#پادشاه_و_تخته سنگ
ﭘﺎﺩﺷﺎﻫﯽ ﺗﺨﺘﻪ ﺳﻨﮓ ﺭﺍ ﺩﺭ ﻭﺳﻂ ﺟﺎﺩﻩ ﻗﺮﺍﺭ ﺩﺍﺩ ﻭ ﺑﺮﺍﯼ ﺍﯾﻦﮐﻪ ﻋﮑﺲ ﺍﻟﻌﻤﻞ ﻣﺮﺩﻡ ﺭﺍ ﺑﺒﯿﻨﺪ ﺧﻮﺩﺵ ﺭﺍ ﺩﺭ ﺟﺎﯾﯽ ﻣﺨﻔﯽﮐﺮﺩ .ﺑﻌﻀﯽ ﺍﺯ ﺑﺎﺯﺭﮔﺎﻧﺎﻥ ﻭ ﻧﺪﯾﻤﺎﻥ ﺛﺮﻭﺗﻤﻨﺪ ﭘﺎﺩﺷﺎﻩ ﺑﯽ ﺗﻔﺎﻭﺕ ﺍﺯﮐﻨﺎﺭ ﺗﺨﺘﻪ ﺳﻨﮓ ﻣﯽ ﮔﺬﺷﺘﻨﺪ .ﺑﺴﯿﺎﺭﯼ ﻫﻢ ﻏﺮﻭﻟﻨﺪ ﻣﯽ ﮐﺮﺩﻧﺪﮐﻪ ﺍﯾﻦ ﭼﻪ ﺷﻬﺮﯼ ﺍﺳﺖ ﮐﻪﻧﻈﻢ ﻧﺪﺍﺭﺩ .ﺣﺎﮐﻢ ﺍﯾﻦ ﺷﻬﺮ ﻋﺠﺐ ﻣﺮﺩ ﺑﯽ ﻋﺮﺿﻪ ﺍﯼ ﺍﺳﺖ ﻭ ..…ﺑﺎ ﻭﺟﻮﺩ ﺍﯾﻦ ﻫﯿﭻ ﮐﺲ ﺗﺨﺘﻪ ﺳﻨﮓ ﺭﺍ ﺍﺯ ﻭﺳﻂ ﺑﺮ ﻧﻤﯽﺩﺍﺷﺖ .ﻧﺰﺩﯾﮏ ﻏﺮﻭﺏ، ﯾﮏ ﺭﻭﺳﺘﺎﯾﯽ ﮐﻪ ﭘﺸﺘﺶ ﺑﺎﺭ ﻣﯿﻮﻩ ﻭﺳﺒﺰﯾﺠﺎﺕ ﺑﻮﺩ، ﻧﺰﺩﯾﮏ ﺳﻨﮓ ﺷﺪ، ﺑﺎﺭﻫﺎﯾﺶ ﺭﺍ ﺯﻣﯿﻦﮔﺬﺍﺷﺖ ﻭ ﺑﺎ ﻫﺮ ﺯﺣﻤﺘﯽ ﺑﻮﺩ ﺗﺨﺘﻪ ﺳﻨﮓ ﺭﺍ ﺍﺯ ﻭﺳﻂ ﺟﺎﺩﻩﺑﺮﺩﺍﺷﺖ ﻭ ﺁﻥ ﺭﺍ ﮐﻨﺎﺭﯼ ﻗﺮﺍﺭ ﺩﺍﺩ .ﻧﺎﮔﻬﺎﻥ ﮐﯿﺴﻪ ﺍﯼ ﺭﺍ ﺩﯾﺪ ﮐﻪ ﺯﯾﺮ ﺗﺨﺘﻪ ﺳﻨﮓ ﻗﺮﺍﺭ ﺩﺍﺩﻩ ﺷﺪﻩﺑﻮﺩ، ﮐﯿﺴﻪ ﺭﺍ ﺑﺎﺯ ﮐﺮﺩ ﻭ ﺩﺍﺧﻞ ﺁﻥ ﺳﮑﻪ ﻫﺎﯼ ﻃﻼ ﻭ ﯾﮏﯾﺎﺩﺩﺍﺷﺖ ﭘﯿﺪﺍ ﮐﺮﺩ.ﭘﺎﺩﺷﺎﻩ ﺩﺭﺁﻥ ﯾﺎﺩﺩﺍﺷﺖ ﻧﻮﺷﺘﻪ ﺑﻮﺩ :ﻫﺮ ﺳﺪ ﻭ ﻣﺎﻧﻌﯽ ﻣﯽ ﺗﻮﺍﻧﺪ ﯾﮏ ﺷﺎﻧﺲ ﺑﺮﺍﯼ ﺗﻐﯿﯿﺮ ﺯﻧﺪﮔﯽﺍﻧﺴﺎﻥ ﺑﺎﺷﺪ!!زندگی عمل کردن است .این شکر نیست که چای را شیرین میکند بلکه حرکت قاشق چای خوری است که باعث شیرین شدن چایی میشود.....!
در بازی زندگی استاد تغيير باشيم نه قربانى تقدير...
#کانال_داستان_و_رمان_مذهبی 👇
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
👌 داستان کوتاه پند آموز
💭 کسى مىخواست زیرزمین خانهاش را تعمیر کند . در حین تعمیر، به لانه مارى برخورد که چند بچه مار در آن بود . آنها را برداشت و در کیسهاى ریخت و در بیابان انداخت .
وقتى مادر مارها به لانه برگشت و بچههایش را ندید ، فهمید که صاحبخانه بلایى سر آنها آورده است ؛ به همین دلیل کینه او را برداشت .
💭 مار براى انتقام ، تمام زهر خود را در کوزه ماستى که در زیرزمین بود ، ریخت .
از آن طرف ، مرد ، از کار خود پشیمان شد و همان روز مارها را به لانهشان بازگرداند . وقتى مار مادر ، بچههاى خود را صحیح و سالم دید، به دور کوزه ماست پیچید و آن قدر آن را فشار داد که کوزه شکست و ماستها بر زمین ریخت.
شدت زهر چنان بود که فرش کف خانه را سوراخ کرد .
💭 این کینه مار است ، امّا همین مار ، وقتى محبّت دید ، کار بد خود را جبران کرد ، امّا بعضى انسانها آن قدر کینه دارند که هر چه محبّت ببینند ، ذرّهاى از کینهشان کم نمىشود.
امام علی علیه السلام:
دنيا كوچك تر و حقير تر و ناچيز تر از آن است كه در آن ازكينه ها پيروى شود.
غررالحكم، ج۲، ص۵۲
#کانال_داستان_و_رمان_مذهبی 👇
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
📹کلیپ
😔داستان پسری که به حرم امام رضا علیه السلام نمیرفت و میگفت باید امام رضا علیه السلام چند قدم به استقبالمون بیاد
🎧 #استاد_دارستانی
خیلی خیلی زیباست ، حتما ببینیند
اگه دلت شکست التماس دعا
#کانال_داستان_و_رمان_مذهبی 👇
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
🌸🍃🌸🍃
#داستان_آموزنده
گویند رستم در نبرد نتوانست بر اسفندیار غالب شود. مجبور شد تا چشمان اسفندیار را کور کند.
در نبرد، دست بر درخت بیدی برد و شاخه آن شکست و در چشم اسفندیار کرد تا چشمش کور شد و رستم پهلوان گشت.
پیرمردی در نبرد حاضر بود و نبرد را می دید، با دیدن این صحنه گفت: پناه بر خدای بزرگ....
پرسیدند چه شد که چنین به هیجان آمدی؟ گفت: 20 سال پیش اسفندیار نوجوانی بود که بچه یتیمی بر او خندید. اسفندیار عصبانی شده و از درخت بیدی که این جا بود، شاخه ای شکست و آن قدر بر سر و صورت او زد که چشمانش کور شد.
طفل یتیم خون چشمش با اشک چشم اش آمیخت و شاخه درخت بید را گرفت و انتهای شکسته شاخه را نزدیک چشمش آورد و خون و اشک چشمش بر آن مالید و بر زمین فرو کرد و گفت: ای شاخه درخت بید، مرا با تو به ناحق و با تکیه بر زور بازوی اش، اسفندیار کور کرد. من تو را به نیت دادخواهی بر زمین زدم، اگر من زنده هم نبودم، تو عمرت بر زمین خواهد بود، انتقام مرا از ظالم بگیر. وگرنه در آن دنیا تو را نخواهم بخشید که مرا با تو کور کرده است.
چند سال بعد آن طفل یتیم با دوستانش صحرا رفت و چند گرگ به آنها حمله کردند. دوستانش فرار نمودند اما او نابینا بود و راه را نتوانست پیدا کند و طعمه گرگ ها شد. و نتوانست انتقام خود را بگیرد ولی این شاخه درخت پیام او را شنید و با او پیمان بست و کنون بعد از سالها پیمان خود را عملی کرد و با هدیه شاخه ای از خود به دست رستم، چشمان ظالم را کور کرد.
#کانال_داستان_و_رمان_مذهبی 👇
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
#داستان
جنایتکاری که آدم کشته بود، در حال فرار با لباس ژنده خسته به دهکده رسید.
چند روزچیزى نخورده بود وگرسنه بود. جلوى مغازه میوه فروشى ایستاد و به سیب هاى بزرگ و تازه خیره شد، اما پولى براى خرید نداشت. دودل بود که سیب را به زور از میوه فروش بگیرد یا آن را گدایى کند. توى جیبش چاقو را لمس مى کرد که سیبى را جلوى چشمش دید! چاقو را رها کرد... سیب را از دست مرد میوه فروش گرفت. میوه فروش گفت: «بخور نوش جانت، پول نمى خواهم.»
روزها، آدمکش فرارى جلوى دکه میوه فروشى ظاهر میشد. وبى آنکه کلمه اى ادا کند، صاحب دکه فوراً چند سیب در دست او میگذاشت .یک شب، صاحب دکه وقتى که مى خواست بساط خود را جمع کند، صفحه اوّل روزنامه به چشمش خورد .عکس توى روزنامه را شناخت .زیر عکس نوشته بود: «قاتل فرارى»؛ و جایزه تعیین شده بود.
میوه فروش شماره پلیس را گرفت... موقعی که پلیس او را مى برد،به میوه فروش گفت : «آن روزنامه را من جلو دکه تو گذاشتم . دیگر از فرار خسته شدم. هنگامى که داشتم براى پایان دادن به زندگى ام تصمیم مى گرفتم به یاد مهربانی تو افتادم.
"بگذار جایزه پیدا کردن من، جبران زحمات تو باشد"
#کانال_داستان_و_رمان_مذهبی 👇
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
✵━━┅═🌸‿🌸═┅━✵
.
🍃🍂🌸🍂🍃
🔴گلايه اى از زبان چادر "ميراث حضرت
فاطمه (س)🔴
▫️بسم رب فاطمه زهرا(س)
▪️سلام, نام من چادر است نام مادرم حجاب و پدرم عفاف است.....
▪️روزگارم بد است و از همه شما دلگیرم
▫️شما از من که میراث خانمی پهلو شکسته هستم.....
▫️خوب محفاظت نکردید ، هیچ وقت یادم نمیرود،
▪️از کوچه تا بین در و دیوار همیشه همراهش بودم.....
▪️وقتی زمین خورد ، خاکی شدم...
▫️وقتی سیلی خورد ، در صورتش بودم ،
▫️وقتی بین در و دیوار محسنش سقط شد،....
▪️خونی شدم... خوب میدانم چه دردی کشید تا من را برای شما به ارث بگذارد،و شما با من چکار کردید!!!
▪️شما کار را به جایی رساندید که میخواهند مرا با زور و بگیر و ببندبه دیگران غالب کنند....
▫️و من خوب میدانم چرا کارم به اینجا کشیده شده
▫️شنیدم که میگفتید اگر میخواهی کسی را خراب کنی....
▪️از او بد دفاع کن و شما با من همین کار را کردید، اگر شمایی که خود را وارثان من میدانید...
▪️درست رفتار میکردید و حرمتم را حفظ میکردید وضعیت من اینگونه نبود
▫️ عده ای مرا تبدیل به استتاری برای گناهانتان کردید....
▫️تا بگویند فلانی زیر چادر هر کاری میکند و باعث شدید قداستم کمرنگ شود...
▪️مرا وسیله تکبر و فخر فروشی و خود برتر بینی کردید
▪️مرا تبدیل به شنلی کردید تا در میان سیاهی من....
▫️رنگی بودن کفش و جوراب ها و مانتوهای رنگارنگتان و آرایش های غلیظتان بیشتر جلوه کند...
▫️به من خیانت کردید....
▪️و از میان من دست های عریان و موهایتان را بیرون گذاشتید مرا به هر جایی بردید..
▪️از شانه به شانه ی نامحرم...
▫️در تاکسی و دانشگاه و میان پسر ها تا کافی شاپ و محیط های فاسدتر...
▫️هنر پیشه هایتان مرا فقط...
▪️برای فیلم بازی کردن خواستند و شما هم با من فیلم بازی کردید...
▪️تا در نقش دختری معصوم باشید...
▫️به من تهمت بیماری و نفرس زدند به سیاهی رنگم ایراد گرفتند...
▫️و شما سعی کردید مرا عوض کنید...
▪️عده ای از شما در کمال بی شرمی به من مدل دادید،...
▪️تقصیر خودتان را گردن من انداختید و شکل مرا عوض کردید تا مثلا محبوب تر شوم...
▫️مرا تبدیل به چادر های براق و لبنانی...
▫️و ملی و اندامی کردید ..
▪️شما به میراث فرهنگیتان دست نمیزنید و آن را تغییر نمیدهید اما در من!!!...
▪️که میراثی گرانبهاتر بودم دست بردید و هویتم را از من گرفتید ...
▫️به من خیانت کردید و من را که قرار بود جلوی زینت ها را بگیرم تبدیل به زینت کردید ،
▫️از زیر من روسری های رنگارنگ بیرون زدید...
▪️و یادتان رفت برای چه چیز آمده ام و اگر قرار بود زیبا باشم زیبا به شما میرسیدم....
▪️شکایت شما را خواهم کرد...
▫️به شما توصیه میکنم به جای عوض کردن و مدل دادن به من خودتان را عوض کنید...
▫️به جای اینکه مرا به سوی لباس بکشانید نگاهی به خودتان بیندازید شاید ایراد از خودتان باشد...
🔴به خدا قسم شکایت شما را پیش صاحبم حضرت فاطمه زهرا(س) خواهم کرد...🔴
#کانال_داستان_و_رمان_مذهبی 👇
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
4_5998911256185013293.mp3
5.58M
🔥ماجرای شنیدنی مریض
ارمنی
و کار زشت پرستار ❣
#کانال_داستان_و_رمان_مذهبی 👇🏻
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
#زیباست
💎روزی مردی خواب عجیبی دید.
دید که پیش فرشته هاست و به کارهای آنها نگاه می کند.
هنگام ورود، دسته بزرگی از فرشتگان را دید که سخت مشغول کارند و تند تند نامه هایی را که توسط پیک ها از زمین می رسند باز می کنند و آنها را داخل جعبه می گذارند.
مرد از فرشته ای پرسید؛ شما چکار می کنید؟ فرشته در حالیکه داشت نامه ای را باز می کرد گفت؛ اینجا بخش دریافت است و ما دعاها و تقاضا های مردم از خداوند را تحویل می گیریم.
مرد کمی جلوتر رفت، باز تعدادی از فرشتگان را دید که کاغذهایی را داخل پاکت می گذارند و آنها را توسط پیک ها به زمین می فرستند
مرد پرسید؛ شماها چکار می کنید؟ یکی از فرشتگان با عجله گفت؛ اینجا بخش ارسال است، ما الطاف و رحمتهای خداوند را برای بندگان به زمین می فرستیم.
مرد کمی جلوتر رفت و یک فرشته را دید که بیکار نشسته است.
با تعجب از فرشته پرسید؛ شما چرا بیکارید؟
فرشته جواب داد؛ اینجا بخش تصدیق جواب است
مردمی که دعاهایشان مستجاب شده باید جواب بفرستند ولی فقط عده بسیار کمی جواب می دهند.
مرد از فرشته پرسید؛ مردم چگونه می توانند جواب بفرستند.
فرشته پاسخ داد؛ بسیار ساده است فقط کافیست بگویند «خدایا شکر»
#کانال_داستان_و_رمان_مذهبی 👇
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
🍃🍁🍃🍁🍃🍁
#بسیار_زیباست
سه تا دانشجو بودیم توی دانشگاهی در یکی از شهرهای کوچک☺️ قرار گذاشتیم همخونه بشیم.
خونه های اجاره ای کم بودند و اغلب قیمتشون بالا .
می خواستیم به دانشگاه نزدیک باشیم قیمتشم به بودجمون برسه.تا اینکه خونه ی پیر زنی را نشانمان دادند . نزدیک دانشگاه ،تمیزو از هر لحاظ عالی. فقط مونده بود اجاره بها!!!😅
گفتند این پیرزن اول می خواد با شما صحبت کنه، رفتیم خونه اش و شرایطمون رو گفتیم
پیرزن قبول کرد اجاره را طبق بودجمون بدیم
که خیلی عالی بود .😉
فقط یه شرط داشت که هممونو شوکه کرد
اون گفت که هرشب باید یکی از شماها برای نماز منو به مسجد ببره در ضمن تا وقتی که اینجایید باید نمازاتون رو بخونید.
واقعا عجب شرطی
هممون مونده بودیم من پسری بودم که همیشه دوستامو که نماز می خوندن مسخره می کردم دوتا دوست دیگمم ندیده بودم نماز بخونن .اما شرایط خونه هم خیلی عالی بود.
پس از کمی مشورت قبول کردیم.
پیرزن گفت یه ترم اینجا باشین اگه شرطو اجرا کردین می تونین تا فارغ التحصیلی همینجا باشید.
خلاصه وسایل خو مونو بردیم توی خونه ی پیرزن.شب اول قرار شد یکی از دوستام پیرزنو ببره تا مسجد که پهلوی خونه بود.پاشد رفت و پیرزنو همراهی کرد.نیم ساعت بعد اومد و گفت مجبور شدم برم مسجد نماز جماعت شرکت کنم.
هممون خندیدیم.
شب بعد من پیرزنو همراهی کردم با اینکه برام سخت بود رفتم صف آخر ایستادم و تا جایی که بلد بودم نماز جماعتو خوندم.
برگشتنه پیرزن گفت شرط که یادتون نرفته
من صبحا ندیدم برای نماز بیدار بشید.
به دوستام گفتم از فردا ساعتمونو کوک کردیم صبح زود بیدار شدیم چراغو روشن کردیم و خوابیدیم.
شب بعد از مسجد پیر زن یک قابلمه غذای خوشمزه که درست کرده بود برامون آورد.
واقعا عالی بود بعد چند روز غذای عالی.
کم کم هر سه شب یکیمون میرفتیم نماز جماعت
برامون جالب بود.
بعد یک ماه که صبح پامیشدیمو چراغو روشن می کردیم کم کم وسوسه شدم نماز صبح بخونم من که بیدار می شدم شروع کردم به نماز صبح خوندن. بعد چند روز دوتا دوست دیگه هم نماز صبح خودشونو می خوندند.
واقعا لذت بخش بود .لذتی که تا حالا تجربه نکرده بودم.
تا آخر ترم هر سه تا با پیر زن به مسجد میرفتیم نماز جماعت .خودمم باورم نمی شد.
نماز خون شده بودم😅
اصلا اون خونه حال و هوای خاصی داشت.هرسه تامون تغییر کرده بودیم.بعضی وقتا هم پیرزن از یکیمون خواهش می کرد یه سوره کوچک قرآن را بامعنی براش بخونیم.
تازه با قرآن و معانی اون آشنا می شدم.
چقدر عالی بود.
بعد از چهار سال تازه فهمیدیم پیرزن تموم اون سوره ها را حفظ بوده پیرزن ساده ای در یک شهر کوچک فقط با عملش و رفتارش هممونو تغییر داده بود.
خدای بزرگ چقدر سپاسگزارم که چنین فردی را سر راهم گذاشتی
🍃🌺🌺🌺
*خداجو با خداگو فرق دارد*
*حقیقت با هیاهو فرق دارد*
*خداگو حاجی مردم فریب است*
*خداجو مومن حسرت نصیب است*
*خداجو را هوای سیم و زر نیست*
*بجز فکر خدا،فکر دگر نیست*
#کانال_داستان_و_رمان_مذهبی 👇
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
╭═─ঊঈ📖رمان📖ঊঈ═──╮
💛💞💛💞💛💞💛💞💛
✨پسری به دنبال گمشده ها✨
╰┅═ঊঈ قسمت#۱۶ ঊঈ═┅─╯
سهیل و بابایاشار پشت ویترین بودند و داشتند اسباب بازی ها را در جای خود میگذاشتند، ارشیا هم داشت کف مغازه را تی می کشید دختری وارد مغازه شد و با دیدن ارشیا خیلی عصبانی شد و سیلی به صورت ارشیا زد و گفت:
+تو به چه جرعتی اومدین مغازه پدربزرگم براش کار میکنی؟ تو هم مثل اون شاگرد های قبلی که کل پول مغازه رو دزدیدن رفتن...
سهیل گفت:
_چرا زود قضاوت میکنی خانم؟ بابایاشار خودش ازمون خواست اینجا کار کنیم
+بابایاشار چرا دوباره شاگرد گرفتی من که گفتم خودم میام کمکت میخوای مثل دفعه قبلی بشه کاری که اون شاگرد قبلی کردن یادت نیست؟
_دخترم "سایه" این پسر ها رو خودم اوردم تو مغازه پسر های خوبی هستن اهل دزی نیستن دنبال کار حلالن...
ارشیا داشت گریه میکرد باز تهمت... بعد از کلی صحبت سایه از پی بی اشتباه خود برد و ازین که زود قضاوت کرده بود و ارشیا را کتک زده بود ناراحت شد و از او عذر خواهی کرد
ارشیا گفت:
_سایه خانم هیچ وقت زود قضاوت نکنید
+شما اسم منو از کجا میدونی؟
_خب وقتی بابا یاشار صدا زد دخترم سایه منم فهمیدم اسمتون سایه هست
سهیل گفت:
_تو چقد باهوشی پسر...
همه خندیدند و جو کلا عوض شد.
روزی سایه به مغازه آمد و کار دستی چوبی سهیل و ارشیا را دید و خیلی خوشش امد. از ارشیا خواست تا یک تاووس چوبی برایش درست کند ارشیا گفت خیلی سخت است ولی تمام تلاشم رو میکنم تا درست کنم.
باز آمد بوی ماه مدرسه
تفریح و بازی های توی راه مدرسه....
روز اول مدرسه فرا رسیده بود. بابا یاشار، سهیل و ارشیا را از زیر قرآن گذراند. خودش به همراه بچه ها به مدرسه رفت. بابایاشار در مدرسه تنهایشان نذاشت و در حیاط مدرسه منتظر ماند. ناظم مدرسه همه دانش اموزان را صف و بعد از کلاس بندی همه را به کلاس هدایت کرد. سهیل و ارشیا خیلی ناراحت شدند چرا که هر دو در کلاسی جدا تقسیم شده بودند. زنگ استراحت اول که زده شد هر دو به دفتر ناظم رفتند و خواهش کردند که هر دو را در یک کلاس بگذارند اما ناظم قبول نکرد و خواهش و تلاش سهیل و ارشیا بی فایده شد. بابایاشار هنوز در حیاط منتظر سهیل و ارشیا بود. به محض دیدن رنگ و روی بچه ها گفت:
_چی شده بچه ها این چه رنگ و روییه که دارید خوشحال باشید دیگه
+بابایاشار منو سهیلو از همدیگه جدا کردن بابایاشار خواهش میکنم با ناظم مون حرف بزنید قبول کنه
_باشه پسرم قربون دل نازکت بشم حتما الان میرم پیش ناظم
بابا یاشار پیش ناظم رفت تا صحبت کند ده دقیقه طول کشید سهیل و ارشیا خیلی استرس گرفته بودند. وقتی بابایاشار از دفتر ناظم بیرون امد سهیل سریع گفت:
_چی شد بابا یاشار؟
+همه چی درست شد دوتاتون افتادین توی یه کلاس
هر دو به بغل بابا یاشار رفتن و او را بوسیدند. بابا یاشار گفت:
+بچه ها من فقط ازتون یه چیزی میخوام یعنی اگه میخواید منو خوشحال کنید باید فقط فکر و ذهنتون درس خوندن باشه به فکر مغازه هم نباشید هر وقت اومدین مغازه استراحت کنید درستون رو بخونید اون وقت کمک کنید...
بچه ها به بابا یاشار قول دادند. بابا یاشار از بچه ها خداحافظی کرد و به مغازه برگشت.
✍نوشته#محمدجواد
💛💞💛💞💛💞💛💞💛#کانال_داستان_و_رمان_مذهبی 👇👇
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
╭═─ঊঈ📖رمان📖ঊঈ═──╮
💛💖💛💖💛💖💛💖💛
✨پسری به دنبال گمشده ها✨
╰┅═ঊঈ قسمت#۱٧ ঊঈ═┅─╯
فصل پاییز داشت جایش را با فصل زمستان عوض میکرد...
سهیل و ارشیا داشتند از مدرسه برمی گشتند یک جوان موتور سوار (از آن جوانهایی که تک چرخ میزد و مردم ازاری میکرد.) توی پیاده رو از کنار سهیل با سرعت رد میشد و تا به سهیل رسید خواست سهیل را هل بدهد که ارشیا متوجه شد و داد زد سهیل خودش را کنار کشید اما موتور سوار ارشیا را هل داد که باعث شد به زمین بخورد و سرش خونی شود. سایه هم داشت به مغازه می امد که از دور این اتفاق را دید و خودش را به ارشیا رساند و دید سر ارشیا غرق در خون است با دستمالش خون را پاک کرد و خودش را به مغازه رساند و فریاد زد:
_بابایاشار؟! بابایاشار؟
+چی شده دخترم چه اتفاقی افتاده؟
_یه موتور سوارای مردم ازار ارشیا رو هل داد خورد زمین سرش خونی شده...
بابایاشار هم مغازه را بست و خودش را به ارشیا رساند آمبولانس هم آمده بود همگی داخل امبولانس شدن و همراه ارشیا به بیمارستان رفتند.
سهیل یک لحظه از ارشیا جدا نمی شد همش گریه میکرد و به خودش نازسا میگفت و خودش را مقصر میدانست چون که ارشیا به خاطر خودش اینجوری شده بود.
بالاخره مداوای ارشیا تمام شد خدا را شکر جراحت زیادی نبود و با چن تا بخیه مشکل حل شد سایه که خیلی از دست این گونه جوان ها کفری بود گفت:
_الهی دستش بشکنه اونی که تو رو اینطوری کرده...
ارشیا را به مغازه اوردند سهیل تشک ارشیا را پهن کرد تا استراحت کند. بابا یاشار به همراه سهیل به کلانتری رفتند و خواستار شکایات شدند بابا یاشار نمی توانست به راحتی از این مسئله بگذرد چرا که کاری که ان جوان کرد شاید باعث مرگ ارشیا میشد.
✍نوشته#محمدجواد
💖💛💖💛💖💛💖💛💖#کانال_داستان_و_رمان_مذهبی 👇👇
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
╭═─ঊঈ📖رمان📖ঊঈ═──╮
💜💛💜💛💜💛💜💛💜
✨پسری به دنبال گمشده ها✨
╰┅═ঊঈ قسمت#۱٨ ঊঈ═┅─╯
سایه از بابا یاشار درخواست میکرد که سهیل و ارشیا را به خانه شان مهمان کند اما بابا یاشار نگران بود که پسرش با بچه ها بد رفتاری کند اخر دل را به دریا زد و دعوت کرد. او از عروسش خواست تا با احترام با میهمانانش برخورد کند و غذای خوشمزه ایی تدارک ببیند.
پسر بابا یاشار هم خیلی دلش میخواست بداند این میهمان محترم که پدرش اینقدر تعریفش میکند چه کسی است. به محضی که سهیل و ارشیا وارد خانه شدند پسر بابا یاشار بیش از حد تعجب کرد یعنی این میهمان محترم دو پسر نوجوان بودن😐😂
او طاقت نمی اورد که دو پسر نوجوان که معلوم نیست پدر و مادرشان کجاست اصلا شاید پدر و مادر نداشتند به خانه اش بیاید.
تا اینکه موقع ناهار شد و سفره را پهن کردن و همه دور سفره نشستند.
پدر سایه از ارشیا پرسید:
_بابات کجاست؟ بچه کدوم محلی؟
ارشیا سرش را پایین انداخت و گفت:
+نمیدونم...
پدر سایه به بابا یاشار گفت:
_بابا تو رفتی دو تا پسر بی پدر و مادر رو اوردی توی این خونه....
همین جمله باعث شد قاشق و چنگال از دست سهیل و ارشیا به درون بشقاب بیفتد؛ خیلی زود به سمت در خروجی رفتند
بابا یاشار که خیلی عصبانی شده بود گفت:
+خجالت بکش پسر با تربیت من مگه تو شعور نداری من همیشه در خونم به روی مهمون باز بوده خودی و غریبه نداشته...
سایه هم از سر سفره بلند شد و به کنج اطاقش رفت و گریه کرد.
بابا یاشار به دونبال سهیل و ارشیا به مغازه رفت آنها را در آغوش گرفت و هر سه اشک ریختند خیلی وقت بود که بغضشان اینطوری نشکسته بود...
_بچه ها منو ببخشید من نمیخواستم این طوری بشه... شما خیلی تحقیر شدین حلال کنین...
فردا آن روز تحقیر شدن سهیل و ارشیا، سایه به مغازه آمد و با گریه به ارشیا گفت:
_ارشیا منو ببخش من نمیخواستم این طوری بشه فکرشو نمیکردم بابام این رفتار رو داشته باشه... کاش به حرف بابا یاشار گوش کرده بودم و دعوت تون نمیکردم...
***
سال دوم راهنمایی به سرعت برق گذشت و باز تابستان از راه رسید هوا خیلی گرم بود دوم تیر ماه روز جمعه بود هنگام ظهر وقتی بابا یاشار داشت نماز ظهر و عصرش را میخواند حالش بد می شود و رو به سهیل می گوید:
_پسرم سهیل خیلی زود یه قلم و کاغذ بیار
ارشیا با نگرانی می گوید:
_بابا یاشار چی شده؟
✍نوشته#محمدجواد
💜💛💜💛💜💛💜💛💜#کانال_داستان_و_رمان_مذهبی 👇👇
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
╭═─ঊঈ📖رمان📖ঊঈ═──╮
💛💙💛💙💛💙💛💙💛
✨پسری به دنبال گمشده ها✨
╰┅═ঊঈ قسمت#۱٩ ঊঈ═┅─╯
بابا یاشار میخواست وصیت نامه اش را بنویسد بعد از تمام شدن وصیت برگه را امضا و مهر زد و به سهیل و ارشیا دادوگفت :《من وصیت کرده ام که بعد از من مغازه به تو و سهیل برسد من برای بچه هایم مقدار زیادی ارث گذاشته ام آنها دیگر مشکل مالی ندارند.》 نصیحت اخرش را این گونه گفت:《
_بچه ها هیچ وقت نماز اول وقتتون ترک و فراموش نشه . همیشه به یاد خدا باشید....
خدایا راضیم به رضایت..
و تسلیمم به امرت
یا سریع الرضا...》
بابا یاشار این را گفت و خواست جانمازش را جمع کند،
خیلی ارامو بی صدا از این دنیا پر کشید.چنان چشمهای خود را بسته بود که گویی سالهاست خوابیده و چنان لبخندی بر لب داشت که گویی خوابی زیبا می بیند...
بچه ها خیلی شوکه شده بودند اشکریزان بر سر خود میزدند
_بابا یاشار کجا رفتی؟!!😭
+بابا یاشار تو رو خدا بیدار شو؟!😔
_بابا یاشار خواهش میکنم ما رو تنها نذار؟ ای خداااااا....
😭😭
***
بچه ها چنان شوکه شده بودند که نمی دانستند چه کنند؛ سهیل به ارشیا گفت:
_داداش بدبخت شدیم... داداش دیدی چه طوری یتیم شدیم😭
+😭😭بابا یاشار...
+سهیل تو همینجا وایسا تا من سریع برم به پسرش خبر بدم
ارشیا بُدو بدو و با سرعت خودش را به خانه بابا یاشار رساند و با شدت و عجله درب را کوبید...✋
سایه در را باز کرد و وقتی نفس زدن و رنگ پریدگی صورت ارشیا را دید گفت:
_چی شده آقا ارشیا؟
+بدبخت شدیم یتیم شدیم😭
_بگو چی شده چرا گریه میکنی بگو جه اتفاقی افتاده وای من😯😰 دیشب یه خواب بدی دیدم دلم امروز داشت شور میزد...😓😵
+بابا یاشار...
_بابا یاشار چی شده؟
+داشت نماز میخوند بعد نماز حالش بد شد...😭
_وای خدا😭😭😭 بابا یاشار خوبم😭😭
***
همه به سرعت به سمت مغازه رفتن و با جسم بی جان بابا یاشار روبرو شدند.😢😭
بابا یاشار را به غسالخانه بردند... ارشیا و سهیل به مغازه برگشتند اما مغازه بی وجود بابا یاشار خیلی سخت بود همه چیز آن مغازه رنگ بوی بابا یاشاررا داشت...
ارشیا باز به خانه بابا یاشار رفت تا بپرسد تشیع بابا یاشار چه موقعی هست؟!
سایه دم در امدو گفت:
_تشیع بابا یاشار فردا ساعت ٩صبح هست😭
در این هنگام پدر سایه سر رسید و با دیدن ارشیا خیلی عصبی شده بود و یک سیلی به صورت ارشیای معصوم کوبید.
_دیگه اینجا نبینمت برو گمشو😤😡
+بابا چرا میزنیش اخه اومده بود بپرسه تشیع بابا یاشار کی هس...
***
✍نوشته#محمدجواد
💙💛💙💛💙💛💙💛💙#کانال_داستان_و_رمان_مذهبی 👇👇
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
╭═─ঊঈ📖رمان📖ঊঈ═──╮
💜❣💜❣💜❣💜❣💜
✨پسری به دنبال گمشده ها✨
╰┅═ঊঈ قسمت#٢۰ ঊঈ═┅─╯
فردای روزی که سهیل و ارشیا آماده می شدند که به تشیع بابا یاشار بروند پدر سایه در مغازه را زد و سهیل در را برایش باز کرد وقتی داخل شد خیلی عصبانی بود. روبه ارشیا و سهیل کرد گفت:
_هردوتاتون گمشین بیرون تا با لگد بیرونتون نکردم...😤😡
یقه ارشیا را گرفت و با عصبانیت گفت:
_اگه یه باره دیگه جلوی خونومون ببینمت بلایی سرت میارم که مرغ های اسمون به حالت گریه کنن... 😡
پدر سایه بچه ها را هل داد و از مغازه بیرون کرد و اجازه هیچ گونه حرفی به آنها را نداد.😒😔
دوباره سهیل و ارشیابا ناراحای و دلی مملواز غم به غارشان برگشتند.
۱۰ روزی میشد که دیگر طاقت ارشیا به سر آمد و مدام بی تابی میکرد...😭😔
ارشیا با زحمت سهیل را راضی کرد که به خانه پدر سایه بروند...
آنها پشت دیواری پنهان شدند اما در کمال تعجب دیدند فردی غریبه از خانه خارج شد سریع خودشان را به آن فرد رساندند و گفتند:
_ببخشید آقا مگه منزل آقای گل نام نیست اینجا؟!!!😟😕
+ نه. آقای گل نام این خونه رو به من فروختن😧
_نمیدونید کجا رفتن؟😟
+نه 😢
به ناچار به سمت مغازه امیدشان رفتند اما دیدند که دربرسر مغازه نوشته شده است :مغازه فروخته شده و به زودی در این مکان کله پزی افتتاح میگردد.
امیدشان نا امید شده بود😭😭😭
***
سهیل و ارشیابا سهی بسیارو دلداری یکدیگر امید خود را به دست اوردند.
انها نمیتوانستند نا امید باشندچون هنوز ابتدای کار بودند.
آنها دوباره با چوب ها اسباب بازی می ساختند وبه مغازه ها می بردند و هفته ایی یکبار هم دست فروشی میکردند...
سهیل، پی به دل بی تاب ارشیا برده بود و دوست نداشت ارشیا را ناراحت ببیند او هر کاری میکرد تا او را خوشحال کند.☺
یکی از پنجشنبه ها به دارالرحمه رفتند و قبور شهدا را زیارت کردند کاش می دانستند قبر بابا یاشار کدام سمت است!😔
پدر سایه اصلا اجازه نداد انها به تشیع جنازه بیایند...😭
انها در همان دارالرحمه با چشمانی خیس با روح بابایاشاربسیار درد و دل و شکایت کردند...
✍نوشته#محمدجواد
💜❣💜❣💜❣💜❣💜#کانال_داستان_و_رمان_مذهبی 👇👇
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
💐🍃🌿🌸🍃🌼
🍃🌺🍂
🌿🍂
🌸
📙 #داستـــــان
#پـــــناه
#قسمـت_پنـجاه_و_چـهارم
✍ هنوز پایم به پله ی اول نرسیده صدای شهاب الدین است که در راه پله می پیچد:
+بهترین ان شاالله؟
دستم به سمت گره ی روسری ام می رود و برمی گردم.روبه رویم ایستاده با یک جعبه شیرینی...
نگاهش که به صورتم می افتد اخم می کند و می پرسد:
_گریه می کنید؟
به همه شک دارم؛احساس می کنم بازی خورده ام یا نه،قصدی و ترحمی بوده،شاید هم پدرم از حاج رضا خواهش کرده که نگهم دارند و مواظب رفت و آمدم باشند...یا نه صحبت ها فقط بین زهرا خانوم و لاله بوده و بس.
+مزاحم نمیشم خیره ان شاالله
هنوز حالم جا نیامده و ضعف دارم،دستم را بند نرده می کنم و می گویم:
_شمام می دونستین؟
+چی رو؟
به گره ی ابروانش نگاه می کنم
_علت اومدن من به خونتون
با انگشت پیشانی اش را می خارد و می گوید:
+خب بله
خشکم می زند
_از کی؟!
+همون موقع که اومدین پایین
_پایین؟
انگار کلافه اش کرده ام،دستی به موهایش می کشد و می گوید:
+مگه منظورتون امروز نیست؟خب حالتون بد بود که اومدین پایین
نفسی که توی گلویم حبس شده بود را بیرون می فرستم.بیخودی می پرسم:
_شیرینی برای چیه؟
حتی چشم هایش می خندد
+امر خیر
دلم می خواهد زار بزنم اما خیلی مودبانه می گویم
_بسلامتی
+چرا تنها میرین بالا؟راستی مامان نگفتن عمو اینها قراره...
_ممنون میرم بالا
و مثل روانی ها با جانی که ندارم بدون خداحافظی و سریع به سمت پناهگاه کوچکم می روم.پشت در می نشینم و زانوانم را بغل می کنم،می زنم زیر گریه.
چه روز پر ماجرایی بوده و هست!خیال تمام شدن هم ندارد انگار..تازه باید داستان شیدایی شیدا را می دیدم و می شنیدم!البته برای پسر پاکی مثل شهاب،چه کسی بهتر از شیدا که هم زیبا بود و هم به قول فرشته همه چیز تمام.
کسی در می زند اما حتی حوصله ی در باز کردن هم ندارم.کم کم صدای فرشته بلند می شود
+پناه کجا فرار کردی تو؟باز کن ببینم... پناه...باتوام ها!
خبرای جدید دارم،نمی خوای تو مراسم خواستگاری باشی؟الو...عمو اینا قراره بیان خواستگاری
در را باز می کنم،با خوشحالی بغلم می کند و می گوید:
_بالاخره بختم باز شد
و من هم با آرامشی که انگار یکهو به قلبم ریخته اند می خندم...
👈نویسنده:الهام تیموری
⏪ #ادامہ_دارد....
#کانال_داستان_و_رمان_مذهبی 👇
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
🌸
🌿🍂
🍃🌺🍂
💐🍃🌿🌸🍃🌼
رفتم سوپر مارکتی
دیدم بالای در مغازه نوشته
این مغازه مجهز به دوربین مداربسته میباشد. موقع حساب کردن نگاهی به سقف و گوشه و کنار انداختم ولی هیچ اثری از دوربین ندیدم.
گفتم: «این دوربین مداربسته را کجا نصب کردیدهاید؟»
اشاره به قاب بالای سرش کرد که دیدم کلمه "خدا" نوشته شده و گفت: «این بهترین دوربین مداربسته جهان است و نوشته من هم برای یادآوری به خودم و مردم میباشد که بدانیم همیشه یک نفر اعمال ما را زیر نظر دارد و او خداوند است.»
🔰🔰🔰🔰
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
یه زنی میگفت:
فهمیدم شوهرم با یه دختری تو فیس بوک پی ام بازی میکردن، دختره اسم خودشو گذاشته (پروانه طلایی)
پی ام هاشونو چک کردم دیدم به همدیگه حرفهای قشنگ و عاشقانه میزنن و قرار ازدواج گذاشتن.
شوهرم تو فیسبوک اسم خودشو گذاشته(پسر دنیا دیده)
یه فکری تو سرم زد که ازش انتقام بگیرم، رفتم تو فیس بوک برای خودم یه پروفایل درست کردم و اسم خودمو گذاشتم(ابو القعقاع)
تو پروفایلم کلی متن و فیلم های ترسناک درباره قتل و آتش زدن آدمها و گردن زدن گذاشتم و بعد یه متن برای شوهرم فرستادم نوشتم: این دختر که اسمش پروانه طلایی هست، زن منه و من از دار و دسته داعش هستم و از تو همه چی میدونم، اسمش و اسم مادرش و اسم همه خواهر برادراش و کجا ساکنه کجا کار میکنه رو بهش گفتم و بهش گفتم به خدا قسم اگر تو رو دوباره تو فیس بوک ببینم گردنتو در جا میزنم...
خلاصه روز بعد دیدم صورتش سرخ و زرد شده و از خونه اصلا بیرون نمیرفت، فیس بوک، واتساپ، اینستاگرام و بقیه برنامه های چت رو حذف کرد و یه گوشی ساده خرید! هر چند لحظه میره و میاد تو هال خونمون و میگه اذان عصر کی میگن!
خدا شاهده هدایتش کردم.😆
میگن شیطان دو ترم برای تمرین پیشش ثبت نام کرده😂
#کانال_داستان_و_رمان_مذهبی 👇
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
💠 بسیار عالی و خواندنی👇
🔹تاجر ثروتمندی 4 زن داشت. زن چهارم را از همه بيشتر دوست داشت و برای او دائما هدایای گرانبها میخرید و بسيار مراقبش بود. زن سومش را هم دوست داشت و به او افتخار ميكرد. اما واقعيت اين است كه او زن دومش را هم بسيار دوست میداشت. او زنی بسيار مهربان بود كه دائما نگران و مراقب مرد بود.
🔹اما زن اول مرد، زنی بسيار وفادار و توانا كه در حقيقت عامل اصلی ثروتمند شدن او بود اصلا مورد توجه مرد نبود. با اينكه از صميم قلب عاشق شوهرش بود اما مرد تاجر به ندرت وجود او را در خانه ای كه تمام كارهايش با او بود حس میكرد.
🔹روزی مرد مريض شد و فهميد كه به زودی خواهد مرد. به دارايی زياد و زندگی مرفه خود انديشيد و با خود گفت: من اكنون 4 زن دارم، ببینم آیا از بین اینها کسی حاضر است در این سفر همراه من باشد. بنابرين تصميم گرفت با زنانش حرف بزند.
🔹اول سراغ زن چهارم رفت و گفت: من تو را از همه بيشتر دوست دارم و انواع راحتی را برايت فراهم کردم، حالا در برابر اين همه محبت من آيا در مرگ با من همراه میشوی تا تنها نمانم؟ زن به سرعت گفت: هرگز همين يك كلمه و مرد را رها كرد. ناچار با قلبی شكسته نزد زن سوم رفت و گفت: من در زندگي ترا بسيار دوست داشتم آيا در اين سفر همراه من خواهی آمد؟ زن گفت البته كه نه من جوانم و بعد از تو دوباره ازدواج میكنم, قلب مرد يخ كرد. تاجر سراغ زن دوم رفت و گفت: تو هميشه به من كمك كرده ای و در مخاطرات همراه من بودی میتوانی در مرگ نیز همراه من باشی؟ زن گفت: اين فرق دارد من نهايتا میتوانم تا قبرستان همراه تو باشم اما در مرگ متاسفم, گويي صاعقه ای به قلب مرد آتش زد.
🔹در همين حين صدايی او را به خود آورد: من با تو میمانم، هرجا كه بروی تاجر نگاهش كرد، زن اول بود كه پوست و استخوان شده بود، غم سراسر وجودش را تيره و ناخوش كرده بود و زيبايی و نشاطی برايش نمانده بود. تاجر سرش را به زير انداخت و آرام گفت: بايد آن روزهايی كه میتوانستم به تو توجه ميكردم و مراقبت بودم.
🔸در حقيقت همه ما چهار زن داريم!
🔻زن چهارم بدن ماست. مهم نيست چقدر زمان و پول صرف زيبا كردن او بكنيم, وقت مرگ اول از همه او ما را ترک میكند.
🔻زن سوم دارايی هاي ماست. هر چقدر هم برايمان عزيز باشند وقتی بميريم به دست ديگران خواهد افتاد.
🔻زن دوم خانواده و دوستان ما هستند. هر چقدر هم صميمي و عزيز باشند، وقت مردن نهايتا تا سر مزار كنارمان خواهند ماند.
🔸زن اول روح ماست. غالبا به آن بی توجهيم و تمام وقت خود را صرف تن و پول و دوست می كنيم. او ضامن توانمندی های ماست اما ما ضعيف و درمانده رهايش كرده ايم تا روزی كه قرار است همراه ما باشد اما ديگر هيچ قدرت و توانی برايش باقی نمانده است!
پس بیایم قدر یک دیگر را بدانیم که این دنیا داره فانیست
#کانال_داستان_و_رمان_مذهبی 👇
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
💠داستان "نفرین" 💠
🌸✨آقا امیرالمومنین (علیه السلام):
✍🏻روزی رسول خدا(ص) سراغ مردی از اصحاب را گرفت و پرسید: فلانی در چه حال است؟
✍🏻گفتند: مدتی است رنجور و بیچاره شده، و چونان مرغ بال و پر شکسته زار و پریش گشته (و زندگانی به سختی میگذراند).
✍🏻حضرت (به حال او ترحم کرد و) برخاست و به قصد عیادت او روانه منزل وی شد.
✍🏻مرد بیمار و گرفتار واقعاً رنجور و مبتلا گشته بود و پیامبر خدا(ص) به فراست دریافت که بیماری و ابتلای او مستند به یک امر عادی نیست این بود که از وی پرسید:آیا در حق خود نفرین کرده ای؟
✍🏻بیمار فکری کرد و گفت: بله، همین طور است، من در مقام دعا گفته بودم:پروردگارا اگر بناست، در جهان آخرت، مرا به خاطر ارتکاب گناهانم کیفر دهی،از تو میخواهم که در کیفر من تعجیل فرمایی و آن را در همین جهان قرار دهی....
✍🏻رسول خدا(ص) فرمود: ای مرد! چرا در حق خود چنین دعایی کردی؟!
مگر چه میشد،از پروردگار (کریم) هم سعادت دنیا و هم سعادت و نیکبختی سرای دیگر را خواستار میشدی و در نیایش خود این آیه را میخواندی:
✨ربنا آتنا فی الدنیا حسنه و فی الاخره حسنه و قنا عذاب النار
✨پروردگارا! ما را از نعمتهای دنیا و آخرت، بهره مند گردان و از شکنجه دوزخ نگاهدار. (سوره بقره 201:2)
✍🏻مرد مبتلا دعا را خواند و صحیح و سالم گشت و با سلامتی بازیافته همراه ما از منزل خارج شد.
📚احتجاج، ص 223؛ بحار، ج 17، ص 293
#کانال_حضرت_زهرا_س👇
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
✅ داستان واقعی _کریم پینه دوز
👈 خانه خریدن امام زمان عج برای مستاجر تهرانی
💠 نامش کریم بود، سید کریم محمودی، شغلش کفاشی بود، در گوشه ای از بازار تهران حجره ی پینه دوزی داشت، جورَش با مولا جور بود، میگفتند علمای اهل معنای آنروزِ تهران مولا هر شب جمعه سَری به حجره اش میزنند و احوالش را میپرسند
🔰مستاجر بود، درآمدِ بخور و نمیری داشت، صاحبخانه جوابش کرد، مهلت داد به او تا ده روز بعد تخلیه کند خانه را، کریم اما همان روز تصمیم گرفت خالی کند خانه را تا غصبی نباشد، پول چندانی هم نداشت برای اجاره ی خانه، ریخت اسباب و اثاثیه اش را کنار خیابان با عیال و بچه ها
✴️ ایستاده بود کنار لوازمش، مولا آمدند سراغش، سلام و احوالپرسی،فرمودند به کریم پینه دوز، کریم ناراحت نباش، اجدادِ ما هم همگی طعم غربت را چشیده اند، کریم که با دیدن رفیقِ صمیمی اش خوشحال شده بود بذله گوئی اش گُل کرد و گفت :درست است طعم غریبی را چشیده اند اجداد بزرگوارتان، اما طعم مستاجری را که نچشیده اند آقاجان، مولا تبسمی کردند به کریم...
✅ یکی از بازاریان معتمد تهران شب خواب امام زمان ارواحنافداه را دید، فرمودند مولا در عالم رویا، حاجی فلانی فردا صبح می روی به این آدرس، فلان خانه را می خری و میزنی بنام سید کریم
💜 پیرمرد بازاری صبح فردا رفت به آن نشانی، در زد، گفت به صاحب خانه، میخواهم خانه ات را بخرم، صاحبخانه این را که شنید بغضش ترکید، با گریه گفت به پیرمرد بازاری گره ای افتاده بود در زندگی ام که جز با فروش این خانه باز نمی شد، دیشب تا صبح امام زمانم را صدا میزدم...
💚 اما آقاجان! ای کاش ما هم مثل سید کریم و آن مرد خانه دار می توانستیم چشمان زهرایی تان را زیارت کنیم،هرچند روزگار ما روزگار غیبت امام زمان مان است، اگرچه وجود مبارک تان برای ما حاضر و غائب ندارد و همه ی عالم در تسخیر نگاه مهربان شماست...
نشسته باز خیالت کنارِ من اما
دلم برای خودت تنگ می شود چه کنم!؟
📙 برداشتی آزاد از تشرفات سید کریم محمودی ملقب به کریم پینه دوز
#کانال_داستان_و_رمان_مذهبی 👇
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
🌹داستان بسیار شنیدنی🌹
⚜فاضل بزرگوار سيد جعفر مزارعى روايت كرده :
يكى از طلبه هاى حوزه باعظمت نجف از نظر معيشت در تنگنا و دشوارى غير قابل تحملّى بود. روزى از روى شكايت و فشار روحى كنار ضريح مطهّر حضرت اميرالمؤمنين (عليه السلام)عرضه مى دارد : شما اين لوسترهاى قيمتى و قنديل هاى بى بديل را به چه سبب در حرم خود گذارده ايد، در حالى كه من براى اداره امور معيشتم در تنگناى شديدى هستم ؟! شب اميرالمؤمنين (عليه السلام) را در خواب مى بيند كه آن حضرت به او مى فرمايد : اگر مى خواهى در نجف مجاور من باشى اينجا همين نان و ماست و فيجيل و فرش طلبگى است ، و اگر زندگى مادّى قابل توجّهى مى خواهى بايد به هندوستان در شهر حيدرآباد دكن به خانه فلان كس مراجعه كنى ، چون حلقه به در زدى و صاحب خانه در را باز كرد به او بگو :
به آسمان رود و كار آفتاب كند .
پس از اين خواب ، دوباره به حرم مطهّر مشرف مى شود و عرضه مى دارد : زندگى من اينجا پريشان و نابسامان است شما مرا به هندوستان حواله مى دهيد !!
بار ديگر حضرت را خواب مى بيند كه مى فرمايد : سخن همان است كه گفتم ، اگر در جوار ما با اين اوضاع مى توانى استقامت ورزى اقامت كن ، اگر نمى توانى بايد به هندوستان به همان شهر بروى و خانه فلان راجه را سراغ بگيرى و به او بگويى :
به آسمان رود و كار آفتاب كند
پس از بيدار شدن و شب را به صبح رساندن ، كتاب ها و لوازم مختصرى كه داشته به فروش مى رساند و اهل خير هم با او مساعدت مى كنند تا خود را به هندوستان مى رساند و در شهر حيدرآباد سراغ خانه آن راجه را مى گيرد ، مردم از اين كه طلبه اى فقير با چنان مردى ثروتمند و متمكن قصد ملاقات دارد ، تعجب مى كنند .
وقتى به در خانه آن راجه مى رسد در مى زند ، چون در را باز مى كنند مى بيند شخصى از پله هاى عمارت به زير آمد ، طلبه وقتى با او روبرو مى شود مى گويد :
به آسمان رود و كار آفتاب كند
فوراً راجه پيش خدمت هايش را صدا مى زند و مى گويد : اين طلبه را به داخل عمارت راهنمايى كنيد و پس از پذيرايى از او تا رفع خستگى اش وى را به حمام ببريد و او را با لباس هاى فاخر و گران قيمت بپوشانيد .
مراسم به صورتى نيكو انجام مى گيرد و طلبه در آن عمارت عالى تا فردا عصر پذيرايى مى شود . فردا ديد محترمين شهر از طبقات مختلف چون اعيان و تجار و علما وارد شدند و هر كدام در آن سالن پر زينت در جاى مخصوص به خود قرار گرفتند ، از شخصى كه كنار دستش بود ، پرسيد : چه خبر است ؟
گفت : مجلس جشن عقد دختر صاحب خانه است . پيش خود گفت : وقتى به اين خانواده وارد شدم كه وسايل عيش براى آنان آماده است .
هنگامى كه مجلس آراسته شد ، راجه به سالن درآمد ، همه به احترامش از جاى برخاستند و او نيز پس از احترام به مهمانان در جاى ويژه خود نشست .
آنگاه رو به اهل مجلس كرد و گفت : آقايان من نصف ثروت خود را كه بالغ بر فلان مبلغ مى شود از نقد و مِلك و منزل و باغات و اغنام و اثاثيه به اين طلبه كه تازه از نجف اشرف بر من وارد شده مصالحه كردم ، و همه مى دانيد كه اولاد من منحصر به دو دختر است ، يكى از آنها را هم كه از ديگرى زيباتر است براى او عقد مى بندم ، و شما اى عالمان دين ، هم اكنون صيغه عقد را جارى كنيد .
چون صيغه جارى شد طلبه كه در دريايى از شگفتى و حيرت فرو رفته بود ، پرسيد : شرح اين داستان چيست ؟
راجه گفت : من چند سال قبل قصد كردم در مدح اميرالمؤمنين (عليه السلام) شعرى بگويم ، يك مصراع گفتم و نتوانستم مصراع ديگر را بگويم ; به شعراى فارسى زبان هندوستان مراجعه كردم ، مصراع گفته شده آنها هم چندان مطلوب نبود ، به شعراى ايران مراجعه كردم ، مصراع آنان هم چندان چنگى به دل نمى زد ، پيش خود گفتم حتماً شعر من منظور نظر كيميا اثر اميرالمؤمنين (عليه السلام)قرار نگرفته است ، لذا با خود نذر كردم اگر كسى پيدا شود و مصراع دوم اين شعر را به صورتى مطلوب بگويد ، نصف دارايى ام را به او ببخشم و دختر زيباتر خود را به عقد او در آورم ، شما آمديد و مصراع دوم را گفتيد ، ديدم از هر جهت اين مصراع شما درست و كامل و تمام و با مصراع من هماهنگ است .
طلبه گفت : مصراع اول چه بود ؟
راجه گفت : من گفته بودم :
به ذرّه گر نظر لطف بوتراب كند
طلبه گفت : مصراع دوم از من نيست ، بلكه لطف خود اميرالمؤمنين (عليه السلام) است .
راجه سجده شكر كرد و خواند :
به ذرّه گر نظر لطف بوتراب كند *** به آسمان رود و كار آفتاب كند
#کانال_داستان_و_رمان_مذهبی 👇
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
✍ارواح كفار و مشركان بعد از مرگ کجا میروند؟
🔥ارواح كفار و مشركان، معاندان و منافقان و گناهكارانى كه قابل عفو و بخشش نباشند در "وادى برهوت"یمن خواهند بود.
💠برهوت نام چاهى در سرزمین حضرت موت كه در جنوب یمن است مى باشد.
⚡️در آن جا چاهى وجود دارد و در آن چاه، مارهاى سیاه، عقربها، افعى ها، جغدها و حیوانات وحشى آن قدر فراوان است كه كسى جرات عبور از آن جا را ندارد.
🔥آن چاه به قدرى عمیق است كه كسى قدرت پائین رفتن از آن را ندارد و گرماى سوزان و طاقت فرسایى دارد كه دقیقه اى از آن قابل تحمل نیست.
🌺امیرالمؤمنین علیه السلام فرمود: بدترین آبهاى روى زمین، آب"وادى برهوت"مى باشد و آن سرزمینى است در "حضر موت"كه در اطراف یمن واقع شده است، تمامى ارواح كفار پس از مرگشان در آن سرزمین گرد هم جمع مى شوند.
💥نیز فرمود: بدترین چاهى كه در آتش واقع شده است، چاه "برهوت"است كه در آن، ارواح كفار و معاندین مى باشند.
🌹حضرت امام جعفر صادق علیه السلام فرمود: در پشت یمن یك "وادى"است كه به آن "برهوت" گفته مى شود.
در آن جا هیچ كسى همسایه انسان نیست و هیچ فردى سكونت ندارد مگر مارهاى سیاه و جغد.
🔥 در آن وادى چاهى است به نام "بلهوت"كه هر صبح و شام ارواح مشركان را به آنجا مى برند تا از آبى كه چون فلز گداخته، گرم و سوزان و با چرك مخلوط با خون است بیاشامند...
🌷نیز فرمود: وقتى دشمنان ما اهل بیت از دنیا مى روند، روحشان را به سوى "وادى برهوت"مى برند و آنها را در آن جا تا روز قیامت شكنجه و عذاب مى كنند و از زقوم آن مى خورند و از آب كثیف و جوشان آن مى آشامند. پناه بر خدا از عذاب سخت این وادى!
🔵محمد بن مسلم گفت: مرد عربى به محضر مبارك امام محمد باقر علیه السلام آمد. حضرت فرمود: اى اعرابى! از كجا آمده اى؟
عرض كرد: وادى سیاه و تاریكى را دیدم كه پر از جغدها و بوم ها بود و به اندازه اى آن وادى بزرگ بود كه انتهاى آن دیده نمى شد.
🌹حضرت فرمود: آیا مى دانى آن كدام وادى است؟ عرض كرد: سوگند به خدا نمى دانم. فرمود: آن، ((وادى برهوت)) است كه در آن، روح هر كافرى مى باشد.
🔥چقدر گذشت زمان، براى اهل"وادى برهوت" دلگیر كننده و کند و چقدر، شنیدن صداى دل خراش آنان و فریاد و غرش آتش و غل و زنجیرهایى كه به دست و پاى آنان بسته شده و كسى را تحمل شنیدن آن صداها نیست. پناه مى بریم بر خدا از چنین وادى...
📕معادشناسى، ج 3، ص 278
📘بحار، ج 6، ص 287
📙انسان از مرگ تا برزخ، نعمت اله صالحى حاجى آبادى
#کانال_داستان_و_رمان_مذهبی 👇
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
○°●•○•°💢💢°○°●°○
#داستان_شب {داستان دنباله داراز سرنوشت واقعی} 📝فرار از جهنم📝
#قسمت_سی_و_پنج :✍ غرامت
💐به زحمت می تونستم توی راهرو رو ببینم … افسر پلیس داشت با کسی صحبت می کرد … .
اومد داخل … دستم رو باز کرد و یه برگه رو گذاشت جلوم … آقای استنلی بوگان، شما تفاهمی و به قید ضمانت و مشروط به پرداخت غرامت آزاد هستید … لطفا اینجا رو امضا کنید … لازمه تفهیم اتهام بشید؟ …
💐برگه رو نگاه کردم … صاحب یه سوپرمارکت به جرم صدمه به اموالش و شکستن شیشه مغازه اش ازم شکایت کرده بود … ۶۰۰ دلار غرامت مغازه دار و ۴۰۰ دلارم پول نگهبانی که تا تعویض شیشه جدید اونجا بوده و هزینه سرویس اجتماعی و … .
💐گریه ام گرفته بود … لعنت به تو استنلی … چرا باید توی اولین شب، چنین غلطی کرده باشی … ۱۰۰۰ دلار تقریبا کل پس انداز یک سالم بود … .
زودتر امضا کنید آقای بوگان … در صورتی که امضا نکنید و تفاهم رو نپذیرید به دادگاه ارجاع داده می شید
💐هنوز بین زمین و آسمون معلق بودم که حاجی از در اومد تو… یه نگاه به ما کرد و گفت … هنوز امضا نکردی؟ … زود باش همه معطلن … .
شما چطور من رو پیدا کردید؟ …
💐من پیدات نکردم … دیشب، تو مست پا شدی اومدی مسجد … بعد هم که تا اومدم ببینم چه بلایی سرت اومده، پلیس ها ریختن توی مسجد …
افسر پلیس که رفت … حاج آقا با یه حالت خاصی نگاهم کرد … .
– پول غرامت رو …
💐– من پرداخت کردم و الا الان به جای اینجا زندان بودی … ۱۰۰۰ دلار بدهکاری … چطور پسش میدی؟ … .
– با عصبانیت گفتم … من ازت خواستم به جای من پول بدی؟ ….
– نه … .
💐نشست روی مبل و به پشتیش لم داد … چشم هاش رو بست … می تونی بدی؛ می تونی هم بزنی زیرش … اینکه دزد باشی یا نه؛ انتخاب خودته …
✍ادامه دارد...
#کانال_داستان_و_رمان_مذهبی 👇
○°●○°•°💢💢°○°●°○
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
○°●•○•°💢💢°○°●°○
#داستان_شب {داستان دنباله داراز سرنوشت واقعی} 📝فرار از جهنم📝
#قسمت_سی_و_شش
💐نمی دونستم چی بگم … بدحور گیرافتاده بودم … زندگیم رفته بود روی هوا … تمام پس انداز و سرمایه یک سالم …
– من یه کم پول پس انداز کردم … می خواستم برای خودم یه تعمیرگاه بزنم … از بیمارستان که بیام بیرون پس میدم … .
💐– چقدر از پول تعمیرگاه رو جمع کرده بودی؟ …
– ۱۲۵۶ دلار ..
مثل فنر از روی مبل پرید … با این پول می خواستی تعمیرگاه بزنی؟ … تو حداقل ۳۰۰ هزار دلار پول لازم داری …
اعصابم خورد شد … تو چه کار به کار من داری … اومدم بیرون، پولت رو بگیر … .
💐خندید … من نگفتم کی پول رو پس میدی … پرسیدم چطور پسش میدی؟ … .
– منظورت چیه؟ … .
– می تونی عوض پول برای من یه کاری انجام بدی … یا اینکه پول رو پس بدی … انتخابت چیه؟ … .
💐خوشحال شدم … چه کاری؟ … .
کار سختی نیست … دوباره لم داد روی مبل و چشم هاش رو بست … اون کتاب رو برام بخون … .
💐خم شدم به زحمت برش دارم که … قرآن بود … دوباره اعصابم بهم ریخت … .
– من مجبور نیستم این کار رو بکنم … تا حالا هیچ کس نتونسته به انجام کاری مجبورم کنه … .
– پس مواد فروش شدن هم انتخاب خودت بود؛ نه اجبار خدا؟…
💐جا خوردم … دلم نمی خواست از گذشته ام چیزی بفهمه… نمی دونم چرا؟ ولی می خواستم حداقل اون همیشه به چشم یه آدم درست بهم نگاه کنه … خم شدم از روی میز قرآن رو برداشتم …
خیلی آدم مزخرفی هستی …
خندید … پسرم هم همین رو بهم میگه
✍ادامه دارد.
#کانال_داستان_و_رمان_مذهبی 👇
○°●○°•°💢💢°○°●°○
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662