فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
ایده گلدوز ی
🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما #حمایت کنـیـد😘🙏
#کانال_داستان 👇🌷
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
#با_تو_هرگز_137
بعد باهم ایستادیم وطلوع آرام آرام خورشید رو تماشا کردیم
لبخندی زدوگفت :دلم برای بچگی هامون تنگ شده چه دنیای قشنگی داشتیم دنیامون مثل بهشت بود نه غمی بود ونه غصه ای من وتو بودیم و با یه دنیا شادی هیچ غریبه ای حق ورود به دنیای ما رو نداشت یادته من وتو حتی باهم دعوا وقهر هم نمیکردیم برعکس بقیه بچه ها کاش
زمان به عقب برمیگشت کاش دوباره بچه میشیدیم وغرق بازی وخوشی میشدیم کاش دوباره وقتی پیدا میشد تا من وتو از بقیه ببریم وفقط خودمون دوتا باشیم.حیف چه زود گذشتند
_نگاهمون به دریا بود که یه فکری به ذهنم رسید
_ستاره؟؟
-جونم
-پایه ای واسه شیطنت؟
_برگشت نگام کرد: چه شیطنتی؟
-بیا یه امروزه رو ماله خودمون باشیم وبیخیال بقیه شیم
باتعجب نگام کرد:منظورت چیه؟
از جام بلند شدم وگفتم:هیچی الان پا شو بریم لباسهامو بپوشیم و دوتایی بزنیم بریم عشق وحال
-دوتایی؟
-اره دوتایی بیخیال بقیه میشیم یه نامه براشون میذاریم وتوش مینویسیم که امروزه رو بیخیال ما شن چون میخوایم دوتایی تا شب خلوت کنیم وباهم باشیم
-پس هستی وپونه چی؟
_هستی و پونه رو که الان خوابن تا اون بلند شن بقیه هم بلند شدند
اونوقت خر بیار باقالی ببر چون اونا میخوان با ما بیان در ضمن ما میخواییم یه روز دوتایی باهم باشیم فقط من وتو اکی؟
-باشه فقط من که میدونم اگه بریم وحید ودانیال تا شب دقمون میدن
از بس که زنگ میزنن کجایین؟کی میاین؟دیره؟زوده....
-فکر اونجاشم کردم گوشی هامون میزاریم خونه وبعدش میگیم یادمون رفت
_باشه فقط با چی بریم
-با ماشین ما میریم
-دانیال ناراحت نشه؟
_نه بابا واسه چی ناراحت شه من واون نداریم که
_باشه پس بریم
_پس آروم برو لباس هاتو از اتاق بردار رو بزن بیرون
_باشه
_هر دوتا مون رفتیم تو اتاقهامون و لباسامونو برداشتیم واومدیم پایین
لباسهامونو پوشیدیم ویه آرایش ملایمم کردیم وبعد یه نامه نوشتیم وتوش از هستی وپونه معذرت خواهی کردیم وبعدم نوشتیم نگران ما نباشن ما میریم دور دور شب برمیگردیم
نامه رو چسبوندیم به در یخچال و بعد زدیم بیرون چه روزی بشه امروز
ستاره:آره من که میخوام کلی خوش بگذرونم
-احساس رهایی میکنم
_منم
_صدای موزیک و زیاد کردم وپامو گذاشتم رو گازو از ویلا دور دورتر شدیم.
_اول رفتیم کلی کیک وشیرکاکائو وتنقلات خردیم وبعد رفتیم کنارساحل
_ساعت۷ صبح بود یه نفر تنهایی داشت تو ساحل می دوییدیه گوشه یه زوج عاشق ایستاده بودند یه جا هم چند تا پسرو دختر جوان دور آتیشی که روشن کرده بودند جمع شده بودند جای دیگه سه تا پسر کنار ماشینX6 شون وایستاده بودند وآهنگ گوش میدادند ماهم یه گوشه
پیدا کردیم و ایستادیم وپیاده شدیم وتکیه دادیم به ماشین مشغول خوردن صبحونه شدیم
ستاره:بنظرت الان بیدار شدند؟
-نه با با فکرنکنم دیشب دیر خوابیدن
_پس چرا ما زود بیدارشدیم؟
_با حالت خاصی گفتم که :واسه اینکه ما با اونا فرق داریم اونا تا بیدار شن ما کلی گشت زدیم وحال کردیم
_بعد از خوردن کیکهامون گفتم:میای خاک بازی؟
_خاک بازی؟
-آره دیگه با این ماسه ها
_ولی آخه اینا خیس ان
_بهتر ما میخوایم روش بنویسیم
-باااااااااااااااشه
دوتا چوب پیدا کردیم وشروع کردیم به بازی اول من یه دوتا آدمک خوشحال کشیدم بعد ستاره اسممونو کنارش نوشت .خوشبختانه صبح دقایق آخر یادم افتاد که.....
ادامه دارد...
🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما #حمایت کنـیـد😘🙏
#کانال_داستان 👇🌷
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
#با_تو_هرگز_136
_از تخت بلند شدم وراه افتادم برم:به درک میخوای باورکن میخوای باور نکن
-دیدی نمیتونی دووم بیاری داری فرار میکنی
با دستم گفتم :برو بابا پسره خودشیفته...
رفتم بیرون ودر ومحکم کوبیدم صدای خنده شو از پشت در شنیدم
_تودلم گفتم کاش الان تو اتاق بودم وخنده اشو میدیدم اینجوری از ته دل که میخندید خیلی بانمک میشد...
_از پله ها که اومدم پایین دیدم پونه و هستی تو پذیرایی نشستند رو کاناپه پونه با دیدن من لبخندی زد
_شیطون اون بالا داشتین چکار میکردین؟صداتون کل ساختمون رو برداشته بود
_با تعجب پرسیدم:واقعا؟؟
-واقعا واقعا ...میگم چرا این اقا دانیال اینقدر برا تو مایه میذاره ماشین شاسی بلندو تولد آنچنانی ...خانم بلده چطور دل همسرشو ببره مثل ماها نیست که ..
هستی:آره بابا این باید برا ما کلاس خصوصی بذاره...
_با گفتن این حرف هر دوتاشون خندیدند
-هاااااااا دیونه
_اینو گفتم ورفتم سمت اشپزخونه
باخودم:نکنه ستاره هم صدای ما رو شنیده باشه وای خدایا چه فکرها که پیش خودش نمیکنه
_کمی میوه از یخچال برداشتم و اومدم پیش بچه ها
-ستاره کجاس
هستی:خوابیده
تودلم گفتم آخش
_بعد از نیم ساعت همه دورهم جمع شدیم ونشستیم به گپ وگفت وگو
دانیال:حیف که بیرون بارون میباره والا میرفتیم لب ساحل یه اتیشی روشن میکردیم ودورش میشستیم
پونه:واقعا حیف...
هستی:عیب نداره ایشاالله فردا پس فردا ما تازه امروز اومدیم کلی وقت داریم
ستاره:راستی بچه ها شامو چکار کنیم
من:هیچی آقایون زحمت میکشن میرن از بیرون وسایل ساندویچ میخرن میان موافقا دستها بالا؟
دانیال:خانم ها که موافقن حتما آقایونم مجبورن موافق باشن که به وظیفه تون آشنایین پس بهتر بلندشین برین همگی از جا بلند شدند
هستی:این همه ادم میخوایین برای خرید برین؟
وحید:نه بابا هستی خانم داریم میریم گشتی هم بزنیم
_اقایون که زدند بیرون پاشدیم اهنگ گذاشتیم ورقصیدیم جمع های دخترونه خیلی حال میده انصافا.....
_یاد دوران مجردیمون افتادم چقدر جنگولک بازی در میاوردیم و میخندیدیم
_آقایون که برگشتند من وستاره بلند شدیم و شام رو درست کردیم.بعد از شام به پیشنهاد پونه نشستیم ویه فیلم اکشن که آورده بود رو تماشا کردیم ساعت حدود دوونیم بود که بلند شدیم رفتیم بخوابیم
_صبح بلند شدم که نمازمو بخونم بعد از نماز پرده ها رو کنار زدم هوا تاریک بود هنوز دلم خواست برم بیرون تا طلوع خورشید رو تماشا همینطور که زل زده بودم به دریا متوجه کسی شدم که تو ساحل داره
قدم میزنه کنجکاو شدم تا ببینم کیه از ویلا زدم بیرون دم در ویلا ایستادم وبا دقت نگاش کردم دیدم ستاره ست آروم رفتم سمتش با شنیدن صدای پام برگشت و با دیدن من لبخند زد
من:دختر این موقع صبح اینجا چکار میکنی؟
-تو خودت اینجا چکار میکنی؟
_من اومدم طلوع خورشید رو تماشا کنم توچی؟
_منم خوابم نمیومد اومدم قدم بزنم
_رفتم کنارش وایستادم وزل زدم به دریا شفق های نور خورشیدی که میخواست طلوع کنه تو افق پیدا شد
-چراخوابت نمیبرد
-اونم به دریا زل زده بود
-همینجوری
_برگشتم نگاش کردم از چهره اش نمیتونستم چیز زیادی بخونم چقدر از
هم دور شدیم قبلا نگفته حرفهای دلمو با نگاه کردن بهم میخوندیم اما حالا....
آروم دستشو گرفتم تو دستم :خوشحالم که اینجایی.....
ادامه دارد....
🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما #حمایت کنـیـد😘🙏
#کانال_داستان 👇🌷
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
#با_تو_هرگز_138
_دقایق اخر یادم افتاد که دوربین رو بردارم برای همین تونستیم کلی عکس بگیریم
_بعداز کمی شیطنت توساحل تصمیم گرفتیم که بریم مکانهای تاریخی شهر رو ببینیم اولین جایی که رفتیم یه خونه ی قدیمی بودبعد از اونجا رفتیم یه پارک جنگلی.
_داشتم رانندگی میکردم که متوجه بی ام X6شدم که پشت سر ما میومد این همون ماشینی بود که کنار ساحل بود
-این ماشینه افتاده دنبالمون
ستاره:کدوم؟
-این بی ام وه
-اینی ماشین همون سه تا پسرها نیست تو ساحل
-اره خودشونن از همونجا با ما امدند تو اون خونه قدیمیه هم بودند
-نه متوجه شون نشدم
_حالا فکر میکنم که دنبال مان تو ساحلم متوجه شدم
-ولی من متوجه شدم ولی گفتم شاید اونام مسیرشون اینجوریه
-آره راست میگی اونجا منم متوجه شدم ولی بهش اعتنا نکردم
_نگاهی به ساعت کردم ساعت یه ربع به ۱۲ بود
-میریم سنتی پارک کمی قدم میزنیم بعد اونجا چندتا رستوران سنتی هم هستند ناهارم میریم یکی از اونا نظر من اینکه برا ناهار غذای بخوریم برا شام میریم فست فود نظرت؟
-موافقم
_ماشین رو یه گوشه پارک کردیم همون بی ام وه هم کمی با فاصله از ما پارک کرد و پیاده شدند
_مشغول قدم زدن شدیم
-بنظرتو بچه ها قیافه شون بعد از خوندن نامه چه شکلی میشه؟
من:هستی که اول ژست خاصی میگیره (سعی کردم همونطوری اداشو در بیارم) و بعد میگه این دوتا خیلی نامردند مگه اینکه
برنگردندپوست سرشونو میکنن حالادیگه ما رو قال میزارن پونه هم همونطور ولی بعدش میزنن به بیخیالی.
-خوب؟
-خوب که چی؟
-قیافه ی بقیه چه جوری میشه؟
-منظورت کیان؟وحیدو دانیال رو میگی؟
-آره دیگه
-وحید رو تو باید بدونی چه شکلی میشه واما دانیال کارد بزنی خونش در نمیاد فورا گوشی رو برمیداره وشمارمو میگیره تازه قیافه اش قشنگ میشه میبینه گوشیم تو خونه جا مونده وای حیف که اونجا نیستم که عصبانیتشو ببینمو وکیف کنم
-چراااااا؟مگه مرض داری
انصافا عصبانی کردنش خیلی حال میده
برای چند لحظه چیزی نگفت:سوگند
-جونم
-تو هنوز دلتو با دانیال صاف نکردی؟
_جوابشو ندادم
-باورش سخته آخه چطور ممکنه؟چطور ممکنه که این همه وقت کنار دانیال باشی وهیچ احساسی بهش نداشته باشه غیر ممکنه من فقط یه مدت کوتاه باهاش بودم اما تا این حد عاشقش شدم اونوقت تو تمام مدت پیششی اما هیچ حسی خدای من باورش خیلی سخته
-برای اینکه من از همون اولش جبهه گرفتم مقابلش در قلبمو به روش بستم چنان قفلش زدم که حتی خودمم نمیتونم بازش کنم.
_دستمو تو دستش گرفت:سوگند با سرنوشتت بازی نکن میدونم همه تقصیرات گردن منه اما میخوام یه چیزهایی رو بدونی یادته میگفتم خبر ازدواج دانیال داغونم میکنه اما من این خبر وشنیدم ولی داغون نشدم اینم فقط وفقط به خاطر اینکه که فهمیدم تو قرار عروس دانیال بشی یه زمانی از فکر اینکه دانیال قرار مال کسی دیگه ای باشه قراره تو گوش کسی دیگه ای عاشقانه زمزمه کنه وقرار بجای من اونو تو بغلش بگیره دیوونه میشدم
صداش گرفته بود:اما حالا هر وقت به اینا فکر میکنم میگم هی دختر اونیکی دانیال دوستش داره وجونشو براش میده سوگند تویه عزیز تویه اینا آرومم میکنه اینکه بدونم دانیال مال تویه آرومم میکنه اینکه بدونم
اون دختر خوشبختی که دانیال براش عاشقانه ها میگه تویه آرومم میکنه برای من خوشبختی تو مهمتر از هر چیزی حتی مهمتر از احساس خودم
مطمئنم که دانیال بهترین اون میتونه هر دختری رو خوشبخت کنه و من خوشحالم که تو اون دختری ...
ادامه دارد....
🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما #حمایت کنـیـد😘🙏
#کانال_داستان 👇🌷
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
#با_تو_هرگز_139
_اونو که گفت قطره اشک مزاحمی رو که تو صورتش غلط میزد با انگشتش پاک کرد لبخندی زد ومنو محکم تو بغلش گرفت
-از اینکه تو همسر دانیالی خوشحالم -میخواستم داد بزنم وبهش بگم :اما من خوشحال نیستم خوشبختی روکه داری دم میزنی من حسش نمیکنم اما بجاش منم اونو تنگ در آغوشم گرفت اینجوری آرومتر میشم
_من وستاره هر دومون آرزومون خوشبختی همه وحاضر برای این خوشبختی فداکاری کنیم اما هیچ کدوممون اونطوری که میخوایم خوشبخت نشدیم
_پیشخدمت سفارش رو که گرفت رفت من وستاره روبه روی هم نشسته بودیم
ستاره:هی سوگند متوجه شدی که اون پسرهام بعد ما اومدن اینجا
-یواش یواش دارن میرن رو اعصابم
-اره رو اعصاب منم رفتن
-بیخیال بیا فکرمون به خودمون باشیم
میخواستیم شروع کنیم به صحبت کردن که متوجه شدیم که دوتا از اون پسرها اومدند سمت ما
-آره ستاره جون برات میگفتم یه یادته دوهفته پیش گفتم که با رومینادارم میرم بیرون اون روز جات خالی اونقدر خوش گذشت که نگو یه مانتو...
_برگشتیم سمتشون لب تختی که ما نشسته بودیم وایستاده بودند
میشه چند لحظه وقتتون رو بگیریم؟
ستاره با حالت جدی گفت:بفرمایید امرتون؟
یکی از پسرها برگشت گفت :من فرازم اینم دوستم مهرشاد
-خوب که چی
فراز قدبلند بود وهیکلی معلوم بود کلی رو هیکلش وقت گذاشته بود یه پیرهن سفیدتنگ با یه شلوار کرم رنگ پوشیده بود دکمه بالایی پیرهنشم باز گذاشته بود تا عضلاتش خوب معلوم شه پوسته سبزه ای داشت و چشم وابروش مشکی بودند در کل میشد گفت قیافه ی مردانه وشیکی داره
مهرشاد قدش کوتاهتر از فراز کلا ریزنقشتر از فراز بود یه شلوار کتان زیتونی پوشیده بود با یه پیرهن تنگ با همون تن رنگ که باعث شده بود چشای عسلیش قشنگتر دیده شه پوستش سفید بود وقیافه اش برعکس فراز بی بی فیس بود
_فکر کنم ماشین مال مهرشاد بود چون اون پشتش نشسته بود دوست دیگشون رو تخت خودشون نشسته بود وما رو دید میزد انگار منتظر بود
ببینه چه اتفاقی میوفته
فراز:ما شما رو تو ساحل دیدیم شما متوجه ما نبودین ولی ما همه حواسمون به شما بود از اونموقع تا الانم هم دنبال شما اومدیم الان دیدیم وقت مناسبیه برا همین اومدیم ازتون خواهش کنیم که افتخار
بدین بقیه ی روز رو باهم باشیم
من:جان؟
_مهرشاد که چشمشو از رو من برنمیداشت گفت:منظور دوستم اینه که اگه میشه بیشتر باهم آشنا شیم
ستاره:نه داش من نمیشه
فراز:اونوقت میشه بپرسم چرا؟
-اگه خودتون خوب نگاه میکردین متوجه میشدین
مهرشاد:متوجه چی؟
دست چپمو بردم بالا وگرفتم جلو صورتش :متوجه این مهرشاد نگاهی به فراز کرد وفراز برگشت گفت:خوب که چی الان خیلی از دخترها انگشتر دستشون میکنن
-این انگشتر ساده نیست حلقه است
-بازم توفیری نداره
-ستاره تو فیری نداره ؟ منظورت چیه؟
فراز:منظورم اینکه که خیلی هااز این حلقه واسه کلاسش دستشون میکنن
-ولی مال ما واسه کلاس نیست واقعی واقعیه
-من ؛اینم یعنی ما صاحب داریم
فراز پوزخندی زدو گفت:اونوقت میشه بپرسم الان کجان؟
-الان خونه
_با این حرف من فراز زد زیر خنده وگفت:خیلی بانمک بود
ستاره عصبانی گفت:کجاش بانمک بود اونوقت
فراز:خوب یعنی شما میخواین باور کنیم که مثلا شوهرهای شما دوتا خوشگل خانومو ول کردن تنهایی بیای دور دور بعدم خودشون تو خونه
نشستن حتمانم دارن ظرف میشورن یا نه دارن خونه رو جارو میکنن
بعد با حالت خیلی جدی گفت:هر گاوی میفهمه که تو این موقع سال اینجا خیلی شلوغ میشه وپرمیشه از پسرهای جوان و مجرد ونمیذاره زنش با این تیپ وقیافه وبا این دک وپز بیفته تنهایی شهر گردی
مهرشاد: فراز راست میگه اصلا معلومه که شما تنهایید والا تا حالا تنهایی نمیگشتین
ستاره:همچین میگین تا حالا که انگار ما از کی بیرونیم ما صبح زدیم
بیرون الانم ظهره درضمن ما شاید دوست داشته باشیم که دوتایی بگردیم بدون شوهرامون ایرادی هست؟
فراز:اره هست اگه شما همسر من بودی عمرا اگه اجازه میدادم اینجوری بیای بیرون
-اولا که شما همسر من نیستی خدارو شکر دوما مگه ما چمونه؟
-بگی چتون نیست خوشگل که هستی خوش هیکل که هستی شیک پوشم که هستی از دک وپزتونم معلومه بچه مایه دارم تشریف دارین
دیگه چی میخوای..
رنگ ستاره بنفش شده بود فکر کردم الانه که پاشه فک پسره رو بیاره پایین که خوشبختانه پیشخدمت از راه رسید و سفارش ها رو اورد تو این مدت ستاره کمی به خودش اومد
پیشخدمت روبه ما پرسید:آقایونم با شمان؟.....
ادامه دارد....
🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما #حمایت کنـیـد😘🙏
#کانال_داستان 👇🌷
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
#با_تو_هرگز_140
_ستاره عصبانی جواب داد :خیر
فراز :تخت ما اونه ولی اگه میشه سفارشات ما رو بیارین سر همین تخت
-من :یعنی چی اینجا تخت ماست شما حق نداری اینجا بشینی
مهرشاد:یعنی ما نمیتونیم اینجا بشینیم؟
-خیر نمیتونید بشینید دیگه بهتر مزاحم نشین
فراز باحالت عصبانی روبه من گفت:باشه ولی اینو بدونید که من کوتاه بیا نیستم من از دوست شما خوشم اومده دست بردار هم نیستم
مهرشاد:منم همینطور منم دست از سر شما برنمیدارم
_اینو گفتن وسریع رفتن سمت تخت خودشون..
من:تو رو خدا کار مارو میبینی عجب سریشی بودن ها
ستاره:دلم میخواست ریخت صورتشو بهم بزنم پسره ی بیشعور
من:آروم باش خون خودتو کثیف نکن ولشون کن
ستاره:نشنیدی چی گفت گفت دست بردار نیست
-زر زیادی زد بیخیال یه کم پا پیچ میشه بعد ببینه محلشون نمیذاریم میرن رد کارشون غذاتو بخور تا سرد نشدن
_اینو گفتم وشروع کردیم به خوردن غذا اما سنگینی نگاه اونا رو رو خودمون حس میکردیم..
_ناهار رو که خوردیم بلند شدیم فراز اینام با بلند شدن ما بلند شدند بی اعتنا بهشون حساب کردیم وسوار ماشین شدیم گازشو گرفتم
-دارن پشت سرمون میان
ستاره یه نیمه برگشت :حالا چکار کنیم انگار اینا ول کن نیستن
-خیلی سریشن با شیطنت گفتم:ولی بدجور چش پسره رو گرفتی ها؟
-کی ؟ من؟
-نه پ عمه ام خوب معلومه دیگه تو رو میگم چشم ازت برنمیداشت
-غلط کرده پسره بیشعور بدجور رو اعصابم راه میرفت
_ولی خداییش خوشتیب بود ها
-خوب حالا توهم اینقدر اعصابتو خورد نکن مثلا اومدیم خوش بگذرونی ها بهشون فکر نکم
_نگه داشتیم و از یکی از افراد محلی جاهای دیدنی شهر رو پرسیدیم اونم یه دریاچه خارج شهر بهمون پشنهاد کرد
.....
_دور واطراف دریاچه پر بود از ادم .یه گوشه پیدا کردیم ونشستیم غروب آفتاب رو هم از همینجا تماشا میکنیم نظرت چیه؟
-موافقم
نگامون به دریاچه بود که ستاره گفت:یادته چقدر موقع غروب آفتاب دلم میگرفت..
-آره همیشه هم اعصاب منو خورد میکردی
-آره راست میگی من دردودل میکردم و گریه میکردم توی احمقم با من گریه میکردی.
-عجب احمق هایی بودیم ما
کمی از گذشته حرف زدیم نگاهی به ساعت کردم ساعت۵ بعدازظهر بود
_چقدر زمان زود میگذشت بلند شدیم وراه افتادیم تا کمی پیاده روی کنیم
_همینجور که داشتیم میرفتیم صدایی از پشت سر اومدخانم ها افتخار همراهی میدن
_برگشتیم دیدیم دو تا پسراز این جفنگ هاشون پشت سرمان با دیدن ما نیششون تا بناگوش باز شو
ستاره با عصبانیت گفت:لطفا مزاحم نشین
برگشتیم ولی مگه اینا دست بردار بودن
-خانومی چرا حالا اخم میکنی....
-اخم نکن اینجوری رو پیشنیت چین میفته زشت میشی ها
_یکی از پسرها که اومد شونه به شونه ی ستاره ایستاد
-خانوم خوشگله یه نگاه به ما کن با اون چشای قشنگت
ستاره جوابشو نداد اما پسره پر رو تر از این حرف ها بود یهو بازوی ستاره رو گرفت و کشید
-یه دقیقه صبر کن ببین چی میگم
_ستاره خواست یکی بخوابونو دم گوش پسره ولی زودتر از اون یه مشت خوابید زیر چشم پسره
-عوضی بیشرف داری چکار میکنی؟
فراز بود که زد زیر چش پسره تا ما به خودمون بیان فراز اینا با پسرها درگیر شدند این بزن اون بزن همدیگرو خونین ومالین میکردن ما دوتا هم مات ومبهوت نگاشون میکردیم زور فراز اینا به اونو دوتا میچربید
چون هرچی باشه اینا سه نفر بودند فحش ولگدومشت بود که نثار هم میکردن جمعیت جمع شدن وبه زور از هم جداشون کردن
ولی مگه فراز دست بردار بود...
ادامه دارد...
🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما #حمایت کنـیـد😘🙏
#کانال_داستان 👇🌷
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#آموزش ساخت آباژور
🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما #حمایت کنـیـد😘🙏
#کانال_داستان 👇🌷
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
📚#حکایتی_زیبا_از_بهلول_دانا
بهلول بعد از طی یک راه طولانی به حوالی روستایی رسید و زیر درختی مشغول به استراحت شد .او پاهای خود را دراز کرد و دستانش را زیر سرش قرار داد. پیرمردی با مشاهده او به طرفش رفت و با ناراحتی فریاد کشید: تو دیگر چه کافری هستی؟
بهلول که آرامش خود را از دست داده بود جواب داد: چرا به من ناسزا می گویی؟ به چه دلیل گمان می کنی که من کافر و گستاخ هستم؟
پیرمرد جواب داد: تو با گستاخی دراز کشیده ای در صورتی که پاهایت به طرف مکه قرار دارند و به همین دلیل به خداوند توهین کرده ای!
بهلول دوباره دراز کشید و در حالی که چشم های خود را می بست گفت: اگر می توانی مرا به طرفی بچرخان که خداوند در آن جا نباشد!
🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما #حمایت کنـیـد😘🙏
#کانال_داستان 👇🌷
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
🔆پندانه
🔴 یاد خداوند متعال
🔸يه فلج قطع نخاعى از خواب كه بيدار میشه منتظره يک نفر بيدار بشه، سرش منت بذاره و ببرتش دستشويى و حمام و كاراى ديگش رو انجام بده. میدونى آرزوش چيه؟ فقط يک بار ديگه خودش بتونه راه بره و كارهاش رو انجام بده ...
🔹يه نابينا از خواب كه بيدار ميشه، روشنايى رو نمیبينه، خورشيد رو نمیبينه، صبح رو نمیبينه.
میدونى آرزوش چيه؟ فقط يک بار فقط يک روز بتونه نزديكاش و عزيزاش و آسمون و و زندگى رو با چشماش ببينه ...
🔸يه بيمار سرطانى دلش میخواد خوب بشه و بدون شيمى درمانى و مسكنهاى قوى زندگى كنه و درد نكشه ...
🔹يه كر و لال آرزوشه بشنوه بتونه با زبونش حرف بزنه...
🔹يه بيمار تنفسى دلش میخواد امروز رو بتونه بدون كپسول اكسيژن نفس بكشه...
🔹يه معتاد در عذاب، آرزوى بيست و چهار ساعت پاكى رو داره ...
🔸الان مشكلت چيه دوست من؟
دستت رو ببر بالا و از ته قلبت شكرگزارى كن که از قدیم گفتن:
▫️شکر نعمت، نعمتت افزون کند
▪️کفر نعمت، از کفت بیرون کند
💪 با تمام وجودت از نعمتهایی كه خدا بهت داده استفاده كن. تو خيلى خيلى خيلى خوشبختى، غر نزن، نا شكرى نكن. آسونا رو خودت حل كن
سختاشم خدا
🔷ﺧﺪﺍﯾﺎ!
🔹ﺑﻪ ﺁﻧﭽﻪ ﮐﻪ ﺩﺍﺩﯼ ﺗﺸﮑﺮ!
🔹ﺑﻪ ﺁﻧﭽﻪ ﮐﻪ ﻧﺪﺍﺩﯼ ﺗﻔﮑﺮ!
🔹ﺑﻪ ﺁﻧﭽﻪ ﮐﻪ ﮔﺮﻓﺘﯽ ﺗﺬﮐﺮ!
🔶 ﮐﻪ:
🔸ﺩﺍﺩﻩاﺕ ﻧﻌﻤﺖ!
🔸ﻧﺪﺍﺩﻩﺍﺕ ﺣﮑﻤﺖ!
🔸ﻭ ﮔﺮﻓﺘﻪﺍﺕ ﻋﺒﺮﺕ ﺍﺳﺖ!
🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما #حمایت کنـیـد😘🙏
#کانال_داستان 👇🌷
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
📚#داستان_کوتاه
"دفترچه مشق"
"معلم" عصبی دفتر را روی میز کوبید و داد زد:
"سارا..."
"دخترک" خودش را جمع و جور کرد، سرش را پایین انداخت و خودش را تا جلوی میز معلم کشید و با "صدای لرزان" گفت:
"بله خانم؟"
معلم که از عصبانیت شقیقه هایش می زد، به "چشمهای سیاه و مظلوم" دخترک خیره شد و داد زد:
"چند بار بگم "مشقاتو" تمیز بنویس و "دفترت" رو سیاه و پاره نکن؟ ها؟!!
فردا "مادرت" رو میاری مدرسه...
می خوام در مورد "بچه ی بی انضباطش" باهاش صحبت کنم!
دخترک "چانه لرزانش" را جمع کرد.
"بغضش" را به زحمت قورت داد و آرام گفت:
خانوم ... "مادرم مریضه" ...
اما "بابام" گفته آخر ماه بهش حقوق میدن.!
اونوقت میشه مامانم رو "بستری" کنیم که دیگه از گلوش خون نیاد ...
اونوقت میشه برای خواهرم "شیر خشک" بخریم که شب تا صبح گریه نکنه ... اونوقت ...
اونوقت "قول داده" اگه پولی موند برای من هم یه "دفتر بخره" که من "دفترهای داداشم" رو پاک نکنم و توش بنویسم ...
"اونوقت قول میدم مشقامو بنویسم."
معلم صندلیش را به سمت تخته چرخاند و گفت:
"بشین سارا ..."
و "کاسه اشک" چشمش روی گونه خالی شد ... 😔
🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما #حمایت کنـیـد😘🙏
#کانال_داستان 👇🌷
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
📔✍چقدر اين متن دلنشينه... 👌
ﻭﻗﺘﯽ ﺍﺯ ﯾﻪ نفر ﻣﯿﺮنجی... ﺣﺘﯽ ﺍﮔﻪ ﺑﮕﯽ ﺑﺨﺸﯿﺪیش... ﯾﻪ ﭼﯿﺰﯼ ﺗﻪ ﺩﻟﺖ میمونه...
ﮐﯿﻨﻪ ﻧﯿﺴﺖ...
ﯾﻪ ﺟﺎﯼ ﺯﺧمه...
ﯾﻪ ﭼﯿﺰﯼ ﮐﻪ ﻧﻤﯿﺬﺍﺭﻩ ﺍﻭﺿﺎﻉ ﻣﺜﻞ ﻗﺒﻞ ﺑﺸﻪ..!
ﻫﺮ ﭼﻘﺪﺭ ﻫﻢ ﮐﻪ ﺗﻼﺵ ﮐﻨﯽ و ﺧﻮﺩﺗﻮ ﺑﺰﻧﯽ ﺑﻪ ﺍﻭﻥ ﺭﺍﻩ ﻭ ﺑﮕﯽ ﻧـــﻪ... ﺑﯽ ﻓﺎﯾﺪﻩ ﺳﺖ!
ﯾﻪ ﭼﯿﺰﯼ ﺍﯾﻦ ﻭﺳﻂ ﺍﺯ ﺑﯿﻦ ﺭﻓﺘﻪ ﻭ ﺟﺎﯼ ﺧﺎﻟﯿﺶ ﺗﺎ ﻫﻤﯿﺸﻪ ﺩﺭﺩ ﻣﯿﮑﻨﻪ..!
ﯾﻪ ﭼﯿﺰ سنگين مثل...
"ﺣــــﺮﻣـــــﺖ"
🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما #حمایت کنـیـد😘🙏
#کانال_داستان 👇🌷
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662