eitaa logo
داستان و پند اخبار فوری طب سنتی اسلامی فوتبال برتر استقلال پرسپولیس ورزش سه
8.8هزار دنبال‌کننده
6.3هزار عکس
3.7هزار ویدیو
66 فایل
|♥️بسم الله الرحمن الرحیم♥️. ﷺ جهت مشاوره @mohamad143418
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
ایده ی زیبای کارت پستال👌😊نظرتون چیه؟😄 ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ 🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما کنـیـد😘🙏 👇🌷 http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662 ‌‌‌‌‌‌
از اون گذشته هر وقت خودم رو تو آینه می دیدم احساس می کردم که خیلی زود بیوه شدم. از همه این حرفا که بگذریم مگه فقط من یه نفر بودم که بعد از مرگ شوهر، ازدواج کردم؟ مدتی در فضای خانه سکوت برقرار شد. سپس ادامه داد: اگه تهرون نمی رفتی و مسئولیت برادر و خواهرت رو به عهده می گرفتی و من مجبور نمی شدم مرتب با بهمن خان یا هر کس دیگه روبرو بشم، شاید شوهر نمی کردم. حق با مادرم بود. من در بدترین شرایط او را تنها گذاشتم، به خاطر سیما از زیر بار مسئولیت شانه خالی کرده بودم. زن دایی و دختر بزرگش سعی داشتند مرا راضی کنند تا به خانه مادرم بروم. ترگل دستش را دور گردنم انداخت و صورتم را بوسید با بغض و گریه گفت: داداش، یعنی میخوای هیچ وقت خونه نیای؟ آویشن هم دست مرا گرفت و روی صورتش گذاشت. در نگاهش هزاران راز بود که نمی توانست به زبان بیاورد. تحت تأثیر قرار گرفتم و کمی کوتاه آمدم. مادرم در حالی که با گوشه روسری اشکش را پاک می کرد، گفت: بهمن تو همین مدت کوتاه ثابت کرده برای بچه ها پدر بدی نیست. مطمئن باش بعد از چهلم خان داداش، من و او میایم تهرون و مثل یه شازده برات عروسی می گیریم. سپس موضوع جمشید را پیش کشید که اگر اسیر محبت بهمن و زیبایی دخترش نمیشد کنترل او مشکل بود. آن روز ناهار در خانه زن دایی بودیم. بعدازظهر، بهمن خان با اتومبیل رنجرورش که تازه خریده بود، دنبال مادرم و بچه ها آ«د. ظاهرا وانمود می کرد از آمدن من خبر ندارد. به محض اینکه مرا دید، مثل یک پدر که سال ها از فرزندش دور بوده در آغوشم گرفت و صورتم را بوسید و گفت: اگر منو بپذیری، قول میدم برای تو و جمشید و ترگل و آویشن ، پدر خوبی باشم و از هیچ چیز مضایقه نکنم. خالصه آن روز نزدیک غروب، با وساطت زن دائی به خانه بهمن خان که در واقع خانه مادرم بود، رفتم. اگر به خاطر بچه ها نبود، هرگز پایم را به آن خانه نمی گذاشتم. آن شب بهمن خان سعی داشت تا آنجا که می توانست، نقش پدرم را بازی کند. بیشتر از گذشته نابسامان خودش حرف می زد و ادعا می کرد در طول زندگی اش هرگز مثل حالا آرامش نداشته و قسم می خورد بین ما و فرزندان خودش هیچ فرقی نمی گذارد. درباره سرهنگ افشار و خانواده اش و رابطه من و سیما همه چیز را می دانست و به شرافت ایلش قسم خورد چنان جشنی برایم برپا کند که کم از مراسم عروسی پسران ضرغامی و قوامی نداشته باشد. با تمام این تعارف ها، من خودم را در آن خانه غریبه می پنداشتم. روز بعد، تنهایی به گورستان دارالسلام رفتم. کنار قبر پدرم گریستم و در حالی که به سنگ قبر خیره شده بودم گفتم: پدر واقعا جای خالی تو رو حس می کنم اگه زنده بودی وضع ما حالا خیلی فرق داشت. پدر هرگز تصور نمی کردم روزی تو نباشی و مادرم زن بهمن خان بشه.. از گورستان به خانه خودمان، همان خانه ای که هزاران خاطره از آن داشتم، رفتم. مسیب ماننده پدرمرده ها، هنوز باور نداشت زن بهادرخان به مردی دیگر شوهر کرده است خیل با هم درد دل کردیم. او از گذشته پدرم از مردانگی اش از یکرنگی اش از اینکه چقدر مادرم را دوست داشت، حرف زد. میگفت بهمن خان هرچه دارد از صدقه سر بهادر خان است و گرچه آدم خوبی است، ولی لیاقت جانشینی پدرم را ندارد. در حالی که خودم احتیاج به دلیداری داشتم از او دلجویی کردم و پس از خداحافظی به خانه مادرم رفتم. آن شب کمی آرامتر از شب قبل بودم. مادرم ظاهرا وانمود می کرد از اینکه کسی دیگر جای پدرم نشسته، خوشحال نیست. او کمتر با من روبرو میشد و با بهمن خان هم زیاد حرف نمی زد.... ادامه دارد..... ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ 🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما کنـیـد😘🙏 👇🌷 http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662 ‌‌‌‌‌‌
آخر شب فرصتی پیش آمد با جمشید به گفت و گو بنشینم. گفتم: خب، پدر مرد و تو خیلی راحت دست از درس کشیدی، آره؟ سرش را پائین انداخت. من دنباله حرف را به زیبایی دختر بهمن خان کشاندم و همراه با شوخی گفتم: مهم نیست داداش. هر کس دیگه هم جای تو بود، عاشق دختری به این خوبی و زیبایی می شد. صورت جمشید تا بناگوش سرخ شد. متوجه شدم نباید دراین باره به او چیزی بگویم. با خوشرویی و لبخند موضوع را عوض کردم و گفتم: از شوخی گذشته، می خوام خیلی جدی نظرت رو درباره بهمن خان بپرسم. او بعد از یک آه عمیق گفت: هیچ کس جای پدر رو نمی گیره، ولی مادرم چاره ای نداشت. خودم بارها پچ پچ این و آن رو درباره او شنیده بودم. کم کم کل عباس چوپون داشت برای مادرم دلسوزی می کرد. باالخره با زرنگی آنچه می خواستم بدانم، از زبانش بیرون کشیدم. او واقعا دختر بهمن خان را دوست داشت. حتی موضوع آن قدر جدی بود که زیبا را به خانه عمه اش برده بودند تا هم مسئله آتش و پنبه را رعایت کنند و هم علاقه ها نسبت به یکدیگر زیادتر شود. روز بعد عازم تهران شدم و مادرم بار دیگر قول داد به محض برگزاری چهلم دائی، به تهران بیاید. به تهران که برگشتم، قبل از هرچیز موضوع ازدواج مادرم با بهمن خان را برای سیما و خانواده اش تعریف کردم. به شدت جا خوردند، ولی پریشانی و ناراحتی مرا که دیدند، سعی کردند ازدواج مادرم را توجیه کنند. خانم سرهنگ می گفت: " کاری که مادرت انجام داد، نه فقط سزاوار سرزنش نیست، بلکه به دلایل مختلف، کاری بسیار پسندیده و معقوله. تو کشور ما زن بیوه ای که جوون و زیبا باشه مثل درخت پرمیوه ست که اگه باغبونی از آن محافظت نکنه، هر رهگذری به میوه اون طمع داره. زنای بیوه یا باید کنج خونه بشینن یا شوهر کنن. " سرهنگ رشته سخن را ه دست گرفت و گفت: " زنی مثل مادر تو، اصل و نسب دار و باوقار و زیبا، نمی تونست تا آخر عمر بدون شوهر بمونه، حتما کسی رو هم که انتخاب کرده، آدمیه که سرش به تنش می ارزه. " گفتم: " بله، بهمن خان از هر حیث مناسبه. یقین دارم برای ترگل و آویشن و جمشید پدر خوبیه. از وضع مالی خوبی هم برخورداره و به هیچ وجه چشمش دنبال دارایی پدر و مادرم نیست، ولی من ناراختم. البته امکان داره زمان همه چیز را حل کنه، اما در حال حاضر نمی تونم بی تفاوت باشم. " سرهنگ گفت: " تو مثل پسرم هستی و خودت می دونی به اندازه سیاوش برات ارزش قائلم. اگه مادرت شوهر نمی کرد، با زیبایی چشمگیری که داشت، نگاه این و اون دنبالش بود و خدای نکرده اگه دشمنا به دروغ به او تهمت می زدن و به گوش تو می رسوندن، خوب بود؟ " حرفای منطقی سرهنگ و خانمش تا اندازه ای به من آرامش داد. کم کم صحبت آمدن مادرم به تهران به میان کشیده شد. گفتم: " به زودی مزاحمتون میشن. " سیما از این که باالخره مادرم راضی شده بود به تهران بیاید و رسما او را برای من خواستگاری کند، بی نهایت خوشحال شد. انتظار من و سیما زیاد طول نکشید. یک شب که سرمای شدید در تهران مردم همان سرشب به داخل خانه ها کشیده بود، زنگ در خانه به صدا درآمد. از خواب پریدم. شب از نیمه گذشته بود. حدس زدم در آن وقت شب غیر از مادرم کسی دیگر نمی تواند باشد. صدای جمشید را که از آیفون شنیدم، دگمه را فشار دادم و با اشتیاق خودم را دم در..... ادامه دارد.... ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ 🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما کنـیـد😘🙏 👇🌷 http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662 ‌‌‌‌‌‌
رساندم. جمشید را در آغوش گرفتم و بوسیدم. بهمن خان و مادرم وقتی مطمئن شدند خانه را درست پیدا کرده اند، از اتومبیل پیاده شدند. با خوشرویی به استقبال دویدم و خوش آمد گفتم. بهمن خان صورت مرا بوسید و مادرم از برخورد گرم من خوشحال شد. آن قدر هوا سرد بود که زیاد نمی شد بیرون از خانه ماند. جمشید رنجرور را داخل حیاط آورد. از طرز رانندگی اش متوجه شدم خیلی با آن اتومبیل تمرین کرده است. با عجله وسایل سفر را که دو چمدان و سه ساک و مقداری خرده ریز بود، برداشتیم و به طبقه دوم رقتیم. دم به دم خوشحالی خودم را به زبان می آوردم. چای درست کردم و برایشان میوه آوردم. چون می دانستم مادرم به تهران می آید، تعدای پتو خریده بودم و به پیشنهاد فروغ خانم، چند دست رختخواب هم از پایین آورده بورم. مادرم همان ابتدا می خواست از وضعیت ساختمان و مستاجر طبقه پایین سر دربیاورد. به گمان اینکه وسایل خانه را با کمک و راهنمایی سیما و مادرش مرتب و منظم کرده ام، با لبخندی پرمعنی و با کنایه گفت: " خانم سرهنگ، بنده خدا، چفدر زحمت کشیده، دستشون درد نکنه. " در حالیکه از حدس او خنده ام گرفته بود، گفتم: " اگر بگم که هموز پای سیما و مادرش به این خونه نرسیده، شاید باورش مشکل باشه. همه اینا به سلیقه فروغ خانم، مستاجر طبقه پایین، مرتب شده. انشاالله فردا با او آشنا میشین و می بینی چه زن مهربون و خوبیه. " همگی خسته بودند و بیش از آن فرصت بحث و گفتگو نبود. بعد از نوشیدن یکی دو فنجان چای، خوابیدند. صبح زودتر از آنها بیدار شدم. رفتم نان خریدم و وسایل صبحانه را آماده کردم. مادرم که بیدار شد، به او گفتم به دانشکده می روم و قبل از ظهر برمی گردم و از بیرون ناهار تهیه می کنم. در حالی که خواب آلود بود، سفارش کرد آمدنشان را به سرهنگ اطلاع دهم. او گفت چون بچه ها تنها هستند، بهتر است که همین امشب به خانه آنها بروند و کار را تمام کنند. طبق معمول هر روز، سیما نزدیک در ورودی داتشگاه تهران منتظرم بود. البته گاهی که زودتر می رسیدم، من منتظر او می ماندم. بلافاصله متوجه شدم از هر روز خوشحال ترم. وقتی به او گفتم که مادرم به اتفاق شوهرش و جمشید آمده اند، ذوق زده شد. پیغام مادرم را که همین امشب قصد دارند به خانه آنها بروند، به او دادم. سیما چنان به هیجان آمده بود که برای خبر دادن به مادرش، به خانه برگشت و من به دانشکده رفتم. حدود ساعت یازده می خواستم به خانه برگردم که سیما را دیدم. از قول مادرش گفت که چون دایی، عمو، خاله و یکی دو نفر دیگر از بزرگان فامیل را دعوت کنند، بهتر است مادرم فردا شب به خانه آنها برود. پیشنهاد مادر سیما منطقی بود. چون بدون حضور بزرگترها، موضوع خواستگاری جنبه رسمی پیدا نمی کرد. به خانه که برگشتم، فروغ خانم و آقای مفیدی همه را به طبقه پایین دعوت کرده بودند، بوی مطبوع غذا در فضای ساختمان پیچیده بود، فروغ خانم و مادم چنان گرم صحبت بودند که انگار سالهاست یکدیگر را می شناسند. بهمن خان هم با آقای مفیدی درباره اوضاع روزگار بحث می کردند. مادرم ضمن تعریف از آنها، می گفت اگر می دانست چنین آدم هایی در این خانه با من زندگی می کنن، هرگز برایم ناراحت نمی شد. مادرم هرگز کلمه مستاجر را به زبان نیاورد و این به دلیل روح بزرگ منشانه او بود. بعد از صرف ناهار از فروغ خانم به خاطر آن همه زحمت تشکر کردم. آقای مفیدی می گفت:... ادامه دارد.... ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ 🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما کنـیـد😘🙏 👇🌷 http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662 ‌‌‌‌‌‌
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
خوراکیهای باحال دو سه دقیقه ای با مایکروویو ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ 🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما کنـیـد😘🙏 👇🌷 http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662 ‌‌‌‌‌‌
‌ 🌼اولین سلام صبحگاهی تقدیم به ساحت قدسی قطب عالم امکان، حضرت صاحب الزمان عج‌و‌باب‌الحوائج🌼 🍃🌸السَّلامُ علیکَ یا بقیَّةَ اللهِ یا اباصالحَ المهدی یا خلیفةَالرَّحمنُ و یا شریکَ القران ایُّها الاِمامَ الاِنسُ و الجّانّ سیِّدی و مَولایْ الاَمان الاَمان🌸🍃 🍃🌺اَلسَّلامُ عَلَیْکَ یا اَباعَبْدِاللَّهِ وَ عَلَى الاَْرْواحِ الَّتى حَلَّتْ بِفِناَّئِکَ عَلَیْکَ مِنّى سَلامُ اللَّهِ [اَبَداً] ما بَقیتُ وَ بَقِىَ اللَّیْلُ وَ النَّهارُ وَ لاجَعَلَهُ اللَّهُ آخِرَ الْعَهْدِ مِنّى لِزِیارَتِکُمْ.🌺🍃 اَلسَّلامُ عَلَى الْحُسَیْنِ وَ عَلى عَلِىِّ بْنِ الْحُسَیْن وَ عَلى اَوْلادِ الْحُسَیْنِ وَ عَلى اَصْحابِ الْحُسَیْن بِسمِ اللّٰہِ الرَّحمٰن الرَّحیم اَلسَّلامُ عَلَیڪُم یَا اَولِیاءَ اللہ وَ اَحِبّائَہُ اَلسَّلامُ عَلَیڪُم یَا اَصفِیَآءَ اللہ و َاَوِدّآئَہُ اَلسَلامُ عَلَیڪُم یا اَنصَارَ دینِ اللہِ اَلسَلامُ عَلَیڪُم یا اَنصارَ رَسُولِ اللہِ اَلسَلامُ عَلَیڪُم یا اَنصارَ اَمیرِالمُومِنینَ اَلسَّلامُ عَلَیڪُم یا اَنصارَ فاطِمَةَ سَیِّدَةِ نِسآءِ العالَمینَ اَلسَّلامُ عَلَیڪُم یا اَنصارَ اَبـے مُحَمَّدٍ الحَسَنِ بنِ عَلِےّ الوَلِےّ النّاصِحِ اَلسَّلامُ عَلَیڪُم یا اَنصارَ اَبـے عَبدِ اللہِ، بِاَبـے اَنتُم وَ اُمّے طِبتُم وَ طابَتِ الاَرضُ الَّتی فیها دُفِنتُم، وَ فُزتُم فَوزًا عَظیمًا فَیا لَیتَنے کُنتُ مَعَڪُم فَاَفُوزَ مَعَڪُم... ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ 🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما کنـیـد😘🙏 👇🌷 http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662 ‌‌‌‌‌‌ ✨ نشر پیام صدقه جاریه است ✨
✍🏻حاج اسماعیل دولابی ( معلم اخلاق شهید_ابراهیم_هادی ) می گفت: خدا یک تار، یک تور و یک تیر دارد. با تار، تیر و تور خودش، آدمها را جذب می کند. مجذوب خودش می کند. تار خدا، قرآن است .نغمه های آسمانی است . خیلی ها را از طریق قرآن جذب خودش می کند. خیلی ها را با تور خودش جذب می کند. مثل مراسم اعتکاف و مراسم ماه رمضان و شب قدر تیر خدا همان بارهای مشکلات است . غالب آدمها را از این طریق مجذوب خودش می کند . اولیاء خدا برای این مشکلات لحظه شماری می کردند . شیخ بهایی می گوید: شد دلم آسوده چون تیرم زدی، ای سرت گردم چرا دیرم زدی. از وقتی بلا و مصیبت به زندگی ام آمد ، فهمیدم من ارزش دارم. ولی گلایه دارم که چرا من را زودتر گرفتار نکردی. سعدی هم می گوید: بزن سیلی و رویم را قفا کن. خدایا من را بزن چون زدن های تو ارزش دارد. پنبه را وقتی می زنند، باز می شود و سفید می شود و ارزش پیدا می کند. اگر کسی به گرفتاری ها چنین نگاهی داشته باشد، دیگر جای ناامیدی برایش باقی نمی ماند.این گرفتاری ها باید زمینه امید ما را فراهم بکند. گرفتاری ها باید زمینه نشاط ما را فراهم کند ولی چون ما با شیوه تربیتی خدا آشنا نیستیم، تا مصیبتی می رسد، ناراحت می شویم. این شیوه خداست! 📚کتاب مصباح الهدی(سخنان مرحوم حاج اسماعیل دولابی رضوان الله تعالی علیه ‎‌‌‌‎‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ 🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما کنـیـد😘🙏 👇🌷 http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662 ‌‌‌‌‌‌
حرف زدن با امام زمان (ع) ✍مرحوم آیت الله میلانی میفرمودند: هر روز بنشینید یک مقدار با امام زمان درد و دل کنید. خوب نیست شیعه‌ روزش شب شود و شب‌اش روز شود و اصلاً به یاد او نباشد.‌ بنشینید چند دقیقه ولو آدم حال هم نداشته باشد، مثلاً از مفاتیح دعایی بخواند، با همین زبان خودمان سلام و علیکی با آقا کند. با حضرت درد و دلی کند. آیت الله بهجت می فرمود: بین دهان تا گوش شما کمتر از یک وجب است. قبل از اینکه حرف از دهان خودتان به گوش خودتان برسد، به گوش حضرت رسیده است. او نزدیک است، درد و دل‌ها را می‌شنود. با او حرف بزنید و ارتباط برقرار کنید. در زمان حضرت امام هادی علیه السلام شخصی نامه‌ای نوشت از یکی از شهرهای دور نامه‌ای نوشت که آقا من دور از شما هستم. گاهی حاجاتی دارم، مشکلاتی دارم، به هر حال چه کنم؟ حضرت در جواب ایشان نوشتند: «إِنْ کَانَتْ لَکَ حَاجَةٌ فَحَرِّکْ شَفَتَیْک‏» لبت را حرکت بده، حرف بزن، بگو. ما از شما دور نیستیم. 📚بحارالانوار/ ج۵۳/ ص۳۰۶ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ 🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما کنـیـد😘🙏 👇🌷 http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662 ‌‌‌‌‌‌
🔆 🔸مرد جوانی در آرزوی ازدواج با دختر کشاورزی بود. 🔹کشاورز گفت برو در آن قطعه زمین بایست. من سه گاو نر را آزاد می کنم اگر توانستی دم یکی از این گاو نرها را بگیری من دخترم را به تو خواهم داد. 🔸مرد قبول کرد. 🔹در طویله اولی که بزرگترین بود باز شد. 🔸باور کردنی نبود بزرگترین و خشمگین ترین گاوی که در تمام عمرش دیده بود. گاو با سُم به زمین می کوبید و به طرف مرد جوان حمله برد. جوان خود را کنار کشید تا گاو از مرتع گذشت. 🔹دومین دَر طویله که کوچکتر بود باز شد. گاوی کوچکتر از قبلی که با سرعت حرکت کرد، جوان پیش خودش گفت: منطق می گوید این را ولش کنم چون گاو بعدی کوچک‌تر است و این ارزش جنگیدن ندارد. 🔸سومین دَر طویله هم باز شد و همانطور که فکر میکرد ضعیفترین و کوچکترین گاوی بود که در تمام عمرش دیده بود. 🔹پس لبخندی زد و در موقع مناسب روی گاو پرید و دستش را دراز کرد تا دُم گاو را بگیرد.اما.........گاو دُم نداشت!!!! 🔴 زندگی پر از ارزش‌های دست یافتنی است اما اگر به آنها اجازه رد شدن بدهیم ممکن است که دیگر هیچ وقت نصیبمان نشود. برای همین سعی کنیم که همیشه فرصت‌های مناسب را دریابیم. ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ 🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما کنـیـد😘🙏 👇🌷 http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662 ‌‌‌‌‌‌
6.81M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
ترفند داریم چه ترفندی 😍🙌 آموزش درست کردن بطریهای کهکشانی که میتونید بعنوان گردن آویز، جاسوئیچی، گیفت، آویز و خیلی چیزای دیگه استفاده‌ کنید و حتی ازشون کسب درآمد کنید .. ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ 🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما کنـیـد😘🙏 👇🌷 http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662 ‌‌‌‌‌‌
🔻 دمنوشی که ویروس سرماخوردگی را تار و مار میکند • دمنوش آویشن ضد سرفه، خلط آور و در درمان آسم موثر است؛ استفاده از دمنوش آویشن، سیاه سرفه و التهاب دستگاه تنفس فوقانی را رفع می‌کند. • این گیاه برای درمان بوی بد دهان، سرفه و تقویت ایمنی بدن مورد استفاده قرار میگیرد. خواص خلط آوری دارد و میتوان از آن بعنوان یک آرامش بخش برای اعصاب استفاده کرد، همچنین کسانی که دچار نفخ معده میشوند، میتوانند این گیاه را به عنوان دمنوش مصرف کنند ! ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ 🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما کنـیـد😘🙏 👇🌷 http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662 ‌‌‌‌‌‌
🔻 چطوری از عطسه های حساسیت فصلی جلوگیری کنیم؟ • چای بابونه بنوشید ؛ چای بابونه اثرات آنتی هیستامینی داشته و برای جلوگیری از عطسه‌های مکرر مفید است. با خوردن روزانه یک لیوان چای بابونه میتوانید به کاهش سطح هیستامین‌های موجود در بدن و عطسه‌های ناشی از آن کمک کنید. ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ 🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما کنـیـد😘🙏 👇🌷 http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662 ‌‌‌‌‌‌