eitaa logo
داستان و پند اخبار فوری طب سنتی اسلامی فوتبال برتر استقلال پرسپولیس ورزش سه
8.8هزار دنبال‌کننده
6.3هزار عکس
3.7هزار ویدیو
66 فایل
|♥️بسم الله الرحمن الرحیم♥️. ﷺ جهت مشاوره @mohamad143418
مشاهده در ایتا
دانلود
🌹💞🌹💞🌹💞🌹💞ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ 💔 ۱۸🍃 نویسنده: ☺ چون جاده خلوت بود همونجا نگهداشت.. همونطور که دست میکشیدم روی زخم سرم، با اخم برگشتم سمتش.. با دیدن چشمای ترسناکش، حرفی که میخواستم بزنم رو برگردوندم و پرسیدم: +شما خوبین😐 مسخره بود ولی باید یه چیزی میگفتم! -خانوم، درویشان، پور، قشنگ و واضح منظورتون رو بگین ببینم!!!!!! اسمم رو شمرده شمرده گفت، معلوم بود داره خودشو کنترل میکنه! نگاهمو ازش گرفتم و با صدای آروم گفتم: شما دایی سحر نیستین!!! انکار کرد!! -کی همچین حرفی زده؟؟؟ +حالا هرکی ولی نیستین!!!!! -خانوم محترم.. +استاد نیازی نیست شما توضیح بدین از سحر میپرسم چون من دوست سحرم باید بدونم چرا بهم دروغ گفته!!! -شما مطلقا از سحر چیزی نمیپرسی! +میپرسم! (نمیدونم این جرات رو از کجا پیدا کرده بودم! قطعا اگه بقیه ی بچها بودن چنین جسارتی نمیکردن! البته استاد هم مثل باقی بچها باهام برخورد تند نداشت، واقعا) +اصلا از خیرش گذشتم برگردیم، نمیخواد بری روحیه ی سحر عوض بشه!! -خب مهم نیست زنگ میزنم!! شاید پنج دقیقه فقط،نگاهم کرد.. ولی من از موضعم کوتاه نیومدم! باید میفهمیدم!!! +سحر خواهر زاده ی من نیست، اما غریبه هم نیستیم!! پسر داییشم!! تیز نگاهش کردم.. انگاری چیزی رو کشف کرده باشم! +پس... -پس نداره خانوم درویشان پور، پس نداره! +نداره! از سحر میپرسم!! -بپرسید موردی نداره!! راه افتاد و رفتیم خونه ی سحر! دیگه اون ترس اولی رو نداشتم.. نمیدونم خوب بود یا بد ولی دیگه نمیترسیدم.. انگار راه برام باز شده بود!! و ای کاش چنین نمیشد.. تو اولین کوچه ی اون خیابون که اسمش بهار بود پیچید و اولین در نگهداشت!! دستم نرسیده به دستگیره گوشیم زنگ خورد! "داداشی" +سلام داداشی! -سلام خواهریم خوبی؟! استاد بیرون ایستاده بود و گنگ نگاهم میکرد! +قربونت خوبم! کاریم داشتی داداشی؟؟ +نه آجی فقط یهو یکم دلنگرونت شدم.. تک خنده ای کرد و ادامه داد، میدونی که چقد دوست دارم! نامطمين گفتم میدونم، میدونم و قطع کرد.. دلم به شور افتاد.. من دارم چیکار میکنم ، اسیر چی شدم که حتی خونه ی یه غریبه هم دارم میرم! +نمیاین پایین؟! استاد منتظر بود!! گوشیمو در آوردم زنگ زدم، علی... +جون دلم، چیشد اجی؟! -علی من دارم میرم خونه دوستم عیادتش.. برم؟! +بیرونی؟! -اره!! +برو شب باهم حرف میزنیم.. -ممنون علی!! +فقط سها، مواظب خودت باش توروخدا.. چشمی گفتم و خداحافظی کردم.. استاد نگاهم کرد و با پوزخندی گفت؛ فکر نمیکردم انقد بچه باشی! ترجیح دادم جوابشو ندم!! مادر سحر راهنماییمون کرد سمت اتاقش! در زدم، اول من وارد شدم و پشت سرم استاد.. سحر روی صندلیش نشسته بود و به دیوار خیره بود که با صدای سلام کردن من برگشت سمتمون و لبخند نیمه جونی زد و تعارف کرد بشینیم روی تختش!! +خوبی سها؟! لبخند زدم به چهره ش که این روزا خیلی معصوم شده بود.. -خوبم گلم تو چطوری چرا نمیای دانشگاه اخه!! چهره ش غمگین شد.. +حوصله ندارم سها ولش کن.. استاد که تا اونموقع ساکت بود رو کرد به من و گفت: سها خانوم مگه همه باید با سواد باشن؟! بذا ایشون مونگول بمونه! خودش خندید. مادر سحر خندید. سحر نیمچه لبخندی زد. من فقط نگاهش کردم! داشت شرایط برام سخت میشد! نگران خودم میشدم که با لبخند یڪی تپش قلب میگیرم! که به لبخندش حساسم.. +خلاصه سحر خانوم کم کم وقتشه لوس بازی رو بذاری کنار و بیای سر درس و مشقت که کلاس منو نمیتونی بپیچونی! -سپهر بیخیال شو واقعا حوصله ندارم بیام!! یه لحظه، فقط یه لحظه آرزو کردم جای سحر بودم تا میتونستم به راحتی.... ٭٭٭٭٭--💌 💌 --٭٭٭٭٭ 🌹💞🌹💞🌹💞🌹💞 👇👇 http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
💥💕💥💕💥💕💥💕💥💔 ۱۹🍃 نویسنده: ☺ سحر از مامانش و استاد خواست تنهامون بذارن تا بتونیم تنها صحبت کنیم! استاد قبل از اینکه بره بیرون برگشت سمتمون و گفت عای عای با جفتتونما غیبت ممنوع!!! سحر خندید و من دهن کجی کردم.. کِی انقد با استاد صمیمی شده بودیم و خودم متوجه نبودم! شاید اگه روزی یکی ازم دلیل بخواد و بگه "چرا دل بدیشان دادی" در جواب بگم "خود ستاند" یا همون شعری معروفی که توی ذهنم بود و به طور کامل بلدش نبودم!! فقط میدونم هیچ دلیلی نمیتونم داشته باشم برای این خوشامدی که من تو قلبم احساس میکردم و این روزا بیشتر شده بود!! تنها که شدیم رفتم کنار پای سحر روی زمین نشستم.. دستشو گرفتم و آروم گفتم: بگو سحرم!! ترجیح دادم حال خرابشو خرابتر نکنم و همین اول کاری بهش نگم چرا بهم دروغ گفته که استاد داییش نیست! +سها؟! اشک چشماش شروع شد!! +منو رضا چهارسال بود که نامزد بودیم، رضا همسایمونه، درسش تموم شده بود و تو شرکت مهندسی باباش مشغول به کار بود،درسته من اونموقع بچه بودم و انتخابم شاید عجولانه ولی رضا رو دوست داشتن و باهم مشکلی نداشتیم.. اما رضا حسادت خاصی داشت نسبت به سپهر.. اون پسر داییمه.. (چهره ی سحر تغییری نکرد انگاری یادش نبود که گفته داییش بوده بازهم سکوت کردم تا خودش ادامه بده) پسر داییمه و ما فقط،پنج سال باهم تفاوت سنی داریم.. طبیعیه که همبازی دوران بچگی باشیم و رابطه مون باهم صمیمی باشه،اونقدر صمیمی که باهم بریم و بیایم.. اما رضا این رابطه رو درک نمیکرد اوایل عادی بود تا کم کم ازم خواست باهاش حرفم نزنم.. اما سپهر آدم راحتی بود،خودت که میبینی؟! (بله میدیم که چقدر راحت یهو وسط یه حالت جدی اسممو میگه من باید نفسم حبس شه یا اون ماجرای ساناز بدبخت و...) من کشیدم کنار بحاطر رضا سعی کردم از پسر داییم که عین داداشم میوند دور باشم و کارم کاملا منطقی بود!! تا اینکه دانشگاهمو با مشاوره هایی که سپهر بهم داد همونجایی قبول شدم که خودش بود!! تو این زمان دیگه حساسیت رضا بیشتر شد اونقدر زیاد که دیگه کلافه م کرده بود تا جایی که ازم خواست درساشو حذف کنم.. این موضوع خیلی برام سخت بود که اینهمه من عاشق رضام اما اون بهم شک داره و یه لحظه نمیتونه فکر کنه اون شوهرمه و هیچکس نمیتونه مارو از هم جدا کنه ،اونم سپهری که بدون هیچ قصدی مهربون بود!!! اما دیگه زده بودم به سیم آخر یه روزایی رو بهش دروغ میگفتم مثل اون روز.. نمیخواستم ببینمش و بازهم سین جیم بشم!! این یه طرف بود و اخلاق مامانم از یه طرف دیگه! مامان از رضا و خانوادش خوشش نمیومد، همیشه از مامانش بد گویی میکرد.. اونقدر تو گوش من خوند که مادرش آدم بدجنسیه زندگیتو خراب میکنه دخالتتو میکنه که دیگه ناامید شده بودم.. یه شب رفتم دم در شرکتشون تا بیاد بیرون منتظرش موندم وقتی اومد و رفتم پیشش بعد از حرفای روزمره مون ازش خواستم زودتر ازدواج کنیم... +راست میگی سحر؟! تو که گفتی بعد از اتمام درست و گرنه منکه شرایطشو داشتم! خیلی خوشحال شده بود و منم خوشحال تر،اما از حرف بعدیم میرسیدن ولی باید میگفتم.. -اره عزیزدلم،فقط رضا؟! رو به روش وایساده بودم و نمیتونستم تو چشماش نگاه کنم! -من من نمیخوام تو خونه ی خودتون باشیم! رضا تک پسر بود! خواهراش ازدواج کرده بودن و پدر مادرش تنها بودن.. و تنها امیدشون رضایی بود که طبقه ی بالای خونشون رو برای بعد از ازدواجمون در نظر گرفته بودن.. من میدونستم شرایط رضا اینه قبول کرده بودم ولی مامان مشکل داشت و هیچ رقمه کوتا نمیومد... و دلیلش رو هم به هیچکس نمیگفت.. رضا اونشب ناراحت و خسته تر از قبل ازم جداشد و رفتیم خونه.. وقتی مادرش فهمیده بود حرف منو،امد خونمون،خیلی عصبانی بود.. مامان هم جلوش گارد گرفته بود.. منو رضا کلافه دور تر ایستاده بودیم و نگاهشون میکردیم که چطور آروم آروم داره حرمتا از بین میره.. من اشک میریختم و رضا قدم میزد.. تا اینکه مادر رصا تیر خلاص رو زد و به مامان گفت: تو هنوزم بعد از سی سال چشم دیدن زندگی منو نداری!!!! و این فاجعه بود.. از جریانش خبر نداشتم ولی میدونستم پشت این جمله افتضاحاتی هست.. مادر رضا کیفشو برداشت و تو روم گفت: مگه از روی جنازه م رد شی که بشی همسر پسر یکی یه دونه ام!! روی دوزانو سقوط کردم‌! مامان هم دست کمی از من نداشت و روی مبل خشکش زده بود.. رصا اومد کنارم نشست سحر سحر کرد بغلم کرد عزیزم و قربونت برم بهم گفت خاک توسرم به خودش گفت ولی دیگه میفهمیدم که همه چی تموم شده!! هیچی درست نمیشه!! مامان که تازه به خودش اومده بود بلند شد و محترمانه ش اینکه رضا رو از خونه انداخت بیرون!! من مونده بودم مادری که بهم گفت تنها جرمش همسایه ی دیوار به دیوار بودنه خونه ی پدریه منصورخان یا همون بابای رضا بوده که تو جوونی عاشق مامان میشه و چه قصه ها که باهم نداشتن اما یه روز که سر و کله ی دختر عمه ی منصور خان پیدا م
یشه و تهمتِ ناروا ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ به مامان میزنه ، این عشق قشنگ مامان و منصور خان دود میشه میره هوا و چند ماه خبر میاد که منصور وشهره که مادر رضا بود، ازدواج کردن و مامانم میمونه روزای پر حسرت!! مامان میگفت فکر میکرده این موضوع فراموش شده ست و مهم نیست اما وقتی برای بار اول شهره خانوم این موصوع رو یادآور میشه، بین شوخیای بی مزه ی همیشگیش رو به مامان میگه همیشه که آدم نباید به عشقش برسه، مامان میزنه به سیم آخر و این کک رو میندازه تو زندگی منو رضا.. خلاصه ش اینکه سها من رضامو از دست دادم یعنی خانواده ها از هم جدامون کردن.. طاقت نداشتم سختم گذشت که دست به خوردن قرص و این برنامه ی بچگونه زدم.. طاقت نیوورد و اومد تو ٻغلم و زار زار اشک ریخت.. روزای سختی رو گذرونده بود اما منطق من میگفت خداروشکر که رابطه ش روبا رضا تموم کرده!!! از خونه ی سحر اومدیم بیرون.. شب شده بود دیگه.. +سها خانوم؟! حالا دیگه استاد خیلی راحت اسمم رو میگفت و این خوشایند دلم میومد .. +با سحر در ارتباط باشین بیاد دانشگاه! -چشم.. +بی بلا ممنونم!! احساس کردم چقدر حسودیم میشه که استاد انقدر به فکرسحره!! ٭٭٭٭٭--💌 💌 --٭٭٭٭٭ 💥💕💥💕💥💕💥💕💥 👇👇 http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
🌈🔥🌈🔥🌈🔥🌈🔥🌈💔 ۲۰🍃 نویسنده: ☺ به لطف خدا و کمکهای من و استاد سحر تونست خودش رو به امتحانات پایانترم برسونه!! و استاد همه ی کاراشو انجام داد که بتونه بی دغدغه امتحاناشو پاس کنه و به راحتی ترمش تموم شه که این باعث خوشحالیه هممون بود!! وسایلامو جمع کردم کم کم باید میرفتم ایستگاه قطار که دیگه برسم به شهر خودمون.. کوله پشتیم روی کولم بود و چمدونم رو پشت سرم میکشیدم.. خواستم سوار تاکسی بشم که گوشیم زنگ خورد.. +جانم سحر!! بی هوا بغض کردم چقدر دوری دوباره از فضای دانشگاه و حالا به واسطه ی اون ندیدن استاد برام سخت بود هرچند که هیچ پیوند عاطفی دو طرفه ای بینمون نبود و فقط من داشتم میسوختم از فکرایی که هرلحظه از تو ذهنم بیرون نمیرفت! -ببین سها کجایی؟! +دم در دانشگاهم.چطور مگه!! -وایسا همونجایی که هستین داریم میایم دنبالت.. و قطع کرد.. تاکسی رو لغو کردم و گوشه ی خیابون ایستادم.. از خروجی دانشگاه آقای پارسا رودیدم که اونم معلوم بود میخواد بره خونه وقتی منو دیدم لبخند زد و اومد سمتم.. ساکشو گذاشت کنار پاش.. +سها خانوم دارین میرین الحمدلله سرش پایین بود و کفشامو نگاه میکرد.. -بله دوست نداشتم صحبتاش طولانی بشه و سحر سر برسه.. انگاری میخواست چیزی بگه ولی برای گفتنش تردید داشت.. -چیزی میخواین بگین آقای پارسا؟! من من کنون گفت: +میگم میشه یعنی اینکه ممکنه من شمارتونو داشته باشم؟! اخمام تو هم شد.. +البته میشد از بچها بگیری ولی نخواستم بی حرمتی بشه به محضرتون! -به چه دلیل من باید شمارمو بدم به شما؟! +لطفا -آقای پارساااا چرا خواسته ی غیر منطقی دارین... خواست حرفی بزنه که صدای بوق ممتد ماشین کنار خیابون این اجازه رو بهش نداد.. وصدای سحری که میگفت؛سهایی بدو بیا سحر و استاد باهم اومده بودن از طرفی ذوق دیدن استاد رو داشتم و از طرفی جلوی آقای پارسا احساس بدی داشتم.. آقای پارسا سرشو انداخت پایین و گفت ببخشید نمیدونستم قرار دارین...بفرمایید خدانگهدار.. زیادم علاقه ای به هم صحبتی باهاش نداشتم و اصلا بهتر شد که سحر اینا اومدن و این رفت.. قبل از اینکه سوار شم رو به سحر گفتم من باید برم ایستگاه چرا گفتی وایسم.. استاد زودتر از سحر جواب داد که: سها خانوم میرسونیمتون!! سوار شدم.. -سها این پارساعه چی میگفت؟! با بی قیدی شونه ای تکون دادم و گفتم؛ نمیدونم مثل همیشه!! متوجه نگاه کنجکاو استاد شدم.. شیطنت کردم و گفتم: امروزهم که شماره میخواستن!! +چیییی؟! پسره ی پررو به قیافش نمیخورد! ولی استاد در کمال بی تفاوتی گفت: خواسته ی غیر منطقی نبوده چرا انقد بی جنبه این شما دخترا.. استاد با تمام جذابیتی که تو اقتدارش بود گاهی عجیب غیر قابل تحمل میشد.. از اینه ی ماشینش نگاهش کردم که چشمکی زد و گفت؛ اینطور نیست؟! چشمکش شروع فاجعه بود یعنی که قلبمو به تپش انداخت؟! که ذوقمو بیشتر کرد؟! که موقع خداحافظی بغضمو زیاد کرد؟! سحر بغلم کرد و خداحافظی کرد و رو به استاد گفتم: ممنون استاد ترم خوبی رو باهاتون داشتیم.. ببخشید دیگه بدی کردیم یا هرچی.. خدانگهدار.. خندید و با شیطنتی که امروز بیشتر داشت خودشو نشون میداد گفت: باشــــَد.. تو دلم بی مزه ای نصیبش کردم و رو به قطار رفتم.. دستمو گرفتم به در که برم بالا.. +سها خانوم؟! -بله استاد. +گوشیتو بده؟! گیج نگاهش کردم که سرشو تکون داد که یعنی هرچی زودتر منتظرم!! گوشیمو از جیبم در آوردم و دادم دستش! دیدم که شماره ای گرفت و همزمان صدای گوشی خودش! این یعنی!!!!! ٭٭٭٭٭--💌 💌 --٭٭٭٭٭ 🌈🔥🌈🔥🌈🔥🌈🔥🌈 👇👇 http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
✳️منتظران ظهور ای ز تو قیل و قال؛ ما همه هیچ🍃🌷 فهم و وهم و خیال؛ ما همه هیچ مالک‌الملک کائنات تویی دعوی مُلک و مال؛ ما همه هیچ🍃🌷 ✨مهربانترین! ... با نام تو آغاز می کنم🍃🌷 که آغاز و پایان تویی ✨خدایا.... در اولین روز هفته،هفته ای با میلاد بهترین بنده مهربانت (رسول اکرم ص)و فرزند عزیزش(امام جعفر صادق علیه السلام)آغاز می‌شود دل دوستانم را ازمهربانی لبریزکن چو دیوار مهربانی🌷🍃 امیدرا در رخسارشان نمایان کن بخشندگی را، لبخندرا ،چندین برابرکن 🌷🍃 " امین" 🍃🌹🌸🍃🌹🌸🍃🌹🌸🍃 http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662 فوردوارد یادت نشه
✨✨🌷✨✨🌷✨ 🍃💞ﺣﮑﺎﯾﺖ ﻋﻘﺎﺏ ﻭ ﮐﻼﻍ…!💞🍃 🍃👈ﻣﺘﻮﺳﻂ ﻋﻤﺮ ﻋﻘﺎﺏ 30ﺳﺎﻝ ﺍﺳﺖ ﻭ ﻣﺘﻮﺳﻂ ﻋﻤﺮ ﮐﻼﻍ 300ﺳﺎﻝ! ﻋﻘﺎﺑﯽ ﺩﺭ ﺑﻠﻨﺪﺍﯼ ﻗﻠﻪ ﺭﻓﯿﻌﯽ ﻻﻧﻪ ﺩﺍﺷﺖ. ﻋﻘﺎﺏ ﺑﻪ ﭘﺎﯾﺎﻥ ﻋﻤﺮﺵ ﻧﺰﺩﯾﮏ ﺷﺪﻩ ﺑﻮﺩ، ﺍﻣﺎ ﻧﻤﯽﺧﻮﺍﺳﺖ ﺑﻤﯿﺮﺩ! ﺑﻪ ﯾﺎﺩ ﺁﻭﺭﺩ ﮐﻪ ﭘﺪﺭﺵ ﺍﺯ ﭘﺪﺭﺵ ﮐﻪ ﺍﻭ ﻫﻢ ﺍﺯ ﭘﺪﺭﺵ ﺷﻨﯿﺪﻩ ﺑﻮﺩ ﮐﻪ: ﺩﺭ ﭘﺎﯾﯿﻦ ﻗﻠﻪ ﮐﻼﻏﯽ ﻻﻧﻪ ﺩﺍﺭﺩ. ﭼﻬﺎﺭ ﻧﺴﻞ ﺍﺯ ﺧﺎﻧﻮﺍﺩﻩ ﻋﻘﺎﺏﻫﺎ ﺍﯾﻦ ﮐﻼﻍ ﺭﺍ ﺩﯾﺪﻩ ﺑﻮﺩﻧﺪ! ﺍﻣﺎ ﮐﻼﻍ ﻫﻨﻮﺯ ﺑﻪ ﻧﯿﻤﻪ ﯼ ﻋﻤﺮ ﺧﻮﺩ ﻧﯿﺰ ﻧﺮﺳﯿﺪﻩ ﺑﻮﺩ!!! ﻋﻘﺎﺏ ﺩﺭ ﺩﻟﺶ ﺑﻪ ﮐﻼﻍ ﺣﺴﺎﺩﺕ ﮐﺮﺩ؛ ﺗﺼﻤﯿﻢ ﮔﺮﻓﺖ ﺑﻪ ﻧﺰﺩ ﮐﻼﻍ ﺑﺮﻭﺩ ﻭ ﺭﺍﺯ ﻋﻤﺮ ﻃﻮﻻﻧﯽ ﻭﯼ ﺭﺍ ﺟﺴﺘﺠﻮ ﮐﻨﺪ. ﺑﻨﺎﺑﺮﺍﯾﻦ ﺑﺎﻝ ﮔﺸﻮﺩ ﻭ ﺩﺭ ﺁﺳﻤﺎﻥ ﺑﻪ ﭘﺮﻭﺍﺯ ﺩﺭﺁﻣﺪ. ﺷﮑﻮﻩ ﻭ ﻋﻈﻤﺖ ﻋﻘﺎﺏ ﺑﺮ ﮐﺴﯽ ﭘﻮﺷﯿﺪﻩ ﻧﺒﻮﺩ. ﺑﺎ ﭘﺮﻭﺍﺯﺵ ﺩﺭ ﺯﻣﯿﻦ ﻫﯿﺎﻫﻮﯾﯽ ﺷﺪ! ﭘﺮﻧﺪﮔﺎﻥ ﺑﺎ ﺣﺴﺮﺗﯽ ﺁﻣﯿﺨﺘﻪ ﺑﺎ ﺗﺮﺱ ﺑﻪ ﻻﯼ ﺩﺭﺧﺘﺎﻥ ﮔﺮﯾﺨﺘﻨﺪ! ﺧﺮﮔﻮﺵ ﻫﺎ ﻭ ﺁﻫﻮﺍﻥ ﺳﺮﺍﺳﯿﻤﻪ ﺑﻪ ﺩﻝ ﺟﻨﮕﻞ ﭘﻨﺎﻩ ﺑﺮﺩﻧﺪ! ﻭ ﭼﻮﭘﺎﻥ ﺩﺭ ﺣﺎﻟﯽ ﮐﻪ ﻣﺴﯿﺮ ﺣﺮﮐﺖ ﻋﻘﺎﺏ ﺭﺍ ﻣﯽ ﻧﮕﺮﯾﺴﺖ ﺑﻪ ﺳﻮﯼ ﮔﻠﻪ ﺩﻭﯾﺪ؛ ﺍﻣﺎ ﻋﻘﺎﺏ ﺭﺍ ﺍﻧﺪﯾﺸﻪ ﯼ ﺩﯾﮕﺮ ﺩﺭ ﺳﺮ ﺑﻮﺩ... ﺑﻪ ﻻﻧﻪ ﮐﻼﻍ ﺭﺳﯿﺪ؛ ﮐﻼﻍ ﺑﺎ ﻭﺣﺸﺖ ﻭ ﺗﻌﺠﺐ ﺑﻪ ﻭﯼ ﻧﮕﺮﯾﺴﺖ! ﭼﻪ ﺍﻣﺮﯼ ﺍﯾﻦ ﺍﻓﺘﺨﺎﺭ ﺭﺍ ﻧﺼﯿﺐ ﺍﻭ ﮐﺮﺩﻩ ﺑﻮﺩ؟!! ﻋﻘﺎﺏ ﺩﺍﺳﺘﺎﻥ ﺭﺍ ﺑﺮﺍﯼ ﮐﻼﻍ ﮔﻔﺖ ﻭ ﺍﺯ ﺍﻭ ﺧﻮﺍﺳﺖ ﺗﺎ ﺭﺍﺯ ﻋﻤﺮ ﻃﻮﻻﻧﯿﺶ ﺭﺍ ﺑﺮﺍﯼ ﻭﯼ ﻓﺎﺵ ﮐﻨﺪ. ﮐﻼﻍ ﮔﻔﺖ ﮐﻪ: ﺍﯾﻦ ﮐﺎﺭ ﺭﺍ ﺧﻮﺍﻫﺪ ﮐﺮﺩ ﻭ ﺑﻪ ﺍﻭ ﯾﺎﺩ ﺧﻮﺍﻫﺪ ﺩﺍﺩ ﺁﻧﭽﻪ ﺧﻮﺩ ﺍﻧﺠﺎﻡ ﺩﺍﺩﻩ ﺍﺳﺖ ﺗﺎ ﻋﻤﺮ ﻃﻮﻻﻧﯽ ﺑﻪ ﺩﺳﺖ ﺁﻭﺭﺩ؛ ﭘﺲ ﺑﺎﯾﺪ ﻋﻘﺎﺏ ﺍﺯ ﺍﯾﻦ ﭘﺲ ﺑﺎ ﺍﻭ ﺯﻧﺪﮔﯽ ﮐﻨﺪ ﻭ ﺩﻣﺨﻮﺭ ﺍﻭ ﺷﻮﺩ ﻭ ﻋﻘﺎﺏ ﭘﺬﯾﺮﻓﺖ! ﺍﻣﺎ ﺯﻧﺪﮔﯽ ﮐﻼﻍ ﮐﺎﻣﻼ ﻣﺘﻔﺎﻭﺕ ﺑﺎ ﺯﻧﺪﮔﯽ ﺍﻭ ﺑﻮﺩ. ﻋﻘﺎﺏ ﮐﻪ ﻫﻤﯿﺸﻪ ﺩﺭ ﺍﻭﺝ ﺁﺳﻤﺎﻥ ﺟﺎ ﺩﺍﺷﺖ ﻭ ﻏﺬﺍﯾﺶ ﮔﻮﺷﺖ ﺗﺎﺯﻩ ﻭ ﺁﺏ ﭼﺸﻤﻪﺳﺎﺭﺍﻥ ﮐﻮﻫﺴﺎﺭ ﺑﻮﺩ، ﺩﯾﺪ ﮐﻪ ﮐﻼﻍ ﭼﮕﻮﻧﻪ ﺩﺯﺩﯼ ﻣﯽ ﮐﻨﺪ! ﭼﮕﻮﻧﻪ ﺗﺤﻘﯿﺮ ﻣﯽ ﺷﻮﺩ! ﭼﮕﻮﻧﻪ ﺍﺯ ﭘﺴﻤﺎﻧﺪﻩﻫﺎ ﻭ ﻻﺷﻪﻫﺎ ﻏﺬﺍ ﻣﯿﺨﻮﺭﺩ ﻭ ﺍﺯ ﺁﺏ ﻟﺠﻦ ﺳﯿﺮﺍﺏ ﻣﯽﺷﻮﺩ!!! ﺍﻭ ﺩﺭ ﯾﮑﺮﻭﺯ ﺯﻧﺪﮔﯽ ﺑﺎ ﮐﻼﻍ، ﻫﻤﻪ ﺍﯾﻨﻬﺎ ﺭﺍ ﺗﺠﺮﺑﻪ ﮐﺮﺩ. ﺩﺭ ﻫﻤﺎﻥ ﺭﻭﺯ ﺍﻭﻝ، ﻋﻘﺎﺏ ﺯﻧﺪﮔﯽ ﺧﻮﺩ ﺭﺍ ﺑﻪ ﯾﺎﺩ ﺁﻭﺭﺩ ﻭ ﺩﺍﻧﺴﺖ ﮐﻪ: ﺯﻧﺪﮔﯽ ﻭ ﻓﺮﻣﺎﻧﺮﻭﺍﯾﯽ ﮐﻮﺗﺎﻩ ﺧﻮﺩ ﺩﺭ ﺑﻠﻨﺪﺍﯼ ﺁﺳﻤﺎﻥ ﺭﺍ، ﻫﺮﮔﺰ ﺑﺎ ﺯﻧﺪﮔﯽ ﻃﻮﻻﻧﯽ ﺩﺭ ﻧِﮑﺒﺖ ﺯﻣﯿﻦ ﻋﻮﺽ ﻧﺨﻮﺍﻫﺪ ﮐﺮﺩ، ﺣﺘﯽ ﺍﮔﺮ ﻋﻤﺮﺵ ﻓﻘﻂ ﯾﮑﺮﻭﺯ ﺑﺎﺷﺪ... ﻋﻤﺮ ﮐﻮﺗﺎﻩ ﺑﺎ ﻋﺰﺕ ﺑﻪ ﺍﺯ ﻋﻤﺮ ﻃﻮﻻﻧﯽ ﺑﺎ ﺧﻔﺖ ﺍﺳﺖ... ﻋﻤﺮﺗﺎﻥ ﺑﺎ ﻋﺰﺕ ﻭ ﺳﺮﺍﻓﺮﺍﺯﯼ ﻭ ﺍﻗﺘﺪﺍﺭ، ﺩﺭ ﺑﻠﻨﺪﺍﯼ ﻓﻬﻢ ﻭ ﺷﻌﻮﺭ ﻭ ﻋﻠﻢ ﻭ ﺩﺍﻧﺶ ﻭ ﻋﻤﻞ…! 👇 http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662 🍃🍃🌸🍃🍃🌸🍃🍃🌸🍃🍃🌸
❤️❤️❤️ ❤️❤️ ❤️ 💐طلبه جوان و دختر فراری شب هنگام محمد باقر - طلبه جوان- در اتاق خود مشغول مطالعه بود که به ناگاه دختری وارد اتاق او شد. در را بست و با انگشت به طلبه بیچاره اشاره کرد که سکوت کند و هیچ نگوید. دختر پرسید: شام چه داری ؟؟ طلبه آنچه را که حاضر کرده بود آورد و سپس دختر که شاهزاده بود و به خاطر اختلاف با زنان حرمسرا خارج شده بود در گوشه‌ای از اتاق خوابید. صبح که دختر از خواب بیدار شد و از اتاق خارج شد ماموران،شاهزاده خانم را همراه طلبه جوان نزد شاه بردند. شاه عصبانی پرسید چرا شب به ما اطلاع ندادی و .... محمد باقر گفت : شاهزاده تهدید کرد که اگر به کسی خبر دهم مرا به دست جلاد خواهد داد. شاه دستور داد که تحقیق شود که آیا این جوان خطائی کرده یا نه؟ و بعد از تحقیق از محمد باقر پرسید چطور توانستی در برابر نفست مقاومت نمائی؟ محمد باقر 10 انگشت خود را نشان داد و شاه دید که تمام انگشتانش سوخته و ... علت را پرسید. طلبه گفت : چون او به خواب رفت نفس اماره مرا وسوسه می نمود. هر بار که نفسم وسوسه می کرد یکی از انگشتان را بر روی شعله سوزان شمع می‌گذاشتم تا طعم آتش جهنم را بچشم و بالاخره از سر شب تا صبح بدین وسیله با نفس مبارزه کردم و به فضل خدا ، شیطان نتوانست مرا از راه راست منحرف کند و ایمانم را بسوزاند. شاه عباس از تقوا و پرهیز کاری او خوشش آمد و دستور داد همین شاهزاده را به عقد میر محمد باقر در آوردند و به او لقب میرداماد داد و امروزه تمام علم دوستان از وی به عظمت و نیکی یاد کرده و نام و یادش را گرامی می دارند. از مهمترین شاگردان وی می توان به ملا صدرا اشاره نمود. 💐💖الّلهُمَّ عَجِّلْ لِوَلِیِّکَ الْفَرَج💖💐 👇 🆔 http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662 ❤️❤️❤️
🍁🍃 🍁🍃 🍁🍃 🌸ای احمدیان به نام احمد صلوات🌸 🌸هر دم به هزار ساعت از دم صلوات🌸 🌸از نور محمدی دلم مسرور است🌸 🌸پیوسته بگو تو بر محمد صلوات🌸 🌋الّلهُمَّ 🌟💐 🌋صلّ🌟💐 🌋علْی 🌟💐 🌋محَمَّدٍ 🌟💐 🌋وآلَ🌟💐 🌋محَمَّدٍ🌟💐 🌋وعَجِّل🌟💐 🌋 فرَجَهُم🌟💐 🌋الّلهُمَّ 🌟💐 🌋صلّ🌟💐 🌋علْی 🌟💐 🌋محَمَّدٍ 🌟💐 🌋وآلَ🌟💐 🌋محَمَّدٍ🌟💐 🌋وعَجِّل🌟💐 🌋 فرَجَهُم🌟💐 🌋الّلهُمَّ 🌟💐 🌋صلّ🌟💐 🌋علْی 🌟💐 🌋محَمَّدٍ 🌟💐 🌋وآلَ🌟💐 🌋محَمَّدٍ🌟💐 🌋وعَجِّل🌟💐 🌋 فرَجَهُم🌟💐 🌋الّلهُمَّ 🌟💐 🌋صلّ🌟💐 🌋علْی 🌟💐 🌋محَمَّدٍ 🌟💐 🌋وآلَ🌟💐 🌋محَمَّدٍ🌟💐 🌋وعَجِّل🌟💐 🌋 فرَجَهُم🌟 💕ولادت💞 💞حضرت محمد(ص)💞 💞پيشاپيش💞 💞 بر شما مبارڪ باد💞 👇 http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
پیامبر (ص) از شیطان پرسیدند: مسجد تو کجاست؟ شیطان گفت بازارهایی که پر از غش و تقلب در اموال باشد. پیامبر خدا(ص) فرمود :با چه کسی هم غذا هستی؟ شیطان گفت:زنان و مردانی که بر سر سفره، نام خدا را نمی برند. رسول خدا(ص) فرمود:چه کسی پیش تو عزیز است؟ شیطان گفت:کسی که دائم غرق در معصیت است و معصیت را برای لحظه ای تعطیل و رها نمی کند . حضرت رسول(ص) از شیطان پرسیدند: آیا تو مؤذنی هم داری؟ شیطان گفت: کارگردانان و مطربان شبانه، مؤذن من هستند. حضرت فرمود شکار تو چیست؟ شیطان گفت مردان چشم چران. پیامبر پرسید چه کسی را بیشتر از همه دوست داری شیطان گفت کسی که با اخلاق و زبانش آرامش یک جامعه و خانواده را برهم می ریزد رولینک👇    👇 http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
❎سیدهای محترم بخوانید و به خود ببالید❎ ⚡️سید همان‌هایی هستند که فاطمه زهرا، با آنهمه جراحت در روزهای آخر عمرش وصیت کرد و ازامیرالمومنین، خواست که "علی جان! سلام مرا به تمام فرزندانی که از نسل من تا روز قیامت خواهند آمد، برسان" ⚡️سید همان‌هایی هستند که پیامبر اکرم فرمود اگر سیدی را دیدید و به احترامش، قیام نکردید، به من جفا کردید ⚡️سید همان‌هایی هستند که پیامبر فرمود اگر سیدی را دیدید و به او سلام نکردید، به من جفا کردید ⚡️سید همان‌هایی هستتد که حضرت زهرا فرمود، حتی اگر سید به شما بد کردند، شما احترام او را نگه دارید، که ما در قیامت، جبران میکنیم ⚡️سید همان‌هایی هستند که امام رضا از قول پیامبر فرمود، نگاه کردن به هر سید و ذریه ما عبادت است ⚡️سید همان‌هایی هستند که در روز قیامت مردانشان به فاطمه اطهر، و زنانشان به ائمه طیبین محرم هستند ⚡️سید همان‌هایی هستند که به فرموده امام صادق در صحنه بسیار تاریک قیامت که تمام مردم وحشت میکنند و از خدا می‌خواهند، خدایا نوری بفرست، گروهی می‌آیند که نوری پیشاپیش آنها در حرکت است و صحنه را نورانی میکند، همه می‌پرسند آیا از پیامبرانید؟ ندا میرسد: نه... آیا فرشتگانید؟.. نه... آیا از شهدایید؟! نه.. پس که هستید.. میگویند "ما ساداتیم، و انتساب به امیرالمومنین، داریم ما از نسل پیامبر و علی هستیم، ما را خدا به کرامت خاص خود اختصاص داده ما ایمن از عذاب و مطمئن به رحمت خداییم" ⚡️سید همان‌هایی هستند که به فرموده امام صادق روز قیامت، خود خداوند آنها را مورد خطاب قرار میدهد که ای سید دوستان و ارادتمندان خود را شفاعت کنید، و وقتی سید کسی را شفاعت، کند شفاعت آنها رد نخواهد شد ⚡️سید همان‌هایی هستند که امام صادق از قول پیغمبر فرمود: وقتی در قیامت به جایگاه مقام محمود رسیدم، تمام گنهکاران امتم را شفاعت میکنم حتی آنها که گناه کبیره کردند، ولی بخدا قسم وقتی به آن موقعیت رسیدم کسانی که فرزندان من و سید و ذریه نسل مرا، اذیت کند هرگز "شفاعت" نخواهم کرد ⚡️سید همان‌هایی هستند که پیامبر فرمود، سیدرا احترام کنید اگر مومن بود بخاطر خدا و خودشان، زیرا هر انسان خوبی را باید احترام کرد و اگر مومن نبود به احترام من جدشان. ⚡️سید همان‌هایی هستند که امام زمان به سید شهاب الدینی فرمود: قدر سید بودنت که به مادرم فاطمه زهرا منسوب میشود را بدان. ⚡️سید همان‌هایی هستند که امام صادق فرمود پیامبر در روز قیامت، ندا میدهد، ای مردم هرکس سادات را احترام، کرده پناه داده و به آنها نیکی کرده بیاید تا تلافی کنم.. و خدا ندا میدهد، ای رسول پاداش آنها با خودت، هر کجا می‌خواهی منزلشان، ده.. و رسول خدا آنها را در "وسیله" (محلی دربهشت) جا میدهد که در دیدگاه پیامبر و خانواده‌اش هستند و آنها را می‌بینند ⚡️سید همان‌هایی هستند بزرگترین و پیرترین علامه‌ها، در برابر کودک سیدی دو زانو می‌نشستند، و به احترامش، قیام میکردند.. . ✅تقدیم به سادات عزیز رولینک👇               http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
✅🍃بخونيد لطفا خيلى وقتتون رو نميگيره.....پشیمون نمیشید از خوندنش ﺗﺨﻤﻴﻦ ﺯﺩﻩ ﺷﺪﻩ ﮐﻪ 93% ﺍﺯ ﻣﺮﺩﻡ ﺍﻳﻦ ﻣﺘﻦ ﺭﺍ ﺑﺮﺍﻱ ﺩﻳﮕﺮﺍﻥ ﺍﺭﺳﺎﻝ ﻧﺨﻮﺍﻫﻨﺪ ﮐﺮﺩ، ﺯﻳﺮﺍ ﺁﻧﻬﺎ ﺗﻨﻬﺎ ﺑﻪ ﺧﻮﺩ ﻣﻲ ﺍﻧﺪﻳﺸﻨﺪ، ﻭﻟﻲ ﺍﮔﺮ ﺷﻤﺎ ﺟﺰﺀ ﺁﻥ 7% ﺑﺎﻗﻲ ﻣﺎﻧﺪﻩ ﻣﻲ ﺑﺎﺷﻴﺪ، ﺍﻳﻦ ﭘﻴﺎﻡ ﺭﺍ ﺑﺮﺍﻱ ﺩﻳﮕﺮﺍﻥ ﺍﺭﺳﺎﻝ ﻧﻤﺎﻳﻴﺪ، ﻣﻦ ﺟﺰﺀ ﺁﻥ 7% ﺑﻮﺩﻡ! خداوند؛در اوقات ذيل ازخنده کردن سخت بدش می اید: 1: خنده كردن در بالاى قبرستان 2: خنده كردن از پشت جنازه 3: در مجلس علما 4: در هنگام تلاوت قرآن كريم 5: در مسجد 6: در هنگام اذان..... 5 . معلومات سحر اميز ... 1_ايا ميدانى زمانى که اذان تمام ميشود؛ دعایت مستجاب میشود.... پس محروم نکن خودت را از دعا؛بعد از تکرار کردن اذان و دعاى معروف (اللهم رب هذه الدعوة التامة....) حتما منتشر کن شايد يکى غير از تو اينرا نميداند، ... 2_ايا ميدانى کجا قرار داده ميشود گناهان تو در حالی که نمازمیخواني؟ رسول خدا صلي الله عليه وآله فرمودند (که بنده ی خدا وقتي بلند شد تانماز بخواند با تمام گناهانش آمده ..... پس گناهانش بر روي سرش وگردنش گذاشته ميشود پس هر بار که که به رکوع وسجود ميرود گناهانش ميريزد) اي کسي که عجله ميکني در رکوع وسجود؛ سجود ورکوعت را تا ميتواني طولاني کن تا گناهانت از تو بريزد اين اجر را از دست نده... 3_ايا ميداني زن نيکو کاري فوت کردو هر وقت قبرش رازيارت ميکردند از خاک قبرش بوي گل مي امد شوهرش گفت که او هيچ وقت خواندن سوره ملک را قبل از خواب ترک نميکرده پس مبارک باد بر ان کسي که خواندن سوره ملک قبل از خواب را براي خودش عادت قرار داده پس بر اين کار حريص باش زيرا نجات ميابي از عذاب قبر "به هر کس دوستش داري خبر بده" 4_ايا ميداني با خواندن آية الکرسى بعد از هر نماز فاصله بين تو وبهشت فقط مرگ است .. یعنی با مرگ ورودت در بهشت تضمینی است... 5_ايا ميداني بعد از تمام شدن نمازنباید عجله کنی وباید مدتي بشينی؛ براي اينکه ملائکه بعد نماز براى تو دعا ميکنند ؛نزد خداوند .... �توجه- توجه- توجه- توجه هرکس در موقعي اذان به موسيقي و ترانه گوش دهد نمي تواند هنگام مرگ شهادتين بگويد واگر منتشر نکني بدان که گناهانت مانع اين کارت شده اند بفرست و بگذار غير از تو ؛کسی توبه کند اللهم صل على محمد واله محمد بخون تا بفهمي خدا چه مهربونه (فقط بخون) فایده.آية الکرسي خواندن آن هنگام خروج از منزل، هفتاد هزار فرشته نگهبان شما ميشوند.... هنگام ورود به منزل، قحطي و فقرهرگز به منزلتان نمي آيد.... خواندن بعد از وضو،شخصيت شما را70درجه بلند مرتبه تر مي سازد.... خواندن قبل ازاستراحت، فرشته هاتمام شب رامحافظتان خواهندبود.... خواندن بعد ازنمازواجب، فاصله شما تابهشت فقط مرگ است... پخش اين پيام زيباصدقه جاريه است ... التماس دعا بدا به حال اشخاصي که .آوازها و جوکها روپخش ميکنند و از نشر آيات قرآن خجالت ميکشند.... اعوذ بالله من الشيطان الرجيم بسم الله الرحمن الرحيم �اللّه ُلاَ إِلَـهَ إِلاَّ هُو الْحَيُّ الْقَيُّوم لا تَأْخُذُهُ سِنَةٌ وَلاَ نَوْمٌ لَّهُ مَا فِي السَّمَاوَاتِ وَمَا فِي الأَرْض مَن ذَاالَّذِي يَشْفَعُ عِنْدَهُ إِلاَّ بِإِذْنِهِ يَعْلَمُ مَا بَيْنَ أَيْدِيهِم ْوَمَا خَلْفَهُمْ وَلاَ يُحِيطُون بِشَيْءٍ مِّنْ عِلْمِهِ إِلاَّ بِمَاشَاء وَسِع کُرْسِيُّهُ السَّمَاوَات وَالأَرْض وَلا يَؤُودُهُ حِفظُهُمَا وَهُوالْعَلِي ُّ الْعَظِيمُ ) خداياکسي که ارسالش کند روزيش را بيشتر کن حتى اگرسرت شلوغه بفرس بخون و ب بزرگی خدا پی ببر.الله اکبر کف دسته چپتو نگاه کن چه عددی میبینی?? 81 خو ب .حالا کف دسته راستتو نگاه کنح چه عددی میبینی?? 18 خو ب.حالا این دو رو از هم کم کن?? میشه63 63 سن پیامبر و بیشتر اصحاب پیامبر خو ب .حالا این دو رو با هم جمع کن?? میشه99 99تعداد القاب خدا و بزرگترین عدد دو رقمی حالا 99 را در 63 ضرب کن?? میشه 6237 تعداد آیات قرآن !! سبحان الله این پیام رو در حد توانت منتشرکن ؛ الان یه دست میذاری رو دکمه میفرستی و فراموشش میکنی ولی روز قیامت چنان ثوابی برات داره که غافلگیرت میکنه مطمئن باش ( و خداوند هرگز خلاف وعده نمیکند) قرآن کریم حضرت علی" فرمودند: وقتی یک انسان جوان توبه می کند از مشرق تا مغرب قبرستان ها برای چهل روز از عذاب قبر نجات داده میشوند حضرت علی می‌فرمایند: نورانی شود چهره کسی که این حدیث را به دیگران می‌رساند. ✅یک نکتــــه مهم : نگو که دستم بنده ... همجوره پخشش کن.بسم الله رولینک👇     http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃💔 ۲۱🍃 نویسنده: ☺ چشمکی زد و رفت!! اتفاقاتی که طی این ترم رخ داد انرژیمو گرفته بود احساس میکردم خیلی خسته شدم اونقدی که نیاز داشته باشم به استراحت مطلق.. چشمام رو بستم و خوابیدم تا رسیدن به مقصدی که ختم شد به آغوش باز علی.. اونقد تو بغلش موندم که بزور کشیدم بیرون، چونه مو گرفت توی دستش و خیره نگاهش رو دوخت به چشمام.. میفهمیدم که مردمک چشمم تند تند داره میچرخه تا علی یه حرفی بزنه از حال دلم و من بزنم زیر گریه.. میفهمید علی حال دلمو که مردمک چشمش تند تند میچرخید که پیدا کنه اشکال حال دلمو.. فقط آروم و زیر لب گفت: سهام خوب بود دلِ قشنگش!! دوباره محکم گرفتم تو بغلش.. وقتی لحطه به لحظه ی بزرگ شدنمون باهم بوده بایدم اینهمه قشنگ منو بفهمه.. بقول خودش، نمکدونش بودم بدون من زندگیش معنا نداشته :) ولی همیشه سکوت میکرد. نمیپرسید چیشده و چرا. تا خودم نمیگفتم نمیپرسید. اما ای کاش تو این مورد میپرسید درد سهاشو.. دستمو گرفت تمام مدتی که برسیم خونه، انگاری میترسید احساس امنیت نکنم تو دلم.. مامان بابا اونقد از اومدنم به خونه خوشحال بودن که مهمونی گرفته بودن! فامیلی برامون نمونده بوده که ولی همون دایی و زن دایی و پروانه.. ولی انگاری یه خبرایی جز اومدن من بود.. پروانه خوشکلتر کرده بود لباس یاسی رنگی پوشیده بود علی همینکه رسیدیم رفت پیرهن سفید پوشید.. گل و شیرینی گذاشته بودن و ... +جییییغ تموم این فکرا و پازل چیدنا نتیجه شد جیغ بلندم.. و همزمان محکم بغل گرفتن پروانه.. همه خندیدن.. +سها برو لباساتو عوض کن حاج اقای مسجد میاد صیغه موقت بخونه تا بعد دیگه ببینیم چی بشه.. انقدی ذوق زده بودم که یادم رفت گله کنم چرا زودتر بهم نگفتن خخخ رفتن لباس آبی خوشکلمو پوشیدم دامن کوتاه و کت خوشکل، یه داداش که بیشتر نداشتم :) رفتم پایین و کنار هن روی مبل دیدمشون.. پریدم جفتشونو بوسیدم.. +خداروشکر دایی اومدی روح خونه برگشت بخدا دلمون پوسید کسی خل بازی در نمیاوورد.. خودمم خندیدم که اینهمه دلقک بودم.. حاج آقا اومد صیغه رو خوند.. چقد همه شاد بودیم.. انگاری کل خستگیامو یادم رفت.. مامان میخندید بابا زن دایی.. دایی شااد بود.. علیم انگار دوباره شد ۲۵ سالش.. شکسته شد بود داداشم تو این چند سال.. بلاخره خندید از ته دل.. تا دیروقت نشستیم دور هم و جشن گرفتیم.. اخر شب هم بابا نذاشت دایی اینا برن خونشون و همونجا خوابیدن.. موقع خواب، گوشیمو نگاهی انداختم.. از یه شماره ی غریبه پیام داشتم.. "رسیدنت بخیر" دلم میگفت استاده، عقلم میگفت غیر ممکنه.. شاید آقای پارسا بود که میگفت شمارمو گیر میاره.. فورا سیو کردم و رفتم تلگرام تا عکس پروفایلشو ببینم.. یه نیمرخ بود پشت فرمون که اون یه نیمرخ هم عینک آفتابی داشت.. ولی تشخیصش برای منی که چند ماه گیر یه لبخندم فهمیدنش سخت نبود.. اسم پروفایلی که لاتین نوشته بود "SePeHr" ٭٭٭٭٭--💌 💌 --٭٭٭٭٭ 🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂 👇👇 http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662