رمان #ارباب_سالار
قسمت صدوهشتادوهفتم
گوشیه نصرت به صدا دراومد.....
بعد از قط کردنش رو کرد به سهراب.
نصرت:ارباب سالار وارده جنگل شده.
سهراب:بیاد... خوش اومده... توام دیگه به این رعیت زاده نگو ارباب... ارباب سالار مرد... از وقتی که وارده جنگل شد مرد....
دلم زیر و رو شد... دلم برا اربابم زیرو رو شد... اربابی که بخاطره زندگیه من داشت خودشو فدا میکرد زیرو شد.... نیا اربابم... نیا
ساالرم....نیاااا
داشتم اشک میرختم... اشک میریختم برا تنها مرده زندگیم....
سهراب محکم بازومو گرفت و فشار داد.
سهراب:مجنونت اومد لیلی....
چشمم به ارباب افتاد... اربابی که یکه و تنها اومده بود بینه یه مشت گرگ...
سهراب بلند گفت.
سهراب:خوش اومدی... خوش اومدی داداش ساالر....
بعد بلند تر رو به افرادش دادزد.
سهراب:گفته بودم که میاد... دیدید اومد... اخه شاه ماهیش دسته منه.... میدونستم که میاد.
ارباب:گفتی بیام تا ولش کنی.... اومدم... ولش کن.
)ارباب(
رسیدم جنگل. رفتم جایی که سهراب گفته بود... میدونستم تا الان ادماش حتما دیدنم و بهش خبر دادن.
از دور میدیدمش... دیدمش... بازوش تو دسته سهراب بود...عوضی... سهرابه عوضی...
سهراب:خوش اومدی... خوش اومدی داداش سالار...
_گفتی بیام تا ولش کنی... اومدم... ولش کن.
سهراب:عههههه... زرنگی داداش سالاررر... خیلی زرنگی... اما زرشک... اول قرار دادا رو امضا میکنی... بعد یه امضا
خوشگل میزنه پای برگه هایی که درس کردم... بعدم...
یه نگاهی به سوگل انداخت و دستشو رو بازوش به حرکت دراورد.
سهراب:اگه تونستم و دلم خواست، این کوچولو رو ول میکنم...
داشتم قاطی میکردم...
_سهراب... حرف زدم گفتم هر کاری و که بخوای و میکنم تا ولش کنی... الانم سره حرفمم... میگی روستا.. میگم باشه... میگی
عمارت...میگم باشه... اصلا جوننم مال تو اونو ولش کن...
سهراب:واااای اینجا رو نگا... ارباب سالاره سنگ دلو مغرور عاشق شده... دل باخته... دل باخته به سوگل... نوه ی پری... پاش
روستا میده... عمارت میده... اربابی شو میده... اینا که هیچ جونشم میده!!!!! کی باورش میشه!!!!
رفتم جلوتر....
سهراب سرشو نزدیکه سوگل برد....
سهراب:دختره قشنگیه... سرویس دهی شو نمیدونم اما دهن پر کنه... ببینی چی بوده که ارباب سالارو جذبه خودش کرده!!!!
ادامه دارد...
🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما #حمایت کنـیـد😘🙏
#کانال_داستان 👇🌷
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
رمان #ارباب_سالار
قسمت صدوهشتادوهشتم
داد زدم....
_ازش فاصله بگیر عووووضی... گمشو عقب... کثثثثثافت مگه منو نمیخوای؟؟؟؟!!!! نگا کن جلو چشمات واسادم ولش کن.
سهراب:ببین اومدیو نسازی... با من درست صحبت کن، مثال اربابه اینده ام.
کناره دستش نصرت بود... نصرتو میشناختم.... خیانت کار....
به نصرت اشاره کرد...نصرتم اصلحه ای که رو کمرش بود و برداشت و رو هوا شلیک کرد.
میدونستم یه برنامه هایی دارن... پس شرو شد ....این شلیک شرو کننده ی برنامش بود.
بعد از چند دیقه چند تا مرد از بینه درختا اومدن بیرونو دورمو گرفتن.
سهراب:رسیدی به اخره خط داداش ساالار.. تموم شد... هر چی تازوندی تموم شد... جونتو میگیرم سالار.... جونتو میگرم
ارباااااااب.
_باشه... باشه جونمو بگیر تموم شه... اما قبلش بذار سوگل بره...
سهراب:د نه د اینجاشو دیگه تو تعیین نمیکنی... من میگم کی تموم شه کی تموم نشه... من میگم کی بره کی نره...
کیان راست میگفت، اینجا اومدنم فقط یه دام بود... فقط یه تله بود.
_عوضی... عوضییییی... تا ازادش نکنی هیچی رو امضا نمیکنم... هیچی رو.
سهراب:اینم دسته تو نیس...
دو نفر اومدن و از دستام گرفتن و کشون کشون بردنم پیشه سهراب... زیادی تقلا کردم اما دستام بسته بود...
سهراب:از جلو چقدر بدبختیت معلومه
سوگل:نباید میومدی ارباب...نباید میومدی...
سهراب:الهی... سالار اینم دوست داره هاااا... نمیدونم مهره ی مار داری!؟!؟؟
چشمامو بستم و عصبی غریدم.
_سهراب ولش کن بره...
سهراب خواست حرف بزنه که صدای شلیک اومد.
سهراب:چی شده؟؟؟؟!!!! چه اتفاقی افتاده!!! این صدا ها چیه؟؟؟!!!!
نصرت:نمیدونم...
سهراب:رودست زدی بهم سالار.. بد رو دست زدی
کاره من نبود!!!!!
سهراب:هم تورو هم این سوگلی تووووووو میکشم.
)سوگل(
صدای تیر یک لحظه هم قط نمیشد... خیلی ترسیده بودم...
سهراب دستمو کشید و بردتم تو اون الاچیق.
سهراب:سالارم بیارین توووو... نصرت تا امضا کردنه این برگه ها کشش بدین... بیارین ساالارووو...
ادامه دارد...
🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما #حمایت کنـیـد😘🙏
#کانال_داستان 👇🌷
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
رمان #ارباب_سالار
قسمت صدوهشتادونهم
کشیدتم تو الاچیق و بعدشم ارباب و اوردن.
سهراب:نارو زدی سالار... من بهت اعتماد کرده بودم... اما هنوزم دیر نشده... اینارو امضا کن.
یه سری برگه رو میز بود که به اونا اشاره میکرد...
ارباب:تا سوگل و ازاد نکنی هیچ برگه ای رو امضا نمیکنم...
سهراب از کمرش یه اسلحه کشید بیرونو گذاشت روشقیقم
سهراب:یا امضاش میکنی یا میکشمش... شوخی ندارم سالارامضا کن....
ارباب:خب... خیله خب... اون وامونده رو بیار پایین... امضا میکنم.
همه ی بدنم داشت میلرزید... خیلی میترسیدم... گریه امونمو بریده بود... جلو چشمامو درست نمیتونستم ببینم... ارباب و واضح
نمیدیدم....
یه هو دره الاچیق با ضرب باز شد و نصرت اومد تو.
نصرت:اقاااا... اقا سهراب... رو دست خوردیم... کیان اومده... همه جا تو محاصرشه... بیشتر از نصفه افراد مام رفتن سمته کیان
و بقیشونم یکی یکی دارن میمیرن....
سهراب:خفه شوووو.... نصرت خفه شووووو...
اصلحشو بیشتر رو شقیقم فشار داد.
سهراب:امضا کن.... سالار امضا کن که اگه نکنی میکشمش
لرزیدنم بیشتر شده بود... ترسیدنم به اوج رسیده بود....
ارباب:باشهههه... باشه امضا میکنم... امضا میکنم لعنتی اصلحتو بیار پایین از ترس داره میلرزه...
سهراب:خفه... امضا...
که صدای گلوله اومد... این دفه خیلی نزدیک بود... انگار که کناره گوشم بود... به اطراف نگاه کردم تا ببینم کسی طوریش نشده که
دیدم نصرت افتاد زمین....
جیغ زدم... بلند جیغ زدم... تابحال یه مرده رو از نزدیک ندیده بودم و این برام خیلی شوک اور بود.
کیان اومد تو الاچیق....
کیان:به اخره خط رسیدی سهراب... اسلحتو بذار کنار... دیگه کسی نیست که کمکت کنه هیچ کس....
سهراب:نه... نه...من عقب نمیکشم... من نمیبازم... من برگه برنده دارم... سوگل هنوز دسته منه...
کیان:به حرفم گوش کن سهراب... سوگلو ولش کن... اسلحتم بذار کنار...حداقلش اینکه زنده میمونی
سهراب:نه...نهههههه... ساالااار اون برگه هارو امضا کن... امضا کن گفتم... من زندگیه باخفت نمیخوام... من زندگی با ارباب
سالار نمیخوام... من میخوام من ارباب باشم...مننننن
کیان:سهراااب
ارباب:ساکت باش... ساکت باش کیاننن... باشه ... باشه تو اروم باش من همرو امضا میکنم.... فقط اون بیصاحابو حرکت نده....
از ترس و شوک و استرس لمس شده بودم... بیحاله بیحال بودم... فقط با چشمام میدیدم و با گوشام میشنیدم اصلا نمیتونستم حرف
بزنم...
ارباب خودکار و گذاشت رو اولین برگه و امضاش کرد... دومی رو امضا کرد... سومی... چهارمی ........و بازم صدای تیر.....
دستای سهراب از کنارم باز شد و افتاد زمین... برگشتم و نگاهش کردم.... تیر دقیقا وسطه پیشونیش خورده بود و چشماشم باز بود...
دیگه جونه سرپا وایسادنو نداشتم... دیگه جونه جیغ زدنم نداشتم... کناره سهراب نشستم و با بهت نگاهش کردم....
یهو یه دستی شونه هامو گرفت و کشیدتم عقب.
ارباب:تموم شد... تموم شد سوگل... نترس... دیگه نترس... نگاه کن... به من نگا کن...
ادامه دارد...
🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما #حمایت کنـیـد😘🙏
#کانال_داستان 👇🌷
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
رمان #ارباب_سالار
قسمت صدونودم
سرمو برگردوند سمته خودش.
ارباب:همه چی تموم شد... همه چی...
نمیتونستم حرف بزنم انگار زبونم قفل شده بود...
چشمام و بستم و بی حس افتادم بغله ارباب....
)ارباب(
کابوسه سهراب تموم شده بود... سهراب زود اومد زود هم رفت... سهراب هم خونه من بود... برادره ناتنیه من بود... پسره اردلان
خان بوده و نوه ی ارباب اردشیر... نمیخواستم نه به دسته من نه به دسته اطرافیانه من کشته بشه... اما خودش خواست... خودش
مخالفت کرد...
شاید اگه کیان نبود من بجای سهراب مرده بودم... شاید اگه کیان نبود سهراب هم منو هم سوگلو کشته بود...
سوگل تقریبا چهار روز بود که بیهوش بود... چهار روز بود که از خواب میپرید جیغ میزد و دوباره از هوش میرفت... مسببش فقط
من بودم... فقط من... نمیتونستم درک کنم سهراب از کجا فهمیده که سوگل اینهمه برام مهمه در حالی که تا دزدیده شدنه سوگل هیچ
کس نمیدونست!!!! برام عجیب بود خیلی عجیب....
تو این چهار روزی که سوگل بیهوش بود مدام کنارش بودم... دلم نمیومد ازش جداشم... اما از پسرمم خیالم راحت بود چون کناره
ارام جاش امن بود.
ظهر بود و سوگل بازم بیهوش و بیحرکت تو اتاق خواب بود به زهرا گفته بودم بیاد بالا تا هواسش جمع سوگل باشه تا من برم به
پسرم سر بزنم...
بعد از سپردنه سوگل به زهرا رفتم اتاقه ارام و بدونه در زدن رفتم تو....
_ارام...
ارام فوری دست کشید زیره چشماشو با صدای گرفته جواب داد
ارام:بله ارباب
_گریه میکنی؟؟؟!!!
ارام:نه ارباب.
دروغ میگفت... داشت گریه میکرد و این از چشمام دور نموند... دلیله گریشو خوب میدونستم... بازم دکتر بود...
_اومدم پسرمو ببینم.
ارام:از سوگل دل کندی اومدی پسرتو ببینی ارباااااب
_تیکه دار حرف میزنی ارام... میدونی که اصلا از این لحن خوشم نمیاد.
ارام پوزخندی زد.
ارام:بله... البته... فراموش کرده بودم شما اربابی
_اراااااام.
ارام:چشم ارباب... چشم.
رفتم سمته پسرم...خواب بود... مثله همیشه اروم خواب بود... نه شبیه من بود نه سوگل!!!
ارام:ارباب نمیخواین اسمی روش بذارین؟؟؟!!!!
_منتظرم سوگل بهوش بیاد بعد اسم روش بذاریم.
ارام:واقعا سوگلو دوست دارین؟؟؟؟!!!
ادامه دارد...
🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما #حمایت کنـیـد😘🙏
#کانال_داستان 👇🌷
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
به نام آن
خــداوندی که نــور است
رحیم است و
کریم است و غفور است
خدای صبـح و
این شـور و طـراوت
که از لطفش
دل ما ، در سُرور است
💓بسم الله الرحمن الرحیم💓
🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما #حمایت کنـیـد😘🙏
#کانال_داستان 👇🌷
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
✨🌸🍃🌼🌸🍃🌼🌸🍃🌼
🌸🍃🌼🌸🍃🌼
🍃🌼
🌸
✨امام عادل✨
در زمان خلافت و زمامداری امام على (علیه السلام) در کوفه، زره آن حضرت گم شد.
مدتی بعد زره در حالی پیدا شد که در اختیار مردی مسیحى (یا یهودی) بود.
حضرت به او فرمود: این زره برای من است، ولی آن مرد انکار کرد و گفت: زره در دست من است، شما که ادعا میکنید باید دلیل بیاورید.
امام او را به محضر قاضى برد و اقامه دعوى کرد که این زره از آن من است، نه آن را فروخته ام و نه به کسى بخشیده ام و اکنون آن را در نزد این مرد یافته ام .
شُریح، قاضى دادگاه، به آن مرد گفت: خلیفه ادعاى خود را اظهار کرد، تو چه مى گویى؟
او گفت: این زره مال خود من است و در عین حال، گفته مقام خلافت (امیر المؤمنین) را تکذیب نمى کنم [ممکن است خلیفه اشتباه کرده باشد].
قاضى رو به امام کرده و عرضه داشت: شما مدّعى هستید و این شخص منکر است، به همین جهت، ارائه شاهد بر عهده شماست.
علی علیه السلام خندید و فرمود: قاضى راست مى گوید، اکنون باید شاهد آورم، ولى من شاهدی ندارم.
قاضى روى این اصل که مدّعى شاهد ندارد، به نفع مسیحى (یا یهودی) حکم کرد و او هم زره را برداشت و روانه شد .
ولى مرد مسیحى که خود بهتر مى دانست زره برای چه کسى است، پس از آنکه چند قدم برداشت، برگشت و گفت: این طرز حکومت و رفتار از نوع رفتارهاى بشر عادى نیست، از نوع حکومت انبیاست سپس اسلام آورد و اقرار کرد که زره برای على (ع) است .
حضرت علی (ع) از اسلام آوردن او خوشحال شد و زره را به او هدیه داد.
طولى نکشید که او با شوق و ایمان در زیر پرچم على (ع) و به همراه او با خوارج در جنگ نهروان جنگید.
🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما #حمایت کنـیـد😘🙏
#کانال_داستان 👇🌷
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
🌸🍃🌸🍃
#فضايل_اميرالمومنين
حضرت اميرالمومنين علی علیه السلام بیشتر پیاده می جنگید و اگر هم سوار اسبی می شد، چندان برایش مهم نبود.
به حضرتش گفته شد که چرا سوار اسب نمی شود؟
پاسخ داد:
اسب یا برای تعقیب حریفی است که از میدان بگریزد و یا برای این است که کسی بخواهد خود بگریزد
و من نه کسی هستم که پشت به دشمن کنم و بگریزم و نه کسی هستم که اگر کسی گریخت تعقیبش کنم.
پس اسب را برای چه می خواهم
#ابن_شهرآشوب_مناقب_آل_ابي_طالب_ج٣ص٢٩٨
🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما #حمایت کنـیـد😘🙏
#کانال_داستان 👇🌷
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
🌸🍃🌸🍃
بهترین اعمال در شب قدر
از حضرت موسی (ع) به نقل از پیامبر اکرم (ص) روایت شده:
حضرت موسی (ع) عرضه داشت: خدایا! قرب و نزدیکی به شما را می خواهم.
خداوند فرمود: کسی به من نزدیک می شود که شب قدر بیدار باشد.
عرض کرد: خدایا! رحمتت را خواهانم.
فرمود: رحمتم شامل کسی می شود که در شب قدر به فقرا و درماندگان ترحّم کند.
عرض کرد: خدایا! گذشتن از پل صراط را می خواهم.
فرمود: عبور از صراط برای کسی است که در شب قدر صدقه ای بدهد.
عرض کرد: خدایا! از درختان و میوه های بهشت می خواهم.
فرمود: آن هم به کسی می رسد که شب قدر تسبیحی بگوید.
عرض کرد: خدایا! نجات را خواهانم.
فرمود: منظورت نجات از آتش جهنّم است؟
عرض کرد: بله.
فرمود: این نجات برای کسی است که در شب قدر استغفار کند.
عرض کرد: خدایا! رضایت را طالبم.
فرمود: رضایت من برای کسی که در شب قدر دو رکعت نماز بخواند متحقق می شود.
#وسائل_الشيعه_ج٨ص٢٠
🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما #حمایت کنـیـد😘🙏
#کانال_داستان 👇🌷
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
💎ﻣﺮﺩﯼ ﻧﺎﺑﯿﻨﺎ ﺯﯾﺮ ﺩﺭﺧﺘﯽ ﺑﺮ ﺳﺮ ﺩﻭ ﺭﺍهی ﻧﺸﺴﺘﻪ ﺑﻮﺩ !
ﭘﺎﺩﺷﺎﻫﯽ ﻧﺰﺩ ﺍﻭ ﺁﻣﺪ، ﺍﺯ ﺍﺳﺐ ﭘﻴﺎﺩﻩ ﺷﺪ ﻭ ﺍﺩﺍﯼ ﺍﺣﺘﺮﺍﻡ ﮐﺮﺩ ﻭ ﮔﻔﺖ :
ﻗﺮﺑﺎﻥ، ﺍﺯ ﭼﻪ ﺭﺍﻫﯽ ﻣﯿﺘﻮﺍﻥ ﺑﻪ ﭘﺎﯾﺘﺨﺖ ﺭﻓﺖ؟
ﭘﺲ ﺍﺯ ﺍﻭ ﻭﺯﯾﺮ ﭘﺎﺩﺷﺎﻩ ﻧﺰﺩ ﻣﺮﺩ ﻧﺎﺑﯿﻨﺎ ﺭﺳﻴﺪ ﻭ ﺑﺪﻭﻥ ﺍﺩﺍﯼ ﺍﺣﺘﺮﺍﻡ ﮔﻔﺖ :
ﺁﻗﺎ، ﺭﺍﻫﯽ ﮐﻪ ﺑﻪ ﭘﺎﯾﺘﺨﺖ ﻣﯽ ﺭﻭﺩ ﮐﺪﺍﻡ ﺍﺳﺖ؟
ﺳﭙﺲ ﺳﺮﺑﺎﺯﻱ ﻧﺰﺩ ﻧﺎﺑﯿﻨﺎ ﺁﻣﺪ، ﺿﺮﺑﻪ ﺍﯼ ﺑﻪ ﺳﺮ ﺍﻭ ﺯﺩ ﻭ ﭘﺮﺳﯿﺪ :
ﺍﺣﻤﻖ،ﺭﺍﻫﯽ ﮐﻪ ﺑﻪ ﭘﺎﯾﺘﺨﺖ ﻣﯽ ﺭﻭﺩ ﮐﺪﺍﻣﺴﺖ؟؟؟
ﻫﻨﮕﺎﻣﯽ ﮐﻪ ﻫﻤﻪ ﺁﻧﻬﺎ ﻣﺮﺩ ﻧﺎﺑﯿﻨﺎ ﺭﺍ ﺗﺮﮎ ﮐﺮﺩﻧﺪ، ﺍﻭ ﺷﺮﻭﻉ ﺑﻪ ﺧﻨﺪﯾﺪﻥ ﮐﺮﺩ . ﻣﺮﺩ ﺩﯾﮕﺮﯼ ﮐﻪ ﮐﻨﺎﺭ ﻧﺎﺑﯿﻨﺎ ﻧﺸﺴﺘﻪ ﺑﻮﺩ، ﺍﺯ ﺍﻭ ﭘﺮﺳﯿﺪ :
ﺑﻪ ﭼﻪ ﻣﯽ ﺧﻨﺪﯼ؟
ﻧﺎﺑﯿﻨﺎ ﭘﺎﺳﺦ ﺩﺍﺩ :
ﺍﻭﻟﯿﻦ ﻣﺮﺩﯼ ﮐﻪ ﺍﺯ ﻣﻦ ﺳﻮﻭﺍﻝ ﮐﺮﺩ، ﭘﺎﺩﺷﺎﻩ ﺑﻮﺩ .
ﻣﺮﺩ ﺩﻭﻡ ﻭﺯﯾﺮ ﺍﻭ ﺑﻮﺩ
ﻭ ﻣﺮﺩ ﺳﻮﻡ ﻓﻘﻂ ﯾﮏ ﻧﮕﻬﺒﺎﻥ ﺳﺎﺩﻩ ﺑﻮﺩ .
ﻣﺮﺩ ﺑﺎ ﺗﻌﺠﺐ ﺍﺯ ﻧﺎﺑﯿﻨﺎ ﭘﺮﺳﯿﺪ :
ﭼﮕﻮﻧﻪ ﻣﺘﻮﺟﻪ ﺷﺪﯼ؟
ﻣﮕﺮ ﺗﻮ ﻧﺎﺑﯿﻨﺎ ﻧﯿﺴﺘﯽ؟
ﻧﺎﺑﯿﻨﺎ ﭘﺎﺳﺦ ﺩﺍﺩ :
ﻓﺮﻕ ﺍﺳﺖ ﻣﯿﺎﻥ ﺁﻧﻬﺎ … ﭘﺎﺩﺷﺎﻩ ﺍﺯ ﺑﺰﺭﮔﯽ ﺧﻮﺩ ﺍﻃﻤﯿﻨﺎﻥ ﺩﺍﺷﺖ ﻭ ﺑﻪ ﻫﻤﯿﻦ ﺩﻟﯿﻞ ﺍﺩﺍﯼ ﺍﺣﺘﺮﺍﻡ ﮐﺮﺩ…
ﻭﻟﯽ ﻧﮕﻬﺒﺎﻥ ﺑﻪ ﻗﺪﺭﯼ ﺍﺯ ﺣﻘﺎﺭﺕ ﺧﻮﺩ ﺭﻧﺞ ﻣﯽ ﺑﺮﺩ ﮐﻪ ﺣﺘﯽ ﻣﺮﺍ ﮐﺘﮏ ﺯﺩ .
ﻃﺮﺯ ﺭﻓﺘﺎﺭ ﻫﺮ ﮐﺲ ﻧﺸﺎﻧﻪ ﺷﺨﺼﯿﺖ ﺍﻭﺳﺖ ...
ﻧﻪ ﺳﻔﯿﺪﯼ ﺑﯿﺎﻧﮕﺮ ﺯﯾﺒﺎﯾﯽ ﺍﺳﺖ ..
ﻭ ﻧﻪ ﺳﯿﺎﻫﯽ ﻧﺸﺎﻧﻪ ﺯﺷﺘﯽ ..
ﺷﺮﺍﻓﺖ ﺍﻧﺴﺎﻥ ﺑﻪ ﺍﺧﻼق و ادب اوست..
🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما #حمایت کنـیـد😘🙏
#کانال_داستان 👇🌷
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
#کتاب_خدای_خوب_ابراهیم
به اسیر کن مدارا ☑️
📝 در عملیات بیسیم چی مجروح عراقی را اسیر میگیرند. دوستانش میگویند بگذار خلاصش کنیم.
📝 اما ابراهیم ( شهید جاویدالاثر #ابراهیم_هادی) میگويد : این اسیر است. باید او را به عقب برگردانیم. ابراهیم چند کیلومتر او را روی دوش میگیرد و در راه با او صحبت میکند...
📝 اسیر وقتی حقیقت ایمان ابراهیم را میبیند، تمام اطلاعات و رمز بیسیم دشمن را فاش میکند و زمینه پیروزی رزمندگان را فراهم میکند. گویی ابراهیم عزیزمان این آیه را خوانده بود :
📝وَإِنْ أَحَدٌ مِنَ الْمُشْرِكِينَ اسْتَجَارَكَ فَأَجِرْهُ حَتَّىٰ يَسْمَعَ كَلَامَ اللَّهِ ثُمَّ أَبْلِغْهُ مَأْمَنَهُ ۚ ذَٰلِكَ بِأَنَّهُمْ قَوْمٌ لَا يَعْلَمُونَ
و اگر کسی از مشرکان از تو پناه بخواهد، به او پناه ده تا سخن خدا را بشنود ( و در آن بیندیشد.) سپس او را به محل امنش برسان،چرا که آنها گروهی ناآگاهند. ( توبه/۶)
🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما #حمایت کنـیـد😘🙏
#کانال_داستان 👇🌷
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#هنری
کارهای هنری بسیار زیبا و عالی
🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما #حمایت کنـیـد😘🙏
#کانال_داستان 👇🌷
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
┄┅─✵💚✵─┅┄
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
اموزش گلسر یا گیره مو
#کسب #درامد #درمنزل
🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما #حمایت کنـیـد😘🙏
#کانال_داستان 👇🌷
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
رمان #ارباب_سالار
قسمت صدونودویکم
اخم کردم... هیچ وقت دوست نداشتم راجبه احساسم صحبت کنم... هیچ وقت..
از پیشونیه پسرم بوسیدمو بلند شدم تا برم.
ارام:میگن سکوت علامته رضاس... پس دوسش داری... حالا که دوسش داری میگم... سوگل همیشه دوست داشت اسمه پسرشو
بذاره امیر عباس... خانوتون میگه.
از اتاق اومدم بیرون.
امیر عباس اسمه قشنگی بود... واقعا قشنگ بود.
گوشیم زنگ خورد به صفحش نگاه کردم... کیان بود.
کیان:سلام ارباب... میخواستم باهاتون راجب یه موضوعه مهمهی صحبت کنم.
_ده دیقه دیگه تو اتاق کارمم بیا اونجا.
کیان:چشم ارباب.
وقتی کیان میگفت مهم حتما باید مسله ی مهمی میبود.
کیان سره ده دقیقه تو اتاق کار بود.
_بشین کیان.
کیان نشست.
_میشنوم. راجبه چیه؟؟؟؟
کیان:راجبه عمتون... ملوک السلطنه...
_خب...
کیان:ایشون اصرار داشتن من به شما چیزی نگم اما من نتونستم... اون روزی که شما تصمیمتونو برا رفتن به جنگله سرو قطعی
گرفتین عمتون منو از اتاق کشید بیرون یادتونه که .....
_خب... ادامش.
کیان:ایشون گفتن که خودشون کمک کرده تا یکی از افراده سهراب وارده عمارت بشه و سوگل خانم و با خودش ببره... چون فکر
میکرده اینجوری از شره سوگل خانم راحت میشه و شمارو هم از این عشقه اشتباه دور میکنه... اما فکره اینجا شو نمیکرده که شما
بخواین سوگل خانم و نجات بدین و اربابی رو بدین دسته سهراب... بخاطره همین از من خواست تا شما رو نجات بدم و بقیشم که
خودتون میدونین
کاره ملوک بود!!!! عمه ی من!!!!!
)ارباب(
باورم نمیشد... ملوک السلطنه و سهراب هم دست بودن!!!! باهم تو دزدیده شدنه سوگل سهم داشتن....
ملوک، عمم بود... عمم...
کیان با اجازه ای گفت و از جاش بلند شد بره که صداش کردم.
_کیان....
کیان:بله ارباب
_دکتر... سامیار و هر جا هست پیداش کن و بهش پیشنهاد بده اگه خواست میتونه دوباره برگرده روستا...
کیان:اما ارباب...
_برو کیان...
ادامه دارد...
🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما #حمایت کنـیـد😘🙏
#کانال_داستان 👇🌷
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
رمان #ارباب_سالار
قسمت صدونودودوم
از هر کسی توقع خیانت و داشتم از ملوک السلطنه توقع نداشتم... نباید خیانت میکرد. من بهش اعتماد داشتم....
رفتم اتاقم خاتون و زهرا بالای سر سوگل بودن!!!!!! نگران شدم،خاتون چرا اینجا بود!!!!
_زهرا.... اینجا چه خبره؟؟! خاتون.... چرا اینجایی؟؟؟؟
خاتون:ار... ارباب.. خدارو شکر... خدارو هزار مرتبه شکر... سوگل بهوش اومد... این دفه پنج دیقه بهوش بود... دکتر دفه ی
قبل میگفت هر چقدر زمانه هشیاریش بیشتر باشه زودتر بهبود پیدا میکنه
_اینهمه اتفاق افتاده و من تازه باخبر شدم!!!! مگه نگفته بودم هر چی شد منو خبر کنین؟؟؟!!!
خاتون:شرمنده ارباب زیادی خوشحال شده بودیم یادمون رفت...
_برین بیرون تا بیشتر از این عصبانی نشدم.
از اتاق رفتن بیرون... رفتم سمته سوگل اروم خوابیده بود...
_خوب میشی... مطمعنم که خوب میشی...نه بخاطره من... فقط بخاطره پسرت... پسره منو تو...پسرمون... امیر عباس... بلند شو
سوگل... بلند شو... چشمای قشنگتو باز کن... حاظرم برا باز شدنه چشمات دنیا رو به پات بریزم... تو فقط چشماتو باز کن...
دستمو گذاشتم رو پیشونیش نه سرد نه گرم... معمولیه معمولی....
در باز شد... ملوک السلطنه اومد تو.
ملوک:اینجایین ارباب؟؟؟!!!
_مگه قراره کجا باشم؟؟؟
پوز خندی زد.
ملوک:راست میگین، مگه شما بجز این اتاق و کناره این دختره نشستن کاره دیگه ایم دارین؟؟؟؟!!! البته که ندارین... بخاطره همینم
هست از چیزی خبر ندارین...
نشستم رو صندلی
_نه ملوک... اشتباه نکن... من شاید خودم مستقیم نظاره گره کارا نباشم، اما کیان و دارم... که هم مثل گوشه هم مثل چشم برام... از
همه چی هم خبر دارم... مثلا از اینکه تو هم دسته سهراب بودی... تو تو دزدیده شدنه سوگل کمک کردی... همه رو ملوک... همه
رو...
ملوک با بهت و تعجب خیره ی من بود...
ملوک:ا...ار...ارباب من اگه کاریم کرده باشم فقط بخاطره شم....
_توضیح نخواستم ملوک... تو وقتی میتونی راحت به این دشمنم کمک کنی ینی میتونی راحت به بقیه هم کمک کنی و من تو عمارتم
خیانت کار نمیخوام... تا شب هر چیزی رو که لازم داری و جم کن... از این به بعد تو عمارته سرخ تنها زندگی میکنی.... تنهای
تنها....
ملوک:نه... نه ارباب... خواهش میکنم... بذارین توض...
_ساکت ملوک... برو بیرون... نمیبینی سوگل خوابه...
ملوک از اتاق رفت بیرون... دیگه وقته تغییر یه تغییره اساسی.....
)ارباب(
دکتر و خبر کرده بودم تا بیاد دوباره سوگل و معاینه کنه...
اومده بودو داشت معاینش میکرد.
_خب...دکتر...
دکتر:والا از نظره علمه پزشکی طوریشون نیست، همه ی علایم طبیعیه.
_اما پنج روزه که بیهوشه... پنج روزه که فقط از خواب میپره، یا جیغ میکشه یا هذیون میگه و دوباره از هوش میره،شماهم که هر
دفه میای همین یه جمله رو میگی... اگه نمیتونی تشخیص بدی دیگه نیا.
ادامه دارد...
🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما #حمایت کنـیـد😘🙏
#کانال_داستان 👇🌷
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
رمان #ارباب_سالار
قسمت صدونودوسوم
دکتر:امر،امره شماس ارباب... اما اینو یقین داشته باشین که هر پزشکه دیگه ای هم بیان همین و میگن... ایشون از نظره جسمی
هیچ مشکلی ندارن اما روحشون خستس... بنظره من از چیزی ترسیده... دلیله جیغ زندناشونم همینه... اما اگر شما دستور میدین من
دیگه نمیام.
سرمو تکون دادم
_میتونی بری.
دکتر راست میگفت... سوگل ترسیده بود... خیلی ترسیده بود... کشته شدنه سهراب و نصرت و با چشم دیده بود... عذابایی هم که من
بهش داده بودمم کم نبود... سوگل ترسیده بود... مقصره تمامه اینهام من بودم... فقط من...
چشمام و بستمو سرمو تکیه دادم به تاجه صندلی.
خسته بودم... از اینهمه زجرو عذاب خسته بودم... از این همه دلشوره خسته بودم... تو دلم ارزوی مرگ میکردم... اگه سوگل بهوش
نمیومد... من چی میشدم... امیر عباس چی میشد؟؟؟؟؟!!!!
چشمامو باز کردم و بهش نگاه کردم.
_رحم کن... رحم کن سوگل... به این قلبه من... به پسرمون... رحم کن...
وضو گرفتمو رفتم تراسو شرو کردم به نماز خوندن.... بعد از نماز هم نشستم به دعا...
اشک ریختم و با خدا حرف زدم... اشک ریختم و به خدا التماس کردم...اشک ریختم و توبه کردم... توبه برای همه ی کارای خطایی
که کردم... توبه برای زجرایی که خواسته وناخواسته در حقه سوگل کردم... توبه کردم... توبه کردم و به خدای خودم قول دادم...
قوله مردونه... خواستم که سوگل و بهم برگردونه... خواستم که یاریم کنه....
بعد از نماز و دعا خیلی سبک شدم... این دومین باری بود که نماز میخوندم... اما به خودم قول داده بودم که از این به بعد نماز
بخونم.
ساعت نه شب بود که رفتم اتاقه ارام... امیر عباس بغلش بود و داشت شیر میخورد.
رفتم کنارشو امیر و از بغلش گرفتم و نشستم رو تخت...
ارام:عمه ملوک و از عمارت بیرونش کردیو فرستادی عمارته سرخ...
_اره... عمارته من جای خیانت کارا نیست، ملوک امروز میخواست قاتله سوگل بشه فردا هم قاتله من...
ارام:در حقش بی انصافی میکنی داداش ارباب...
_نه ارام... بی انصافی نیست.. این اولین خطای ملوک نبود که بخوام ببخشم... این چندمین بارش بود که خطا میکرد اونم علیه من.
ارام:گفتی عمارتم جای خیانت کارا نیست... اما سامیار...
پس فهمیده بود به سامیار پیشنهاد دادم... برا همین دو باره شده بودم داداش ارباب... البته میدونستم که با هم هنوز رابطه دارن.
از بینیش کشیدم..
_اولن که من فقط به دکتر گفتم میتونه برگرده تو روستا و به کارش ادامه بده نگفتم بیاد عمارت.
ارام لبخندی زد و سرشو انداخت پایین.
_دومن شما از کجا میدونی من دوباره به سامیاااااار پیشنهاد دادم!!!!
ارام:ام.... ام... ینی...ام..
_خودتو اذیت نکن... میدونم باهم صحبت میکنین...
ارام با تعجب و خجالت نگام کرد.
ارام:واقعااااا
_معمولن اینجور جاها دخترا خجالت میکشن....
ارام خندید و دوباره سرشو انداخت پایین.
)سوگل(
از خواب بیدار شدم... سرم سوت میکشید و گردنمم تیر میکشید...
سعی کردم از جام بلندشم تا ببینم کجام و چیشده که مثله چوب خشکم که نتونستم از جام بلند شم، کمرم خیلی درد میکرد.
سرمو با همه ی دردش تکون دادم وچرخوندم سمته مخالفش.
ادامه دارد...
🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما #حمایت کنـیـد😘🙏
#کانال_داستان 👇🌷
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
📔#داستان_کوتاه_پندآموز
👌بخوانید و برای دیگران بفرستید
گروهی ﺍﺯ ﺑﭽﻪ ﻫﺎ ﺩﺭ ﻧﺰﺩﯾﮑﯽ ﺩﻭ ﺭﯾﻞ ﺭﺍﻩ ﺁﻫﻦ، ﻣﺸﻐﻮﻝ ﺑﻪ ﺑﺎﺯﯼ ﺑﻮﺩﻧﺪ، ﯾﮑﯽ ﺍﺯ ﺍﯾﻦ ﺩﻭ ﺭﯾﻞ ﻗﺎﺑﻞ ﺍﺳﺘﻔﺎﺩﻩ ﺑﻮﺩ،
ﻭﻟﯽ ﺁﻥ ﺩﯾﮕﺮﯼ ﻏﯿﺮ ﻗﺎﺑﻞ ﺍﺳﺘﻔﺎﺩﻩ، ﯾﮑﯽ ﺍﺯ ﺑﭽﻪ ﻫﺎ ﺭﻭﯼ ﺭﯾﻞ ﺧﺮﺍﺏ ﺷﺮﻭﻉ ﺑﻪ ﺑﺎﺯﯼ ﮐﺮﺩ، ﻭ ﭘﺲ ﺍﺯ ﻣﺪﺗﯽ ﺭﻭﯼ ﻫﻤﺎﻥ ﺭﯾﻞ ﻏﯿﺮ ﻗﺎﺑﻞ ﺍﺳﺘﻔﺎﺩﻩ ﺧﻮﺍﺑﺶ ﺑﺮﺩ...
ﺳﻪ ﺑﭽﻪ ﺩﯾﮕﺮ ﻫﻢ ﭘﺲ ﺍﺯ ﮐﻤﯽﺑﺎﺯﯼ ﺭﻭﯼ ﺭﯾﻞ ﺳﺎﻟﻢ، ﻫﻤﺎﻥﺟﺎ ﺧﻮﺍﺑﺸﺎﻥ ﺑﺮﺩ.
ﻗﻄﺎﺭ ﺩﺭ ﺣﺎﻝ ﺁﻣﺪﻥ ﺑﻮﺩ، ﻭ ﺳﻮﺯﻧﺒﺎﻥ ﻣﯽ ﺑﺎﯾﺴﺖ ﺗﺼﻤﯿﻢ ﺻﺤﯿﺤﯽ ﺑﮕﯿﺮﺩ...
ﺳﻮﺯﻧﺒﺎﻥ ﻣﯽ ﺗﻮﺍﻧﺪ ﻣﺴﯿﺮ ﻗﻄﺎﺭ ﺭﺍ ﺗﻐﯿﯿﺮ ﺩﺍﺩﻩ، ﻭ ﺁﻥ ﺭﺍ ﺑﻪ ﺳﻤﺖ ﺭﯾﻞ ﻏﯿﺮﻗﺎﺑﻞ ﺍﺳﺘﻔﺎﺩﻩ ﻫﺪﺍﯾﺖ ﮐﻨﺪ ﻭ ﺍﺯ ﺍﯾﻦ ﻃﺮﯾﻖ ﺟﺎﻥ ﺳﻪ ﮐﻮﺩﮎ ﺭﺍ ﻧﺠﺎﺕ ﺩﻫﺪ ﻭ ﺗﻨﻬﺎ ﯾﮏ ﮐﻮﺩﮎ ﻗﺮﺑﺎﻧﯽ ﺍﯾﻦ ﺗﺼﻤﯿﻢ ﺷﻮﺩ،
ﯾﺎ ﺍﯾﻨﮑﻪ ﻣﺴﯿﺮ ﻗﻄﺎﺭ ﺭﺍ ﺗﻐﯿﯿﺮ ﻧﺪﻫﺪ، ﻭ ﻗﻄﺎﺭ ﺑﻪ ﺭﺍﻩ ﺧﻮﺩ ﺑﺮﻭﺩ!!
ﺳﻮﺍﻝ:
ﺍﮔﺮ ﺷﻤﺎ ﺑﻪ ﺟﺎﯼ ﺳﻮﺯﻧﺒﺎﻥ ﺑﻮﺩﯾﺪ،
ﺩﺭ ﺍﯾﻦ ﻓﺮﺻﺖ ﮐﻢ ﻭ ﺣﺴﺎﺱ، ﭼﻪ ﺗﺼﻤﯿﻤﯽ ﻣﯽ ﮔﺮﻓﺘﯿﺪ؟
ﺑﯿﺸﺘﺮ ﻣﺮﺩﻡ ﻣﻤﮑﻦ ﺍﺳﺖ ﻣﻨﺤﺮﻑ ﮐﺮﺩﻥ ﻣﺴﯿﺮ ﻗﻄﺎﺭ ﺭﺍ ﺑﺮﺍﯼ ﻧﺠﺎﺕ ﺳﻪ ﮐﻮﺩﮎ ﺍﻧﺘﺨﺎﺏ ﮐﻨﻨﺪ ﻭ ﯾﮏ ﮐﻮﺩﮎ ﺭﺍ ﻗﺮﺑﺎﻧﯽ ﻣﺎﺟﺮﺍ ﺑﺪﺍﻧﻨﺪ ﮐﻪ ﺍﻟﺒﺘﻪ ﺍﺯ ﻧﻈﺮ ﺍﺧﻼﻗﯽ ﻭ ﻋﺎﻃﻔﯽ، ﺷﺎﯾﺪ ﺗﺼﻤﯿﻢ ﺻﺤﯿﺤﯽ ﺑﻪ ﻧﻈﺮ ﺑﺮﺳﺪ، ﺍﻣﺎ ﺍﺯ ﺩﯾﺪﮔﺎﻩ ﻣﺪﯾﺮﯾﺘﯽ ﭼﻄﻮﺭ...؟
ﺩﺭ ﺍﯾﻦ ﺗﺼﻤﯿﻢ، ﺁﻥ ﮐﻮﺩﮎ ﻋﺎﻗﻞ ﺑﻪ ﺧﺎﻃﺮ ﺩﻭﺳﺘﺎﻥ ﻧﺎﺩﺍﻥ ﺧﻮﺩ ﮐﻪ ﺗﺼﻤﯿﻢ ﮔﺮﻓﺘﻪ ﺑﻮﺩﻧﺪ ﺩﺭ ﺁﻥ ﻣﺴﯿﺮ ﺍﺷﺘﺒﺎﻩ ﻭ ﺧﻄﺮﻧﺎﮎ (ﺭﯾﻞ ﺳﺎﻟﻢ) ﺑﺎﺯﯼ ﮐﻨﻨﺪ، ﻗﺮﺑﺎﻧﯽ ﻣﯽﺷﻮﺩ!!
ﺍﯾﻦ ﻧﻮﻉ ﺗﺼﻤﯿﻢ ﮔﯿﺮﯼ، ﻣﻌﻀﻠﯽ ﺍﺳﺖ ﻛﻪ ﻫﺮ ﺭﻭﺯ ﺩﺭ ﺍﻃﺮﺍﻑ ﻣﺎ ﺩﺭ ﺍﺩﺍﺭﻩ، ﺟﺎﻣﻌﻪ ﻭ بخصوصﮐﺸﻮﺭﻫﺎﯼ ﻏﯿﺮ ﺩﻣﻮﮐﺮﺍﺗﯿﮏ ﺍﺗﻔﺎﻕ ﻣﯽ ﺍﻓﺘﺪ؛ ﺩﺍﻧﺎﯾﺎﻥ ﻭ ﻣﺮﺩﻡ ﻋﺎﺩﯼ ﻗﺮﺑﺎﻧﯽ
ﺗﺼﻤﯿﻤﺎﺕ ﻣﺪﯾﺮﺍﻥ ﺍﺣﻤﻖ ﻣﯿﺸﻮﻧﺪ!!
ﮐﻮﺩﮐﯽ ﮐﻪ ﻣﻮﺍﻓﻖ ﺑﺎ ﺍﻧﺘﺨﺎﺏ ﺑﻘﯿﻪ ﺑﺮﺍﯼ ﻣﺴﯿﺮ ﺑﺎﺯﯼ ﻧﺒﻮﺩ، ﻃﺮﺩ ﺷﺪ ﻭ ﺩﺭ ﺁﺧﺮ ﻫﻢ ﺍﻭ ﻗﺮﺑﺎﻧﯽ ﺍﯾﻦ ﺍﺗﻔﺎﻕ ﮔﺮﺩﯾﺪ..!
ﻭ ﻫﯿﭻ ﮐﺲ ﺑﺮﺍﯼ ﺍﻭ ﺍﺷﮏ ﻧﺮﯾﺨﺖ...
ﺍﻭ ﺭﯾﻞ ﺍﺯ ﮐﺎﺭ ﺍﻓﺘﺎﺩﻩ ﺭﺍ ﺑﺮﺍﯼ ﺑﺎﺯﯼ ﺍﻧﺘﺨﺎﺏ ﮐﺮﺩﻩ ﺑﻮﺩ ﻭ ﻫﺮﮔﺰ ﻓﮑﺮ ﻧﻤﯽﮐﺮﺩ ﮐﻪ ﺭﻭﺯﯼ ﻣﺮﮔﺶ ﺍﯾﻦ ﮔﻮﻧﻪ ﺭﻗﻢ ﺑﺨﻮﺭﺩ.
ﺍﮔﺮ ﭼﻪ ﻫﺮ ﭼﻬﺎﺭ ﮐﻮﺩﮎ ﻣﮑﺎﻥ ﻣﻨﺎﺳﺒﯽ ﺭﺍ ﺑﺮﺍﯼ ﺑﺎﺯﯼ ﺍﻧﺘﺨﺎﺏ ﻧﮑﺮﺩﻩ ﺑﻮﺩﻧﺪ، ﻭﻟﯽ ﺁﻥ ﮐﻮﺩﮎ، ﻗﺮﺑﺎﻧﯽ ﺗﺼﻤﯿﻢ ﺍﺷﺘﺒﺎﻩ ﮐﻮﺩﮐﺎﻥ ﺩﯾﮕﺮ ﺷﺪ، ﮐﻪ ﺁﮔﺎﻫﺎﻧﻪ ﺗﺼﻤﯿﻢ ﺑﻪ ﺁﻥ ﮐﺎﺭ ﺍﺷﺘﺒﺎﻩ ﮔﺮﻓﺘﻪ ﺑﻮﺩند!
ﺍﻣﺎ ﺑﺎ ﺍﯾﻦ ﺗﺼﻤﯿﻢ ﺳﻮﺯﻧﺒﺎﻥ، ﻧﻪ ﺗﻨﻬﺎ ﺁﻥ ﮐﻮﺩﮎ ﺑﯽﮔﻨﺎﻩ ﻭ ﻋﺎﻗﻞ، ﺟﺎﻧﺶ ﺭﺍ ﺍﺯ ﺩﺳﺖ ﺩﺍﺩ، ﺑﻠﮑﻪ ﺯﻧﺪﮔﯽ ﻫﻤﻪ ﻣﺴﺎﻓﺮﺍﻥ ﺭﺍ ﻧﯿﺰ ﺑﻪ ﺧﻄﺮ ﺍﻧﺪﺍﺧﺖ، ﺯﯾﺮﺍ ﺭﯾﻞ ﺍﺯ ﮐﺎﺭ ﺍﻓﺘﺎﺩﻩ ﻣﻨﺠﺮ ﺑﻪ ﻭﺍﮊﮔﻮﻥ ﺷﺪﻥ ﻗﻄﺎﺭ ﮔﺮﺩﯾﺪ ﻭ ﺗﻤﺎﻣﯽ ﻣﺴﺎﻓﺮﺍﻥ ﻗﺮﺑﺎﻧﯽ ﺍﯾﻦ ﺗﺼﻤﯿﻢ ﺷﺪﻧﺪ،
ﻧﺘﯿﺠﻪ ﺍﯾﻦ ﺗﺼﻤﯿﻢ، ﭼﯿﺰﯼ ﺟﺰ
ﺯﻧﺪﻩ ﻣﺎﻧﺪﻥ ﺳﻪ ﮐﻮﺩﮎ ﺍﺣﻤﻖ ﻧﺒﻮد...
ﻣﺴﺎﻓﺮﺍﻥ ﻗﻄﺎﺭ ﺭﺍ ﻣﯽﺗﻮﺍﻥ ﺑﻪ ﯾﮏ ﻣﻠﺖ ﺗﺸﺒﯿﻪ ﮐﺮﺩ ﻭ ﮔﺮﻭﻩ ﻣﺪﯾﺮﺍﻥ ﺭﺍ ﻫﻤﺎﻥ ﮐﻮﺩﮐﺎﻥ ﻧﺎﺩﺍﻥ ﮐﻪ ﻣﯽﺗﻮﺍﻧﻨﺪ ﺳﺮﻧﻮﺷﺖ ﺳﺮﻧﺸﯿﻨﺎﻥ ﻗﻄﺎﺭ ﺭﺍ ﺗﻌﯿﯿﻦ ﮐﻨﻨﺩ.
ﮔﺎﻫﯽ ﺩﺭﻧﻈﺮﮔﺮﻓﺘﻦ ﻣﻨﺎﻓﻊ ﭼﻨﺪ ﺗﻦ ﺍﺯ ﻣﺪﯾﺮﺍﻥ، ﮐﻪ ﺗﺼﻤﯿﻤﺎﺕ ﺍﺷﺘﺒﺎﻩ ﻣﯿﮕﯿﺮﻧﺪ، ﻣﻨﺠﺮ ﺑﻪ ﺍﺯ ﺩﺳﺖ ﺭﻓﺘﻦ ﻣﻨﺎﻓﻊ ﻫﻤﻪ ﻣﻠﺖ ﻣﯿﺸﻮﺩ ﻭ ﺍﯾﻦ ﻫﻤﺎﻥ ﻗﺮﺑﺎﻧﯽ ﮐﺮﺩﻥ ﺻﺪﻫﺎ ﻧﻔﺮ ﺑﺮﺍﯼ ﻧﺠﺎﺕ ﺳﻪ ﮐﻮﺩﮎ ﺍﺳﺖ...
ﺑﻪ ﯾﺎﺩ ﺩﺍﺷﺘﻪ ﺑﺎﺷﯿﺪ، ﺁﻧﭽﻪ ﺩﺭﺳﺖ ﺍﺳﺖ،
ﻫﻤﯿﺸﻪ ﻣﺤﺒﻮﺏ ﻧﯿﺴﺖ ﻭ ﺁﻧﭽﻪ ﻣﺤﺒﻮﺏ ﺍﺳﺖ، ﻫﻤﯿﺸﻪ ﺩﺭﺳﺖ ﻧﯿﺴﺖ!!
ﺩﺭ ﺍﻣﻮﺭ ﺟﻤﻌﯽ ﻭ ﻣﻠﯽ، ﺍﺯ ﺁﺭﺍﺀ ﺟﻤﻌﯽ ﻭ ﻣﻠﯽ ﻭ ﺍﺯ ﺩﺍﻧﺶ ﺩﺍﻧﺸﻤﻨﺪﺍﻥ ﺑﻬﺮﻩ ﮔﯿﺮﯾﻢ...
📕برگرفته از کتاب:
📔عمر کوتاه نیست ما کوتاهی میکنیم
🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما #حمایت کنـیـد😘🙏
#کانال_داستان 👇🌷
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
animation.gif
1.94M
🌟خدایا هرشب
🌙به آسمان نگاه میکنم
🌟و میاندیشم
🌙دراین آرامش شب
🌟چه بسیار دلها که
🌙غمگین و پر اضطرابند
🌟خدایا تو آرام دلشان باش
🌙شبتون بخیر
🌟زندگیتون گرم از محبت
🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما #حمایت کنـیـد😘🙏
#کانال_داستان 👇🌷
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
به نام آن
خــداوندی که نــور است
رحیم است و
کریم است و غفور است
خدای صبـح و
این شـور و طـراوت
که از لطفش
دل ما ، در سُرور است
💓بسم الله الرحمن الرحیم💓
🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما #حمایت کنـیـد😘🙏
#کانال_داستان 👇🌷
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
🍂🍂ء
🍂ء
😨شب اول قبر
🔹علامه سید محمد حسین طباطبائی صاحب تفسیر المیزان نقل كردند كه:
🔹استاد ما عارف برجسته «حاج میرزا علی آقا قاضی» میگفت:
🔹در نجف اشرف در نزدیكی منزل ما، مادر یكی از دخترهای اَفَنْدیها (سنیهای دولت عثمانی) فوت كرد.
🔹این دختر در مرگ مادر، بسیار ضجه و گریه میكرد و جداً ناراحت بود، و با تشییع كنندگان تا كنار قبر مادر آمد و آنقدر گریه و ناله كرد كه همه حاضران به گریه افتادند.
🔹هنگامی كه جنازه مادر را در میان قبر گذاشتند، دختر فریاد میزد: من از مادرم جدا نمیشوم هر چه خواستند او را آرام كنند، مفید واقع نشد؛ دیدند اگر بخواهند با اجبار دختر را از مادر جدا كنند، ممكن است جانش به خطر بیفتد.
🔹 سرانجام بنا شد دختر را در قبر مادرش بخوابانند، و دختر هم پهلوی بدن مادر در قبر بماند، ولی روی قبر را از خاك انباشته نكنند، و فقط روی قبر را با تختهای بپوشانند و دریچهای هم بگذارند تا دختر نمیرد و هر وقت خواست از آن دریچه بیرون آید.
🔹دختر در شب اول قبر، كنار مادر خوابید، فردا آمدند و سرپوش را برداشتند تا ببینند بر سر دختر چه آمده است، دیدند تمام موهای سرش سفیده شده است.
🔹پرسیدند چرا این طور شدهای؟
در پاسخ گفت: شب كنار جنازه مادرم در قبر خوابیدم، ناگاه دیدم دو نفر از فرشتگان آمدند و در دو طرف ایستادند و شخص محترمی هم آمد و در وسط ایستاد،
🔹 آن دو فرشته مشغول سؤال از عقائد صمادرم شدند و او جواب میداد، سؤال از توحید نمودند، جواب درست داد،
🔹سؤال از نبوت نمودند، جواب درست داد كه پیامبر من محمد بن عبدالله(صلی الله علیه و آله و سلم)است.
🔹تا این كه پرسیدند: امام تو كیست؟
🔹آن مرد محترم كه در وسط ایستاده بود گفت: «لَسْتُ لَها بِاِمامِ؛ من امام او نیستم»
🔹در این هنگام آن دو فرشته چنان گرز بر سر مادرم زدند كه آتش آن به سوی آسمان زبانه میكشید.
🔹من بر اثر وحشت و ترس زیاد به این وضع كه میبینید كه همه موهای سرم سفید شده در آمدم.
🔹مرحوم قاضی میفرمود: چون تمام طایفه آن دختر، در مذهب اهل تسنن بودند،
🔹 تحت تأثیر این واقعه قرار گرفته و شیعه شدند (زیرا این واقعه با مذهب تشیع، تطبیق میكرد و آن شخصی كه همراه با فرشتگان بوده و گفته بود من امام آن زن نیستم، حضرت علی (علیه السلام) بودهاند) و خود آن دختر، جلوتر از آنها به مذهب تشیع، اعتقاد پیدا كرد.
📚علامه سید محمد حسین حسینی تهرانی،
معادشناسی، ج ۳، ص ۱۱۰.
🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما #حمایت کنـیـد😘🙏
#کانال_داستان 👇🌷
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
زن خیانتکار جوحی و قاضی
زن جوان پیش قاضی رفت و از دست شوهرش شکایت کرد و گفت که این جوحی مردی لاابالی است و مرا کتک میزند. قاضی که هدف اشاره ی ابروی زن را فهمیده بود، با عصبانیت گفت: این جا خیلی شلوغ است و من نمی توانم قضاوت کنم‼️
زن گفت: خانه ی من خالی است. شوهرم رفته به ده شان و دربان و نگهبان هم نداریم. اگر امکان دارد امشب بیا. خلاصه زن چنان عشوه گری و طنازی از خودش نشان داد و در گوش قاضی خواند که سرانجام او را رام کرد و قاضی پذیرفت که شب به خانه ی زن برود. شب قاضی به خانه ی جوحی رفت و تا در زد، زن در را باز کرد و با همان دل فریبی و طنازی او را به درون برد
قاضی را در اتاق نشاند و دو شمع روشن کرد و مقداری نقل جلو قاضی گذاشت و گقت:حالا در این خلوت،ما بدون شراب مستیم.در این گفت و گو بودند که جوحی در زد.قاضی سراسیمه شد و هراسان دنبال راه فراری می گشت. زن صندوقی را در گوشه ی اتاق به او نشان داد و گفت که در آن صندوق برود تا او کسی را که در زده،دست به سر کند و برگردد،تا دوباره با هم به عیش و خوشی مشغول شوند.قاضی به صندوق رفت و زن در آن را بست و رفت تا در را باز کند.در را باز کرد و جوحی فریاد زنان و خشمگین وارد شد. تا پا به اتاق گذاشت،با همان خشم گفت:ای زن!من چیزی ندارم که فدای تو کنم.تو هم در این همه سال،چه بهار باشد و چه پاییز،وبال گردن من بوده ای.زبان درازی کردی،گاهی به من می گویی مفلس و گاهی هم دیوث می گوئی،اما بدان که در این دو عیب من بی گناهم و هیچ تقصیری به گردن ندارم.مفلسی من از خداست و دیوثی ام را تو باعث شده ای.
من از مال دنیا،تنها همین صندوق را دارم که شک همه را برانگیخته است و همه خیال می کنند که من پول و طلا در آن گذاشته ام.ظاهرش خیلی خوشگل است.اما چیزی در آن نیست.من فردا این صندوق را می برم سر بازار می سوزانم تا مسلمان و گبر و یهودی بدانند که در این صندوق فقط لعنت وجود دارد.زن گفت:از این کار صرف نظر کن.چرا می خواهی صندوق را بسوزانی؟جوحی قسم خورد که صندوق را می سوزاند.زن هم ساکت شد.صبح زود،جوحی حمالی آورد و صندوق را بر پشت او گذاشت.حمال در راه می رفت و قاضی از ترس آرام آرام او را صدا زد.حمال به چپ و راست نگاه کرد تا ببیند که صدا از کجا می آید.با خود فکر کرد که این ندای غیبی است یا پریان او را صدا می زنند.اما صدا پی در پی به گوش می رسید.حمال خوب دقت کرد و دید که صدا از درون صندوق می آید و صدای غیبی و پریان نیست.قاضی به حمال گفت:ای مرد!من قاضی هستم.زود نایب مرا خبر کن تا بیایید و این صندوق را از این نادان بخرد.بعد صندوق را سر بسته به خانه ببر.حمال صندوق را در سر بازار به زمین گذاشت و به شتاب رفت و نایب قاضی را خبر کرد.
نایب قاضی زود خود را به سر بازار رساند و به جوحی گفت:این صندوق را چند می فروشی؟جوحی گفت:مشتری ها نهصد دینار می دهند،اما من کم تر از هزارتا نمی فروشم.نایب قاضی گفت:ای مرد بی سر و پا!شرم داشته باش.قیمت صندوق معلوم است.جوحی گفت:خوب نیست مال را ندیده بخری.من سر صندوق را باز می کنم.اگر هزار دینار ارزش نداشت،آن را نخر.چرا ندیده و نشناخته معامله بکنیم.نایب قاضی گفت:نه.لازم نیست در صندوق را باز کنی.همین طور می خرمش.اما با من بساز.نایب قاضی پول را به جوحی داد و به حمال دستور داد که صندوق را بردارد و با او برود.به این صورت جوحی به پول رسید و قاضی هم نجات پیدا کرد.سال دیگر باز جوحی فقیر و بی پول شد. دوباره رو به زنش کرد و گفت:ای زن!تو بازی را خوب بلدی.امسال هم برو سراغ قاضی و از دست من شکایت کن تا امسال هم او را تیغ بزنیم و پولی از او بگیریم.زن جوحی تا این را شنید،چادر به سر کرد و با گروهی از زنان به نزد قاضی رفت.
این بار زنی مترجم او شده بود و به جای او حرف می زد تا قاضی او را نشناسد و به یاد بلائی نیفتد که او سال گذشته به سرش آورده بود.زن از گوشه ی چادر ابرو به قاضی نشان می داد.قاضی تا حرف های زن مترجم را شنید و اشاره ی ابرو او را دید،گفت:برو طرف شکایت را بیاور تا داد تو را از او بگیرم.زن رفت و جوحی را آورد.قاضی که پیش تر جوحی را ندیده بود و در آن واقعه هم در صندوق زندانی بود،جوحی را نشناخت.پس رو به جوحی کرد و گفت:چرا نفقه ی این زن را نمی دهی؟جوحی گفت:من مطیع شرعم،اما مفلس و فقیرم و میان شش و بش مانده ام.قاضی خوب دقت کرد جوحی را از صدایش شناخت و گفت:ای حقه باز!این شش و بش را سال پیش با من بازی کردی و من به تو باختم.اما امسال نوبت من است.برو این قمار را با کس دیگری شروع کن.قاضی این را گفت و جوحی و زن را از درگاه خود بیرون کرد.
🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما #حمایت کنـیـد😘🙏
#کانال_داستان 👇🌷
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
📔#داستان_کوتاه_پندآموز
👌بخوانید و برای دیگران بفرستید
گروهی ﺍﺯ ﺑﭽﻪ ﻫﺎ ﺩﺭ ﻧﺰﺩﯾﮑﯽ ﺩﻭ ﺭﯾﻞ ﺭﺍﻩ ﺁﻫﻦ، ﻣﺸﻐﻮﻝ ﺑﻪ ﺑﺎﺯﯼ ﺑﻮﺩﻧﺪ، ﯾﮑﯽ ﺍﺯ ﺍﯾﻦ ﺩﻭ ﺭﯾﻞ ﻗﺎﺑﻞ ﺍﺳﺘﻔﺎﺩﻩ ﺑﻮﺩ،
ﻭﻟﯽ ﺁﻥ ﺩﯾﮕﺮﯼ ﻏﯿﺮ ﻗﺎﺑﻞ ﺍﺳﺘﻔﺎﺩﻩ، ﯾﮑﯽ ﺍﺯ ﺑﭽﻪ ﻫﺎ ﺭﻭﯼ ﺭﯾﻞ ﺧﺮﺍﺏ ﺷﺮﻭﻉ ﺑﻪ ﺑﺎﺯﯼ ﮐﺮﺩ، ﻭ ﭘﺲ ﺍﺯ ﻣﺪﺗﯽ ﺭﻭﯼ ﻫﻤﺎﻥ ﺭﯾﻞ ﻏﯿﺮ ﻗﺎﺑﻞ ﺍﺳﺘﻔﺎﺩﻩ ﺧﻮﺍﺑﺶ ﺑﺮﺩ...
ﺳﻪ ﺑﭽﻪ ﺩﯾﮕﺮ ﻫﻢ ﭘﺲ ﺍﺯ ﮐﻤﯽﺑﺎﺯﯼ ﺭﻭﯼ ﺭﯾﻞ ﺳﺎﻟﻢ، ﻫﻤﺎﻥﺟﺎ ﺧﻮﺍﺑﺸﺎﻥ ﺑﺮﺩ.
ﻗﻄﺎﺭ ﺩﺭ ﺣﺎﻝ ﺁﻣﺪﻥ ﺑﻮﺩ، ﻭ ﺳﻮﺯﻧﺒﺎﻥ ﻣﯽ ﺑﺎﯾﺴﺖ ﺗﺼﻤﯿﻢ ﺻﺤﯿﺤﯽ ﺑﮕﯿﺮﺩ...
ﺳﻮﺯﻧﺒﺎﻥ ﻣﯽ ﺗﻮﺍﻧﺪ ﻣﺴﯿﺮ ﻗﻄﺎﺭ ﺭﺍ ﺗﻐﯿﯿﺮ ﺩﺍﺩﻩ، ﻭ ﺁﻥ ﺭﺍ ﺑﻪ ﺳﻤﺖ ﺭﯾﻞ ﻏﯿﺮﻗﺎﺑﻞ ﺍﺳﺘﻔﺎﺩﻩ ﻫﺪﺍﯾﺖ ﮐﻨﺪ ﻭ ﺍﺯ ﺍﯾﻦ ﻃﺮﯾﻖ ﺟﺎﻥ ﺳﻪ ﮐﻮﺩﮎ ﺭﺍ ﻧﺠﺎﺕ ﺩﻫﺪ ﻭ ﺗﻨﻬﺎ ﯾﮏ ﮐﻮﺩﮎ ﻗﺮﺑﺎﻧﯽ ﺍﯾﻦ ﺗﺼﻤﯿﻢ ﺷﻮﺩ،
ﯾﺎ ﺍﯾﻨﮑﻪ ﻣﺴﯿﺮ ﻗﻄﺎﺭ ﺭﺍ ﺗﻐﯿﯿﺮ ﻧﺪﻫﺪ، ﻭ ﻗﻄﺎﺭ ﺑﻪ ﺭﺍﻩ ﺧﻮﺩ ﺑﺮﻭﺩ!!
ﺳﻮﺍﻝ:
ﺍﮔﺮ ﺷﻤﺎ ﺑﻪ ﺟﺎﯼ ﺳﻮﺯﻧﺒﺎﻥ ﺑﻮﺩﯾﺪ،
ﺩﺭ ﺍﯾﻦ ﻓﺮﺻﺖ ﮐﻢ ﻭ ﺣﺴﺎﺱ، ﭼﻪ ﺗﺼﻤﯿﻤﯽ ﻣﯽ ﮔﺮﻓﺘﯿﺪ؟
ﺑﯿﺸﺘﺮ ﻣﺮﺩﻡ ﻣﻤﮑﻦ ﺍﺳﺖ ﻣﻨﺤﺮﻑ ﮐﺮﺩﻥ ﻣﺴﯿﺮ ﻗﻄﺎﺭ ﺭﺍ ﺑﺮﺍﯼ ﻧﺠﺎﺕ ﺳﻪ ﮐﻮﺩﮎ ﺍﻧﺘﺨﺎﺏ ﮐﻨﻨﺪ ﻭ ﯾﮏ ﮐﻮﺩﮎ ﺭﺍ ﻗﺮﺑﺎﻧﯽ ﻣﺎﺟﺮﺍ ﺑﺪﺍﻧﻨﺪ ﮐﻪ ﺍﻟﺒﺘﻪ ﺍﺯ ﻧﻈﺮ ﺍﺧﻼﻗﯽ ﻭ ﻋﺎﻃﻔﯽ، ﺷﺎﯾﺪ ﺗﺼﻤﯿﻢ ﺻﺤﯿﺤﯽ ﺑﻪ ﻧﻈﺮ ﺑﺮﺳﺪ، ﺍﻣﺎ ﺍﺯ ﺩﯾﺪﮔﺎﻩ ﻣﺪﯾﺮﯾﺘﯽ ﭼﻄﻮﺭ...؟
ﺩﺭ ﺍﯾﻦ ﺗﺼﻤﯿﻢ، ﺁﻥ ﮐﻮﺩﮎ ﻋﺎﻗﻞ ﺑﻪ ﺧﺎﻃﺮ ﺩﻭﺳﺘﺎﻥ ﻧﺎﺩﺍﻥ ﺧﻮﺩ ﮐﻪ ﺗﺼﻤﯿﻢ ﮔﺮﻓﺘﻪ ﺑﻮﺩﻧﺪ ﺩﺭ ﺁﻥ ﻣﺴﯿﺮ ﺍﺷﺘﺒﺎﻩ ﻭ ﺧﻄﺮﻧﺎﮎ (ﺭﯾﻞ ﺳﺎﻟﻢ) ﺑﺎﺯﯼ ﮐﻨﻨﺪ، ﻗﺮﺑﺎﻧﯽ ﻣﯽﺷﻮﺩ!!
ﺍﯾﻦ ﻧﻮﻉ ﺗﺼﻤﯿﻢ ﮔﯿﺮﯼ، ﻣﻌﻀﻠﯽ ﺍﺳﺖ ﻛﻪ ﻫﺮ ﺭﻭﺯ ﺩﺭ ﺍﻃﺮﺍﻑ ﻣﺎ ﺩﺭ ﺍﺩﺍﺭﻩ، ﺟﺎﻣﻌﻪ ﻭ بخصوصﮐﺸﻮﺭﻫﺎﯼ ﻏﯿﺮ ﺩﻣﻮﮐﺮﺍﺗﯿﮏ ﺍﺗﻔﺎﻕ ﻣﯽ ﺍﻓﺘﺪ؛ ﺩﺍﻧﺎﯾﺎﻥ ﻭ ﻣﺮﺩﻡ ﻋﺎﺩﯼ ﻗﺮﺑﺎﻧﯽ
ﺗﺼﻤﯿﻤﺎﺕ ﻣﺪﯾﺮﺍﻥ ﺍﺣﻤﻖ ﻣﯿﺸﻮﻧﺪ!!
ﮐﻮﺩﮐﯽ ﮐﻪ ﻣﻮﺍﻓﻖ ﺑﺎ ﺍﻧﺘﺨﺎﺏ ﺑﻘﯿﻪ ﺑﺮﺍﯼ ﻣﺴﯿﺮ ﺑﺎﺯﯼ ﻧﺒﻮﺩ، ﻃﺮﺩ ﺷﺪ ﻭ ﺩﺭ ﺁﺧﺮ ﻫﻢ ﺍﻭ ﻗﺮﺑﺎﻧﯽ ﺍﯾﻦ ﺍﺗﻔﺎﻕ ﮔﺮﺩﯾﺪ..!
ﻭ ﻫﯿﭻ ﮐﺲ ﺑﺮﺍﯼ ﺍﻭ ﺍﺷﮏ ﻧﺮﯾﺨﺖ...
ﺍﻭ ﺭﯾﻞ ﺍﺯ ﮐﺎﺭ ﺍﻓﺘﺎﺩﻩ ﺭﺍ ﺑﺮﺍﯼ ﺑﺎﺯﯼ ﺍﻧﺘﺨﺎﺏ ﮐﺮﺩﻩ ﺑﻮﺩ ﻭ ﻫﺮﮔﺰ ﻓﮑﺮ ﻧﻤﯽﮐﺮﺩ ﮐﻪ ﺭﻭﺯﯼ ﻣﺮﮔﺶ ﺍﯾﻦ ﮔﻮﻧﻪ ﺭﻗﻢ ﺑﺨﻮﺭﺩ.
ﺍﮔﺮ ﭼﻪ ﻫﺮ ﭼﻬﺎﺭ ﮐﻮﺩﮎ ﻣﮑﺎﻥ ﻣﻨﺎﺳﺒﯽ ﺭﺍ ﺑﺮﺍﯼ ﺑﺎﺯﯼ ﺍﻧﺘﺨﺎﺏ ﻧﮑﺮﺩﻩ ﺑﻮﺩﻧﺪ، ﻭﻟﯽ ﺁﻥ ﮐﻮﺩﮎ، ﻗﺮﺑﺎﻧﯽ ﺗﺼﻤﯿﻢ ﺍﺷﺘﺒﺎﻩ ﮐﻮﺩﮐﺎﻥ ﺩﯾﮕﺮ ﺷﺪ، ﮐﻪ ﺁﮔﺎﻫﺎﻧﻪ ﺗﺼﻤﯿﻢ ﺑﻪ ﺁﻥ ﮐﺎﺭ ﺍﺷﺘﺒﺎﻩ ﮔﺮﻓﺘﻪ ﺑﻮﺩند!
ﺍﻣﺎ ﺑﺎ ﺍﯾﻦ ﺗﺼﻤﯿﻢ ﺳﻮﺯﻧﺒﺎﻥ، ﻧﻪ ﺗﻨﻬﺎ ﺁﻥ ﮐﻮﺩﮎ ﺑﯽﮔﻨﺎﻩ ﻭ ﻋﺎﻗﻞ، ﺟﺎﻧﺶ ﺭﺍ ﺍﺯ ﺩﺳﺖ ﺩﺍﺩ، ﺑﻠﮑﻪ ﺯﻧﺪﮔﯽ ﻫﻤﻪ ﻣﺴﺎﻓﺮﺍﻥ ﺭﺍ ﻧﯿﺰ ﺑﻪ ﺧﻄﺮ ﺍﻧﺪﺍﺧﺖ، ﺯﯾﺮﺍ ﺭﯾﻞ ﺍﺯ ﮐﺎﺭ ﺍﻓﺘﺎﺩﻩ ﻣﻨﺠﺮ ﺑﻪ ﻭﺍﮊﮔﻮﻥ ﺷﺪﻥ ﻗﻄﺎﺭ ﮔﺮﺩﯾﺪ ﻭ ﺗﻤﺎﻣﯽ ﻣﺴﺎﻓﺮﺍﻥ ﻗﺮﺑﺎﻧﯽ ﺍﯾﻦ ﺗﺼﻤﯿﻢ ﺷﺪﻧﺪ،
ﻧﺘﯿﺠﻪ ﺍﯾﻦ ﺗﺼﻤﯿﻢ، ﭼﯿﺰﯼ ﺟﺰ
ﺯﻧﺪﻩ ﻣﺎﻧﺪﻥ ﺳﻪ ﮐﻮﺩﮎ ﺍﺣﻤﻖ ﻧﺒﻮد...
ﻣﺴﺎﻓﺮﺍﻥ ﻗﻄﺎﺭ ﺭﺍ ﻣﯽﺗﻮﺍﻥ ﺑﻪ ﯾﮏ ﻣﻠﺖ ﺗﺸﺒﯿﻪ ﮐﺮﺩ ﻭ ﮔﺮﻭﻩ ﻣﺪﯾﺮﺍﻥ ﺭﺍ ﻫﻤﺎﻥ ﮐﻮﺩﮐﺎﻥ ﻧﺎﺩﺍﻥ ﮐﻪ ﻣﯽﺗﻮﺍﻧﻨﺪ ﺳﺮﻧﻮﺷﺖ ﺳﺮﻧﺸﯿﻨﺎﻥ ﻗﻄﺎﺭ ﺭﺍ ﺗﻌﯿﯿﻦ ﮐﻨﻨﺩ.
ﮔﺎﻫﯽ ﺩﺭﻧﻈﺮﮔﺮﻓﺘﻦ ﻣﻨﺎﻓﻊ ﭼﻨﺪ ﺗﻦ ﺍﺯ ﻣﺪﯾﺮﺍﻥ، ﮐﻪ ﺗﺼﻤﯿﻤﺎﺕ ﺍﺷﺘﺒﺎﻩ ﻣﯿﮕﯿﺮﻧﺪ، ﻣﻨﺠﺮ ﺑﻪ ﺍﺯ ﺩﺳﺖ ﺭﻓﺘﻦ ﻣﻨﺎﻓﻊ ﻫﻤﻪ ﻣﻠﺖ ﻣﯿﺸﻮﺩ ﻭ ﺍﯾﻦ ﻫﻤﺎﻥ ﻗﺮﺑﺎﻧﯽ ﮐﺮﺩﻥ ﺻﺪﻫﺎ ﻧﻔﺮ ﺑﺮﺍﯼ ﻧﺠﺎﺕ ﺳﻪ ﮐﻮﺩﮎ ﺍﺳﺖ...
ﺑﻪ ﯾﺎﺩ ﺩﺍﺷﺘﻪ ﺑﺎﺷﯿﺪ، ﺁﻧﭽﻪ ﺩﺭﺳﺖ ﺍﺳﺖ،
ﻫﻤﯿﺸﻪ ﻣﺤﺒﻮﺏ ﻧﯿﺴﺖ ﻭ ﺁﻧﭽﻪ ﻣﺤﺒﻮﺏ ﺍﺳﺖ، ﻫﻤﯿﺸﻪ ﺩﺭﺳﺖ ﻧﯿﺴﺖ!!
ﺩﺭ ﺍﻣﻮﺭ ﺟﻤﻌﯽ ﻭ ﻣﻠﯽ، ﺍﺯ ﺁﺭﺍﺀ ﺟﻤﻌﯽ ﻭ ﻣﻠﯽ ﻭ ﺍﺯ ﺩﺍﻧﺶ ﺩﺍﻧﺸﻤﻨﺪﺍﻥ ﺑﻬﺮﻩ ﮔﯿﺮﯾﻢ...
📕برگرفته از کتاب:
📔عمر کوتاه نیست ما کوتاهی میکنیم
🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما #حمایت کنـیـد😘🙏
#کانال_داستان 👇🌷
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
📚#فرازی_از_تاریخ
بعد از آنكه حضرت على عليه السّلام را در شب 19 ماه رمضان سال چهلم هجرت ، مضروب ساختند و آن حضرت در روزهاى آخر عمر شريف اش ، در بستر خوابيده بود، گاهى چشمهايش را باز مى كرد و مى فرمود: « سَلُونى قَبْلَ اَنْ تَفْقِدُونى : هر چه مى خواهيد از من بپرسيد، قبل از آنكه از ميان شما بروم »صعصعة بن صوحان ، يكى از حاضرين بود، عرض كرد:يا اميرالمؤ منين ! آيا شما افضل هستيد يا حضرت آدم عليه السّلام ؟
آقا، چشمهاى مبارك خويش را گشوده و فرمود:
« انسان خوب نيست از خودش تعريف كند، امّا براى اينكه ، نعمتهاى الهى را در حق خودم اظهار كرده و نوعى شكرگزارى كرده باشم ؛ جواب ترا مى گويم : خداوند متعال آدم را داخل بهشت كرد و تمام نعمتهايش را بر او مباح و حلال نمود، فقط او را از خوردن گندم مانع شد، و با وجود منع الهى ، از آن گندم خورد؛ ولى براى من ، گندم مباح بود، امّا از آن استفاده نكردم »صعصعه عرض كرد:شما افضل هستيد يا حضرت نوح ؟
امام عليه السّلام فرمود: « زمانيكه قوم نوح او را اذيت و آزار رساندند؛ حضرت نوح آنها را نفرين كرد [و فرمود: (رَبِّ لا تَذَرْ عَلَى الاُرْضِ مِنْ الْكافِرينَ دَيّاراً):
پروردگارا! هيچ يك از كافران را بر روى زمين باقى مگذار!] و آنها هلاك شدند ولى من ، با اين همه مصيبت و آزار، در عمر خود نفرين نكردم »صعصعه پرسيد:آيا شما افضل هستید يا ابراهيم خليل عليه السّلام ؟فرمود: « ابراهيم عليه السّلام به خداوند عرضه داشت :
(رَبِّ اَرِنى كَيْفَ تُحْىِ الْمُوتى ):
(خداوندا ! به من نشان بده كه چگونه اين مردگان پوسيده را زنده خواهى كرد.)خطاب رسيد: ابراهيم مگر به قدرت ما ايمان نياورده اى ؟
عرض كرد: چرا؟، ولى مى خواهم قلبم مطمئن شود.
امّا ايمان من در مرتبه ايست كه (لَوْ كُشِفَ الْغِطاءُ ما ازْدَدْتُ يَقيناً):
هرگاه تمام پرده هاى بين خالق و مخلوق برداشته شود، يقين و اطمينان من به حدّى است كه كم و زياد نمى شود، يعنى در بالاترين درجه ايمان »
صعصعه گفت :يا على ! شما افضل هستید يا موسى عليه السّلام ؟امام فرمود:
« زمانيكه خداوند تبارك و تعالى ، حضرت موسى را به سوى فرعون فرستاد و به او يد بيضا و عصا را بعنوان معجزه عنايت كرد، و فرمان داد كه : برو بسوى فرعون ، موسى عليه السّلام عرض كرد: (وَ لَهُمْ عَلَىَّ دَنْبٌ فَاَخافُ اَنْ يَقْتُلُوْنِ):(پروردگارا ! آنان به اعتقاد خودشان ، مرا گناهكار مى دانند؛ مى ترسم مرا بكشند.)
و از خداوند درخواست كرد كه برادرش هارون را هم با او همراه كند. امّا وقتيكه پيامبر بزرگوار اسلام صلّى اللّه عليه و آله مرا مأمور كرد سوره برائت را بسوى فرعونهاى مكّه ببرم و در موسم حج بخوانم ، با آنكه بسيارى از پهلوانان و پدران و برادران آنها را در جنگ كشته بودم ؛ ذرّه اى به دلم خوف نيامد و كسى را براى كمك و يارى نخواستم و به تنهائى سوره برائت را برده و بر آنها قرائت كردم »صعصعه عرض كرد:
يا على ! شما افضل هستید يا حضرت عيسى عليه السّلام ؟
امام فرمود:« آنگاه كه آثار وضع حمل ، در مادر عيسى ظاهر شد و خواست بچه اش را بدنيا آورد از طرف خداوند فرمان رسيد:
مريم ! از بيت المقدس بيرون رو كه اينجا جاى زايمان نيست ؛ اينجا عبادتگاه است . او بدستور الهى ، به زير يك نخله خشك پناه برد.
امّا وقتى مادر من ، در مسجدالحرام آثار وضع حمل را ديد خواست كه از آنجا بيرون رود، خداوند امر فرمود: كه داخل خانه ما بيا! و ديوار كعبه شكافته شد، مادرم مرا در خانه خدا بدنيا آورد و سه روز مهمان پروردگارم بود »
📚بحار، ج 73، صفحه 465
🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما #حمایت کنـیـد😘🙏
#کانال_داستان 👇🌷
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
📚گوهر پنهان
روزی حضرت موسی به خداوند عرض کرد: ای خدای دانا وتوانا ! حکمت این کار چیست که موجودات را میآفرینی و باز همه را خراب میکنی؟ چرا موجودات نر و ماده زیبا و جذاب میآفرینی و بعد همه را نابود میکنی؟
خداوند فرمود : ای موسی! من میدانم که این سوال تو از روی نادانی و انکار نیست و گرنه تو را ادب میکردم و به خاطر این پرسش تو را گوشمالی میدادم. اما میدانم که تو میخواهی راز و حکمت افعال ما را بدانی و از سرّ تداوم آفرینش آگاه شوی. و مردم را از آن آگاه کنی. تو پیامبری و جواب این سوال را میدانی. این سوال از علم برمیخیزد. هم سوال از علم بر میخیزد هم جواب. هم گمراهی از علم ناشی میشود هم هدایت و نجات. همچنانکه دوستی و دشمنی از آشنایی برمیخیزد.
آنگاه خداوند فرمود : ای موسی برای اینکه به جواب سوالت برسی، بذر گندم در زمین بکار. و صبر کن تا خوشه شود. موسی بذرها را کاشت و گندمهایش رسید و خوشه شد. داسی برداشت ومشغول درو کردن شد. ندایی از جانب خداوند رسید که ای موسی! تو که کاشتی و پرورش دادی پس چرا خوشهها را میبری؟ موسی جواب داد: پروردگارا ! در این خوشهها، گندم سودمند و مفید پنهان است و درست نیست که دانههای گندم در میان کاه بماند، عقل سلیم حکم میکند که گندمها را از کاه باید جدا کنیم. خداوند فرمود: این دانش را از چه کسی آموختی که با آن یک خرمن گندم فراهم کردی؟ موسی گفت: ای خدای بزرگ! تو به من قدرت شناخت و درک عطا فرمودهای.
خداوند فرمود : پس چگونه تو قوه شناخت داری و من ندارم؟ در تن خلایق روحهای پاک هست، روحهای تیره و سیاه هم هست . همانطور که باید گندم را از کاه جدا کرد باید نیکان را از بدان جدا کرد. خلایق جهان را برای آن میآفرینم که گنج حکمتهای نهان الهی آشکار شود.
*خداوند گوهر پنهان خود را با آفرینش انسان و جهان آشکار کرد پس ای انسان تو هم گوهر پنهان جان خود را نمایان کن.
🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما #حمایت کنـیـد😘🙏
#کانال_داستان 👇🌷
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
تزیین قاب گوشی
🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما #حمایت کنـیـد😘🙏
#کانال_داستان 👇🌷
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
┄┅─✵💚✵─┅┄
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#میوه_آرایی
تزئین میوه و...
🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما #حمایت کنـیـد😘🙏
#کانال_داستان 👇🌷
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
┄┅─✵💚✵─┅┄
رمان #ارباب_سالار
قسمت صدونودوچهارم
یکی داشت نماز میخوند... نیمرخش به من بود... یه مرد بود... چهرش از نیم رخ خیلی اشنا بود... خیلی جذاب بود...
بیشتر دقیق شدم.
اما... اینکه... اینکه ارباب بود... ارباب ساالر بود!!! تا بحال ندیده بودم نماز بخونه!!! ینی تاجایی که میدونستم اصلا نماز نمیخوند...
شاید اصلا ارباب نبود... شاید من اشتباه میدیدم...
دوباره چشمامو بستم و باز کردم... اما هیچی تعقیر نکرد.. مطمعن بودم ارباب بود.
نمازش که تموم شد دستاشو برد بالا و شرو کرد به دعا کردن. حالتش بینهایت خواستنی بود، هر کسه دیگه ای بجای من بود باورش
نمیشد که این ارباب سالار باشه... اما بود بخدا که این ارباب سالار بود
دیگه طاقت نیووردمو صداش کردم
_ارباب.
جوابی نداد، شاید نشنیده!!! دوباره بلند تر صداش کردم
_اربااااااب
برگشت سمتم... با حیرت نگام کرد.
ارباب:بهوش اومدی؟؟؟!!!!!
نمیفهمیدم چیمیگه!!! بهوش اومدی ینی چی؟؟؟!!! ینی من بیهوش بودم!!!
ارباب اومد.سمتم و برقه بالا سرمو روشن کرد.
ارباب:توهم نیست واقعا بهوش اومدی.
نور اذیتم میکرد... چشمامو جم کردم.
_مگه من بیهوش بودم...
ارباب:خدارو شکر... حرفم میزنه
خم شد و از پیشونیم بوسید.
یک لحظه... فقط یک لحظه دیگه قلبم نزد، من خواب بودم؟؟؟!!! نکنه اینارو تو خواب میدیدم!!!!
دستمو بردم بالا و گذاشتم رو صورته ارباب... اما همین که لمسش کردم دستمو زود پس کشیدم.
_نه... خواب نیستم، جدی جدی بیدارم...
ارباب:اره بیداری... بیداری و خدارو شکر بعد از تقریبا شیش روز به هوش اومدی.
از تعجب نزدیک بود شاخام در بیاد.
_شیش روووووز؟؟؟؟!!!! شما مطمعنین؟؟؟!!!!
ارباب ازدستم گرفت و برد نزدیکه لبشو اروم بوسید.
خدایا من الان دیگه پس میوفتم، ارباب چشه؟؟!!!
ارباب:اره... بعد از اون ماجراها و کشته شدنه سهراب و... تقریباشیش روزه که بهوش میای و از هوش میری...
تازه یادم افتاد... نصرت... خون... سهراب... تیر... گلوله... ارباب
باترس به ار باب نگاه کردم...
ارباب ازجاش بلند شد و اومد کنارم نشست و منو کشید تو بغلش.
ارباب:دیگه نیازی نیست از چیزی بترسی همه چیز تموم شد... همه چیز...
تو بغلش که بودم همه چیز واقعا خوب بود و هیچ چیز ترسناک نبود.
_امیر عباس...
ارباب:اروم باش... پیشه ارامه فردا میارمش پیشت...
ادامه دارد...
🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما #حمایت کنـیـد😘🙏
#کانال_داستان 👇🌷
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
رمان #ارباب_سالار
قسمت صدونودوپنجم
)سوگل(
ده روز از بهوش اومدنم گذشته بود.
من همش شیش روز بیهوش بودم اما با تعقیرایی که اطرافم شده بود احساس میکردم شصت سال بود که تو این عمارت نبودم...
ارباب عوض شده بود... دیگه اون اربابه سابق نبود... هنوز مغرور بود... هنوز حرف حرفه خودش بود، امایه چیزیش عوض شده
بود... انگار مهربون تر شده بود، اونم با من... بامنی که حتی نگاهمم نمیکرد...
با امیر عباس بازی میکرد... بهش میخندید!!! کارهایی که من حتی فکرشو هم نمیکردم ارباب یه روزی انجام بده...
شنیده بودم ملوک السلطنه رو از عمارت بیرون کرده... بخاطره خیانت محکومه تا اخره عمرش تنها زندگی کنه!!! باورم نمیشد ملوک
به ارباب خیانت کرده باشه!!!! اما بی بی دروغ نمیگف...
برا ارام خوشحال بودم، دکتر برگشته بود روستا و قرار بود دوباره به کارش ادامه بده و امشب قرار بود با مادر جون بیان
خواستگاری...
تکلیفه همه مشخص شده بود بجز من!!!! رو هوا معلق بودم... نه برمیگشتم سره کارم نه ارباب چیزی بهم میگفت...
میترسیدم که از عمارت بیرونم کنه، باید باهاش حرف میزدم... حتما باهاش حرف میزدم.
)ارباب(
امشب سامیار و مادر بزرگش میومدن خواستگاریه ارام... از سامیار مطمئن بودم از عشقش اطمینان داشتم...
سامیار بهترین گزینه برای ارام بود.
یاده سوگل افتادم... سوگلی که نه خواستگاریی داشت، نه عقد و نه ازدواجی....
دیگه وقتش بود، دیگه وقتش بود تا بهش بگم احساسم نسبت بهش چیه، اما این سری بدونه هیچ زور و اجباری فقط نظرشو
میخواستم... هیچ چیزی رو بهش تحمیل نمیکنم، اگر خواست من تا اخره عمرم کنارشم... همسرشم... دیگه اربابش نیستم...
اما اگه نخواست... اگه نخواست چی؟؟؟!!! اگه رفت چی؟؟؟ اگه بعد از اون همه عذابی که بهش دادم نموند چی؟!!!!
اما اگرم بهش نمیگفتم نمیشد..
وارده اتاق که شدم سوگل پشتش به در بود و داشت امیر عباسو میذاشت رو تختش.
_خوابید؟؟؟
سوگل:بله ارباب.
_پدر سوخته ساعته اومدنه منو میدونه که هر وقت من میام خوابه؟؟؟
سوگل:بچس ارباب.
_میدونم،شوخی میکنم...
پریشون بود... انگار میخواست چیزی بگه... نشستم کناره امیر.
_چی میخوای بگی بگو سوگل.
سوگل:جسارته ارباب... اما شما گفته بودین بعد از بدنیا اومدنه امیر عباس تکلیفه منو روشن میکنین... میخواین بیرونم کنین؟؟؟!!!!
به چهره ی ترسیدش نگاه کردم.
_نه.
سوگل:ممنون، ارباب... پس دوباره برمیگردم سر کارم!؟؟؟
_نه.
سوگل:پس چی؟؟؟؟
_بعد از رفتنه دکتر صحبت میکنیم....
سوگل:ارباب من تا اون موقه دق میکنم از نگرانی
اخم کردم.
_دیگه از این حرفا نزن، شب اخره شب حرف میزنیم.
سوگل:چشم. اگه اجازه بدین میخوام برم پایین.
ادامه دارد...
🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما #حمایت کنـیـد😘🙏
#کانال_داستان 👇🌷
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
رمان #ارباب_سالار
قسمت صدونودوششم
سوگل:جسارته ارباب... اما شما گفته بودین بعد از بدنیا اومدنه امیر عباس تکلیفه منو روشن میکنین... میخواین بیرونم کنین؟؟؟!!!!
به چهره ی ترسیدش نگاه کردم.
_نه.
سوگل:ممنون، ارباب... پس دوباره برمیگردم سره کارم!؟؟؟
_نه.
سوگل:پس چی؟؟؟؟
_بعد از رفتنه دکتر صحبت میکنیم....
سوگل:ارباب من تا اون موقه دق میکنم از نگرانی
اخم کردم.
_دیگه از این حرفا نزن، شب اخره شب حرف میزنیم.
سوگل:چشم. اگه اجازه بدین میخوام برم پایین.
_باشه برو.
بعد از رفتنه سوگل به کیان زنگ زدم.
_کیان... میخوام خونواده ی سوگل و بیاری عمارت.
کیان:بله!!!! ارباب...
_کیان تازه گیا زیاد مخالفت میکنی
کیان:ارباب بی احترامیه اما شما همه ی ترد شده هارو دارین تک تک برمیگردونین.
_اشتباه ترد شدن کیان... میخوام اشتباهاتم و جبران کنم، تو فقط به کارایی که گفتم عمل کن.
_حرف حرفه شماس... چشم ارباب.
)سوگل(
تو سالن نشسته بودیم و منتظره دکتر و مادر جون بودیم، انتظار نداشتم من هم تو این مراسمشون باشم، اما ارباب خودش شخصا گفته
بود که شب تو مراسم باشم.
بالاخره اومدن... مادر جونو بعد از یک ماه و خورده ای دیده بودم و خیلی خوشحال بودم...
مادر جون:سوگلللللل... تویی؟؟؟
رفتمو بغلش کردم.
_دلم خیلی برات تنگ شده بود مادر جونی... خیلی...
مادر جون:منم عزیزم... به سلامتی فارغ شدی؟؟؟!!! کو فندوقت.
از بغلش اومدم بیرون.
_بله مادر جون...خوابه بیدار شد حتما میارمش.
مادر جون:سلامت باشه سوگلم.
ارباب:سوگل... قصد نداری که مهمونامو جلو در نگه داری.
از جلوشون رفتم کنار.
ادامه دارد....
🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما #حمایت کنـیـد😘🙏
#کانال_داستان 👇🌷
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662