eitaa logo
داستان و پند اخبار فوری طب سنتی اسلامی فوتبال برتر استقلال پرسپولیس ورزش سه
8.8هزار دنبال‌کننده
6.3هزار عکس
3.7هزار ویدیو
66 فایل
|♥️بسم الله الرحمن الرحیم♥️. ﷺ جهت مشاوره @mohamad143418
مشاهده در ایتا
دانلود
🍃🌸🍃🌸 ♦️مردی یک طوطی را که حرف می‌زد در قفس کرده بود و سر گذری می‌نشست. اسم رهگذران را می‌پرسید و به ازای پولی که به او می‌دادند طوطی را وادار می‌کرد اسم آنان را تکرار کند. روزی حضرت سلیمان از آنجا می‌گذشت. حضرت سلیمان زبان حیوانات را می‌دانست. طوطی با زبان طوطیان به ایشان گفت: «مرا از این قفس آزاد کن.» حضرت به مرد پیشنهاد کرد که طوطی را آزاد کند و در قبال آن پول خوبی از ایشان دریافت کند. مرد که از زبان طوطی پول درمی‌آورد و منبع درآمدش بود، پیشنهاد حضرت را قبول نکرد. حضرت سلیمان به طوطی گفت: «زندانی بودن تو به خاطر زبانت است.» طوطی فهمید و دیگر حرف نزد. مرد هر چه تلاش کرد فایده‌ای نداشت. بنابراین خسته شد و طوطی را آزاد کرد. بسیار پیش می‌آید که ما انسانها اسیر داشته‌های خود هستیم. 👇 http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662 ✵━━┅═🌸‿🌸═┅━✵ .
❤️شادي قیامت می ڪند 💚زهرا ڪرامت می ڪند 💙پیغمبر عیدي می دهد 💛مهدي امامت می ڪند 💜عشق امام منتقم 💖در دل اقامت می ڪند #یاسیدي_یابن_الحسن_عج💐 #امامتت_مبارك💖🎊 #کانال_داستان_و_رمان_مذهبی 👇 💟 http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
داستان و پند اخبار فوری طب سنتی اسلامی فوتبال برتر استقلال پرسپولیس ورزش سه
○°●•○•°💢💢°○°●°○ #داستان_شب {داستان دنباله داراز سرنوشت واقعی} 📝فرار از جهنم📝 #قسمت_چهل :✍ ازش فاصل
👇 ○°●•○•°💢💢°○°●°○ {داستان دنباله داراز سرنوشت واقعی} 📝فرار از جهنم📝 : ✍جوجه مواد فروش . 💐هنوز از مدرسه زیاد دور نشده بودیم که چشمم به چند تا جوون هجده، نوزده ساله خورد … با همون نگاه اول فهمیدم واسطه مواد دبیرستانی هستن … 💐زدم بغل و بهش گفتم پیاده شو … رفتیم جلو … . – هی، شما جوجه مواد فروش ها … . با ژست خاصی اومدن جلو … جوجه مواد فروش؟ … با ما بودی خوشگله؟ … – از بچه های جیسون هستید یا وانر ؟ … . 💐یه تکانی به خودش داد … با حالت خاصی سرش رو آورد جلو و گفت … به تو چه؟ … . جمله اش تمام نشده بود، لگدم رو بلند کردم و کوبیدم وسط سینه اش … نقش زمین شد … 💐دومی چاقو کشید … منم اسلحه رو از سر کمرم کشیدم … . – هی مرد … هی … آروم باش … خودت رو کنترل کن … ما از بچه های وانر هستیم … . همین طور که از پشت، یقه احد محکم توی دستم بود … 💐 کشیدمش جلو … تازه متوجهش شدن … به وانر بگید استنلی بوگان سلام رسوند … گفت اگر ببینم یا بفهمم هر جای این شهر، هر کسی، حتی از یه گروه دیگه … به این احمق مواد فروخته باشه … من همون شب، اول از همه دخل تو رو میارم … . 👇 http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662 ○°●○°•°💢💢°○°●°○
🍀🌹🍀🌹🍀🌹🍀🌹🍀 ✨پسری به دنبال گمشده ها✨ ╰┅═ঊঈ قسمت#٣۶ ঊঈ═┅─╯ بعد از آخرین زیارت به سمت شمال حرکت کردند. منطقه همیشه سرسبز ایران تا چشم می بیند درختان تنومند ست... جایی را انتخاب و چادر مسافرتی را برپا کردند. ارشیا، سهیل و آقا حمید در یک چادر و ریحانه خانم و سایه هم در چادر دیگر... سهیل و ارشیا رفتن مقداری هیزم جمع کنند سایه و ریحانه خانم هم وسایل غذا را آماده میکردند آقا حمید هم چون خیلی خسته شده بود دراز کشید و قدری خوابید... سایه گوشت ها را تکه تکه میکرد ارشیا گوشت ها را به سیخ می کشید سهیل هم بساط آتش را راه می انداخت و آقا حمید هم طبق معمول چون خسته بود هنوز از خواب بیدار نشده بود. شب به خصوص و خاطره انگیزی بود همه خوشحال و خندان دور سفره نشسته و کباب میخوردند و هر کدام خاطره ایی از دوران کودکی تعریف میکرد. آقا حمید گفت: _اون موقع ها که بچه بودم رفته بودیم کنار رودخونه حدود ٢۰ تا ماهی گرفتم چقد ذوق میکردم همشو ریختم توی قوطی رفتم به بابا یاشار نشون دادم خندید گفت پسرم اینا قورباغه هست گرفتی گفتم بابا ماهیه دیگه گفت نه قورباغه ها کوچیکش شبیه ماهیه اما بزرگ که بشه میشه قورباغه... همه از شنیدن این خاطره خندیدند. باز آقا حمید بعد از خوردن شام گرفت تخت خوابید این بار ارشیا هم به او ملحق شد. ریحانه خانم وقتی دید سهیل خوابش نمی اید به او گفت: _پسرم اگه خوابت نمیاد بیا بریم قدم بزنیم منو سایه میترسیم خوب که به حمید گفتم امشب زود نخواب تا بریم قدم بزنیم +چشم ریحانه خانم اتفاقا شب خوبیه توی این هوای پاک قدم بزنیم _مامان میشه تو هم خاطره ایی خنده دار مثل بابا داری بگی؟ _بله منم دارم خیلی خنده داره! منم بچه که بودم تو کوچه مون میدیدم بچه ها یه شیلنگ کوچیک میکردن تو کاسه و ازش حباب در می اوردن _خب _بعد منم نمیدونستم چه جوریه رفتم یه تیکه شیلنگ بریدم توی کاسه ریکا ریختم بجای اینکه توی شیلنگ فوت کنم یه لحظه حواسم پرت شد نفسمو از داخل شینگ کشیدم داخل قورت دادم وای چشمتون روز بد نبینه حالم بد شد همه دورم جمع شده بودن هیچکی نمیدوست چیکار کنه وقتی مامانم اومد نزدیکم دید از تو دهنم حباب میاد بیرون گفت یا حضرت عباس این دیگه چه مریضیه از دهن بچم حباب میاد بیرون 😂😂 سایه و سهیل غش غش می خندیدند سایه گفت: _مامان تو هم شیطون بودیا _اره مامان جان منم بلا بودم😉 این بار نوبت سهیل شد که از خاطراتش بگوید: +منو ارشیا پارسال عید رفتیم تو شهر یه خورده بگردیم از کنار یه کارواشی داشتیم رد می شدیم یه شیر فلکه بزرگی بود ارشیا گفت سهیل بیا اینو باز کنیم ببینیم چطور میشه گفتم ارشیا ول کن بیا بریم هی پیله کرد رفت شیر رو با زور باز کرد یه دفعه آب با فشار خیلی زیاد از توی یه لوله بزرگ اومد ریخت رو همه کارگرا و مشتری ها... رئیس کارواشی داد زد بچه مگه مریضی؟ افتادن دنبال مون ما هم با تمام توان فرار کردیم 😂😂 سایه گفت: خدا نکشتت ارشیا😜 سهیل گفت: +خب حالا نوبت شماست سایه خانم _من وقتی بچه بودم با بابایاشار خدا بیامرز رفتیم پیش یکی از دوستاش گله دونی داشت من از گوسفندا خیلی خوشم میومد اونا یه گونی گذاشته بودن داخل جو بود منم نمیدونستم که باید گوسفندا زیاد جو ندیم رفتم کلی جو گذاشتم جلو یه گوسفندی اونقدر خورد که شکمش کلی باد کرد مجبور شدند سرشو ببرن بابا یاشار گفتم دخترم این چه کاری بود کردی گفتم من فقط بهشون غذا دادم گشنش بود 😂😂 بعد از قدری پیاده روی و خاطره گویی همه به چادر هایشان برگشتند سهیل تا وارد چادر شد دید ارشیا و حمید چنان خر و پفی راه انداختن ... که خنده اش گرفت ✍نوشته 🍀🌹🍀🌹🍀🌹🍀🌹🍀 👇👇 http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
╭═─ঊঈ📖رمان📖ঊঈ═──╮ 🍀🌻🍀🌻🍀🌻🍀🌻🍀 ✨پسری به دنبال گمشده ها✨ ╰┅═ঊঈ قسمت#٣٧ ঊঈ═┅─╯ صبح روز بعد سهیل، ارشیا و سایه رفتند کمی اطراف را بگردند رودخانه ایی پیدا کردن اب زلال و خنکی داشت و پر از ماهی بود. سهیل و ارشیا پاچه شلوارشان را بالا زدن و پریدن داخل رودخانه فکر میکردن شاید ماهی گرفتن به همین راحتی ست. سهیل و ارشیا خیس و خیس شده بودن کلی هم کفری بودن که چرا حداقل یک ماهی هم نتوانسته بودند بگیرن. سایه داشت نگاه میکرد به سر و وضع سهیل و ارشیا که خیس شده بودن و می خندید. ارشیا هم به تلافی خنده های سایه آب پاشید روی صورت او.... اقا حمید امد و گفت: _بچه ها چیکار می کنید همه تون خیس شدین؟ +آقا حمید میخوایم ماهی بگیریم خیلی سخته _بچه ها ماهی گیری قانون داره اصول داره همینجوری که نیست بپری تو اب +پس باید چیکار کنیم؟ _بپر برو از ریحانه یه بند و سنجاق قفلی بگیر بیا تا بگم سهیل رفت از ریحانه خانم چند متری بند و سنجاق قفلی گرفت و پیش آقا حمید رفت سایه گفت: _بابا میخوای چیکار کنی؟ +این بند رو میخوام ببندم به این چوب و سنجاق هم بزنم به سر بند یه خمیر هم بزنم به سنجاق به این میگن قلاب ماهی گیری ماهی ها به هوای خوردن خمیر نون وقتی میان خمیر رو بخورن سنجاق گیر میکنه توی دهنشون بعد ماهی... _وای بابا گناه دارن +دخترم اصول ماهی گیری اینجوریه😅 انها ناهارشان را ماهی کباب کردن و خوردن. عصر هنگام باز بچه ها تصمیم گرفتن به جنگل بروند و بگردند. صدای پرندگان اهنگ طنین اندازی را در جنگل به راه انداخته بود. انها همان طور میرفتن سایه کمی ترسید و گفت که دیگر نروند و خطرناک است اما انها توجهی نکردن. در راه پرنده دیدن که بالش زخمی شده بود و نمی توانست پرواز کند ارشیا پرنده را برداشت و به احتمال داد که او تیر خورده پرنده را کنار خودش نگه داشت... صدای حیوانی که چهار دست و پا می دوید امد سهیل پشت سرش را نگاه کرد و فریاد زد: _ارشیا داره گرگ میاد پشت سرمون +وای سهیل فرار کنیم _نمیشه اون سرعتش خیلی زیاده ما رو میگیره بیا زود ازین درخت بالا بریم +من نمیتونم بلد نیستم _باشه من میرم تو دستتو بده من بکشم بالا سایه فقط جیغ میکشید سهیل سریع از درخت رفت بالا دستش را پایین اورد ارشیا گفت: _سایه برو دست سهیل رو بگیر برو بالا +نه ارشیا تو اول برو _سایه میگم تو برو چرا حرف گوش نمیکنی الان گرگ میرسه سایه دست سهیل را گرفت و خودش را بالا کشید حالا نوبت ارشیا بود. سهیل داد میزد ارشیا زود باش. ارشیا کمی تپل بود دست سهیل را گرفت وقتی داشت بالا میرفت گرگ کفش ارشیا را گاز گرفت ارشیا داد زد: _سهیل کفشمو گرفته وای +اشکالی نداره ولش کن بذار کفشتو بگیره پاتو شل کن بذار از تو کفش بیاد بیرون... به هر سختی که بود نجات پیدا کردند اما کسی ان اطراف نبود هرچه فریاد میزدن بی فایده بود تا ابد هم نمیتوانستن بالای درخت بمانند. سایه همش گریه میکرد ارشیا او را دلداری میداد... خورشید داشت غروب میکرد از ان طرف ریحانه خانم و آقا حمید دلشان مثل سیر و سرکه میجوشید آنها هم همه جا را به دنبالشان میگشتن. هوا کم کم داشت تاریک میشد سهیل از دور پیرمرد جنگلبانی را دید که میرود. به ارشیا و سایه اطلاع داد همگی یکصدا فریاد میزدند کمک کمک! پیر مرد با شنیدن صدای بچه ها به طرفشان می امد سهیل گفت: _حواست باشه زیر این درخت گرگ هس پیرمرد یک تیر هوایی شلیک کرد که گرگ با سرعت هر چه تمام از انجا دور شد. پیرمرد کمک کرد و همگی از درخت پایین امدند ریحانه خانم و حمید به شنیدن صدای شلیک تفنگ به طرف صدا امدن.... ریحانه خانم با جیغ و داد گریه به طرف بچه ها امد فکر میکرد شاید تیر به بچه ها خورده... خدا را شکر ماجرا به خوبی و خوشی تمام شد. اما اتفاق امروزشان باعث شد همگی ناراحت بشوند وقتی سر سفره شام نشستند هیچ کس لبخند بر چهره نداشت سهیل از این وضعیت ناراحت شد و خواست جو را عوض کند جوک خنده داری تعریف کرد و همگی خندیدن و دوباره نشاط برگشت ✍نوشته 🍀🌻🍀🌻🍀🌻🍀 👇👇 http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
╭═─ঊঈ📖رمان📖ঊঈ═──╮ 🍀🌼🍀🌼🍀🌼🍀🌼🍀 ✨پسری به دنبال گمشده ها✨ ╰┅═ঊঈ قسمت#٣٨ ঊঈ═┅─╯ در راه برگشت به شیراز بودند به شهر قم که رسیدند به حرم حضرت معصومه رفتند و سپس به مسجد مقدس جمکران... حس فوق العاده عجیبی در مسجد جمکران به سهیل دست داد... او یکی از ارزوهایش این بود که امام زمان را ببینید. در گوشه ایی از مسجد خلوت کرده بود و داشت راز و نیاز میکرد آقای به او سلام کرد سهیل جواب سلامش را داد گفت: _خیلی دوست داری امام زمانت رو ببینی؟ +اره خیلی _بگم چیکار کنی تا بتونی ببینی؟ +اره خیلی دوست دارم _فقط کافیه دلتو پاک کنی... +میشه بیشتر توضیح بدین؟ _یه دیواری بکش دور گناه ها... +ببخشید شما اصلا از کجا فهمیدین من دلم میخواد امام زمان رو ببینم.... عه اقا کجایین؟ پشت سرش را نگاه کرد کسی را ندید وای سهیل باورش نمیشد... حالش دگرگون شده بود به سجده رفت و سرش را روی مهر گذاشت و یک دل سیر اشک ریخت.... خیلی خوشال بود که برای لحظه ایی امام زمانش را دیده بود... بقیه در حیاط بودن و قدم میزدند. سهیل این راز را بین خودش نگه داشت و به کسی نگفت. نصیحت امام زمان همینجور در گوشش اکو میشد.... در شهر اصفهان که می گذشتن دلهره عجیبی به سهیل دست داد... بالاخره به ارتفاعات شیراز، دروازه قران رسیدند. غرور شیراز به همین نمای دروازه قرانش است. همگی تا چشمشان به دروازه قرآن افتاد خوشحال شدن... ✒یاد کویر همسفرمان در جاده طبس یاد شهر گنبد طلا... گویا عاشقان شهرشان انجاست یاد طبیعت همیشه سرسبز مازندران آن رود های زلال و ماهی های صید شده و آن درختی که از دریده شدن گرگ نجاتمان داد یاد قم و مسجد جمکرانش😭 و رازی که در آنجا نهفته است یاد دروازه قران ابهت شیراز... سهیل دفتر خاطراتش را بست و به همراه ارشیا به مسجد میروند و در راه مسجد همان دختری که قبلا در نانوایی دیده بود می بیند که او هم به مسجد می آید... ✍نوشته 🌼🍀🌼🍀🌼🍀🌼🍀🌼 👇👇 http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
╭═─ঊঈ📖رمان📖ঊঈ═──╮ 🏵💖🏵💖🏵💖🏵💐🏵 ✨پسری به دنبال گمشده ها✨ ╰┅═ঊঈ قسمت#٣٩ ঊঈ═┅─╯ سهیل در دفترش هنجار و ناهنجار های اجتماعی را می نوشت نوشته او بر اساس دیده و تجربیاتش بود... او به همراه ارشیا به دفتر ناشری رفتند که در مورد چاپ کتاب صحبت کنند. ناشر بیشتر در مورد پول صحبت میکرد اگر پول را یکجا بدهید تخفیف دارد اما قسطی قیمت بالاست انها حتی حاضر نشدند کتاب سهیل را بخوانند ببینند اصلا خوب است یا خیر سهیل و ارشیا با ناراحتی برگشتند به مغازه. باز در راه برگشت همان دختر را دید حیای سهیل اجازه نمیداد خیلی نگاه کند بی توجه به او به راه خودش ادامه میداد. اما این دیدن ها داشت دلش را قلقلک میداد. از حسش درست یقین نداشت.... بعد از ماه ها سهیل میخواست با ارشیا صحبت کند اما هنوز از دلش مطمئن نبود سهیل خیلی وقت بود که نیاز به یک همدمی داشت تا به ارامش برسد این روز ها سهیل کلافه شده بود بهانه گیر بود. نه در نانوایی او را میدید و نه در راه مسجد... تا اینکه یک روزی او را در راه می بیند و تعقیبش میکند تا ادرس خانه آن دختر را یاد بگیرد گویا خانه انها زیاد با مغازه شان فاصله نداشت... در یکی از روز ها برای اینکه مطمئن بشود که خانه ان دختر بود رفت در خانه شان را زد خیلی استرس داشت نفسش بالا نمی آمد آقایی در را باز کرد سهیل دستپاچه شد و یکهو اسمی به ذهنش امد و گفت: _ببخشید منزل آقای رضایی؟ +نه چن سال پیش اینجا بودن خونشون رفته _ببخشید اقا +خواهش میکنم و داشت در را می بست که در همین حین از دم در چشمش با ان دختر که در حیاط بود افتاد. و مطمئن شد خانه خودشان است... میخواست ماجرا را برای آقا حمید تعریف کند و به طور رسمی بروند خانه شان اما باز هم میخواست بیشتر مطمئن بشود دید و باز دید های سهیل و آن دختر در نانوایی و یا در راه مسجد بود. دل سهیل همش بی تابی میکرد... باز در یکی از شب ها سهیل فکری به سرش زد رفت از مغازه پزندگی مقداری اش رشته خرید و به بهانه نذری برد در خانه ان دختر و در زد در دلش خدا خدا میکرد که خودش بیایید دعای سهیل مستجاب شد بله خودش بود سهیل دستپاچه شده بود گلویش خشک شده بود زبانش قفل شده بود... با کلی زحمت توانست حرف بزند و بگوید _س سلااام ب ببخشید نذری هست +سلام ممنون قبول باشه _قبول حق باشه ... همین دیالوگ برای سهیل کافی بود انگار دنیا را به او داده بودند ✍نوشته 🏵💖🏵💖🏵💖🏵💖🏵 👇👇 http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
╭═─ঊঈ📖رمان📖ঊঈ═──╮ 🏵♻🏵♻🏵♻🏵♻🏵 ✨پسری به دنبال گمشده ها✨ ╰┅═ঊঈ قسمت#۴۰ ঊঈ═┅─╯ روز های اخر سال بود سهیل و ارشیا خودشان را برای کنکور اماده میکردند. داشتند آماده می شدند که به کلاس پایانی کنکور بروند. ارشیا گفت: _سهیل زود باش دیگه دیرمون شد _ارشیا تو برو من کار دارم بعد خودم میام _ای بابا سهیل الان چه کاری واحب تر از کلاس کنکور این روزا مشکوک میزنیا... ارشیا رفت و سهیل در مغازه ماند همان طور منتظر بود و بیرون را می پایید...تا اینکه بعد از دقایقی آن دختر را دید که بیرون منتظر سرویس مدرسه است. سهیل خیلی دوست داشت با او صحبت کند و از حسش به او بگوید و بداند آیا او هم چنین حسی دارد؟! اما جرعتش را نداشت می ترسید وقتی آن دختر فهمید پدر و مادر ندارد اجازه خاستگاری را ندهد و جواب رد بشنود😔 در حمین فکر ها بود که آن دختر سوار سرویس مدرسه شد و رفت سهیل دستپاچه و شد و خیلی زود در مغازه را بست و رفت به خیابان خدا خدا میکرد در آن لحظه تاکسی رد شود او سوار تاکسی با راننده تأکید کرد که تند حرکت کند. و به دنبال ان ماشین جلویی برود... ناگهان در یکی از کوچه ها راننده تاکسی ان ماشین را گم کرد سهیل کرایه ان را داد و پیاده شد کلافه دور خود میچرخید نمیدانست کجا برود که صدای زنگ مدرسه را شنید خوشحال شد به طرف آن صدا رفت داخل کوچه ایی بله تابلو بزرگ دبیرستان دخترانه را دید... سهیل از دور دبیرستان را نگاه میکرد ان دختر وقتی داشت به داخل میرفت نگاهی به سهیل انداخت و سریع رفت داخل... به نام خدایی که عشق را افرید لیلی را در ره مجنون بیآفرید سهیل چندین بار یواشکی ان دختر را جلوی مدرسه می دید اما دوست نداشت بدون اجازه پدرش جلو برود و غرورش به او اجازه نمیداد او خیلی دوست داشت ای کاش پدرش بود و قضیه را با او مطرح میکرد و این ماجرا به طور رسمی و قانونی حل بشود... این روزها همه استرس کنکور را داشتند ... سهیل این روزها او را نمیدید استرس سهیل از این هجران بود... سهیل تصمیم گرفت به در خانه ان دختر برود و از پدرش اجازه بگیرد که بیایند خاستگاری... در خانه را زد مردی غریبه دم در امد.. سهیل از دیدن او تعجب کرد _سلام ببخشید شما تازه اومدین اینجا _سلام بله چطور مگه _با اون خانواده قبلی کار داشتم _اونا ازینجا رفتن _نمیدونید کجا رفتن _نه اطلاعی ندارم _شمارشونو ندارین _نه ... دنیا سر خراب شد... سهیل عصبانی بود از دست خودش که چرا اینقدر دست دست کرد و زودتر به آفا حمید نگفت... شب بود و سهیل دلش بارانی در گوشه ایی از پارک روی صندلی نشسته بود، دختری امد کنار سهیل نشست سهیل هیچ توجهی به او نکرد _اخی نبینم ناراحت بشی پسر خوشکله دوس دخترت ولت کرده بذار یه رپ خوشکل برای وصف حالت بذارم توی اف ام🎤🎶 چه لاک خوش رنگی چه ارایشی داری چه دوس پسر خوبی چه ارامشی داری _خانم خاموش کن تو چی میگی این وسط؟ ها؟ _بابا ولش کن اونو فراموش کن چیزی که زیاده تو این دنیا دختر... اون نشد مثلا من! سهیل کفری شد و بلند شد از اونجا _ببین تا یه چیزی بهت نگفتم گمشو برو ازینجا آن دختر بلند شد و با کیفش زد به پهلوی سهیل و گفت: _خاک تو سر بی لیاقتت بکنم مغرور کوه یخی... _خاک تو سر خودت که خودتو کم ارزش کردی و خودتو میفرشی... ان دختر قوطی اب معدنی را از کیفش دراورد و محکم پرت کرد سمت سر سهیل و فرار کرد سهیل هیچ توجهی به او نکرد و همان جا روی صندلی نشست حوصله بحث کردن با این جور دختر ها را نداشت... ارشیا خیلی دلواپس سهیل شده بود موبایل هم نداشتن که از حال یکدیگر باخبر بشوند سهیل دیر وقت بود که به مغازه امد تا در را باز کرد ارشیا به سمتش امد برای اینکه دلش خنک شود اول به او سیلی زد و بعد با گریه گفت کجا بودی تو داداش دیوونه من دلم هزار راه رفت بعد همانجایی که سیلی زده بود ماچ کرد _ببخش که زدمت باور کن از دستت عصبی شدم _بازم بزن ارشیا بلکه ازین خلسه بیام بیرون _مثل اینکه حالت خوب نیست بیا اینجا دراز بکش تا برات ابمیوه بیارن... وقتی ارشیا برای سهیل ابمیوه می اورد سهیل اهی کشید و گفت: _اینقد دست دست کردم که خونشون رفت _خونه کی؟ از چی حرف میزنی؟ برام کامل تعریف کن ببینم چی شده ✍نوشته 🏵♻🏵♻🏵♻🏵♻🏵 👇👇 http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
👑تاج زیبای ولایت به شما می نازد👑 علی آن شاه هدایت به شما می نازد🌸 🌸مهدی فاطمه ای منتقم خون حسین🌸 🌸تو امامی و امامت به شما می نازد🌸 #عید_ولایت_مهدی_موعود_عج_مبارکباد #کانال_داستان_و_رمان_مذهبی 👇 http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
گر سينه شود تــنگ خدا باما هست گرپای شودلـنگ خدا باما هست دل را به حريم عـشق بسپار و بــرو... فرسنگ به فرسنگ خدا با ما هست.. بسم الله الرحمن الرحیم #کانال_حضرت_زهرا_س 👇 http://eitaa.com/joinchat/2359754752C98f03ca37a
🍃❤🍃 🌸الهی به حق این روز مبارک همه آرزوهاتون برآورده بشه روی غم نبینید همه غصه هاتون به شادی همه دردهاتون درمان همه قهرها به آشتی تبدیل بشه و الهی که امروز همگی حاجت رواباشید 🌸عیدتون مبارک شروع هفته تون پراز موفقیت #کانال_داستان_و_رمان_مذهبی 👇 http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662 🍃❤🍃
🌸✨ ✨🌸 🔰 برای گرفتن حاجات مهم خود و رفع گرفتاریها و همچنین مشکلات ازدواج خود و عزیزانتان در روز ❤️قمربنی هاشم ع فرموده اند اینگونه به مادرم ام البنین متوسل شوید ان شاءالله سریعا مراد حاصل میشود 👇👇👇👇 http://eitaa.com/joinchat/2359754752C98f03ca37a