eitaa logo
داستان و پند اخبار فوری طب سنتی اسلامی فوتبال برتر استقلال پرسپولیس ورزش سه
8.9هزار دنبال‌کننده
6.3هزار عکس
3.7هزار ویدیو
66 فایل
|♥️بسم الله الرحمن الرحیم♥️. ﷺ جهت مشاوره @mohamad143418
مشاهده در ایتا
دانلود
زن خیانتکار جوحی و قاضی زن جوان پیش قاضی رفت و از دست شوهرش شکایت کرد و گفت که این جوحی مردی لاابالی است و مرا کتک میزند. قاضی که هدف اشاره ی ابروی زن را فهمیده بود، با عصبانیت گفت: این جا خیلی شلوغ است و من نمی توانم قضاوت کنم‼️ زن گفت: خانه ی من خالی است. شوهرم رفته به ده شان و دربان و نگهبان هم نداریم. اگر امکان دارد امشب بیا. خلاصه زن چنان عشوه گری و طنازی از خودش نشان داد و در گوش قاضی خواند که سرانجام او را رام کرد و قاضی پذیرفت که شب به خانه ی زن برود. شب قاضی به خانه ی جوحی رفت و تا در زد، زن در را باز کرد و با همان دل فریبی و طنازی او را به درون برد قاضی را در اتاق نشاند و دو شمع روشن کرد و مقداری نقل جلو قاضی گذاشت و گقت:حالا در این خلوت،ما بدون شراب مستیم.در این گفت و گو بودند که جوحی در زد.قاضی سراسیمه شد و هراسان دنبال راه فراری می گشت. زن صندوقی را در گوشه ی اتاق به او نشان داد و گفت که در آن صندوق برود تا او کسی را که در زده،دست به سر کند و برگردد،تا دوباره با هم به عیش و خوشی مشغول شوند.قاضی به صندوق رفت و زن در آن را بست و رفت تا در را باز کند.در را باز کرد و جوحی فریاد زنان و خشمگین وارد شد. تا پا به اتاق گذاشت،با همان خشم گفت:ای زن!من چیزی ندارم که فدای تو کنم.تو هم در این همه سال،چه بهار باشد و چه پاییز،وبال گردن من بوده ای.زبان درازی کردی،گاهی به من می گویی مفلس و گاهی هم دیوث می گوئی،اما بدان که در این دو عیب من بی گناهم و هیچ تقصیری به گردن ندارم.مفلسی من از خداست و دیوثی ام را تو باعث شده ای. من از مال دنیا،تنها همین صندوق را دارم که شک همه را برانگیخته است و همه خیال می کنند که من پول و طلا در آن گذاشته ام.ظاهرش خیلی خوشگل است.اما چیزی در آن نیست.من فردا این صندوق را می برم سر بازار می سوزانم تا مسلمان و گبر و یهودی بدانند که در این صندوق فقط لعنت وجود دارد.زن گفت:از این کار صرف نظر کن.چرا می خواهی صندوق را بسوزانی؟جوحی قسم خورد که صندوق را می سوزاند.زن هم ساکت شد.صبح زود،جوحی حمالی آورد و صندوق را بر پشت او گذاشت.حمال در راه می رفت و قاضی از ترس آرام آرام او را صدا زد.حمال به چپ و راست نگاه کرد تا ببیند که صدا از کجا می آید.با خود فکر کرد که این ندای غیبی است یا پریان او را صدا می زنند.اما صدا پی در پی به گوش می رسید.حمال خوب دقت کرد و دید که صدا از درون صندوق می آید و صدای غیبی و پریان نیست.قاضی به حمال گفت:ای مرد!من قاضی هستم.زود نایب مرا خبر کن تا بیایید و این صندوق را از این نادان بخرد.بعد صندوق را سر بسته به خانه ببر.حمال صندوق را در سر بازار به زمین گذاشت و به شتاب رفت و نایب قاضی را خبر کرد. نایب قاضی زود خود را به سر بازار رساند و به جوحی گفت:این صندوق را چند می فروشی؟جوحی گفت:مشتری ها نهصد دینار می دهند،اما من کم تر از هزارتا نمی فروشم.نایب قاضی گفت:ای مرد بی سر و پا!شرم داشته باش.قیمت صندوق معلوم است.جوحی گفت:خوب نیست مال را ندیده بخری.من سر صندوق را باز می کنم.اگر هزار دینار ارزش نداشت،آن را نخر.چرا ندیده و نشناخته معامله بکنیم.نایب قاضی گفت:نه.لازم نیست در صندوق را باز کنی.همین طور می خرمش.اما با من بساز.نایب قاضی پول را به جوحی داد و به حمال دستور داد که صندوق را بردارد و با او برود.به این صورت جوحی به پول رسید و قاضی هم نجات پیدا کرد.سال دیگر باز جوحی فقیر و بی پول شد. دوباره رو به زنش کرد و گفت:ای زن!تو بازی را خوب بلدی.امسال هم برو سراغ قاضی و از دست من شکایت کن تا امسال هم او را تیغ بزنیم و پولی از او بگیریم.زن جوحی تا این را شنید،چادر به سر کرد و با گروهی از زنان به نزد قاضی رفت. این بار زنی مترجم او شده بود و به جای او حرف می زد تا قاضی او را نشناسد و به یاد بلائی نیفتد که او سال گذشته به سرش آورده بود.زن از گوشه ی چادر ابرو به قاضی نشان می داد.قاضی تا حرف های زن مترجم را شنید و اشاره ی ابرو او را دید،گفت:برو طرف شکایت را بیاور تا داد تو را از او بگیرم.زن رفت و جوحی را آورد.قاضی که پیش تر جوحی را ندیده بود و در آن واقعه هم در صندوق زندانی بود،جوحی را نشناخت.پس رو به جوحی کرد و گفت:چرا نفقه ی این زن را نمی دهی؟جوحی گفت:من مطیع شرعم،اما مفلس و فقیرم و میان شش و بش مانده ام.قاضی خوب دقت کرد جوحی را از صدایش شناخت و گفت:ای حقه باز!این شش و بش را سال پیش با من بازی کردی و من به تو باختم.اما امسال نوبت من است.برو این قمار را با کس دیگری شروع کن.قاضی این را گفت و جوحی و زن را از درگاه خود بیرون کرد. ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ 🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما کنـیـد😘🙏 👇🌷 http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662 ‌‌‌‌‌‌
📔 👌بخوانید و برای دیگران بفرستید گروهی ﺍﺯ ﺑﭽﻪ ﻫﺎ ﺩﺭ ﻧﺰﺩﯾﮑﯽ ﺩﻭ ﺭﯾﻞ ﺭﺍﻩ ﺁﻫﻦ، ﻣﺸﻐﻮﻝ ﺑﻪ ﺑﺎﺯﯼ ﺑﻮﺩﻧﺪ، ﯾﮑﯽ ﺍﺯ ﺍﯾﻦ ﺩﻭ ﺭﯾﻞ ﻗﺎﺑﻞ ﺍﺳﺘﻔﺎﺩﻩ ﺑﻮﺩ، ﻭﻟﯽ ﺁﻥ ﺩﯾﮕﺮﯼ ﻏﯿﺮ ﻗﺎﺑﻞ ﺍﺳﺘﻔﺎﺩﻩ، ﯾﮑﯽ ﺍﺯ ﺑﭽﻪ ﻫﺎ ﺭﻭﯼ ﺭﯾﻞ ﺧﺮﺍﺏ ﺷﺮﻭﻉ ﺑﻪ ﺑﺎﺯﯼ ﮐﺮﺩ، ﻭ ﭘﺲ ﺍﺯ ﻣﺪﺗﯽ ﺭﻭﯼ ﻫﻤﺎﻥ ﺭﯾﻞ ﻏﯿﺮ ﻗﺎﺑﻞ ﺍﺳﺘﻔﺎﺩﻩ ﺧﻮﺍﺑﺶ ﺑﺮﺩ... ﺳﻪ ﺑﭽﻪ ﺩﯾﮕﺮ ﻫﻢ ﭘﺲ ﺍﺯ ﮐﻤﯽﺑﺎﺯﯼ ﺭﻭﯼ ﺭﯾﻞ ﺳﺎﻟﻢ، ﻫﻤﺎﻥﺟﺎ ﺧﻮﺍﺑﺸﺎﻥ ﺑﺮﺩ. ﻗﻄﺎﺭ ﺩﺭ ﺣﺎﻝ ﺁﻣﺪﻥ ﺑﻮﺩ، ﻭ ﺳﻮﺯﻧﺒﺎﻥ ﻣﯽ ﺑﺎﯾﺴﺖ ﺗﺼﻤﯿﻢ ﺻﺤﯿﺤﯽ ﺑﮕﯿﺮﺩ... ﺳﻮﺯﻧﺒﺎﻥ ﻣﯽ ﺗﻮﺍﻧﺪ ﻣﺴﯿﺮ ﻗﻄﺎﺭ ﺭﺍ ﺗﻐﯿﯿﺮ ﺩﺍﺩﻩ، ﻭ ﺁﻥ ﺭﺍ ﺑﻪ ﺳﻤﺖ ﺭﯾﻞ ﻏﯿﺮﻗﺎﺑﻞ ﺍﺳﺘﻔﺎﺩﻩ ﻫﺪﺍﯾﺖ ﮐﻨﺪ ﻭ ﺍﺯ ﺍﯾﻦ ﻃﺮﯾﻖ ﺟﺎﻥ ﺳﻪ ﮐﻮﺩﮎ ﺭﺍ ﻧﺠﺎﺕ ﺩﻫﺪ ﻭ ﺗﻨﻬﺎ ﯾﮏ ﮐﻮﺩﮎ ﻗﺮﺑﺎﻧﯽ ﺍﯾﻦ ﺗﺼﻤﯿﻢ ﺷﻮﺩ، ﯾﺎ ﺍﯾﻨﮑﻪ ﻣﺴﯿﺮ ﻗﻄﺎﺭ ﺭﺍ ﺗﻐﯿﯿﺮ ﻧﺪﻫﺪ، ﻭ ﻗﻄﺎﺭ ﺑﻪ ﺭﺍﻩ ﺧﻮﺩ ﺑﺮﻭﺩ!! ﺳﻮﺍﻝ: ﺍﮔﺮ ﺷﻤﺎ ﺑﻪ ﺟﺎﯼ ﺳﻮﺯﻧﺒﺎﻥ ﺑﻮﺩﯾﺪ، ﺩﺭ ﺍﯾﻦ ﻓﺮﺻﺖ ﮐﻢ ﻭ ﺣﺴﺎﺱ، ﭼﻪ ﺗﺼﻤﯿﻤﯽ ﻣﯽ ﮔﺮﻓﺘﯿﺪ؟ ﺑﯿﺸﺘﺮ ﻣﺮﺩﻡ ﻣﻤﮑﻦ ﺍﺳﺖ ﻣﻨﺤﺮﻑ ﮐﺮﺩﻥ ﻣﺴﯿﺮ ﻗﻄﺎﺭ ﺭﺍ ﺑﺮﺍﯼ ﻧﺠﺎﺕ ﺳﻪ ﮐﻮﺩﮎ ﺍﻧﺘﺨﺎﺏ ﮐﻨﻨﺪ ﻭ ﯾﮏ ﮐﻮﺩﮎ ﺭﺍ ﻗﺮﺑﺎﻧﯽ ﻣﺎﺟﺮﺍ ﺑﺪﺍﻧﻨﺪ ﮐﻪ ﺍﻟﺒﺘﻪ ﺍﺯ ﻧﻈﺮ ﺍﺧﻼﻗﯽ ﻭ ﻋﺎﻃﻔﯽ، ﺷﺎﯾﺪ ﺗﺼﻤﯿﻢ ﺻﺤﯿﺤﯽ ﺑﻪ ﻧﻈﺮ ﺑﺮﺳﺪ، ﺍﻣﺎ ﺍﺯ ﺩﯾﺪﮔﺎﻩ ﻣﺪﯾﺮﯾﺘﯽ ﭼﻄﻮﺭ...؟ ﺩﺭ ﺍﯾﻦ ﺗﺼﻤﯿﻢ، ﺁﻥ ﮐﻮﺩﮎ ﻋﺎﻗﻞ ﺑﻪ ﺧﺎﻃﺮ ﺩﻭﺳﺘﺎﻥ ﻧﺎﺩﺍﻥ ﺧﻮﺩ ﮐﻪ ﺗﺼﻤﯿﻢ ﮔﺮﻓﺘﻪ ﺑﻮﺩﻧﺪ ﺩﺭ ﺁﻥ ﻣﺴﯿﺮ ﺍﺷﺘﺒﺎﻩ ﻭ ﺧﻄﺮﻧﺎﮎ ‏(ﺭﯾﻞ ﺳﺎﻟﻢ) ﺑﺎﺯﯼ ﮐﻨﻨﺪ، ﻗﺮﺑﺎﻧﯽ ﻣﯽﺷﻮﺩ!! ﺍﯾﻦ ﻧﻮﻉ ﺗﺼﻤﯿﻢ ﮔﯿﺮﯼ، ﻣﻌﻀﻠﯽ ﺍﺳﺖ ﻛﻪ ﻫﺮ ﺭﻭﺯ ﺩﺭ ﺍﻃﺮﺍﻑ ﻣﺎ ﺩﺭ ﺍﺩﺍﺭﻩ، ﺟﺎﻣﻌﻪ ﻭ بخصوصﮐﺸﻮﺭﻫﺎﯼ ﻏﯿﺮ ﺩﻣﻮﮐﺮﺍﺗﯿﮏ ﺍﺗﻔﺎﻕ ﻣﯽ ﺍﻓﺘﺪ؛ ﺩﺍﻧﺎﯾﺎﻥ ﻭ ﻣﺮﺩﻡ ﻋﺎﺩﯼ ﻗﺮﺑﺎﻧﯽ ﺗﺼﻤﯿﻤﺎﺕ ﻣﺪﯾﺮﺍﻥ ﺍﺣﻤﻖ ﻣﯿﺸﻮﻧﺪ!! ﮐﻮﺩﮐﯽ ﮐﻪ ﻣﻮﺍﻓﻖ ﺑﺎ ﺍﻧﺘﺨﺎﺏ ﺑﻘﯿﻪ ﺑﺮﺍﯼ ﻣﺴﯿﺮ ﺑﺎﺯﯼ ﻧﺒﻮﺩ، ﻃﺮﺩ ﺷﺪ ﻭ ﺩﺭ ﺁﺧﺮ ﻫﻢ ﺍﻭ ﻗﺮﺑﺎﻧﯽ ﺍﯾﻦ ﺍﺗﻔﺎﻕ ﮔﺮﺩﯾﺪ..! ﻭ ﻫﯿﭻ ﮐﺲ ﺑﺮﺍﯼ ﺍﻭ ﺍﺷﮏ ﻧﺮﯾﺨﺖ... ﺍﻭ ﺭﯾﻞ ﺍﺯ ﮐﺎﺭ ﺍﻓﺘﺎﺩﻩ ﺭﺍ ﺑﺮﺍﯼ ﺑﺎﺯﯼ ﺍﻧﺘﺨﺎﺏ ﮐﺮﺩﻩ ﺑﻮﺩ ﻭ ﻫﺮﮔﺰ ﻓﮑﺮ ﻧﻤﯽﮐﺮﺩ ﮐﻪ ﺭﻭﺯﯼ ﻣﺮﮔﺶ ﺍﯾﻦ ﮔﻮﻧﻪ ﺭﻗﻢ ﺑﺨﻮﺭﺩ. ﺍﮔﺮ ﭼﻪ ﻫﺮ ﭼﻬﺎﺭ ﮐﻮﺩﮎ ﻣﮑﺎﻥ ﻣﻨﺎﺳﺒﯽ ﺭﺍ ﺑﺮﺍﯼ ﺑﺎﺯﯼ ﺍﻧﺘﺨﺎﺏ ﻧﮑﺮﺩﻩ ﺑﻮﺩﻧﺪ، ﻭﻟﯽ ﺁﻥ ﮐﻮﺩﮎ، ﻗﺮﺑﺎﻧﯽ ﺗﺼﻤﯿﻢ ﺍﺷﺘﺒﺎﻩ ﮐﻮﺩﮐﺎﻥ ﺩﯾﮕﺮ ﺷﺪ، ﮐﻪ ﺁﮔﺎﻫﺎﻧﻪ ﺗﺼﻤﯿﻢ ﺑﻪ ﺁﻥ ﮐﺎﺭ ﺍﺷﺘﺒﺎﻩ ﮔﺮﻓﺘﻪ ﺑﻮﺩند! ﺍﻣﺎ ﺑﺎ ﺍﯾﻦ ﺗﺼﻤﯿﻢ ﺳﻮﺯﻧﺒﺎﻥ، ﻧﻪ ﺗﻨﻬﺎ ﺁﻥ ﮐﻮﺩﮎ ﺑﯽﮔﻨﺎﻩ ﻭ ﻋﺎﻗﻞ، ﺟﺎﻧﺶ ﺭﺍ ﺍﺯ ﺩﺳﺖ ﺩﺍﺩ، ﺑﻠﮑﻪ ﺯﻧﺪﮔﯽ ﻫﻤﻪ ﻣﺴﺎﻓﺮﺍﻥ ﺭﺍ ﻧﯿﺰ ﺑﻪ ﺧﻄﺮ ﺍﻧﺪﺍﺧﺖ، ﺯﯾﺮﺍ ﺭﯾﻞ ﺍﺯ ﮐﺎﺭ ﺍﻓﺘﺎﺩﻩ ﻣﻨﺠﺮ ﺑﻪ ﻭﺍﮊﮔﻮﻥ ﺷﺪﻥ ﻗﻄﺎﺭ ﮔﺮﺩﯾﺪ ﻭ ﺗﻤﺎﻣﯽ ﻣﺴﺎﻓﺮﺍﻥ ﻗﺮﺑﺎﻧﯽ ﺍﯾﻦ ﺗﺼﻤﯿﻢ ﺷﺪﻧﺪ، ﻧﺘﯿﺠﻪ ﺍﯾﻦ ﺗﺼﻤﯿﻢ، ﭼﯿﺰﯼ ﺟﺰ ﺯﻧﺪﻩ ﻣﺎﻧﺪﻥ ﺳﻪ ﮐﻮﺩﮎ ﺍﺣﻤﻖ ﻧﺒﻮد... ﻣﺴﺎﻓﺮﺍﻥ ﻗﻄﺎﺭ ﺭﺍ ﻣﯽﺗﻮﺍﻥ ﺑﻪ ﯾﮏ ﻣﻠﺖ ﺗﺸﺒﯿﻪ ﮐﺮﺩ ﻭ ﮔﺮﻭﻩ ﻣﺪﯾﺮﺍﻥ ﺭﺍ ﻫﻤﺎﻥ ﮐﻮﺩﮐﺎﻥ ﻧﺎﺩﺍﻥ ﮐﻪ ﻣﯽﺗﻮﺍﻧﻨﺪ ﺳﺮﻧﻮﺷﺖ ﺳﺮﻧﺸﯿﻨﺎﻥ ﻗﻄﺎﺭ ﺭﺍ ﺗﻌﯿﯿﻦ ﮐﻨﻨﺩ. ﮔﺎﻫﯽ ﺩﺭﻧﻈﺮﮔﺮﻓﺘﻦ ﻣﻨﺎﻓﻊ ﭼﻨﺪ ﺗﻦ ﺍﺯ ﻣﺪﯾﺮﺍﻥ، ﮐﻪ ﺗﺼﻤﯿﻤﺎﺕ ﺍﺷﺘﺒﺎﻩ ﻣﯿﮕﯿﺮﻧﺪ، ﻣﻨﺠﺮ ﺑﻪ ﺍﺯ ﺩﺳﺖ ﺭﻓﺘﻦ ﻣﻨﺎﻓﻊ ﻫﻤﻪ ﻣﻠﺖ ﻣﯿﺸﻮﺩ ﻭ ﺍﯾﻦ ﻫﻤﺎﻥ ﻗﺮﺑﺎﻧﯽ ﮐﺮﺩﻥ ﺻﺪﻫﺎ ﻧﻔﺮ ﺑﺮﺍﯼ ﻧﺠﺎﺕ ﺳﻪ ﮐﻮﺩﮎ ﺍﺳﺖ... ﺑﻪ ﯾﺎﺩ ﺩﺍﺷﺘﻪ ﺑﺎﺷﯿﺪ، ﺁﻧﭽﻪ ﺩﺭﺳﺖ ﺍﺳﺖ، ﻫﻤﯿﺸﻪ ﻣﺤﺒﻮﺏ ﻧﯿﺴﺖ ﻭ ﺁﻧﭽﻪ ﻣﺤﺒﻮﺏ ﺍﺳﺖ، ﻫﻤﯿﺸﻪ ﺩﺭﺳﺖ ﻧﯿﺴﺖ!! ﺩﺭ ﺍﻣﻮﺭ ﺟﻤﻌﯽ ﻭ ﻣﻠﯽ، ﺍﺯ ﺁﺭﺍﺀ ﺟﻤﻌﯽ ﻭ ﻣﻠﯽ ﻭ ﺍﺯ ﺩﺍﻧﺶ ﺩﺍﻧﺸﻤﻨﺪﺍﻥ ﺑﻬﺮﻩ ﮔﯿﺮﯾﻢ... 📕برگرفته از کتاب: 📔عمر کوتاه نیست ما کوتاهی میکنیم ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ 🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما کنـیـد😘🙏 👇🌷 http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662 ‌‌‌‌‌‌
📚 بعد از آنكه حضرت على عليه السّلام را در شب 19 ماه رمضان سال چهلم هجرت ، مضروب ساختند و آن حضرت در روزهاى آخر عمر شريف اش ، در بستر خوابيده بود، گاهى چشمهايش را باز مى كرد و مى فرمود: « سَلُونى قَبْلَ اَنْ تَفْقِدُونى : هر چه مى خواهيد از من بپرسيد، قبل از آنكه از ميان شما بروم »صعصعة بن صوحان ، يكى از حاضرين بود، عرض كرد:يا اميرالمؤ منين ! آيا شما افضل هستيد يا حضرت آدم عليه السّلام ؟ آقا، چشمهاى مبارك خويش را گشوده و فرمود: « انسان خوب نيست از خودش تعريف كند، امّا براى اينكه ، نعمتهاى الهى را در حق خودم اظهار كرده و نوعى شكرگزارى كرده باشم ؛ جواب ترا مى گويم : خداوند متعال آدم را داخل بهشت كرد و تمام نعمتهايش را بر او مباح و حلال نمود، فقط او را از خوردن گندم مانع شد، و با وجود منع الهى ، از آن گندم خورد؛ ولى براى من ، گندم مباح بود، امّا از آن استفاده نكردم »صعصعه عرض كرد:شما افضل هستيد يا حضرت نوح ؟ امام عليه السّلام فرمود: « زمانيكه قوم نوح او را اذيت و آزار رساندند؛ حضرت نوح آنها را نفرين كرد [و فرمود: (رَبِّ لا تَذَرْ عَلَى الاُرْضِ مِنْ الْكافِرينَ دَيّاراً): پروردگارا! هيچ يك از كافران را بر روى زمين باقى مگذار!] و آنها هلاك شدند ولى من ، با اين همه مصيبت و آزار، در عمر خود نفرين نكردم »صعصعه پرسيد:آيا شما افضل هستید يا ابراهيم خليل عليه السّلام ؟فرمود: « ابراهيم عليه السّلام به خداوند عرضه داشت : (رَبِّ اَرِنى كَيْفَ تُحْىِ الْمُوتى ): (خداوندا ! به من نشان بده كه چگونه اين مردگان پوسيده را زنده خواهى كرد.)خطاب رسيد: ابراهيم مگر به قدرت ما ايمان نياورده اى ؟ عرض كرد: چرا؟، ولى مى خواهم قلبم مطمئن شود. امّا ايمان من در مرتبه ايست كه (لَوْ كُشِفَ الْغِطاءُ ما ازْدَدْتُ يَقيناً): هرگاه تمام پرده هاى بين خالق و مخلوق برداشته شود، يقين و اطمينان من به حدّى است كه كم و زياد نمى شود، يعنى در بالاترين درجه ايمان » صعصعه گفت :يا على ! شما افضل هستید يا موسى عليه السّلام ؟امام فرمود: « زمانيكه خداوند تبارك و تعالى ، حضرت موسى را به سوى فرعون فرستاد و به او يد بيضا و عصا را بعنوان معجزه عنايت كرد، و فرمان داد كه : برو بسوى فرعون ، موسى عليه السّلام عرض كرد: (وَ لَهُمْ عَلَىَّ دَنْبٌ فَاَخافُ اَنْ يَقْتُلُوْنِ):(پروردگارا ! آنان به اعتقاد خودشان ، مرا گناهكار مى دانند؛ مى ترسم مرا بكشند.) و از خداوند درخواست كرد كه برادرش هارون را هم با او همراه كند. امّا وقتيكه پيامبر بزرگوار اسلام صلّى اللّه عليه و آله مرا مأمور كرد سوره برائت را بسوى فرعونهاى مكّه ببرم و در موسم حج بخوانم ، با آنكه بسيارى از پهلوانان و پدران و برادران آنها را در جنگ كشته بودم ؛ ذرّه اى به دلم خوف نيامد و كسى را براى كمك و يارى نخواستم و به تنهائى سوره برائت را برده و بر آنها قرائت كردم »صعصعه عرض كرد: يا على ! شما افضل هستید يا حضرت عيسى عليه السّلام ؟ امام فرمود:« آنگاه كه آثار وضع حمل ، در مادر عيسى ظاهر شد و خواست بچه اش را بدنيا آورد از طرف خداوند فرمان رسيد: مريم ! از بيت المقدس ‍ بيرون رو كه اينجا جاى زايمان نيست ؛ اينجا عبادتگاه است . او بدستور الهى ، به زير يك نخله خشك پناه برد. امّا وقتى مادر من ، در مسجدالحرام آثار وضع حمل را ديد خواست كه از آنجا بيرون رود، خداوند امر فرمود: كه داخل خانه ما بيا! و ديوار كعبه شكافته شد، مادرم مرا در خانه خدا بدنيا آورد و سه روز مهمان پروردگارم بود » 📚بحار، ج 73، صفحه 465 ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ 🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما کنـیـد😘🙏 👇🌷 http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662 ‌‌‌‌‌‌
📚گوهر پنهان روزی حضرت موسی به خداوند عرض کرد: ای خدای دانا وتوانا ! حکمت این کار چیست که موجودات را می‌آفرینی و باز همه را خراب می‌کنی؟ چرا موجودات نر و ماده زیبا و جذاب می‌آفرینی و بعد همه را نابود می‌کنی؟ خداوند فرمود : ای موسی! من می‌دانم که این سوال تو از روی نادانی و انکار نیست و گرنه تو را ادب می‌کردم و به خاطر این پرسش تو را گوشمالی می‌دادم. اما می‌دانم که تو می‌خواهی راز و حکمت افعال ما را بدانی و از سرّ تداوم آفرینش آگاه شوی. و مردم را از آن آگاه کنی. تو پیامبری و جواب این سوال را می‌دانی. این سوال از علم برمی‌خیزد. هم سوال از علم بر می‌خیزد هم جواب. هم گمراهی از علم ناشی می‌شود هم هدایت و نجات. همچنانکه دوستی و دشمنی از آشنایی برمی‌خیزد. آنگاه خداوند فرمود : ای موسی برای اینکه به جواب سوالت برسی، بذر گندم در زمین بکار. و صبر کن تا خوشه شود. موسی بذرها را کاشت و گندمهایش رسید و خوشه شد. داسی برداشت ومشغول درو کردن شد. ندایی از جانب خداوند رسید که ای موسی! تو که کاشتی و پرورش دادی پس چرا خوشه‌ها را می‌بری؟ موسی جواب داد: پروردگارا ! در این خوشه‌ها، گندم سودمند و مفید پنهان است و درست نیست که دانه‌های گندم در میان کاه بماند، عقل سلیم حکم می‌کند که گندمها را از کاه باید جدا کنیم. خداوند فرمود: این دانش را از چه کسی آموختی که با آن یک خرمن گندم فراهم کردی؟ موسی گفت: ای خدای بزرگ! تو به من قدرت شناخت و درک عطا فرموده‌ای. خداوند فرمود : پس چگونه تو قوه شناخت داری و من ندارم؟ در تن خلایق روحهای پاک هست، روحهای تیره و سیاه هم هست . همانطور که باید گندم را از کاه جدا کرد باید نیکان را از بدان جدا کرد. خلایق جهان را برای آن می‌آفرینم که گنج حکمتهای نهان الهی آشکار شود. *خداوند گوهر پنهان خود را با آفرینش انسان و جهان آشکار کرد پس ای انسان تو هم گوهر پنهان جان خود را نمایان کن. ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ 🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما کنـیـد😘🙏 👇🌷 http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662 ‌‌‌‌‌‌
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
تزیین قاب گوشی ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ 🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما کنـیـد😘🙏 👇🌷 http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662 ‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌┄┅─✵💚✵─┅┄
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
تزئین میوه و... ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ 🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما کنـیـد😘🙏 👇🌷 http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662 ‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌┄┅─✵💚✵─┅┄
رمان قسمت صدونودوچهارم یکی داشت نماز میخوند... نیمرخش به من بود... یه مرد بود... چهرش از نیم رخ خیلی اشنا بود... خیلی جذاب بود... بیشتر دقیق شدم. اما... اینکه... اینکه ارباب بود... ارباب ساالر بود!!! تا بحال ندیده بودم نماز بخونه!!! ینی تاجایی که میدونستم اصلا نماز نمیخوند... شاید اصلا ارباب نبود... شاید من اشتباه میدیدم... دوباره چشمامو بستم و باز کردم... اما هیچی تعقیر نکرد.. مطمعن بودم ارباب بود. نمازش که تموم شد دستاشو برد بالا و شرو کرد به دعا کردن. حالتش بینهایت خواستنی بود، هر کسه دیگه ای بجای من بود باورش نمیشد که این ارباب سالار باشه... اما بود بخدا که این ارباب سالار بود دیگه طاقت نیووردمو صداش کردم _ارباب. جوابی نداد، شاید نشنیده!!! دوباره بلند تر صداش کردم _اربااااااب برگشت سمتم... با حیرت نگام کرد. ارباب:بهوش اومدی؟؟؟!!!!! نمیفهمیدم چیمیگه!!! بهوش اومدی ینی چی؟؟؟!!! ینی من بیهوش بودم!!! ارباب اومد.سمتم و برقه بالا سرمو روشن کرد. ارباب:توهم نیست واقعا بهوش اومدی. نور اذیتم میکرد... چشمامو جم کردم. _مگه من بیهوش بودم... ارباب:خدارو شکر... حرفم میزنه خم شد و از پیشونیم بوسید. یک لحظه... فقط یک لحظه دیگه قلبم نزد، من خواب بودم؟؟؟!!! نکنه اینارو تو خواب میدیدم!!!! دستمو بردم بالا و گذاشتم رو صورته ارباب... اما همین که لمسش کردم دستمو زود پس کشیدم. _نه... خواب نیستم، جدی جدی بیدارم... ارباب:اره بیداری... بیداری و خدارو شکر بعد از تقریبا شیش روز به هوش اومدی. از تعجب نزدیک بود شاخام در بیاد. _شیش روووووز؟؟؟؟!!!! شما مطمعنین؟؟؟!!!! ارباب ازدستم گرفت و برد نزدیکه لبشو اروم بوسید. خدایا من الان دیگه پس میوفتم، ارباب چشه؟؟!!! ارباب:اره... بعد از اون ماجراها و کشته شدنه سهراب و... تقریباشیش روزه که بهوش میای و از هوش میری... تازه یادم افتاد... نصرت... خون... سهراب... تیر... گلوله... ارباب باترس به ار باب نگاه کردم... ارباب ازجاش بلند شد و اومد کنارم نشست و منو کشید تو بغلش. ارباب:دیگه نیازی نیست از چیزی بترسی همه چیز تموم شد... همه چیز... تو بغلش که بودم همه چیز واقعا خوب بود و هیچ چیز ترسناک نبود. _امیر عباس... ارباب:اروم باش... پیشه ارامه فردا میارمش پیشت... ادامه دارد... 🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما کنـیـد😘🙏 👇🌷 http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
رمان قسمت صدونودوپنجم )سوگل( ده روز از بهوش اومدنم گذشته بود. من همش شیش روز بیهوش بودم اما با تعقیرایی که اطرافم شده بود احساس میکردم شصت سال بود که تو این عمارت نبودم... ارباب عوض شده بود... دیگه اون اربابه سابق نبود... هنوز مغرور بود... هنوز حرف حرفه خودش بود، امایه چیزیش عوض شده بود... انگار مهربون تر شده بود، اونم با من... بامنی که حتی نگاهمم نمیکرد... با امیر عباس بازی میکرد... بهش میخندید!!! کارهایی که من حتی فکرشو هم نمیکردم ارباب یه روزی انجام بده... شنیده بودم ملوک السلطنه رو از عمارت بیرون کرده... بخاطره خیانت محکومه تا اخره عمرش تنها زندگی کنه!!! باورم نمیشد ملوک به ارباب خیانت کرده باشه!!!! اما بی بی دروغ نمیگف... برا ارام خوشحال بودم، دکتر برگشته بود روستا و قرار بود دوباره به کارش ادامه بده و امشب قرار بود با مادر جون بیان خواستگاری... تکلیفه همه مشخص شده بود بجز من!!!! رو هوا معلق بودم... نه برمیگشتم سره کارم نه ارباب چیزی بهم میگفت... میترسیدم که از عمارت بیرونم کنه، باید باهاش حرف میزدم... حتما باهاش حرف میزدم. )ارباب( امشب سامیار و مادر بزرگش میومدن خواستگاریه ارام... از سامیار مطمئن بودم از عشقش اطمینان داشتم... سامیار بهترین گزینه برای ارام بود. یاده سوگل افتادم... سوگلی که نه خواستگاریی داشت، نه عقد و نه ازدواجی.... دیگه وقتش بود، دیگه وقتش بود تا بهش بگم احساسم نسبت بهش چیه، اما این سری بدونه هیچ زور و اجباری فقط نظرشو میخواستم... هیچ چیزی رو بهش تحمیل نمیکنم، اگر خواست من تا اخره عمرم کنارشم... همسرشم... دیگه اربابش نیستم... اما اگه نخواست... اگه نخواست چی؟؟؟!!! اگه رفت چی؟؟؟ اگه بعد از اون همه عذابی که بهش دادم نموند چی؟!!!! اما اگرم بهش نمیگفتم نمیشد.. وارده اتاق که شدم سوگل پشتش به در بود و داشت امیر عباسو میذاشت رو تختش. _خوابید؟؟؟ سوگل:بله ارباب. _پدر سوخته ساعته اومدنه منو میدونه که هر وقت من میام خوابه؟؟؟ سوگل:بچس ارباب. _میدونم،شوخی میکنم... پریشون بود... انگار میخواست چیزی بگه... نشستم کناره امیر. _چی میخوای بگی بگو سوگل. سوگل:جسارته ارباب... اما شما گفته بودین بعد از بدنیا اومدنه امیر عباس تکلیفه منو روشن میکنین... میخواین بیرونم کنین؟؟؟!!!! به چهره ی ترسیدش نگاه کردم. _نه. سوگل:ممنون، ارباب... پس دوباره برمیگردم سر کارم!؟؟؟ _نه. سوگل:پس چی؟؟؟؟ _بعد از رفتنه دکتر صحبت میکنیم.... سوگل:ارباب من تا اون موقه دق میکنم از نگرانی اخم کردم. _دیگه از این حرفا نزن، شب اخره شب حرف میزنیم. سوگل:چشم. اگه اجازه بدین میخوام برم پایین. ادامه دارد... 🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما کنـیـد😘🙏 👇🌷 http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
رمان قسمت صدونودوششم سوگل:جسارته ارباب... اما شما گفته بودین بعد از بدنیا اومدنه امیر عباس تکلیفه منو روشن میکنین... میخواین بیرونم کنین؟؟؟!!!! به چهره ی ترسیدش نگاه کردم. _نه. سوگل:ممنون، ارباب... پس دوباره برمیگردم سره کارم!؟؟؟ _نه. سوگل:پس چی؟؟؟؟ _بعد از رفتنه دکتر صحبت میکنیم.... سوگل:ارباب من تا اون موقه دق میکنم از نگرانی اخم کردم. _دیگه از این حرفا نزن، شب اخره شب حرف میزنیم. سوگل:چشم. اگه اجازه بدین میخوام برم پایین. _باشه برو. بعد از رفتنه سوگل به کیان زنگ زدم. _کیان... میخوام خونواده ی سوگل و بیاری عمارت. کیان:بله!!!! ارباب... _کیان تازه گیا زیاد مخالفت میکنی کیان:ارباب بی احترامیه اما شما همه ی ترد شده هارو دارین تک تک برمیگردونین. _اشتباه ترد شدن کیان... میخوام اشتباهاتم و جبران کنم، تو فقط به کارایی که گفتم عمل کن. _حرف حرفه شماس... چشم ارباب. )سوگل( تو سالن نشسته بودیم و منتظره دکتر و مادر جون بودیم، انتظار نداشتم من هم تو این مراسمشون باشم، اما ارباب خودش شخصا گفته بود که شب تو مراسم باشم. بالاخره اومدن... مادر جونو بعد از یک ماه و خورده ای دیده بودم و خیلی خوشحال بودم... مادر جون:سوگلللللل... تویی؟؟؟ رفتمو بغلش کردم. _دلم خیلی برات تنگ شده بود مادر جونی... خیلی... مادر جون:منم عزیزم... به سلامتی فارغ شدی؟؟؟!!! کو فندوقت. از بغلش اومدم بیرون. _بله مادر جون...خوابه بیدار شد حتما میارمش. مادر جون:سلامت باشه سوگلم. ارباب:سوگل... قصد نداری که مهمونامو جلو در نگه داری. از جلوشون رفتم کنار. ادامه دارد.... 🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما کنـیـد😘🙏 👇🌷 http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
یک جایی از دنیا کسی هست که وقتی به تو فکر میکند ته قلبش گرمـ میشود ... 🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما کنـیـد😘🙏 👇🌷 http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
به نام آن خــداوندی که نــور است رحیم است و کریم است و غفور است خدای صبـح و این شـور و طـراوت که از لطفش دل ما ، در سُرور است 💓بسم الله الرحمن الرحیم💓 ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ 🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما کنـیـد😘🙏 👇🌷 http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662 ‌‌‌‌‌‌
🤔اگر انصاف داشته باشیم. 🖌همسر مرحوم شهید «نواب صفوی» اعلی الله مقامه؛ نقل می‌کند؛ یک شب بعد از افطار مختصر؛ به آقا گفتم دیگر هیچ چیزی برای سحر و افطار بعدی نداریم؛ حتی نان خشک! هر چه بود؛ امشب افطار تمام شد. ☺️مرحوم نواب لبخندی زد. این مطلب را چند بار تا وقت استراحت شبانه آقا تکرار کردم؛ وقت سحر هم آقا برخاست؛ آبی نوشید و گفتم: دیدید سحر چیزی نبود؛ افطار هم چیزی نداریم! باز آقا لبخندی زد. 😟بعد نماز صبح گفتم: و نماز ظهر هم گفتم و تا غروب و مغرب مرتب سر و صدا کردم که هیچ نداریم. تا این که اذان مغرب را گفتند؛ آقا نماز مغرب را خواند و بعد فرمودند: چطور سفره افطار امشب نداریم؟ پاسخ دادم از دیشب تا حالا چه عرض می‌کنم؛ نداریم و نیست. 😊آقا لبخند تلخی زد و فرمود: یعنی آب هم در لوله‌های آشپزخانه نیست. 😄خندیدیم و گفتم صد البته بله. رفتم و از فرط عصبانیت سفره‌ای انداختم و بشقاب و ... آوردم؛ و پارچ آب را جلوی آقا گذاشتم. هنوز لیوان را پر نکرده بود؛ صدای در آمد. 😱طبقه پایین پسر عموی آقا که مراقب ایشان نیز بود؛ رفت سمت در و آمد گفت: حدود ده نفری از قم هستند و آشنا، آقا فرمود تعارف کن بیایند. همه آمدند. ‌ سلام و تحیت و نشستند؛ آقا فرمود خانم چیزی بیاورید؛ آقایان روزه خود را باز کنند. من هم گفتم: بله آب در لوله‌ها به اندازه کافی هست. رفتم و آوردم آقا لبخندی تلخی زد؛ و به مهمانان تعارف کرد؛ تا روزه خود را باز کنند. در همین هنگام باز صدای در آمد. به آقا یوسف یعنی همان پسر عموی آقا گفتم: برو در را باز کن این دفعه حتما از مشهد هستند. الحمدالله آب در لوله ها فراوان هست. 🤲مرحوم نواب چیزی نگفت؛ یوسف رفت؛ وقتی برگشت؛ دیدم با چند قابلمه پر از غذا آمد. گفتم: این چیست؟ پاسخ داد: همسایه بغلی بود؛ ظاهرا امشب افطاری داشته و به علتی مهمانی آنان بهم خورده و دارند می‌روند؛ گفت بگوییم: هر چی فکر کردیم این همه غذای پخته را چه کنیم؛ خانمم گفت چه کسی بهتر از اولاد زهرای مرضیه (سلام الله علیها) می‌دهیم خدمت آقا سید که ظاهرا مهمان هم زیاد دارند. آقا یک نگاه به من کرد و خنده کرد؛ و رفت. من شرمنده و شرمسار؛ غذاها را کشیدم و به مهمانان دادم و ... آن‌ها که رفتند آقا به من فرمود: ⭕️⭕️ دو نکته: 1⃣اول این که یک شب سحر و افطار بنا به حکمتی که فهمیدی تاخیر شد؛ چقدر سر و صدا کردی؟ 2⃣دوم وقتی هم نعمت رسید؛ چقدر سکوت کردی؛ از آن سر و صدا خبری نیست؟ بعد فرمود مشکل خیلی‌ها همین است؛ نه سکوتشان از سر انصاف است؛ نه سر و صدایشان. وقت نداشتن جیغ دارند؛ وقت داشتن بخل و غفلت. شادی روح مطهر امام امیرالمومنین علی (علیه السلام) صلواتی اهدا کنیم. ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ 🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما کنـیـد😘🙏 👇🌷 http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662 ‌‌‌‌‌‌
🌸🍃🌸🍃 پادشاهی با وزیر و سرداران و نزدیکانش به شکار می رفت. همین که آن ها به میان دشت رسیدند پادشاه به یکی از همراهانش به نام جاهد گفت:جاهد حاضری با من مسابقه اسب سواری بدهی؟ جاهد پذیرفت و لحظه ای بعد اسب هایشان را چهار نعل به جلو تاختند تا از همراهانشان دور شدند. در این هنگام پادشاه به جاهد گفت: هدف من اسب سواری نبود ، می خواستم رازی را با تو در میان بگذارم، فقط یادت باشد که نباید این راز را با کسی در میان بگذاری . جاهد گفت: به من اطمینان داشته باش ای پادشاه. پادشاه گفت: من حس می کنم برادرم می خواهد مرا نابود کند و به جای من بنشیند. از تو می خواهم شبانه روز مواظب او باشی و کوچکترین حرکتش را به من خبر بدهی. جاهد گفت: اطاعت می کنم سرور من. دو سه ماه گذشت و سر انجام یک روز جاهد همه چیز را برای برادر پادشاه گفت و از او خواست مواظب خودش باشد. برادر پادشاه از جاهد تشکر کرد و پس از مدتی پادشاه مرد و برادرش به جای او نشست. جاهد بسیار خوشحال شد و یقین کرد که پادشاه جدید مقام مهمی به او می دهد. اما پادشاه جدید در همان نخستین روز حکومت، جاهد را خواست و دستور کشتن او را داد. جاهد وحشت زده گفت: ای پادشاه من که گناهی ندارم، من به تو خدمت بزرگی کردم و راز مهمی را برایت گفتم. پادشاه جدید گفت: تو گناه بزرگی کرده ای و آن فاش کردن راز برادرم است، من به کسی که یک راز را فاش کند، نمی توانم اطمینان کنم و یقین دارم تو روزی رازهای مرا هم فاش می کنی. ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ 🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما کنـیـد😘🙏 👇🌷 http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662 ‌‌‌‌‌‌
♦️برخورد شهید سلیمانی با اشرار ✍سلاح گرم مثل نقل‌ونبات ریخته بود توی دست‌وبال اشرار. تا می‌توانستند آتش می‌سوزاندند.‌عده کمی از مردم را هم به بهانه پول کشانده بودند سمت خودشان، گروگان می‌گرفتند، اخاذی می‌کردند و ترس و دلهره می‌انداختند به جان زن و بچه مردم. حاجی شرشان را خواباند. هم از رسانه‌ها اعلام کرد، هم بزرگان طایفه‌ها را دعوت کرد. حرف آخرش را اول زد. گفت: «تا تاریخ فلان باید سلاح‌هاتون رو تحویل بدید. داشتن سلاح جرمه و اگه تحویل ندید به‌عنوان شرور با شما برخورد می‌کنم.» همین‌طور اسلحه بود که می‌آوردند تحویل می‌دادند. حاجی به قولش وفا کرد و به تک‌تکشان امان‌نامه داد. فکر بعدازاین را هم کرده بود. آدمی که بیکار باشد و درآمد نداشته باشد چه تضمینی داشت دوباره پایش نلغزد. چقدر به این‌ در و آن در زد تا توانست چهارصدتا تلمبه آب جور کند. همه را تقسیم کرد بینشان. هم سرشان را به زمین و کشاورزی گرم کرد هم لقمه حلال گذاشت توی سفره‌هایشان راوی: مهدی ایرانمنش منبع: سلیمانی عزیز، انتشارات حماسه یاران، ص 24 و 25 ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ 🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما کنـیـد😘🙏 👇🌷 http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662 ‌‌‌‌‌‌
📔اویس قرنی و اطاعت مادر گويند اويس شتربانى مى كرد و از اجرت آن مخارج مادر خود را مى داد. يك روز از مادر اجازه خواست كه براى زيارت پيغمبر (صلى الله عليه و آله و سلم) به مدينه رود. مادرش گفت اجازه مى دهم به شرط آنكه بيش از نصف روز در مدينه توقف نكنى. اويس حركت كرد وقتى به خانه پيغمبر (صلى الله عليه و آله و سلم) رسيد اتفاقا ايشان هم تشريف نداشتند. ناچار اويس بعد از يكى دو ساعت توقف پيغمبر (صلى الله عليه و آله و سلم) را نديده به يمن مراجعت كرد. چون حضرت به خانه برگشت پرسيد اين نور كيست كه در اين خانه تابيده؟ گفت شتربانى كه اويس نام داشت به اينجا رسيد و بازگشت. فرمود آرى اويس در خانه ما اين نور را به هديه گذاشت و رفت . درباره چنين شخصى پيغمبر (صلى الله عليه و آله و سلم) مى فرمايد يفوح روائح الجنة من قبل القرن و اشوقاه اليك يا اويس القرن، نسيم بهشت از جانب يمن و قرن مى وزد چه بسيار مشتاقم به ديدارت اى اويس قرنى ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ 🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما کنـیـد😘🙏 👇🌷 http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662 ‌‌‌‌‌‌
🌸🍃🌸🍃 روزی گذار حجاج یکی از حکام بی رحم دوران بنی امیه به دشتی افتاد در آنجا با پیرمردی از قوم بنی عجل برخورد کرد. حجاج به پیر مرد که در حال دو شیدن شیر بود گفت: می بینم که گله ی سرحال و خوبی داری . چه گاو پر شیری ای پیر مرد آیا از شغلت راضی هستی؟ پیرمرد گفت: زندگی هر روز سخت تر از گذشته می شود نان بخور و نمیر هم مشکل پیدا می شود .از این وضع فقط باید به خدا پناه برد. حجاج گفت: نظرت درباره ی حجاج چیست؟ پیر مرد گفت:لعنت بر او باد که هر چه بدبختی می کشیم از دستظلمهای اوست. خدا ریشه ا ش را بکند. حجاج پرسید: می دانی من کیستم؟ پیرمرد گفت : نه حجاج گفت: من حجاجم. پیرمرد که از ترس دست و پایش را گم کردده بود با لکنت زبان گفت:می دانی من کیستم؟ حجاج گفت:نه پیرمرد گفت:من دیوانه ای از قوم بند عجل هستم که روزی دو بار دیوانه می شوم و الان وقت دیوانگی منست. از سر تقصیرات من بگذرید. حجاج خندید و پیرمرد را رها کرد و رفت. ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ 🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما کنـیـد😘🙏 👇🌷 http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662 ‌‌‌‌‌‌
🌸🍃🌸🍃 انشای یک دانش آموز، در مورد "پول حلال" نان حلال خیلی خیلی خوب است. من نان حلال را خیلی دوست دارم. ما باید همیشه دنبال نان حلال باشیم، مثل آقا تقی. آقاتقی یک ماست‌بندی دارد.او همیشه پولِ آبِ مغازه را سر وقت می‌دهد تا آبی که در شیرها می‌ریزد، حلال باشد. آقا تقی می‌گوید: آدم باید یک لقمه نان حلال به زن و بچه‌اش بدهد تا فردا که سرش را گذاشت روی زمین و عمرش تمام شد، پشت سرش بد و بیراه نباشد . دایی من هم کارمند یک شرکت است. او می‌گوید: تا مطمئن نشوم که ارباب رجوع از ته دل راضی شده، از او رشوه نمی‌گیرم. آدم باید دنبال نان حلال باشد. دایی‌ام می‌گوید: من ارباب رجوع را مجبور می‌کنم قسم بخورد که راضی است و بعد رشوه می‌گیرم! داییم می‌گوید : تا پول آدم حلال نباشد، برکت نمی‌کند. پول حرام بی‌برکت است. ولی پدرم یک کارگر است و من فکر می‌کنم پولش حرام است؛ چون هیچ‌وقت برکت ندارد و همیشه وسط برج کم می‌آورد. تازه یارانه‌ها را خرج می‌کند و پول آب و برق و گاز را نداریم که بدهیم. ماه قبل، برق ما را قطع کردند، چون پولش را نداده بودیم دیشب میخواستم به پدرم بگویم: کاش دنبال یک لقمه نان حلال بودی ! ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ 🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما کنـیـد😘🙏 👇🌷 http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662 ‌‌‌‌‌‌
رمان قسمت صدونودوهفتم _ببخشید... با دیدنه مادر جون زیادی خوشحال شدم.. ارباب:بفرمایین. همه رو مبلا نشستن... دروغ نگم یکمی با حسادت و حسرت به ارام نگاه کردم... مراسمه خواستگاری همیشه برام جالب بود اما حیف که من خودم هیچ وقت هیچ خواستگاریی ندارم... با صدای مادر جون توجهم به اطراف جم شد. مادر جون:خب... با اجازه ی شما من میرم سره اصله مطلب.... همون شب همه ی حرفا زده شد تاریخ عقدم گذاشته شد... دکتر و ارام حتی باهم حرفم نزدن، به قوله مادر جون اون دوتا مرغه عشق خیلی وقت بود که همه ی حرفاشونو زده بودنو به تفاهم رسیده بودن. ارباب شرطی نداشت تنها شرطش مونده دکتر تو روستا بود که دکتر قبول کرد. از ته دل خوشحال بودم... برا ارام و دکتر خیلی خوشحال بودم... اونا خیلی عذاب کشیده بودن تا بهم برسن... خیلی از هم دور شدن تا باهم باشن و اینو من خوب میفهمیدم... خیلی خوب... بعد از رفتنه دکتر و مادر جون ارباب بهم گفت تا تو اتاق منتظرش باشم... تو دلم قیامتی بود... نمیدونستم میخواد چیکار کنه!!!! نه میخواست بیرونم کنه!!!! نه میخواست بمونم عمارتو به کارم ادامه بدم!!!! دیگه گزینه ای بجز کشتنم نمونده بود... اگه میخواست بکشدتم پس چرا انقدر باهام مهربونی میکرد!!! چرا انقدر بهم اهمیت میداد؟؟؟!!! گیج شده بودم.... خیلی گیج شده بودم!!!! ارباب اومد تو اتاق... فوری از جام بلند شدم. ارباب:اروم باش... کاریت ندارم _گفتین میخواین باهام حرف بزنین... نمیزارین اینجا کار کنم... از اینجا بیرونمم که نمیکنین... پس میخواید بکشیدتم؟؟؟!!! اربا... ارباب:صبر کن... من کی گفتم میخوام بکشمت!!!!؟؟؟ چرا اینجوری میکنی؟؟؟؟!!! _اخه میترسم ارباب. ارباب:نترس... بشین میخوام باهات حرف بزنم. نشستم رو مبله دونفره ای که تازه به اتاق اضافه شده بود. اربابم کنارم نشست. ارباب:نمیدونم باید از کجا شرو کنم اما... اینو میدونم که باید باهات صحبت کنم. _اتفاقی افتاده؟؟؟ ارباب:دختر تو چرا انقدر استرس داری؟؟؟؟ چیزی نگفتم که ارباب یه نفسه عمیق کشید و بعد فوتش کرد بیرونو شرو کرد به حرف زدن... حرفایی رو زد که حتی باورشم برام سخت بود. ارباب:میدونم... میدونم بد کردم... درحقت نامردی کردم، عذابت دادم، وارده بازیی شدی که شاید تو اخرین نفری بودی که باید جواب پس میدادی... اما باور کن انتقام کورم کرده بود... ندیدم که دارم با کارام نابودت میکنم... ندیدم دارم چقدر عذابت میدم، همون جوری که ندیدم و نفهمیدم چجوری عاشقت شدم... سوگل میدونم از من بدت میاد میدونم ازم متنفری... اما اگه میتونی یه بار... فقط یه بارم که شده بهم فکر کن... من پشیمونم... بابته تمامه کارای گذشتم پشیمونم... اجبارت نمیکنم که بمونی... اجبارت نمیکنم که دوسم داشته باشی... ازادی میتونی با خیاله راحت بری... حتی اجازه داری امیرعباسم با خودت ببری... اما اینو بدون یه قلب اینجا هست که همیشه برات میزنه.... من بدم سوگل.... خیلی بدم... اما تو که کنارمی ارومم خوبم... باش کنارم سوگل کپ کرده بودم... نمیدونستم چی بگم... دهنم باز شد تا چیزی بگم که ارباب جلو موگرفت. ارباب:الان نه... الان چیزی نگو... تا اومدنه خونوادت میتونی فکر کنی اگه قبول کردی که تا اخره عمر کنارتم اگرم که نه میتونی با امیر عباس برگردی پیشه خونوادت، منم از دور حمایتت میکنم... فقط از دور خواب بودم... یا این ارباب اربابه سالار نبود!!!! خدایا ینی اینا همش درسته!!!!!خواب نیستم!!!! از خونوادم حرف میزد... ینی قرار بود بیان!!!! )ارباب( همه ی حرفامو زده بودم... احساساتی صحبت کردن بلد نبودم... اما هر حرفی که از ته دلم میومد و بهش زدم... زیاد امید وار نبودم که قبولم کنه... من بدی درحقش زیاد کرده بودم، انتظاره موندنم ازش نداشتم... اما اگه میرفت...نابود میشدم، دوباره میشدم همون ارباب سالاره سنگ دلو مغرور... گفته بودم اگه منو نخواد میتونه با خانوادش بره... حتی میتونه امیرعباسم ببره، حالا که فکر میکنم میبینم چه حماقتی کردم من که بدونه اونا نمیتونم دووم بیارم.... اما دیگه نمیخواستم چیزی رو بهش تحمیل کنم... هرچه باداباد... ادامه دارد.. ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ 🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما کنـیـد😘🙏 👇🌷 http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662 ‌‌‌‌‌‌
رمان قسمت صدونودوهشتم میخواست قبول میکرد و میشدملکه ی دل و قلب و عمارتم... اگرم نمیخواست... میرفت و نابود میکرد زندیگیمو... شاید حقم بود... واقعا حقم بود... من بهش ظلم کرده بودم... رفتن حقش بود یه نفسه عمیق کشیدم...خدا بزرگ بود. گوشیمو برداشتمو به کیان زنگ زدم. _کجایی کیان؟؟؟؟ کیان:سلام ارباب... اوامر انجام شد. دارم میارمشون عمارت ارباب... فقط از اقوامش.... _اشکال نداره کیان... با هر کس دیگه هم که میان مانعشون نشو. کیان:چشم ارباب. گوشی رو قط کردم. تصمیم گرفته بودم به حمید و خونوادش همه چیزو بگم و بعدم از سوگل خواستگاری کنم... میدونستم اخرش بن بسته اما سوگل ارزشه یه بار شکستو داشت... خیلی هم داشت... )سوگل( هنوز توشوک بودم!!!! هنوز توشوکه حرفای ارباب بودم... باورم نمیشد اون حرفارو جدی زده باشه!!! باورم نمیشد... اما به کاراو توجها و مهربونییای اخیرش که فکر میکردم... گیج بودم... نمیفهمیدم باید چیکار کنم!!! ارباب رسما ازم خواسته بود اینجا بمونم و زنش شم... نمیدونسم... هیچی نمیدونستم... منم خیلی دوسش داشتم... منم عاشقش بودم... اما ارباب... زندگیمو ازم گرفته بود... ایندمو ازم گرفته بود... باید اسون میبخشیدمش!!! نه نه ارباب منو تحقیر کرده بود... منو اذیت کرده بود... چی میگفتم!!!!!! نه گفتن به ارباب ینی رفتن از عمارتو برا همیشه ندیدنه ارباب... من... من نمیتونستم دوریه ارباب و تحمل کنم... من هفت ماه بودنه ارباب زندگی کردم و تمامه دلتنگیا و زجرای دنیای بدونه ارباب و کشیدم... نمیتونستم... حالا که دیگه احساسه ارباب و نسبته به خودم میدونستم دیگه نمیتونستم. تو همین فکرا بودم که ارام شاد و خوشحال اومد تو اتاق. ارام:به به بالاخره چشمه ما به جمال شما روشن شد زنه داداش اربابم... هول شده بودم، ینی ارامم میدونست؟؟؟!!!! _زن داداش!!! مگه توام میدونی؟؟؟؟ ارام سوالی نگاهم کرد. ارام:چیرو؟؟؟؟ _همین که ار... یه دفه ساکت شدم،شاید نمیدونست. ارام:اینجا یه بوایی داره میاد... زود تند سریع بگو ببینم داداش ارباب چی بهت گفته. _هیچی ارام جان هیچی نگفته... ارام اومد نشست رو تخت. ارام:نه دیگه... نشد... بگوووو سوگل من تورو نشناسم باید برم سر بذارم... _عهههه زبونتو گاز بگیر. ارام:باش حالا بگو. _ارام جان گیر نده چیزه خاصی نیست. ارام:باشه، حالا که خاص نیست بگو چیه _ام... ارباب... ارام:سوگل جان زیرلفظی نمیخوای؟؟؟؟!!!خب بگو داداش ارباب چی گفت دیگه؟؟؟ ادامه دارد... ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ 🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما کنـیـد😘🙏 👇🌷 http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662 ‌‌‌‌‌‌
رمان قسمت صدونودونهم _گفتن که.... دوسم داره و...میخواست به میله خودم عمارت بمونم ارام:تو چی گفتی میمونی یا میری؟؟؟... سوگل بخدا این ارباب اربابه سابق نیست... تو اون شیش روزی که بیهوش بودی خیلی تعقیر کرد سوگل... خیلی... نمیخوام نظرتو برگردونم اما میخوام بدونی که ارباب عوض شده و اربابه سابق نیست... بمون سوگل و با موندنت ارباب سالار و عوض کن، سوگل، ارباب با رفتنت نابود میشه. در باز شد و زهرا با عجله اومد تو. زهرا:سوگل... سوگل بدو کیان اومده... مهین میگفت خونوادتم هستن..... )ارباب( تو اتاق کارم بودم که در اتاق خورده شد. کیان:اجازه هست ارباب؟؟؟!!! _بیا تو کیان. کیان اومد تو اتاق. کیان:سلام ارباب... امرتون انجام شد، تو سالن هستن. _مثله همیشه، کارت خوب و بدونه نقص بود.... میتونی بری. کیان با اجازه ای گفت و رفت. از جام بلند شدم... استرس داشتم اما کاری بود که باید انجام میشد و من باید اول یا اخر تمومش میکردم... فقط بخاطره سوگل... رفتم پایین، هنوز به دره سالن نرسیده بودم که صدای گریه ی یه خانم و سوگل اومد. به احتماله زیاد مادرش بود... از خودم بدم اومد... مسبب همه ی این جدایی ها و دوریا من بودم... من دره سالن و باز کردم و رفتم تو...همه با ورودم برگشتن سمتم... مجبور بودم محکم باشم... مجبور بودم _خوش اومدین بفرمایین. بعد از تموم شدنه حرفم رفتم سمته مبله مخصوصم که صدای همون پسررو که خواستگاره سوگل بود بلند شد. پسره:خوش اومدین؟؟؟؟!!!! چه خوشی؟؟؟!!! نمیبینی با این بدبخت چیکار کردی؟؟؟!!! نمیبینی زندگیشو نابود کردی؟؟؟ نمیبینی ماهارو اواره کردی؟؟!!!! اینا کم بود صیغشم کردی؟؟؟!!! هااا چیه مهلته صیغه تموم شده!!! افتادی دنبالمون تا نذاری سوگلو ببریم که چی بشه؟؟؟!!! که دوباره عذابش بدی؟؟؟؟ به سوگل نگاه کردم... راست میگفت... من سوگلو بدبخت کرده بودم. _بفرمایید بشینین... خیر قصده نگه داشتنشو ندارم. ادامه دارد... ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ 🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما کنـیـد😘🙏 👇🌷 http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662 ‌‌‌‌‌‌
رمان قسمت دویستم حمید:پس همین الان دخترمو از اینجا میبرمو توام حق نداری که جلومو بگیری. _گفتم که جلوتونو نمیگیرم... اما قبل از بردنه سوگل یه حرفایی هست که باید بگم. مادره سوگل:ما....ما باتوئه زورگو حرفی نداریم.... ما فقط بچمونو میخوایم. _گفتم که مانعی برا بردنه سوگل نیست من فقط باهاتون حرف دارم. همه نشستن... یه چند تا دختره دیگه هم به جمعشون اضافه شده بود که نمیدونستم کی بودن. دایی سوگل:خب میشنویم حرفاتونو... _حرفایی که میزنم و شاید براتون خوش نباشه اما خواهش میکنم تا اخرش گوش کنین بعد هرچیزی که خواستین بگین.... سوگل با ترسو تعجب بهم نگاه کرد مثله اینکه فهمیده بود میخوام همه چی رو بگم. سوگل:نه... ارباب... _سوگل دوست دارم فقط شنونده باشی. _من... سالارم... پسره اردلان خان و نوه ی ارباب اردشیر... پدره من یه برادر داشت به اسمه اصلان سپهر تاج... اصلان با یه دختری که جز بدی و خیانت کاره دیگه ای نداشته و عشقه پدره من بوده ازدواج میکنه و از این روستا فرار میکنن و میرن... اما پدره من نتونست اون دخترو فراموش کنه و... خلاصه میکنم... اون دختر... پری بد کرد به اردلان خان)پدرم( نارو زد و با اصلان خان ازدواج کرد چون فکر میکرد ارباب اردشیر بیشتر به این پسرش توجه میکنه و اجازه میده پسرش با یه رعیت ازدواج کنه... اخه پری رعیت بود... اما ارباب اردشیر نپذرفت و اونا رفتن... پری رفت و زندگی رو از اردلان خان گرفت... اردلان ختم شد یه ادمه فاسد... ادمی که حتی باعثه مرگه پدره خودشم شد... پری حتی وفایی به اصلان خان هم نکرد و اونو با یه بچه ترک کرد و رفت... من عاشقه پدر بزرگم بودم... اما عشقه پری باعث شد اردلان خان دست به کاری بزنه که پدر بزرگم اونو نتونه هضم کنه و بمیره.... یه مدت ایران نبودم... اما بعد از این که برگشتم افتادم دنبالش تا انتقامه مرگه ارباب اردشیرو از پری بگیرم اما پری نبود... هیجا نبود... رفتم دنبال اصلان که فهمیدم مرده اما اصلان و پری یه پسر داشتن... یه پسر به اسم حمید... سرمو بلند کردمو بهشون نگاه کردم همه متعجب بودن... ادامه دادم. _با خودم گفتم حالا که پری نیست پسرش باید تقاصشوپس بده... صحنه سازی کردم... پسره پری و کردم قاتل و خودم سوری شدم برادره مقتول... میخواستم اعدام بشه... چون اون جوری کم کم و قطره قطره جونش گرفته میشد... به هیچ کس رضایت نمیدادم... تا یه روز سوگل اومد عمارتم بازم قصدم بخشش نبود... اما عمم... عمم نذاشت... میگفت سوگل با پری مونمیزنه... خلاصه انقدر تو گوشم خوند تاراضی شدم رضایت بدم تا سوگل بشه خدمتکارم.... زیاد ازیتش کرم... ناراحتش کردم... قلبشو شکستم... تویه کلمه نابودش کردم.... اما... دل بستم... من به سوگل دل بستم... یه دفه صدای حمید پیچید تو عمارت. حمید:عوضی... مرتیکه عوضی... بی وجود... تو از من کینه داشتی به دخترم چی کار داشتی؟؟؟!! اومد جلو و از یقم گرفت و بلندم کرد و تا دلش میخواست زد تو گوشم. حمید:تو با خودت چی فکر کردی هاااا... مگه من خرم بذارم دخترم اینجا بمونه... هاااا.... سوگل پاشوووو... پاشو بریم... ادامه دارد... ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ 🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما کنـیـد😘🙏 👇🌷 http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662 ‌‌‌‌‌‌
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
به نام آن خــداوندی که نــور است رحیم است و کریم است و غفور است خدای صبـح و این شـور و طـراوت که از لطفش دل ما ، در سُرور است 💓بسم الله الرحمن الرحیم💓 ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ 🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما کنـیـد😘🙏 👇🌷 http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662 ‌‌‌‌‌‌
رمان قسمت دویستم حمید:پس همین الان دخترمو از اینجا میبرمو توام حق نداری که جلومو بگیری. _گفتم که جلوتونو نمیگیرم... اما قبل از بردنه سوگل یه حرفایی هست که باید بگم. مادره سوگل:ما....ما باتوئه زورگو حرفی نداریم.... ما فقط بچمونو میخوایم. _گفتم که مانعی برا بردنه سوگل نیست من فقط باهاتون حرف دارم. همه نشستن... یه چند تا دختره دیگه هم به جمعشون اضافه شده بود که نمیدونستم کی بودن. دایی سوگل:خب میشنویم حرفاتونو... _حرفایی که میزنم و شاید براتون خوش نباشه اما خواهش میکنم تا اخرش گوش کنین بعد هرچیزی که خواستین بگین.... سوگل با ترسو تعجب بهم نگاه کرد مثله اینکه فهمیده بود میخوام همه چی رو بگم. سوگل:نه... ارباب... _سوگل دوست دارم فقط شنونده باشی. _من... سالارم... پسره اردلان خان و نوه ی ارباب اردشیر... پدره من یه برادر داشت به اسمه اصلان سپهر تاج... اصلان با یه دختری که جز بدی و خیانت کاره دیگه ای نداشته و عشقه پدره من بوده ازدواج میکنه و از این روستا فرار میکنن و میرن... اما پدره من نتونست اون دخترو فراموش کنه و... خلاصه میکنم... اون دختر... پری بد کرد به اردلان خان)پدرم( نارو زد و با اصلان خان ازدواج کرد چون فکر میکرد ارباب اردشیر بیشتر به این پسرش توجه میکنه و اجازه میده پسرش با یه رعیت ازدواج کنه... اخه پری رعیت بود... اما ارباب اردشیر نپذرفت و اونا رفتن... پری رفت و زندگی رو از اردلان خان گرفت... اردلان ختم شد یه ادمه فاسد... ادمی که حتی باعثه مرگه پدره خودشم شد... پری حتی وفایی به اصلان خان هم نکرد و اونو با یه بچه ترک کرد و رفت... من عاشقه پدر بزرگم بودم... اما عشقه پری باعث شد اردلان خان دست به کاری بزنه که پدر بزرگم اونو نتونه هضم کنه و بمیره.... یه مدت ایران نبودم... اما بعد از این که برگشتم افتادم دنبالش تا انتقامه مرگه ارباب اردشیرو از پری بگیرم اما پری نبود... هیجا نبود... رفتم دنبال اصلان که فهمیدم مرده اما اصلان و پری یه پسر داشتن... یه پسر به اسم حمید... سرمو بلند کردمو بهشون نگاه کردم همه متعجب بودن... ادامه دادم. _با خودم گفتم حالا که پری نیست پسرش باید تقاصشوپس بده... صحنه سازی کردم... پسره پری و کردم قاتل و خودم سوری شدم برادره مقتول... میخواستم اعدام بشه... چون اون جوری کم کم و قطره قطره جونش گرفته میشد... به هیچ کس رضایت نمیدادم... تا یه روز سوگل اومد عمارتم بازم قصدم بخشش نبود... اما عمم... عمم نذاشت... میگفت سوگل با پری مونمیزنه... خلاصه انقدر تو گوشم خوند تاراضی شدم رضایت بدم تا سوگل بشه خدمتکارم.... زیاد ازیتش کرم... ناراحتش کردم... قلبشو شکستم... تویه کلمه نابودش کردم.... اما... دل بستم... من به سوگل دل بستم... یه دفه صدای حمید پیچید تو عمارت. حمید:عوضی... مرتیکه عوضی... بی وجود... تو از من کینه داشتی به دخترم چی کار داشتی؟؟؟!! اومد جلو و از یقم گرفت و بلندم کرد و تا دلش میخواست زد تو گوشم. حمید:تو با خودت چی فکر کردی هاااا... مگه من خرم بذارم دخترم اینجا بمونه... هاااا.... سوگل پاشوووو... پاشو بریم... ادامه دارد... 🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما کنـیـد😘🙏 👇🌷 http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
رمان قسمت دویستویکم چشمم افتاد به سوگل... میدونستم باهاشون میره میخواستم یه بار دیگه برا اخرین بار ببینمش. سوگل:نه بابا... )سوگل( من رفتن نمیخواستم... _نه بابا... من نمیام... بابا:سوگل چی میگی؟؟؟؟!!! کجا بمونی؟؟؟؟ ما اگه میخواستم بمونم خیلی سالها پیش وقتی اردشیره سپهر تاج بهم پیشنهاد داده بود برمیگشتم تو این جهنمی... دخترم... سوگلم... من بد کردم با تو بدرفتاری کردم ، اما دیگه نمیکنم، دیگه نمیخوام عذاب بکشی، اینجا بجز عذاب برا ما چیزی نداره، بیا بریم... من قول میدم تو برگردی رو تخمه چشمام بذارمت، من هر کاری بگی میکنم اما تو برگرد... فرزاد:سوگل... _من اینجا عذاب نمیکشم، من اینجا خوشحالم... من اینجا... من یه پسر دارم.... از کسی هیچ صدایی در نمیومد، همه بهت زده بودنو تو شوک داشتن نگاهم میکردن. ارباب:سوگل... گفتم برا رفتنت مانعی نیست اگه بخوای میتونی امیر عباسم ببری. مامان:چی میگی؟؟؟؟ سوگل تو چی میگی؟؟؟؟ بچه چیه!!!! مگه تو اینجا برا خدمتکاری نیومده بودی؟؟؟ پس بچه؟؟؟؟؟ ارباب چیزی نمیگفت... فرزاد:سوگل چرا حرف نمیزنی؟؟؟!!! ارباب:شما خودتو قاطی نکن... برگشتم سمته مامان. _میشه باهاتون تنها صحبت کنم؟؟؟!!! مامان:تنها صحبت کنی چیزی عوض میشه؟؟؟ _شاید... بابا لطفا شما هم بیاین. برای اجازه گرفتن سمته ارباب برگشتم که فقط سرشو تکون داد. مامانینارو راهنمایی کردم اتاقه کناره سالن. مامان:سوگل... خدایی نکرده چشمت زرق و برقه اینجارو نگرفته که؟؟؟ بخاطره پول که نمیمونی؟؟؟ بابا:سوگل این پسره چی میگفت؟؟؟ بچه چیه؟؟؟!!!! _ارباب درست گفتن... من و ارباب یه پچه داریم... امیر عباس... اشتباه فکر نکنین، من نه بخاطره زرق و برقه اینجا میمونم نه بخاطره اینکه ازش یه بچه دارم... ارباب حتی این اجازه رو داده که من میتونم برم و بچه رو هم با خودم ببرم... مامان:باورم نمیشه... بابا:چرا... چرا باورت نمیشه خانم... این عوضی از قصد اون بچه رو گذاشته تو دامنه بچه ساده ی من تا زمانی که دلش خواست و این به قوله خودش انتقامش که تموم شد بچه منو بندازه بیرون... سوگل ساده نباش... این سپهر تاجا اهله عشقو عاشقیو این چیزا نیستن. _نه بابا جان... درسته ارباب از بیرون بد دیده میشه، اما بخدا ادمه بدی نیس، اونم مثله همه یه ما ادمه... میدونم مغروره، اما ادمه بدی نیست... شما از هرکی بپرسی حتی یه نفرم بدشو نمیگه... من تقریبا دوساله اینجام، ارباب خشک بوده، خشن بوده، کوه غرور بوده، اما هر کاری که کرده به نفعه مردمه روستا بوده... همیشه همه ی کاراش با عدالته...اون حتی از زندگیه خودش بخاطره این مردم گذشت... بابا باور کن که ارباب اصلا ادمه بدی نیست. بابا:انتقام از من و تویی که هیچ کاره بودیم عدالتشه؟؟؟!!! زجرا و عذابایی که بهت داده عدالته؟؟؟ ادامه دارد... 🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما کنـیـد😘🙏 👇🌷 http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
رمان قسمت دویستودوم _بابا انتقام کورش کرده بود... الان پشیمونه... مامان یه دفه پرید وسطه حرفم. مامان:دوسش داری؟؟؟!!! خجالت میکشیدم بگم اره برا همین سرمو انداختم پایین و حرفی نزدم. مامان:منه احمقو نگا چه سوالی میپرسم... معلومه که دوسش داره،برا همینه که انقدر طرفداریشو میکنی. _دوس داشتن جرمه!؟؟؟ گناهه؟؟؟؟ بابا:اره... دوس داشتنه این مرد گناهه. _ بابا شما میخواستی جبران کنی گذشته رو... همون گذشته ای رو که خودت خرابش کردی... شما میخواید من خوشحال باشم، من خوشبخت باشم... بخدا اینجا هم خوشحالم هم خوشبخت. بابا:دور از خانوادت خوشحالو خوشبختی؟؟؟؟!!!! _دوس ندارم دلتونو بشکنم اما... من تو اون خونه جز مامان محبتی ندیدم... نمیگم دوستون ندارم... نه اصلا.. اما من اینجا محبتایی که تو خونه ی خودمون نداشتمو بدست اوردم... من اینجا مهمم من اینجا به عنوانه یه عضوی از خونواده بحساب میام، اما.... بابا:کدوم عضو؟؟؟؟ تو تا چند وقت پیش اینجا عذاب میکشیدی، خدمتکار بودی... از کی محبت میدیدی؟؟؟ کی به یه خدمتکار محبت میکنه؟؟؟!!!! _درسته خدمتکار بودم، درسته خیلی اذیت شدم، اما بازم بودن کسایی که به فکرم باشن و بهم محبت کنن. بابا:تو حرفت محبته؟؟؟!!! من بهت قول میدم وقتی که برگردی زنگیی برات بسازم که هیچ محبتی رو کم نداشته باشی. قووول میدم. _نه بابا... من... اگه باشما برگردم نصفه وجودم اینجا جا میمونه.... بابا:سوگ.... مامان:بسه... بسه حمید، سوگل دل باخته... دل باخته ی مردی شده که غرور و تکبر از همه جاش میباره... اما سوگل راست میگه... ما گذشته ی خوبی بهش ندادیم... بذار ایندشو خودش بسازه، میدونه اینجا خوشحاله پس بذار بمونه... ازادی سوگل... هر تصمیمی که دوست داری بگیر... ما همیشه پشتتیم... حمید درست میگم مگه نه؟؟؟؟ برگشتم سمته بابا. بابا:باش.... حرفی نیست. اما اینو همیشه یادت باشه، هر وقت دیگه نتونستی اینجارو تحمل کنی بابات با تمامه بدیاش هست که پناهت باشه... از جفتشون ممنون بودم...ازجام بلند شدوم و از صورته جفتشون بوسیدم. بابا:پاشید... پاشین بریم من برا این داماده جدید یه خط و نشون بکشم ببینم... خندیدم... از ته دل خندیدم. مامان:نه... اول دلم میخواد نومو ببینم. )سوگل( با بابا و مامان رفتیم تو سالن. امیر عباس بغله ارام بود و داشت دستشو میخورد. همه به امیر نگاه میکردنو کسی چیزی نمیگفت که یه دفه مامان بلند گفت. مامان:واااای... خدا، چه بچه ی نازی این فرشته پسرته سوگل... بعد رفت و امیر عباس و از ارام گرفت. به ارباب نگاه کردم که داشت سوالی و با نگرانی نگاهم میکرد. یه کمی خندم گرفته بود اخه تابحال قیافشو اونجوری ندیده بودم. بابا نشست رو مبل کناره ارباب. ادامه دارد... 🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما کنـیـد😘🙏 👇🌷 http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
رمان قسمت دویستوسوم بابا:سوگل تصمیمشو گرفته میمونه. دایی:چییی؟؟؟ فرزاد:چراااا؟؟؟ چرا میخوای بمونی؟؟؟ دردت چیه هاااا؟؟؟ بخاطره این بچس که میخوای بمونی؟؟؟؟ تو برگرد من این بچه رو هم نگه میدارم. ارباب:اقا زاده زیادی حرف میزنی... تا الانم اگه بهت چیزی نگفتم فقط بخاطره اطرافیانت بوده... مواظبه حرف زدنت باش، من همیشه انقدر اروم نیستم. فرزاد:اروم نباش ببینم مثلا میخوای چه غلط... بابا:فرزاد... جای هیچ بحثی نیست، سوگل تصمیمشو گرفته و به گفته ی خودش موندنش بخاطره بچش نیست. ارباب نگاهم کرد... عمیق نگاهم کرد... نمیدونم تو نگاهش چیداشت که فوری سرمو انداختم پایین. بابا:خب... سالار، سوگل میخواد بمونه، خیلی تلاش کردم که باهام برگرده اما نمیاد، میگه تو اونجوری که نشون میدی نیستی، میگه ما اشتباه میکنیم که میگیم جای قلب تو سنگ داری... من فقط خوشیه دخترمو میخوام که اونم میگه خوشیش اینجاس، به نظره دخترمم احترام میزارمو اجازه میدم بمونه اما... اما سالار به ولای علی اگه بفهمم دوباره داری اذیتش میکنی شده همه جا رو بهم میزنم اما دخترمو از اینجا میبرم. ارباب:شما مطمئن باشین که من دیگه خطاهای گذشتمو تکرار نمیکنم. بابا:دوتا شرطم دارم. ارباب:هر چی باشه قبول میکنم. بابا:اوال اینکه سوگلمو عقد میکنی.... ارباب:شما نمیگفتی هم من این کارو میکردم. بابا:دوم اینکه دیگه اذیتش نکنی... ارباب:چشم. بابا:دیگه حرفی ندارم. ارباب:مطمئن باشین هیچ وقت زیره حرفام نمیزنم. فرزاد:من دیگه نمیتونم این حماقتای شما رو تحمل کنم... سوگل... ارباب:یا الان پامیشی میری بیرون، یا خودم.... پاشو برو بیرون. فرزاد با عصبانیت رفت بیرون. ارباب:دستور دادم که این چند روزی که مهمونه ماهستید و براتون اتاق اماده کنن... از راه اومدین و خسته این میتونین برین استراحت کنین. مامانینا برا استراحت رفتن اتاقاشون منم رفتم اتاق که به امیر عباس سر بزنم که اربابم تو اتاق بود. خجالت میکشیدم بمونم تو اتاق خواستم برگردم که ارباب صدام زد. ارباب:سوگل... بمون. برگشتم، نمیدونستم باید چیکار کنم برا همین رفتم کناره امیر عباس و نگاهش کردم... اروم خوابیده بود. ارباب:تابحال کسی بهت نگفته بود که خیلی خجالتیی؟؟؟ برگشتم سمتش... دقیقا پشته سرم بود. _نه.... ارباب. ادامه دارد... 🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما کنـیـد😘🙏 👇🌷 http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
رمان قسمت اخــر ارباب دستشو گذاشت رو لبم. ارباب:دیگه نمیخوام اربابت باشم... من تو این اتاق فقط سالارم... سالار. بعد جلو پام زانو زد. سالار :بد کردم... خیلی در حقت بد کردم سوگل... میدونم بخشیدنم سخته، اما التماست میکنم منو ببخش. دوست نداشتم، اصلا دوست نداشتم رنگ غم و تو چشماش ببینم، دوس نداشتم انقدر ضعیف ببینمش. نشستم کنارش. _من تورو نه الان... خیلی وقته بخشیدمت... من تورو نه الان بلکه خیلی وقته دوست دارم... سالار. تو چشمام با ناباوری نگاه کرد. سالار:دروغ که نمیگی؟؟؟؟ _اصلا... خیلی جلو خودمو میگرفتم تا دوست نداشته باشم... اما دلم گوش نمیکرد... سالار از پیشونیم بوسید. سالار:من فدای دلت بشم که به حرفت گوش نمیکرد... خیلی بزرگی سوگل... خیلی بزرگ... نمیتونم گذشته رو جبران کنم... اما قول میدم که اینده ی قشنگی برات بسازم. _تو فقط باش... همین که باشی همه چیز خوبه... فقط باش. ارباب:هستم... از این به بعد هم براتو هستم هم برا پسرمون. و من چقدر شاکره خدا بودم برای بدست اووردنه این نعمتش. 💙پـــایـــان💧 🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما کنـیـد😘🙏 👇🌷 http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662