظه سکوت کرد و بعد با من من گفت:اممم میشه بیرون ببینمتون؟ نفهمیدم چرا اما قبول کردم نباید بزارم این فرصت طلایی ساده از دستم بپره. قرار که گذاشتم قطع کردم و رفتم سمت محدثه. انقدر بچه آرومی بود که تو این مدت فقط دوسه بار گریه اش رو دیده بودم‌. دوران بارداری لیدا که خوب نبود اما بچه فوق العاده آرومی به دنیا اومده بود. شاید بگن دروغه اما کپی برابر اصل لیدا بود. آرامشش ازهمه بیشتر به لیدا شباهت داشت. وقتی یادش میفتادم از خودم و رفتارام بیزار میشدم. چقدر که اذیتش کردم، چقدر که کم توجهی کردم و اونم چقدر خانومانه تحمل کرد و چقدر مظلومانه از دنیا رفت. شاید لحظه ای که بیهوش بود و بغلش کردم، مرده بوده تو بغلم. دستی به صورتم کشیدم و محدثه رو آماده کردم تا بریم سرقرار زهرا. هواخیلی سرد نبود آخرای تابستون بود اما بازم پوشوندمش و لای پتو گرفتم بغلم و ازخونه زدم بیرون. تو ماشین بازم خواب بود. تو دلم کلی قربون صدقه اش رفتم. از وقتی حس کرده بودم زهرا رو دوست دارم، احساساتم تغییر کرده بود و فهمیده بودم که چطور باید محبت کنم. رسیدم دم پارک و نگه داشتم.از ماشین بیرون نرفتم میترسیدم بچه ام سرما بخوره. گرفتمش تو بغلم و انگشتمو کشیدم رو گونه نرمش. دقایقی گذشت که در باز شد و زهرا نشست تو ماشین. انقدر محو صورت معصوم و قشنگش بودم که نفهمیدم چه گفت. _الوووو کجایین؟ خندید و من بیشتر محوش شدم‌. _آقاکارن؟ لطفا از هپروت بیاین بیرون. یک لحظه به خودم اومدم و گفتم:ب...ببخشید. بعد فوت لیدا اولین باره که اینجوری سرحال میبینمت. محدثه رو ازم گرفت و گفت:وای قربونش بشه خاله. چطوری فرشته کوچولو؟ خوبی قربونت برم؟ دلم برات یک ذره شده عزیزدلم. بعد رو کرد به من و گفت:چرا نمیارینش پیش ما؟ بخدا مامانم بعد محدثه همه امیدش این بچه است. شبا هنوزم گریه میکنه. نمیتونه با نبودش کنار بیاد. دستمو به علامت ایست گرفتم جلوش و گفتم:تروخدا زهرا این حرفا رو بیخیال میخوام یک حرف مهم بزنم. این گله و شکایتا بمونه واسه بعد. منتظر نگاهم کرد و منم خیلی رک و پوست کنده گفتم:با من ازدواج میکنی؟ طفلی کپ کرد. چشماش گرد شد و گفت:چی؟؟؟؟ —همینکه شنیدی. حوصله توضیح و تفسیر ندارم. من و دخترم کسیو نداریم یا بهتره بگم خانومی مثل شما تو خونه من نیست که خانومی کنه و بچمو بزرگ کنه. باخودم فکر کردم دیدم کی از شما بهتر که بشه مادر دلسوز بچه من؟ هم خالشی هم... _هم چی؟ تو چشماش نگاه کردم و از ته دلم گفتم:زهرا من دوست دارم. بیشتر متعجب شد و چشماش گردتر شد.. میتونستم درکش کنم الان چه شوکه بدی بهش وارد شده برای همین ادامه ندادم دیگه. آب دهنشو قورت داد و گفت:من دیگه...برم. برای اولین بار بود که اینجوری ابراز احساسات میکردم. اصلا هم پشیمون نبودم. باید زهرا رو به دست میاوردم به هر قیمتی که شده‌. محدثه رو ازش گرفتم و گفتم:رو پیشنهادم فکر کن. خیلی جدیم. سه روز دیگه ازت جواب میخوام. باخداحافظی کوتاهی از ماشین پیاده شد و رفت. ادامه دارد... 👇🏻👇🏻 http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
🌹قسـمـت شـصـت و نـهــم سه روز گذشت و روز جواب دادن زهرا بود. تو این سه روز دل تو دلم نبود و از نگرانی رو پا بند نبودم. محدثه بدخلق شده بود و همش گریه میکرد. تا بغلشم نمیکردم آروم نمیگرفت. عادت کرده بود به من.دعا کردم به زهرا هم عادت کنه. میدونم مادرخوبی برای بچه ام میشه. همش دل تو دلم نبود که قبول نکنه. اونوقت انقدر پاپیچش میشدم که بالاخره راضی بشه. من دیگه کوتاه نمیام. هرطور شده باید زهرا رو به دست بیارم. اینهمه انتظار بسه دیگه زهرا باید مال من بشه. عصر روز سوم بهش زنگ زدم. بعد سه تا بوق برداشت. _بله؟ _سلام خوبی؟ _سلام ممنون شما خوبین؟ _با من راحت باش زهرا. فکراتو کردی؟ یکم من من کرد و گفت:باید به خانوادم بگم. _زهرا جان شما قبول کن اونا با من. فقط بگو‌که با من میمونی تاخیالم راحت بشه. سکوت کرد. منم یک ضرب المثل درباره سکوت شنیده بودم. _میگن سکوت علامت رضاست زهراخانم. مگه نه؟ خندید و منم گفتم:قربون خنده هات. خیلی میخوامت دختر. بازم سکوت کرد. منم یکی زدم تو دهن خودم که بی موقع باز نشه و‌چرت و‌پرت نگه. اه لعنت به تو کارن. میدونم الان زهرا لبشو به دندون گرفته و‌معذبه. _خب من با دایی حرف میزنم. _فقط..من شرط دارم. _ جانم بگو هرچی باشه قبول میکنم. _هر چی؟؟؟ اینجوری که گفت تردید کردم و گفتم:نه والا با این لحنی که شما گفتی. خندید و گفت:زیاد سخت نیست روز خاستگاری میگم. اگه دوست داشتنتون واقعی باشه چشم بسته قبولش میکنین. همین الانم چشم بسته قبولت دارم خانمی. هیچی نگفتم تا دوباره گند نزنم. _باشه. کاری نداری؟ _نه. محدثه رو ببوسین. _چشم خانم. مراقب خودت باش. خداحافظ. _باشه. خدانگهدار. خداحافظی که کردم از سر آسودگی نفس عمیقی کشیدم. خداروشکر زهرا دیگه مال من شد. خانم‌خونه ام، مادر دخترم، همسر من.. خیلی خوشحال بودم برای همین، همون روز رفتم شرکت دایی و باهاش حرف زدم. اول اونم تردید کرد اما گفت:هرچی زهرا بگه. من حرفی ندارم. بعد مکث طولانی که کرد گفت:اما...اینو بدون من لیدا رو با رضایت خودم فرستادم خونه تو. نمیخوام زهرا هم مثل لیدا... از خودم بدم اومد با این حرف دایی. آره دایی جان قدر دخترتو ندونستم و باهاش خوب نبودم اما زهرا فرق داره. دوسش دارم و تا دنیا دنیاست نمیزارم کسی چپ نگاهش کنه. _خیالتون راحت دایی جان. اون روز قرار خاستگاری رو گذاشتیم برای دو روز آینده که دایی بتونه با اون حال زندایی براش توضیح بده که قضیه چیه؟! هرچند بنده خدا زندایی هیچوقت منو مقصر مرگ دخترش ندونست و مثل پسر خودش باهام رفتار کرد. اما الان شاید اگه بفهمه میخوام با زهرا ازدواج کنم نظرش عوض بشه. خلاصه تا شب خاستگاری بازم دل تو دلم نبود. هزار بار کت و شلوارامو پوشیده بودم و امتحانشون کرده بودم. دفعه دوم بود میرفتم خاستگاری. اون دفعه از سر اجبار بود ولی این دفعه به میل و خواسته خودم بود. چه تفاوتی بود بین این دو مجلس خاستگاری. چقدر امشب خوشحال بودم و حاضر نبودم این خوشی رو با هیچ‌چیز دیگه‌عوض کنم. ادامه دارد... 👇🏻👇🏻 http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
🌹قسـمـت هـفـتـادم "زهرا" اونقدر از خواستگاری و ابراز علاقه کارن شکه شده بودم که پاک فراموش کرده بودم اون مسلمون نیست. برای همین برای ازدواجم شرط گذاشتم و امیدوار بودم قبول کنه چون منم مثل اون خیلی بی تاب و بی قرار این وصلت بودم. مامان که خبر خاستگاری رو از بابا شنید، اولش مثل من شکه شد اما کم کم کنار اومد و‌ قبول کرد که بیاد. مادرجون و پدرجون با عمه اومده بودن خونمون. قرار بود کارن با محدثه تنها بیاد. دلیل اینکه عمه باهاشون نمیومد کاملا مشخص بود. کارن تو هر موضوعی دخالت مادرشو ممنوع کرده بود و خودش تصمیم میگرفت. الانم عمه به عنوان فقططط عمه من اومده بود به مجلس خاستگاری. میدونستم به زور نشسته و بهم لبخند میزنه. خیلی استرس داشتم. دستام میلرزید و نمیدونستم چیکار کنم. چقدر جای محدثه خالی بود و چقدر دلتنگش بودیم. اون شب بهترین لباسمو‌ پوشیدم و‌چادر رنگیمو سرم کردم. جلو آینه ایستادم و خودم رو برانداز کردم. دامن بلند سفید با پیراهن آستین بلند کرمی و شال همرنگش که به صورت لبنانی بسته بودم دور سرم. چادر سفیدمم که انداختم رو سرم، لبخند عجیبی رو لبم اومد. آره من خوشحالم از اینکه حسم به کارن یک طرفه نیست، خوشحالم که داره میاد خاستگاری، خوشحالم که قراره برای محدثه مادری کنم. این وظیفه مادری از اول به گردنم بود و من هم چشم بسته قبولش کرده بودم. چون کارن و محدثه رو اندازه جونم دوست داشتم و میدونستم میتونم مادرخوبی برای محدثه و همسر خوبی برای کارن باشم. زنگ در که به صدا دراومد، رفتم بیرون. کارن اومد تو و من از دیدنش ذوق زدم. کت شلوار قهوه ای پوشیده بود با پیراهن کرمی. خیلی خوشتیپ شده بود.‌سریع ازش چشم گرفتم اما او نزدیکم شد و گفت:سلام عروس خانم. _سلام. سرمو انداختم پایین. کارن دسته گل رو گرفت سمتم و گفت:هرچند خودت گلی. گل رو ازش گرفتم و با لبخند تشکر کردم. گونه محدثه رو که خواب بود، بوسیدم و رفتم سمت آشپزخونه. چای ریختم و بردم برای همه. محدثه تو بغل کارن غرق خواب بود.‌ جو سنگینی به وجود اومد که با تک سرفه کارن از هم شکست‌. _ راستش دایی جان من اومدم اینجا که رسما زهرا خانم رو ازتون خاستگاری کنم. حرفامونم با اجازه بزرگترا زدیم فقط مونده جواب شما و.. نگاهم کرد و گفت:البته شرط زهراخانم. بابا گفت:من مشکلی ندارم دایی جان اگه زهرا قبول کنه. همه نگاها اومد سمت من. _شرطم مسلمون شدن آقا کارنه. انگاری کارن وا رفت. _چی؟ _گفتم که مسلمون شدنتون. من با کسی که خدا و دین اسلام رو قبول داره زیر یک سقف نمیرم. _یعنی چی زهرا؟هرکسی رو تو قبر خودش میزارن. من به دین و ایمانت کاری ندارم تو هم نداشته باش. _ببینین آقا کارن ما بهم نامحرمیم دلیلی نداره انقدر صمیمی حرف بزنین. بعدشم من گفتم شرط دارم اگه نمیتونین قبول کنین اجباری نیست. درضمن شما قراره بشین همسر من، مونس من، یار و‌ همراه من.. پس باید با هم تفاهم و نقاط مشترکی داشته باشیم یا نه؟ دین و مذهب چیز الکی و شوخی بردار نیست. اگه مسئله پیش‌پا افتاده ای بود من حرفی نداشتم اما در این مورد...متاسفم. از جام بلند شدم ‌وگفتم:ببخشید با اجازتون شبتون بخیر. رفتم تو‌اتاقم ‌و در رو بستم. ادامه دارد... 👇🏻👇🏻 http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662