eitaa logo
داستان و پند اخبار فوری طب سنتی اسلامی فوتبال برتر استقلال پرسپولیس ورزش سه
8.8هزار دنبال‌کننده
6.3هزار عکس
3.7هزار ویدیو
66 فایل
|♥️بسم الله الرحمن الرحیم♥️. ﷺ جهت مشاوره @mohamad143418
مشاهده در ایتا
دانلود
🌺🌸🌿💠💠💠💠💠💠🌿🌸🌺 ❤️حضرت مهدی(عج)تکمیل کنندهٔ سفر امام حسین(ع) ☝️یکی از رابطه های دقیق بین این دو امام همام و قیامشان، مرکز حکومت آن دو است. امام حسین (ع)از مکه به جانب کوفه،رهسپار بود و شاید با رسیدن به کوفه، مانند پدر بزرگوار خود آن جا را مقر حکومت خویش قرار می داد؛ ولی سپاهیان یزید، راه را بر آن حضرت بستند و او در دوم محرم، در کربلا منزل نمود. ☀️زمانی که خورشید تابناک مکه، ظهور کند، کوفه را به عنوان مقر حکومت خود بر خواهد گزید. امام محمد باقر (ع) می فرماید:«مهدی قیام می کند و به سوی کوفه میرود و منزلش را آنجا قرار می دهد».(۱) 👌هم چنین می فرماید: «هنگامی که قائم ما قیام کند و به کوفه برود، هیچ مؤمنی نخواهد بود، مگر آن که در آن شهر، در کنار مهدی سکونت می گزیند، یا به آن شهر میرود»(۲) 🔹ابوبکر حضرمی میگوید: به امام محمد باقر یا امام صادق (ع) گفتم: کدام سرزمین پس از حرم خدا وحرم پیامبرش با فضیلت تر است؟ فرمود:«ای ابابکرا سرزمین کوفه که جایگاه پاکی است و در آن مسجد سهله قرار دارد و مسجدی که همه پیامبران در آن نماز خوانده اند. آنجا عدالت الهی پدیدار میگردد و قائم به عدل و قیام کنندگان پس از او از همان جا خواهند بود. آنجا، جایگاه پیامبران و جانشینان صالح انان است»(۳) 🔆امام صادق (ع) از مسجد سهله یاد کرد و فرمود: «آن خانهٔ صاحب ما (مهدی موعود) است؛ زمانی که با خاندانش در آنجا سکونت گزیند».۴ ✅از مجموع این روایات فهمیده میشود که شهر کوفه، پایگاه اصلی فعالیتها و مرکز فرمانروایی امام زمان (عج) خواهد بود، پایگاهی که زمانی مقر حکومت امیرمؤمنان (ع) بود و امام حسین (ع) به آن سو میرفت. 📚منابع (۱).قصص الانبیاء،راوندی ،ص ۱۸۰، بحارالانوار،ج ۵۲، ص ۱۲۲۵ (۲). بحارالانوار،ج ۵۲، ص ۱۳۸۵ ، چشم اندازی به حکومت مهدی (ع)، ص۱۷۰ (۳).کامل الزیارات، ص ۱۳۰ مستدرک الوسائل، ج ۳، ص ۱۴۱۶ (۴) غیبت طوسی، ص ۱۲۸۳، وسائل الشیعه، ج ۳ 👇 http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662 🌺🌸🌿💠💠💠💠💠💠🌿🌸🌺
📗 ✍در زمان موسي خشكسالي پيش آمد. آهوان در دشت، خدمت موسي رسيدند كه ما از تشنگي تلف مي شويم و از خداوند متعال در خواست باران كن. موسي به درگاه الهي شتافت و داستان آهوان را نقل نمود .خداوند فرمود: موعد آن نرسيده است. موسي هم براي آهوان جواب رد آورد. تا اينكه يكي از آهوان داوطلب شد كه براي صحبت و مناجات بالاي كوه طور رود. به دوستان خود گفت: اگر من جست و خیز کنان پایین آمدم بدانيد كه باران مي آيد وگرنه اميدي نيست. آهو به بالاي كوه رفت و حضرت حق به او هم جواب رد داد. اما در راه برگشت وقتي به چشمان منتظر دوستانش نگاه كرد ناراحت شد ، شروع به جست و خیز کرد و با خود گفت: دوستانم را خوشحال مي كنم و توكل مي نمایم. تا پایین رفتن از کوه هنوز امید هست. تا آهو به پائين كوه رسيد باران شروع به باريدن كرد!... موسي معترض پروردگار شد. خداوند به او فرمود: همان پاسخ تو را آهو نیز دریافت کرد با این تفاوت که آهو دوباره با توکل حرکت کرد و اين پاداش توكل او بود.. 👌 یادمون باشه در همه حال ناامید نشیم و توکل به خدا داشته باشیم 👇 http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
📗 ✍در دوران حضرت موسی(ع) حاکم ستمگری بر تخت حکومت نشسته بود. مرد صالح و نیکی نیز در آن دوران حکومت می کرد. شخص مومنی نزد فرد صالح رفت و از او خواست برای او پیش حاکم واسطه شود. مرد صالح قبول کرد و با واسطه گری مشکل مومن حل شد. اتفاقا،هم حاکم و هم مرد صالح در یک روز از دنیا رفتند. مردم جمع شدند و جنازه ی حاکم را با احترام به خاک سپردند. اما جنازه ی مرد صالح روی زمین ماند.بعد از سه روز جنازه ی آن مرد،کرم برداشت. حضرت موسی از موضوع اطلاع یافت و با ناراحتی به خداوند عرض کرد: خداوندا !!چرا جنازه ی ستمگری که دشمن توست باید با احترام دفن شود، اما جنازه ی دوست داران تو اینگونه با خواری روی زمین باقی بماند؟ آیا این درست است؟ به موسی(ع) وحی شد:ای موسی! آن مرد برای برآوردن حاجت یک مومن به آن حاکم ستمگر رو آورد و حاکم نیز حاجت را برآورد.من نیز اجر دنیوی حاکم را دادم و کارش را جبران کردم. اما حشرات را به سمت فرد صالح افکندم،چراکه او نباید از ستمگر درخواست کمک می کرد و نباید پیش ظالمان، کج می کرد. او باید برای این کار، هر چند برای براوردن حاجت یک مومن باشد مجازات شود. خداوند به حضرت موسی(ع) وحی کرد که حتی نمک طعامت را از من بخواه. 👇 http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
دوران متوکل عباسی زنی برای اینکه حس ترحم مردم را تحریک کند تا به او کمک مالی کنند، در شهر سامرا ادعا کرد: من زینب دختر امام حسین (ع) (یا دختر علی (ع)) هستم 2 . به او گفتند: از زمان زینب تا به حال سالها گذشته و تو جوانی؟ گفت: پیامبر(ص) دست بر سر من کشید و دعا کرد در هر چهل سال جوانی من عود کند. مامورین او را دستگیر کرده و نزد متوکل آوردند، و او همچنان بر ادعای خود پافشاری می کرد. متوکل به حاضران گفت: ما از کجا و به چه دلیل دریابیم که این زن راست می گوید یا دروغ؟ فتح بن خاقان وزیر و رئیس ارتش متوکل گفت: ابن الرضا (یعنی امام هادی(ع)) را در اینجا حاضر نماید، او حقیقت را در این راه به تو خبر می دهد. متوکل گفت دنبال امام هادی (ع) بروید تا بیاید و ادعای او را باطل کند. امام هادی (ع) تشریف آوردند حکایت زن را برای امام عرض کردند. امام فرمودند: او دروغ می گوید و زینب(ع) در فلان سال وفات کرد. متوکل گفت: دلیلی بر بطلان قول او بیان کن. امام فرمودند: گوشت فرزندان حضرت فاطمه(ع) بر درندگان حرام است، او را نزد شیران ببرید اگر راست می گوید! متوکل به آن زن گفت: چه می گویی؟ گفت: می خواهد مرا به این سبب بکشد. امام فرمود: اینجا جماعتی از اولاد حضرت فاطمه(ع) می باشند هر کدام را می خواهی بفرست. 2. حکایت های شنیدنی، ص531. راوی گفت: صورتهای جمیع سادات تغییر یافت. بعضی گفتند چرا حواله بر دیگری می کندو خودش نمی رود. متوکل گفت: شما چرا خودتان نمی روی؟ فرمود: میل تو است می روم، متوکل قبول کرد و دستور دادند نردبانی نهادند، حضرت داخل در جایگاه شیران شدند و آنها از روی خضوع سر خود را جلو امام به زمین می نهادند و امام دست بر سر شیران می مالید، بعد امر کرد کنار روند و همه درندگان کنار رفتند! وزیر متوکل گفت: زود امام هادی (ع) بطلب که اگر مردم این کرامت را از او ببینند بر او رو می آوردند. در این هنگام نردبان نهادند و امام بالا آمدند و فرمودند: هر کس ادعامی کند اولاد حضت فاطمه (ع) هستم برود در میان درندگان. آن زن گفت: امام، ادعایم باطل است، من دختر فلان مرد فقیر هستم، بی چیزی سب شده که این گونه نیرنگ بزنم 1 . 1. اقتباس یکصد موضوع، 500 داستان، ص250. 👇 http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662 👆
╭═─ঊঈ📖رمان📖ঊঈ═──╮ 💜🌻💜🌻💜🌻💜🌻💜 ✨پسری به دنبال گمشده ها✨ ╰┅═ঊঈ قسمت#٢۶ ঊঈ═┅─╯ ارشیا دوان دوان خودش را به بیمارستان نمازی رساند دل تو دل ارشیا نبود خدا می داند چه قدر در راه دعا کرد که اتفاق بدی برای سهیل نیفتاده باشد. _خانم من میخوام برم پیش داداشم +الان نمیشه آقا پسر _ای بابا چرا اذیت میکنی خانم دکتر که از انجا رد می شد وقتی اصرار ارشیا را دید به پرستار گفت که اجازه دهد ارشیا به دیدت سهیل برود. ارشیا تا وارد اطاق شد دست و پای سهیل را غرق بوسه کرد. سهیل از خواب بیدار شد و ارشیا را که دید هر دو در آغوش هم های های گریستن: _اومدی ارشیا؟ خیلی دلم برات تنگ شده بود +اره داداشم من که مردم و زنده شدم کجا بودی تو؟ خیلی درد داری... ...پرستار ها از علاقه این برادر ها به وجد آمده بودند این رفتار خیلی برایشان تحسین برانگیز بود. آن شب ارشیا کنار سهیل ماند پرستار تختی برای ارشیا اورد. خدا را شکر سهیل جراحت زیادی برنداشته بود از تصادف فقط دست راستش کبود و سرش مقداری زخم شده بود. فردای آن روز پزشک بالای سر سهیل آمد و بعد از معاینه گفت که هیچ مشکلی نیست و مرخص هستند. گویا راننده ایی که به سهیل صدمه زده بود فرار کرده. ارشیا کارهای ترخیص را انجام داد و آژانس گرفت و به همراه سهیل به غارشان برگشتند. بعد از چند روز استراحت سهیل حالش خوبِ خوب شد. *** زمانی که سهیل و ارشیا رفته بودند کارنامه خود را بگیرند به قصد تجدید خاطره خواستند از کنار مغازه بابا یاشار رد بشوند با تعجب دیدند که در مغازه باز است آرام آرام داخل رفتند و با دیدن پدر سایه بیش از پیش تعجب کردن هر دو سریع فرار کردن پدر سایه هم پشت سرشان می دوید و آنها را صدا میزد: _ارشیا پسرم سهیل جان پسرم وایسید. من حالم زیاد خوب نیست نفسم گرفت وایسید سهیل و ارشیا ایستادند اما هنوز هم می ترسیدند که شاید نقشه است و میخواد کتکشان بزند. _بچه ها نترسید به خدا کارتون ندارم😔 منو حلال کنید من خیلی بد کردم در حق شما دوتا حال حمید(پدر سایه) بد شد سهیل و ارشیا زیر بغلش را گرفتند و کمک کردن و به مغازه اوردن... بعد از انکه حالش بهتر شد گفت: _بعد از اینکه من شما رو بیرون کردم زندگیم خراب شد نشاط از زندگیم رفت خانومم مریض شده سایه باهام قهر کرده شده پوست استخون خدا رو شکر که شما رو دیدم امروز من چن وقتی هست که میام در مغازه رو باز میکنم که شاید شما بیایید ببینمتون ارشیا خیلی ناراحت بود و تا شنید سایه پوست استخوان شده بیشتر ناراحت شد سهیل گفت: _ما اومدیم در خونتون گفتن خونه رو فروختین بعد اومدیم مغازه دیدم روی پارچه نوشتن این مغازه میشه کله پزی... _شرمندم به خدا بچه ها اره خونه رو فروختم اما مغازه یادگار بابام بود برای اینکه شما نیایید مجبور شدم بنویسم اینجا میشه کله پزی ببخشید منو😔 من خیلی بهتون بد کردم خیلی مغرور بودم ✍نوشته 💜🌻💜🌻💜🌻💜🌻💜 👇👇 http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
╭═─ঊঈ📖رمان📖ঊঈ═──╮ 💛🌻💛🌻💛🌻💛🌻💛 ✨پسری به دنبال گمشده ها✨ ╰┅═ঊঈ قسمت#٢٧ ঊঈ═┅─╯ حمید سهیل و ارشیا را به خانه برد وقتی وارد خانه شد در کمال تعجب ریحانه(مادر سایه) را سرحال دید که وقتی از او پرسید او جواب داد که امروز صبح که از خواب بیدار شد هیچ گونه دردی را احساس نکرد خدا شِفایش داده بود. سایه هم در اطاقش بود او وقتی خبر امدن ارشیا و سهیل را شنید خوشحال شد و از حیا سرخ شد پدرش او را بوسید و گفت: _قربون عفت و حیای دخترم بشم... +🙈 سایه از اطاقش بیرون آمد و تا چشمش به ارشیا افتاد اشک در چشمانش جمع شد داشت بغضش می شکست که سریع به اطاقش برگشت و بعد از انکه گریه کرد آبی به صورتش زد تا اثر گریه پاک شود. ارشیا هم حال روزش بهتر از سایه نبود او هم با دیدن سایه هر کاری کرد که اشک نریزد نشد که نشد به محضی که قطره اشک از چشمانش سرازیر شد خیلی زود با دستش اشک را پاک کرد و برای اینکه دوباره اشک نریزد لبش را گاز گرفت.... سهیل اطراف را نگاه می کرد او هم تا چشمانش به عکس بابا یاشار افتاد بی اختیار اشک ریخت اما او اشک ریختنش را پنهان نکرد حمید و ریحانه هم قدری اشک ریختن حمید گفت: _خدا رحمتش کنه خیلی بابای خوبی بود من هیچ وقت قدرشو ندونستم حالا میفهمم که چه قدر با ارزش بود😭 بعد از ناهار همگی استراحت کردن و عصر هنگام سهیل و ارشیا به قصد رفتن بلند شدن حمید گفت: _کجا حالا میرید راستی این مدت کجا میخوابیدین؟ باید بریم غارمون توی غار ریحانه و حمید هر دو گفتند: _غار؟؟!! سهیل دوباره همه ماجرا را برایشان تعریف کرد حمید بیش از پیش شرمنده شد که چه قدر ظلم در حق آنها کرده بود... زمانی که سهیل و ارشیا میرفتن حمید کلید مغازه را به سهیل داد که بروند و وسایلشان را از غار بیاورن به مغازه.... ✍نوشته 💛🌻💛🌻💛🌻💛🌻💛 👇👇 http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
╭═─ঊঈ📖رمان📖ঊঈ═──╮ ♻🌻♻🌻♻🌻♻🌻♻ ✨پسری به دنبال گمشده ها✨ ╰┅═ঊঈ قسمت#٢٨ ঊঈ═┅─╯ ارشیا را چون مجنون در هوای بید سایه را لیلی در آتش دیگ سال آخر دیپلم گرفتن سهیل و ارشیا بود. پدر سایه تصمیم گرفت که ارشیا و سایه را بهم نامزد کند که نه ارشیا هجران کشد و نه سایه... البته این دو هیچ وقت دور از چشم بقیه باهم خلوت نمیکردند... اما چه کنند که رنگ و رخساره خبر دهد از سر درون... هر که این دو را میدید میفهمید که عاشقانه همدیگر را دوست دارند. سهیل پیش ریحانه رفت و از او خواهش کرد که درحالی که مادر سایه است نقش مادر ارشیا را هم داشته باشد و به همراه ارشیا به بازار بروند و انگشتر نامزدی بخرند. ریحانه پذیرفت از ادب و طرز صحبت سهیل خیلی خوشحال شد و دعای خیر در حق این جوان کرد. در مراسم نامزدی تعدادی از اقوام حضور داشتند. مراسم به خوبی و خوشی تمام شد و یک عقد محرمیت بین ارشیا و سایه خوانده شد... ☎سهیل؟سهیل تلفنو جواب بده _ارشیا من حال ندارم خوابم میاد خودت جواب بده +ای بابا کیه اول صبحی زنگ میزنه... الوووو... _سلام 😂چه خمیازه ایی هم میکشه +خواب بودیم سایه _بلند شدید بابا چقد میخوابی شاهزاده؟ +چشم دیگه الان بیدارم _خسته نباشی اگه منم زنگ نمیزدم بیدار نمیشدی که😅😐 +چه خبر چیکار میکنی؟ _سلامتی خبر اینکه اماده شید میخوایم روز جمعه ایی بریم پیربنا سهیل فورا از رختخواب بلند شد و گوشش را نزدیک گوشی برد که ارشیا یک پس گردنی به او زد: _بی تربیت وقتی دو تا متأهل باهم حرف میزنن یه مجرد نباید بیاد😜 +برو گمشو چه متأهل متأهلی هم میکنه 😁 _هیییی وای سهیل میکشمت سایه از ان طرف گوشی گفت: +چی شد ارشیا _هیچی این دیوونه یه سطل آب یخ ریخت رو من +خدا شفا بده شما دوتا رو😅 *** همگی سوار ماشین حمید شدند و حرکت کردند به سمت که در جنوب شرقی شیراز واقع شده است و چشمه فراوانی دارد که خیلی ها برای شستن فرش به انجا میروند هم تفریح میکنند و هم فرش و پتو میشورند. سر سفره هم نشسته بودند و ریحانه غذا می کشید درون سینی ارشیا خنده اش گرفته بود. سایه گفت: _چیه چرا میخندی ارشیا؟ +هیچی یاد یه جوکی افتادم حمید گفت: بگو تا ما هم بخندیم تنها تنها میخندی +میگن گربه ها یجوری وامیستن نگات میکنن😳😳😳 بعد میدوئن میرن که انگار همه چی رو فهمیدن میخوان برن به بقیه هم بگن 😂😂😂 همگی خندیدن سهیل گفت: _خدا نکشتت ارشیا چه جوک جالبی دلدرد گرفتم بس که خندیدم ✍نوشته ♻🌻♻🌻♻🌻♻🌻♻ 👇👇 http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
╭═─ঊঈ📖رمان📖ঊঈ═──╮ 💦💧💦💧💦💧💦💧💦 ✨پسری به دنبال گمشده ها✨ ╰┅═ঊঈ قسمت#٢٩ ঊঈ═┅─╯ صبح زود سهیل از خواب بیدار شد دست و صورتش را شست و بیرون رفت که نان داغ و آش سبزی بخرد. دختری در نانوایی توجه او را جلب کرد اما سهیل زیاد اهمیت نداد و رفت. سهیل رفت و دید ارشیا تخت گرفته خوابیده و هنوز بیدار نشده _ارشیا؟ ارشیا بلند شو دیگه لااقل سفره رو پهن کن +سهیل بذار بخوابم جون تو _بلن میشی یا اینکه اب بریزم روت +ای تو روحت سهیل کله سحر نمیذاری یه دیقه بخوابیم بعد از آنکه صبحانه خوردند ارشیا گفت: +چه قد خوبه داداش ادم صبح زود بلند بشه بره نون سنگک داغ و آش سبزی بخره ای خدا شکرت _نمک نریز بی نمک 😅فردا نوبت تو هس *** ارشیا با اتفاق سهیل به دیدن سایه رفتن و از ریحانه خانم اجازه گرفتن که با سایه بروند گردش در شهر.... +سایه میخوام ببرمت یه جایی _کجا؟ +میخوام ببرمت داخل غارمونو نشونت بدم *** سایه وقتی دید سهیل و ارشیا با چه سختی ذر غار زندگی کردن دلش به درد آمد ارشیا گفت از شب تا صبح از هوای سرد اینجا و لرزیدن تا صبح... سهیل و ارشیا میگفتند از خاطراتشان سایه هم اشک میریخت... در آخر سهیل و ارشیا از سایه معذرت خواهی کردند که باعث ناراحتی او شده بودند سایه گفت: _این حرفو نزنید باید میگفتین تا غمباد نکنین... قدری در جنگل دروازه قران قدم زدن و به سمت حافظیه رفتن سایه و ارشیا تفالی به حافظ زدن و این غزل آمد: فال سهیل هم اینگونه بود : ای هد هد صبا به سبا میفرستمت بنگر که از کجا به کجا میفرستمت ارشیا و سایه با نگاهی عاقل اندرسفیه و لبخند به سهیل گفتند: _ای کلک نکنه خبریه.... ✍نوشته 💦💧💦💧💦💧💦💧💦 👇👇 http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
╭═─ঊঈ📖رمان📖ঊঈ═──╮ 💖💦💖💦💖💦💖💦💖 ✨پسری به دنبال گمشده ها✨ ╰┅═ঊঈ قسمت#٣۰ ঊঈ═┅─╯ ارشیا به دنبال سایه رفت که از کلاس زبان بیاورد خانه و سهیل در مغازه ماند. دلش گرفته بود یک کمبودی در زندگی داشت... دلش پر شده بود پناه اورد به دفتر خاطرات... ✒📖خدایا بس که به غرورم لطمه خورد بس که حرفهای بی ربطی شنیدم دیگر به ستوه امده امده ام. خدایا من که صبر حضرت ایوب ندارم که.... خدایا انگار هنوز گمشده ایی دارم و باید به دنبال گمشده هایم بروم خدایا کسی جز تو از دل پر دردم خبر ندارد خدایا این حرف هایی که میزنم دلیل بر این نیست که تو از دل پر دردم خبر نداری نه. قبل از اینکه من حرفهایم به ذهنم بیاید تو باخبر میشوی. ولی چون دلم پر است میخواهم با گفتن به تو خالی کنم دل پر دردم را... ارشیا و سایه متوجه ناراحتی های اخیر سهیل شده بودند آنها هر کاری میکردند که سهیل را خوشحال کنند. حمید به مناسبت تولد سهیل جشن گرفت تا جبران بدی هایش شود. جشن با شکوهی بود ریحانه خانم کلم پلو شیرازی پخته بود... هر کدام با هدایایی که برای سهیل گرفته بودند در جشن تولدش به او اهدا کردند سهیل خیلی خوشحال بود و از صمیم قلب گفت که شما بهترین خانواده من هستید. *** سهیل مدتی بود شب ها خواب زاینده رود را می دید و احساس میکرد چیزی در آنجا گم کردا و بلا تکلیف هست... از دست این خواب های تکراری خسته شده بود... سهیل از خواب بیدار شد مدت زیادی بود که ارشیا خواب بود سابقه نداشت این همه مدت بخوابد با نگرانی رفت که او را بیدار کند هر چه او را تکان میداد و صدایش میزد جواب نمیداد با چند تا تکان شدید او را بیدار کرد. _ارشیا چت شده؟ +سهی... سهیل... حالم بده _بلن تر بگو نمیشنوم + سهیل دیشب با سایه رفتیم ساندویچ خوردیم اینجوری شدم _وای نکنه مسموم شدی سهیل رفت پای تلفن و شماره خانه حمید را گرفت +الو بفرمایید _سلام ریحانه خانوم +سلام پسرم چی شده؟ _سایه حالش خوبه +اره تو اطاقش خوابیده _نه اون نخوابیده مسموم شده +از کجا خبر داری _ارشیا هم مسموم شده اینا دیشب مثل اینکه رفتن ساندویچ خوردن... ارشیا خیلی حالش بده +وای خدا مرگم بده دیدی چه بلایی به سرم اومد هزار بار به این بچه ها گفتم غذای بیرون نخورید حرف که تو کلشون نمیره که... منو حمید الان میاییم اونجا تا دو تاشونو ببریم دکتر دقایقی بعد صدای بوق ماشین حمید آمد. سهیل دست انداخت زیر بغل ارشیا و کمک کرد و او را سوار ماشین کرد ✍نوشته 💦💖💦💖💦💖💦💖💦 👇👇 http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
👌👌👌چند بار در روز این اتفاق برای شما می افتد.... 🔻زاهد و درویشی که مراحلی از سیر و سلوک را گذرانده بودند و از دیری به دیر دیگر سفر می کردند، سر راه خود دختری را دیدند در کنار رودخانه ایستاده بود و تردید داشت از آن بگذرد.  وقتی آن دو نزدیک رودخانه رسیدند دخترک از آن ها تقاضای کمک کرد. درویش بی درنگ دخترک رابرداشت و از رودخانه گذراند. دخترک رفت و آن دو به راه خود ادامه دادند و مسافتی طولانی را پیمودند تا به مقصد رسیدند.  در همین هنگام زاهد که ساعت ها سکوت کرده بود خطاب به همراه خود گفت:«دوست عزیز! ما نباید به جنس لطیف نزدیک شویم. تماس با جنس لطیف برخلاف عقاید و مقررات مکتب ماست. در صورتی که تو دخترک را بغل کردی و از رودخانه عبور دادی.» 😏 درویش با خونسردی و با حالتی بی تفاوت جواب داد: « من دخترک را همان جا رها کردم ولی تو هنوز به آن چسبیده ای و رهایش نمی کنی.» 👇 🆔 http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
💐🍃🌿🌸🍃🌼 🍃🌺🍂 🌿🍂 🌸 📕 ✍ترانه با جیغ پرسید: _طاها؟! پسر عموی خودمون؟ _آره... پسرعموی خودمون _شوخی می کنی! اینجوری نگاه نکن، خب آخه باورم نمیشه _می دونم حق داری _خب؟ حالا میگی داستان چی بوده یا دق کنم از فضولی؟! _داستان! آره بیشتر گذشته ی من شبیه قصه و داستانه... می فهمیدم طاها چند وقتیه که منو زیر نظر داره اما می دونی اون موقع ها مثل الان نبود، حداقل چشمو گوش من یکی بسته بود! اوایل اصلا برام مهم نبود که هیچ تازه تو دلم مسخرش هم می کردم. اما دقیقا از وقتی مشکلم رو فهمیدم انگار دنیا برام رو دور معکوس می چرخید... _وای ریحانه! خدا بگم چی کارت نکنه دختر... انگار دارم خواب می بینم تموم این حرفا رو. یعنی طاها عاشق تو بوده؟ بعد تو مسخرشم می کردی؟! همانطور که نخ های دور شالش را به دور انگشت می پیچید و باز می کرد ادامه داد: _دهه اول محرم بود و هیئت خونه ی عمو مثل حالا پابرجا بود. با خانوم جون رفته بودیم برای پاک کردن برنج و سبزی شب عاشورا... بعدم همون شب موندیم برای مراسم. فاطی داشت تو مجلس زنونه چایی می داد و نرگس قند پخش می کرد! هرسال باهم این کارا رو می کردیم اما اون موقع اوضاع من فرق کرده بود، افسرده شده بودم و مثل تازه یتیم شده ها نگاهم فقط به سیاهی های در و دیوار بود تا یکم دلم روشن بشه به دیدن اسم امام حسین... نفس عمیقی کشید و با لبخند دست روی دست ترانه گذاشت: _شاید کار خود امام حسین بود، نمی دونم! با اینکه غم به این بزرگی چنبره زده بود رو سرنوشتم و کلی می تونستم در حق خودم دعا کنم اما یهو آه کشیدمو با همون دل شکسته فقط گفتم:" یا باب الحوائج! یعنی میشه بیام کربلا و آروم بشم؟" _راستکی چه دعای عجیبی کردی! _اوهوم... خب می دونی یه جاهایی آدم انقدر وا می مونه که از خودش می گذره حتی. میزنه به سیم آخر. منم دقیقا همینجوری بودم. از بچگی پای دیگ های نذری خونه عمو و هیئتش به هرچی خواستم رسیده بودم. انگار اون گوشه ی توی حیاط، روی پله های سیمانی با بوی شمعدونی های آب خورده دنیامو با امام حسین معامله می کردم هر سال. _آخی، چقدرم جات خالی بود امسال، هم تو هم طاها! زیرلب تکرار کرد: _طاها! انگار دیروزه، چادر گلدارم رو پیچیده بودم دورم، نشسته بودم رو همون پله ها سرم رو به نرده تکیه داده بودم. به شلوغی های توی حیاط نگاه می کردم، تنها کسی که حواسش بهم بود خانوم جون بود که براش مثل کف دست بودم. از بوی خوش قیمه ی بار گذاشته گیج بودم و بخار برنج هایی که توی آبکش های ردیف شده می ریختن انگار تمام قاب رو به روم رو رویایی می کرد. به این فکر می کردم که چرا من؟! مگه چه گناهی کرده بودم؟ حتما یه عذابی بود که نازل شد بهم... مگه عذاب چه شکلیه؟ که یهو یکی از نزدیک گفت: _خوبی ریحانه؟ چشمم پر از اشک بود وقتی سر برگردوندم و طاها رو دیدم! ⇦نویسنده:الهام تیموری ⏪ .... 👇 http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662 ‌ 🌸 🌿🍂 🍃🌺🍂 💐🍃🌿🌸🍃🌼
💐🍃🌿🌸🍃🌼 🍃🌺🍂 🌿🍂 🌸 📕 ✍چشمم پر از اشک بود وقتی سر برگردوندم و طاها رو دیدم. _خوبی ریحانه؟ دلم می خواست با یه نفر حداقل درددل کنم! کسی که فقط گوش شنوا باشه اما لب از لب باز نکنه و هرچی که بشنوه بین خودمون بمونه فقط... اما نباید و نتونستم چیزی بگم، فقط آه کشیدمو زیر لب "خوبم" ی تحویلش دادم. انگار ایندفعه اون حرف داشت واسه گفتن که پا به پا می شد! یه دقیقه نگذشته بود که فاطی با اون صدای جیغش از بالای پله ها گفت: _داداش زیر چشمی نگاهش کردم که کلافه سر بلند کرد و جواب داد: _بله؟ _امیرعباس زنگ زد گفت بنزین تموم کرده سر چهارراه مونده _خب؟ _وا! برو دنبالش دیگه... _الان؟ دستم بنده _کو قربونت برم؟ وایسادی برو بر داری منو نگاه می کنی که _وقت گیر آورده ها شوهرت! _حالا کف دستشو بو نکرده که داریم برنج دم می کنیم الان... خسته ست بیا برو انقد نق نزن دیگه _لا اله... بده سوییچ رو _فدات شم وایسا اومدم همین که فاطی رفت، دستی به ریشش کشید و یجوری که انگار جون می کند گفت: _راستی... زنعمو در جریانه... یعنی قراره مامان بهشون بگه که ایشالا آقاجون داره کارا رو ردیف می کنه... که ما و شما همین روزا... _بفرما، اینم سوییچ و سوییچ رو پرت کرد پایین. این بار حرص خودمم دراومده بود از خروس بی محل شدن فاطی! البته می دونی که عمو همون موقع ها هم بدش می اومد بگیم به دخترش فاطی... می گفت اسم فاطمه عزت و احترام داره. ولی خب من هنوزم از رو عادت میگم فاطی _بیخیال ریحانه! این فاطی راستکی بی موقع میاد وسط بحثا... حرف نصفه مونده ی طاها چی بود حالا؟! _بنده خدا تو معذورات قرار گرفته بود و خب حیاطم کم شلوغ نبود! این بود که اصلا تا آخر شب یه کلمه هم نتونستیم دیگه صحبت بکنیم. همین که حرفش نصفه موند ذهنم درگیر شده بود. انگار یه چیزی نیشم می زد که فقط بپرسمو بدونم این روزا قراره ما و اونا چی بشیم؟! اما فرصت نشد هیچ جوری تا اینکه بعد از مراسم و شستن ظرفا و خلاصه جمع و جور کردن عزم رفتن کردیم. تو خوابت برده بود و عمو نذاشت بیدارت کنیم، به طاها گفت ما رو تا خونه برسونه. برای اولین بار و فقط از روی کنجکاوی دونستن خوره ای که افتاده بود به جونم خوشحال شدم از همراهی طاها... فاصله ی زیادی نبود، من عقب نشسته بودم و از همونجا هم می تونستم بفهمم که اونم بی طاقت گفتنه! اما چی... اینو نمی دونستم. کلید انداختم و توقع داشتم مامان که داشت توی خوابالو رو می برد تو خونه، زودتر خداحافظی کنه اما برعکس وایساد و مجبور شدم من باشم که زودتر خداحافظی می کنم! از پنجره دیدم که با یه تک بوق راه افتاد و رفت... پوفی کشیدمو رفتم سراغ رختخواب پهن کردن. داشتم جای تو رو مینداختم که خانوم جان از وسط هال و همونجوری که چادر مشکیش رو تا می کرد گفت: _اگه بهت بگم چه خبری امشب رسید به گوشم، از خوشحالی بال درمیاری ریحانه هراس داشتم از شنیدن! من حالا نقص داشتم و البته این رو خانوم جون خوب می دونست... می ترسیدم از اینکه طاها از علاقش چیزی گفته باشه. هرچند که هنوز مطمئنم نبودم! _اون پتو رو بکش رو بچه سرما نخوره، داشتم می گفتم می دونی زنعموت چی می گفت؟ شونه بالا انداختم که یعنی حالا هرچی! ولی از دلم فقط خدا باخبر بود... ⇦نویسنده:الهام تیموری ⏪ .... 👇 http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662 ‌ 🌸 🌿🍂 🍃🌺🍂 💐🍃🌿🌸🍃🌼
هر شب به این امید که یک آن ببینمت کوچه به کوچه می دوم اما نمی شود بی خود دلم خوش است به اشعار انتظار این شعرها برای من آقا نمی شود یک گوشه چشم تو دل ما را ربود و برد مجنون که بی خود عاشق لیلا نمی شود شب به خیر غریب ترین عزیز ✨اللهم عجل لولیک الفرج✨ #کانال_داستان_و_رمان_مذهبی 👇 💠 http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
پنجشنبه تون🌸 قشنگ و شـاد دستهاتون پرگل🌸 شادیاتون پاینده زندگیتون عاشقانه🌸 و خنده ارزانی چشماتون سلام آخر هفته در كنار خانواده و دوستانتون بخیر و شادی🌸 👇🏻 🍁🍂🍁🍂🍁🍂 http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
🌹🕊🌹🕊 🕊🌹🕊 🌹🕊 روزی مرحوم آخوند کاشی مشغول وضوگرفتن بودند..‌. که شخصی باعجله آمد، وضو گرفت و به داخل اتاق رفت و به نماز ایستاد... 💫با توجه با این که مرحوم کاشی خیلی بادقت وضو می گرفت و همه آداب و ادعیه ی وضو را بجا می آورد؛ قبل از اينكه وضوی آخوند تمام شود، آن شخص نماز ظهر و عصر خود را هم خوانده بود...! به هنگام خروج، با مرحوم کاشی رو به رو شد. ایشان پرسیدند: چه کار می کردی؟ .... گفت: هیچ. 🍃فرمود: تو هیچ کار نمی کردی!؟ گفت: نه! (می دانست که اگر بگوید نماز می خواندم، کار بیخ پیدا می کند)! آقا فرمود: مگر تو نماز نمی خواندی!؟ گفت: نه! آخوند فرمود: من خودم دیدم داشتی نماز می خواندی...! 🌀گفت: نه آقا اشتباه دیدید! سؤال کردند: پس چه کار می کردی؟ گفت: فقط آمده بودم به خدا بگویم من یاغی نیستم، همین! 🍁 این جمله در مرحوم آخوند (رحمة الله عليه) خیلی تأثیر گذاشت... تا مدت ها هر وقت از احوال آخوند می پرسیدند، ایشان با حال خاصی می فرمود: من یاغی نیستم 💠خدایا ما خودمون هم می دونیم که عبادتی در شان خدایی تو نکردیم... نماز و روزه مان اصلاً جایی دستش بند نیست!... فقط اومدیم بگیم که: خدایا ما یاغی نیستیم.... بنده ایم.... اگه اشتباهی کردیم مال جهلمون بوده..... لطفا همین جمله را از ما قبول کن. الهی و ربی من لی غیرُک✨ ✨🌹اللهم عجل لولیک الفرج🌹✨ 👇 http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
😂اسباب خنده فرشتگان !! .. ملائکه از وضعیت بعضی مردگان در هنگام دفن خنده شان می گیرد از جمله : .. 1⃣✍در روایت است وقتی تلقین ، برای برخی مردگان خوانده می شود و شانه هایش را تکان می دهند و می گویند : .. 😔 " اِسمَع !! و اِفهَم !! :بشنو و بفهم !! " 😔 ملائکه میخندند که این وقتی زنده بود ، نفهمید ، الان چگونه بفهمد ؟! .. .. 2⃣✍یک جای دیگر که ملائکه می خندند ، زن بی حجابی است که رویش را از نامحرم نمی گرفته و حالا مرده است .. وقتی او را دفن می کنند ، باید روی او را باز کنند و عقب بزنند ، قبر کن ، می گوید : .. 😔.. "یک محرم بیاید !!" ..😔 اینجاست که باز ملائکه می خندند و می گویند : .. " این وقتی زنده بود ، همه سر و صورت او را می دیدند و محرم و نامحرم برایش مطرح نبود ، حالا می گویید محرم بیاید ، رویش را عقب بزند ؟! .. .. ☀️.. برگرفته از سخنرانی مرحوم ایت الله مجتهدی تهرانی ..☀️ ..(اللهم اجعل عواقب امورنا خیرا).. 👇 http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂 ❣یک لحظه تفکر 🌼🍃چوپانی هر روز گوسفندانش را به صحرا می برد عادت داشت تا در یک مکان معین زیر یک درخت بنشیند و گله را برای چرا در اطراف آنجا نگه دارد. 🌼🍃زیر درخت سه قطعه سنگ بود که چوپان همیشه ازآنها برای آتش درست کردن استفاده می کرد و برای خود چای آماده می کرد هر بار که او آتشی میان سنگها می افروخت متوجه می شد که یکی از سنگها مادامی که آتش روشن است سرد است 🌼🍃امادلیل آن را نمی دانست چند بار سعی کرد با عوض کردن جای سنگها چیزی دست گیرش شود 🌼🍃اما همچنان در هر جایی که سنگ را قرار می داد سرد بود . تا اینکه یک روز وسوسه شد تا از راز این سنگ آگاه شود . تیشه ای با خود برد و سنگ را به دو نیم کرد... 🌼🍃آه از نهادش بر آمد میان سنگ موجودی بسیار ریز مانند کرم زندگی می کرد 🌼🍃رو به آسمان کرد و خداوند را در حالی که اشک صورتش را پوشانده بود شکر کرد و گفت: خدایا ای مهربان تو که برای کرمی این چنین می اندیشی وبه فکر آرامش او هستی پس ببین برای من چه کرده ای و من 🌼🍃هیچگاه سنگ وجودم را نشکستم تا مهر تو را به خود ببینم . 👇 http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662 🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂
حکایت👌👇👇 ﭘﺎﺩﺷﺎﻫﯽ ﺩﺭ ﻣﻨﻄﻘﻪ ﺳﺮ ﺳﺒﺰ ﻭ ﺷﺎﺩﺍﺏ ﺣﮑﻤﺮﺍنی ﻣﯿﮑﺮﺩ ﺭﻭﺯﯼ ﺑﯿﻤﺎﺭ ﺷﺪ ﻭ ﻃﺒﯿﺒﺎﻥ ﺍﺯ درمان ﺑﯿﻤﺎﺭﯾﺶ ﻋﺎﺟﺰ ﻣﺎﻧﺪند ﻭ ازﺷﺎﻩ ﻋﺬﺭ ﺧﻮﺩ ﺭﺍ ﺧﻮاﺳﺘﻨﺪ ﮐﻪ ﺍﺯ ﺩﺳتﺷﺎﻥ کاری ﺳﺎﺧﺘﻪ ﻧﯿﺴﺖ . ﺷﺎﻩ ﻫﻢ ﻣﺠﺒﻮﺭ ﺑﻮﺩ ﮐﻪ ﺟﺎﻧﺸﯿﻦ ﺧﻮﺩ ﺭﺍ ﻗﺒﻞ ﺍﺯ ﻭﻓﺎﺕ ﺍﻋﻼم ﻧﻤﺎﯾﺪ . ﺷﺎﻩ ﮔﻔﺖ ﻣﻦ کسی را ﺍﻧﺘﺨﺎﺏ ﻣﯿﻨﻤﺎﯾﻢ ، که ﻗﺒﻞ ﺍﺯ ﻭﻓﺎﺕ ﻣﻦ ﯾﮏ ﺷﺐ ﺩﺭ ﻗﺒﺮی که برای من آماده کرده اند ﺑﺨﻮﺍبد ! ﺍﯾﻦ ﺧﺒﺮ ﺩﺭ ﺳﺮﺍﺳﺮ ﮐﺸﻮﺭ ﭘﺨﺶ ﺷﺪ ﻭﻟﯽ ﮐﺴﯽ ﭘﯿﺪﺍ ﻧﺸﺪ ﮐﻪ ﺩﺭ ﻗﺒﺮﺑﺨﻮﺍﺑﺪ . ﺗﺎ ﺍﯾﻦ ﮐﻪ ﯾﮏ ﻣﺮﺩ ﻓﻘﯿﺮ ﺣﺎﺿﺮ ﺷﺪ ﺗﺎ ﺩﺭاﯾﻦ ﻗﺒﺮ بخوابد فقط ﯾﮏ ﺷﺐ ﻭ ﻓﺮﺩﺍ ﺻﺒﺢ ،ﭘﺎﺩﺷﺎﻩ ﻣﺮﺩﻡ شود. ﻣﺮﺩ ﻓﻘﯿﺮ ﺩﺭ ﻗﺒﺮ ﺧﻮﺍﺑﯿﺪ ﻭ روزنه ای ﺑﺮﺍﯼ نفس کشیدنﻭ ﻫﻮﺍ ﻫﻢ ﮔﺬﺍﺷﺘﻨﺪ ﺗﺎ ﻧﻤﯿﺮﺩ ﻭ ﻫﻤﻪ ﺭﻓﺘﻨﺪ . ﺗﺎ ﺍﯾﻦ ﮐﻪ ﻣﺮﺩ ﻓﻘﯿﺮ بخواب ﺭﻓﺖ . ﺩﺭ ﺧﻮﺍﺏ ﺩﯾﺪ ﮐﻪنکیر و منکر ﺑﺎﻻﯼ قبرش ﺁﻣﺪﻩ ﺍﻧﺪ. ﺳﻮﺍﻝ ﻣﯿﭙﺮﺳﻨﺪ ﻭ ﻓﻘﯿﺮ ﭘﺎﺳﺦ ﻣﯿﮕوید ﺗﺎ ﺍﯾﻦ ﮐﻪ ﭘﺮﺳﯿﺪند: ﺩﺭ ﺩﻧﯿﺎ ﭼﯽ ﺩﺍﺷﺘﯽ؟ ﻓﻘﯿﺮ ﮔﻔﺖ :ﻓﻘﻂ ﯾﮏ ﻣﺮﮐﺐ (ﺧﺮ ) ﻧﺎﺗﻮﺍﻥ ﺩﺍﺷﺘﻢ ﻭ ﺩیگر ﻫﯿﭻ ﭼﯿﺰ ﻧﺪﺍﺷﺘﻢ . ﺍﺯ ﺭﻓﺘﺎﺭ فقیر ﺑﺎ ﺧﺮ ﭘﺮﺳﯿﺪﻧﺪ ﮐﻪ ﭼﺮﺍ ﺩﺭ ﻓﻼﻥ ﻭ ﻓﻼﻥ ﺭﻭﺯﻫﺎ بر ﺧﺮﺧﻮﺩ ﺑﺎﺭ ﺯﯾﺎﺩ گذاشتی ﮐﻪ ﺗﻮﺍﻥ ﺑﺮﺩﻧﺶ ﺭاندﺍﺷﺖ ﻭ ﭘﺮﺳﯿﺪﻧﺪ ﺩﺭفلان ﺭﻭز به خرت ﻏﺬﺍ ﻧﺪﺍﺩﯼ و.... ﻣﺮﺩ ﻓﻘﯿﺮ بخاطر ﺍﯾﻦ ﻇﻠﻢ ﻫﺎ که به ﺧﺮﺵ کرده بود ﭼﻨﺪ ﺷﻼﻕ ﺁﺗﺸﯿﻦ خورد که برق از سرش پرید . ﺍﺯ ﺧﻮﺍﺏ ﺑﯿﺪﺍﺭ می شود ﺩﺭ ﺗﺮﺱ ﻭ ﻭﺣﺸﺖ ﺩﺭ ﻗﺒﺮ ﺁﺭﺍﻡ ﻣﯿﮕﯿﺮﺩ ﺗﺎ ﺍﯾﻦ ﮐﻪ ﺻﺒﺢ ﻣﯿﺸﻮﺩ ﻭ ﻫﻤﻪ ﺑﻪ ﺩﯾﺪﺍﺭ ﭘﺎﺩﺷﺎﻩ ﺟﺪﯾﺪ ﺷﺎﻥ می آیند ﺗﺎ ﺍﺯ ﻗﺒﺮ ﺑﯿﺮﻭﻧﺶ ﮐﻨﻨﺪ ﻭ ﺑﺮ ﺗﺨﺖ ﺳﻠﻄﻨﺖ ﺑﻨﺸﺎﻧﻨﺪﺵ . ﻫﻤﯿﻦ ﮐﻪ ﻗﺒﺮ ﺭﺍ ﺑﺎﺯ ﻣﯿﮑﻨﻨﺪ ﻣﺮﺩ ﻓﻘﯿﺮ ﭘﺎ به ﻓﺮﺍﺭ ﻣﯿﮕﺬﺍﺭﺩ ﻭ ﻣﺮﺩﻡ ﺩﺭ ﭘﯽ ﺍﻭ ﺻﺪﺍ ﮐﻨﺎﻥ ﮐﻪ ﺍﯼ ﭘﺎﺩﺷﺎﻩ ﻣﺎ ﻓﺮﺍﺭ ﻧﮑﻦ ! ﻣﺮﺩ ﻓﻘﯿﺮ ﺑﺎ جیغ ﻭ ﻓﺮﯾﺎﺩ ﻣﯿﮕوید: ﺑﻪ ﺧﺎﻃﺮ ﺗﻨﻬﺎ ﺧﺮﯼ ﮐﻪ ﺩﺍﺷﺘﻢ ﺍﯾﻦ ﻗﺪﺭ ﻋﺬﺍﺏ ﺷﺪﻡ ﻭ ﺷﮑﻨﺠﻪ ﺩﯾﺪﻡ ﺍﮔﺮ ﭘﺎﺩﺷﺎﻩ ﻫﻤﻪ ﻣﺮﺩﻡ ﺷﻮﻡ ﻭﺍﯼ ﺑﻪ ﺣﺎﻟﻢ ... ای بشر از چه گمان کردی که دنیا مال توست ورنه پنداری که هر لحظه اجل دنبال توست هر چه خوردی، مال مور و هر چه هستی مال گور هر چه داری مال وارث، هر چه کردی مال توست... 👇👇👇👇 http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
💎ماهی کوچک یک لحظه دست از بازی گوشی های دائمش کشید و نزد مادرش آمد و پرسید: ....مادر! آب، چیه؟!!! مادر با حیرت در او نگریست و با مهربانی گفت: انشاء الله، هرگز، آب را نبینی!!! بچه ماهی چیزی از صحبت مادردرک نکرد و رفت پی بازی گوشی های همیشه گی. سال ها گذشت و مامان ماهی از دنیا رفت و ماهی کوچولو یه ماهی بالغ شد ، .......... تا اینکه یه روز دریا طوفانی شد،....موجی عظیم اومد و چندین تا ماهی،...ازجمله ماهی قصه ی ما رو از دریا به ساحل انداخت؛...ماهی ها شروع کردن به بالا و پایین پریدن!! ناگهان چشم ماهی به دریا افتاد ،...که در مقابل او در حال جوش و خروش بود، از ماهی کنار دستی اش پرسید: .....اون چیه؟!! ماهی با تعجب جواب داد: ....آبه دیگه!!! .....آب!!! مگه تا حالا نمی دونستی اون چیه؟!!! ماهی تو اون لحظات آخر عمر با حسرت و حیرت،...یاد حرف مادرش افتاد ........... و خیلی دیر فهمید که ......تا وقتی که نعمتی در اختیارش بود و غرق در آن بود،...... آن را درک نمی کرد و قدر آن را نمی دانست... قدر داشته هامون رو بدونیم،....قدر پدر و مادر وفرزند وهمسر،....دوست خوب، مسئول و مدیر خدمتگزار،....معلم و استاد خوب،....قدر خدا و نعمت هاش، سلامتی، ...آرامش ....و آسایش، و قدر خیلی چیزهای دیگه... ✍ابراهیم امینی ─═हई 🍷 🍷 ईह═─ 👇 http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
📚 مرد و زن نشسته اند دور سفره. مرد قاشقش را زودتر فرو می برد توی كاسه سوپ و زودتر می چشد طعم غذا را و زودتر می فهمد كه دستپخت همسرش بی نمک است و اما زن چشم دوخته به او تا مُهر تایید آشپزی اش را از چشم های مردش بخواند و مرد كه قاعده را خوب بلد است، لبخندی می زند و می گوید: "چقدر تشنه ام !" زن بی معطلی بلند می شود و برای رساندن لیوانی آب به آشپزخانه می رود. سوراخ های نمكدان سر سفره بسته است و به زحمت باز می شوند و تا رسیدن آب فقط به اندازه پاشیدن نمک توی كاسه زن فرصت هست برای مرد. زن با لیوانی آب و لبخندی روی صورت برمی گردد و می نشیند. مرد تشكر می كند، صدایش را صاف می كند و می گوید: " می دونستی كتاب های آشپزی رو باید از روی دستای تو بنویسن؟" و سوپ بی نمكش را می خورد؛ با رضایت و زن سوپ با نمكش را می خورد؛ با لبخند! 👇 http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
🏵🍀🏵🍀🏵🍀🏵🍀🏵 ✨پسری به دنبال گمشده ها✨ ╰┅═ঊঈ قسمت#٣۴ ঊঈ═┅─╯ در هوای خوابالوی بهاری صبح زود بیدار شدن سخت ست...تحقیقات محلی ثابت کرده این خوابالوها بخاطر گرده و بوی بهار نارنج می یاشد😜 باز صبح زود شد و دوباره در مغازه را زدند تاق تاق _ای خدا کیه دوباره چرا نمیذارن یه دیقه بخوابیم خدا.... نمیتونید یکی دو ساعت دیگه بیایین حتما باید کله سحر بیایین +درو باز کن ارشیا چقد میخوابی کجاش الان کله سحره ساعت 9صبحه ها _سلام نامزدم حالت چیطوره؟ +سلام حال شما بهتره _چه خبر خوبی سایه؟ بیا تو +ممنون میخوام برم اومدم یه خبر خوبی بهت بدم برم _خوش خبر باشه عزیزم اون قابلمه چیه دستت؟ +اون کله پاچه هست بابام صبحی خرید اینم داد گفت ببر برای بچه ها... خبر خوبی دارم ارشیا وسایل هاتونو جمع کنید ان شاءالله فردا ساعت 11 میخوایم بریم مشهد _جون من؟ ای خدا شکرت چقد دوست داشتم برم مشهد از صدای فریاد ارشیا سهیل دم در امد و گفت: _چی شده ارشیا چرا داد میزنی کله سحری؟ _برو پسر وقتی دوتا متأهل توی جمع هستن مجرد نمیاد برو😜 _سی خداوکیلی چه قدم جو گیر میشه چه متأهل متأهلی هم میکنه تو هنوز دهنت بوی شیر میده.... *** تا ساعتی دیگر آنها به جاده طبس میرسیدند. آقا حمید جایی نگه داشت و تأکید کرد: _خب بچه ها داریم میریم تو جاده طبس هرکی دستشویی داره بره هرکی خوراکی میخواد اب میخواد بگه تا بخرم چون اگه رفتیم تو جاده طبس تا چن ساعت همش کویره جاده طبس هم لذت داشت و هم خسته کننده بود بعد از ساعت ها رانندگی به اخر جاده رسیدند شب را در امام زاده حسین(یکی از برادران امام رضا(ع)) خوابیدند و فردا دوباره به سمت مشهد حرکت کردند... وارد شهر مشهد شدند گنبد طلای امام رضا از دور نمایان بود... اشک شوق بود که از چشمان همه بی اختیار سرازیر می شد... ای حرمت.... آمده ام ای شاه پناه هم بده ✍نوشته 🏵🍀🏵🍀🏵🍀🏵🍀🏵 👇👇 http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
╭═─ঊঈ📖رمان📖ঊঈ═──╮ 💦⛈💦⛈💦⛈💦⛈💦 ✨پسری به دنبال گمشده ها✨ ╰┅═ঊঈ قسمت#٣۱ ঊঈ═┅─╯ پزشک هر دوی آنها را بستری کرد و به پرستار دستور داد که معده آنها را شستشو دهد. یک نوع مسمومیت غذایی بود و چندین نفر دیگر هم به این درد مبتلا بودن... بعد از شستشو چونکه بدنشان ضعیف شده بود سرم تقویتی برایشان زد... حالشان که سر جا آمد حمید به آنها تذکر داد که این همه غذای بیرون نخورند... خدا را شکر این ماجرا هم به خوشی تمام شد. سهیل و ارشیا برای خودشان جوانی رشید شده بودن و کم کم باید آماده کنکور میشدند. در یکی از روز ها خسته از مدرسه بازگشتند سهیل کیفش را پرت کرد که ناگهان خورد به قاب عکس بابا یاشار همین که خواست بیفتد ارشیا قاب را گرفت خیلی عجیب بود پشت قاب پاکتی نامه وجود داشت نامه را باز کردند و متن آن را خواندن... بابا یاشار نوشته بود در اطاق استراحتگاه زیر کاشی ابی رنگ مقداری پول برایشان گذاشته بود و علاوه بر پول سند مغازه هم آنجا ست. آنها حمید را در جریان گذاشتن حمید به همراه سایه امد فرش اطاق را کنار زدند کاشی ابی رنگ را برداشتند و زیر کاشی طبق گفته بابا یاشار هم پول بود و هم سند مغازه... سهیل و ارشیا خودشان را عقب کشیدند حمید گفت: +بچه ها چرا خودتون رو عقب کشیدین این پول مال شماست حتی سنده مغازه هم برای شماست خود بابا یاشار اینو خواسته ... خواسته منم اینه... ما که نیازی نداریم شما خیلی برای مغازه زحمت کشیدین بابا یاشار هم خوشحال میشه سهیل از حمید بسیار تشکر کرد. سهیل و ارشیا چون کامپیوتر نداشتند به حمید پیشنهاد داد که عصر باهم بروند کامپیوتر بخرند... ✍نوشته 💦⛈💦⛈💦⛈💦⛈💦 👇👇 http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
╭═─ঊঈ📖رمان📖ঊঈ═──╮ 🍀🌸🍀🌸🍀🌸🍀🌸🍀 ✨پسری به دنبال گمشده ها✨ ╰┅═ঊঈ قسمت#٣۵ ঊঈ═┅─╯ بعد از اینکه در مسافر خانه اسکان گرفتند کمی استراحت که کردند با شوقی که فرزند به آغوش مادرش پناه میبرد همگی به سمت حرم حرکت کردند.... سهیل با زحمت خودش را به ضریح رساند حال سهیل غیر قابل توصیف بود ارشیا هم دست کمی از حال او نداشت... سایه هم دعا میکرد همه جوان ها خوشبخت بشوند. ریحانه خانم هم ارزوی خوشبختی برای ارشیا و سایه و همه جوان ها میکرد... بعد از زیارت دوباره به مسافرخانه برگشتند و بعد از چند دقیقه سهیل بلند شد که بیرون برود ارشیا گفت: _داداش کجا؟ +میخوام دوباره برم زیارت _همین الان اونجا بودیم که صبر کن شب دوباره باهم میریم +نمیتونم باید به نیت چندین نفر برم _چندین نفر کیا مثلا؟ +چن دقیقه پیش به نیت امام زمان رفتم حالا هم میخوام به نیت حضرت عزرائیل برم _یا خدا عزرائیل؟ +اره چه اشکالی داره... هیچکی به فکرش نیست ایشون تنها کسی هست که دیر یا زود باهامون کار داره منم میخوام مدیونش کنم نمک گیرش کنم☺ و براش ثواب جمع کنم که اونم هوای منو داشته باشه حمید از طرز فکر و سخن سهیل به وجد آمد و سر سهیل را بوسید _احسنت به تو پسرم😌 *** سهیل در این چند روزی که مشهد بود هر سری به یک نیتی میرفت زیارت امام رضا... یک سری به نیت امام زمان... یک سری به نیت عزرائیل... یک سری به نیت شِفای همه مریضها... یک سری به نیت عاقبت بخیری و خوشبختی همه جوان ها.... .... فردا اخرین روزی بود که در مشهد می ماندند بعد مشهد میرفتن به سمت شمال... سهیل برای بار اخر که میرفت زیارت حال دلش بارانی بود ... همان طور که جلو میرفت و هر از گاهی پشت سرش را نگاه میکرد و گنبد را میدید حالش گرفته میشد با این بیت شعر خداحافظی کرد خداحافظ ای گنبد طلا شهر تو شد بر من عشق بلا ✍نوشته 🌸🍀🌸🍀🌸🍀🌸🍀🌸 👇👇 http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
╭═─ঊঈ📖رمان📖ঊঈ═──╮ 💦💚💦💚💦💚💦💚💦 ✨پسری به دنبال گمشده ها✨ ╰┅═ঊঈ قسمت#٣٢ ঊঈ═┅─╯ بوی بهار را از مشامم حس میکنم تصویر لیلی را در ذهن خود مجسم میکنم بهارست بوی عاشقان در گل نرگس هوای ناکسان را نبینم هیچ وقت هرگز *** اسفند ماه، ماه بسیار خوبیست؛ ماهیست که همه در تکاپویند؛ انگار امید به زندگی در این ماه بیشتر است... همه در حال خانه تکانی و خرید لباس بودند، سهیل و ارشیا هم مثل بقیه مغازه را نو نوار و گرد گیری میکردند... مثل بقیه به لباس نو خریدند... سهیل وسواس عجیبی در خرید لباس داد به قول معروف پدر ارشیا را در اورد بس که از این بازار به آن بازار رفتند _سهیل گچت بگیرن داغون کردی پامو دیگه توانی ندارم بابا هر پیرهنی که دیدی به دلت نشست همونو بخرد دیگهدپیرهن دیگه نبین. تو یکیو انتخاب میکنی چشمت به یه پیرهن دیگه میفته دیگه هیچی... تو از دخترا بدتری که. تازه سایه اولین مانتو که می بینه انتخاب میکنه +هو ارشیا چقد حرف میزنی تو وای وای مثل دخترا غر نزن... بده پیاده روی میکنی چربی هات میسوزه😝 بیا یه مغازه دیگه هست بریم دیگه اون هر پیرهنی که داشت میخرم تازه اگه پسر خوبی باشی برات آب هویج بستنی میگیرم سهیل و ارشیا به اخرین مغازه هم رفتن اما وقتی چشمش به پیراهن ها افتاد سهیل با ناامیدی به پیراهن ها نگاه میکرد _چیه سهیل چرا اینجوری نگاه میکنی +ارشیا؟ _سهیل من نمیدونم خودت گفتی این اخرین مغازه هست دیگه پاهام جون نداره +ارشیا من گفتم این اخرین مغازه هست که میریم اما نمیدونستم پیرهن هاش اینقدر رنگ مدلش قدیمی و گرفته هست اینا مال پیرمرداس ارشیا؟ داداشی؟ _باشه بریم مغازه بعدی +نه بریم خونه عصر بیاییم الان خسته ایم _وای خدا دیگه من جون ندارم +بیا بریم برات اب هویج بستنی بخرم که قولشو دادم.... ارشیا بعد از ظهر بریم؟ _باشه ای خدا این چه عیدی که ما داریم؟ +بیا اینقد مثل دخترا غر نزن😜 *** شب قبل از سال تحویل بود که ریحانه خانم به مغازه زنگ زد سهیل گوشی را برداشت: _الو سلام +سلام پسرم خوبی _ممنونم ریحانه خانم شما خوبین +الهی شکر _ آقا حمید سایه خانم خوبن +حمید داره تلویزیون نگاه میکنه سایه هم رفته پای اجیل ها پسته هاشو جدا میکنه میخوره _ای وای ارشیا هم همینطور هرچی مغز بادوم و پسته بوده خرده فقط تخمه کدو و ژاپنی مونده... ریحانه خانوم من میترسم لحظه تحویل سال بخاطر اینکه سر سفره هفت سین باشیم اینا اینا وای دلم وای دلم کنن اخرش ببریم دکتر😁 +😂😂 _😂😂 _ریحانه خانم راستی کاری داشتین؟ +اره پسرم فردا تو و ارشیا حتما بیایید خونه ما که همه مون لحظه تحویل کنار هم باشیم _چشم حتما ممنون از دعوت تون ✍نوشته 💦💚💦💚💦💚💦💚💦 👇👇 http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
╭═─ঊঈ📖رمان📖ঊঈ═──╮ 💦❤💦❤💦❤💦❤💦 ✨پسری به دنبال گمشده ها✨ ╰┅═ঊঈ قسمت#٣٣ ঊঈ═┅─╯ روز سال تحویل سهیل و ارشیا به شیرینی فروشی رفتند و یک جعبه رولت خامه ایی خریدند و به سمت خانه سایه حرکت کردند. همه شاد و پر شاط بودند میگفتند و میخندیدند... پدر سایه تشکری کرد از سهیل بخاطر خرید شیرینی: _سهیل دستت درد نکنه پسر این سایه که نمیذاره یه دونه شیرینی بمونه توخونه +عه بابا من کی شیرینی ها رو تموم کردم مامان هم میخوره _یعنی تو نمیخوری نه؟ +چرا اما بیشتریا رو مامان میخوره ریحانه خانم که توی آشپزخانه بود از آنجا گفت: _چرا هر وقت دختر پدر باهم بحث میکنید پای منو وسط میکشین _چرا پای زن منو میکشی وسط😀 می بینی سهیل این وضع ماهست کاشکی قبول میکردن و میگفتن کار منه اما هیشکی زیر بار نمیره به این میگی میگه من نخوردم به اون میگی میگه من نخوردم پس لابد اجنه اومدن خوردن😉 +ای بابا آقا حمید دقیقا منم از ارشیا حرص میخورم هر چی میذارم تو یخچال دو دیقه بعد هیچ اثری ازش نیست جالب اینجاس حالا خونشه شما چن نفرید اما اونجا منو ارشیا هستیم وقتی میگم ارشیا خوراکی ها چی شد میگه من چه میدونم😒😉 *** در حین گفتگو بودن که ریحانه خانوم با هول گفت: _بچه ها پنج دقیقه دیگه سال تحویل میشه زود همگی دعا کنید قران بخونید +عه مامان ترسوندیم یه لحظه فکر کردم ماه رمضان چن دقیقه دیگه اذون صبح میگن... _ای دختره... 😂😂 *** سال تحویل شد همه خوشحال و خندان روی همدیگر را بوسیدن و ارزوی سلامتی تندرستی برای یکدیگر کردند. ریحانه خانم چیزی یادش امد و گفت: _حمید بریم اول سالی با بچه ها شاهچراغ زیارت؟ میگن حاج مهدی سماواتی هم اومده برنامه دارن +مامان حاج مهدی سماواتی کیه؟ _دخترم جمعه ها قبل نماز ظهر از شبکه فارس زیارت امیرالمومنین پخش میشه ها اینو حاج مهدی سماواتی خونده +وای عالیه من خیلی صداشو دوست دارم بابا بلند شو بریم دیگه _بابا جان بذار یه چن دقیقه ایی استراحت کنیم +بابا تو که از صبح تا حالا استراحت میکنی +از صبح مامانت نذاشته یه دیقه استراحت کنم تا خود سال تحویل ازم کار کشیده... همگی آماده شدند و اولین سلام سال جدید را خدمت حضرت شاهچراغ بردند. سلام ای شاهچراغ صلوات خاصه شاهچراغ(ع) ﷽ 🌺اللّهُمَّ صَلِّ عَلَی السَّیَّدِ السّاداتِ الاَعاظِم اَحمَدَ بنِ مُوسَی الکاظِم،🌺 🌸اَلشَّهیدِ المَظلُوم اَلَّذی کانَ کَریماً جَلیلاً وَ رِعاً،🌸 🌹وَکانَ اَبُوهُ عَلَیهِ السَّلام یُحِبُّهُ یُقَدَّمُه.🌹 🌼وصَلَّ عَلی مُحَمَّدِ بنِ مُوسَی الکاظِم،🌼 🍀اَلعابِدِ الزّاهِد وِ صِلَّ عِلی حُسَینِ بنِ مُوسَی الکاظِمِ اَلَّذی قُتِلَ مَظلوماً کَاَفضَلِ ما صَلَّیتَ عَلی اَحَدٍ مِن اَولِیائِک.🍀 ✍نوشته 💦❤💦❤💦❤💦❤💦 👇👇 http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
✅ داستان واقعی _کریم پینه دوز 👈 خانه خریدن امام زمان عج برای مستاجر تهرانی 💠 نامش کریم بود، سید کریم محمودی، شغلش کفاشی بود، در گوشه ای از بازار تهران حجره ی پینه دوزی داشت، جورَش با مولا جور بود، می‌گفتند علمای اهل معنای آنروزِ تهران مولا هر شب جمعه سَری به حجره اش می‌زنند و احوالش را می‌پرسند 🔰مستاجر بود، درآمدِ بخور و نمیری داشت، صاحبخانه جوابش کرد، مهلت داد به او تا ده روز بعد تخلیه کند خانه را، کریم اما همان روز تصمیم گرفت خالی کند خانه را تا غصبی نباشد، پول چندانی هم نداشت برای اجاره ی خانه، ریخت اسباب و اثاثیه اش را کنار خیابان با عیال و بچه ها ✴️ ایستاده بود کنار لوازمش، مولا آمدند سراغش، سلام و احوالپرسی،فرمودند به کریم پینه دوز، کریم ناراحت نباش، اجدادِ ما هم همگی طعم غربت را چشیده اند، کریم که با دیدن رفیقِ صمیمی اش خوشحال شده بود بذله گوئی اش گُل کرد و گفت :درست است طعم غریبی را چشیده اند اجداد بزرگوارتان، اما طعم مستاجری را که نچشیده اند آقاجان، مولا تبسمی کردند به کریم... ✅ یکی از بازاریان معتمد تهران شب خواب امام زمان ارواحنافداه را دید، فرمودند مولا در عالم رویا، حاجی فلانی فردا صبح می روی به این آدرس، فلان خانه را می خری و میزنی بنام سید کریم 💜 پیرمرد بازاری صبح فردا رفت به آن نشانی، در زد، گفت به صاحب خانه، می‌خواهم خانه ات را بخرم، صاحبخانه این را که شنید بغضش ترکید، با گریه گفت به پیرمرد بازاری گره ای افتاده بود در زندگی ام که جز با فروش این خانه باز نمی شد، دیشب تا صبح امام زمانم را صدا میزدم... 💚 اما آقاجان! ای کاش ما هم مثل سید کریم و آن مرد خانه دار می توانستیم چشمان زهرایی تان را زیارت کنیم،هرچند روزگار ما روزگار غیبت امام زمان مان است، اگرچه وجود مبارک تان برای ما حاضر و غائب ندارد و همه ی عالم در تسخیر نگاه مهربان شماست... نشسته باز خیالت کنارِ من اما دلم برای خودت تنگ می شود چه کنم!؟ 📙 برداشتی آزاد از تشرفات سید کریم محمودی ملقب به کریم پینه دوز 👇 http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
✳️منتظران ظهور 🔴آیا افراد خانواده در عالم برزخ و قیامت یکدیگر را می بینند؟ 🌷️ امام صادق علیه السلام فرمود: 🔆هنگامی که خدا روحی (روح مومن)را قبض می‌کند، آن روح را به شکلی همانند آنچه در دنیا داشته به بهشت می‌فرستد. این ارواح در آنجا می‌خورند و می‌نوشند و هنگامی که شخصی بر آنان وارد می‌گردد، او را می‌شناسند. ✅آیت الله دستغیب در حدیث دیگری از امام صادق (علیه السلام) نقل می‌کند که: ✨ارواح با صفات اجساد در بستانی از بهشت قرار دارند یکدیگر را می‌شناسند و از یک دیگر سؤال می‌کنند؛ 🌟هنگامی که روح تازه ای بر آن ها وارد می‌شود، می‌گویند او را رها کنید؛ زیرا از هول عظیمی به طرف ما می‌آید (یعنی از وحشت مرگ)، سپس از وی می‌پرسند فلان شخص چه شد؟ 🍃 اگر بگوید زنده بود اظهار امیدواری می‌کنند (که نزد آن ها بیاید) ولی اگر بگوید از دنیا رفته بود، می‌گویند سقوط کرد... (اشاره به این که به دوزخ رفته است) 🔰بر اساس روایات انسان ها، اعم از مومن و کافر بعد از مرگ بستگان خود را دیدار خواهند کرد. 🌹در حضور امام صادق (علیه السلام) سخن از ارواح مومنان به میان آمد، حضرت فرمود: ارواح مومنان در برزخ با هم ملاقات و دیدار می‌کنند». ارواح کفار در 🔥آتش‌اند. از غذای و نوشیدنی آنجا استفاده می‌کنند . همدیگر را می‌بینند و آنها هم با هم ملاقات و دیدار دارند» فوردوارد یادت نشه 🍁🌹🍁🌹🍁🌹🍁🌹🍁🌹🍁 📒ناصر مکارم تفسیر نمونه، ج 26، ص 157 و 851. نشر دار الکتب الاسلامیه تهران بی تا . 📕نقل علامه طباطبایی ، حیات پس از مرگ، ص 44. نشر دار الکتب الاسلامیه تهران بی تا . 📗سید عبد الحسین دستغیب ، معاد ،ص 60 ، نشر ناس شیراز بی تا. 👇 http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
داستان و پند اخبار فوری طب سنتی اسلامی فوتبال برتر استقلال پرسپولیس ورزش سه
○°●•○•°💢💢°○°●°○ #داستان_شب {داستان دنباله داراز سرنوشت واقعی} 📝فرار از جهنم📝 #قسمت_چهل :✍ ازش فاصل
○°●•○•°💢💢°○°●°○ {داستان دنباله داراز سرنوشت واقعی} 📝فرار از جهنم📝 : ✍جوجه مواد فروش . 💐هنوز از مدرسه زیاد دور نشده بودیم که چشمم به چند تا جوون هجده، نوزده ساله خورد … با همون نگاه اول فهمیدم واسطه مواد دبیرستانی هستن … 💐زدم بغل و بهش گفتم پیاده شو … رفتیم جلو … . – هی، شما جوجه مواد فروش ها … . با ژست خاصی اومدن جلو … جوجه مواد فروش؟ … با ما بودی خوشگله؟ … – از بچه های جیسون هستید یا وانر ؟ … . 💐یه تکانی به خودش داد … با حالت خاصی سرش رو آورد جلو و گفت … به تو چه؟ … . جمله اش تمام نشده بود، لگدم رو بلند کردم و کوبیدم وسط سینه اش … نقش زمین شد … 💐دومی چاقو کشید … منم اسلحه رو از سر کمرم کشیدم … . – هی مرد … هی … آروم باش … خودت رو کنترل کن … ما از بچه های وانر هستیم … . همین طور که از پشت، یقه احد محکم توی دستم بود … 💐 کشیدمش جلو … تازه متوجهش شدن … به وانر بگید استنلی بوگان سلام رسوند … گفت اگر ببینم یا بفهمم هر جای این شهر، هر کسی، حتی از یه گروه دیگه … به این احمق مواد فروخته باشه … من همون شب، اول از همه دخل تو رو میارم … . 👇 ○°●○°•°💢💢°○°●°○ http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
○°●•○•°💢💢°○°●°○ {داستان دنباله داراز سرنوشت واقعی} 📝فرار از جهنم📝 : ✍نمی کشمت . 💐سوار ماشین که شدیم، زل زده بود به من … . – به چی زل زدی؟ … – جمله ای که چند لحظه قبل گفتی … یعنی قصد کشتن من رو نداری؟ … . 💐محکم و با عصبانیت بهش چشم غره رفتم … من هرچی باشم و هر کار کرده باشم تا حالا کسی رو نکشتم … تا مجبور هم نشم نمی کشم … تو هم اگر می خوای صحیح و سالم برگردی و آدم دیگه ای هم آسیب نبینه بهتره هر چی میگم گوش کنی … و الا هیچی رو تضمین نمی کنم… حتی زنده برگشتن تو رو … . 💐بردمش کافه … . – من لیموناد می خورم … تو چی می خوری؟ … یه نگاه بهش انداختم و گفتم … فکر الکل رو از سرت بیرون کن … هم زیر سن قانونی هستی؛ هم باید تا آخر، کل هوش و حواست پیش من باشه … . 💐منتظر بودم و به ساعتم نگاه می کردم که سر و کله شون پیدا شد … ای ول استنلی، زمان بندیت عین همیشه عالیه…. پاشون رو که گذاشتن داخل، نفسش برید … رنگش شد عین گچ … سرم رو بردم نزدکیش … به نفعته کنارم بمونی و جم نخوری بچه … یکی مردونه روی شونه اش زدم و بلند شدم … 💐یکی یکی از در کافه میومدن تو … . – هی بچه ها ببینید کی اینجاست؟ … چطوری مرد؟ … . یکی از گنگ های موتور سواری بود که با هم ارتباط داشتیم … 👇 ○°●○°•°💢💢°○°●°○ http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
هر شب به این امید که یک آن ببینمت کوچه به کوچه می دوم اما نمی شود بی خود دلم خوش است به اشعار انتظار این شعرها برای من آقا نمی شود یک گوشه چشم تو دل ما را ربود و برد مجنون که بی خود عاشق لیلا نمی شود شب به خیر غریب ترین عزیز ✨اللهم عجل لولیک الفرج✨ #کانال_داستان_و_رمان_مذهبی 👇 💠 http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662