eitaa logo
داستان و پند اخبار فوری طب سنتی اسلامی فوتبال برتر استقلال پرسپولیس ورزش سه
8.8هزار دنبال‌کننده
6.3هزار عکس
3.7هزار ویدیو
66 فایل
|♥️بسم الله الرحمن الرحیم♥️. ﷺ جهت مشاوره @mohamad143418
مشاهده در ایتا
دانلود
بسم الله الرحمن الرحیم اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم شخصى محضر امام زين العابدين علیه السلام رسيد و از وضع زندگيش شكايت نمود. امام عليه السلام فرمود: بيچاره فرزند آدم هرروز گرفتار سه مصيبت است كه از هيچكدام از آنها پند و عبرت نمى گيرد. اگر عبرت بگيرد دنيا و مشكلات آن برايش آسان مى شود. مصيبت اول اينكه ، هر روز از عمرش كاسته مى شود. اگر زيان در اموال وى پيش بيايد غمگين مى گردد، با اينكه سرمايه ممكن است بار ديگر باز گردد ولى عمر قابل برگشت نيست . دوم : هر روز، روزى خود را مى خورد، اگر حلال باشد بايد حساب آن را پس ‍ بدهد و اگر حرام باشد بايد بر آن كيفر ببيند. سپس فرمود: سومى مهمتر از اين است . گفته شد، آن چيست ؟ امام فرمود: هر روز را كه به پايان مى رساند يك قدم به آخرت نزديك شده اما نمى داند به سوى بهشت مى رود يا به طرف جهنم . آنگاه فرمود: طولانى ترين روز عمر آدم ، روزى است كه از مادر متولد مى شود. دانشمندان گفته اند اين سخن را كسى پيش از امام سجاد عليه السلام نگفته است. 📗داستان های بحارالانوارجلد4 ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ 🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما کنـیـد😘🙏 👇🌷 http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662 ‌‌‌‌‌‌
✨﷽✨ 🌼در عصر غیبت مسلمانان با گرفتاری ها و بلاهای زیادی دست و پنجه نرم می کنند شما فکر می کنید؟ باید چه کار کنند و چه چاره ای بیندیشند؟ ✍آیت الله بهجت(ره) : خدا می داند که چه بلاهایی بدتر از این در زمان غیبت آن حضرت بر سر مسلمانان آمد و می آید آلمان در مدت کوتاه، چهارده کشور اروپایی را شکست داد که بزرگترین آن ها یونان بود و سقوط آن بیست و پنج روز طول کشید! بنابراین، ممالک اسلامیه در نزد آن ها، هر کدام یک لقمه است ولی پیشرفت به سرعت، لازمه غفلت از دشمن و پشت سر است که خداوند هر کدام از قدرت های شرق و غرب را معذب و رقیب دشمن مقابل خود قرار داده است، و ظاهر این است که تا قیام حضرت حجت (عجل الله تعالی فرج الشریف) اسم سلام باقی است:لا یبقی من الاسلام الا اسمه؛ از اسلام به جر نام آن باقی نمی ماند. اگر دو گروه برابر هم قرار گرفته و با یکدیگر در حال جنگ باشند، یک فرد از این دو گروه را پیدا می کرد و رئیس گروه دیگر را می ربود، گروه بی رئیس یکی از دو راه را دارند: یا باید تسلیم شوند و یا بدون رهبر با دشمن مخالف بجنگند. حال ما مسلمانان با کفار تقریبا همین طور است... آیا نباید مواظب و محافظت کنیم؟... از جمله راههای محافظت و مواظبت این است که که اولا فریب کفار را نخوریم، ثانیا: آن چه را که به ما هدیه می دهند - تا مجذوب آن ها شویم و از این راه بر ما مسلمانان و منافع ما مسلط شوند و بر ما ظلم و ستم کنند - قبول نکنیم. 📚در محضر بهجت ↶【به ما بپیوندید 】↷ ____________________ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ 🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما کنـیـد😘🙏 👇🌷 http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662 ‌‌‌‌‌‌
چشمم سیاهی رفت. کوه و آسیاب و دشت و صحرا دور سرم می چرخیدند. من می خواستم فریاد بزنم، ولی صدا از خنجره ام خارج نمی شد. خودم را روی جنازه سرد پدرم انداختم و دیگر چیزی نفهمیدم... ساعتی بعد خودم را در عمارت قوام دیدم. اکثر اهالی سعادت آباد و آبادی های اطراف جمع شده بودند. مرگ پدرم نامنتظر بود. غیر از گریه و زاری کار دیگری از دستمان برنمی آمد. در مدتی کمتر از دو ساعت، همه آنها که باید بیایند، آمدند. چه قیامتی برپا بود. صدای شیون و واویلای مادرم و ترگل و آویشن در باغ پیچیده بود. ناله های مادرم چنان دلخراش بود که هر کس می شنید، دلش ریش می شد. دایی نصرالله که در این گونه مراسم همه کاره بود، اختیار از دستش رفته بود. رعیت های قوامی یکی پس از دیگری سراسیمه و متاثر داخل عمارت می شدند. با تاسف از اتفاقی که افتاده بود، می گفتند تا به حال آدمی به خوبی بهادرخان ندیده بودند. کاظم خان با صدای بلند گریه می کرد و من و جمشید را که به هق هق افتاده بودیم، دلداری می داد. آرام کردن مادر کار آسانی نیود. ناهید و مادرش دست های او را گرفته بودند تا صورتش را چنگ نزند. آن شب باغ و عمارت همچون جهنم، روح و جسم ما را می سوزاند. باور نمی کردم دیگر پدر ندارم. به خودم می گفتم: " کاش این روزهای آخر به حرف دل من توجهی نداشتی پدر. کاش خوب نبودی و انعطاف نداشتی و به من اهمیت نمی دادی تا کمتر دلم می سوخت...! کاش. تازه فهمیدم طبیعت چقدر به خوبان رشک می ورزد و چقدر تلخ بوده مرگ پدر. در آن شب وحشتناک، شیون و ناله و زاری زمانی اوج گرفت که یکی از اهالی در مایه دشتی مصیبت خواند و دل ما را ریش کرد. صبح روز بعد،قبل از اینکه جنازه پدرم را به شیراز منتقل کنیم،عده ای با اتوبوس و جیپ و کامیون خودشان را به شیراز رساندند تا در کنار خویشان و آشنایان،در مراسم تشییع جنازه شرکت کنند. در گورستان غوغایی بر پا بود،صوت قرآن از یک سو و شیون و واویلای مادرم،ترگل،آویشن و جمشید از سوی دیگر،همه را متاثر کرده بود.با مشاهده مادر،مرگ پدر را در یک آن فراموش کردم.به او می اندیشیدم که داشت خودش را می کشت.از روز قبل تا آن ساعت پنچ بار از هوش رفته بود.خیلی ها می گفتند زن بهادرخان از غصه می میرد.هیچ کس نمی تواند جای خالی شوهرش را پر کند.وقتی پدرم را داخل قبر گذاشتند،مادرم یک مرتبه دیوانه وار خودش را از دست عده ای که او را گرفته بودند،رها کرد.می خواست خودش را داخل قبر بیندازد که دایی نصرالله و زن دایی و دو خاله و یکی از عمه هایم او را عقب کشیدند.ناهید مرا صدا کرد تا به آنها کمک کنم.با این که حال خودم بهتر از مادر نبود،به زور او را از اطراف قبر دور کردم و سرش را روی سینه ام گذاشتم و همراه با بغض و گریه دلداری اش دادم.فایده نداشت.می گفت:»اگه می خوای شیرم رو حلالت کنم،منو کنار پدرت دفن کن.« مادرم حق داشت.هنوز جوان بود و فکر نمی کرد به این زودی بیوه شود.تحمل مرگ پدر برایش آسان نبود.انتظار نداشت ترگل و آویشن در نوجوانی یتیم شوند.بالاخره در میان آن همه گریه و شیون،پدرم را به خاک سپردند.هنگام ترک گورستان ناگهان مادرم جیغ دلخراشی کشید و خودش را روی قبر انداخت.ترگل و آویشن گریه می کردند و سعی داشتند مادرم را آرام کنند.جمشید روی زمین غلت می زد و خاک گورستان را به سر و صورتش می پاشید.من جمشید را از روی زمین بلند کردم و او را در آغوش گرفتم و هر دو زار زار گریه می کردیم... ادامه دارد... ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ 🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما کنـیـد😘🙏 👇🌷 http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662 ‌‌‌‌‌‌
خیلی جدی گفتم: " بله من دختر سرهنگ افشار رو دوست دارم و اونم منو می خواد. هر طور شده میرم تهرون و بعد از این که فارغ التحصیل شدم با او ازدواج می کنم. " دایی نصرالله از طرز بیان من خوشش نیامد. به عنوان نصیحت گقت: " مهم پدرته که راضیه. مادرت هم بالاخره مجبوره رضایت بده. فقط حواست رو جمع کن مه هوس رو با عشق اشتباه نگیری و یادت باشه اگه خواستی با او ازدواج کنی، باید خیلی چیزا رو زیر پا بگذاری. " از حرف های او سر درنمی آوردم و کم کم داشت حوصله ام سر می رفت. روز بعد دایی به شیراز رفت و من تصمیم داشتم خودم را برای رفتن به تهران آماده کنم. یک بار دیگر با پدر صحبت کردم و او هم تحت تاثیر گفته های دایی نصراِلله قرار گرفته بود و با تردید حرف می زد. می گفت با ازدواج من مخالفتی ندارد. ولی باید مواظب رفتارم باشم و کاری نکنم که زبانزد خانواده کاظم خان و بقیه فامیل شوم. به او قول دادم و قسم خودم درس را مقدم تر از هر چیز بدانم. قرار شد پدرم با یکی از آشنایان که سالها در تهران زندگی کرده بود و اکنون فرزندانش ساکن تهران بودند، درباره مسکن و محل زندگی من مشورت کند. گفتم: " جناب سرهنگ قول داده هر کمکی از دستش بربیاید، کوتاهی نکنه. " پدرم گفت: " اگر موضوع دخترش و ازدواج تو با او در میان نبود، کسی مطمئن تر از سرهنگ سراغ نداشتم، ولی چون ممکنه بعدا منت بزارن، صلاح نمی بینم. " گفتم: " بالاخره باید اول شهریور که امتحان ورودی دانشکده ها شروع می شه، تهرون باشم. " او هم حرفی نداشت و می گفت اگر قوامی از سفر برگردد، با من به تهران خواهد آمد. چنر روز بعد، روبروی یکی از رستوران هایی که محل توقف اتوبوس های مسافربری بود، بهرام را دیدم. با جیپ ضرغامی به استقبال یکی از اقوام آمده بود تا او را به قصرالدشت ببرد. از او گله کردم چرا نزد ما نمی آید. به شوخی گفت: " تو که این روزها سرت گرمه. " به او گفتم: " بالاخره پدر رو راضی کردم به تهرون برم. " از مادرم و دایی نصراهلل برایش حرف زدم. صحبت سرهنگ را پیش کشید و گفت: " همه جا پیچیده تو ناهیدو رها کردی و می خوای با دختر سرهنگ ازدواج کنی، ولی من باور نکردم. " پرسیدم: " چطور مگه؟ ما که به کسی چیزی نگفتیم. " بهرام به من خندید و گفت: " من حتی می دونم صبح روزی که سرهنگ و خونواده اش می خواستن برن، تو دنبال ماشی اونا دویدی و گریه کردی. " از تعجب داشتم دیوانه می شدم. ناگهان حسن دشتبان را دیدم شتابزده به طرف من می آید. آن قدر دویده بود که نفس نفس می زد. چند لحظه به من خیره شد. زبانش بند آمده بود و اشک در چشمانش جمع شده بود. می خواست مطلبی را به من بگوید ولی می ترسید. بی صبرانه گفتم: " بگو، چی شده؟ " من و من کنان گفت: " بهادرخان نزدیک آسیاب بالا حالش یه هم خورده. " دنیا در نظرم تیره و تار شد. من و حسن دشتبان با عجله سوار جیپ شدیم و به سمت آسیاب حرکت کردیم. بین راه حسن مرتب از خوبی و خوش اخلاقی پدرم حرف می زد. سرش داد کشیدم: " مگه پدرم مرده؟ راست بگو. " ساکت شد. چنان اعصابم ناراحت بود که می خواستم او را به بیرون پرت کنم. نزدیک آسیاب عده ای جمع شده بودند. بند دلم پاره شد. برایم راه با کردند. با عجله خودم را بالای سر پدر رساندم. کار از کار گذشته بود. یک لحظه..... ادامه دارد.... ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ 🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما کنـیـد😘🙏 👇🌷 http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662 ‌‌‌‌‌‌
به سختی آراممان کردند.اغلب کسانی که برای تشییع و تدفین آمده بودند،ما را تا خانه مشایعت کردند.عده ای برای ناهار ماندند و تعدادی هم به خانه هایشان برگشتند.مراسم سوم را در یکی از مساجد شیراز برگزار کردیم.خواننده ای که در سعادت آباد گل کرده بود،در همان مایه دشتی چنان قیامتی بر پا کرد که کم مانده بود از سوز جگر،قالب تهی کنیم.مادرم آن قدر به سر و صورتش زد که کارش به بیمارستان کشید.ما دیگر به نبود پدر فکر نمی کردیم.بیشتر اوقاتمان صرف مادر می شد که از دست نرود.در مراسم شب هفت که در گورستان دارالسلام و کنار قبر پدرم برگزار گردید،بار دیگر خاطره روز تدفین زنده شد و مادرم از هوش رفت.ترگل و آویشن و جمشید قبر را بغل گرفته بودند و با صدای بلند پدر را صدا می کردند.تازه باورمان شده بود پدر را از دست داده ایم.بالخره ما را آرام کردند و به خانه آوردند. آن شب مفصل تر از شبهای قبل،از مهمانانی که از راه دور و نزدیک آمده بودند،پذیرایی کردیم.بعد از صرف شام مهمانان از خدا برای ما طلب صبر و طول عمر کردند.غیر از دایی و زن دایی،دو خاله و عمه ام،ناهید و مادرش و بهرام و یکی دو تا از دوستانم،بقیه به خانه هایشان رفتند.ما تا نزدیک نیمه شب درباره بی وفایی دنیا حرف زدیم و سپس یکی بعد از دیگری خوابیدیم.قبل از خواب مسیب مرا به گوشه ای از حیاط برد.این طرف آن طرف را پائید بعد نامه ای از جیبش بیرون آورد و به من داد و گفت:»این نامه رو امروز صبح پستچی آورد.نخواستم جلوی مردم بهتون بدم...« نامه سیما بود.با این دلم از داغ پدرم مالامال از درد و غم بود،نامه را با اشتیاق باز کردم.سیما مرا تنها کسی خطاب کرده بود که بیش از همه دنیا برایش ارزش داشتم.از سفرش به شیراز نوشته بود و یادآور شده بود حتماً تا اوایل شهریور کلیه مدارکم را به دانشکده مربوطه ارائه دهم.در انتها نوشته بود وقتی به تهران برگشتم،انگار نیمی از وجودم را در شیراز جا گذاشتم.به تهرانی ها گفتم کسی در زندگی ام پیدا شده که به همه عالم می ارزد.فراموش نکن؛خودت گفتی خصلت یک عشایر وفای به عهد است. بعد از خواندن نامه،به روزگار ریشخند زدم.همچنان که در محوطه حیاط قدم می زدم،به خودم می گفتم:کدام عهد؟کدام پیمان؟چه عشقی؟دیگر خسرو مثل گذشته نیست من به وجود پدرم می بالیدم و به پشتیبانی او به خودم جرأت دادم به غریبه ای دل ببندم.دیگر برای من نه دلی مانده نه احساسی.با مرگ پدر چطور می توانم به خواهش دلم عمل کنم؟مگر می توانم مادرم،خواهرانم و تنها برادرم را رها کنم و به تهران بروم و به عشقم برسم؟کدام روحیه؟با کدام پشتیبان؟ ساعت از نیمه شب گذشته بود،همه در خواب بودند تنها کسی که چشم روی هم نگذاشته بود،من بودم.سکوت بر فضای خانه ماتم زده ما سایه افکنده بود.روی پله ها نشستم و به نقطه ای خیره شدم.خاطرات گذشته مثل پرده سینما از مقابلم می گذشتند:زمانی که بچه بودم و پدرم مرا روی اسب می نشاند؛دوران نوجوانی که تازه وارد دبیرستان شده بودم،زمانی که با پدرم به شکار می رفتیم و روزهایی که درباره سیما و ادامه تحصیل با او حرف می زدم. چقدر انعطاف نشان داده بود.چقدر خوب بود کاش با من آن همه مهربان نبود! به سیما فکر کردم و کاش سر راهم سبز نمی شد! با خودم می اندیشیدم:اگر بشنود پدرم مرده و همه آن وعده ها و قول ها و وفا به عهد ها را با خودش به گور برده،چه می کند؟چه می گوید؟ چاره ای نبود،باید برایش می نوشتم.... ادامه دارد.... ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ 🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما کنـیـد😘🙏 👇🌷 http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662 ‌‌‌‌‌‌
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
چسب‌های که جدیدا ساخته شده است و خارق العادست.👌 ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ 🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما کنـیـد😘🙏 👇🌷 http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662 ‌‌‌‌‌‌
✍پیامبر اکرم (ص) می فرمایند: 🔅فارس عصبتنا أهل البيت ایرانیها پشت و پناه اهلبیت ما هستند 📚أخبار أصبهان ج۱ ص۴۷ امام سجاد (علیه السلام) از طرف پیامبر می فرماید: گروهي از بندگان خدا آدمهای خیلی خوبی شدند، یک گروهشان‌ از عربها که قریش (بنی هاشم) بودند و گروه دوم از عجم ها که اهل فارس هستند، برای همین به علی بن الحسین(ع) گفته می شد فرزند دو خیر (اشاره به نسل پدری که از بنی هاشم و نسل مادری که از اهل فارس بودند) 📚ربيع الأبرار ج۱ ص۶۴ 📚الوافي بالوفيات ج۲۰ص۲۳۱ ┈┈•✾🌿🌺🌿✾•┈┈ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ 🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما کنـیـد😘🙏 👇🌷 http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662 ‌‌‌‌‌‌
دردسر دوستی با زن مجازی❌❌❌ 🔴در فضای مجازی با زنی آشنا شدم تا سرگرم شوم اما برای من و زنم دردسرساز شد نه این که ناخواسته گرفتار این رابطه شوم بلکه با احساس تنهایی که داشتم در فضای مجازی به زنی جوان اعتماد کردم و می خواستم این طوری خودم را سرگرم کنم. روزهای اول از این بابت خوشحال بودم. اما در کمتر از یکی دو ماه پشیمان شدم.نمی توانستم خودم را ببخشم.مدت کوتاهی گذشت تا اینکه همسرم..... ادامه داستان سنجاق شده در چنل👇👇 http://eitaa.com/joinchat/82116626Cf1a72e8bf6
رابطه ترسناک اجنه با شاه در حمام نمره!! ساعت ۵ صبح بود، نزدیک حمام شدم، کلیدم را از جیبم درآوردم تا در را باز کنم که متوجه صدای ریختن آب شدم! انگار که یک نفر یه تشت بزرگ آب رو روی زمین خالی کرد... خوف برم داشت، البته بیشتر به خاطر جنازه ی شیخ بادامکی بود که از دیروز داخل حمام بود و قرار بود امروز غسل داده شود. جز من کسی کلید نداشت، به آرامی از دیوار بالا رفتم تا از روشنایی سقف که به حوض اصلی مشرف بود داخل را نگاه کنم. آروم و پاورچین خودم را رساندم، چیزی که میدیم بیشتر عجیب بود تا ترسناک! یک زن با موهای مشکی بلند تا پایین پا و بدن کاملا برهنه !! به گفته قدیمی ها شیطان همیشه از در جهل و فریب دنیوی وارد میشه، برگشتم پایین ولی نمی دونم چقدر زمان برد، با ذکر چند صلوات جرات داخل شدن رو پیدا کردم و به آرامی در را باز کردم و وارد شدم، ولی چیزی آنجا نبود! حتی جای آن زن نیز خشک بود، مثل اینکه کلا اتفاقی نیافتاده!! چند روزی از آن ماجرا گذشت، ولی در طی این روزها من آشفته و پریشان بودم، و هر از گاهی آن صحنه جلوی چشمانم ظاهر میشد. مساله عجیب دیگر این بود که هی گر می گرفتم و تشنم میشد، هرچقدر هم آب میخوردم باز رفع نمی شد!! مدتی از برداشت محصولات باغ هایم گذشته بود و هی می رفتم و سر میزدم به باغ ها و پول کارگرهارو هم می دادم، سمت چپ باغ رودخانه ای بود که وقتی نزدیک آن می شدم چهره ی آن زن ظاهر میشد!! تصمیم گرفتم ماجرا را با برادران و خواهرانم در میان بگذارم. آنها به محض شنیدن موضوع گفتند جن بوده و خواستن چند روزی حمام نرم و آنجا را به کس دیگه ای بسپارم، ولی من قبول نکردم و فردای آن روز راهی حمام شدم، در را باز کردم باز همان صدای آب را شنیدم، کمی ترسیدم ولی تصمیم گرفتم وارد شوم. رفتم جلوتر آن زن بود و داشت موهای خود را می شست، مطمئن بودم متوجه ورود من شده بود، از پشت نزدیک شدم و موهایش را به دستانم گره زدم، برگشت و مرا نگاه کرد حظور شاه در ادامه داستان👇👇 ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ 🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما کنـیـد😘🙏 👇🌷 http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662 ‌‌‌‌‌‌
رابطه ترسناک اجنه با شاه در حمام نمره!! ساعت ۵ صبح بود، نزدیک حمام شدم، کلیدم را از جیبم درآوردم تا در را باز کنم که متوجه صدای ریختن آب شدم! انگار که یک نفر یه تشت بزرگ آب رو روی زمین خالی کرد... خوف برم داشت، البته بیشتر به خاطر جنازه ی شیخ بادامکی بود که از دیروز داخل حمام بود و قرار بود امروز غسل داده شود. جز من کسی کلید نداشت، به آرامی از دیوار بالا رفتم تا از روشنایی سقف که به حوض اصلی مشرف بود داخل را نگاه کنم. آروم و پاورچین خودم را رساندم، چیزی که میدیم بیشتر عجیب بود تا ترسناک! یک زن با موهای مشکی بلند تا پایین پا و بدن کاملا برهنه !! به گفته قدیمی ها شیطان همیشه از در جهل و فریب دنیوی وارد میشه، برگشتم پایین ولی نمی دونم چقدر زمان برد، با ذکر چند صلوات جرات داخل شدن رو پیدا کردم و به آرامی در را باز کردم و وارد شدم، ولی چیزی آنجا نبود! حتی جای آن زن نیز خشک بود، مثل اینکه کلا اتفاقی نیافتاده!! چند روزی از آن ماجرا گذشت، ولی در طی این روزها من آشفته و پریشان بودم، و هر از گاهی آن صحنه جلوی چشمانم ظاهر میشد. مساله عجیب دیگر این بود که هی گر می گرفتم و تشنم میشد، هرچقدر هم آب میخوردم باز رفع نمی شد!! مدتی از برداشت محصولات باغ هایم گذشته بود و هی می رفتم و سر میزدم به باغ ها و پول کارگرهارو هم می دادم، سمت چپ باغ رودخانه ای بود که وقتی نزدیک آن می شدم چهره ی آن زن ظاهر میشد!! تصمیم گرفتم ماجرا را با برادران و خواهرانم در میان بگذارم. آنها به محض شنیدن موضوع گفتند جن بوده و خواستن چند روزی حمام نرم و آنجا را به کس دیگه ای بسپارم، ولی من قبول نکردم و فردای آن روز راهی حمام شدم، در را باز کردم باز همان صدای آب را شنیدم، کمی ترسیدم ولی تصمیم گرفتم وارد شوم. رفتم جلوتر آن زن بود و داشت موهای خود را می شست، مطمئن بودم متوجه ورود من شده بود، از پشت نزدیک شدم و موهایش را به دستانم گره زدم، برگشت و مرا نگاه کرد، چیز ترسناکی نبود، صورتی مثل الماس و چهره ای زیبا، گفتم در اینجا چه میکنی؟ گفت خودم را برای تو آماده کرده ام... با خودم گفتم شیطان در نقابی زیبا برای فریب من آمده، چشمانم را بستم و شروع به ذکر گفتن کردم و گفتم یاحسین او که مرا در این حال دید عصبانی شد و بلند جیغ کشید به طوری که فکر کردم دنیا بر سرم خراب شد و از هوش رفتم، وقتی به هوش آمدم دیدم مردم بالای سرم هستند، و باهم حرف میزنند، از آن زمان به بعد غشی شدم و هی از هوش میرفتم، شیخ حسین که پیرمردی ۱۰۰ ساله بود وقتی اوضاع و احوال مرا شنید گفت: در زمان ناصرالدین شاه نیز چنین اتفاقی برای او رخ داد و نقل شده جنها در این حمام بر او ظاهر شدند که قصد داشتند او را با خود ببرند، که موفق نشدند، از آن زمان چند سال گذشت که من در زیر زمین خانه ماری می دیدم ولی زمانی که داد و فریاد می کشیدم و دیگران می آمدند مار ناپدید میشد!! جنها نسل های قبل و بعد خانواده ی ما را مورد حمله قرار دادند به طوری که زنم توسط یکی از آنها قبض روح شد و مرد! آری این شخص که داستانش را بازگو کردم محمد علی بود که او نیز چند سال بعد بر اثر شوک های فراوانی که از رویت جنها بهش وارد میشد از دنیا رفت! ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ 🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما کنـیـد😘🙏 👇🌷 http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662 ‌‌‌‌‌‌
📣📣📣در چهار دهم رمضان المعظم سال ۶۷ پس از هجرت چه اتفاقی افتاد⁉️‼️ امروز چهاردم رمضان العظیم سالگرد کشته شدن 🌱🌱🌱🌱🌱 مختار بن ابي عبيده ثقفي، پنج‏ سال پس از حادثه کربلا و يک سال پس از نهضت ‏توابين، در سال ۶۶ هجري در کوفه قيام کرد. ✔️هدف نهضت او خونخواهي امام حسين‏ «علیه السلام‏» و انتقام از قاتلان شهداي کربلا و جنايتکاران حادثه عاشورا بود. 💯قيام او و خونخواهي ‏اش ‏موجب خرسندي ائمه علیهم السلام بود. از امام باقر «علیه السلام‏» روايت ‏شده که: «لا تسبوا المختار فانه قد قتل ‏قتلتنا و طلب بثارنا». مختار را ناسزا نگوييد، چرا که او قاتلان ما را کشت و به خونخواهي ‏ما برخاست. خلاصه‏ اي از قيام او (طبق مقتل نفس المهموم) چنين است: مختار، در 14 ربيع الاول سال ۶۶ در کوفه قيام کرد و عبدالله بن مطيع را که کارگزار عبدالله بن زبير بود بيرون نمود. آغاز قيامشان با شعار «يا منصور امت‏» و «يا لثارات ‏الحسين‏» بود. درگيرهاي سختي در محله‏ ها و ميدانهاي کوفه پيش آمد. گروههايي کشته و گروههايي تسليم شدند و مختار وارد قصر شد و فردايش براي مردم سخنراني کرد، اشراف کوفه با او بيعت کردند. مختار پس از استيلا بر اوضاع، 👏👏👏يکايک قاتلان امام حسين‏ «علیه السلام‏» را دستگير مي‏کرد و مي‏کشت. نيروهايي هم به اطراف مي‏فرستاد تا هم بر آن مناطق استيلا يابد و هم جنايتکاران را گرفته و به کيفر رسانند. مدتها اين تحرکات و دستگيريها و نبرد با مقاومت کنندگان از طرفداران بني اميه لعنة الله علیهم اجمعین ادامه داشت. مختار موفق شد ملعوناني چون 👈 عمر سعد، شمر، ابن زياد، خولي، سنان، حرمله، حکيم بن طفيل، منقذ بن مره، زيد بن رقاد، زياد بن مالک، مالک بن بشر، عبدالله بن اسيد، عمرو بن حجاج علیهم‌ العنة والعذاب و بسياري از کسان را که در کربلا دستشان به خون شهدا آلوده بودرا از دم تيغ بگذراند و پيکرشان را بسوزاند و يا در مقابل سگها بيندازد.[2] مختار، سر «ابن زياد» را به مدينه نزد محمد حنفيه فرستاد، او هم آن ‏سر را پيش امام سجاد «ع‏لیه السلام» آورد. آن حضرت مشغول غذا خوردن بود. با ديدن اين صحنه، سجده شکر به جاي آورد و فرمود: «الحمد لله الذي ادرک لي ثاري من عدوي و جزي الله ‏المختار خيرا...».[3] خدا را شکر که انتقام مرا از دشمنم گرفت. خداوند به مختار جزاي نيک دهد. 🌺مختار، هجده ماه حکومت کرد (تا 14 رمضان سال 67) و در سن 67سالگي در درگيري با سپاهيان عبدالله بن زبير لعنة الله علیهمابه به شهادت رسيد. رضوان خدا به روان پاکش باد و سلام خدا بر ارباب بی کفن حضرت ابا عبدالله الحسین علیه السلام 🌴🌺🌴🌺🌴🌺🌴🌺🌴🌺 📚پی نوشتها:  [1] بحار الانوار، ج 45، ص 343.  [2] بر گرفته و تلخيص شده از: در کربلا چه گذشت (ترجمه نفس المهموم)، ص 776 به بعد.  [3] معالي السبطين، ج 2، ص 260.  ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ 🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما کنـیـد😘🙏 👇🌷 http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662 ‌‌‌‌‌‌
✨﷽✨ ✅در کوی ما شکسته دلی می خرند و بس ✍استاد طَیب (از شاگردان حاج اسماعیل دولابی) میگوید: شاید سال شصت و شش بود، یکی از سفرهای حجّی که خدا توفیق داده بود و با تعدادی از رفقا در محضر ایشان (حاج اسماعیل دولابی) مشرّف بودیم. بزرگواری هم که ایشان هم به رحمت خدا رفت و آدم با فضیلتی بود، خدمت حاج آقا عرض کرد وقتی به مسجد الحرام رفتم، به خدا عرض کردم خدایا جدا مکن؛ ما را هم قاطی بندگانت بخر! بعد اشاره کرد و گفت میوه فروش ها در هم می فروشند، خریدار هم در هم می خرد، تو هم ما را در هم و یک جا بخر؛ ما پوسیده ها و لک دارها را دور نریز! حاج اسماعیل دولابی فرمودند نه، خدا این کار را نمی کند ... اتّفاقاً خدا آن لک دارها و لِهیده ها را می خرد! کسانی که احساس می کنند نتوانستند در پیشگاه خدا عمل به درد بخوری انجام دهند! خود را دست خالی و سرشکسته می بینند؛ خود را بندگان بد و پست و معصیت کاری می‌شمارند؛ اتّفاقاً خدا خریدار اینهاست و اینها را جدا می کند. 🌷در کوی ما شکسته دلی می خرند و بس  🌷بازار خودفروشی از آن سوی دیگر است ┈┈•✾🌿🌺🌿✾•┈┈ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ 🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما کنـیـد😘🙏 👇🌷 http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662 ‌‌‌‌‌‌