✨﷽✨
💭وضعیت گناهان در قیامت
🔻حضرت علی (ع) در فرمایشی مهم گناهان را به سه دسته کلی تقسیم کردهاند:
✅ گناهان سه دسته هستند:
1⃣گناهانی که بخشیده میشوند
2⃣گناهانی که بخشینده نمیشوند
3⃣گناهانی که برای مرتکبین آنها، هم امید عفو داریم و هم نگران عذاب هستیم.
👈امّا گناه مغفور، گناهی است که خداوند بر اثر آن بندهاش را در دنیا عذاب داده است؛ و خداوند بزرگوارتر است از آنکه بندۀ خود را دوبار عذاب کند.
👈و امّا گناه غیر مغفور، ستمی است که بندگان خدا بعضی به بعض دگر مینمایند. خداوند چون برای خلائق ظاهر شود سوگندی بزرگ بر خویشتن یاد کرده است و گفته است:
💭خداوند برای بندگانش قصاص میکند، و حقّ بعضی را از بعضی دیگر میستاند؛ بطوریکه برای هیچ بندهای در نزد دیگری تظلّم و دادخواهی باقی نماند. و سپس همه را به معرض حساب گسیل مینماید
👈و اما گناه دسته سوم گناهی است که خدا آنرا بر مخلوقات پوشانده و به او توفیق توبه داده است و او از یک طرف از گناهش میترسد و از طرف دیگر به رحمت خدایش امیدوار است، و حال ما هم اینچنین است که هم امید به رحمت خدا داریم و هم از عذاب او میترسیم
📚اصول الکافی، ج2، ص: 443
↶【به ما بپیوندید 】↷
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
سلام دوستان انچه به خاطرش به این کانال دعوت شده اید
https://eitaa.com/dastah1224/3394
💐🍃🌿🌸🍃🌼
🍃🌺🍂
🌿🍂
🌸
📕 #داستـــــان
#تاپــــروانگی
#قسمت_سی_ششــم
✍شونه بالا انداختم که یعنی حالا هرچی! ولی از دلم فقط خدا باخبر بود... خانوم جون بالشی رو پشتش چپوند و با آخ بلندی تکیه داد.
_این کمر درد امروز امونم رو برید، داشتیم سبزی پاک می کردیم زنعموت می گفت طاها یکی از دوستاش رئیس کاروانه، کاروان میبره کربلا و میاره. می گفت چند وقتیه بند طاها شده که تو و حاجی چرا هنوز کربلایی نشدین؟ خلاصه می گفت جوری وسوسه و عشق رفتن افتاده به جونشون که عموت پیشنهاد داده پول فروش زمین بی بی که چند ساله مونده تو بانک و به هیچ دردی نخورده رو بکشن بیرون و ما و اونا و عمه زهره باهم اسم بنویسیم برای کربلا.
نمی تونی تصور کنی ترانه که چه حالی داشتم. هنوز چند ساعت نبود که این آرزو از ذهن و قلب و زبونم گذشته بود و حالا خانوم جون از دست به یکی کردن رئیس کاروان و طاها و عمو برای برآورده شدن تنها حاجت دل من می گفت! تو بهت بودم که ادامه داد:
_زنعموت به من گفت شمام اگه به دلتون هست و درس و اوضاع بچه ها اجازه میده بگین تا طاها بیفته دنبال کاراش، قربون خدا برم، حالا می فهمم حکمت فروختن زمین بی ثمر بی بی چی بود و چرا این همه سال هیچ کدوم از بچه هاش ادعای حتی یه ریالشم نکرده بودن که بالاخره درمون دردی از گوشه ی زندگیشون باشه.
دست هاش رو بالا برد و با چشمی که پر از اشک بود گفت:
_یا امام حسین! بطلب آقا...
می خواستم بال دربیارم. برای من این اتفاق یهویی هیچ دست کمی از معجزه نداشت! تمام کارها رو طاها کرد و چشم بهم زدیم سه تا خانواده ی چند نفره تو اتوبوس نشسته بودیمو هر کدوم با یه حالی راه افتادیم سمت کربلا.
آخ ترانه... اون روزا بهترین روزای عمرم بود که دیگه هیچ وقت تکرار نشد! توی بین الحرمین نشسته بودم و با گریه خیره شده بودم به گنبد امام حسین، نمی دونستم با چه زبونی تشکر کنم و چی بخوام اصلا. مگه هیچ آرزویی بالاتر از آرزوی خودم بود که به این سرعت برآورده شده باشه؟
خجالت می کشیدم حتی به چیز دیگه ای فکر کنم جز پاک شدن از گناه و شفاعت خواستن که صدای حرف زدن خانوم جون و زنعمو بین اون همه شلوغی پشت سرم میخکوبم کرد.
_فریده جان راستش هرچی دو دوتا چارتا کردم که حرفمو کجا و کی و چطور بهت بزنم به هیچی رسیدم! تا اینکه الان به خودم گفتم خب بنده ی خدا! دیگه کجا بهتر از اینجا و چه فرصتی بهتر از حالا؟
بجز من و تو و خانوم جون و زنعمو بقیه تو حرم رفته بودن زیارت و عمه اینا رفته بودن بازار. تسبیح توی دستم خشک شده بود و نگاهم خشک تر! زنعمو عادت نداشت به رک نبودن اما این دفعه داشت لقمه رو دور سرش می چرخوند و همینم ترسونده بودم.
لابد فکر می کردن منی که به فاصله یه متر جلوتر نشسته بودم، گوش شنوای پچ پچ بلندشون نیستم! یا شایدم موضوع من نبودم اصلا...
_گوشم با شماست بگو سادات خانوم
_والا به این قبله ای که جلوی رومه و خودش قسمت کرده که زائرش بشیم خیلی وقته که دنبال گفتنش بودم ولی انگار حالا وقتشه که بدونی
دلم بین زمین و آسمون بود که جمله ی بعدش رو گفت:
_هم من و هم حاجی و هم بچم طاها، می خوایم و از خدامونه که ریحانه بشه عروسمون!
و بجای خانوم جون، این من بودم که وا رفتم...
⇦نویسنده:الهام تیموری
⏪ #ادامہ_دارد....
#کانال_داستان_و_رمان_مذهبی 👇
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
🌸
🌿🍂
🍃🌺🍂
💐🍃🌿🌸🍃🌼
حکایت كوتاه📕
🔸عاقبت ثروتمندان و فقیران از نظر بهلول
روزی بهلول در قبرستان بغداد کله های
مرده ها را تکان می داد ، گاهی پر از خاک
می کرد و سپس خالی می نمود.
شخصی از او پرسی:
بهلول ! با این " سر های مردگان " چه می کنی؟
گفت: می خواهم ثروتمندان را از فقیران و
حاکمان را از زیر دستان جدا کنم، لکن می بینم
همه یکسان هستند.
به گورستان گذر کردم صباحی
شنیدم ناله و افغان و آهی
شنیدم کله ای با خاک می گفت
که این دنیا، نمی ارزد به کاهی
به قبرستان گذر کردم کم و بیش
بدیدم قبر دولتمند و درویش
نه درویش بی کفن در خاک خفته
نه دولتمند ، برد از یک کفن بیش
#کانال_داستان_و_رمان_مذهبی👇
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
🍃🌸🍃🌸
♦️مردی یک طوطی را که حرف میزد در قفس کرده بود و سر گذری مینشست. اسم رهگذران را میپرسید و به ازای پولی که به او میدادند طوطی را وادار میکرد اسم آنان را تکرار کند.
روزی حضرت سلیمان از آنجا میگذشت. حضرت سلیمان زبان حیوانات را میدانست. طوطی با زبان طوطیان به ایشان گفت: «مرا از این قفس آزاد کن.»
حضرت به مرد پیشنهاد کرد که طوطی را آزاد کند و در قبال آن پول خوبی از ایشان دریافت کند. مرد که از زبان طوطی پول درمیآورد و منبع درآمدش بود، پیشنهاد حضرت را قبول نکرد.
حضرت سلیمان به طوطی گفت: «زندانی بودن تو به خاطر زبانت است.»
طوطی فهمید و دیگر حرف نزد. مرد هر چه تلاش کرد فایدهای نداشت. بنابراین خسته شد و طوطی را آزاد کرد.
بسیار پیش میآید که ما انسانها اسیر داشتههای خود هستیم.
#کانال_داستان_و_رمان_مذهبی 👇
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
✵━━┅═🌸‿🌸═┅━✵
.
داستان و پند
اخبار فوری طب سنتی اسلامی فوتبال برتر استقلال پرسپولیس ورزش سه
○°●•○•°💢💢°○°●°○ #داستان_شب {داستان دنباله داراز سرنوشت واقعی} 📝فرار از جهنم📝 #قسمت_چهل :✍ ازش فاصل
#کانال_داستان_و_رمان_مذهبی 👇
○°●•○•°💢💢°○°●°○
#داستان_شب {داستان دنباله داراز سرنوشت واقعی} 📝فرار از جهنم📝
#قسمت_چهل_و_یک: ✍جوجه مواد فروش
.
💐هنوز از مدرسه زیاد دور نشده بودیم که چشمم به چند تا جوون هجده، نوزده ساله خورد … با همون نگاه اول فهمیدم واسطه مواد دبیرستانی هستن …
💐زدم بغل و بهش گفتم پیاده شو … رفتیم جلو … .
– هی، شما جوجه مواد فروش ها … .
با ژست خاصی اومدن جلو … جوجه مواد فروش؟ … با ما بودی خوشگله؟ … – از بچه های جیسون هستید یا وانر ؟ … .
💐یه تکانی به خودش داد … با حالت خاصی سرش رو آورد جلو و گفت … به تو چه؟ … .
جمله اش تمام نشده بود، لگدم رو بلند کردم و کوبیدم وسط سینه اش … نقش زمین شد …
💐دومی چاقو کشید … منم اسلحه رو از سر کمرم کشیدم … .
– هی مرد … هی … آروم باش … خودت رو کنترل کن … ما از بچه های وانر هستیم … .
همین طور که از پشت، یقه احد محکم توی دستم بود …
💐 کشیدمش جلو … تازه متوجهش شدن … به وانر بگید استنلی بوگان سلام رسوند … گفت اگر ببینم یا بفهمم هر جای این شهر، هر کسی، حتی از یه گروه دیگه … به این احمق مواد فروخته باشه … من همون شب، اول از همه دخل تو رو میارم … .
#کانال_داستان_و_رمان_مذهبی 👇
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
○°●○°•°💢💢°○°●°○
🍀🌹🍀🌹🍀🌹🍀🌹🍀
✨پسری به دنبال گمشده ها✨
╰┅═ঊঈ قسمت#٣۶ ঊঈ═┅─╯
بعد از آخرین زیارت به سمت شمال حرکت کردند. منطقه همیشه سرسبز ایران تا چشم می بیند درختان تنومند ست... جایی را انتخاب و چادر مسافرتی را برپا کردند. ارشیا، سهیل و آقا حمید در یک چادر و ریحانه خانم و سایه هم در چادر دیگر... سهیل و ارشیا رفتن مقداری هیزم جمع کنند سایه و ریحانه خانم هم وسایل غذا را آماده میکردند آقا حمید هم چون خیلی خسته شده بود دراز کشید و قدری خوابید...
سایه گوشت ها را تکه تکه میکرد ارشیا گوشت ها را به سیخ می کشید سهیل هم بساط آتش را راه می انداخت و آقا حمید هم طبق معمول چون خسته بود هنوز از خواب بیدار نشده بود.
شب به خصوص و خاطره انگیزی بود همه خوشحال و خندان دور سفره نشسته و کباب میخوردند و هر کدام خاطره ایی از دوران کودکی تعریف میکرد. آقا حمید گفت:
_اون موقع ها که بچه بودم رفته بودیم کنار رودخونه حدود ٢۰ تا ماهی گرفتم چقد ذوق میکردم همشو ریختم توی قوطی رفتم به بابا یاشار نشون دادم خندید گفت پسرم اینا قورباغه هست گرفتی گفتم بابا ماهیه دیگه گفت نه قورباغه ها کوچیکش شبیه ماهیه اما بزرگ که بشه میشه قورباغه...
همه از شنیدن این خاطره خندیدند.
باز آقا حمید بعد از خوردن شام گرفت تخت خوابید این بار ارشیا هم به او ملحق شد. ریحانه خانم وقتی دید سهیل خوابش نمی اید به او گفت:
_پسرم اگه خوابت نمیاد بیا بریم قدم بزنیم منو سایه میترسیم خوب که به حمید گفتم امشب زود نخواب تا بریم قدم بزنیم
+چشم ریحانه خانم اتفاقا شب خوبیه توی این هوای پاک قدم بزنیم
_مامان میشه تو هم خاطره ایی خنده دار مثل بابا داری بگی؟
_بله منم دارم خیلی خنده داره! منم بچه که بودم تو کوچه مون میدیدم بچه ها یه شیلنگ کوچیک میکردن تو کاسه و ازش حباب در می اوردن
_خب
_بعد منم نمیدونستم چه جوریه رفتم یه تیکه شیلنگ بریدم توی کاسه ریکا ریختم بجای اینکه توی شیلنگ فوت کنم یه لحظه حواسم پرت شد نفسمو از داخل شینگ کشیدم داخل قورت دادم وای چشمتون روز بد نبینه حالم بد شد همه دورم جمع شده بودن هیچکی نمیدوست چیکار کنه وقتی مامانم اومد نزدیکم دید از تو دهنم حباب میاد بیرون گفت یا حضرت عباس این دیگه چه مریضیه از دهن بچم حباب میاد بیرون
😂😂
سایه و سهیل غش غش می خندیدند سایه گفت:
_مامان تو هم شیطون بودیا
_اره مامان جان منم بلا بودم😉
این بار نوبت سهیل شد که از خاطراتش بگوید:
+منو ارشیا پارسال عید رفتیم تو شهر یه خورده بگردیم از کنار یه کارواشی داشتیم رد می شدیم یه شیر فلکه بزرگی بود ارشیا گفت سهیل بیا اینو باز کنیم ببینیم چطور میشه گفتم ارشیا ول کن بیا بریم هی پیله کرد رفت شیر رو با زور باز کرد یه دفعه آب با فشار خیلی زیاد از توی یه لوله بزرگ اومد ریخت رو همه کارگرا و مشتری ها... رئیس کارواشی داد زد بچه مگه مریضی؟ افتادن دنبال مون ما هم با تمام توان فرار کردیم
😂😂
سایه گفت:
خدا نکشتت ارشیا😜
سهیل گفت:
+خب حالا نوبت شماست سایه خانم
_من وقتی بچه بودم با بابایاشار خدا بیامرز رفتیم پیش یکی از دوستاش گله دونی داشت من از گوسفندا خیلی خوشم میومد اونا یه گونی گذاشته بودن داخل جو بود منم نمیدونستم که باید گوسفندا زیاد جو ندیم رفتم کلی جو گذاشتم جلو یه گوسفندی اونقدر خورد که شکمش کلی باد کرد مجبور شدند سرشو ببرن
بابا یاشار گفتم دخترم این چه کاری بود کردی
گفتم من فقط بهشون غذا دادم گشنش بود
😂😂
بعد از قدری پیاده روی و خاطره گویی همه به چادر هایشان برگشتند سهیل تا وارد چادر شد دید ارشیا و حمید چنان خر و پفی راه انداختن ... که خنده اش گرفت
✍نوشته#محمدجواد
🍀🌹🍀🌹🍀🌹🍀🌹🍀#کانال_داستان_و_رمان_مذهبی 👇👇
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
╭═─ঊঈ📖رمان📖ঊঈ═──╮
🍀🌻🍀🌻🍀🌻🍀🌻🍀
✨پسری به دنبال گمشده ها✨
╰┅═ঊঈ قسمت#٣٧ ঊঈ═┅─╯
صبح روز بعد سهیل، ارشیا و سایه رفتند کمی اطراف را بگردند رودخانه ایی پیدا کردن اب زلال و خنکی داشت و پر از ماهی بود. سهیل و ارشیا پاچه شلوارشان را بالا زدن و پریدن داخل رودخانه فکر میکردن شاید ماهی گرفتن به همین راحتی ست. سهیل و ارشیا خیس و خیس شده بودن کلی هم کفری بودن که چرا حداقل یک ماهی هم نتوانسته بودند بگیرن. سایه داشت نگاه میکرد به سر و وضع سهیل و ارشیا که خیس شده بودن و می خندید. ارشیا هم به تلافی خنده های سایه آب پاشید روی صورت او.... اقا حمید امد و گفت:
_بچه ها چیکار می کنید همه تون خیس شدین؟
+آقا حمید میخوایم ماهی بگیریم خیلی سخته
_بچه ها ماهی گیری قانون داره اصول داره همینجوری که نیست بپری تو اب
+پس باید چیکار کنیم؟
_بپر برو از ریحانه یه بند و سنجاق قفلی بگیر بیا تا بگم
سهیل رفت از ریحانه خانم چند متری بند و سنجاق قفلی گرفت و پیش آقا حمید رفت
سایه گفت:
_بابا میخوای چیکار کنی؟
+این بند رو میخوام ببندم به این چوب و سنجاق هم بزنم به سر بند یه خمیر هم بزنم به سنجاق به این میگن قلاب ماهی گیری ماهی ها به هوای خوردن خمیر نون وقتی میان خمیر رو بخورن سنجاق گیر میکنه توی دهنشون بعد ماهی...
_وای بابا گناه دارن
+دخترم اصول ماهی گیری اینجوریه😅
انها ناهارشان را ماهی کباب کردن و خوردن. عصر هنگام باز بچه ها تصمیم گرفتن به جنگل بروند و بگردند. صدای پرندگان اهنگ طنین اندازی را در جنگل به راه انداخته بود. انها همان طور میرفتن سایه کمی ترسید و گفت که دیگر نروند و خطرناک است اما انها توجهی نکردن. در راه پرنده دیدن که بالش زخمی شده بود و نمی توانست پرواز کند ارشیا پرنده را برداشت و به احتمال داد که او تیر خورده پرنده را کنار خودش نگه داشت... صدای حیوانی که چهار دست و پا می دوید امد سهیل پشت سرش را نگاه کرد و فریاد زد:
_ارشیا داره گرگ میاد پشت سرمون
+وای سهیل فرار کنیم
_نمیشه اون سرعتش خیلی زیاده ما رو میگیره بیا زود ازین درخت بالا بریم
+من نمیتونم بلد نیستم
_باشه من میرم تو دستتو بده من بکشم بالا
سایه فقط جیغ میکشید
سهیل سریع از درخت رفت بالا دستش را پایین اورد ارشیا گفت:
_سایه برو دست سهیل رو بگیر برو بالا
+نه ارشیا تو اول برو
_سایه میگم تو برو چرا حرف گوش نمیکنی الان گرگ میرسه
سایه دست سهیل را گرفت و خودش را بالا کشید حالا نوبت ارشیا بود. سهیل داد میزد ارشیا زود باش. ارشیا کمی تپل بود دست سهیل را گرفت وقتی داشت بالا میرفت گرگ کفش ارشیا را گاز گرفت ارشیا داد زد:
_سهیل کفشمو گرفته وای
+اشکالی نداره ولش کن بذار کفشتو بگیره پاتو شل کن بذار از تو کفش بیاد بیرون...
به هر سختی که بود نجات پیدا کردند اما کسی ان اطراف نبود هرچه فریاد میزدن بی فایده بود تا ابد هم نمیتوانستن بالای درخت بمانند. سایه همش گریه میکرد ارشیا او را دلداری میداد...
خورشید داشت غروب میکرد از ان طرف ریحانه خانم و آقا حمید دلشان مثل سیر و سرکه میجوشید آنها هم همه جا را به دنبالشان میگشتن. هوا کم کم داشت تاریک میشد سهیل از دور پیرمرد جنگلبانی را دید که میرود. به ارشیا و سایه اطلاع داد همگی یکصدا فریاد میزدند کمک کمک! پیر مرد با شنیدن صدای بچه ها به طرفشان می امد سهیل گفت:
_حواست باشه زیر این درخت گرگ هس
پیرمرد یک تیر هوایی شلیک کرد که گرگ با سرعت هر چه تمام از انجا دور شد.
پیرمرد کمک کرد و همگی از درخت پایین امدند ریحانه خانم و حمید به شنیدن صدای شلیک تفنگ به طرف صدا امدن....
ریحانه خانم با جیغ و داد گریه به طرف بچه ها امد فکر میکرد شاید تیر به بچه ها خورده...
خدا را شکر ماجرا به خوبی و خوشی تمام شد. اما اتفاق امروزشان باعث شد همگی ناراحت بشوند وقتی سر سفره شام نشستند هیچ کس لبخند بر چهره نداشت سهیل از این وضعیت ناراحت شد و خواست جو را عوض کند جوک خنده داری تعریف کرد و همگی خندیدن و دوباره نشاط برگشت
✍نوشته#محمدجواد
🍀🌻🍀🌻🍀🌻🍀#کانال_داستان_و_رمان_مذهبی 👇👇
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
╭═─ঊঈ📖رمان📖ঊঈ═──╮
🍀🌼🍀🌼🍀🌼🍀🌼🍀
✨پسری به دنبال گمشده ها✨
╰┅═ঊঈ قسمت#٣٨ ঊঈ═┅─╯
در راه برگشت به شیراز بودند به شهر قم که رسیدند به حرم حضرت معصومه رفتند و سپس به مسجد مقدس جمکران...
حس فوق العاده عجیبی در مسجد جمکران به سهیل دست داد... او یکی از ارزوهایش این بود که امام زمان را ببینید. در گوشه ایی از مسجد خلوت کرده بود و داشت راز و نیاز میکرد آقای به او سلام کرد سهیل جواب سلامش را داد گفت:
_خیلی دوست داری امام زمانت رو ببینی؟
+اره خیلی
_بگم چیکار کنی تا بتونی ببینی؟
+اره خیلی دوست دارم
_فقط کافیه دلتو پاک کنی...
+میشه بیشتر توضیح بدین؟
_یه دیواری بکش دور گناه ها...
+ببخشید شما اصلا از کجا فهمیدین من دلم میخواد امام زمان رو ببینم.... عه اقا کجایین؟
پشت سرش را نگاه کرد کسی را ندید وای سهیل باورش نمیشد... حالش دگرگون شده بود به سجده رفت و سرش را روی مهر گذاشت و یک دل سیر اشک ریخت....
خیلی خوشال بود که برای لحظه ایی امام زمانش را دیده بود... بقیه در حیاط بودن و قدم میزدند. سهیل این راز را بین خودش نگه داشت و به کسی نگفت. نصیحت امام زمان همینجور در گوشش اکو میشد....
در شهر اصفهان که می گذشتن دلهره عجیبی به سهیل دست داد...
بالاخره به ارتفاعات شیراز، دروازه قران رسیدند. غرور شیراز به همین نمای دروازه قرانش است. همگی تا چشمشان به دروازه قرآن افتاد خوشحال شدن...
✒یاد کویر همسفرمان در جاده طبس
یاد شهر گنبد طلا... گویا عاشقان شهرشان انجاست
یاد طبیعت همیشه سرسبز مازندران آن رود های زلال و ماهی های صید شده و آن درختی که از دریده شدن گرگ نجاتمان داد
یاد قم و مسجد جمکرانش😭 و رازی که در آنجا نهفته است
یاد دروازه قران ابهت شیراز...
سهیل دفتر خاطراتش را بست و به همراه ارشیا به مسجد میروند و در راه مسجد همان دختری که قبلا در نانوایی دیده بود می بیند که او هم به مسجد می آید...
✍نوشته#محمدجواد
🌼🍀🌼🍀🌼🍀🌼🍀🌼#کانال_داستان_و_رمان_مذهبی 👇👇
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
╭═─ঊঈ📖رمان📖ঊঈ═──╮
🏵💖🏵💖🏵💖🏵💐🏵
✨پسری به دنبال گمشده ها✨
╰┅═ঊঈ قسمت#٣٩ ঊঈ═┅─╯
سهیل در دفترش هنجار و ناهنجار های اجتماعی را می نوشت نوشته او بر اساس دیده و تجربیاتش بود... او به همراه ارشیا به دفتر ناشری رفتند که در مورد چاپ کتاب صحبت کنند. ناشر بیشتر در مورد پول صحبت میکرد اگر پول را یکجا بدهید تخفیف دارد اما قسطی قیمت بالاست انها حتی حاضر نشدند کتاب سهیل را بخوانند ببینند اصلا خوب است یا خیر
سهیل و ارشیا با ناراحتی برگشتند به مغازه. باز در راه برگشت همان دختر را دید حیای سهیل اجازه نمیداد خیلی نگاه کند بی توجه به او به راه خودش ادامه میداد. اما این دیدن ها داشت دلش را قلقلک میداد. از حسش درست یقین نداشت....
بعد از ماه ها سهیل میخواست با ارشیا صحبت کند اما هنوز از دلش مطمئن نبود
سهیل خیلی وقت بود که نیاز به یک همدمی داشت تا به ارامش برسد
این روز ها سهیل کلافه شده بود بهانه گیر بود.
نه در نانوایی او را میدید و نه در راه مسجد...
تا اینکه یک روزی او را در راه می بیند و تعقیبش میکند تا ادرس خانه آن دختر را یاد بگیرد گویا خانه انها زیاد با مغازه شان فاصله نداشت...
در یکی از روز ها برای اینکه مطمئن بشود که خانه ان دختر بود رفت در خانه شان را زد خیلی استرس داشت نفسش بالا نمی آمد آقایی در را باز کرد سهیل دستپاچه شد و یکهو اسمی به ذهنش امد و گفت:
_ببخشید منزل آقای رضایی؟
+نه چن سال پیش اینجا بودن خونشون رفته
_ببخشید اقا
+خواهش میکنم
و داشت در را می بست که
در همین حین از دم در چشمش با ان دختر که در حیاط بود افتاد. و مطمئن شد خانه خودشان است...
میخواست ماجرا را برای آقا حمید تعریف کند و به طور رسمی بروند خانه شان
اما باز هم میخواست بیشتر مطمئن بشود
دید و باز دید های سهیل و آن دختر در نانوایی و یا در راه مسجد بود. دل سهیل همش بی تابی میکرد... باز در یکی از شب ها سهیل فکری به سرش زد رفت از مغازه پزندگی مقداری اش رشته خرید و به بهانه نذری برد در خانه ان دختر و در زد در دلش خدا خدا میکرد که خودش بیایید
دعای سهیل مستجاب شد بله خودش بود سهیل دستپاچه شده بود گلویش خشک شده بود زبانش قفل شده بود...
با کلی زحمت توانست حرف بزند و بگوید
_س سلااام ب ببخشید نذری هست
+سلام ممنون قبول باشه
_قبول حق باشه
...
همین دیالوگ برای سهیل کافی بود انگار دنیا را به او داده بودند
✍نوشته#محمدجواد
🏵💖🏵💖🏵💖🏵💖🏵#کانال_داستان_و_رمان_مذهبی 👇👇
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
╭═─ঊঈ📖رمان📖ঊঈ═──╮
🏵♻🏵♻🏵♻🏵♻🏵
✨پسری به دنبال گمشده ها✨
╰┅═ঊঈ قسمت#۴۰ ঊঈ═┅─╯
روز های اخر سال بود سهیل و ارشیا خودشان را برای کنکور اماده میکردند. داشتند آماده می شدند که به کلاس پایانی کنکور بروند. ارشیا گفت:
_سهیل زود باش دیگه دیرمون شد
_ارشیا تو برو من کار دارم بعد خودم میام
_ای بابا سهیل الان چه کاری واحب تر از کلاس کنکور این روزا مشکوک میزنیا...
ارشیا رفت و سهیل در مغازه ماند همان طور منتظر بود و بیرون را می پایید...تا اینکه بعد از دقایقی آن دختر را دید که بیرون منتظر سرویس مدرسه است. سهیل خیلی دوست داشت با او صحبت کند و از حسش به او بگوید و بداند آیا او هم چنین حسی دارد؟! اما جرعتش را نداشت می ترسید وقتی آن دختر فهمید پدر و مادر ندارد اجازه خاستگاری را ندهد و جواب رد بشنود😔
در حمین فکر ها بود که آن دختر سوار سرویس مدرسه شد و رفت سهیل دستپاچه و شد و خیلی زود در مغازه را بست و رفت به خیابان خدا خدا میکرد در آن لحظه تاکسی رد شود او سوار تاکسی با راننده تأکید کرد که تند حرکت کند. و به دنبال ان ماشین جلویی برود...
ناگهان در یکی از کوچه ها راننده تاکسی ان ماشین را گم کرد سهیل کرایه ان را داد و پیاده شد کلافه دور خود میچرخید نمیدانست کجا برود که صدای زنگ مدرسه را شنید خوشحال شد به طرف آن صدا رفت داخل کوچه ایی بله تابلو بزرگ دبیرستان دخترانه را دید... سهیل از دور دبیرستان را نگاه میکرد ان دختر وقتی داشت به داخل میرفت نگاهی به سهیل انداخت و سریع رفت داخل...
به نام خدایی که عشق را افرید
لیلی را در ره مجنون بیآفرید
سهیل چندین بار یواشکی ان دختر را جلوی مدرسه می دید اما دوست نداشت بدون اجازه پدرش جلو برود و غرورش به او اجازه نمیداد او خیلی دوست داشت ای کاش پدرش بود و قضیه را با او مطرح میکرد و این ماجرا به طور رسمی و قانونی حل بشود...
این روزها همه استرس کنکور را داشتند ... سهیل این روزها او را نمیدید استرس سهیل از این هجران بود...
سهیل تصمیم گرفت به در خانه ان دختر برود و از پدرش اجازه بگیرد که بیایند خاستگاری...
در خانه را زد مردی غریبه دم در امد.. سهیل از دیدن او تعجب کرد
_سلام ببخشید شما تازه اومدین اینجا
_سلام بله چطور مگه
_با اون خانواده قبلی کار داشتم
_اونا ازینجا رفتن
_نمیدونید کجا رفتن
_نه اطلاعی ندارم
_شمارشونو ندارین
_نه
...
دنیا سر خراب شد... سهیل عصبانی بود از دست خودش که چرا اینقدر دست دست کرد و زودتر به آفا حمید نگفت...
شب بود و سهیل دلش بارانی در گوشه ایی از پارک روی صندلی نشسته بود، دختری امد کنار سهیل نشست سهیل هیچ توجهی به او نکرد
_اخی نبینم ناراحت بشی پسر خوشکله دوس دخترت ولت کرده بذار یه رپ خوشکل برای وصف حالت بذارم
توی اف ام🎤🎶
چه لاک خوش رنگی چه ارایشی داری
چه دوس پسر خوبی چه ارامشی داری
_خانم خاموش کن تو چی میگی این وسط؟ ها؟
_بابا ولش کن اونو فراموش کن چیزی که زیاده تو این دنیا دختر... اون نشد مثلا من!
سهیل کفری شد و بلند شد از اونجا
_ببین تا یه چیزی بهت نگفتم گمشو برو ازینجا
آن دختر بلند شد و با کیفش زد به پهلوی سهیل و گفت:
_خاک تو سر بی لیاقتت بکنم مغرور کوه یخی...
_خاک تو سر خودت که خودتو کم ارزش کردی و خودتو میفرشی...
ان دختر قوطی اب معدنی را از کیفش دراورد و محکم پرت کرد سمت سر سهیل و فرار کرد سهیل هیچ توجهی به او نکرد و همان جا روی صندلی نشست حوصله بحث کردن با این جور دختر ها را نداشت...
ارشیا خیلی دلواپس سهیل شده بود موبایل هم نداشتن که از حال یکدیگر باخبر بشوند سهیل دیر وقت بود که به مغازه امد تا در را باز کرد ارشیا به سمتش امد برای اینکه دلش خنک شود اول به او سیلی زد و بعد با گریه گفت کجا بودی تو داداش دیوونه من دلم هزار راه رفت بعد همانجایی که سیلی زده بود ماچ کرد
_ببخش که زدمت باور کن از دستت عصبی شدم
_بازم بزن ارشیا بلکه ازین خلسه بیام بیرون
_مثل اینکه حالت خوب نیست بیا اینجا دراز بکش تا برات ابمیوه بیارن...
وقتی ارشیا برای سهیل ابمیوه می اورد سهیل اهی کشید و گفت:
_اینقد دست دست کردم که خونشون رفت
_خونه کی؟ از چی حرف میزنی؟ برام کامل تعریف کن ببینم چی شده
✍نوشته#محمدجواد
🏵♻🏵♻🏵♻🏵♻🏵#کانال_داستان_و_رمان_مذهبی 👇👇
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
🌸✨ #توسل_ویژه_به_امالبنین ✨🌸
🔰 برای گرفتن حاجات مهم خود و رفع گرفتاریها و همچنین مشکلات ازدواج خود و عزیزانتان در روز #یکشنبه
❤️قمربنی هاشم ع فرموده اند اینگونه به مادرم ام البنین متوسل شوید
ان شاءالله سریعا مراد حاصل میشود
#کلیکـ_کنید👇👇👇👇
http://eitaa.com/joinchat/2359754752C98f03ca37a
🌷🌷🌷
مردی ثروتمند وارد رستورانی شد. نگاهی به این طرف و آن طرف انداخت و دید زنی آفریقایی (سیاهپوست)، در گوشهای نشسته است. به سوی پیشخوان رفت و کیف پولش را در آورد و خطاب به گارسون فریاد زد، برای همه کسانی که اینجا هستند غذا میخرم، غیر از آن زن سیاهی که آنجا نشسته است!
گارسون پول را گرفته و به همه کسانی که در آنجا بودند غذای رایگان داد، جز زن آفریقایی...
زن سیاهپوست به جای آن که مکدر شود و چین بر جبین آشکار نماید، سرش را بالا گرفت و نگاهی به مرد کرده با لبخندی گفت، تشکّر میکنم؛
مرد ثروتمند خشمگین شد. دیگربار نزد گارسون رفت و کیف پولش را در آورد و به صدای بلند گفت، این دفعه یک پرس غذا به اضافۀ غذای مجّانی برای همه کسانی که اینجا هستند غیر از آن آفریقایی که در آن گوشه نشسته است.
دوباره گارسون پول را گرفت و شروع به دادن غذا و پرس اضافی به افراد حاضر در رستوران کرد و آن زن آفریقایی را مستثنی نمود. وقتی کارش تمام شد و غذا به همه داده شد، زن آفریقایی لبخندی دیگر زد و آرام به مرد گفت، سپاسگزارم.
مرد از شدت خشم دیوانه شد.
به سوی گارسون خم شد و از او پرسید:
این زن سیاهپوست دیوانه است؟
من برای همه غذا و نوشیدنی خریدم غیر از او و او به جای آن که عصبانی شود از من تشکر میکند و لبخند میزند و از جای خود تکان نمیخورد.
گارسون لبخندی به مرد ثروتمند زد و گفت، خیر قربان. او دیوانه نیست. او صاحب این رستوران است.
«شاید کارهایی که دشمنان ما در حق ما میکنند نادانسته به نفع ما باشد»
#کانال_داستان_و_رمان_مذهبی 👇
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
🌷🌷🌷
╭═─ঊঈ📖رمان📖ঊঈ═──╮
🏵🍀🏵🍀🏵🍀🏵🍀🏵
✨پسری به دنبال گمشده ها✨
╰┅═ঊঈ قسمت#۴۱ ঊঈ═┅─╯
سهیل از سیر تا پیاز ماجرا را برای ارشیا تعریف کرد او میگفت و ارشیا بیشتر ناراحت می شد و موقعی که حرفای سهیل تمام شد با ناراحتی گفت:
_خیلی نامردی سهیل چرا زودتر بهم نگفتی تا کمکت کنیم تا اینقدر اذیت نشی داداش غمت نباشه پیداش میکنیم همگی برات میریم خواستگاری
فردا سایه به مغازه امد و قرار شد به اتفاق سهیل و ارشیا با پاساژ صوتی تصویری بروند و هر کدام گوشی موبایل بخرند. سایه تا چشمش به سهیل افتاد از چهره گرفته و مات سهیل ناراحت شد و گفت:
_داداش چی شده تو مثل داداش نداشتم هستی منو ارشیا قول دادیم هر مشکلی که داری کمکت کنیم
ارشیا به سایه اشاره کرد و گفت:
_بعداً خودم برات تعریف میکنم
اقا حمید برای روز جمعه سهیل و ارشیا به خانه شان دعوت کرد...
ریحانه خانم در تدارک غذای خوشمزه بود کلی وقت بود که سهیل و ارشیا را ندیده بود. سفره را زیر درختی پهن کردند همگی دور سفره نشستند آقا حمید هم متوجه چهره ناراحت سهیل شد و گفت:
_چی شده اقا سهیل تو فکری
_هیچی آقا حمید
_کنکور رو چیکار کردی خوب بود؟
_الحمدالله اره خوب بود
سایه برای اینکه جو را عوض کند گفت:
_بچه ها یه جوک قشنگی شنیدم بگم
آقا حمید خندش گرفت و گفت:
_ای دختره چش سفید مثلا خواستی بحث رو عوض کنی باشه بگو...
_😉ای بابا...دو تا بچه دست یه پنگوئنی رو گرفته بودن تو خیابون قدم میزدن پلیس اومد جلوشو گرفت گفت بچه ها چرا اینو اوردین اینجا ببرید باغ وحش
دوبارع فردا هم بچه ها دست پنگوئن رو گرفته بودن باز پلیس دیدشون گفت مگه نگفتم ببرید باغ وحش؟ بچه ها گفتن آقای پلیس اتفاقا دیروز بردیمش باغ وحش خیلی لذت برد حالا داریم می بریمش پارک عصر هم می بریمش سینما
😂😂😂😂
چنان این جوک خنده دار بود که سهیلم خندید ریحانه خانم گفت:
_خدا نکشتت دختر😅
ارشیا داشت نوشابه میخورد که آن جوک یادش امد و کمی خندید و باعث شد نوشابه بریزد روی پیرهنش رفت کنار حوض تا با اب ان را پاک کند همان طور که می خندید پایش لیز خورد و افتاد داخل حوض...
هیچ کس اختیار خندیدنش را نداشت😂
سهیل انقدر خندید که اقا حمید گفت:
_پسر خفه شدی به خودت رحم کن
ان روز هم برای خودش خاطره ایی شد
✍نوشته#محمدجواد
🏵🍀🏵🍀🏵🍀🏵🍀🏵#کانال_داستان_و_رمان_مذهبی 👇👇
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
╭═─ঊঈ📖رمان📖ঊঈ═──╮
🏵🌼🏵🌼🏵🌼🏵🌼🏵
✨پسری به دنبال گمشده ها✨
╰┅═ঊঈ قسمت#۴٢ ঊঈ═┅─╯
ارشیا فکری به سرش زد. با سهیل رفتند در خانه همسایه معشوقه سهیل را زدند. همسایه دم در امد ارشیا سلام علیک و احوال پرسی کرد:
_سلام آقا
_علیکم سلام بفرمایید
_ببخشید من به این همسایه بغلی تون بدهکار بودم مثل اینکه خونشون ازینجا رفته
_بله درسته
_شما ادرسی شماره ایی ازش ندارین
_اینا اینجا اجاره نشین بودن خونشونو داشتن تعمیر میکردن اومدن یه مدت اینجا حالا هم رفتن خونشون... ادرس که نه ولی فکر کنم یه شماره ایی ازش داشته باشم صبر کن برم توی دفترچه نگاه کنم
ارشیا به سهیل گفت:
_بهت میگم کار رو بهم بسپار بخاطر همینه
سهیل از او تشکر کرد او داشت از خوشحالی بال در می اورد
مرد همسایه برگشت و کاغذی را به ارشیا داد شماره و نام منزل نوشته شده بود
محمد جوادی
سهیل با صدای ارام گفت:
_پس اسم باباش محمد جوادیه
_هیس سهیل یواش اقا دستتون درد نکنه لطف کردین
_خواهش میکنم
سهیل و ارشیا خداحافظی کردند و رفتند به مغازه. سریع شماره را گرفت اما صدای ضبط شده از آن طرف گفت شماره مشترک مورد نظر در شبکه موجود نمی باشد
سهیل دوباره ناراحت شد
ارشیا گفت:
_ناراحت نباش مهم اینه که ما دیگه میدونیم اسمش چیه الان بهت میگم چیکار کنیم
ارشیا سریع شماره ۱۱٨ را گرفت
_بوق .... بوق.... راهنمای ۱٣۴ بفرمایید
_سلام خسته نباشید
_سلام بفرمایید
_ببخشید ما یه شماره داریم زنگ میزنیم میگه در شبکه موجود نمی باشد میشه بگید مشکل از کجاست
_شماره رو بگید
_٧٣٨.......
_اقا شماره های کل شهر چن روزی هست تغییر کرده بخاطر همینه
_خب بازم ببخشید خانم میشه تو سیستم تون نگاه کنید ادرس منزل محمد جوادی رو بگید شمارشم بدین
_نمیشه اقا
_چرا؟
_چرا نداره روزی صد تا پسر مثل تو زنگ میزنن هی ادرس و شماره اینو اونو میگیرن .... بوق ممتد
_عه قطع کرد
_ولش کن ارشیا خودتو خسته نکن ولی توهم خیلی موزی هستی ناقلا این کارا رو از کجا یاد گرفتی؟
_خب ما اینیم دیگه...
ارشیا دید که یکی از همسایه ها دختر جوانی دارد فکری به سرش زد با سایه هم مشورت کرد سایه را فرستادن در خانه همسایه
_سلام ببخشید مزاحم شدم
_سلام بفرمایید خواهش میکنم
_میشه با دختر خانم تون بگید بیان من کارشون دارم بله الان میگم
_سلام خانم خوب هستین من رفیق خانم جوادی هستم
_سلام عه دوست اتوسایی
برق خوشحالی در چشمان سایه نقش بست و ازینکه اسم معشوقه سهیل را فهمیده بود خوشحال بود
_بله بله دوست اتوسا هستم مثل اینکه خونشون ازینجا رفته شمارشونو ندارم کارش داشتم شما شمارشو نداری
_چرا داشتم تو گوشیم منتهی گوشیمو فرمت کردم همه شماره ها حذف شد...
...
****
سایه برگشت به مغازه وقتی سهیل او را دید گفت:
_چی شد
_شمارشو تو گوشیش داشت منتهی گوشیش فرمت کرده اما اسمشو فهمیدم چیه
سهیل و ارشیا هر دو باهم گفتن:
_چیه؟
_آتوسا! آتوسا جوادی
✍نوشته#محمدجواد
🏵🌼🏵🌼🏵🌼🏵🌼🏵#کانال_داستان_و_رمان_مذهبی 👇👇
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
╭═─ঊঈ📖رمان📖ঊঈ═──╮
🏵🎗🏵🎗🏵🎗🏵🎗🏵
✨پسری به دنبال گمشده ها✨
╰┅═ঊঈ قسمت#۴٣ ঊঈ═┅─╯
سهیل را در هوای آتوسا جان می دهد
ابرها در نسیم بهاری اشک می دهد
قلبی دارم پر از عشق و احساس
که در راه معشوق جان می دهد
روزی که چشمانت چشمانم را ربود
این روزها زدیدارت مرا تاب می دهد
قلبهایت بود به گرمی آتش
اما قلب من برایت جان می دهد
سهیل این شعر ها را در دفتر خاطراتش نوشت و آن را بست.... بیرون رفت تا کمی قدم بزند گوشی اش را روی حالت سکوت قرار داد. ارشیا کلی تماس گرفته بود اما سهیل اصلا متوجه نشده بود و در حال و هوای خودش قدم میزد...
شب که به مغازه امد ارشیا گفت:
_پسر کجایی چرا گوشیتو جواب نمیدی
_گوشیم رو سایلنت بود...
_چرا صدات گرفته
_هیچی
_نکن این کارا رو با خودت سهیل داداشم من طاقت این رفتارت رو ندارم
در یکی از روز ها سهیل و ارشیا به همراه سایه به پارکی رفتند تا حال و هوای سهیل را عوض کنند. سهیل رفت کمی اب به صورت خود بزند ارشیا هم همراهش رفت
وقتی برگشتند دیدند تعدادی پسر دور سایه جمع شدند و متلک می پرانند. سهیل و ارشیا با دیدن این صحنه به طرف پسر ها حمله ور شدند و دعوا کتک کاری شد. سایه گفت:
_ارشیا؟داداش سهیل ولشون کن اینا شعور ندارن....
مردم هم مداخله کردن و دعوا فیصله یافت...
سهیل داشت کتاب رمان میخواند. رمان عشق و اتش. داستانش چنین بود. پسری پدر بیمارش را به بیمارستان تهران می اورد که او را مداوا کنند. در تهران با دختری به نام گوهر آشنا می شود و کلی اتفاقات دیگر.... در اخر اتومبیلی با سرعت به گوهر اصابت میکند و او می میرد دیگر سهیل ادامه رمان را نخواند.
در یکی از شبها سهیل از باشگاه بوکس به مغازه می آمد. صدای دختری را در راه شنید که جیغ میزد و کمک می خواست:
_ولم کنید... کمک... عوضی مگه خودت خواهر نداری
وای خون چشمان سهیل را گرفته بود بعد از مدت های آزگار او را پیدا کرده بود اما در حالتی که نباید می دید.
چند پسر دور اتوسا را گرفته بودند و او را کشان کشان می بردند. آنها سه نفر بودند اما سهیل یک نفر غیرت او اجازه نمیداد دست روی دست بگذارد دادی کشید و به طرفشان حمله ور شد
_آهای آشغال چیکار می کنی؟ وایسا ببینم
_تو چی میگی آش و پت؟ نکنه دلت یه کتک درست و حسابی میخواد
اتوسا خیلی ناراحت بود و از خدا میخواست نگذارد دامان پاکش الوده شود او وقتی سهیل را دید امیدوار شد و در دلش خدا را شکر کرد
_آقا سهیل؟
سهیل با پسرها درگیر شد او با مشت های که میزد صدا اخ هر کدام در اورد اما وقتی دیدن اینطوری حریف سهیل نمی شوند یکی از پسر از جیبش چاقو در اورد و در بازوی سهیل فرو برد
اتوسا جیغ کشید سهیل چنان فریاد و نعره ایی کشید و برگشت پشت سرش و مشتی به صورت ان پسر زد و کم کم مردم هم رسیدند و ان پسر ها فرار کردند
✍نوشته#محمدجواد
🏵🎗🏵🎗🏵🎗🏵🎗🏵#کانال_داستان_و_رمان_مذهبی 👇👇
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
╭═─ঊঈ📖رمان📖ঊঈ═──╮
🌼🎗🌼🎗🌼🎗🌼🎗🌼
✨پسری به دنبال گمشده ها✨
╰┅═ঊঈ قسمت#۴۴ ঊঈ═┅─╯
خون زیادی از سهیل میرفت آتوسا جیغ میزد و گریه میکرد...
گوشه ایی از چادرش را پاره کرد و روی زخم سهیل بست مردم هم فقط داشتند تماشا میکردند
اتوسا گوشی موبایلش را از کیفش در اورد و به پدرش زنگ زد
_الو بابا کجایی😭
_چی شده دخترم چرا گریه میکنی
_بابا خودتو برسون جوون مردم داره میمیره
امبولانس امد. سهیل را داخل امبولانس گذاشتند اتوسا همراه سهیل با امبولانس به بیمارستان رفت...
سهیل با صدایی که آغشته به درد بود گفت:
_خانم جوادی گریه نکنید لطفا حتی اگه شما هم نبودین من میدیدم به یه دختری اینجوری اذیت میکنن نمیتونستم بی خیال باشم پس خودتونو سرزنش نکنید
من مدافع حجاب هستم نمیذارم دیگه کسی به خانم ها اذیت کنه...
_شما پاکی منو خریدین اما خودتون زخمی شدین😭
_فدای سرتون
زخم چاقو عمیق بود و خیلی خون از سهیل رفته بود. پرستار ها زخم او را بقیه زدند و سرم تقویتی و خون هم به او اهدا کردند یکی از پرستار ها پیش اتوسا امد و گفت:
_خانم این گوشی این اقاست خیلی زنگ میزنن شما که همراهش هستین جواب بدین
اتوسا گوشی را از پرستار تحویل گرفت و جواب داد
_الو بفرمایید
_الو سلام ببخشید من شماره سهیلو گرفتم شنا؟
_من؟ چیزه؟ نمیدونم چه جوری بگم اخه؟ من امشب از کلاس زبان داشتم میرفتم خونه چن تا پسر مزاحمم شدن آقا سهیل درگیر شد باهاشون یکی از پسرها با چاقو زدش
_وای
_همش تقصیر منه
_خانم الان کجا هستین شما؟
_بیمارستان نمازی هستیم
نیم ساعت بعد ارشیا، سایه، آقا حمید و ریحانه خانم هم به بیمارستان امدند... پدر اتوسا چنان از انها متشکر بود و از اقا بابت تربیت چنین پسری تشکر کرد و فکر میکرد سهیل پسر حمید است...
ارشیا با دیدن اتوسا تعجب کرد و هم خوشحال شد در گوش سایه گفت:
_سایه این همون دختره هست که سهیل عاشقش شده بود عجیبه امشب خیلی اتفاق های عجیب و غریبی میفته
قبل ها عاشق بودمو خود خبر نداشتم
لیلی از کنارم میگذشت و من خبر نداشتم
✍نوشته#محمدجواد
🌼🎗🌼🎗🌼🎗🌼🎗🌼#کانال_داستان_و_رمان_مذهبی 👇👇
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
╭═─ঊঈ📖رمان📖ঊঈ═──╮
🏵🎗🏵🎗🏵🎗🏵🎗🏵
✨پسری به دنبال گمشده ها✨
╰┅═ঊঈ قسمت#۴۵ ঊঈ═┅─╯
📈♥📉
عشق يعنی شب نخفتن تا سحر
عشق يعنی سجده ها با چشم تر
عشق يعنی در جهان رسوا شدن
عشق يعنی سست و بي پروا شدن
عشق يعنی ديده بر در دوختن
عشق يعنی در فراغش سوختن
عشق يعنی سوختن يا ساختن
عشق يعنی زندگي را باختن
عشق يعنی قطعه شعري ناتمام
عشق يعنی بهترين حسن ختام
🎀[رمان جانان- ص193]🎀
سهیل بخاطر درد زیادی که داشت بعد از بخیه زدن زخم هایش به او مسکن زدند... آتوسا هر از گاهی به اطاق سهیل می امد و او را در خواب می دید این بهترین فرصتی بود که اتوسا میتوانست سهیل را ببیند. چقدر از غیرت سهیل به وجد می آمد و از این مرد فداکار که خودش را مدافع حجاب می نامید خوشش می آمد. سهیل از خواب بیدار شد. ارشیا یکی پس از دیگری درب کمپوت ها را باز میکرد و به زور به خورد سهیل میداد. تا سهیل اعتراض میکرد ارشیا میگفت:
_بخور برات خوبه بدنت جون بگیره
پدر آتوسا آمد و پیشانی سهیل را بوسید و گفت:
_پسرم ماشاءالله به غیرتت. من نمیدونم چه جوری ازت تشکر کنم تو پاکی دخترمو خریدی...😭
در همین حین اتوسا وارد اطاق شد او حال و روز خوبی نداشت میترسید که رنگ رخساره اش خبر دهد از سر درون...
_آقا سهیل ممنونم شما بخاطر من خیلی توی درد سر افتادین نزدیک بود جون تون به خطر بیفته
سهیل می ترسید بغضش بشکند لبش را گاز گرفت تا از درد لبش چند لحظه ایی عشق و عاشقی از سرش بیفتد. وقتی چشمانش در چشمان اتوسا افتاد. اتوسا قطره ایی اشک درچشمانش جمع شد و زود به بهانه ایی بیرون رفت...
***
بعد از آنکه بزرگترها رفتن ارشیا و سایه در اطاق سهیل ماندند.
سایه به سهیل گفت:
_داداش بذار به بابام بگم حالا که قضیه اینجوری شده برات استین بالا بزنه
+نه فعلا نه الان موقع اش نیست
_چرا؟
_نمیخوام فکر کنن که چون جون دخترشون رو نجات دادم حالا ازشون توقع دارم یا اینکه باباش بخاطر اینکه جون دخترشو نجات دادم توی تعارف و رودربایستی جواب بدن...
***
بعد از اینکه سهیل از بیمارستان مرخص شد اقا حمید پیشنهاد مسافرت داد. عموی آقا حمید عشایر بود و گرمسیر منطقه خنج بودند... او بهترین موقعیت را دید که همگی به مسافرت بروند و حال و هوایی عوض کنند برای سهیل هم خوب بود. سایه از زندگی عشایری برای سهیل و ارشیا تعریف میکرد. شیر تازه، محلی، اش دوغ، کشک، آب خنک درون مشک، صدای کهره و بره...
خلاصه ان قدر گفت و گفت تا سهیل و ارشیا خیلی مشتاق شدند که زودتر به چادر عشایری نوروز خان عموی آقا حمید برسند.
ظهر هنگام به منطقه دشت موک فیروز اباد رسیدند همگی گشنه و خسته شده بودند اقا حمید ماشین را نگه داشت و همگی پیاده شدند... ریحانه خانم مرغی که دیروز در ابلیمو خوابانده بود که ترد شود را از داخل قابلمه دراورد و به کمک اقا حمید تکه تکه کرد بقیه بچه رفتند به دنبال هیزم....
ریحانه خانم ناردونه و پیاز هایی که درون قابلمه مرغ ریخته بود بوی خام مرغ را از بین برده بود و از همه بهتر آن ابلیمو مرغ را ترد و خوش رنگ کرده بود... آقا حمید تخصص داشت در کباب کردن مرغ. او سیخ ها را یکی پس از دیگری کباب میکرد و سیخ ها را درون نان میگذاشت چنان بوی خوشی راه انداخته بود که ادم دوست داشت ان دور ها بایستد و فقط دود اتش و کباب را استشمام کند😋
✍نوشته#محمدجواد
🏵🎗🏵🎗🏵🎗🏵🎗🏵#کانال_داستان_و_رمان_مذهبی 👇👇
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
🌱 حکایتی زیبا از بهلول
روزی یکی از دوستان بهلول گفت: ای بهلول! من اگر انگور بخورم، آیا حرام است؟ بهلول گفت: نه! پرسید: اگر بعد از خوردن انگور در زیر آفتاب دراز بکشم، آیا حرام است؟ بهلول گفت: نه! پرسید: پس چگونه است که اگر انگور را در خمره ای بگذاریم و آن را زیر نور آفتاب قرار دهیم و بعد از مدتی آن را بنوشیم حرام می شود؟….
بهلول گفت: نگاه کن! من مقداری آب به صورت تو می پاشم. آیا دردت می آید؟ گفت: نه! بهلول گفت: حال مقداری خاک نرم بر گونه ات می پاشم. آیا دردت می آید؟ گفت: نه! سپس بهلول خاک و آب را با هم مخلوط کرد و گلوله ای گلی ساخت و آن را محکم بر پیشانی مرد زد!
مرد فریادی کشید و گفت: سرم شکست! بهلول با تعجب گفت: چرا؟ من که کاری نکردم! این گلوله همان مخلوط آب و خاک است و تو نباید احساس درد کنی، اما من سرت را شکستم تا تو دیگر جرات نکنی احکام خدا را بشکنی!
#کانال_داستان_و_رمان_مذهبی 👇
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
📕حکایت پندآموز
#توبه_مردجوان
در میان یاران پیامبراکرم صلی الله علیه واله جوانی بود که در میان مردم به حسن ظاهر شهرت داشت و کسی احتمال گناه در بارهاش نمیداد. روزها در مسجد و بازار، همراه مسلمانان بود، ولی شبها به خانههای مردم دستبرد میزد.
یک بار، هنگامی که روز بود، خانهای را در نظر گرفت و چون تاریکی شب همه جا را فرا گرفت، از دیوار خانه بالا رفت. از روی دیوار به درون خانه نگریست. خانهای بود پر از اثاث و زنی جوان که تنها در آن خانه به سر میبرد. شوهرش از دنیا رفته بود و خویشاوندی نداشت. او، به تنهایی در آن خانه میزیست و بخشی از وقت خود را به نماز شب و عبادت میگذراند.
دزد جوان با مشاهده جمال و زیبایی زن، به فکر گناه افتاد. پیش خود گفت: « امشب، شب مراد است. بهرهای از مال و ثروت ، و بهرهای از لذّت و شهوت!» سپس لختی اندیشید. ناگهان نوری الهی به آسمان جانش زد و دل تاریکش را به نور هدایت افروخت. با خود گفت:
«به فرض، مال این زن را بردم و دامن عفتش را نیز لکّهدار کردم، پس از مدّتی میمیرم و به دادگاه الهی خوانده میشوم. در آن جا، جواب صاحب روز جزا را چه بدهم؟!»
از عمل خود پشمیان شد، از دیوار به زیر آمد و خجلت زده، به خانه خویش بازگشت. صبح روز بعد، به مسجد آمد و به جمع یاران رسول خدا صلی الله علیه واله پیوست. در این هنگام زن جوانی به مسجد در آمد و به پیامبر گفت:
«ای رسول خدا! زنی هستم تنها و دارای خانه و ثروت.
شوهرم از دنیا رفته و کسی را ندارم.
شب گذشته، سایهای روی دیوار خانهام دیدم.
احتمال میدهم دزد بوده، بسیار ترسیدم و تا صبح نخوابیدم.
از شما میخواهم مرا شوهر دهید، چیزی نمیخواهم؛ زیرا از مال دنیا بینیازم.»
در این هنگام، پیامبر صلی الله علیه وآله نگاهی به حاضران انداخت.
در میان آن جمع، نظر محبتآمیزی به دزد جوان افکند و او را نزد خویش فرا خواند.
سپس از او پرسید: «ازدواج کردهای؟»
– نه!
– حاضری با این زن جوان ازدواج کنی؟
– اختیار با شماست.
پیامبر اکرم صلی الله علیه وآله زن را به ازدواج وی در آورد
و سپس فرمود:«برخیز و با همسرت به خانه برو!»
جوان پرهیزکار برخاست و همراه زن به خانهاش رفت
و برای شکرگزاری به درگاه خدا، سخت مشغول نماز و عبادت شد.
زن، که از کار شوهر جوانش سخت شگفتزده بود، از او پرسید: «این همه عبادت برای چیست؟!
جوان پاسخ داد:
«ای همسر باوفا! عبادت من سببی دارد.
من همان دزدی هستم که دیشب به خانهات آمدم،
ولی برای رضای خدا از تجاوز به حریم عفت تو خودداری کردم
و خدای بنده نواز، به خاطر پرهیزکاری و توبه من، از راه حلال، تو را با این خانه و اسباب به من عطا نمود.
به شکرانه این عنایت، آیا نباید سخت در عبادت او بکوشم؟!»
زن لبخندی زد و گفت:
«آری، #نماز، بالاترین جلوه سپاس و
#شکرگزاری به درگاه خداوند است!»
#کانال_داستان_و_رمان_مذهبی 👇
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
⚡️