eitaa logo
داستان و پند اخبار فوری طب سنتی اسلامی فوتبال برتر استقلال پرسپولیس ورزش سه
8.8هزار دنبال‌کننده
6.3هزار عکس
3.7هزار ویدیو
66 فایل
|♥️بسم الله الرحمن الرحیم♥️. ﷺ جهت مشاوره @mohamad143418
مشاهده در ایتا
دانلود
✨🍃 🍃🌹 💔 ۳۳🍃 نویسنده: ☺ رفت سمت میزش و منم کوله مو برداشتم و به سرعت رفتم بیرون.. دوست داشتم داد بزنم جیغ بزنم اصلا کل دنیارو با خبر کنم هم از اینکه حالم خوب نبود و هم حالم بهترین بود.. گیج بودم.. هم از خواستن و هم از اشتباه خواستن... هم از حدس خوبم و هم از غرور لعنتیش.. دویدم.. تمام پله های دو طبقه رو دویدم.. دیگه نفسم همراهیم نکرد و زیر اولین درخت ایستادم دستم رو گرفتم به تنه ی درخت و سعی کردم نفس تازه کنم.. چادر و کوله مو مرتب کردم.. با چشم دنبال زهرا و سحر گشتم.. پیداشون نکردم.. گوشیمو آوردم بیرون تا بهشون زنگ بزنم.. بوق اولی که خورد همزمان با جانم گفتن زهرا، آقای پارسا رو به روم توقف کرد.. +زهرا بعد زنگ میزنم.. پرسشگر به اقای پارسا نگاه کردم! +درواقع هیچ کاری ندارم.. یعنی بهونه ای پیدا نکردم برای اینکه بتونم وقتتون رو بگیرم.. اما خب دوست داشتم بیام بهتون بگم که تیپ جدید خیلی بهتر از قدیمیه، هرچند شما همه جوره... مکث کردم منم علاقه ای نداشتم ادامه بده با گفتن "ممنونم لطف دارین" از کنارش رد شدم.. تا رسیدن به سحر و زهرا با خودم فکر میکردم اینکه یکی،باشه آدم رو دوست داشته باشه خیلی جذاب تر از اینه که تو یکیو دوست داشته باشی هرچند که در حالت دوم اونقد عذاب میکشی که حد نداره! ولی شاید همیشه هم ته خواستنا نرسیدن نباشه.. شاید اذیت بشی ڪه تو راه عشق اگه سختی نبود که حافظ نمیگفت "افتاد مشکل ها" ولی بعدش شاید به روزای خوب وصل بشه.. مثلا این روزایی که حدس میزدم.. +هوووی سهااا.. وایسادم.. صدای زهرا بود.. گیج شدم یکم.. برگشتم پشت سرم رو نگاه کردم.. نشسته بودن روی یکی از نیمکتها و داشتن نسکافه میخوردن.. اونقدر تو فکر بودم که ازشون رد شده بودم.. با خنده رفتم سمتشون... سحر با خنده ی گشادی گفت: +عاشقیا شیطون! سرمو انداختم پایین و با لحن بچگونه ای گفتم.. +نعخیرشم کی گفته.. -اره خودم دیدم با پارساعه حرف میزدی.. لبخند نرمی نشست روی لبای زهرا.. همیشه مخالف بود... مخالف بها دادنم به استاد و بها ندادنم به اقای پارسا.. خداروشکر کردم که سحر هنوز از ماجرای منو استاد خبر نداره.. +زهرا ،سها یه روز ناهار بیاین خونمون سوپرایز دارما🙊 بخدا راست میگم شمابیان.. راستی سها اوندفعه که نیوندی با سپهر خونمون میخواستم سوپرایزو بهت نشون بدما... کنجکاو شدم... -بگوخب الان.. +نچ باید بیاین.. -منکه میدونین نمیام.. زهرا بود.. نمیوند.. کلا اجازه نداشت... +عه زهرا فقط یه باره.. -نه امکان نداره.. +باشه سها تو که میای.. +چیه سحر جان تو چرا همیشه در حالت منت کشیدنی... صدای استاد دقیقا جایی نزدیکی گوشم بود.. خودمو کشیدم سمت زهرا و رو به استاد ایستادیم.. +اخه سپهر ببین من بهشون میگم بیاین خونمون سوپرایز دارم پس فردا نمیان.. استاد لبخند ملیحی زدو گفت: -میان دلتو نمیشکنن.. بعد رو کرده به زهرا و گفت.. -مگه نه خانوم؟! زهرا با محجوبیت همیشگیش گفت.. +خیر استاد ممنون من اجازه ندارم.. سحر با لجبازی گفت.. -سها بیاد حداقل.. +ایشون هم میان.. چیزی نگفتم.. ترجیح دادم بدونم قرار چجوری ایشونم برن.. استاد خداحافظی کرد ورفت.. میرفتم خونه ی سحر دوست داشتم سوپرایزشو ببینم.. انگاری این بار خدا دوست داشت من به این سرعت قبول کنم تا شاید بقول زهرا سر عقل اومدم و "چشمام رو به روی واقعیت باز میکردم"‌ ٭٭٭٭٭--💌 💌 --٭٭٭٭٭ 🌸🌹🌸🌹🌸🌹🌸🌹 👇👇 http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
❤💞❤💞❤💞❤💔 ۳۴🍃 نویسنده: ☺ اون شب سپهـرِ این لحظه هام اونقدر پیام داد و گفت بیا که قبول کردم به رفتن.. "آفرین دختر خوب" "سپاس استاد" "باز گفتی استاد" "نه نگفتم کی گفت" و اونقدر این پی ام ها ادامه پیدا کرد تا چشمام سنگین شد و حوابم برد.. صبح هرچی زهرا صدام زد برای رفتن به کلاس امتناع کردم و بلاخره خسته شد و خودش رفت.. وقتی بیدار شدم ساعت حوالی دوازده بود.. کارامو انجام دادم.. ساعت سه با استاد سپهر میومد دنبالم تا بریم خونه ی سحر.. انگاری سوپرایزش افتاده بود شب.. داشتم موهامو شونه میزدم که مامان زنگ زد.. +جان مامان.. -خوبی سها.. +خوبم مامان چخبرا.. -سلامتیت عزیزم...کی میای سها؟! +چطور مامان؟!خیلی نمونده.. -نمیدونم دلم برات تنگ شده +قربون دل مامانیم یه ماه دیگه میام.. نمیدونم چه رابطه ای بود بین بیرون رفتنای من با استاد و دلتنگیای مامان و علی.. نمیدونم اما این موقع ها به رفتنم شک میکردم.. دوباره گوشیم زنگ خوردم و این بار استاد بود.. جواب ندادم.. حاضر شدم و رفتم پایین.. چادر نگهداشتن یکم برام سخت بود اما بهم گفته بود بهت میاد.. میپوشیدم و سختیش چندان مهم نبود.. یه خیابون بالاتر از دانشگاه سوار ماشین شدم.. کیفمو گذاشتم روی پامو برگشتم سمتش.. عینک دودیش روی چشماش بود و برگشته بود سمت من.. با لبخند گفتم "سلام" -سلام سها بانو.. لبخند از عنوان جدید.. -بریم؟! +بله بریم.. چند ثانیه ای به سکوت گذشت.. خواستم لب باز کنم چیزی بگم که گوشیش زنگ خورد... نگاهی به صفحش کرد و رد داد.. چند ثانیه گذشت و باز هم همین اوضاع.. یک بار دو بار سه بار با هفتم دیگه صدای منم در اومد.. +خب چرا جواب نمیدین.. -چون نباید جواب بدم.. +من مزاحمم بله.. با تعجب نگاهم کردم با خنده ی بلند گفت -چرا مزاحم باشی اخه.. من نبازد اینو جواب بدم فقط.. همین.. صورتمو برگردوندم جهت مخالف و زیر لب گفتم: به من چه.. +سها خانوم مثل بچها؟! -نه ولی خب نباید دخالت میکردم.. +باعشه.. حرصم گرفت که توضیحی نداد.. رسیدیم جلوی در خونه ی سحر.. پیاده شدم و منتظر استاد موندم.. با زدن دکمه ی ریموت ماشینش اومد سمت در.. آیفون رو زد.. جییغ سحر بلند شد.. +بیاین تو.. با خنده رفتیم.. در ورودی سالن رو که باز کردیم چشمام خورد به یه عالمه بادکنکای رنگی رنگی.. انگار برای جشن طراحی شده بود.. سحر با لباس عروسکی که پوشیده بود از ته سالن دوید سمتمون.. منو بغل کرد و با استاد سلام علیک کرد.. +چخبره سحر اینجا... -اییی تو چه دوستی هستی که نمیدونی تبلدمه.. +وااای سححرررر چرا نگفتی مننننننن .. من میخام بررررگردمممممم... عقب گرد کردم که سحر اومد جلوم.. آروم زیر گوشم گفت؛ -خر نشو عاشق مگه نمیدونی تولدم تابستونه اوسکولت کردم.. راست میگفتا... من چقد خنگ شده بودم.. تو همین حین یه پسر جوونی از پشت سر سحر بهمون نزدیک شد و گفت "سلام" با یه تیپ لوس و عجق وجق.. نگاه بدش اصلا به دلم ننشست.. سحر دوید و رفت سمتش.. بازوشو بغل گرفت و گفت؛ "آرمین نامزدم" ٭٭٭٭٭--💌 💌 --٭٭٭٭٭ 💞❤💞❤💞❤💞❤ 👇👇 http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
❤💞❤💞❤💞❤💞💔 ۳۵🍃 نویسنده: ☺ تعجب کردم و راستش اصلا خوشحالم نشدم اما دلم نیومد ذوق سحر رو کور کنم.. +جانم عزیزم الهی خوب باشین... با خنده بغلش کردم.. -مرسی مهربون توعم ایشالا استاد با خنده میون حرفامون گفت: +الهی آمین! و چه بد که قند شد و ته دلم آب شد.. بعد از اینکه لباسامونو عوض کردیم رفتیم پایین و جشن دورهمیمون شروع شد و کم کم مهمونایی اضاف شدن که هیچیشون به من نمیخورد.. از تیپهای غیر معقول گرفته تا حرکات غیر عادی که حتی دوست نداشتم اسم دلیلش رو به زرون بیارم.. سحر هم دیگه حواسش به من نبود.. فقط استاد که اونم گاهی بود و گاهی نه... اونقدری حالم بد شد که تحمل فضا برام سخت بود.. اخه من اینجا چیکار میکردم.. منکه کل خلافم عاشق شدن بود.. عشقی که لحظه به لحظه به غلط بودنش پی میبردم اما توانایی عقب گرد نداشتم.. بلند شدم رفتم دستشویی.. مشت مشت آب خنک زدم به صورتم.. باید زودتر میرفتم.. جای من نبود.. تندی خودم رو رسوندم به اتاق سحر و مانتوم رو برداشتم.. اومدم پایین دنبالش گشتم اما نبود.. نگاهمو چرخوندم دور تا دور سالن شاید استاد رو پیدا کنم.. پنج دقیقه ای نگاهش کردم شاید سنگینی نگاهم رو احساس کنه و منو ببینه.. که انگار خدا صدامو شنید و برگشت نگاهم کرد.. التماس رفتن رو ریختم توی چشمام و ازش خواستم بیاد... که اینطور هم شد.. انگار از جمعی که کنارشون ایستاده بود عذرخواهی کرد و اومد سمتم.. +جانم!! -منو برسونید.. +الان؟؟ -بله لطفا.. +چرا؟! -چرا نداره استاد نداره شما منو با اینجا مقایسه کنید من از چه جهت شبیه اینام اگه فکر میکردم سوپرایزتون اینه بیجا میکردم بیام.. منو ببرید.. همزمان با اخرین حرفم پامو کوبیدم زمین.. +باشه باشه بریم!! راه افتادم و پشت سرم اومد.. از سالن رفتیم بیرون نفس عمیق کشیدم.. و زیر لب گفتم "لعنت بهتون" بغض کردم از اشتباه جبران ناپذیرم.. بغض کردم از سواستفاده از اعتماد مامان بابام.. گریه م گرفت از علی که میگفت مواظب سهام باش.. +سهاااا!گریه چرا؟؟؟ قبل از اینکه بتونم جواب بدم خانومی که از رو به رو بهمون رسیده بود ، سینه به سینه ی استاد ایستاد و با لحن نه چندان جالبی گفت: "بح جناب صادقی کبیر" جالب تر از حرف خانوم رو به روییم که فهمیدم به طرز عجیبی کینه از استاد داره، جواب استاد بود که نشون میداد چندان هم بی ربط نیستن بهمدیگه.. "وقتمو نگیر ژاله حوصله تو ندارم" 💌 ادامه دارد💌 💞❤💞❤💞❤💞❤ 👇👇 http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
روزت را با بسم الله و مهربانى و گذشت آغاز كنى و بگذرانی قطعاً برنده اى لبخند خدا يعنى همه چيز لبخندش همراه لحظه هاتون ❤️ #کانال_داستان_و_رمان_مذهبی 👇 🍁🍂🍁🍂🍁🍂 http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
🍃❤️هرکس صبحها سه مرتبه بگوید: 🍃💚«اَلْحَمْدُلِلَّهِ رَبِّ الْعالَمينَ اَلْحَمْدُ لِلّهِ حَمْداً كَثيراً طَيِّباً مُباركاً فيهِ» 🍃❤️هفتاد بلا از او دور می شود که کمترین آن اندوه است. 🍃💚🍃 http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
✨﷽✨ ✅داستانِ واقعی 👈برو به مردم بگو دعا کنند خدا فرجم را نزدیک کند 🔹 خطیب توانا و سخنور دانشمند حجت الاسلام کافی نقل کردند: یک نفر از رفقا از یزد نامه ای به من نوشته؛ آدم دینی خوبی است از عاشقان امام زمان است، از رفقای من است. در نامه چیزی نوشته که مرا چند روز است منقلب کرده؛ گرچه این پیغام خیلی به علما رسیده، به مرحوم مجلسی گفته به شیخ مرتضی انصاری گفته به شیخ عبدالکریم حائری گفته و... ، این بنده خدا نوشته: من چهل شبِ چهارشنبه از یزد می آمدم مسجد جمکران، توسلی و حاجتی داشتم. 🔸 شب چهارشنبه چهلمی، دو هفته قبل بود. در مسجد جمکران خسته بودم، گفتم ساعتی اول شب بخوابم، سحر بلند شوم برنامه ام را انجام بدهم. در صحن حیاط هوا گرم بود، خوابیده بودم یک وقت دیدم از در مسجد جمکران یک مشت طلبه ها ریختند تو، گفتم چه خبر است؟ گفتند: آقا آمده. 🔺 من خوشحال دویدم رفتم جلو، آقا را دیدم اما نتوانستم جلو بروم. حضرت فرمودند: برو به مردم بگو دعا کنند خدا فرجم را نزدیک کند. ☑️ به خدا قسم آی مردم دعاهایتان اثر دارد، ناله هایتان اثر دارد. خود آقا به مرحوم مجلسی فرموده: مجلسی به شیعه ها بگو برایم دعا کنند. هِی پیغام می دهد، به خدا دلش خون است. قربان غریبی ات شوم مهدی جان 📚 کتاب ملاقات با امام زمان در مسجد جمکران، ص۱۵۸ 【 الّلهُــمَّ عَجِّــلْ لِوَلِیِّکَــــ الْفَــرَج 】 http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
🔻 حکایت زیبا و پند آموز پنجره و آینه 🔶جوان ثروتمندی نزد یک روحانی رفت و از او اندرزی برای زندگی نیک خواست. روحانی او را به کنار پنجره برد و پرسید: پشت پنجره چه می بینی؟ جواب داد: آدم‌هایی که می‌آیند و می‌روند و گدای کوری که در خیابان صدقه می‌گیرد. بعد آینه‌ی بزرگی به او نشان داد و باز پرسید: در این آینه نگاه کن و بعد بگو چه می‌بینی؟  جواب داد: خودم را می‌بینم.  دیگر دیگران را نمی‌بینی! آینه و پنجره هر دو از یک ماده‌ی اولیه ساخته شده‌اند، شیشه. اما در آینه لایه‌ی نازکی از نقره در پشت شیشه قرار گرفته و در آن چیزی جز شخص خودت را نمی‌بینی. این دو شی‌ شیشه‌ای را با هم مقایسه کن. وقتی شیشه فقیر باشد، دیگران را می‌بیند و به آنها احساس محبت می‌کند. اما وقتی از نقره (یعنی ثروت) پوشیده می‌شود، تنها خودش را می بیند. تنها وقتی ارزش داری که شجاع باشی و آن پوشش نقره‌ای را از جلو چشم‌هایت برداری تا بار دیگر بتوانی دیگران را ببینی و دوست‌شان بداری. 👇 http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
🔹روزي پیش گوي پادشاهی به او گفت که در روز و ساعت مشخصی بلاي عظیمی براي پادشاه اتفاق خواهد افتاد.  پادشاه از شنیدن این پیش گویی خوشحال شد. چرا که می توانست پیش از وقوع حادثه کاري بکند. پادشاه به سرعت به بهترین معماران کشورش دستور داد هر چه زودتر محکم ترین قلعه را برایش بسازند. معماران بی درنگ بی آن که هیچ سهل انگاري و معطلی نشان بدهند، دست به کار شدند. آنها از مکان هاي مختلف سنگ هاي محکم و بزرگ را به آنجا منتقل کردند و روز و شب به ساختن قلعه پرداختند. سرانجام یک روز پیش از روز مقرر قلعه آماده شد. پادشاه از قلعه راضی شد و با خوش قولی و شرافتمندانه به همه معماران جایزه داد. سپس ورزیده ترین پاسداران خود را در اطراف قلعه گماشت. پادشاه در آستانه روز وقوع حادثه به گفته پیش گو، وارد اتاق سري شد که از همه جا مخفی تر و ایمن تر بود. اما پیش از آن که کمی احساس راحتی کند، متوجه شد که حتی در این اتاق سري هم چند شعاع آفتاب دیده می شود. او فورا به زیر دستان خود دستور داد که هر چه زودتر همه شکاف هاي این اتاق سري را هم پر کنند تا از ورود حادثه و بلا از این راه ها هم جلوگیري شود. سرانجام پادشاه احساس کرد آسوده خاطر شده است. چرا که گمان کرد خود را کاملا از جهان خارج، حتی از نور و هوایش، جدا کرده است. معلوم است که پادشاه خیلی زود در اتاق بدون هوا خفه شد و مرد. پیش گویی منجم پادشاه به حقیقت پیوسته بود و سرنوشت شوم طبق گفته پیش گو رقم خورده بود! 👇 🆔 http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
➖➖➖➖➖➖➖➖➖ ✍دفتر مشق معلم عصبی دفتر را روی میز کوبید و داد زد : سارا…دخترک خودش را جمع و جور کرد ، سرش را پایین انداخت و خودش را تا جلوی میز معلم کشید و با صدای لرزان گفت : بله خانم؟ معلم که از عصبانیت شقیقه هایش می زد ، به چشمهای سیاه و مظلوم دخترک خیره شد و داد زد : (چند بار بگم مشقاتو تمیز بنویس و دفترت رو سیاه و پاره نکن ؟ ها؟ فردا مادرت رو میاری مدرسه می خوام در مورد بچه ی بی انظباطش باهاش صحبت کنم ) دخترک چانه لرزانش را جمع کرد… بغضش را به زحمت قورت داد و آرام گفت : خانوم… مادرم مریضه… اما بابام گفته آخر ماه بهش حقوق میدن… اونوقت میشه مامانم رو بستری کنیم که دیگه از گلوش خون نیاد… اونوقت میشه برای خواهرم شیر خشک بخریم که شب تاصبح گریه نکنه… اونوقت… اونوقت قول داده اگه پولی موند برای من هم یه دفتر بخره که من دفترهای داداشم رو پاک نکنم و توش بنویسم… اونوقت قول می دم مشقامو بنویسم… معلم صندلیش را به سمت تخته چرخاند و گفت : بشین سارا… و کاسه اشک چشمش روی گونه خالی شد… 🍃🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹 کانالی پر ازداستان های 📚نایاب وخواندنی👇 http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
‼️ 🌿محل سکونت امام زمان (عج)🌿 🌷بدون شک امام عصر (ارواحناه فداء) در شهر سامرا به دنیا آمدند. آن حضرت تا روز شهادت پدرشان در منزل ایشان در شهر سامرا بودند. 🔺 در دوران غیبت صغری که حدود ۷۴ سال طول کشید، محل سکونت حضرت مهدی(عج) مشخص نبود. به نظر می رسد آن حضرت(ع) در عراق سکونت داشتند، زیرا چهار نایب خاص آن حضرت(ع) که با ایشان رابطه مستقیم داشتند، در عراق به ویژه شهر بغداد می زیستند و از اینکه نامه های مردم را می گرفتند و به حضرت(ع) می رساندند و جوابش را دریافت می کردند می توان حدس زد که حضرت(ع) محل سکونت خود را جایی قرار داده بودند که امکان دسترسی نایبان و تماس با حضرتش آسان باشد؛ بدین جهت، جز این چهار نفر کسی از محل سکونت آن حضرت(ع) اطلاعی نداشت. 🔸امام صادق(ع) می فرمایند: برای قائم(ع) دو غیبت است، یکی از آن دو کوتاه و دیگری طولانی. در غیبت نخست کسی جای او را نمی داند، مگر شیعیان خاصّ او {بحارالانوار،ج۵۲،ص۱۵۵} به نظر می رسد منظور از شیعیان خاص،نواب اربعه باشند. 💢 دوران غیبت کبری 🔅امام صادق(ع) به ابو بصیر فرمودند: " والنعم المنزل طیبه " علامه مجلسی می گوید : همین جمله دلالت می کند که آن حضرت(ع) بیشتر در مدینه و اطراف آن می باشد{بحارالانوار،ج۵۲،ص۱۵۸} 🔅امام باقر(ع) به کوه طوی اشاره فرمودند{تفسیر عیاشی،ج۲،ص۵۶} با این وجود هیچ کس محل سکونت ایشان را نمی داند. ✨ امام عصر (ارواحناه فداء) به ابراهیم بن مهزیار فرمودند: پدرم از من پیمان گرفته که در سرزمین پهناور و دوردست مسکن گزینم تا از نیرنگ های گمراهان و متمردان امت تازه به دوران رسیده و گمراه، نهان و مصون باشم. این پیمان مرا بر فراز تل های بلند و ریگزارها و سرزمین های مورد اطمینان افکنده است{با خورشید سامرا،ص۸۲} ⚠️ برخی می خواهند بگویند محل سکونت امام زمان(عج) در جزیره خضراء است. برخی دیگر پا را فراتر نهاده با منطبق نمودن اوصاف جزیره خضراء که اطراف آن را آبهای سفیدی گرفته است بر مثلث برمودا عقیده دارند که این مثلث محل زندگی امام زمان(عج) است و می گویند: کسی نمیتواند به آن محل برسد، زیرا هرچه قدرت های بزرگ تلاش کرده اند به آن برسند، بی نتیجه بوده است{جزیره خضراء افسانه یا واقعیت،ص۴۷} 🔰این نظریه صحیح نیست ، زیرا کسی از محل زندگی امام عصر(ارواحناه فداء) اطلاع دقیقی ندارد. علامه حسن زاده آملی می گوید: مرحوم حاجی نوری راجع به جزیره خضراء روایتی نقل کرده است. ایشان می فرمود که جزیره خضراء الان هم هست. از بلاد اندلس است. جزیره ای است خیلی سبز و خرم. نوعا جزیره ها خضراء هستند(به معنی سرسبز). ولی آن جزیره ویژکی خاصی دارد. مهدی فاطمی آن جا را پایتخت خودش قرار داد و محل حکومتش بود. بعد این مهدی فاطمی و جزیره خضراء، سر زبانها افتاد و دهان به دهان نقل شد، و بعضی از این جهاله نقله، مهدی فاطمی را تبدیل کردند به حضرت مهدی(عج) و ایشان را در جزیره خضراء اسکان دادند. و جزیره خضراء را با مثلث برمودا ارتباط دادند، چه چیزها دنباله این حرف آوردند و دیگران هم گرفتند این را در این کتاب و آن کتاب نوشتند. راجع به این مثلث برمودا که خیلی حرفش هست، هم همینطور، متاسفانه آقایان فرمایشی را که می شنوند اینها را می آورند اسناد می دهند به دین و آیین. به دین شریفی که یکپارچه برهان و عقل است: قل هاتو برهانکم ان کنتم صادقین. 📖برخی روایات جایگاه خاصی را برای امام زمان(ع) نام نمیبرد، ولی از حضرت(ع) به عنوان فردی یاد می کند که با مردم و در میان مردم و با آنان حشر و نشر دارند و به گونه ای ناشناس زندگی می کنند. امام صادق(ع) فرمودند: صاحب الامر شباهتی نیز به یوسف(ع) دارد جای انکار نیست که خداوند با حجت خود همان کاری را انجام دهد که با یوسف انجام داد. صاحب الزمان(ع)، آن مظلوم حق از دست داده، در میان مردم رفت و آمد می کنند و در بازار قدم می نهند و گاهی بر فرش منزلهای دوستان می نشینند، لیکن او را نمی شناسند تا زمانی که خداوند به وی اذن دهد تا وی خود را معرفی کند، آن گونه که یوسف(ع) اجازه داد هنگامی که برادرانش گفتند: تو یوسفی؟ گفت آری من یوسفم(کتاب الغیبه،ص۱۶۴) 🚩یکی از مکانهایی که بنابر روایت امام صادق(ع) حضرت مهدی(عج) در آنجا حضور پیدا می کنند، صحرای عرفات است. امان زمان(عج) همه ساله در ایام حج در عرفات حضور پیدا می کنند. امام صادق(ع) فرمودند: زمانی فرا می رسد که مردم امام زمان خود را نبینند، امام(ع) آنها ایام حج آنها را می بیند ولی آنها او را نمی توانند ببینند{کافی،ج۱،ص۳۳۷} بسیاری از علما در کربلا،نجف،کوفه،مدینه،مکه،مسجدالرام، و شهرهایی که دارای مکان های مقدس است امام زمان(ع) را زیارت کرده اند. 👇 http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
💐🍃🌿🌸🍃🌼 🍃🌺🍂 🌿🍂 🌸 📕 ✍در اتاق را که باز کرد هجوم هوای سرد لرزه به جانش انداخت. مطمئن بود که تا ساعت ها باید چیزهایی که ارشیا روی زمین پرت کرده بود را جمع کند... نفسش را فرستاد بیرون و آهسته وارد شد، همه جا ساکت و تقریبا تاریک بود. چادر را از سرش برداشت و آرام چند قدمی پیش رفت. می ترسید که همسرش خواب باشدو خوابش را برهم بزند. نگاهش روی در نیمه باز اتاق زوم شد و بعد دورتا دور سالن چرخ خورد. شوک شد، چیزی که می دید را باور نداشت، ارشیا آنجا روی مبل دراز کشیده و چادر نماز او روی صورتش بود! نمی دانست چه تعبیری از این کار داشته باشد اما از غرور همسرش مطمئن بود... ارشیا و این رمانتیک بازی ها؟! باور کردنی نبود. از ذوق هزار بار مرد و زنده شد. شاید خوب نبود اینطور مچ گیری کردن! با همان لبخندی که حالا پهنای صورتش را پر کرده بود آهسته راه افتاد به سمت در که با صدای او میخکوب شد: _کجا؟ برگشت و نگاهش کرد. چادر را جمع کرده و با چشمانی که به رنگ خون بود به سقف زل زده بود. پس بیدار بود! هنوز برای جواب دادن دودل بود که خودش دوباره گفت: _نتونست نگهت داره؟! هه... خواهرت رو میگم با تعلل نشست و با تمسخر ادامه داد: _اون روز که خوب شاخ و شونه می کشید؟ می گفت به عنوان تنها عضو خانوادت و حامیت داره میبرت! وقتی دنبال یه بچه راه میفتی و بهش اعتماد می کنی ازین بهتر نمیشه... پس فرستادت! عجب نیش کلامی داشت! پای آسیب دیده اش را گذاشت روی میز و مثل کسی فاتح جنگ شده تکیه زد. ریحانه نمی دانست دم خروس را باور کند یا قسم حضرت عباس را؟ این برخورد تند را قبول کند یا صحنه ای که در اوج غافلگیری دیده بود؟! چقدر صبور بود که در همین شرایط هم خوشحال می شد از این که همسرش سعی می کند فرو نریزد! کلیدی که هنوز توی مشتش مانده بود را روی کانتر آشپزخانه گذاشت و از نایلونی که همراهش آورده بود دمپایی های لژدار جدیدش را برداشت و با حوصله به پا کرد. متوجه سنگینی نگاه ارشیا بود اما نباید به روی خودش می آورد. این تو بمیری از آن تو بمیری ها نبود! همیشه که نباید خودش برای آشتی پا پیش می گذاشت! این همه نگاه از دید بالا برای زندگی زناشویی خوب نبود اصلا. شروع کرد به جمع و جور کردن وسایل پخش شده روی مبل ها و زمین. _جالبه! سکوتت جالبه... میشه بجای تمییزکاری بشینی وقتی دارم باهات حرف می زنم؟! با دست خورده های نان روی میز را جمع کرد و نگاهش خورد به شیشه ی مربایی که تازگی ها پخته بود... مربای سیب خورده بود؟ بدون کره؟ ارشیا خم شد و با عصبانیت دستش را کشید. _با توام نه در و دیوار چشم در چشمانش انداخت و زمزمه کرد: _همیشه تلخ بودی دست ارشیا که شل شد، رو به رویش نشست. با بغض ادامه داد: _ولی نه... هیچ وقت به اندازه ی این روزا نبوده. وقتی میگی سکوت نکنم یعنی به توهینات جواب بدم. یعنی بگم حق نداری از همسرت اینجوری استقبال کنی! به وضوح حس کرد که چهره ی ارشیا با هر جمله ای که می شنود پر از تعجب می شود... ⇦نویسنده:الهام تیموری ⏪ .... 👇 http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662 ‌ 🌸 🌿🍂 🍃🌺🍂 💐🍃🌿🌸🍃🌼
💐🍃🌿🌸🍃🌼 🍃🌺🍂 🌿🍂 🌸 📕 ✍به وضوح حس که چهره ی ارشیا با هر جمله ای که می شنود پر از تعجب می شود. _تو حتی زنگ نزدی حال منو بپرسی با اینکه دوستت گفته بود توی راه پله حالم بد شده و بردنم درمانگاه و خبر داشتی! یعنی همین قدر برات ارزش دارم؟ تمام سال هایی که گذشت خوب به همه و حداقل خانوادم نشون داده بودی که چجور تکیه گاهی هستی برام، از پچ پچ هایی که این و اون بعد از دیدن رفتارات توی جمع بیخ گوش هم می کردن می فهمیدم و دم نمی زدم چون همیشه خودم شک داشتم که همه ی دوست داشتنت رو شده باشه! از نشست و برخاست با فامیل و دوستام منعم کردی، خودت حتی یه بار درست و حسابی پات به خونه ی خواهر و مادرم نرسید و با رفتن منم مشکل داشتی، نخواستی درسم رو ادامه بدم یا لااقل بخاطر اینکه بیکار نباشم برم سرکار... نه یه مسافرت و نه تفریحی، نه رفتی و نه آمدی... فقطم خواسته های خودت بوده که اولویت داشته و اونی که همه جا باید کوتاه می اومده من بودم! بعد جالبه که همه ی اینها رو یادت میره و وسط دعوا و جلوی دونفر به زنت میگی برو تو همون آشپزخونه ای که تا حالا بودی، اگرم دیدم اوضاع بر وفق مرادت نیست برمی گردونمت خونه ی بابات! آخه داریم توهین از این بالاتر؟! چرا ارشیا؟ چرا انقدر بی انصافی؟! یعنی بود و نبود همسرت بی اهمیته؟ ببینم مگه من کار بدی کردم یا حق نداشتم به عنوان شریک زندگیت سهیم باشم توی دردت؟ یعنی من... هنوز با اشک پشت سر هم جمله ها را ردیف می کرد که ارشیا آرام گفت: _بس کن ریحانه... بس کن! دستی به صورتش کشید ، سرش را به پشتی مبل تکیه داد و بعد از چند ثانیه مثل کسی که به دنیای دیگری پرت شده گفت: _همون بار اولی که دیدمت فهمیدم مهربونی و صبور، درست برعکس نیکا! اصلا همون موقع فهمیدم که مقایسه کردن شما دوتا باهم اشتباهه، ظلمه، نا حقیه... اون کجا و تو کجا. میان ماه من تا ماه گردون تفاوت از زمین تا آسمان است! تو با اون چادر و تیپ ساده و نگاهی که فقط میخ زمین بود و صدایی که از استرس می لرزید کجا و نیکا با اون پررویی و خودمختار بودن کجا! تمام دغدغه ی زندگیم این شده بود که بدونم کجاست، با کی رفت و آمد می کنه، کدوم مهمونی با کدوم دوست تازه از فرنگ اومدش داره می پره یا حتی توی شرکت با کیا سلام و علیک داره! ساده لوح بود برعکس چیزی که نشون می داد، اگه نبود با وسوسه ی دوتا دوستش پشت پا نمی زد به شوهر و زندگی و آیندش! از طرفی هم مه لقا و خواهر و مادرش خوب بهش خط می دادن واسه اینکه چجوری منو بچاپه و چطوری گولم بزنه که اجازه بدم مدام تو سفرای خارجی همراهشون باشه و با دست و دلبازی و سادگیش شرایط خوش گذرونی اونا رو هم فراهم کنه! چیزی که خودش متوجه نمی شد... من همینجوریم همیشه دلم از دست مامانم پر بود! اصلا شبیه تنها چیزی که نبود مادر بود... حالا دور زندگی خودمم افتاده بود دستش. چقدر تا قبل ازدواج خودشو به آب و آتیش زد و سعی کرد تا نیکا رو جلوی چشم من بزرگ کنه ولی همین که دید از یه جایی به بعد اوضاع خرابه و کلاه خوشبختیمون پس معرکه ست، خیلی نامحسوس پا پس کشید! هه... می دونی؟ حالم بهم می خورد از جمع های زنونه ی مثلا باکلاسشون، جایی که هیچ رد و نشونی از ذات پاک یه موجود ظریف یعنی زن نبود. خنده های بلندی که گوش فلک رو کر می کرد... آرایش و گریم هایی که بیشتر محافلشون رو شبیه بالماسکه می کرد، لباس های گرون قیمتی که فقط برای دو سه ساعت برازنده بود و چشم نواز و بعد نصیب کاورهای خالی ته کمد می شد چون تکراری بودن! تجمل و اسراف و حسادت و چشم و هم چشمی و خیانت! تنها ثمره ی باهم بونشون بود... اما خب، آدمای محدودی هم نبودن. پارتی و عروسی و مهمونی های مختلطشون هم همیشه پابرجا بود. ما اصلا توی همین فرهنگ مسخره بزرگ شدیم... نیکا وقیح بود، یه چیزی فراتر از مادرم! جمله ی معروفی که هزاران بار توی دعواهای مامان و بابا زمان کودکیم شنیدم می دونی چی بود؟ بابا با انگشت اشاره ای که به تهدید بلند می شد می گفت: _"مه لقا، اگه سال اول ازدواج ارشیا رو حامله نبودی، همون موقع سه طلاقه ت کرده بودم تا هم خودت آزاد باشی و هم من انقدر بدبختی نکشم!" بابا شبیه من بود، یا نه... من شبیهشم. با مه لقا و رفتار زنش مشکل داشت. منتها لقمه ای بود که خودش سر جهالت و ذوق جوانی گرفته بود تا از سرمایه ی پدری همسرش استفاده کنه! همیشه می گفت بوی پول مادرت که به مشامم خورد چشمم کور شد و علقم زایل! نفهم بودم که وارد این خانواده شدم. همیشه هم خوشحال بود که دختری نداره تا شبیه مه لقا بشه... ⇦نویسنده:الهام تیموری ⏪ .... 👇 http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662 ‌ 🌸 🌿🍂 🍃🌺🍂 💐🍃🌿🌸🍃🌼