💐🍃🌿🌸🍃🌼
🍃🌺🍂
🌿🍂
🌸
#داستان_نسـل_سـوخـتہ
#قسمت_سی_و_یـکـ
✍پرونده ام رو گرفتیم مدیر مدرسه، یه نامه بلند بالا برای مدیر جدید نوشت هر چند دلش نمی خواست پرونده ام رو بده و این رو هم به زبان آورد ولی کاری بود که باید انجام می شد نگران بود جا به جایی وسط سال تحصیلی اونم با شرایطی که من پشت سر گذاشتم به درسم حسابی لطمه بزنه ...
روز برگشت ... بدجور دلم گرفته بود چند بار توی خونه مادربزرگ چرخیدم دلم می خواست همون جا بمونم ولی دیگه زمان برگشت بود
روزهای اول، توی مدرسه جدید دل و دماغ هیچ کاری رو نداشتم توی دو هفته اول با همه وجود تلاش کردم تا عقب موندگی هام رو جبران کنم از مدرسه که برمی گشتم سرم رو از توی کتاب در نمی آوردم
یه بهانه ای هم شده بود که ذهن و حواسم رو پرت کنم اما حقیقت این بود توی این چند ماه من خیلی فرق کرده بودم روحیه ام اخلاقم حالتم تا حدی که رفقای قدیم که بهم رسیدن اولش حسابی جا خوردن
سعید هم که این مدت یکه تاز بود و اتاق دربست در اختیارش با برگشت من به شدت مشکل داشت اما این همه علت غربت من نبود اون خونه، خونه همه بود پدرم، مادرم، برادرم، خواهرم همه جز من این رو رفتار پدرم بهم ثابت کرده بود تنها عنصر اضافی خونه که هیچ سهمی از اون زندگی نداشت
شب که برگشت براش چای آوردم و خسته نباشید گفتم نشستم کنارش یکم زل زل بهم نگاه کرد ...
کاری داری؟
دفعه قبلی گفتید اینجا خونه شماست و حق ندارم زیر سن تکلیف روزه بگیرم الان که به تکلیف رسیدم روزه مستحبی رو هم راضی نیستید؟ توی دفتر پدربزرگ دیدم... از قول امام خمینی نوشته بود برای برنامه عبادی روزه گرفتن روزهای دوشنبه و پنجشنبه رو پیشنهاد داده بودن
خیلی جدی ولی با احترام بدون اینکه مستقیم بهش زل بزنم حرفم رو زدم
یکم بهم نگاه کرد خم شد قند برداشت
پس بالاخره اون ساک رو دادن به تو
و سکوت عمیقی بین ما حاکم شد فقط صدای تلویزیون بلند بود و چشم های منتظر من نمی دونستم به چی داره فکر می کنه؟ ... یا ...
- هر کار دلت می خواد بکن
و زیر چشمی بهم نگاه کرد
- تو دیگه بچه نیستی ...
باورم نمی شد ... حس پیروزی تمام وجودم رو فرا گرفته بود فکرش رو هم نمی کردم روزی برسه که مثل یه مرد باهام برخورد کنه و شخصیت و رفتار من رو بپذیره این یه پیروزی بزرگ بود جدای از برنامه های عبادی اون دفتر برنامه های سابق خودم رو هم ادامه می دادم قدم به قدم و ذره به ذره
از قول یکی از اون هادی ها شنیده بودم نباید یهو تخت گاز جلو بری یا ترمز می بری و از اون طرف بوم می افتی یا کلا می بری و از این طرف بوم
چله حدیثیم تموم شده بود دنبال هر حدیث اخلاقی ای که می گشتم که برنامه جدید این چله بشه یا چیزی پیدا نمی کردم ... یا
چند روز از تموم شدن چله قبلی می گشت و من همچنان دست از پا درازتر
سوار تاکسی های خطی داشتم از مدرسه برمی گشتم که یهو روی یه دیوار نوشته بود"خوشا به حال شخصی که تفریحش، کار باشه" امام علی علیه السلام تا چشمم بهش افتاد همون حس همیشگی بلند گفت
- آره دقیقا خودشه
و این حدیث برنامه چله بعدی من شد تمام فکر و مغزم داشت روی این مقوله کار می کرد کار
قرار بود بعد از ظهر با بچه ها بریم گیم نت توی راه چشمم به نوشته پشت شیشه یه مغازه قاب سازی افتاد چند دقیقه بهش خیره شدم و رفتم تو
سلام آقا نوشتید شاگرد می خواید هنوز کسی رو استخدام نکردید؟
خنده اش گرفت چنان گفتم کسی رو استخدام نکردید که انگار واسه مصاحبه شغلی یا یه مرکز دولتی بزرگ اومده بودم چند سالته؟
15جا خورد
ولی هنوز بچه ای ...
در عوض شاگرد بی حقوقم پولش مهم نیست می خوام کار یاد بگیرم بچه اهل کاری هم هستم صبح ها میرم مدرسه بعد از ظهر میام
👈نویسنده:شهیدسید طاها ایمانی
⏪ #ادامہ_دارد...
#کانال_داستان_و_رمان_مذهبی 👇
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
🌸
🌿🍂
🍃🌺🍂
💐🍃🌿🌸🍃🌼
❂◆◈○•--------------------
♣🎗♣🎗♣🎗♠🎗♣ ﴾﷽﴿
❂○° #پلاک_پنهان °○❂
🔻 قسمت #صد_شانزده
کمیل با عصبانیت روبه روی آرش که از شدت گریه با بی حالی روز کبل نشسته بود،ایستاد.
ـــ از خودت خجالت نمیکشی؟یکم به این فکر نکردی،دایی محمد با این آبروریزی چطور میخواد کنار بیاد؟
آرش با صدایی که از شدت گریه خشدار شده بود ،گفت:
ــ من اشتباه کردم من غلط کردم
با فریاد کمیل خود جمع شد و مانند بچه ای دبستانی گریست،هرکس او را میدید باورش نمی شد او یک دانشجو باشد.
ـــ غلط کردن به درد خودت میخوره
ضربه ای به سینه اش زدو گفت:
ــ تو داشتی سمانه،زنِ منو،به کشتن میدادی،متوجه شدی چیکار کردی؟
آرش که از شدت گریه نمی توانست درست صحبت کند،مقطع گفت:
ــ م م ن ،من به پو پولش نیازردا ،داشتم
کمیل پوزخندی زد و گفت:ــ
ــ به خاطر پول حاضر بودی از خانوادت بگذری؟؟
فریاد زد:
ــ ها جوابمو بده،به خاطر پول حاضر بودی سمانه روبه کشتن بدی،منو داغون کنی
به خاطر چندتا اسکناس قبول کردی گزارش و عکسای ناموس کمیلو بدی دست یه مشت آدم خدا نشناس
فریاد زد:
ــ چرا خفه خون گرفتی آرش،حرف بزن لعنتی حرف بزن
سکوت خانه را نفس نفس زدن های کمیل و گریه های آرش شکستند،کمیل باور نمی کرد که جاسوسی که این همه بلا بر سرشان آورده آرش پسر دایی اش باشد
با صدای زنگ خانه،آرش ترسید از جایش بلند شدو گفت:
ــ زنگ زدی بیان منو بگیرن،کمیل غلط کردم کمیل توروخدا اینکارو نکن
کمیل کلافه دستی در موهایش کشید وتشر زد:
ــ بتمرگ سر جات
نمی دانست چه کسی پشت در است غیر ازامیرعلی ومحمد و سمانه کسی از این خانه خبر ندارد.
در را باز کرد که با دیدن سمانه با عصبانیت غرید:
ــ تو اینجا چیکار میکنی مگه بهت نگفتم یه ساعت دیگه
سمانه شوکه از رفتار کمیل چند لحظه ای ساکت ماند،دیگر مطمئن بود اتفاقی افتاده.
ــ کمیل چی شده؟
ــ هیچی ،برو تو ماشین تا صدات کنم
سمانه تا میخواست اعتراض کنه ،صدای گریه و التماس آشنایی او را به سکوت دعوت کرد.
ــآجی توروخداتو راضیش کن منو نندازه زندون
↩️ #ادامہ_دارد...
○⭕️
✍🏻 #نویسنده: فاطمه امیری
♣🎗♣🎗♣🎗♣🎗♣#کانال_داستان_و_رمان_مذهبی 👇👇
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
❂◆◈○•--------------------
⚫▪⚫▪⚫▪⚫▪⚫﴾﷽﴿
❂○° #پلاک_پنهان °○❂
🔻 قسمت #صد_هفده
سمانه کمیل را کنار زد و سریع وارد خانه شد ،با دیدن آرش با چشمان سرخ ازگریه و رد دست کمیل بر روی گونه اش،حیرت زده و عصبی به طرف کمیل برگشت و گفت:
ــ اینجا چه خبره؟آرش چشه؟برا چی با اون وضع رفتی دنبالش،میدونی زندایی نزدیک بود از ترس سکته کنه،اصلا برا چی اوردیش اینجا
آرش از جایش بلند شد و به سمت سمانه آمد و چادرش را در دست گرفت و با التماس گفت:
ــ آجی سمانه توروخدا بهش بگو منو نندازه زندان آجی بهش بگو
کمیل ارش را هل داد و سمانه را به طرف خودش کشید و غرید:
ــ خفه شو احمق،آخرین بارت باشه بهش نزدیک میشی یا بهاش حرف میزنی فهمیدی؟
اما آرش از ترس اینکه در زندان بیفتد از تقلا دست بردار نبود.
ــ آجی کمیل دوست داره،بهش بگی قبول میکنه آجی به خاطر مامانو بابام ،باور کن مجبور بودم ،والا کی دوس داره اینکارو با خواهر و بردارش بکنه
سمانه که کم کم مسئله برای او حل می شد نا باور پیراهن کمیل در دستانش فشرده شد و با بغض نالید:
ــ کمیل ،آرش دارع چی میگه
کمیل شانه ی سمانه را در آغوش گرفت و آرام زمزمه کرد:
ــ تو فقط آروم باش همه چیو خودم حل میکنم
و با عصبانیت رو به آرش گفت:
ــ تو هم تکلیفت معینه ،کاری میکنم هزار بار از به دنیا اومدنت پشیمون بشی،حالا هم از جلو چشام گم شو
ــ توروخدا کمیل،جان سمانه اینکارو نکن ،اصلا به خاطر بابام،فکر کن همه بفهمن برا بابام آبرو نمیمونه
آرش دست بر نقطه ضعف او گذاشت،کمیل عصبی فریاد زد:
ــ خفه شو،تو اگه نگران دایی بودی اینکارو نمیکردی
از سمانه جدا شد و بازوی آرش را در دست گرفت، و او را در حالی که او را قسم میداد
به طرف در برد:
ــ خودتو خسته نکن که نظرم عوض نمیشه،در را باز کرد و آرش را بیرون کرد و در را بست ،سرش را به در چسباند و چشمانش را بست.
صدای فریاد و التماس و ضربه هایی که آرش به در می زد ،دل کمیل را خون می کرد ،اما او هم آدم است کم می آورد،بخصوص اگر خیانتی از خانواده ی خود ببیند،
با قرار گرفتن دست لرزان و سردی بر شانه اش آرام برگشت،که با چشمان اشکی و سرخی مواجه شد.
می دانست سمانه الان چه حالی دارد،او هم داغون بود،نگاهشان در هم گره خورد.
کمیل زیر لب زمزمه کرد:
ــ سمانه دیگه کم اوردم
↩️ #ادامہ_دارد...
○⭕️
✍🏻 #نویسنده: فاطمه امیری
⚫▪⚫▪⚫▪⚫▪⚫#کانال_داستان_و_رمان_مذهبی 👇👇
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
❂◆◈○•--------------------
♠▪♠▪♠▪♠▪♠ ﴾﷽﴿
❂○° #پلاک_پنهان °○❂
🔻 قسمت #صد_هجده
سمانه لیوان اب را جلوی کمیل گذاشت و کنارش نشست،کمیل عمیقا در فکر بود،سمانه می دانست از چه چیزی عذاب می کشید،نگران دایی محمد بود و می دانست اگر بین همه پیچیده شود که پسر سرهنگ رادمنش برای گروه خلافکاری جاسوسی می کرده،دیگر آبرویی برای محمد نمی ماند.
"پسر نوح با بدان بنشست "
آرام صدایش کرد:
ــ کمیل
ــ جانم
ــ میخوای چیکار کنی
کمیل به مبل تکیه داد و نالید:
ــ نمیدونم،نمیدونم سمانه،به هر راه حلی که فکر میکنم آخرش میخوره به دایی محمد،داغون میشه اگه بفهمه
سمانه دست مردانه ی کمیل را در دست گرفت وگفت:
ــ نمیخوای بگی این گروه کیه که آرشو مجبور به این کار کردنت؟اصلا چرا تو؟
کمیل پوزخندی زد و گفت:
ــ مجبور؟آرش پول لازم داشته ،اونا هم بهش پول میدادن در مقابل اون گزارش من و عکسای تورو تحویل می داده
کمیل با تصور اینکه عکس های سمانه در روز عقد و دورهمی های خودمونی در دست آن ها باشد و با چشمان کثیفشان ،همسر پاکش را نگاه می کردند،دستانش از زور خشمـ در دستان سمانه مشت شد.
سمانه نگران نگاهی به او اونداخت و گفت:
ــ کمیل چی داره اذیتت میکنه،نگا صورتت از عصبانیت سرخ شده ،چرا منو محرمت نمیدونی ؟
ــ تو محرمتر از هرکسی برام سمانه،اما ب
عضی حرف ها برای تو سنگینن،تودختری ،لطیفی،حساسی.
ــ قول میدم دیگه لطیف نباشم تو هم همه حرفاتو بزن ،باور کن تورو اینجوری آشفته میبینم دلم خون میشه،باور کن ناراحتیت منو هم ناراحت میکنه
کمیل لبخند تلخی برروی لبانش نشست،اما تا می خواست جواب حرف های زیبای سمانه را بدهد گوشی اش زنگ خورد.
شماره ناشناس بود،کمیل گوشی را برداشت و دکمه اتصال را لمس کرد:
ــ بله بفرمایید
ــ به به جناب سرگرد
ــ شما
ــ نشناختی؟تیمور جانتم
کمیل لعنتی زیر لب گفت
ــ شنیدم از وقتی فهمیدی عکسای زنت دستمه عصبی شدی؟
ــ خفه شو عوضی
ــ اوه اوه بی ادب نشو دیگه،میدونی تو اصلا سلیقه نداشتی،اما تو زن گرفتن خوب سلیقه به خرج دادی
کمیل عصبی از جایش بلند شد و گفت:
ــ ببند دهنتو ،من میکشمت ،میکشمت تیمور به مولا قسم میکشمت
↩️ #ادامہ_دارد...
○⭕️
✍🏻 #نویسنده: فاطمه امیری
♠▪♠▪♠▪♠▪♠#کانال_داستان_و_رمان_مذهبی 👇👇
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
❂◆◈○•--------------------
♣◼♣◼♣◼♣◼♣﴾﷽﴿
❂○° #پلاک_پنهان °○❂
🔻 قسمت #صد_نوزده
تیمور قهقه ای زد و گفت:
ــ البته آرش گفت که مادرت انتخابش کرده،آخ گفتم آرش یادم اومد،بیچاره خیلی ترسیده،از وقتی بچه ها اوردنش داره به خودش میلرزه
کمیل وحشت زده گفت:
ــ تو چیکار کردی تیمور؟
ــ چیزی که شنیدی پسر سرهنگ رادمنش پیش منه،اگه جونش برات عزیزه بیا به آدرسی که برات میفرستم
ــ عوضی
ــ پس یادت باشه که تنها بیای،چون از یه آدم عوضی همه چیز برمیاد
تماس قطع شد،کمیل سریع شماره امیرعلی را گرفت و به او سپرد که سریع خودش را برساند.
به طرف سمانه رفت و بازوانش را دردست گرفت و گفت:
ــ سمانه الان امیرعلی میاید دنبالت میرسونتت خونمون
ــ چرا تو منو نمیرسونی
ــ من باید برم جایی
ــ کجا کمیل
ــ جایی کار دارم
سمانه وحشت زده و با چشمان سرخ از اشک به پیرهن کمیل چنگ زد و گفت:
ــ کمیل کجا داری میری؟کی بود که بهت زنگ زد؟چی بهت گفت
ــ سمانه سوال نپرس فقط کاری که میگم انجام بده،الانم آماده شو
سمانه پیراهن کمیل را بیشتر در مشتش فشرد و نالید:
ــ من هیچ جا نمیرم ،فهمیدی؟هرجا تو بری منم میام،کمیل توروخدا راستشو بگو داری پیش همونی که بهت زنگ زد؟
ــ سمانه آروم باش عزیزم
سمانه با گریه فریاد زد:
ــ چطور آروم باشم لعنتی چطور؟داری خودتو به کشتن میدی میفهمی داری چی میگی؟کمیل احساس بدی به این رفتنت دارم نرو لعنتی نرو
بی قراری های سمانه قلب کمیل را به درد آورد،او را به خود نزدیک کرد و بادست اشک هایش را پاک کرد،سمانه که احساس می کرد این دیدار آخر است،تصور نبود کمیل در کنارش اشک هایش را دوباره بر گونه هایش سرازیر کرد،کمیل دوباره اشک هایش را پاک کرد،و سمانه را در آغوش گرفت ،سمانه بین هق هق هایش ،کمیل را صدا می زد،کمیل در حالی که سرش را نوازش می کرد ،با ناراحتی گفت:
ــ جانم،جان کمیل،زندگی کمیل،بگو سمانه بگو
ــ چرا حس میکنم دیگه نمیتونم ببینمت چرا؟
کمیل که ازبعد تماس این احساسی که بر وجودش رخنه زده بود را پس می زد با این حرف سمانه قلبش تیر کشید،بوسه ای بر سر سمانه نشاند و حرفی نزد.
سمانه با مشت ضربه ای به شانه اش زد و گفت :
ــ پس تو هم اینو حس کردی،کمیل نرو ،کمیل تنهام نزار،من میمیرم کمیل،بخدا میمیرم
از کمیل جدا شد و صورت کمیل را با دو دست گرفت ،چشم های اشکی اش را در چشمان به اشک نشسته کمیل گره زد و با بعض و صدای لرزانی زمزمه کرد:
ــ بگو که نمیری کمیل،بخدا من میمیرم،بدون تو نمیتونم کمیل،باور کن حس میکنم قلبم داره از جاش کنده میشه،کمیل حرف برن توروخدا یه چیزی بگو آروم شم
کمیل او را در آغوش کشید،و به اشک هایش اجازه جوشیدن داد،چقدر سخت بود ،سمانه اینگونه بی قراری کند و او نتواند کاری کند.
↩️ #ادامہ_دارد...
○⭕️
✍🏻 #نویسنده: فاطمه امیری
♣◼♣◼♣◼♣◼#کانال_داستان_و_رمان_مذهبی 👇👇
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
❂◆◈○•--------------------
🏴◼🏴◼🏴◼🏴◼🏴﴾﷽﴿
❂○° #پلاک_پنهان °○❂
🔻 قسمت #صد_بیست
کمیل در را بست،و به طرف امیرعلی رفت:
ــ برسونش خونه خودمون،محافظارو هم اگه چیز مشکوکی دیدی بیشتر کن
ــ نمیخوای بگی کجا میخوای بری؟تنهایی از پس تیمور بر نمیای
ــ نزار پشیمون بشم که بهت گفتم
ــ اما تنهای..
ــ این قضیه رو خودم تنهایی باید تمومش کنم ،حواست به سمانه باشه،میخوام خودت شخصا حفاظت اونجارو بگیری نه کس دیگه ای
ــ نگران نباش
ــ برید بسلامت
امیرعلی سوار ماشین شد،کمیل نگاهش به نگاه خیس سمانه گره خورد،ماشین روشن شد و اخرین تصوری که کمیل از سمانه داشت ،چشمان اشکی و پر ا حرف او بود....
سمانه در طول مسیر حرف نزد،و فقط صدای گریه های آرامش سکوت اتاقک کوچک ماشین را می شکست.
به محض رسیدن امیرعلی ماشین را به داخل خانه رفت،سمانه پیاده شد و منتظر امیرعلی ماند.
ــ چیزی شده خانم حسینی؟
ــ کمیل کجا رفته؟
ــ نمیدونیم،با اینکه کمیل قبول نکرد دخالت کنیم اما من به سرهنگ رادمنش رو در جریان گذاشتم
ــ اگه خبری شد خبرم کنید
ــ حتما،بقیه هم نباید چیزی بدونن
سمانه به علامت تایید سری تکان داد،و وارد خانه شد.
صغری و سمیه خانم با دیدن سمانه از جایشان بلند شدند.
ــ دخترم سمانه گریه کردی؟
سمانه میـ دانست الان هم مثل همیشه چشمانش از شدت گریه سرخ شده اند.
ــ سمانه کمیل هم تورو مجبور کرد بیای خونمون؟من دانشگاه بودم زنگ زد گفت باید بیای خونه
سمانه روی مبل نشست و آرام گفت:
ــ آره
ــ برای همین گریه کردی؟
ــ با کمیل بحثم شد
سمیه خانم کنارش نشست و سرش را در آغوش گرفت و مهربانانه گفت:
ــ عزیز دلم دعوا نمکـ زندگیه،کمیل شاید عصبانی بوده یه چیزی گفته والا کمیل تورو از جونش هم بیشتر دوست داره
سمیه خانم نمی دانست که با این حرف های چه آتشی بر جان این دختر می زد.
ــ نگفت چرا باید تو خونه بمونیم؟دلم خیلی شور میزنه
↩️ #ادامہ_دارد...
○⭕️
✍🏻 #نویسنده: فاطمه امیری
🏴◼🏴◼🏴◼🏴◼🏴#کانال_داستان_و_رمان_مذهبی 👇👇
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
داستان و پند
اخبار فوری طب سنتی اسلامی فوتبال برتر استقلال پرسپولیس ورزش سه
#پارت165 رمان یاسمین مادر فرنوش – فرشته خانم نه ، فقط فرشته بايد عادت كني ديگه مونده بودم چي بگم .
#پارت166 رمان یاسمین
يه آن اومدم دوباره فرار كنم كه فكر كردم اگه اين دفعه اين كاررو بكنم ، دليل ضعف مه ، اصالً مگه من بخودم شك داشتم ! مي رم د وتا دري وري اون قدر عصباني بودم كه ممكن بود دست روش بلند كنم . دوباره بوق زد . دلم مي . بارش مي كنم كه راهش رو بكشه و بره
! خواست با يه سنگي ، آجري ، چيزي بزنم تو شيشه ماشينش
بهزاد !بهزاد ! حواست كجاست ؟-
برگشتم . فرنوش بود ! گريه ام گرفت ! چيكار مي كرد ؟ يعني اونم تو ويال بوده ؟ نكنه داشتن منو امتحان مي كردن ؟
فرنوش – چرا واستادي ؟ چه ت شده ؟ بيا سوار شو ديگه آروم جلو رفتم و سوار شدم و گفتم : -تو اينجا چيكار مي كني فرنوش ؟ ويال بودي ؟ فرنوش – اول بگو ببينم شما اينجا چه كار مي
كنين ؟ مگه قرار نبود با مامانم حرف بزني ؟ اومدين اينجا چيكار ؟ بخودم گفتم نبايد فرنوش از اين جريان بويي ببره . بايد مواظب
– باشم كه يه دستي نخورم . -مامانت مي خواست يه سري به اين ويالتون بزنه . با هم اومديم . تو راه هم حرف زديم . فرنوش
يعني مامانم كه از خونه اومد بيرون ، نتونستم طاقت . خب چي شد ؟ -حاال تو بگو اينجا چيكار مي كني ؟ فرنوش – دنبال تو اومدم
بيارم . اين بود كه دنبالش اومدم فكر مي كردم مي آد خونه تو باهات حرف بزنه ! -اصرار كردم ولي نيومد تو . مي خواست بياد يه
سر به اينجا بزنه . فرنوش – حاال بالخره چي شده ؟ -هيچي ! آب پاكي رو ريخت رو دستهام . گفت تو پول نداري و فقيري و از
اين جور حرفها ! فرنوش – تو چي گفتي ؟ -اولش فكر مي كردم كه راست مي گه و من نبايد به خيال ازدواج با تو مي افتادم ، اما
ديدم اشتباه مي كنم ! من و تو بايد با هم ازدواج كنيم ، اگر چه مامانت راضي نباشه . فرنوش – من اصالً نمي فهمم چي مي گي ؟ -
چيز مهمي نيست كه بفهمي . فقط به من بگو ، حاضري با نداري من بسازي ؟ فرنوش – تو داري يه چيزي رو از من پنهون مي
كني . راستش رو بگو بهزاد ، چيز ديگه اي هم شده ؟ يعني اتفاقي افتاده ؟ -اتفاق از اين مهم تر ؟ چرا فكر مي كني دارم بهت
دروغ مي گم ؟ فرنوش – نمي دونم . شايد بخاطر اينكه خيلي ناراحتي ! چشمات سرخ شده . تا حاال نديده بودم صورتت يه همچين
حالتي بشه ! -خب تو هم اگه بهت مي گفتن كه فقيري و بي پولي و اگه بهت زن بديم .زنت نمي تونه تو رو جلوي فاميل در بياره
ناراحت و عصباني نمي شدي ؟ فرنوش – من نمي تونم تو رو جلوي فاميل در بيارم ؟ -فعالً حركت كن . راه افتاد انگار از هيچي
خبر نداشت . خدا رو شكر كردم . ولي اگه دم در ويال ، يه گوشه واستاده بود ، چطور دويدن من رو نديده ! فرنوش – با مامانم
دعوات شده ؟ -نه اصالً وقتي اين حرفها رو زد ، خداحافظي كردم اومدم بيرون . خيلي ناراحت شده بودم . حاال بگو ببينم ، حاضري
مگه اول كه با هم آشنا شديم و گفتم كه دوستت دارم و مي خوام باهات ازدواج كنم پولدار بودي – با فقر و نداري بسازي ؟ فرنوش
؟ -آخه تو به اون زندگي ها عادت كردي و برات سخته كه مثل من زندگي كني . بايد خودت رو آماده كني كه با بدبختي ها بجنگي .
آخرش هم ممكنه نهايتاً يه زندگي يه معمولي برات درست كنم . فرنوش- اينطوري هام كه تو فكر مي كني نيست . درسته كه غرور
و طبع بلند خوبه اما منم نبايد از حق خودم بگذرم ! ديگه فقيرترين دخترها وقتي شوهر مي كنن يه جهيزيه مختصر با خودشون مي
برن خونه شوهر منم به عنوان جهيزيه ، پول نقد مي آرم با طال و جواهراتم -آخه من دلم ... نذاشت حرفهام رو تموم كنم و گفت :
-ببين بهزاد ، مگه تو منو دوست نداري؟ مگه نمي خواي كه با هم باشيم ؟ با سر بهش جواب دادم. فرنوش – پس حرفهام رو
گوش كن . اينها رو به عنوان قرض قبول كن . به اميد خدا پولدار كه شديم همه رو بهم پس بده . تازه يه مقدار از اين پول ها حق
خودته كه اشتباهي اومده پيش باباي من ! هر دو خنديديم . صداي قشنگ فرنوش ، خنده هاي شيرينش ، تمام ناراحتي ها رو از
يادم برد . دلم مي خواست ساعتها مي نشستم و فرنوش برام حرف مي زد . فرنوش – مي دوني بهزاد ، پدر و مادر در مقابل بچه
هاشون يه مسئوليتي دارن . من از اون موقع كه يادم مي آد ، مامانم رو درست و حسابي نديدم . شش ماه از سال كه ايران نيست .
اون شش ماه ديگه م كه ايرانه ، يا خونه دوست هاشه يا دوستهاش خونه ما دوره دارن . يه دقيقه تو خونه بند نمي شه ! خيلي
ددريه ! خالصه مادري در حق من نكرده! -تو نبايد در مورد مامانت اينطوري صحبت كني فرنوش . فرنوش – تو خبر نداري. تو
توي زندگي ما نبودي كه بدوني . تا اونجا كه يادم مي آد ، منو اين صغري خانم بزرگ كرده ! اين مادر حتي به من شير نداده ، مي
دوني چرا ؟ مي ترسيد هيكل ش خراب بشه ! چي بهت بگم ؟ هر چيزي رو كه نمي شه گفت ! اين زن در حق من مادري كه نكرده
#کانال_داستان_و_رمان_مذهبی 👇
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
#پارت167 رمان یاسمین
هيچ ... نذاشتم حرف هاش تموم بشه و گفتم : -تو نبايد به اين چيزها فكركني . اين همه چيزهاي خوب تو دنيا هست كه مي تونيم
در موردش با هم حرف بزنيم . برگشت يه نگاهي به من كرد و ديگه چيزي نگفت . يه مدت تو سكوت رانندگي كرد و دوباره گفت :
فرنوش جان، اين حرف ها رو ول كن . بايد به فكر زندگي - : مراعات منو مي كرد . نمي دونستم چي بايد بهش بگم ، اينه كه گفتمبازم بابام . حداقل جلوي من كاري نمي كرد البته تا چند سال پيش ! هر چند كه حاال اونم زده به رگ بي خيالي ! تا چند سال پيش
خودمون باشيم . هيچي نگفت . تو خاطراتش غرق شده بود كه گفتم : -حاال بگو ببينم اگه مامانت مخالفت كرد كه حتماً مي كنه ، تو
. مي خواي چيكار كني ؟ فرنوش – پدرم كه موافقه . تو بيا باهاش صحبت كن . بعد خيلي راحت مي ريم يه محضر و عقد مي كنيم
اينطوري تو راضي هستي ؟ بدون جشن و عروسي و اين حرف ها ؟ فرنوش – اون قدر تو خونه مون جشن و مهموني و پارتي -
و مزخرف و لجن ديدم كه ديگه حالم از همه شون بهم مي خوره . -از حرفات مطمئن هستي ؟ نكنه يه مدت كه گذشت جشن
عروسي برات حسرت بشه . فرنوش – من يه زندگي پاك توي يه خونواده پاك برام حسرته ! بهزاد خواهش مي كنم زودتر منو از
. اين محيط گند ببر بيرون . بخدا من حاضرم تو همون اتاق كوچيك باهات زندگي كنم . نگاهش كردم اشك تو چشماش جمع شده بود
فرنوش جان ، اگه ناراحتي ، مي خواي ببرمت پيش فريبا . تا برنامه هامون جور بشه با فريبا زندگي كني ؟ كار عقد و ازدواج چند
تا چند وقت ديگه طاقت دارم . همين كه اميد داشته باشم تا يه مدت ديگه از اين خونه مي رم تحمل – وقت طول مي كشه . فرنوش
هر چيزي رو دارم . -تو كه اين قدر اونجا ناراحت بودي چرا قبل از اينكه مامانت برگرده ايران نخواستي با هم ازدواج كنيم ؟ چرا
اصالً تا حاال زن يه نفر نشدي كه از اون خونه بري ؟ خواستگار كه زياد داشتي ؟ فرنوش- خواستگار زياد داشتم اما همه سر و ته
يه كرباس! همه شون مثل بهرام بودن ! -يعني پولدار بودن ؟ يعني تو دنبال آدم بي پول مثل من مي گشتي ؟ فرنوش – دنبال يه مرد پاك و نجيب كه آلوده نباشه مي گشتم ! دنبال يه نفر كه مردونه از من حماتيت كنه . نه بخاطر پول واين حرف ها . تو اين كار رو
كردي . -از كجا معلوم ؟ شايد منم بخاطر پول اينكاررو كرده باشن ! نگاهي بهم كرد و خنديد و گفت : -وقتي كليه تو به كاوه مي
دادي دنبال پول بودي ؟ من تو زندگيم اون قدر آدم هاي پول پرست و زالو صفت ديدم كه از صد متري مي شناسمشون ! رسيده
بوديم داخل شهر ، كمي كه رانندگي كرد گفت : -اصالً حوصله ندارم برم خونه مون . - خب بريم خونه من . ميوه و شيريني هم دارم
قرار نشد كه از حاال خرجي يه خونه رو تو - . . شام هم يه چيزي با هم مي خوريم . خنديد و گفت : -عاليه . بريم شام مهمون من
مي خوام تمام طال و جواهراتم رو بيارم بذارم پيش تو ! جاش امن تره ! ممكنه مامانم وقتي ! بدي ها ! فرنوش – تازه خبر نداري
فهميد مي خوام يواشكي زن تو بشم همه رو ورداره . -گيرم كه برداشت . از چي مي ترسي ؟ اميدت به خدا باشه . حاال از اين
حرفها بگذريم ، مهريه چي مي خواي ؟ چقدر بايد مهرت كنم ؟ فرنوش – چي مهرم كني ؟ يه چيزي كه تا من زنده م نتوني بهم
بدي . -مثالً صدميليون تومن پول! فرنوش – اون رو ممكنه وقتي پولدار شدي بدي تازه من از اسم پول نفرت دارم . -ده هزار تا
سكه طال! فرنوش – نه ، اين چيزها رو نمي خوام . پول و طال هر چقدر كه بخوام دارم . -راستي مگه تو چقدر النگو و گوشواره و
اگه بگم ممكنه لجبازيت گل كنه و نذاري با خودم بيارم . -نه ديگه . اين قدرهام لجباز نيستم . – چيزهاي طال داري ؟ فرنوش
طالهاي دختر مال خودشه . وقتي بعد از عروسي با خودت بياري ، بازم مال خودته . حاال ششصد هفتصد گرم ميشه ؟ خنديد و گفت
: -من حدود 4كيلو طال دارم . البته جواهر هم دارم . -چهار كيلو طال ؟ چه خبره ؟ آخه اين همه طال جواهر رو مي خواي چيكار ؟
فرنوش – چه ميدونم يه موقع خوشحالم مي كرد . -پس اگه من يه روزي خواستم يه چيزي برات بخرم كه خوشحال بشي ، تكليفم
چيه ؟ فرنوش- ميري برام يه قواره پارچه مي خري از فروشگاه حقيقت . مي دي بدوزنش ، البته به خياطي صداقت . بعد مي آي و
مي ديش به من البته با رفاقت . -بسيار خب . هم اين پارچه فروشي رو مي شناسم و هم اين خياطي باهام آشناست . حاال نگفتي
مهريه چي مي خواي ؟ فرنوش- خاك ! يه مشت خاك! خاك گورم . بعد از اينكه مردم ! -قرار نشد حاال كه هنوز زندگي مون شروع
نشده از اين حرف ها بزني ها . فرنوش – آخه تا وقتي زنده م نمي توني اين مهريه رو بهم بدي ! يه ربع بعد رسيديم ماشين رو
پارك كرد و رفتيم تو اتاقم . تا رسيديم ، هنوز فرنوش پالتوش رو درنياورده بود كه در زدند . كاوه و فريبا بودند .
#کانال_داستان_و_رمان_مذهبی 👇
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
#پارت168 رمان یاسمین
كاوه – سلام
!سلام !مبارك باشه! اي تو چه زرگي پسر !! تو رفتي دو كلمه صحبت كني ، صحبت كه كردي هيچي ، خواستگاري هم كه كردي
كاوه – بابا اي ول . چه مهره ماري . هيچي ، عروس رو هم ورداشتي آوردي ؟ فرنوش – سالم كاوه خان . عروس خودش اومده
داره اين بهزاد ! بينم بهزاد ، تو رفتي با خانم ستايش صحبت كني ، خرفت تموم نشده عروس رو فرستادن ؟ همه خنديديم فريبا و
فرنوش هم سالم و احوالپرسي و روبوسي كردن . كاوه آروم در گوش من گفت : -چي كار كردي ؟ مادر زنت رو كشتي ؟ يه شيشه
عمر داشتها !بايد اونو مي زدي زمين مي شكوندي و مي گفتي ، كشتم با جفتش ! تا كامالً بميره ! -سر به سرم نذار كاوه ، حوصله
ندارم ، خسته م . كاوه – حق داري ، دامادي كه مادر زنش رو بكشه بايد م خسته باشه ! خسته نباشي ، خداقوت ! مي خواستي يه
بهزاد خان ، من و فرنوش مي ريم بالا . – خرده از گوشت تنش بكني بياري! مي گن داروي باطل السحره ! رو دل هم خوبه ! فريبا
يه لقمه نون و پنير هست ،دور هم مي خوريم . فرنوش و فريبا رفتن بالا و وقتي تنها شديم . شما و كاوه خان هم تشريف بيارين
گفت نه ، همين ! كاوه _ يعني چي ؟ يه نه خالي گذاشت - ! كاوه پرسيد : -چي شده ؟ مادرش چي گفت ؟ قيافه ت كه خيلي ناجوره
جلوت ؟ بدون مخالفت ؟ يه سبزي اي ماستي ، سالادي ، نوشابه اي ! دو تا فحشي چيزي ! فقط همين ؟ كجا رفتين با هم ؟ -نه بابا
ويالشون ؟ اونجا واسه چي ؟ اونكه مي خواست بهت جواب منفي بده چرا – ، دو ساعت برام حرف زد . رفتيم ويالشون . كاوه
همين جا نداد ؟ خيلي عجيبه ! چي ها مي گفت ؟ -مي گفت تو بي پولي و خونه نداري و ماشين نداري و دكتر هم كه بشي حقوق و
درآمد خوبي نداري و از اين حرف ها ديگه ! كاوه – ا ! خب بهش مي گفتي من دكتر كه شدم ميرم دنبال كار قاچاق مواد مخدر ! يه
كاوه – به حرف من رسيدي حالا ؟ ديدي بهت چي گفتم ؟ بيا و اين . ساله وضعم روبراه مي شه . -حوصله ندارم كاوه ، ولم كن
دفعه حرفم رو گوش كن . برو بهش بگو يه عمويي داشتي كه مرده و كلي برات ارث و ميراث گذاشته ! بقيه اش با من . تو كاري
ت نباشه . همه رو من جور مي كنم . -نه كاوه جون ممنون .من و فرنوش تصميم خودمون رو گرفتيم . اين برنامه رو تموم ش مي
كنيم . كاوه – مي خواهين خودكشي كنين ؟ دوتايي با هم ؟عاليه! راحت مي شين وهللا اون دنيا ديگه سر خر ندارين ! خونه م بهت
مي دن ! تازه چون تو بچه پاك و خوبي بودي . ممكنه بهت يه قصر بدن . لوازم منزل م هر چي كم و كسر داشتي ، من از اينجا
برات پست مي كنم . چطور تا حاال به اين فكر نيفتاده بودي ؟ فقط چيزي كه هست ، قبل از رفتن ، آزمايش خون بدين !اونجا
آزمايشگاه پاتوبيولوژي ندارن ! واستاده بودم و نگاهش مي كردم . نمي خواستم اصل جريان رو براي كسي تعريف كنم . كاوه هم
بي خبر از همه جا هي شوخي مي كرد . -چرت و پرت هات تموم شد ؟ كاوه – آره تموم شده . ممنون كه به چرت و پرت هام گوش
دادي ! -قراره برم پيش آقاي ستايش . باهاش صحبت كنم . اون راضيه . اگه خدا بخواد بريم محضر عقد كنيم . كاوه – آفرين !
بارك هللا ! اين كار رو بايد خيلي وقت پيش مي كردين . االن هم بچه تون كالس دوم راهنمايي بود . ولي عيب نداره . حاالم دير
نشده . فقط بجنبين . مادر فرنوش اگه بو ببره جلوتون رو مي گيره . مي گن يه زني يه كه هر كي ببيندش و از پوست صورتش
ا گم شو كاوه ! پاشو بريم باال . اونام تنهان . در اتاق رو قفل كرديم و داشتيم مي رفتيم باال كه كاوه گفت : -- ... تعريف نكنه
#کانال_داستان_و_رمان_مذهبی 👇
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
#پارت169 رمان یاسمین
بالاخره من نفهميدم . اين همه راه ، تو رو برد كه بهت بگه دختر به تو نمي دم ؟! بهزاد نكنه چيز ديگه اي هم بوده ؟ به من كه
دروغ نمي گي ؟ اگه چيز ديگه اي هم هست به من بگو . -نه بابا چيز ديگه اي نبود . حتما مي خواسته ويالشون رو به رخم بكشه
. كاوه – غصه نخور . به اميد خدا وقتي با فرنوش ازدواج كردي ، يه روز خودت دست مي ذاري رو تمام اين مال و اموال . مي
گن اگه كسي اين زن رو ببينه و از پوست صورتش تعريف نكنه ، دق مي كنه و مي ميره . اون وقت همه ثروتش مي رسه به تو !
-خفه شي كاوه ! كاوه – حاال از شوخي گذشته ، تو رو خدا بهزاد ، اين لجبازي و تعارفت رو بذار كنار . هر چي پول مي خواي .
بگو . بابا بعداً ازت پس مي گيرم . آفرين پسرخوب ، ايشاهلل مادر زن ت قربونت بره ! درد و بالت بخوره به جون بانو ستايش!
دوتايي رفتيم خونه فريبا تا وارد شديم كاوه گفت : -خب الحمدهلل همه . خنديدم و گفتم : -چشم ، اگه پول الزم داشتم بهت مي گم
چيز درست شد . فرنوش- چطور مگه ؟ طوري شده ؟ كاوه – بعله ! يه نقشه كشيديم كه همه چيز رو جور كنيم . فرنوش – مي
كاوه – هيچي ديگه ! قرار شده شما برگردين خونه تون ، منم برم براي بهزاد يه دختر . خواين چيكار كنين ؟ زود بگين دلم آب شد
ديگه رو بگيرم . اين طوري همه چيز درست مي شه ! فرنوش مات به كاوه نگاه مي كرد كه خيلي جدي داشت حرف مي زد . -كاوه
فرنوش – داشتم باور مي كردم كاوه خان ! كاوه – نه بابا ، شوخي كردم . قرار شده كه بهزاد بره . اذيتش نكن ، ناراحت مي شه
سر خونه و زندگيش ، اون وقت براي شما يه شوهر خوب پيدا كنيم . كاوه – آهان ببخشيد اشتباه كردم . قرار شد فرنوش خانم و
فريبا خانم شوهر كنه ، چطوري مشكل ! بهزاد برن سر خونه و زندگيشون ، اون وقت فريبا خانم بره شوهر كنه ! اما نمي فهمم
شما حل مي شه ؟ چه ربطي به هم داره ؟ آهان ! تازه فهميدم ! قرار شده .... -كاوه خفه ! سرمون رفت . فريبا – اول به من بگين
شام مهمون من . يه چيزي از بيرون مي گيريم . كاوه – . شام چي مي خورين ؟ همبرگر درست كنم مي خورين ؟ -نه فريبا خانم
مهمون تو و من نداره كه . خودم مي رم يه چيزي مي گيرم . ساندويچ كه مي خورين . بلند شدم و بهش پول دادم و گفتم : -امشب
مهمون من . دفعه ديگه نوبت تو . فقط با ماشين برو كه زودتر برگردي . فريبا – كاوه خان ساالد و نوشابه نگيرين . تو خونه
شما چي ميل دارين براتون بگيرم ؟ -كباب . فقط ساندويچ بگيرين . كاوه – چشم فريبا خانم . هر چي شما دستور بفرمائين . هست
ببخشيد از شما نپرسيدم ! از فريبا خانم سوال كردم . بعد رو كرد به فريبا و گفت : -فريبا – تركي بد نيست ، خوشمزه است . كاوه
خانم ميل دارين برم از خود تركيه براتون كباب تركي بگيرم ؟ اجازه مي فرمائين برم از ايتاليا براتون پيتزا بگيرم و داغ داغ
برسونم اينجا ؟ فريبا با خنده گفت : -پيتزا نه كش لقمه ! كاوه – وابمونه اين كلمات بيگانه كه خودشون رو مثل نخود چي كه قاطي
يه آجيل مي شه ، ول دادن وسط واژه هاي شيرين فارسي . همه خنديديم . فريبا كه وقتي كاوه حر ف مي زد ضعف مي كرد . كاوه
– اصالً ميل دارين يه تك پا برم اصفهان و براتون بريوني بگيرم و زود برسونم اينجا كه به دهنتون مزه كنه ؟ اصالً ميل دارين من
يه دقيقه بپرم وسط خيابون و برم زير تريلي هيجده چرخ و تيكه تيكه از زيرش بيارنم بيرون و هيچ بيمارستاني هم قبولم نكنه تا
شما ديگه اينطوري با اون چشماتون منو نگاه نكنين ؟! فريبا – خدا اون روز رو نياره ! -ما بيشتر ميل داريم كه شما الل موني
بگيرين و بپرين سر همين چهارراه و چهار تا دونه ساندويچ معمولي بگيرين و بيارين بدين به ما . بعدش اگه خواستين برين زير
تريلي. كاوه – بهزاد خان ، شما هنوز ياد نگرفتين كه وقتي دو تا مهندس دارن صحبت مي كنن يه عمله نمي پره تو حرفشون و
كاوه – داشتم عرض مي كردم خدمت تون فريبا خانم . مي گم اگه هوس كردين دست كنم جيگرم . بگه بيل م شكسته . -بي تربيت
رو در بيارم و بكشم به سيخ دو تا گل جيگر بذارين دهن تون قوت بگيرين . -الهي چونت بخشكه پسر ! الزم نكرده تو بري شام
از گرسنگي ضعف كرديم . كاوه – رفتم كه رفتم . راستي فريبا خانم چي ميل دارين ...؟ -د برو ديگه ! اين . بخري . خودم مي رم
همه حرف زدي ، بالخره فهميدي شام چي بگيري؟ كاوه – با اين پولي كه تو گدا به من دادي ، كارد سه سر! اون شب شام رو دور
بعد از شام فرنوش خداحافظي كرد و رفت . هم خورديم . خيلي بهمون خوش گذشت . كاوه مرتب شوخي مي كرد و ما مي خنديديم
بهزاد من فردا عصري با پدرم صحبت مي كنم . شب بهت خبر مي دم كه چي شده و پدرم - : . وقتي سوار ماشين شديم فرنوش گفت
چي گفته . -چرا فردا صبح باهاش حرف نمي زني؟ فرنوش – پدرم صبح مي ره شركت ، تازه صبح مامانم خونه س . جلوي اون نمي شه حرف بزنم .
#کانال_داستان_و_رمان_مذهبی 👇
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
#پارت170 رمان یاسمین
عصر مامانم مي ره بيرون . دوره داره . اون موقع بهتره . -باشه . پس شايد منم فردا يه سري برم پيش
بايد مي رفتم ديدنشون . خيلي بد شد . دفعه ديگه كه !آقاي هدايت . بيچاره تنهاس . فرنوش – اي واي ! من چه آدم بدي هستم
از طرف من خيلي بهشون سالم برسون .عذرخواهي هم بكن . -چشم . اون هميشه بهت سالم مي رسونه و . رفتي ، منم مي آم
حالت رو مي پرسه . يه چيزي مي خوام ازت بپرسم فرنوش .تو از خودت مطمئن هستي ؟ مي دوني كه داري چيكار مي كني ؟ بهم
من بهت احتياج دارم بهزاد . من . بهزاد من با تو تا هر جايي كه بخواي مي آم . تو فقط محكم باش ، مثل هميشه- : خنديد و گفت
نابود ميشم . تو وضع خونه ما رو نمي دوني چيه ؟ مثل يه هتل ! هر دقيقه كه از اتاق . اگه تو اين خونه بمونم ، از بين مي رم
مي آم پايين تو سالن يه عده يه گوشه نشستن . معلوم نيست دوستهاي بابام ن يا دوست هاي مامانم ! ديگه خسته شدم . بعضي از
مردهاشون كه اين قدر چشم چرونن كه مي خوان با چشم آدم رو بخورن ! يه موقع ها كه اصالً جرات نمي كنم از اتاق بيرون بيام !
حاال سختت نيست پياده برگردي خونه ؟ -نه – اينها مي شه خاطره ! ديگه رسيده بوديم . جلوي خونه شون نگه داشت . فرنوشهمه ش درست مي شه . خودت رو ناراحت نكن . به اميد خدا فردا شب برام خبرهاي خوب بياري . با هم عروسي مي كنيم و تمام راه به تو فكر مي كنم . خيلي هم شيرينه . بهم خنديد و گفت : -مي خوام بهت يه يادگاري بدم . ولي نبايد هيچوقت از خودت
جداش كني ، باشه ؟ - باشه ، اما نري يه ماشين شيك از تو پاركينگ تون در بياري بدي به من ! يه زنجير ظريف از گردنش
از طال بود ظريف و قشنگ . فرنوش – ده سال ديگه كه بچه ها مون بزرگ شدن هم f درآورد انداخت گردن من . بهش يه حرف
بايد اين گردنت باشه وگرنه باهات قهر مي كنم ! -اگه جونم بره ، اين زنجير رو از خودم دور نمي كنم . مطمئن باش . فرنوش –
بهزاد ، خيلي دوستت دارم . -منم خيلي دوستت دارم فرنوش . ا ! چرا گريه مي كني ؟ا ا ا ا ا ! شدي مثل بچه ها ! فرنوش- دست
خودم نيست . نمي دونم چرا يه دفعه دلم گرفت . -بخاطر اينه كه مي خواي بري خونه تون . چون از اين خونه بدت مي اد ،
امروز خسته شدي . من ميرم كه تو زودتر بري . اينطوري مي شي . االن كه رفتي خونه يه دوش بگير حالت خوب مي شه
فرنوش – ! حاال نرو! يه كم ديگه پيشم باش . -چرا اينقدر ناراحتي ؟ آخه طوري نشده كه ! استراحت كني . فرنوش – نه ! نرو
االن يا بعدها؟ فرنوش- هيچوقت نه االن نه بعدها . -مي مونم - . مي دونم اما دلم شور مي زنه . اصالً دلم نمي خواد تنهام بذاري
بشرطي كه گريه نكني . من طاقت ديدن اشك هاتو ندارم . حيف نيست كه از اين چشمهاي قشنگ اشك بيرون بياد ؟ ببين دنيا داره
بهمون لبخند مي زنه ! چرا بيخودي غصه مي خوري؟ فرنوش – ديشب خواب ديدم كه لباس عروسي تنم كردم و دارم از خونه مي
آم بيرون كه با تو بريم عقد كنيم اما مامانم جلوم رو گرفته نمي ذاره از خونه بيرون بيام . -ببين چه خواب خوبي هم ديدي ! خيالت
راحت ! مامانت هم كم كم راضي مي شه . فرنوش – مي گن لباس عروسي تو خواب خوب نيست . -كي اين حرف رو زده ؟ لباس
عروسي هميشه خوبه ! فرنوش – ولي مامانم چي ؟ اون نمي ذاره ما با هم ازدواج كنيم . توي خواب كه زنداني م كرده بود . -اگه
زندانيت هم بكنن ، خودم مي ام نجاتت مي دم . مثل امير ارسالن ! مي ام به قلعه سنگ بارون ! نه از سنگ هاش مي ترسم و نه از
ديوارهاش ! فرنوش- طلسمت مي كنن! -من يه بار طلسم اون چشمات اسير شدم . ديگه هيچ طلسمي به من كارگر نيست . رنوش
– از فوالد زره ديو نمي ترسي ؟ -ديگه از هيچكس نمي ترسم . جز تو چيزي ندارم كه از دست بدم . تويي فرخ لقاي من! بازم امير
ارسالن ، پول و مال و پادشاهي داشت كه براي از دست دادنشون بترسه ، اما من جز اين جووني كه توي تن مه چيزي ندارم . اونم
مال تو . امير ارسالن كفش و لباس و عصاي آهني برداشت و براي نجات فرخ لقا رفت . من با همين لباس و كفش معمولي خودم
مي آم و دستت رو مي گيرم و از اين خونه مي آرم بيرون ! درسته كه پول ندارم ، اما يه دل دار مثل دل شير! فرنوش- از مامانم
- . هم نميترسي؟ اون با پول همه رو سحر و افسون مي كنه ! مي ترسم اسيراين طلسم بشي! خيلي ها به اين جادو گرفتار شدن
عشق تو باطل السحر منه. تا با منه هيچي بهم اثر نداره . بهم لبخند زد و گفت : -نكنه وقتي مي آي براي نجات من ، به اين ور و
ياد من تويي ! فكر من - .اون ورت نگاه كني !دور تا دورت پره از چيزهاي قشنگ ! چشمت كه به اونها بيفته ، من از يادت مي رم
تويي ! جز تو چيزي تو سرم نيست كه متوجه چيز ديگه اي بشم. فرنوش – نكنه وقتي اومدي به پشت سرت نگاه كني ! اگه بترسي
و بخواي برگردي ، سنگ مي شي ! -از وقتي كه حركت كردم ، چشمم به توئه تا بهت برسم و نجات بدم ! نه بر مي گردم ، نه چپ و راستم رو نگاه مي كنم !
#کانال_داستان_و_رمان_مذهبی 👇
http://eitaa.
🍀🌹🍀🌹🍀🌹🍀🌹🍀🌹🍀🌹
❤️ گفتگوی شبانه با حضرت دوست ❤️
خدایا: آرامش درونم را سپاس.
خدایا: سلامتی جسمم را سپاس.
خدایا: آگاهی روز افزونم را سپاس.
خدایا: دل پر تپشم را سپاس.
خدایا: این لحظه را سپاس.
خدایا: قلب مهربانم را سپاس
خدایا: مکان مقدس را سپاس.
خدایا: دوستان خوبم را سپاس.
خدایا: نفس پر انرژیم را سپاس.
خدایا: موفقیت امروزم را سپاس.
خدایا: شایستگیم را سپاس.
خدایا: لیاقتم را سپاس.
خدایا: با تو بودنم را سپاس.
خدایا: تو را در همه حال سپاس.
خدایا: عظمتت را سپاس.
به لطف خدا من، اشرف مخلوقاتم.
به لطف خدا من، تجلی روح خدایم.
به لطف خدا من، عزیز در دانه ی آفرینشم.
شب تان غرق درآرامش
وزندگیتان آسوده
#کانال_داستان_و_رمان_مذهبی 👇
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662