eitaa logo
داستان و پند اخبار فوری طب سنتی اسلامی فوتبال برتر استقلال پرسپولیس ورزش سه
8.8هزار دنبال‌کننده
6.3هزار عکس
3.7هزار ویدیو
66 فایل
|♥️بسم الله الرحمن الرحیم♥️. ﷺ جهت مشاوره @mohamad143418
مشاهده در ایتا
دانلود
❤️ #صلّی‌الله‌علیک‌یاأباعبدالله... حضرت‌فرمود: ...این ذکر را ۳مرتبه بگو؛ چرا که سلام از نزدیک و دور به ایشان می‌رسد! #شب‌_زیارتی_ارباب❤️ #شب_جمعه https://eitaa.com/yaZahra1224
🍃✨🌸✨🍃✨🌸✨🍃 ❤ ❤ دلم می‌خواهد آرام صدایت کنم🙏 اللّهُمَّ یا شاهِدَ کُلّ نَجوی🙏 و بگویم تو خودِ آرامشی🙏 و من خود خودِ بی‌قرار🙏 خدایا🙏 خرابت می‌شوم🙏 مرا هرگونه که می‌خواهی بساز 🙏 آرامش شب نصیب کسانےباد ✨ که دعا دارند و ادعا ندارند✨ نیایش دارند و نمایش ندارند✨ حیا دارند و ریا ندارند✨ رسم دارند و اسم ندارند...✨ 🍃✨🌸✨🍃✨🌸✨🍃 http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
#عاشقان_مادر_سادات^ نمیدانم چرا مادرمون تو فضای مجازی هم غریبند چون کانالی که به اسم حضرت زهرا س زدیم را شماها خالی گذاشتید این رسمش بچه شیعه باشی و کانال حضرت زهرا س عضو نباشی باذکرصلوات وارد شوید👇👇 http://eitaa.com/joinchat/2359754752C98f03ca37a #ورود_به_بقیع_مجازی^👆👆
🌺الهی در این آدینه زیبا 🌺هیچ دلی تنگ نباشه. 🌺الهی هیچ کسی 🌺مریض یا مریضدار نباشه 🌺الهی هیچ کسی محتاج نباشه 🌺الهی کسی شرمنده نباشه 🌺الهی به همه ی ما شفای 🌺جسم و روح و فکر، عطا کن 🌺الهی شرف و انسانیت را مبدأ 🌺تمام خواسته هایمان قرار ده 🌺الهی از تکبر و غرور ونفرت 🌺سوء ظن و کینه دورمان کن 🌺الهی کلاممان به دروغ، وعملمان به ریا آلوده نباشد 🌺و الهی دوستان وعزیزانم 🌺همیشه شاد وخوشبخت باشند 🌺آمین یا رَب العالمینَّ http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
🌸🍃🌸 🍃🌸 🌸 ⁉ از هر امام چه بخواهیم ؟! 🌷اگر در عمل و پاک شدن از ناخالصی ها و زدودن ریا و تظاهر و نفاق را می خواهیم باید به حضرت علیه السّلام توسل کنیم و مدد بخواهیم. 🌷اگر پاکی و و عفت در چشم و گوش و زبان و قلب را می خواهیم باید به مرکز و محور عصمت الهی حضرت صدیقه طاهره سلام الله علیها پناهنده شویم. 🌷اگر و حُسن معاشرت می خواهیم باید از امام حسن(علیه السّلام) بخواهیم که مظهر حُسن الهی است. 🌷اگر عشق و محبت دنیا برایمان از عشق و محبت به خداست، باید از امام حسین علیه السّلام مدد بخواهیم. 🌷اگر عبادت و برایمان سخت است باید به سیّدالساجدین امام زین العابدین علیه السّلام پناه ببریم. 🌷اگر واقعی می خواهیم باید از امام محمدباقرعلیه السّلام مدد بجوییم. 🌷اگر در گفتار و صدق در عمل می خواهیم باید از امام صادق علیه السّلام کمک بخواهیم. 🌷اگر به قضاء الهی و رضایت از مردمان و رضایت آنها را بخواهیم باید به امام رضا علیه السّلام توسل کنیم. 🌷اگر به جود و خدا محتاجیم و اگر می خواهیم بخشنده باشیم به امام جواد علیه السّلام توسل کنیم. 🌷اگر احساس سردرگمی و می کنیم و تشخیص راه حق و باطل برایمان مشکل است باید به مظهر هدایت الهی امام هادی علیه السّلام  پناهنده شویم و از او مدد بگیریم. 🌷اگر پیروزی بر لشکر شیطان و لشکر نفس را می خواهیم به امام حسن عسکری علیه السّلام توسل کنیم. 🌷و حضرت ولی عصر علیه السّلام امام وقت و امام حاضر است، صاحب زمان و مکان است، صاحب ما و صاحب قلب و دل و فکر و چشم و گوش و زبان ماست و به اعمال ما احاطه تفصیلی دارد و چیزی نیست که از علم حضرت به دور باشد. باید برای لحظه به لحظه خود از امام زمان مدد بجوییم و برای تمام اعمال و رفتار اعضاء و جوارحمان به ایشان توسل کنیم. 🌷باید تمام وجود را به آن ها سپرد و دید که تنها به مدد آنها راه رفتنی است. 📚کتاب "شیدا" در شرح احوال و اقوال آیت الله سید عبدالکریم کشمیری صفحات ۱۶۳ تا ۱۶۵ 🌸کانال داستان و رمان مذهبی 👇👇 http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662 🍃🌸 🌸🍃🌸
وقتی حرفهاي آیدا تمام شد، همه در فکر فرو رفتیم. ته دلم براي شروین ناراحت بودم. بالاخره او هم جوان بود و با تمام بدجنسی و شرارت هایش، هرگز آرزوي این بدبختی را برایش نداشتم. شب وقتی براي حسین جریان رو تعریف کردم،خیلی ناراحت شد و گفت: - بنده خدا، حتما الان خیلی ناراحته، اگه تونستی از دوستت آدرس بیمارستان رو بپرس، برم دیدنش. با تعجب پرسیدم: دیدن شروین؟ حسین آهسته گفت: آره، اون بیچاره الان احتیاج داره که یکی بهش دلداري بده. بعد آهی کشید و گفت: راستی تقریبا خونه رو فروختم! با هیجان گفتم: جدي؟... چند؟حسین خندید: یک قیمت خوب! یارو می خواد اینجا رو بکوبه و بسازه. از اون بساز و بفروش هاي پولداره. حتی چونه نزد.قول نامه هم نوشتیم. حالا باید دنبال خونه بگردم، چون دو ماه دیگه باید اینجا رو تخلیه کنم.وقتی دید من حرفی نمی زنم، گفت: خوشحال نیستی؟ - چرا، مبارکه.- مهتاب، حالا کجا دنبال خونه بگردم؟...کمی فکر کردم و گفتم: فکر کنم با این پول بتونی یک دو خوابۀ کوچولو توي فاز پنج و شش شهرك غرب بخري...حسین متعجب گفت: شهرك غرب؟... ولی اونجا خیلی گرونه.فوري گفتم: نه بابا، سهیل هم داره دنبال خونه می گرده. فازهاي یک و دو و سه و بعضی از جاهاي فاز چهارش گرونه،فاز پنج و شش آپارتمانهاي کوچک و ارزون زیاد داره.حسین آهسته پرسید: مهتاب تو هم همرام می آي؟ من خیلی سلیقه ام خوب نیست. با خنده گفتم: اتفاقا از انتخاب همسر آینده ات معلومه که سلیقه ات عالیه! صداي قهقۀ حسین خط را پر کرد. امتحانها شروع شده بود که سهیل سرانجام خانه خرید یک آپارتمان کوچک در فاز شش شهرك غرب، شب با شیرینى وارد شد و از خوشحالى روى پا بند نبود. در دل دعا کردم یک آپارتمان خوب هم، گیر حسین بیاید. البته وضع حسین بهتربود، چون پول بیشترى داشت و بدلیل اینکه نمى خواست از وام بانک استفاده کند مى توانست خانه هاى چند سال ساخت را هم انتخاب کند که نسبت به نوسازها ارزانتر بودند. آن ترم به سختى درس خواندم، چون لیلا حال و حوصله درس خواندن با ما را نداشت و شادى هم زیاد اهل درس خواندن نبود. درس ها هم به نسبت ترم هاى قبل، سخت تر شده بود. این بود که زیاد از امتحانات راضى نبودم. براى آخرین امتحان مشغول درس خواندن بودم که حسین زنگ زد. مى دانستم که دنبال خانه مى گردد و هر روز بعد از شرکت از این بنگاه به آن بنگاه مى رود. بعد از سلام و احوالپرسى گفت: - مهتاب، یک خونۀ خوب پیدا کردم. تقریبا اکازیونه! با هیجان گفتم: کجا؟... چند مترى است؟حسین شمرده شمرده گفت: فاز شش شهرکه، صاحبش احتیاج فورى به پول داره، مثل اینکه چکش برگشت خورده و حال ورشکستگى است، براى همین زیر قیمت داره مى ده.. خونه اش تقریبا هشتاد متر و دو خوابه است. داخلش احتیاج به یک کمى تعمیر داره، ولى نقشه اش خیلى خوبه، کل آپارتمان سه طبقه است، این طبقه دومه، پارکینگ و انبارى هم داره، تقریبا مترى بیست هزار تومن زیر قیمت منطقه مى ده...فورى گفتم: خوب معطلش نکن.- گفتم اول تو هم بیاى ببینى، اگه دوست داشتى قول نامه کنیم.- من فردا ساعت هشت تا ده امتحان دارم، بعدش مى تونم بیام ببینم.حسین آهى کشید: خدا کنه خوشت بیاد. خونه پیدا کردن کار سختى است.خندیدم: حق دارى، سهیل هم پدرش در آمد، ولی عاقبت یکی خرید. البته شصت متري است.حسین پرسید: پس عروسی نزدیکه؟ - آره، تقریبا سه هفته دیگه است. پدرم می خواد تو رو هم دعوت کنه، خیلى از تو خوشش آمده، راه می ره و می گه آقاي ایزدي اینطور، آقاي ایزدي آنطور! حسین خندید: خدا کنه نظرش بر نگرده!امیدوار گفتم: نه بابا، تو خونه بخر، دیگه بهانه اي نداره. راستی اگه این خونه رو بخري، چیزي از پولت باقی می مونه؟ حسین فکري کرد و گفت: تقریبا سه میلیون باقی می مونه.- خوب، پس عروسی هم مى تونى بگیرى، فقط مى مونه... ماشین! اون هم مهم نیست. هر دو با هم کار مى کنیم و مى خریم. حسین ناراحت گفت: اون ماشینى که زیر پاى توست، تقریبا هم قیمت خونه است، با دو، سه ماه کار جور نمى شه!... تازه با این حقوق من، زندگى شاهانه اى هم انتظارت رو نمی کشه، اصلا مثل خونۀ پدرت بهت خوش نمی گذره. دلجویانه گفتم: حسین، پدر من نزدیک به شصت سالشه! تو نباید زندگی خودتو با اون مقایسه کنی! تازه سهیل هم مثل تو می مونه. تازه بدتر، چون باید قسط وام بانک مسکن رو هم بده.حسین حرفی نزد. دوباره گفتم: زندگی که فقط پول و ماشین و خونه نیست، مهم اینه که آدم شریک زندگی اش رودوست داشته باشه، اون وقت پیاده روي لذت بخش هم می شه. در ضمن دلیلی نداره که تو بخواي ماشین آنچنانی بخري، یک ماشین ارزون که راه بره هم، ما رو به مقصد می رسونه. همه چیز کم کم درست می شه. داستان و رمان مذهبی http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
حسین غمگین گفت: هر چی فکر می کنم می بینم من دارم با خودخواهی شانس یک زندگی خوب رو از تو می گیرم...مهتاب. حرفش را قطع کردم: بس کن حسین، انقدر عقل و شعور منو زیر سوال نبر، من خودم قوه تمیز مسایل رو دارم، خداحافظ تا فردا.با هزار فکر و خیال و سختی به خواب رفتم. سر جلسه امتحان هم فکرم مشغول حرفهاي حسین بود. به این فکر می کردم که نکند از ازدواج با من پشیمان شده است و خجالت می کشد رك و راست حرفش را بزند. انقدر از این احتمال عصبی شدم که امتحانم را حسابی خراب کردم. لیلا هم خودکار در دهان، به دور دست خیره شده و معلوم بود اصلاحواسش نیست. ورقه ام را دادم و از جلسه بیرون آمدم. چند دقیقه اي در ماشین منتظر ماندم تا عاقبت حسین آمد. از دورلنگ لنگان و آهسته قدم برمی داشت. موهایش مرتب و شانه شده، ریش و سبیلش را کوتاه کرده بود و لباس تمیزي به تن داشت. صورتش اما نگران و ناراحت بود. وقتی سوار شد آهسته سلام کرد. جوابش را دادم و به طرف شهرك غرب حرکت کردم. در راه، حسین ساکت از پنجره به بیرون خیره شده بود. نرسیده به فاز شش، ماشین را نگه داشتم. به حسین که ساکت کنارم نشسته بود، نگاه کردم و گفتم: - حسین، نکنه پشیمون شدي؟ تو رو خدا اگه از دست من خسته شدي بهم بگو، من دلم نمی خواد تو رو وادار به کاري کنم که به نظرت درست نیست. چند لحظه اي گذشت و حسین حرفی نزد. بعد صورتش را به طرفم برگرداند. منهم نگاهش کردم. چشمان درشت و قهوه اي رنگش، مژه هاي برگشته و بلندش، پوست مهتابی و گونه هاي برجستۀ پوشیده از مویش، همه و همه به چشمم خواستنی و دوست داشتنی می رسید. چند لحظه خیره به هم ماندیم، عاقبت حسین با صدایی گرفته گفت: من تو رو از خودم بییشتر دوست دارم. به خدا قسم می خورم که هیچ چیز تو دنیا بیشتراز این منو خوشحال نمی کنه که تو زن من، شریک زندگی من باشی! ولی عزیزم تو حیفی، حیفی که بعد از چند سال زندگی بیوه بشی، با یک دنیا مشکل تنها بمونی، حیفه که با یک آدم مریض زندگی کنی، حیفه به خاطر یک زندگی متوسط از زندگی مرفهت چشم پوشی کنی!... اشک بی اختیار چشمانم را پر کرد. با صدایی لرزان گفتم: - حیف از تو حسین که مجبوري کنار ما آدمهاي پول پرست و خودخواه زندگی کنی. اگه ناراحتیت به خاطر این حرفهاست،باید بگم من با چشم باز تو رو انتخاب کردم و تمام مسئولیتش رو هم می پذیرم. من تو رو دوست دارم و این احساس روبه امتیازات مسخره اي که شمردي، نمی فروشم.حسین لبخند زد. امیدوار گفتم: خوب خونه کجاست: چند دقیقه بعد، هر دو در خانه بودیم. داخل خانه، همانطور که حسین قبلا گفته بود، احتیاج به بازسازي و تعمیر داشت.اما نقشه ساختمان طوري بود که انگار خانه صد متري است. دو اتاق خواب بزرگ و جادار با یک هال و پذیرایی مستطیل شکل و دستشویی و حمام جدا از هم. با توجه به خانه سهیل که دیده بودم، اینجا مثل قصر بود. بدون اینکه نظرم را اعلام کنم همراه حسین بیرون آمدم. وقتی هر دو سوار ماشین شدیم، حسین گفت: - خوب مهتاب، چطور بود؟ خوشت آمد؟شمرده گفتم: نسبت به قیمتش خیلی خوبه، خود خونه هم خوبه، بزرگتر از اندازة واقعی اش به نظر می آد. محله اش هم جایی ساکت و آرامه! به نظر من زودتر قول نامه کن تا کس دیگه اي پیدا نشده.شب، وقتی به رختخوابم رفتم به این فکر می کردم که مبادا آن خانه کدبانویی جز من پیدا کند، از اینکه پدرم جواب رد به حسین بدهد، حسابی در هول و نگرانی بودم. حضرت زهرا س http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
هدایت شده از کانال حضرت فاطمه زهرا سلام الله علیها
#فضیلت_غسل 🌸✨پیامبر اڪرم ص؛ هر ڪس موفق شود چہل جمعہ پشت سر هم غسل ڪند بدنش در قبر نخواهد پوسید✨ 📚گنجہاے معنوے https://eitaa.com/yaZahra1224
✅ داستان کوتاه پسر کوچولو از مدرسه اومد و دفتر نقاشیش رو پرت کرد روی زمین! بعد هم پرید بغل مامانش و زد زیر گریه! مادر نوازش و آرومش کرد و خواست که بره و لباسش رو عوض کنه. دفتر رو برداشت و ورق زد. نمره نقاشیش ده شده بود! پسرک، مادرش رو کشیده بود، ولی با یک چشم! و بجای چشم دوم، دایره‌ای توپر و سیاه گذاشته بود! معلم هم دور اون، دایره‌ای قرمز کشیده بود و نوشته بود: «پسرم دقت کن!» فردای اون روز مادر سری به مدرسه زد. از مدیر پرسید: «می‌تونم معلم نقاشی پسرم رو ببینم؟» مدیر هم با لبخند گفت: «بله، لطفا منتظر باشید.» معلم جوان نقاشی وقتی وارد دفتر شد خشکش زد! مادر یک چشم بیشتر نداشت! معلم با صدائی لرزان گفت: «ببخشید، من نمی‌دونستم...، شرمنده‌ام.» مادر دستش رو به گرمی فشار داد و لبخندی زد و رفت. اون روز وقتی پسر کوچولو از مدرسه اومد با شادی دفترش رو به مادر نشون داد و گفت: «معلم مون امروز نمره‌ام رو کرد بیست!» زیرش هم نوشته: «گلم، اشتباهی یه دندونه کم گذاشته بودم!» بیا اینقدر ساده به دیگران نمره‌های پائین و منفی ندیم. بیا اینقدر راحت دلی رو با قضاوت غلط‌مون نشکونیم http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
✅خدﺍﻭﻧﺪﺍ ! ﺍﮔﺮ ﺩﺭ ﮐﺎﺭ ﺗﻮ ﭼﻮﻥ ﻭ ﭼﺮﺍ ﮐﺮﺩﻡ، ﺧﻄﺎ ﮐﺮﺩﻡ …🙏 ﻭ ﮔﺮ ﺩﺭ ﻧﺎﺍﻣﯿﺪﯼ ،ﺗﮑﯿﻪ ﺟﺰ ﺑﺮﮐﺒﺮﯾﺎ ﮐﺮﺩﻡ، ﺧﻄﺎ ﮐﺮﺩﻡ …🙏 ﺍﮔﺮ ﺟﺰ ﺑﺮ ﺗﻮ؛ﺩﻝ ﺑﺴﺘﻢ ﺑﻪ ﻟﺬﺕﻫﺎﯼ ﺍﯾﻦ ﺩﻧﯿﺎ ﺣﻼﻟﻢ ﮐﻦ …🙏 ﻭﮔﺮ ﺩﻝ ﺭﺍ ﺑﻪ ﻋﺸﻖ ﻧﺎﺯﻧﯿﻨﺎﻥ ﻣﺒﺘﻼ ﮐﺮﺩﻡ، ﺧﻄﺎ ﮐﺮﺩﻡ ...🙏 ﺍﮔﺮ ﺍﺳﻤﯽ ﺑﻪ ﺟﺰ ﺍﺳﻢ ﺗﻮ ﺁﻣﺪ ﺑﺮ ﺯﺑﺎﻧﻢ ، ﻣﻦ ﭘﺸﯿﻤﺎﻧﻢ ...🙏 ﻭ ﮔﺮ ﺩﺭ ﻧﯿﮏ ﺭﻭﺯﯼ؛ﻏﻔﻠﺖ ﺍﺯﺷﮑﺮ ﻭ ﺩﻋﺎ ﮐﺮﺩﻡ، ﺧﻄﺎ ﮐﺮﺩﻡ ...🙏 ﺍﮔﺮ ﻟﻐﺰﯾﺪﻩ ﮔﺎﻫﯽ ﺫﺭﻩ ﺍﯼ ﭘﺎﯾﻢ ، ﺑﺒﺨﺸﺎﯾﻢ. ﻭ ﮔﺮ ﺍﺯ ﻓﺮﺵ ﺯﯾﺮﻡ ﺍﻧﺪﮐﯽ ﭘﺎﺭﺍ ﻓﺮﺍ ﮐﺮﺩﻡ ، ﺧﻄﺎ ﮐﺮﺩﻡ …🙏 ﻣﻦ ﺁﻥ ﺭﻭﺯﯼ ﮐﻪ ﮔﻔﺘﻢ ﻋﺸﻖ ﺭﺍ ﺩﻳﺪﻡ ﻧﻔﻬﻤﯿﺪﻡ ...🙏 ✅کـهﻋﺸﻖ ﺍﻭﻝ ﻭ ﺁﺧﺮ ﺗﻮﯾﯽ ﻋﺸﻖ ﺁﻓﺮﯾﻨﺎ،ﻣﻦ ﺧﻄﺎ ﮐﺮﺩﻡ...🙏 ↶به ما بپیوندیدکانال داستان و رمان مذهبی 👇 باذکرصلوات بزن روی لینک عضوشو 👇🌹👇 http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662 💖🍃❤🍃🌼🍃💖🍃
ــــــــــــــــــــــــ✍👇 بزرگی گفت: وابسته به خدا شويد. پرسيدم: چطوری؟ گفت: چطوری وابسته به يه نفر ميشی؟ گفتم: وقتی زياد باهاش حرف ميزنم زياد ميرم و ميام. گفت: آفرين! زياد با خدا حرف بزن، زياد با خدا رفت و آمد کن. 💞وقتی دلت با خداست، بگذار هر کس ميخواهد دلت را بشکند... 💞وقتی توکلت با خداست، بگذار هر چقدر ميخواهند با تو بی انصافی کنند... 💞وقتی اميدت با خداست، بگذار هر چقدر ميخواهند نا اميدت کنند... 💞وقتی يارت خداست، بگذار هر چقدر ميخواهند نارفيق شوند... هميشه با خدا بمان. ☂چتر پروردگار، بزرگترين چتر دنياست... ↶به ما بپیوندیدکانال داستان و رمان مذهبی 👇 باذکرصلوات بزن روی لینک عضوشو 👇🌹👇 http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662 💖🍃❤🍃🌼🍃💖🍃
♦️👈 از خـــــــــــــدا پرسید: «خــــوشبختی را کـجا ‌میتــوان یافــــت؟» 🌹🌼👈 خــــــــداوند فرمود؛ «آن را در خــــواسته‌هایت جستجو کن و از من بخـــواه تا به تو بدهم.» ♦️👈 با خــــــــــود فکر کرد و فکر کرد: «اگــــر خــــــانه‌ای بـزرگ داشتــــم بی‌گمـــــــان خوشبخت بــــودم.» ... ♦️👈 «اگـر پــــــول فراوان داشتم یقیناً خوشبخت‌ترین مردم بـــــودم.» . ♦️👈 اگــــــــر... اگــــــــــر... واگـــــــر... ... ♦️👈 از خـــداوند پرسید: «حالا همه چیــــز دارم اما باز هم خوشبختی را نیافتم.» 🌹🌼👈 خـــــــــــداوند فرمــود؛ «باز هــــــــــم بخـــــواه.» ♦️👈 گفت: «چه بخــــواهم؟ هرآنچه را که هســـت دارم.» 🌹🌼👈 خــــــــــــداوند فرمود؛ «بخواه که دوست بداری، بخواه که دیگران را کمک کنی، بخواه که هر چه را داری با مردم قسمت کنی.» ✅👈 او دوســـــــت داشت وکمــک کـــــــــرد و در کمـــــــال تعجب دید لبخندی را که بر لبها می‌نشیند و نـــــگاه‌های ســــــــرشار از سپـــــاس، به او لـــــذت می‌بخشد. ❤️👈 رو به آسمان کرد و گفت: «خــــــــــــدایا خوشبـــختی اینجــــاست؛ در نــــگاه و لبخنــــد دیـــــگران.» ↶به ما بپیوندیدکانال داستان و رمان مذهبی 👇 باذکرصلوات بزن روی لینک عضوشو 👇🌹👇 http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662 💖🍃❤🍃🌼🍃💖🍃