#ارتباط #حرام پدر شوهر با عروس😱
یک روز پسر فریب خورده که به ماموریت رفته بود قبل از موعد مقرر به خانه برگشت و ماشین پدرش را در پارکینگ دید. از پله های طبقه بالا که اتاق خواب در آنجا بود بالا رفت و پدر و همسرش را به گونه ای در کنار هم یافت که حاکی از ارتباط حرام میان آنها داشت و هنگامی که آنها وجودش را احساس کردند طوری رفتار کردند که گویی هیچ چیز میانشان نبوده است.
مهندس مهران بسیار خشمگین شد و دانست که ارتباط حرام میان همسر و پدرش وجود دارد و منتظر ماند تا پدرش....
🔴 ادامه داستان در کانال زیر سنجاق شده👇👇👇👇👇
https://eitaa.com/joinchat/1860501547C00e63317b1
✨﷽✨
✅داستان کوتاه
✍در روزگاران قدیم دو همسایه بودند که همیشه با هم نزاع و دعوا داشتند. یک روز با هم قرار گذاشتند که هر کدام دارویی بسازد و به دیگری بدهد تا یکی بمیرد و دیگری که میماند لااقل در آسایش زندگی کند! برای همین سکه ای به هوا انداختند و شیر و خط کردند که کدام یکی اول سم را بخورد. قرعه به نام همسایه دوم افتاد. پس همسایه اول به بازار رفت و از عطاری قوی ترین سمی که داشت را خرید و به همسایه اش داد تا بخورد.
همسایه دوم سم را سرکشید و به خانه اش رفت. قبلا به خدمتکارانش گفته بود حوض را برایش از آب گرم پر کنند و یک ظرف دوغ پر نمک هم آماده بگذارند کنار حوض. او همینکه به خانه رسید، ظرف بزرگ دوغ را سر کشید و وارد حوض شد. کمی دست و پا زد و شنا کرد و هر چه خورده بود را برگرداند و پس از آنکه معده اش تخلیه و تمیز شد، به اتاق رفت و تخت خوابید. صبح روز بعد سالم بیدار شد و به سراغ همسایه اش رفت و گفت: من جان سالم به در بردم، حالا نوبت من است که سمی بسازم و طبق قرار تو آن را بخوری. او به بازار رفت و نمد بزرگی خرید و به خانه برد. خدمتکارانش را هم صدا کرد و به آنها گفت که از حالا فقط کارتان این است که از صبح تا غروب این نمد را با چوب بکوبید! همسایه اول هرروز میشنید که مرد همسایه که در تدارک تهیه سم است!!! از صبح تا شب مواد سم را میکوبد. با هر ضربه و هر صدا که میشنید نگرانی و ترسش بیشتر میشد و پیش خودش به سم مهلکی که داشتند برایش تهیه میکردند فکر میکرد. کم کم نگرانی و ترس همه ی وجودش را گرفت و آسایشی برایش نماند. شبها ترس، خواب از چشمانش ربوده بود و روزها با هر صدایی که از خانه ی همسایه میشنید دلهره اش بیشتر میشد و تشویش سراسر وجودش را میگرفت. هر چوبی که بر نمد کوبیده میشد برای او ضربه ای بود که در نظرش سم را مهلک تر میکرد. روز سوم خبر رسید که مرده است. او قبل از اینکه سمی بخورد، از ترس مرده بود!!
🔻این داستان حکایت این روزهای بعضی از ماست. کرونا یا هر بیماری دیگری مادامیکه روحیه ی ما شاداب و سرزنده باشد قوی نیست. خیلی ها مغلوب استرس و نگرانی میشوند تا خود بیماری
┈┈•✾🌿🌺🌿✾•┈┈
🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما #حمایت کنـیـد😘🙏
#کانال_داستان 👇🌷
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
✨﷽✨
✅مراقب دینمان باشیم
✍روزي (عقيل ) برادر (امام علي ) عليه السلام از حضرتش درخواست كمك مالي كرد و گفت : من تنگدستم مرا چيزي بده . حضرت فرمود : صبر داشته باش تا ميان مسلمين تقسيم كنم ، سهميه ترا خواهم داد . عقيل اصرار ورزيد ، امام به مردي گفت : دست عقيل را بگير و ببر در ميان بازار ، بگو قفل دكاني را بشكند و آنچه در ميان دكان است بردارد . عقيل در جواب گفت : مي خواهي مرا به عنوان دزدي بگيرند. امام فرمود : پس تو مي خواهي مرا سارق قرار دهي كه از بيت المال مسلمين بردارم و به تو بدهم ؟
عقيل گفت : پيش معاويه مي رويم ، فرمود : خود داني عقيل پيش معاويه رفت و از او تقاضاي كمك كرد . معاويه او را صد هزار درهم داد و گفت : بالاي منبر برو بگو علي عليه السلام با تو چگونه رفتار كرد و من چه كردم . عقيل بر منبر رفت و پس از سپاس و حمد خدا گفت : مردم من از علي عليه السلام دينش را طلب كردم مرا كه برادرش بود رها كرد و دينش را گرفت ، ولي از معاويه درخواست نمودم مرا بر دينش مقدم داشت .
📚پند تاریخ ج ۱ ص۱۸۰
┈┈•✾🌿🌺🌿✾•┈┈
🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما #حمایت کنـیـد😘🙏
#کانال_داستان 👇🌷
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
#قربانی_در_روز_عید_قربان
🔅امام باقر علیه السلام ؛
همانا خداوند اطعام کردن و قربانی کردن را دوست دارد😌
🌺الَّذِينَ آمَنُوا وَهَاجَرُوا وَجَاهَدُوا فِي سَبِيلِ اللَّهِ بِأَمْوَالِهِمْ وَأَنْفُسِهِمْ أَعْظَمُ دَرَجَةً عِنْدَ اللَّهِ ۚ وَأُولَٰئِكَ هُمُ الْفَائِزُونَ🌺
"آیه ۲۰ سوره مبارکه توبه"
🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما #حمایت کنـیـد😘🙏
#کانال_داستان 👇🌷
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🔸 با دیدن این گیف متوجه میشید چرا حتما باید تن ماهی رو خوب بپزید!
👈🏻 این کرمها با ورود به معده انسان باعث بیماری دردناک آنیساکیاسیس میشن که فقط با عمل جراحی میتونید ازش نجات پیدا کنید!
🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما #حمایت کنـیـد😘🙏
#کانال_داستان 👇🌷
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
🐑 عیدتون مبارک 🐑
الهی غماتون قربونی شادیهاتون بشه
══ ೋღ🍃🌹🍃ღೋ═
🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما #حمایت کنـیـد😘🙏
#کانال_داستان 👇🌷
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
پاسخ حامد کاشانی به حسین دهباشی و دیگر کسانی که هرساله قبل از محرم با هر دستاویزی به دستگاه اباعبدالله(ع) حمله میکنند و امسال هم با کرونا...
✍پ.ن. تحریف تاریخ کار شما و امثال آن پرزیدنتی ست که درس مذاکره از عاشورا میگرفت...
آقای تاریخ دان!!
➖اولا حرمت کعبه باید حفظ میشد
➖دوما وعده کوفه بود نه مکه
➖سوما با پروتکل های بهداشتی ، مراسم احیا هم برگزار شد و اتفاقی نیفتاد
➖چهارماً گندی که بار اومد و مجدد کرونا اوج گرفت طبق گفته وزیر بهداست ثمره یاغی گری و تمرد دولت مورد تایید و حمایت شما از توصیه های وزارت بهداشته و مسافرت رفتن های بخشی از مردم در تعطیلات گذشته
➖پنجما خاک بر دهان شبهه افکنانِ بیسواد
➖ششماً؛ حیف از نام زیبای حسین که پشت دهباشی نوشته شده
🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما #حمایت کنـیـد😘🙏
#کانال_داستان 👇🌷
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
┈┈•✾🌿🌺🌿✾•┈┈
#داستان_واقعی_آموزنده
🌹 روزی جوانی را دیدم که در کمال ادب سمت حرم اباعبدالله آمد و سلام داد و من نیز جواب سلام امام حسین به آن جوان را شنیدم. از جوان پرسیدم چه کرده ای که به این مقام رسیدی درحالیکه من پانزده سال است امام جماعت کربلا هستم و جواب سلامم را نمی شنوم؟
پاسخ داد پدر و مادر پیر و از کارافتاده ای داشتم که دیگر توانایی پیاده زیارت آمدن را نداشتند؛ قرار بر این شد هر شب جمعه یکی از والدینم را روی پشتم سوار کنم و به زیارت ببرم. یک شب جمعه که بسیار خسته بودم و نوبت پدرم بود، خستگی و گرسنگی و تشنگی ام را به رویشان نیاوردم و پدرم را سوار بر پشتم به زیارت امام حسین علیه السلام آوردم و برگرداندم.
🍃وقتی خسته به خانه رسیدم دیدم مادرم بسیار گریه می کند؛ پرسیدم مادرم چرا گریه می کنی؟ پاسخ داد پسرم می دانم که امشب نوبت من نبود و تو هم بسیار خسته ای. اما می ترسم که تا هفته ی بعد زنده نباشم تا به زیارت اباعبدالله بروم. آیا می شود امشب مراهم به زیارت ببری؟
هرطور بود مادرم رو بر پشتم سوار کردم و به زیارت رفتیم. تمام مدت مادرم گریه می کرد و دعایم می نمود. وقتی به حرم رسیدیم دعا کرد ان شاء الله هربار به امام حسین علیه السلام سلام بدهی، خود حضرت، سلامت را پاسخ بدهند.
و این شد که من هر بار به زیارت اباعبدالله علیه السلام مشرف می شوم و سلام می دهم، از داخل مضجع شریف صدای جواب سلام حضرت را میشنوم. همهی اینها از یک دعای مادر است
👤: ایت الله میلانی
🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما #حمایت کنـیـد😘🙏
#کانال_داستان 👇🌷
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
┈┈•✾🌿🌺🌿✾•┈┈
روزی زنی روستائی که هرگز حرف دلنشینی از همسرش نشنیده بود، بیمار شد. شوهر او که راننده موتور سیکلت بود و از موتورش براى حمل و نقل کالا در شهر استفاده مىکرد براى اولین بار همسرش را سوار موتورسیکلت خود کرد. زن با احتیاط سوار موتور شد و از دست پاچگی و خجالت نمی دانست دست هایش را کجا بگذارد که ناگهان شوهرش گفت: «مرا بغل کن.»
زن پرسید: «چه کار کنم؟» و وقتی متوجه حرف شوهرش شد ناگهان صورتش سرخ شد. با خجالت کمر شوهرش را بغل کرد و کم کم اشک صورتش را خیس نمود. به نیمه راه رسیده بودند که زن از شوهرش خواست به خانه برگردند.
شوهرش با تعجب پرسید: «چرا؟ تقریبا به بیمارستان رسیده ایم.»
زن جواب داد: «دیگر لازم نیست، بهتر شدم. سرم درد نمی کند.»
شوهر همسرش را به خانه رساند ولى هرگز متوجه نخواهد شد که گفتن همان جمله ى ساده ى «مرا بغل کن» چقدر احساس خوشبختى را در قلب همسرش باعث شده که در همین مسیر کوتاه، سردردش را خوب کرده است.
عشق چنان عظیم است که در تصور نمی گنجد. فاصله ابراز عشق دور نیست. فقط از قلب تا زبان است و کافی است که حرف های دلتان را بیان کنید.
🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما #حمایت کنـیـد😘🙏
#کانال_داستان 👇🌷
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
چجوری برنج بخریم سرمون کلاه نره ؟!
🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما #حمایت کنـیـد😘🙏
#کانال_داستان 👇🌷
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
از زیباییهای فیزیک
🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما #حمایت کنـیـد😘🙏
#کانال_داستان 👇🌷
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
🌸 واکنش هیئتی ها به سخنان امام خامنه ای پیرامون برگزاری مراسمات ماه محرم
🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما #حمایت کنـیـد😘🙏
#کانال_داستان 👇🌷
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
4_160596107167006866.mp3
3.47M
[آروم جوونم میشه بدونم
کی و کجا به سر میاد
چشم انتظاری...]
🎤جواد_مقدم
#واحد_احساسی
🌤أللَّھم عجل لولیڪ ألفرج🌤
🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما #حمایت کنـیـد😘🙏
#کانال_داستان 👇🌷
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
📚 #حکایت
"توبه گرگ مرگ است"
گرگ پیری بود که در دوران زندگیاش حیوانات زیادی را خورده و به دیگران هم زیان فراوان رسانده بود. روزی تصمیم گرفت برای اینکه خداوند از اعمال گذشتهاش چشم پوشی کند و او را ببخشد به حج برود و توبه کند. در راه گرسنه شد، به اطرافش نگاه کرد الاغی را در حال چریدن دید، پیش او رفت و گفت: میخواهم به حج برم و توبه کنم، اما خیلی گرسنهام از شما میخواهم که در این ثواب با من شریک بشوی! الاغ گفت: از دست من چه کاری بر میآید؟ گرگ گفت: اگه خودت را قربانی این راه بکنی، هم من میتونم از گوشت تو سیر شوم و از گرسنگی نجات پیدا کنم، هم دیگران از گوشت تو میخورند و سیر میشوند و این کار ثواب زیادی دارد و خداوند هم گناهت را میبخشد. الاغ برای نجات جان خودش به فکر حیله افتاد و رو به گرگ کرد و گفت: عمو گرگ! من آمادهام که در این کار خیر شرکت کنم و خودم را قربانی کنم اما دردی دارم که چندین سال است که زجرم میدهد از تو میخواهم دردم را چاره کنی ، بعد مرا قربانی کنی گرگ پرسید: دردت چیست؟ حتما" چارهاش میکنم، اگر هم نتوانستم پیش عمو روباه میروم تا درد تو را علاج کند الاغ گفت: چه بگویم چند سال قبل پیش یک نعلبند نادان رفتم که سمهایم را نعل بزند اما نعلبند نادان، نعل را اشتباهی روی گوشت پایم زد و این درد از آن روز مرا زجر میدهد، تو را به خدا بیا نزدیک زخمهایم را نگاه کن! گرگ گفت: بذار نگاه کنم الاغ پایش را بلند کرد در همین حال که گرگ میخواست زخم پای او را ببیند، از فرصت استفاده کرد و چنان لگد محکمی به سر گرگ زد که مغزش بیرون ریخت. گرگ که داشت میمرد به خودش میگفت: آخر! پدرت نعلبند بود یا مادرت، ترا چه به نعلبندی؟! الاغ هم از خوشحالی نمیدانست چکار کند، هی میرقصید و به گرگ میگفت: توبه گرگ مرگه!
🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما #حمایت کنـیـد😘🙏
#کانال_داستان 👇🌷
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
📚#راز_مثلها 🤔🤔🤔
📕#ضرب_المثل
فلفل نبین چه ریزه، بشکن ببین چه تیزه
موش زیرکی به اسم فلفلی در جنگلی زندگی میکرد که خانهی زیبایی برای خودش طراحی و ساخته بود. روزی گاو گرسنهای در جنگل مشغول غذا خوردن بود. بعد از اینکه کاملا" سیر شد، روی خانهی فلفلی نشست. چند دقیقه بعد فلفی از راه رسید و دید گاوی روی لانهاش استراحت میکند. به او سلام کرد و گفت: خانهی من تحمل وزن تو را ندارد و هر لحظه ممکن است فرو بریزد. از تو تقاضا میکنم از روی خانهی من بلند شوی. گاو نیشخندی زد و گفت: من هر کجا که دلم بخواهد استراحت میکنم و هیچ کس نمیتواند به من زور بگوید. بعد دستش را روی شونهی فلفلی گذاشت و گفت مزاحم استراحت من نشو و از اینجا برو.
فلفلی باز هم از گاو بیادب خواهش کرد و از او خواست که به جای دیگری برود و استراحت کند، اما فایدهای نداشت. موش کوچولو عصبانی شد و با خود فکر کرد تنها راه این است که گوش گاو را گاز بگیرد. سپس روی سر گاو رفت و تا آنجایی که قدرت داشت، گوش گاو را گاز گرفت و در جایی پنهان شد. او از خواب پرید و با صدای بلند فریاد زد. به اطراف نگاهی کرد، اما کسی را ندید، پس دوباره خوابید.
موش کوچولو از فرصت استفاده کرد و آرامآرام به گاو نزدیک شد. دم او را گاز گرفت و پشت درخت پنهان شد. گاو از شدت درد از خواب پرید و به این طرف و آن طرف دوید. بعد از چند دقیقه دوباره روی لانهی فلفلی نشست. فلفلی از پشت درخت بیرون آمد و به گاو گفت: اگر از روی خانهی من بلند نشوی باز هم دُمت را گاز میگیرم.
گاو گستاخ که سماجت موش را دید، تسلیم شد و به خواستهی او عمل کرد. سپس از جایش بلند شد و زیر لب گفت:
«فلفل نبین چه ریزه ، بشكن ببین چه تیزه»
بعد رو به فلفلی کرد و گفت: تو پیروز شدی و من با این هیکل و قدرتم نتوانستم در مقابل تو دوام بیاورم. موش خندید و به گاو گفت قدرت به قد و هیکل ربطی ندارد و فقط استقامت و شجاعت است که باعث میشود به پیروزی دست پیدا کنی. فلفل قرمز را ببین چقدر کوچک است، اما وقتی آن را میخوری، از شدت سوزش به خود میپیچی.
از آن دوران تا به امروز ضربالمثل «فلفل نبین چه ریزه ، بشکن ببین چه تیزه،» در مورد افرادی بهکار میرود که فکر میکنند پیروزی و موفقیت به هیکل و اندام درشت است که در واقع اینطور نیست و رمز موفقیت در فکر و اندیشهی خوب و به موقع است.
🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما #حمایت کنـیـد😘🙏
#کانال_داستان 👇🌷
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
📗#داستان👇
•☆بشنو و باور نكن☆•
در زمانهای دور، مرد خسيسی زندگی میكرد. او تعدادی شيشه برای پنجرههای خانهاش سفارش داده بود . شيشه بر ، شيشهها را درون صندوقی گذاشت و به مرد گفت باربری را صدا كن تا اين صندوق را به خانهات ببرد من هم عصر برای نصب شيشهها میآيم .
از آنجا كه مرد خسيس بود ، چند باربر را صدا كرد ولی سر قيمت با آنها به توافق نرسيد. چشمش به مرد جوانی افتاد ، به او گفت اگر اين صندوق را برايم به خانه ببری ، سه نصيحت به تو خواهم كرد كه در زندگی بدردت خواهد خورد.
باربر جوان كه تازه به شهر آمده بود ، سخنان مرد خسيس را قبول كرد. باربر صندوق را بر روی دوشش گذاشت و به طرف منزل مرد راه افتاد.
كمی كه راه رفتند، باربر گفت : بهتر است در بين راه يكی يكی سخنانت را بگوئی.
مرد خسيس كمی فكر كرد. نزديک ظهر بود و او خيلی گرسنه بود . به باربر گفت : اول آنكه سيری بهتر از گرسنگی است و اگر كسی به تو گفت گرسنگی بهتر از سيری است ، بشنو و باور مكن.
باربر از شنيدن اين سخن ناراحت شد زيرا هر بچهای اين مطلب را میدانست . ولي فكر كرد شايد بقيه نصيحتها بهتر از اين باشد.
همينطور به راه ادامه دادند تا اينكه بيشتر از نصف راه را سپری كردند . باربر پرسيد: خوب نصيحت دومت چیست؟
مرد كه چيزی به ذهنش نمیرسيد پيش خود فكر كرد كاش چهارپايی داشتم و بدون دردسر بارم را به منزل میبردم . يكباره چيزی به ذهنش رسيد و گفت : بله پسرم نصيحت دوم اين است ، اگر گفتند پياده رفتن از سواره رفتن بهتر است ، بشنو و باور مكن.
باربر خيلی ناراحت شد و فكر كرد ، نكند اين مرد مرا سر كار گذاشته ولی باز هم چيزی نگفت.
ديگر نزديک منزل رسيده بودند كه باربر گفت: خوب نصيحت سومت را بگو، اميدوارم اين يكی بهتر از بقيه باشد. مرد از اينكه بارهايش را مجانی به خانه رسانده بود خوشحال بود و به مرد گفت : اگر كسی گفت باربری بهتر از تو وجود دارد ، بشنو و باور مكن
مرد باربر خيلی عصبانی شد و فكر كرد بايد اين مرد را ادب كند بنابراين هنگامی كه میخواست صندوق را روی زمين بگذارد آنرا ول كرد و صندوق با شدت به زمين خورد ، بعد رو كرد به مرد خسيس و گفت اگر كسی گفت كه شيشههای اين صندوق سالم است ، بشنو و باور مكن
از آن پس، وقتی كسی حرف بيهوده میزند تا ديگران را فريب دهد يا سرشان را گرم كند ، گفته میشود كه بشنو و باور نکن .
🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما #حمایت کنـیـد😘🙏
#کانال_داستان 👇🌷
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
📕#راز_مثلها🤔🤔🤔
📔 داستان ضرب المثل
#كاه_بده_كالا_بده_یك_قاز_و_نیم_بالا_بده
روزی روزگاری، مرد تاجری كه معمولاً كالاهایی را در داخل كشور میخرید و به خارج از كشور میبرد و آن طرف مرزها به چند برابر قیمت میفروخت. تاجر بعد از چند بار رفت و آمد با یكی از مأموران گمرك دوست شد و هر بار كه كالایی را میخواست از مرز رد كند رشوهای به مأمور گمرك میداد و بدون پرداخت كمترین حق گمركی به راحتی كالایش را از مرز رد میكرد
یكبار كه تاجر مانند همیشه كالایی را خریده بود تا از مرز عبور دهد وقتی به گمرك رسید دید دوست عزیزش آنجا نیست. با خود گفت با این مرد هم از در دوستی وارد میشوم و هر جور شده كالاهایم را بدون پرداخت حق گمركی از آنجا رد میكنم.
مرد تاجر وقتی خوب به گمرك نزدیك شد، از اسبش پیاده شد و طبق برنامه ریزی كه كرده بود با روی خوش به طرف مأمور گمرك رفت و گفت:سلام عموجان خسته نباشی. این اسبی كه اینجا به درخت بسته شده اسب شما است؟ مأمور گمرك جواب سلامش را داد و گفت: بله آن اسب من هست.
مرد تاجر برای اینكه خودش را نشان دهد اسبش را كنار اسب مأمور گمرك بست و مقداری كاه و علوفه كه خریده بود جلوی هر دو اسب ریخت و دوباره به طرف مأمور گمرك برگشت.
مأمور گمرك گفت: تاجری؟ گفت: نه بابا مسافرم. میخواهم به دیدن اقوامم آن طرف مرز بروم این باری هم كه میبینی سوغات خریدم. كمی توتون و ادویه است، آن وقت به طرف بارش رفت مقداری توتون آورد و به طرف مأمور گرفت و گفت: میتوانید بپیچید و یك سیگار حسابی بكشید. مأمور گمرك توتون را نگرفت و گفت: معلوم است كه مرغوبترین توتون را با خود میبری. ممنون خودت سیگار بكش من اهل سیگار نیستم.
تاجر اصرار كرد كه قربان بردارید خودتان نمیكشید به دوستان و عزیزانتان تقدیم كنید. ولی باز مأمور گمرك قبول نكرد و به وارسی كالایی كه تاجر قصد عبور آنها را از مرز داشت مشغول شد. مأمور گمرك بعد از بررسی كامل كالا گفت: فكر كنم حدوداً چند خروار باشد. عوارض گمركی كالای شما بیست تومان میشود. یك قاز و نیم تا دو قاز هم باید جریمه پرداخت كنی.
تاجر گفت: جریمه! من كالای غیرقانونی حمل نمیكنم؟
مأمور گفت: بله توتون جزء كالاهای غیرقانونی محسوب نمیشود ولی شما به مأمور قانون پیشنهاد رشوه دادید.
🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما #حمایت کنـیـد😘🙏
#کانال_داستان 👇🌷
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
🔴واکنش مداحان معروف به سخنان رهبرمعظم انقلاب درباره عزادرایهای ماه محرم
💠مقام معظم رهبری امروز در سخنرانی خود درباره برگزاری مراسم عزاداری در ماه محرم فرمودند: معیار آن چیزی است که ستاد مقابله با کرونا و کارشناسان بهداشت میگویند من هر آنچه که آنها لازم بدانند را مراعات خواهم کرد.
برخی از مداحان معروف به این سخنان واکنش نشان دادند:
🔸میثم مطیعی: سلامت مردم بیش از دیگران، برای هیأتیها مهم است. ما تابع تصمیمات ستاد ملی کرونا برای محرم هستیم؛ اما یک حرف بزنید، نه که نهاد آ صبح یک چیز بگوید، ظهر نهاد ب یک چیز، عصر همه خلاف هم!
🔹سیدمجید بنیفاطمه: رهبر عزیز تر از جان ما؛ فرمایش حضرتعالی پیرامون چگونگی پاسداشت عزای حضرت سیدالشهدا علیهالسلام و تعظیم شعایٔر حسینی، مطابق معمول، فصلالخطاب است. ما نیز دست اطاعت و ادب بر سینه گذاشته و در جمیع امور گوش به فرمان جنابتان خواهیم بود.
🔸سیدرضا نریمانی: سلامت مردم برای ما خیلی خیلی مهم و واجب است، از طرفی ما تابع تصمیمات ستاد ملی کرونا هستیم، فقط چند نکته باید مدنظر قرار گرفته شود. اولا حتماً از متخصصین استفاده شود. ثانیا هرچه زودتر شرایط و پروتکلهای محرم را اعلام کنید. ثالثا اگر تصمیمی گرفته و اعلام شد، به هیچ عنوان تغییر نکند.
🔹محمدرضا بذری: بیانات امروز حضرت آقا در مورد عزاداری محرم بار دیگر به ما گوشزد کرد که بچه شیعه امام حسینی، باید نماد عقلانیت باشد. هیأتها میتوانند امسال و در شرایط کرونا با ابتکار خود، الگویی جدید برای برگزاری تجمعات در شرایط بحرانی، به جامعه جهانی ارائه کنند.
🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما #حمایت کنـیـد😘🙏
#کانال_داستان 👇🌷
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
#ارتباط #حرام پدر شوهر با عروس😱
یک روز پسر فریب خورده که به ماموریت رفته بود قبل از موعد مقرر به خانه برگشت و ماشین پدرش را در پارکینگ دید. از پله های طبقه بالا که اتاق خواب در آنجا بود بالا رفت و پدر و همسرش را به گونه ای در کنار هم یافت که حاکی از ارتباط حرام میان آنها داشت و هنگامی که آنها وجودش را احساس کردند طوری رفتار کردند که گویی هیچ چیز میانشان نبوده است.
مهندس مهران بسیار خشمگین شد و دانست که ارتباط حرام میان همسر و پدرش وجود دارد و منتظر ماند تا پدرش....
🔴 ادامه داستان در کانال زیر سنجاق شده👇👇👇👇👇
https://eitaa.com/joinchat/1860501547C00e63317b1
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🍀❣🍀
🌷بسم الله الرحمن الرحیم🌷
دفترصبح، ازسطری شروع میشود
كه بـنـام بزرگ تـو تكيه كرده است
به نام تو...
ای خـدای صبح…
ای خـدای روشنی…
ای خـدای زندگی…
هرصبح، آغازی است برای رسیدن
به تو
اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم
شنبه تون بر وفق مراد
💜💥اللَّهُمَّ صَلِّ عَلَى مُحَمَّدٍ
💚⭐️وآلِ مُحَمَّدٍ
♥️🌙وعَجِّلْ فَرَجَهُمْ
🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما #حمایت کنـیـد😘🙏
#کانال_داستان 👇🌷
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
🍀🌺🌹☘🌷🍀🌺🌹☘🌷
📔#داستان_کوتاه_پندآموز
📕حکایت موی پیشانی گرگ🐺
روزی روزگاری خانمی که از شرارت شوهر به ستوه آمده بود به نزد رمال رفت که چاره اندیشی کند.
رمال نیز با اخذ مبالغی گزاف و وعده وعیدهای آنچنانی زن بیچاره را اغفال کرد اما ثمری نبخشید.
روزی هنگامی که برای دوستش درد دل می کرد دوست وی عنوان یک مرد حکیم ودانا را به وی داد.
زن بیچاره که به هر دری می زد که شوهرش سازگار شود ناچار به نزد حکیم دانا رفت.
ابتدا حکیم حرفهای و درد ودلهای زن را خوب شنید سپس دستور داد این تنها علاجش موی پیشانی گرگ زنده است!
زن بیچاره با خود اندیشید چون همه از این حکیم دانا حرف شنوی دارند بهتر است تا من هم امتحان کنم.
پس روی به صحرا نهاد و در صدد پیدا کردن گرگ بود که ناگه آشیان گرگی یافت که با توله هایش در آن زندگی
میکرد زن هر روز مقداری گوشت تازه را به کنار لانه گرگ می برد و خودش دورتر می نشست ابتدا
گرگ بسیار محتاطانه عمل میکرد ولی با گذر زمان کم کم به وجود انسانی در نزدیکی لانه اش عادت کرد
به ویژه اینکه هر روز یک ران گوسفند نیز دریافت می نمود.
زن نیز هر روز سعی می کرد تا کمی به آشیان نزدیک تر بشود تا اینکه پس از گذشت چهلروز کم کم با توله بازی میکرد
و گرگ نیز کنارش لم میداد زن نیز با دستش پشت گرگ و سر گرگ را نوازش میداد
روزی حین نوازش تعدادی موی پیشانی گرگ را چید و با خود به نزد حکیم برد!
حکیم ماجرا را از زن پرسید و زن نیز سختی هایی که متحمل شده بود برای حکیم توضیح داد.
حکیم تبسمی کرد و گفت ببین تو با کوشش و نرمخویی توانستی بر درنده ای غالب شوی اما بدان که
شوهر تو از جنس خود توست و با کمی تحمل و و انعطاف پذیری می توانی به مراد دلت برسی
زن از فکر و ذکاوت حیکم دانا تشکر کرد و به خانه برگشت و سعی کرد دستورات را مو به مو اجرا کند
با گذشت زمان مرد قصه ما نیز مهربان شد و سالیان سال به خوشی و خرمی با هم زندگی کردند...
🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما #حمایت کنـیـد😘🙏
#کانال_داستان 👇🌷
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
📔#نژادپرست
فاشیست بودن یا ناسیونالیست بودن، کار دشواری نیست.
کافی است چشم بر ارزشهای انسانی ببندیم و کمی با حرفهای کلی سرگرم بشویم .
زبان خود را بهترین زبان دانستن و زبان دیگری را گوش خراش خواندن ،
موسیقی قومی خود را سحر انگیز دانستن و موسیقی دیگری را سرسام آور خواندن ،
لباس محلی خود را زیبا نامیدن و لباس محلی دیگری را به تمسخر گرفتن،
سنتهای قبیلهای خود را ستودن و سنتهای قبیلهای دیگری را ابلهانه خواندن ...
و دردناک تر آن که آسیب دیدگان از ناسیونالیسم و قوم پرستی، خود به قوم پرستانی تندروتر بدل میشوند
و این چنین، انسان به جای رهایی از چنگال تعصب و تلاش برای گسترش هم زیستی،
تعصب بیشتر را بهعنوان شیوه نجات برمیگزیند...!
📔برگرفته از کتاب دوست_بازیافته
✍اثر: #فرد_اولمن
🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما #حمایت کنـیـد😘🙏
#کانال_داستان 👇🌷
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
📚#داستان_کوتاه
👌بسیار خواندنی و دلنشین
روزی مردی ثروتمند سبدی بزرگ را پر از گردو کرد، آن را پشت اسب گذاشت
و وارد بازار دهکده شد، سپس سبد را روی زمین گذاشت و به مردم گفت:
" این سبد گردو را هدیه میدهم به مردم دهکده، فقط در صف بایستید و هرکس یک گردو بردارد
به اندازه همه گردو در این سبد است و به همه میرسد "
مرد ثروتمند این را گفت و رفت. مردم دهکده پشت سر هم صف ایستادند و یکییکی از داخل سبد گردو برداشتند.
پسربچه باهوشی هم در صف ایستاد. اما وقتی نوبتش رسید در کنار سبد ایستاد و نوبتش را به نفر بعدی داد. به این ترتیب هر کسی یک گردو برمیداشت و پی کار خود میرفت. مردی که خیلی احساس زرنگی میکرد با خود گفت:
"نوبت من که رسید دو تا گردو برمیدارم و فرار میکنم. در نتیجه به این پسر چیزی نمیرسد."
او چنین کرد و در لابهلای جمعیت گم شد. سرانجام وقتی همه گردوهایشان را گرفتند و رفتند
پسرک با لبخند سبد را از روی زمین برداشت و بر دوش خود گذاشت و گفت:
"من از همان اول گردو نمیخواستم این سبد ارزشی بسیار بیشتر از همه گردوها دارد."
خیلیها دلشان به گردوبازی خوش است
و از این غافلند که آنچه گرانبهاست و ارزش بسیار بیشتری دارد سبدی است که این گردوها در آن جمع شدهاند.
خیلیها قدر خانواده و همسر و فرزند خود را نمیدانند و دایم با آنها کلنجار میروند و از این نکته طلایی غافلند که
این سبدی که این افراد را گرد هم و به اسم خانواده جمع کرده ارزشی به مراتب بیشتراز لجاجتها و جدلهای افراد خانواده دارد.
بسیاری اوقات در زندگی گردوها آنقدر انسان را به خود سرگرم میکنند که فرد اصلا متوجه نمیشود به خاطر لجاجت و یا یکدندگی و کلهشقی و تعصب و خودخواهی فردی و گروهی در حال از دست دادن سبد نگهدارنده گردوهاست و وقتی سبد از هم میپاشد و گردوها روی زمین ولو میشوند و هر کدام به سویی میروند، تازه میفهمند که نقش سبد در این میان چقدر تعیینکننده بوده است.
بیایید در هر جمعی که هستیم سبد و تور نگهدارنده اصلی را ببینیم و آن را قدر نهیم و نگذاریم تار و پود سبد ضعیف شود. چرا که وقتی این تور نگهدارنده از هم بپاشد دیگر هیچ چیزی در جای خود بند نخواهد شد و به هیچکس سهم شایسته و درخورش نخواهد رسید.
بسیاری از شکارچیان باهوش به دنبال سبد هستند و نه گردوهای داخل آن.
بنابراین حواسمان جمع باشد که بیجهت سرگرم گردوبازی نشویم و اصل کار را از دست ندهیم.
🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما #حمایت کنـیـد😘🙏
#کانال_داستان 👇🌷
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
📚#حکایت_بهلول_دانا
گفتهاند که مدتي بود بهلول هیچ نمیخندید. انگار دردي عظیم از درون او را ميگزيد و این باعث اندوه سلطان بود. به مردم گفته بوده هرکه بهلول را بخنداند چندین سکّة زر، جایزه دارد. روزی بهلول به درِ قصابیای ميایستد و به لاشههای بز و گوسفند که از سقف قصابی آویزان بوده، خیره خیره مینگرد. به این طرف و آن طرف قصابی میرود و باز بر میگردد. ناگهان قهقة بلند سرمیدهد و شاد و خندان راه خود را در پیش میگیرد. خبر به سلطان میبرند که بهلول خندید. سلطان او را طلب میکند و از سِرّ خندهاش میپرسد. بهلول جواب میدهد که من همیشه گمان میكردم چون برادر تو هستم، روز بازخواست حتماً به سبب کارهای بد تو عقاب خواهم شد. و این باعث ناراحتی من بود. اما امروز در قصابی دیدم که «بز به پاچه خونه و گوسفند به پاچه خو» یعنی دیدم که بُز با پای خود آویزان است و گوسفند با پای خود. در یافتم که هرکسی مسؤل اعمال خود خواهد بود. و این باعث راحتی و خنده من شد.
🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما #حمایت کنـیـد😘🙏
#کانال_داستان 👇🌷
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
📕#راز_مثلها🤔🤔🤔
🔶️ ﺩﺍﺳﺘﺎﻥ #ﺿﺮﺏ_ﺍﻟﻤﺜﻞ
🔺️ ﺁﺵ ﺷﻠﻪ ﻗﻠﻤﮑﺎﺭ ﺍﺳﺖ.
🔸️ ﮐﺎﺭﺑﺮﺩ:
ﻫﺮ ﮐﺎﺭﯼ ﮐﻪ ﺑﺪﻭﻥ ﻧﻈﻢ ﻭ ﺗﺮﺗﯿﺐ ﺍﻧﺠﺎﻡ ﺷﻮﺩ ﻭ ﺁﻏﺎﺯ ﻭ ﭘﺎﯾﺎﻥ ﺁﻥ ﻣﻌﻠﻮﻡ ﻧﺒﺎﺷﺪ، ﺗﺸﺒﯿﻪ ﻣﯽﺷﻮﺩ ﺑﻪ: ﺁﺵ ﺷﻠﻪ ﻗﻠﻤﮑﺎﺭ. ﺍﯾﻦ ﻣﺜﻞ، ﻧﺸﺎﻥ ﺍﺯ ﻫﺮﺝ ﻭ ﻣﺮﺝ ﻭ ﺭﯾﺨﺖ ﻭ
ﭘﺎﺵ ﺁﻥ ﮐﺎﺭ ﺩﺍﺭﺩ.
🔹️ ﺩﺍﺳﺘﺎﻥ:
ﺍﯾﻦ ﻣﺜﻞ ﺩﺍﺳﺘﺎﻧﯽ ﺩﺍﺭﺩ؛ ﻣﯽﮔﻮﯾﻨﺪ ﻧﺎﺻﺮﺍﻟﺪﯾﻦ ﺷﺎﻩ ﻗﺎﺟﺎﺭ، ﻧﺬﺭ ﺩﺍﺷﺖ ﮐﻪ ﺳﺎﻟﯽ ﯾﮏ ﺭﻭﺯ- ﺁﻥ ﻫﻢ ﺩﺭ ﻓﺼﻞ ﺑﻬﺎﺭ، ﺑﻪ ﺷﻬﺮﺳﺘﺎﻧﮏ ﯾﺎ ﺳﺮﺧﻪ ﺣﺼﺎﺭ (ﺍﺯ ﻧﻮﺍﺣﯽ ﺧﻮﺵ آﺏ ﻭ ﻫﻮﺍﯼ ﺍﻃﺮﺍﻑ ﺗﻬﺮﺍﻥ ) ﺑﺮﻭﺩ؛ ﺩﺭ ﺍﯾﻦ ﺭﻭﺯ ﺧﺎﺹ، ﺑﻪ ﺩﺳﺘﻮﺭ ﺍﻭ، ﺩﻭﺍﺯﺩﻩ ﺩﯾﮓ ﺁﺵ ﺑﺎﺭ ﻣﯽﮔﺬﺍﺷﺘﻨﺪ. ﻣﻮﺍﺩ ﺍﯾﻦ ﺁﺵ، ﺷﺎﻣﻞ ﭼﻬﺎﺭﺩﻩ ﺭﺃﺱ ﮔﻮﺳﻔﻨﺪ ﻭ ﻣﻘﺪﺍﺭ
ﺯﯾﺎﺩﯼ ﺣﺒﻮﺑﺎﺕ، ﺳﺒﺰﯼﻫﺎ ﻭ ﺍﺩﻭﯾﻪﻫﺎﯼ ﻣﺨﺘﻠﻒ ﺑﻮد. ﻫﻨﮕﺎﻡ ﭘﺨﺘﻦ ﺍﯾﻦ ﺁﺵ، ﻧﺰﺩﯾﮑﺎﻥ ﺷﺎﻩ ﺑﻪ ﺍﺗﻔﺎﻕ ﺍﻫﻞ ﺧﺎﻧﻮﺍﺩﻩ
ﺧﻮﺩ، ﺗﻼﺵ ﺑﺴﯿﺎﺭﯼ ﻣﯽﮐﺮﺩﻧﺪ ﮐﻪ ﺩﺭ ﺗﻬﯿﻪ ﻣﻘﺪﻣﺎﺕ ﺍﯾﻦ ﺁﺵ ﻧﺬﺭﯼ، ﺍﺯ ﺩﯾﮕﺮﺍﻥ ﺟﻠﻮ ﺑﺰﻧﻨﺪ ﻭ ﻧﻬﺎﯾﺖ ﺧﺪﻣﺖ ﻭ ﺍﺭﺍﺩﺕ ﺧﻮﺩ ﺭﺍ ﺑﻪ ﺍﯾﻦ ﻭﺳﯿﻠﻪ ﺑﻪ ﺷﺎﻩ ﻧﺸﺎﻥ ﺩﻫﻨﺪ.
ﻣﺨﺎﺭﺝ ﻭ ﺗﺪﺍﺭﮐﺎﺕ ﺗﻬﯿﻪﺁﺵ ﻭ ﺭﯾﺨﺖ ﻭ ﭘﺎﺵﻫﺎﯼ ﻣﺎﻟﯽ ﻭ ﺟﺸﻦ ﻭ ﺳﺮﻭﺭ ﭘﺨﺖ ﺍﯾﻦ ﺁﺵ، ﻣﻌﺮﻭﻑ ﺑﻮﺩﻩ ﺍﺳﺖ. ﺍﻣﺎ ﻣﺮﺍﺳﻢ ﭘﺨﺘﻦ ﺍﯾﻦ ﺁﺵ، ﺁﻧﻘﺪﺭ ﺷﻠﻮﻍ ﻭ ﺑﯽﻧﻈﻢ ﺑﻮﺩﻩ ﮐﻪ ﺑﻌﺪﻫﺎ ﺑﺮﺍﯼ ﺑﯽﻧﻈﻤﯽ ﻭ ﺷﻠﺨﺘﮕﯽ، ﺿﺮﺏﺍﻟﻤﺜﻞ ﺷﺪﻩ ﺍﺳﺖ.
🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما #حمایت کنـیـد😘🙏
#کانال_داستان 👇🌷
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
🐍🐝نیش زنبور کشنده تر است یا نیش مار؟؟
روزى زنبور و مار با هم بحثشون شد.
مار ميگفت: آدما از ترسِ ظاهر ترسناك من مي ميرند؛ نه بخاطر نيش زدنم!
اما زنبور قبول نمى كرد.
مار هم براي اثبات حرفش، به چوپانى که زير درختى خوابيده بود؛ نزديک شد و رو به زنبور گفت:
من چوپان را نيش مى زنم و مخفى مي شوم ؛ تو بالاى سرش سر و صدا و خودنمايى کن!
.
مار چوپان را نيش زد و زنبور شروع كرد به پرواز بالاى سر چوپان.
چوپان از خواب پريد و گفت:
اى زنبور لعنتى! و شروع به مکيدن جاى نيش و تخليه زهر کرد.
مقدارى دارو بر روى زخمش گذاشت و بعد از چند روز خوب شد.
سپس دوباره مشغول استراحت شد که مار و زنبور نقشه ديگه اى کشيدند:
اين بار زنبور نيش زد و مار خودنمايى کرد!
چوپان از خواب پريد و همين که مار را ديد، از ترس پا به فرار گذاشت!
او بخاطر وحشت از مار، ديگر زهر را تخليه نكرد و ضمادى هم استفاده نکرد... چند روز بعد، چوپان به خاطر ترس از مار و نيش زنبور مرد!
.
.
.
خيلى ازبيمارى ها و مشكلات هم همين جوري هستند ؛ و آدما فقط بخاطر ترس از آنها، نابود مي شوند. پس همه چى بر مى گرده به برداشت ما از زندگى و شرايطى كه در آن هستید . برای همين بهتره ديدگاهمان و به همه چىز خوب و مثبت كنيم "مواظب تلقين هاي زندگي خود باشيد...!"
.
تلقین کرونا سخت تر از خود کرونا است.
مواظب کرونا باشید اما خیلی بهش فکر نکنید. در همین مدتی که کرونا حدودا 40 تا فوتی داشته، توی تصادفات جادهای سه برابرش کشته دادیم!!!
🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما #حمایت کنـیـد😘🙏
#کانال_داستان 👇🌷
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
📘#راز_مثلها🤔🤔🤔
🔶️ داستان #ﺿﺮﺏ_ﺍﻟﻤﺜﻞ
🔺️ هم پياز را خورد، هم چوب راخورد و هم پول داد.
روزی دو نفر با هم سر پياز و پيازکاری دعوايشان شد رهگذر خسيسی به مرد کشاورز زحتمکشی که مشغول کاشتن پياز بود رسيد و با طعنه گفت:
«زير اين آفتاب داغ کار میکنی که چی؟ اين همه زحمت میکشی که پياز بکاری؟ آخر پياز هم شد محصول؟ پياز هم خودش را داخل ميوهها کرده به چه درد میخورد؟ آن هم با آن بوی بدش!»
پياز کار ناراحت شد. هر چه درباره پياز و فايدههای آن حرف زد، به گوش مرد رهگذر نرفت. اين چيزی میگفت و آن، چيز ديگری جواب میداد، خلاصه آن دو با هم دعوا کردند و کارشان بالا گرفت. رهگذران آن دو را از هم جدا کردند و نگذاشتند دعوا کنند. بعد هم برای اينکه کاملاً دعوا تمام شود، آنها را پيش قاضی بردند.
قاضی، بعد از شنيدن حرفهای دو طرف دعوا، با اطرافيانش مشورت کرد و حق را به پياز کار داد و مرد رهگذر را محکوم کرد و گفت:
«تو اين مرد زحتمکش را اذيت کردهای. حالا بايد مقداری پول به مرد کشاورز بدهی تا او را راضی کنی.»
رهگذر خسيس حاضر نبود پول بدهد. قاضی گفت:
«يا مقداری پول به کشاورز بده، با يک سبد پياز را در يک نشست بخور تا بعد از اين سر اين جور چيزها دعوا راه نيندازی. اگر يکی از اين دو کار را انجام ندهی، دستور میدهم که تو را چوب بزنند. انتخاب نوع مجازات با خود تو. پول می.دهی يا پياز میخوری يا میخواهی تو را چوب بزنند؟»
رهگذر کمی فکر کرد پول که حاضر نبود بدهد. چوب خوردن هم درد زيادی داشت. با اينکه از پياز بدش ميآمد، مجازات پياز خوردن را پذيرفت.
يک سبد پياز آوردند و جلو او گذاشتند. رهگذر اولين پياز را خورد، دومين پياز را هم با اين که حالش به هم میخورد، نوش جان کرد و خوردن پياز را ادامه داد. هنوز پيازهای سبد نصف نشده بود. که واقعاًحال محکوم به هم خورد و ديگر نتوانست بخورد. از پياز خوردن دست کشيد و گفت:
«چوبم بزنيد. حاضرم چوب بخورم اما پياز نخورم.»
قاضی دستور داد چوب و فلک را آماده کردند. پايش را به فلک بستند و دو نفر مشغول زدن چوب به کف پای او شدند. هنوز ده ضربه بيشتر نخورده بود که داد و فريادش بلند شد. درد میکشيد و چوب میخورد. اما چوب خوردن را هم نتوانست تحمل کند و فرياد زد:
«دست نگه داريد دست نگه داريد. پول میدهم. پول میدهم.»
تنبيه کنندگان دست از کتک زدن او برداشتند. رهگذر خسيس مجبور شد مقداری پول به کشاورز بدهد و رضايت او را بهدست آورد.
اطرافيان به حال محکوم خنديدند و گفتند:
«اگر خسيس نبود اين جور نمیشد. پولی بابت جريمه میداد، هم پیاز خورد، هم چوب را خورد و هم پول داد.»
از آن روز به بعد، درباره کسی که زيادی طمع میکند، يا به خيال بهدست آوردن سودهای ديگر، زبانهای ظاهراً کوچک را میپذيرد اما عملاً به خواستهاش نمیرسد، میگويند:
هم پياز را خورد، هم چوب راخورد و هم پول داد.
🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما #حمایت کنـیـد😘🙏
#کانال_داستان 👇🌷
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
٫♨️ بوسه طلاق
برگه طلاق را امضا کردیم و طلاق انجام شد دیگه تحمل زندگی با یک زن سرطانی رو نداشتم ….. وقتی خواستیم از دفتر طلاق خارج بشیم نسرین یهو اومد جلو بدون مقدمه گفت منو ببوس….
من گیج شده بودم ! نمیدونم هدفش چی بود چون از هم جدا شده بودیم دیگه محرم نبودیم ولی رفتم جلو ازش علت درخواستش رو پرسیدم!
گفت تحملشو داری؟؟گفتم آره بگو…گفت شب اولی که باهم بودیم یادته چه قولی بهم دادی؟
هرچی به خودم فشاراوردم چیزی یادم نیومد!!بهم گفت زیاد فک نکن میدونم یادت نمیاد ازت بیشتر از اینم نمیشه توقع داشت،
مهرداد جان
فقط اینو بدون یه زن تمام تاریخ ها خاطرات مهم زندگیو در حافظش ثبت میکنه چه خوب باشن چه بد ….تو حتی یادت نمیاد چقدر منو دوست داشتی درسته من الان سرطان دارم این حق تو هست نخوای بامن زندگی کنی و اصلا از بابت این موضوع ناراحت نیستم تمام ناراحتی من از فراموش کردن حرفات هست.
حرفاش مثل پتک تو سرم کوبیده می شد خیلی آروم متین حرف می زد ،اما هر کلمش مثل پتکی بود که روسرم می کوبن واقعا فراموش کرده بودم چه حس احساسی بهش داشتم،چقدر سنگ دل شده بودم که دیگه نمی خواستم ماه های اخرش کنارش زندگی کنم،بهم گفت :تو اون شب پیشونی منو بوسیدی و گفتی این بوس تا ابد اینجا یادگار بین من و توست و منم گفتم اگر نشد چی؟گفتی بوسو پس میگیرم!!!حالا هم میخوام ازت بوستو پس بگیری.
تقریبا چند نفری دورمون جمع شده بودن و داشتن به حرفامون گوش میدادن و منتظر واکنش من بودن.
آه چه قدر سنگ دل شده بودم …خیلی خودم رو کنترل کردم که اشکی نریزم …. بغض حسابی گلوم رو گرفته بود آرامش نسرین و حرفای که زد و نگاه سنگین اطرافیان که کاملا میشد حس کرد منو یه موجود دیو صفت میدونن منو از درون خرد کرد و فهمیدم چقدر حقیرم…..
?زود باش مهرداد بوستو پس بگیر?
دوباره به خودم اومدم،بهش نزدیک شدم و پیشونیشو برای آخرین بار بوسیدم ازم تشکر کرد و رفت ،
نسرین ۵ماه بعد به خاطر سرطان خون توی بیمارستان فوت شد من سال هاست تنهام….
منبع: بنیتا
🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما #حمایت کنـیـد😘🙏
#کانال_داستان 👇🌷
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
📚#حکایتی_زیبا_و_آموزنده
خـر بـیـچـاره ای خود را در دام گرگی گرفتار مى دید و مرگ خود در پیش چشم احساس مى کـرد بـا خـود گفت : باید چاره اى کنم که تا زنده ام گرفتاراین گرگ خونخوار نشوم ، و پس از مرگ دیگر فرقى نمى کند که طعمه گرگان بیابان شوم یا خوراک مرغان هوا!
پـس رو بـه گـرگ کـرد و بـا صـدایـى لرزان گفت : اى پیر وحش ! بیا و بر این مشتى پوست و استخوان رحم کن و تا رمقى در من هست از دریدن من دست بکش و من در عوض کالایى به تو مى دهم که در بازار از بهاى گرانى برخوردار است .
جـنـاب گـرگ ! مـن صاحب ثروتمندى داشتم که از فرط دوستى من برایى سمهاى طلایى سـاخـتـه بـود. حـال بـیـا ایـن سـمـها طلایى را از پاى من بر کن و در بازار بفروش و با پول آن صد خر زنده و چاق و چله براى خود بخر.
گـرگ طـمـع کـار تـا ایـن سـخـن شـنـیـد حـرص و آز دیـده عقل و داناییش را کور کرد
و اسیر طمع خود گشت .
پـس نـزدیـک شـد و دنـدان تـیـز خـود را بـه آن سـمـهـا بـنـد کـرد بـه خـیـال آنـکـه آنها را از پاى خر برکند، که ناگهان خر زخم خورده پاشکسته چنان لگدى بر سر وى کوفت که کاسه سرش بشکست و دندانهایش در دهان فرو ریخت .
گرگ طمعکار که دیگر دندانى براى خوردن آن لاشه در دهان نداشته ، با نا امیدى ، زار و نـالان ، لنـگ لنـگـان راه خـود را در بیابان پیش گرفت در ره روباهى به او بر خورد و از شرح حال پرسید.
گـرگ گـفـت : ایـن بـلا کـه مـى بـیـنـى هـمـه از دسـت خـودم بـر سـرم آمده است . زیرا که شغل خانوادگى من قصابى بود نه زرگرى ، و چون پا از گلیم خود به در کردم و به طمع مال زیاد زرگری را پیشه خود ساختم ، بدین مصیبت گرفتار آمدم !
گرگ صحرا خویش را رسوا کند
چو دکان نعلبندى وا کند
هر که پا از کار خود بیرون نهد
جامه و کالاى خود در خون نهد
🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما #حمایت کنـیـد😘🙏
#کانال_داستان 👇🌷
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662