🌼اولین سلام صبحگاهی تقدیم به ساحت قدسی قطب عالم امکان، حضرت صاحب الزمان عجوبابالحوائج🌼
🍃🌸السَّلامُ علیکَ یا بقیَّةَ اللهِ یا اباصالحَ المهدی یا خلیفةَالرَّحمنُ و یا شریکَ القران ایُّها الاِمامَ الاِنسُ و الجّانّ سیِّدی و مَولایْ الاَمان الاَمان🌸🍃
🍃🌺اَلسَّلامُ عَلَیْکَ یا اَباعَبْدِاللَّهِ وَ عَلَى الاَْرْواحِ الَّتى حَلَّتْ بِفِناَّئِکَ عَلَیْکَ مِنّى سَلامُ اللَّهِ [اَبَداً] ما بَقیتُ وَ بَقِىَ اللَّیْلُ وَ النَّهارُ وَ لاجَعَلَهُ اللَّهُ آخِرَ الْعَهْدِ مِنّى لِزِیارَتِکُمْ.🌺🍃
اَلسَّلامُ عَلَى الْحُسَیْنِ
وَ عَلى عَلِىِّ بْنِ الْحُسَیْن
وَ عَلى اَوْلادِ الْحُسَیْنِ
وَ عَلى اَصْحابِ الْحُسَیْن
#زیارتنامه_شهدا
بِسمِ اللّٰہِ الرَّحمٰن الرَّحیم
اَلسَّلامُ عَلَیڪُم یَا اَولِیاءَ اللہ وَ اَحِبّائَہُ
اَلسَّلامُ عَلَیڪُم یَا اَصفِیَآءَ اللہ و َاَوِدّآئَہُ
اَلسَلامُ عَلَیڪُم یا اَنصَارَ دینِ اللہِ
اَلسَلامُ عَلَیڪُم یا اَنصارَ رَسُولِ اللہِ
اَلسَلامُ عَلَیڪُم یا اَنصارَ اَمیرِالمُومِنینَ
اَلسَّلامُ عَلَیڪُم یا اَنصارَ فاطِمَةَ سَیِّدَةِ نِسآءِ العالَمینَ
اَلسَّلامُ عَلَیڪُم یا اَنصارَ اَبـے مُحَمَّدٍ الحَسَنِ بنِ عَلِےّ الوَلِےّ النّاصِحِ
اَلسَّلامُ عَلَیڪُم یا اَنصارَ اَبـے عَبدِ اللہِ، بِاَبـے اَنتُم وَ اُمّے طِبتُم وَ طابَتِ الاَرضُ الَّتی فیها دُفِنتُم، وَ فُزتُم فَوزًا عَظیمًا فَیا لَیتَنے کُنتُ مَعَڪُم فَاَفُوزَ مَعَڪُم...
🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما #حمایت کنـیـد😘🙏
#کانال_داستان 👇🌷
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
✨ نشر پیام صدقه جاریه است ✨
📚در خدمت مادر
در زمان های قدیم، مردمی بادیه نشین زندگی می کردند که در بین آنها مردی بود که مادرش دچار آلزایمر و نسیان بود و می خواست در طول روز، پسرش کنارش باشد. این امر، مرد را آزار می داد و فکر می کرد در چشم مردم کوچک شده است. هنگامی که موعد کوچ رسید، مرد به همسرش گفت مادرم را نیاور، بگذار اینجا بماند. مقداری غذا هم برایش بگذار تا اینجا بماند و از شرش راحت شوم تا گرگ او را بخورد یا بمیرد. همسرش گفت باشد، آنچه می گویی انجام می دهم.
همه آماده کوچ شدند. زن هم مادرِ شوهرش را گذاشت و مقداری آب و غذا در کنارش قرار داد و کودک یک ساله خود را هم پیش زن گذاشت و رفتند. آنها فقط همین یک کودک را داشتند که پسر بود و مرد به پسرش علاقه فراوانی داشت و اوقات فراغت با او بازی می کرد و از دیدنش شاد می شد. وقتی مسافتی را رفتند، هنگام ظهر برای استراحت ایستادند و مردم همه مشغول استراحت و غذا خوردن شدند.
مرد به زنش گفت پسرم را بیاور تا با او بازی کنم. زن به شوهرش گفت او را پیش مادرت گذاشتم. مرد به شدت عصبانی شد و داد زد که چرا این کار را کردی؟ همسرش پاسخ داد ما او را نمی خواهیم، زیرا بعد ها او تو را همان طور که مادرت را گذاشتی و رفتی، خواهد گذاشت تا بمیری. حرف زن مانند صاعقه به قلب مرد خورد و سریع اسب خود را سوار شد و به سمت مادرش و فرزندش رفت، زیرا پس از کوچ همیشه گرگان به سمت آنجا می آمدند تا از باقی مانده وسایل، شاید چیزی برای خوردن پیدا کنند.
مرد وقتی رسید، دید مادرش فرزند را بلند کرده و گرگان دور آنها هستند. پیرزن به سمتشان سنگ پرتاب می کند و تلاش می کند که کودک را از گرگ ها حفظ کند. مرد گرگ ها را دور کرده و مادر و فرزندش را باز می گرداند و از آن به بعد موقع کوچ، اول مادرش را سوار بر شتر می کرد و خود با اسب دنبالش روان می شد و از مادرش مانند چشمش مواظبت می کرد و زنش در نزدش، مقامش بالا رفت.
🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما #حمایت کنـیـد😘🙏
#کانال_داستان 👇🌷
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
✨﷽✨
✍امام على عليه السلام:
گذشته ی امروزت سپرى شد
و آينده اش مورد ترديد است
و زمان حال غنیمت است
📚غررالحكم، حدیث۹۸۴۰
دنبال این نباشید که سال های بیشتری زندگی کنید ... به جای این، در همین سال هایی که زنده اید زندگی کنید...
نگویید: اگر من ماشین فلان رو بخرم می ریم مسافرت!... همین الآن دست زن و بچه ات را بگیر با همین ماشینی که داری یا با اتوبوس برو سفر...
عمر معطل تو نمی مونه... نگو من باید برم خونه جدید که کارتن ظرف های چینی رو باز کنم!، همین الآن ظرف هایی رو که دوست داری از کارتن بیار بیرون و ازش استفاده کن و ازش لذت ببر...
اگر... اگر... اگر... هی اگر اگر نگو که فلان چیز و داشته باشم.... مگه خواسته های آدم تمومی داره؟؟؟ عمر داره می گذره... یهو می بینی که عمرت تموم شده ولی زندگی نکردی...
عمرت رو تلف نکن... زندگی کن و از زندگی ای که الآن داری لذت ببر و شاد باش... حالا اگر آرزوهات هم عملی شد که چه بهتر... ولی اگر نشد گذشته ات رو تعطیل نکردی...
🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما #حمایت کنـیـد😘🙏
#کانال_داستان 👇🌷
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
*شیعهی علے علیه السلام خوار نمیشود*❗️
يڪي از شيعيان اميرالمؤمنين به نام اعمش ميگويد به قصد سفر حج در حرڪت بودم ڪه به زن نابينايي رسيدم!
خدا رو اينطور قسم ميداد: اي ڪسي ڪه خورشيد را بعد از غروب براي اميرالمؤمنين بازگرداندي(رد شمس) بينايي مرا به من بازگردان!
اعمش ميگويد از سخن اين زن تعجب ڪردم و دو دينار از جيبم بيرون آوردم و به او دادم. زن با دستانش آن دو دينار رو لمس ڪرد و به طرف من انداخت و گفت:
اي مرد! مرا به خاطر فقر و بينوايي خوار ڪردي! اف بر تو! همانا ڪسي ڪه آل محمد عليهم السلام را دوست بدارد هرگز خوار و ذليل نميشود!!
اعمش گويد من براي انجام سفر حج رهسپار شدم و در اين مدت همهي فڪر و ذڪرم سخن آن زن بود تا اينڪه سفر تمام شد و به همان منزل برگشتم.
ناگهان آن زن را ديدم ڪه به من نگاه ميڪند! به او گفتم اي زن! مهر و محبت علي ابن ابيطالب با تو چه ڪرد؟
گفت اي مرد! من شش شب خدا را به علي سوگند دادم. شب هفتم ڪه شب جمعه بود ديدم آقايي به خوابم آمد و به من فرمود: اي زن، آيا علي ابن ابيطالب را دوست داري؟
عرض ڪردم: آري! فرمود دستت را بر چشمانت بگذار، آنگاه دعايي خواند و فرمود: خداوندا اگر اين زن با نيت درست علي ابن ابيطالب را دوست دارد پس بينائيش را بازگردان!
سپس به من فرمود دستت را از روي چشمت بردار. من دستم را برداشتم و مردي را در مقابل خود ديدم. عرض ڪردم تو ڪيستي ڪه خداوند به سبب تو به من احسان نمود؟ فرمود:
أَنَا الْخَضِرُ أَحِبَّ عَلِيَّ بْنَ أَبِي طَالِبٍ فَإِنَّ حُبَّه فِي الدُّنْيَا يَصرِفُ عَنڪَ الآفات وَ فِي الْآخِرَة يعيذُڪَ مِنَ النّار.
من خضر از محبين اميرالمؤمنين هستم
همانا ڪه محبت او در دنيا آفات و بديها را از تو دور ميڪند و در آخرت تو را از عذاب حفظ مينمايد.
📖 القطره، ج2، ص212.
📖علامه مجلسي، بحارالانوار، ج42، ص9.
🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما #حمایت کنـیـد😘🙏
#کانال_داستان 👇🌷
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
┄┄┄┅═✧❁﷽❁✧═┅┄┄┄
🔴فرستاده امام زمان (علیه السلام)
ابو عبید الله محمد بن زید بن مروان می گوید:
🏷روزی مردی جوان نزد من آمد، من در چهره او دقت کردم آثار بزرگی در صورتش پیدا بود، وقتی همه مردم رفتند، به او گفتم: کیستی؟
گفت: من فرستاده خلف امام زمان (علیه السلام) به نزد بعضی از برادرانش به بغداد هستم.
گفتم: آیا مرکبی داری؟
گفت: آری در خانه طلحیان است.
گفتم: برخیز وآن را بیاور، غلامم را نیز همراه او فرستادم. او مرکبش را آورد وآن روز نزد من ماند واز طعامی که برایش حاضر کردم خورد، وبسیاری از اسرار وافکار مرا بازگو کرد.
گفتم: از کدام راه می روی؟
گفت: از نجف به سوی رمله واز آنجا به فسطاط آنگاه مرکبم را هی زده وهنگام مغرب خدمت امام زمان (علیه السلام) مشرف می شوم.
صبح هنگام من نیز برای بدرقه با او حرکت کردم وقتی به پل دار صالح رسیدیم، او به تنهایی از خندق عبور کرد ومن می دیدم که در نجف فرود آمد ناگاه مقابل دیدگانم غایب شد!.
📚بحار الانوار، ج ۵۲، ص ۱۷۴ و۱۷۵.
🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما #حمایت کنـیـد😘🙏
#کانال_داستان 👇🌷
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
گنجشکی به خدا گفت:
لانه کوچکی داشتم، آرامگاه خستگیم،
سر پناه بی کسیام بود،
طوفان تو آن را از من گرفت
کجای دنیای تو را گرفته بودم؟
خدا در جواب گفت: ماری در راه لانه ات بود.
تو خواب بودی،
باد و باران را گفتم لانه ات را واژگون کند،
آنگاه تو از کمین مار پر گشودی...
چه بسیار بلاها که به واسطه محبتم
از تو دور کردم و تو ندانسته
به دشمنیام برخواستی!
مردی به قصرها و خانههای زيبا مینگريست.
به دوستش گفت: وقتی اين همه اموال رو
تقسيم میكردند، ما كجا بوديم؟
دوست او دستش را گرفت و به بيمارستان برد
و گفت: وقتی اين بيماریها رو تقسيم میكردند ما كجا بوديم؟
🌸خدايا حُکم و حِکمت در دست توست
واسه داده ها و نداده هات شُكر ...🙏
🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما #حمایت کنـیـد😘🙏
#کانال_داستان 👇🌷
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
آیفون ۱۲ بدون رجیستری با قیمت نجومی ۵۲ میلیون به ایران رسیده
حالا یه سری یوتیوبر امریکایی هم منتظرن آیفون جدید بیاد که با چکش و بیل و کلنگ بیافتن به جونش
نزن حیوان
🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما #حمایت کنـیـد😘🙏
#کانال_داستان 👇🌷
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
#باغ_مارشال_83
در حالی که از حرف او خنده ام گرفته بود، گفتم: " مادرم و برادرم و خواهرام هم تو عروسی من نیستن. "
با تعجب پرسید: " چرا؟ "
فهرست وار ماجرای شب گذشته را برایش تعریف کردم. چند لحظه به فکر فرو رفت. یک دفعه بلند شد و گقت: "
بیش از این نمی تونم اینجا باشم. "
موقع خداحافظی، نگاهی به من انداخت و من هزاران راز را در نگاهش خواندم. بعد از رفتن او، من و بهرام عازم
قصرالدشت شدیم. بین راه از فکر ناهید بیرون نمی آمدم. هرچه سعی کی کردم بی تفاوت باشم، نمی توانستم. بعر
از طی مسافتی، از بهرام خواهش کردم رانندگی کند. خودم کنارش نشستم. همچنان که در فکر ناهید و حرف هایش
بودم، به خودم گفتم: " اگر خانواده سیما به دلیل عدم رضایت مادرم با ازدواج من و او موافقت نکنند، ناهید از هر
لحاظ شایسته است. "
هوا هنوز تاریک نشده بود که به قصرالدشت رسیدیم. یک راست به عمارت محمد خان ضرغامی، رفتیم. از دیدن من
خوشحال شد. توقع داشت بیش از این به دیدنش می رفتم. گفت: " از این که تو تهرون دووم آوردی و تحت تاثیر
حرفای زنونه از تحصیل دست نکشیدی، جای تحسین داره. اگه روزی پزشک شدی، نباید مردم محروم این منطقه رو
فراموش کنی. "
وقتی به او گفتم برای تقسیم املاک پدرم خدمت رسیدم، با کمال میل پذیرفت. به شوخی گقت: " بهمن خان سگ
کی باشه بخواد به پسر بهادر خان کلک بزنه. "
بیش از نیم ساعت وقتش را نگرفتیم و به شیراز برگشتیم.
روز بعد هر کس را که صالح می دانستم، به خانه بهمن خان دعوت کردم و برای بعضی ها که موفق به دیدنشان
نشدم، پیغام فرستادم.
باالخره، پنج شنبه شب فرا رسید. من و بهرام آخرین کسانی بودیم که به خانه بهمن خان رفتیم.
مادرم و بهمن خان با من سر سنگین بودند. من هم روی خوش نشان ندادم. جمشید سرش را پایین انداخته بود.
فهمیدم از رفتار چند شب پیش پشیمان است. از مردها تقریبا آنهایی که باید می آمدند، آمده بودند. محمد خان
ضرغامی در صدر مجلس نشسته بود. بهمن خان و برادرش، پسر دایی نصرالله، بهرام و پدرش و دو نفر از ریش
سفیدان محل که غریبه بودند، همه حضور داشتند. از زن ها فقط یکی از عمه ها بود. عالوه بر چای و میوه، چند قلیان
دور می چرخید و دست به دست می شد. ضرغامی به من اشاره کرد کنار او بنشینم. با وجود او، کسی به خود اجازه
صحبت نمی داد. او خیلی زود وارد اصل مطلب شد.
پدر بهرام با اجازه ضرغامی خواست میانجی شود و اختلاف من و مادرم و بهمن خان را حل کند. ضرغامی گفت: "
تقسیم ارث بهادر خان ربطی به اختلاف خونوادگی نداره، هر چه زودتر تکلیف معین شه بهتره. "
بهمن خان کلیه مدارک را آماده کرده بود. اسناد زمین های کشاورزی محضری نبودند. سه خانه و چند قطعه زمین
ساختمانی که اطراف شیراز واقع بود، سند ثبتی داشتند و باید مراحل اداری را طی می کردند.
بعد از چهار پنج ساعت بحث و گفت و گو، دو قطعه زمین کشاورزی که هر کدام نزدیک به ده هکتار بود و یک
قطعه زمین ساختمانی و یک خانه واقع در دروازه کازرون شیراز به من رسید. اسناد زمین همان جا به نام من نوشته
شد و حاضرین امضا کردند. زمین ساختمانی و خانه باید بعد از انحصار وراثت در دفتر خانه رسمی به نام من ثبت می
شد که قرار شد به بهرام وکالت رسمی بدهم.....
ادامه دارد...
🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما #حمایت کنـیـد😘🙏
#کانال_داستان 👇🌷
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
#باغ_مارشال_84
شام را که آوردند، به حالت قهر امتناع کردم. محمد خان به من نهیب زد دست از بچه بازی بردارم. بعد از صرف
شام، هیچ کس اصرار به آشتی من و بهمن خان و مادرم نداشت که البته بسیار عجیب بود. به هر حال وقتی همه چیز
تمام شد، بهمن خان گفت، زمین های کشاورزی را از من می خرد. بدون این که لحظه ای فکر کنم، گفتم: " به شما
نمی فروشم، ولی هر کس دیگر خریدار باشه، حرفی ندارم. "
مادرم ناراحت شد. رو کرد به محمد خان ضرغامی و گفت: " از وقتی رفته تهرون، دیگه بزرگتری و کوچکتری
سرش نمی شه. "
گفتم: " بزرگترا باید احترامشون رو خودشون نگه دارن که شما احترام برای خودتون باقی نذاشتین. "
محمد خان ضرغامی گفت: " اول این که بهمن خان، باالخره هر چی باشه، به جای پدرت نشسته. "
با معذرت میان حرفش آمدم و گفتم: " بله نشسته. ولی هرگز به جای پدرم قبولش ندارم. "
چیزی نمانده بود بار دیگر دعوا شود. اگر ضرغامی نبود، شاید کار به جاهای باریک می کشید. قرار شد زمین های
کشاورزی را به ضرغامی بفروشم. همان جا به بهرام وکالت دادم بعد از انحصار وراثت و مراحل اداری، غیر از بهمن
خان، هر کس که خودش صالح می داند، خانه و زمین ساختمانی داخل شهر را بفروشد.
قیمت زمین مشخص بود، ولی ضرغامی بیش از مبلغ تعیین شده یعنی ) یک میلیون و هفتصد و پنجاه هزار تومان ( به
موجب یک چک بانکی که باید در تهران وصول می کردم، به من پرداخت و خواهش کرد هرگز دست از تحصیل
برندارم.
شب قبل از ترک شیراز، خانه بهرام بودم که یکی از شب های فراموش نشدنی عمرم است. دانشجویی میلیونر بودم و
کسی که عاشقش بودم، دوستم داشت، اما نمی دانم چرا احساس تنهایی می کردم. دلم نمی خواست مادرم، برادرم و
خواهرانم را ترک کنم و تا این حر به غریبه ها گرایش داشته باشم.
آرزو می کردم پدرم زنده بود، حرف آخر را می زد. یا لااقل مادرم شوهر نمی کرد و مثل همه مادرهایی بود که برای
عروسی پسرشان سر از پا نمی شناسند.
دلهره و اضطراب عجیبی داشتم. به آن همه پول می اندیشیدم. از هر طرف فکر و خیال احاطه ام کرده بود. نمی
دانستم به سرهنگ و خانواده اش چه بگویم. ) اگر آنها بدون مادرم و بهمن خان و فامیلم رضایت نمی دادند من و
سیما ازدواج کنیم، چه می شد!
گاهی بهرام رشته افکارم را پاره می کرد و از گذشته خاطره ای به یادم می آورد. گاهی همسرش جمله ای درباره
ناهید می گفت و یک مرتبه خیالم به آن سو می رفت. صدای زنگ باعث شد گفت و گویمان را قطع کنیم. جمشید
بود، نخواستم به او اعتنا کنم، ولی دست به دور گردنم انداخت و صورتم را بوسید. در حالی که اشک در چشمانش
حلقه زده بود،
گفت: ... " من یه برادر بیشتر ندارم و یه تار موش رو با یه دنیا عوض نمی کنم. "
تحت تاثیر قرار گرفتم. او را بوسیدم و گفتم: " اگر پدرم بود هرگز کار به اینجا نمی کشید. "
جمشید گفت: " مادرمون از این که تو با قهر و غیظ برمی گردی، ناراحته. "
گفتم: " بین من و مادر هر چه بود، تموم شد. او شوهرش رو به من ترجیح داد. سرنوشت من اصلا براش اهمیت...
ادامه دارد...
🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما #حمایت کنـیـد😘🙏
#کانال_داستان 👇🌷
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
#باغ_مارشال_85
جمشید معتقد بود اگر چند روز دیگر یا تا عید نوروز در شیراز می ماندم، همه چیز عوض می شد و می توانستم مادر
را راضی کنم.
گفتم: " فایده ای نداره. اگرم بیاد تهرون، با شناختی که از او دارم، اسباب دلخوری فراهم می کنه و عیش ما تبدیل
به عزا می شه. "
آن شب جمشید نزد من ماند. از حرف هایش متوجه شدم سر تا پای وجودش سرشار از عشق زیبا، دختر بهمن خان
است. اگر پای عشق درمیان نبود، او هم دلش نمی خواست مادرمان شوهر کند. او هم دل خوشی از بهمن خان
نداشت.
باالخره صبح زود با دلی شکسته و ناراحت، رهسپار تهران شدم.
نزدیک غروب به تهران رسیدم. تصمیم داشتم اول به خانه خودم بردم و بعد از رفع خستگی با خاطری آسوده با
سیما روبرو شوم، ولی بی اختیار خودم را روبروی خانه سرهنگ دیدم. زنگ زدم. کوکب خانم در را باز کرد. به
محض این که مرا دید، با عجله به سمت عمارت دوید و سیما را صدا زد. سیما خیلی چشم انتظار بود، ذوق زده و سر
از پا نشناخته به استقبالم دوید. چیزی نمانده بود یکدیگر را در آغوش بگیریم. به اتفاق داخل عمارت رفتیم. مادرش
از دیدن من خوشحال شد ولی سیاوش از این که جمشید را با خودم نیاورده بودم، چهره اش درهم رفت. سیما و
مادرش بی صبرانه منتظر خبر بودند. دلم راضی نشد آن همه شوق و ذوق را با گفتن آنچه بین من و مادرم گذشته
بود، از بین ببرم.
گفتم: " هرچه ما بخوایم. مادرم و بقیه، احتمالا حرفی ندارن. "
سیما تاریخ حرکتشات را به تهران پرسید.
چند لحظه ساکت شدم. عاقبت گفتم: " معلوم نیست. شاید به زودی مزاحم بشن. "
جواب نامشخص من آنها را به قکر و حدس و گمان واداشت.
سیما گفت: " چرا با شک و تردید حرف می زنی؟ شاید یعنی چه؟ اگه مادرت آماده نیست یا فکر دیگه دارن بگو.
چرا رودرواسی می کنی؟ "
هرچه سعی می کردم حالت درونی ام را بروز ندهم، امکان نداشت. خانم، من و سیما را تنها گذاشت. بعد از مقدمه
ای کوتاه گفتم: " خیلی از جوونا بودن که بدون موافقت پدر و مادرشون ازدواج کردن و خیلی هم خوشبخت شدن.
" سپس ماجرا را برایش تعریف کردم.
مخالفت مادرم برای سیما چندان اهمیت نداشت. به دلایل مختلف از او خوشش نمی آمد. گفت: " مادرت از
خواستگاری به این طرف نه سراغی از من گرفته، و نه حتی تو نامه های تو یادی از من کرده. "
وقتی موضوع را با سرهنگ و خانمش درمیان گذاشتم چنان ناراحت شدند که مدتی سکوت کردند. سرهنگ با چهره
ای درهم گفت: " ما به همه گفتیم که خسرو اون قدر تو شیراز فامیل داره که می خوان جشنی مفصل تر اونجا
برگزار کنن. چطور بگم هیچ کدوم از فامیالاش تو جشن عروسی او شرکت نمی کنن؟ "
مادر سیما گفت: " هر طور شده باید راضیش کنی، وگرنه غیر ممکنه. "
سرهنگ گفت: " ما تو رو ، طور دیگه معرفی کردیم. چطور الان بگیم کس و کار ندای؟ "
زوری که ناراحت نشوند، گفتم: " منظورتون رو از طور دیگه متوجه نمی شوم. ...
ادامه دارد..
🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما #حمایت کنـیـد😘🙏
#کانال_داستان 👇🌷
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
🥀آدمی به خودی خود نمیافتد،
🌴اگر بیافتد، از همان سمتی است
که به #خــدا تکیه نکرده...
🌿به خدا تکیه کنید 🌿
🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما #حمایت کنـیـد😘🙏
#کانال_داستان 👇🌷
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
هیچ بارانی رد پای
خوبان😊 را از کوچه باغ
خاطراتمان
نخواهد شست
,امروز و هر روزتون
قشنگ وپر از
خاطرات بیاد ماندنی👌
سلام صبحتان
بخیر وشادی😄
@Dastanvpand
💞🌺💞🌺💞🌺
🔵عاشق خدا باشید تا خدا هم عاشق شما باشد
🌸خدا به يكی از صدّيقان وحی فرستاد:
من بندگانی دارم كه آنان مرا دوست دارند، من نيز آنها را دوست دارم
💠 آنان واله و شيدای منند، من نيز واله و شيدای آنانم؛
⚫️کسانی که آنگاه كه شب فرا میرسد و تاريكی همهجا را فرا میگيرد و رختخوابها پهن میگردد و هركه با دوست خود خلوت میكند،
☑️اينان برای من به پا میخيزند صورتهايشان را بر زمين مینهند و با كلام من، با من سخن به آهسته گويند،از نعمت های من تشکر میکنند.
🌙برخی ناله كنند و برخی آه كشند و برخی میگريند،برخی بر پای می ايستند، برخی می نشينند، برخی ركوع كنند و برخی سجده.
🌕آنچه را به خاطر من تحمّل میكنند، میبينم و آنچه از دوستی من میگويند و شكوه می كنند، میشنوم.
🔴 كمترين چيزی كه به آنها عطا كنم سه چيز است:
1️⃣ از نور خويش در دلهايشان بتابانم تا همانگونه كه من از آنها آگاهم، آنها نيز از من آگاه باشند.
2️⃣اگر آسمانها و زمينها و آنچه در آسمان و زمين است در ترازوی اعمال آنها باشد، من برای ايشان كم شمارم.
3️⃣ رويم را به سوی آنها بگردانم. آيا میدانی به كسی كه رويم را به او میگردانم، ميخواهم چه عطا كنم..؟
♦️▪️♦️▪️♥️▪️♦️▪️♦️
📗کتاب شریف لقاءالله
🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما #حمایت کنـیـد😘🙏
#کانال_داستان 👇🌷
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
✨شیخ رجبعلی خیاط میفرمود✨
بطری وقتی پر است و میخواهی
خالی اش کنی ، خمش میکنی ...
هر چه خم شود خالی تر میشود ؛
اگر کاملا رو به زمین گرفته شود
سریع تر خالی میشود ...
دل آدم هم همین طور است ؛
گاهی وقتها پر میشود از غم ، غصه ،
از حرفها و طعنههای دیگران ...
قرآن میگوید :
"هر گاه دلت پر شد از غم و غصه ها ؛خم شو و به خاک بیفت ؛
" این نسخهای است که خداوند برای
پیامبرش پیچیده است :
"ما قطعا میدانیم و اطلاع داریم، دلت میگیرد،
به خاطر حرفهایی که میزنند."
"سر به سجده بگذار و خدا را تسبیح کن"
📖سوره حجر آیه ۹۸ "
🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما #حمایت کنـیـد😘🙏
#کانال_داستان 👇🌷
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
جوانی که از ترس جهنم مرد!
منصور عمار گوید: سالی به زیارت خانه خدا می رفتم که به کوفه رسیدم . شبی از خانه بیرون آمدم و از کوچه ای گذشتم . صدای مناجات شخصی را شنیدم که می گفت:
«خدایا! به عزت و جلال تو سوگند که من با گناهم، در پی مخالفت با تو نبودم و به عذاب تو نیز جاهل نبودم، لیک خطایی سر زد و شقاوت درون، مرا به گناه آلوده ساخت و پرده پوشی تو بر خطای بندگان مغرورم ساخت و از روی جهل و نادانی، عصیان ورزیدم. خدایا! حال، چه کسی مرا از عذابت می رهاند و اگر دستم از ریسمان رحمتت کوتاه شود، به ریسمان چه کسی چنگ زنم؟!»
من خواستم وی را بیازمایم. از این رو، دهان بر شکاف در نهادم و این آیه را خواندم: «یَا أَیُّهَا الَّذِینَ آمَنُوا قُوا أَنفُسَکُمْ وَأَهْلِیکُمْ نَارًا وَقُودُهَا النَّاسُ وَالْحِجَارَةُ عَلَیْهَا مَلَائِکَةٌ غِلَاظٌ شِدَادٌ.» (سوره تحریم/ آیه 6 )
ای اهل ایمان! خود و خانواده تان را از آتشی که هیزمش انسانها و سنگهایند، نگاه دارید؛ آتشی که فرشتگانی خشن و سختگیر بر آن گمارده شده اند.
او، فریادی کشید و ساعتی ناراحتی و ناله کرد و سپس خاموش شد. خانه را نشان کردم و روز دیگر آمدم تا از وی خبر بگیرم. جنازه ای دیدم بر در سرای نهاده اند و پیرزنی که پیاپی به خانه می رود و بیرون می آید.
پرسیدم ای مادر! این مرد کیست که از دنیا رفته است؟
گفت: «جوان خدا ترسی از فرزندان رسول خدا(ص)، دیشب در حال راز و نیاز با خدا بود، مردی از این جا می گذشت، آیه از قرآن بخواند، او بیفتاد و ساعتی ناراحتی کرد و جان داد.»
گفتم: «خوشا به حالش، چنین اند اولیای خدای!»
🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما #حمایت کنـیـد😘🙏
#کانال_داستان 👇🌷
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
آتشسوزی و انفجار سمند دوگانهسوز در محور عسلویه
🔺 هیچ وقت از کنار ماشین در حال سوختن رد نشید
🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما #حمایت کنـیـد😘🙏
#کانال_داستان 👇🌷
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
بعد از « خیس شدن گوشی » چطوری میتونیم مانع از خراب شدنش بشیم ؟! 🤔
کافیه مراحل بالا رو به دقت انجام دهید تا به گوشی صدمهی بیشتری وارد نشه ☝️
🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما #حمایت کنـیـد😘🙏
#کانال_داستان 👇🌷
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎙حاج احمد کافی
آخرالزمان و سختی های #ازدواج
حوادث آخرالزمان ونشانه های ظهور
🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما #حمایت کنـیـد😘🙏
#کانال_داستان 👇🌷
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
#باغ_مارشال_86
سرهنگ گفت: " من گفتم دومادم پسر یکی از خوانین اسم و رسم داره شیرازه، حالا چطور توجیه کنم خان زاده ای
فامیل نداره؟ "
گفتم: " حقیقت رو بگین که من با مادرم بگومگو کردم و اونا مخالف هستن از تهرون زن بگیرم. "
سرهنگ گفت: " امکان نداره بدون وجود مادرت راضی بشیم. "
مادر سیما تاکید داشت بار دیگر به شیراز برگردم. سیما ساکت بود و من کم کم داشتم عصبانی می شدم.
وقتی قاطعیت آنها را دیدم و فهمیدم بدون حضور مادرم، عروسی من و سیما ممکن نیست، گفتم: " من آدم فقیری
نیستم. اموال پدرم تقسیم شده و مبلغی که به من رسیده، اون قدره که بشه چند خونه خرید و سرمایه گذاری کرد و
بهترین جشن رو برپا کرد. محاله برای رضایت مادرم به شیراز برگردم و غیر ممکنه مادرم بیاد تهران و اگه عدم
حضور او و فامیلم باعث آبروریزی شما می شه، من مایل نیستم اسباب ناراحتی شما بشم. اگه حاضر نیستین، همین
الان خداحافظی می کنم. خیلیا بودن که از من و سیما بیشتر یکدیگر و دوست داشتن و به وصال هم نرسیدن. مسلما
برای سیما شوهری بهتر از من پیدا می شه. "
رنگ از رخسار سیما پرید. انتظار چنین حرفی را نداشت. با حالتی برآشفته گفت: " چی می گی خسرو؟ خداحافظی
یعنی چه؟ مگه عقلت رو از دست دادی؟ "
گفتم: " در وهله اول، آبروی پدر و مادر و فامیلت مهمه، اگه شرط اصلی حضور مادرم باشه، راهی غیر از خداحافظی
نیست ومن معذرت می خوام از این که مزاحم شما شدم. "
بلند شدم از عمارت خارج شوم که سیما جلویم را گرفت. نشستم. سرم پایین بود. منتظر بودم حرفی بزنند. سرهنگ
که از رفتار من خوشش نیامده بود، عصبانی شد و گفت: " برای ما مهم نیست. خیال می کنی باید به دست و پات
بیفتیم که با دختر ما ازدواج کنی؟ "
گفتم: " نه جناب سرهنگ، چنین انتظاری ندارم. شمارو پدر خودم می دونم و من باید به دست و پای شما بیفتم،
چون من سیما رو دوست دارم ولی مادرم را می شناسم. اگه راضی بشه بیاد تهران، جشن ما رو تبدیل به عزا می کنه.
"
تلفن زنگ زد. سرهنگ گوشی را برداشت و چون صحبت خصوصی بود، یه یکی از اتاق ها رفت. سیما که جلوی
پدرش نمی توانست راحت حرف بزند، با عصبانیت رو کرد به من و گفت: " این حرفا چیه که می زنی؟ یعنی من اون
قدر برات بی اهمیت هستم که به همین آسونی ول کنی، بری؟ یعنی دروغ می گفتی خصلت یه عشایر وفا به عهده! "
گفتم: " راحت نیست. خیلی برام مشکله، اما در دوست داشتن نباید شرط گذاشت. شما دارین شرط می ذارین، بدون
حضور مادرم ممکن نیست. "
مادر سیما که دلش نمی خواست دخترش را آن طور پریشان و اندوهگین ببیند، با زبان خوش و لحنی مالیم گفت:
" خسرو خان این غیر ممکنه تو و سیما از هم دست بکشین. به همه ثابت شده چه قدر همدیگرو دوست دارین، فقط
اگر مادر و خانواده ات میومدن تهرون، بهتر بود. "
گفتم: " هر جوونی دوست داره کنار خونواده اش سر سفره عقد بشینه. اگه پدرم زنده بود، این طور نمی شد. با
شناختی که از مادرم و همه طایفه ام دارم، اصرار ما فایده ای نداره. "
سیما کالفه بود. خیال می کرد، ناهید را دیده ام و تحت تاثیر او قرار گرفته ام.. با بغض گفت: " خوب، اگه پشیمون
شدی، می تونی برگردی شیراز و با او ازدواج کنی. .....
ادامه دارد...
🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما #حمایت کنـیـد😘🙏
#کانال_داستان 👇🌷
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
#باغ_مارشال_87
هر وقت سیما درباره ناهید حرف می زد و شک می کرد، نمی دانم چرا بی اختیار خنده ام می گرفت.
فقط یک جمله به او گفتم: " هرگز کسی رو به اندازه تو دوست نداشتم و ندارم. "
خداحافظی کردم و به خانه خودم برگشتم.
آقای مفیدی و فروغ خانم گمان می کردند حتما سال تحویل در شیراز می مانم. اصال انتظار مرا نداشتند. ابراهیم
برایم یادداشت گذاشته بود به خاطر جشن ازدواج من به اهواز نرفته و مادرش را راضی کرده برای خواستگاری از
فرزانه به تهران بیاید.
آن شب مجید به دیدنم آمد و تا آخر شب باهم بودیم. روز بعد، دوباره به خانه سرهنگ رفتم. فکر می کردم
سرهنگ از من دلخور است. ولی رفتارش طوری بود که انگار روز گذشته هیچ اتفاقی نیفتاده است. با همسرش و
سیما به توافق رسیده بودند که بدون رضایت مادرم، جشن عروسی را برپا کنند.
از آن بعد، گفت و گوها همه درباره عقد و عروسی و مهمانان و مکان جشن بود. حیاط و عمارت خانه سرهنگ برای
جشن و پذیرایی مناسب بود، ولی سرهنگ اصرار داشت جشن در باشگاه افسران برگزار شود.
روز جشن، پنجم فروردین تعیین شد. نام کسانی را که باید دعوت می شدند، یادداشت کردیم و سرهنگ تلفنی به
یکی از دوستانش که در خیابان شاه آباد چاپخانه داشت، سفارش کارت داد.
سه روز به عروسی مانده بود که جهیزیه سیما را با تشریفات خاصی به خانه من آوردند. فروغ خانم در حالی که روی
آتش اسفند می ریخت، مثل یک مادر مهربان مرتب دعا می کرد در زندگی خوشبخت شویم. عمه و خاله سیما و خان
و دو دختر آقای قاجار به کمک سه سرباز آمده بودند وسایل را مرتب کنند. از لوازم خرده ریزه که بگذریم، مبل و
میز و صندلی به سبک لویی، ظروف کریستال و چینی، اجاق گاز، یخچال، تلویزیون، رادیوگرام و تخت و کمد، چشم
همسایگان و فروغ خانم را خیره کرده بود.
وسایل آنقدر زیاد بود که چیدن آن به سلیقه سیما، تا نزدیک نیمه شب طول کشید. در حالی که کمک می کردم،
گاهی یاد مادرم و ترگل و آویشن می افتادم...
روز بعد، من و سیما و مادرش به همراه یکی از دختران قاجار که او را خوش سلیقه می دانستند، برای خرید عروسی
به بازار رفتیم. انتخاب جواهرات و رخت و لباس به عهده سیما بود، ولی آینه و شمعدان نقره را مادرش انتخاب کرد.
لباس عروسی را از کوچه برلن خیابان الله زار خریدیم. تنها چیزی که مخالف بودم ولی چاره ای جز تسلیم نداشتم،
لوازم آرایش بود. انتخاب آن همه لوازم آرایش مرا وادار کرد از سیما بپرسم: " من که از آرایش خوشم نمیاد، پس
اینارو کجا مصرف می کنی؟ "
با لحنی که ناراحت نشوم، گفت: " باالخره مصرف می شه. "
به هر حال حیفم آمد آن همه پول بابت لوازم آرایش هدر رود. البته از طلا و جواهرات هم خوشم نمی آمد، اما چون
طلا در هر زمان قابل فروش بود و همچنین دلم می خواست سیما بین دوستان و فامیلش سرافراز باشد، هیچ مخالفتی
نکردم.
لباس دامادی را هم که چند هفته پیش سفارش داده بودم، از خیاطی گرفتم. تقریبا خرید عقد را انجام دادیم.
تزیینات اتاق عقد دو روز طول کشید. کسانی که سفره عقد را چیده بودند، ادعا داشتند سلیقه شان مورد پسند دربار
است.....
ادامه دارد...
🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما #حمایت کنـیـد😘🙏
#کانال_داستان 👇🌷
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
#باغ_مارشال_88
باالخره روز بستن عهد و پیمان فرا رسید. ساعت هفت صبح سیما را به آرایشگاه بردند. نزدیکی های ظهر اتومبیل
یکی از امرای ژاندارمری را که تازه از خارج آورده بود، گل زدم و ساعت پنج بعد از ظهر با ماشین عروس، دنبال
سیما به آرایشگاه رفتم. در میان خرمنی از حریر سفید و غرق در آرایش منتظرم بود.
باید زبان به ستایش می گشودم و مانند سایر دامادها می گفتم چقدر زیبا شده، ولی برخلاف انتظار او، در حالی که
لبخند می زدم، گفتم: " تو اون قدر زیبایی که دیگه احتیاج به این همه آرایش نداری. "
چون می دانست از آرایش غلیظ خوشم نمی آید، با لحنی که انگار پشیمان است، گفت: " رسمه، مطمئن باش بعد از
مراسم همه رو پاک می کنم. "
بازوی او را گرفتم و به سمت اتومبیل بردم. سوار شدیم. نمی دانم چرا یکباره موجی از دلهره و اضطراب به سراغم
آمد. بغض گلویم را گرفته بود. آن طور که باید، شاد نبودم. سیما هم تعجب کرده بود. گفت: " چیه؟ چرا آنقدر
ناراحتی؟ اگه به خاطر آرایشه، برگردیم آرایشگاه، صورتم را با آب و صابون بشورم. "
گفتم: " نه، اصلا ناراحت نیستم. شاید ذوق زده ام. باورم نمی شه تو باالخره مال من شده باشی. "
خنده اش به من تسکین می داد ولی حالتی کرخ شده بودم.
جای مادرم،ترگل و آویشن و جمشید را خالی می دیدم.
از آرایشگاه تا خیابان پاستور راهی نبود. کوچه عسجدی چراغانی شده بود. و عده ای منتظر ما بودند. مادر سیما
برایمان اسفند دود کرد و در میان هلهله و شادی، در حالی که مرتب نقل و گل و سکه روی سرمان می ریختند، داخل
عمارت رفتیم. تقریبا همه آنهایی که دعوت شده بودند، آمده بودند. من دست سرهنگ را بوسیدم. او هم صورت مرا
بوسید و برایم آرزوی خوشبختی کرد. روی مبلی که با پر طاووس تزیین شده بود، نشستیم. عکاس مدام عکس می
گرفت و به من تذکر می داد اخمهایم را باز کنم. یکی از زن های شوخ طبع گفت: " هرگز دومادی به ترشرویی تو
ندیدم. "
با ورود عاقد همه ساکت شدند. دو دختر جوان روی سرمان دستمال حریری گرفته بودند و دختری دیگر مشغول
ساییدن قند بود. عاقد، سرهنگ را می شناخت. سراغ پدرم را گرفت، بی اختیار اشک در چشمانم حلقه زد و هر چه
خواستم خودداری کنم، نمی توانستم. سیما هم تحت تاثیر قرار گرفته بود. با معذرت، برای چند لحظه اتاق عقد را
ترک کردم و به دستشویی رفتم. در را بستم و های های گریستم. سپس صوتم را شستم و برگشتم. کمی سبک شده
بودم. از صبح که می خواستم دنبال سیما بروم، احساس تنهایی می کردم و بغض در گلویم گیر کرده بود. خطبه عقد
خوانده شد و من و سیما، بعد از یک سال و نیم انتظار رسما زن و شوهر شدیم.
یکی از شاهدان آقای مفیدی بود و فروغ خانم هم نقش مادر را ایفا می کرد.
هوا کم کم رو به تاریکی می رفت. رفته رفته مدعوین خانه را برای رفتن به باشگاه ترک می کردند. فقط کوکب خان
و دو سرباز برای جمع و جور کردن ریخت و پاش ها مانده بودند. من و سیما باید در خانه می ماندیم تا از باشگاه به
دنبالمان بیایند.
در این فاصله سیما به من قول داد جای خالی مادر و بقیه فامیل را پر کند. می گفت آرزوی چنین روزی را داشته
است.
گفتم: " منم خوشحالم، باالخره به هم رسیدیم و لجبازی مادرم تاثیری تو تصمیم گیری ما نداشت. ..
ادامه دارد....
🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما #حمایت کنـیـد😘🙏
#کانال_داستان 👇🌷
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
چطوری جوهر روی لباس رو پاک کنیم ؟! 🤔
کافیه مقداری خمیر دندان رو محل قرار دهید و اجازه دهید خشک شود سپس لباس را بشورید و لکه جوهر پاک می می شود
🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما #حمایت کنـیـد😘🙏
#کانال_داستان 👇🌷
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
🔻 روزی ۱ قاشق روغن زیتون، عمرتان را طولانیتر میکند
• روغن زیتون خطر ابتلا به حملات قلبی و سکته مغزی را کاهش داده و به دلیل خواص آنتی اکسیدانی به جلوگیری از رشد سلولهای سرطانی کمک میکند
🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما #حمایت کنـیـد😘🙏
#کانال_داستان 👇🌷
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
راهِ #افزایش_طول_عمر
حضرت موسی به #عروسی دوجوان مومن و نیک سرشت قومش دعوت شده بود، آخر شب در هنگام خداحافظی عزرائیل را بر بالای خانه #بخت_و_حجله #عروس_و_داماد دید!!!از او پرسید تو اینجا چه میکنی؟عزراییل گفت امشب آخرین شب زندگی این #عروس داماد است ماری سمی درمیان بستر این دوجوان خوابیده ومن باید در زمان ورود وهمبستر شدن آنها دراین حجله جان هر دو را به امر پروردگار دراثرنیش مار بگیرم . موسی با اندوه از ناکامی و مرگ این دوجوان نیکوکار و مومن قومش رفته وصبحگاهان برای برگذاری مراسم دعا و دفن آن دو بازگشت امادر کمال تعجب و خوشحالی عروس و داماد زنده و خندان از دیدن پیامبر خدا درحال بیرون انداختن جسد ماری سیاه دید!!!
از خدا دلیل دادن این وقت وعمر اضافه به ایشان را پرسید؟ جبرییل نازل شدو گفت .....⁉️⁉️⁉️
ادامه داستان👇👇👇❤️
https://eitaa.com/joinchat/819331137Ccc66733c46