eitaa logo
داستان و پند اخبار فوری طب سنتی اسلامی فوتبال برتر استقلال پرسپولیس ورزش سه
8.8هزار دنبال‌کننده
6.3هزار عکس
3.7هزار ویدیو
66 فایل
|♥️بسم الله الرحمن الرحیم♥️. ﷺ جهت مشاوره @mohamad143418
مشاهده در ایتا
دانلود
ﺩﺍﺳﺘﺎﻥ ﮐﻮﺗﺎﻩ ﺣﻀﺮﺕ ﯾﻮﻧﺲ ﻋﻠﯿﻪ ﺍﻟﺴﻼﻡ ! ﺩﻋﺎﯼ « ﻻ ﺇﻟﻪ ﺇﻻ ﺃﻧﺖ ﺳﺒﺤﺎﻧﮏ ﺇﻧﯽ ﮐﻨﺖ ﻣﻦ ﺍﻟﻈﺎﻟﻤﯿﻦ » ﻫﻨﮕﺎﻣﯽ ﮐﻪ ﯾﻮﻧﺲ ﻋﻠﯿﻪ ﺍﻟﺴﻼﻡ ﺍﺯ ﻫﺪﺍﯾﺖ ﻗﻮﻣﺶ ﻧﺎ ﺍﻣﯿﺪ ﺷﺪ ﻭ ﺁﻧﻬﺎ ﺭﺍ ﺭﻫﺎ ﮐﺮﺩ ﻭ ﺩﺭ ﺩﺭﯾﺎ ﺳﻮﺍﺭ ﮐﺸﺘﯽ ﺷﺪ، ﺧﺪﺍﯼ ﻣﺘﻌﺎﻝ ﻭﯼ ﺭﺍ ﺍﻣﺘﺤﺎﻥ ﻧﻤﻮﺩ؛ ﺩﺭﯾﺎ ﻃﻮﻓﺎﻧﯽ ﺷﺪ ﻭ ﮐﺸﺘﯽ ﺑﺎﻧﺎﻥ ﺗﺼﻤﯿﻢ ﮔﺮﻓﺘﻨﺪ ﺑﺮﺍﯼ ﻧﺠﺎﺕ ﺟﺎﻥ ﺳﺮﻧﺸﯿﻨﺎﻥ ﻗﺮﻋﻪ ﮐﺸﯽ ﮐﻨﻨﺪ ﺗﺎ ﯾﮑﯽ ﺍﺯ ﺍﻓﺮﺍﺩ ﺳﻮﺍﺭ ﺑﺮ ﮐﺸﺘﯽ ﺭﺍ ﺑﻪ ﺩﺭﯾﺎ ﺑﯿﺎﻧﺪﺍﺯﻧﺪ ﺗﺎ ﮐﺸﺘﯽ ﺳﺒﮏ ﺗﺮ ﺷﻮﺩ، ﺁﻧﻬﺎ ﺳﻪ ﺑﺎﺭ ﻗﺮﻋﻪ ﮐﺸﯽ ﮐﺮﺩﻧﺪ ﻭ ﻫﺮ ﺳﻪ ﺑﺎﺭ ﻧﺎﻡ ﯾﻮﻧﺲ ﻋﻠﯿﻪ ﺍﻟﺴﻼﻡ ﺩﺭﺁﻣﺪ،ﺑﻪ ﻧﺎﭼﺎﺭ ﺗﺼﻤﯿﻢ ﮔﺮﻓﺘﻨﺪﯾﻮﻧﺲ ﻋﻠﯿﻪ ﺍﻟﺴﻼﻡ ﺭﺍ ﺑﻪ ﺩﺭﯾﺎ ﺑﯿﺎﻧﺪﺍﺯﻧﺪ، ﯾﻮﻧﺲ ﺭﺍ ﺑﻪ ﺩﺭﯾﺎ ﺍﻧﺪﺍﺧﺘﻨﺪ ﺍﻣﺎ ﺑﻪ ﺍﻣﺮ ﺍﻟﻠﻪ ﻣﺘﻌﺎﻝ ﯾﮏ ﻧﻬﻨﮓ ﺑﺰﺭﮒ ﯾﻮﻧﺲ ﺭﺍ ﺑﻠﻌﯿﺪ ﻭ ﺍﻭ ﺭﺍ ﺩﺭ ﺷﮑﻢ ﺧﻮﺩ ﺟﺎﯾﯽ ﺩﺍﺩ، ﺁﻧﮕﺎﻩ ﯾﻮﻧﺲ ﺩﺭ ﺷﮑﻢ ﺁﻥ ﻧﻬﻨﮓ ﺗﻮﺑﻪ ﮐﺮﺩ ﻭ ﺩﻋﺎﯼ ﺯﯾﺮ ﺭﺍ ﺧﻮﺍﻧﺪ : « ﻟَّﺎ ﺇِﻟَﻪَ ﺇِﻟَّﺎ ﺃَﻧﺖَ ﺳُﺒْﺤَﺎﻧَﮏَ ﺇِﻧِّﯽ ﮐُﻨﺖُ ﻣِﻦَ ﺍﻟﻈَّﺎﻟِﻤِﯿﻦَ » ( ﺍﻧﺒﯿﺎﺀ 87 ) ﺑﺎﺭﺍﻟﻬﺎ ! « ﻣﻌﺒﻮﺩﯼ ﺟﺰ ﺗﻮ ﻧﯿﺴﺖ، ﻣﻨﺰﻫﯽ ﺗﻮ، ﺑﻪ ﺭﺍﺳﺘﯽ ﮐﻪ ﻣﻦ ﺍﺯ ﺳﺘﻤﮑﺎﺭﺍﻥ ﺑﻮﺩﻡ » ؛ﺍﯾﻦ ﺍﻋﺘﺮﺍﻓﯽ ﺍﺳﺖ ﺍﺯ ﯾﻮﻧﺲ ﻋﻠﯿﻪ ﺍﻟﺴﻼﻡ ﺑﺮ ﻗﺼﻮﺭﺵ ﻭ ﺗﻮﺑﻪﺍﯼ ﺍﺳﺖ ‌ ﺍﺯ ﻟﻐﺰﺷﺶ ﺧﺪﺍﯼ ﻣﺘﻌﺎﻝ ﻧﯿﺰ ﺗﻮﺑﻪ ﺍﺵ ﺭﺍ ﭘﺬﯾﺮﻓﺖ ﻭ ﺑﻪ ﻧﻬﻨﮓ ﺩﺳﺘﻮﺭ ﺩﺍﺩ ﮐﻪ ﯾﻮﻧﺲ ﺭﺍ ﺑﻪ ﺳﻼﻣﺖ ﺑﻪ ﺳﺎﺣﻞ ﺑﺒﺮﺩ . ﺩﺭ ﺣﺪﯾﺚ ﺻﺤﯿﺢ ﺍﺯ ﭘﯿﺎﻣﺒﺮ ﺻﻠﯽ ﺍﻟﻠﻪ ﻋﻠﯿﻪ ﻭﺳﻠﻢ ﺁﻣﺪﻩ ﮐﻪ ﻓﺮﻣﻮﺩﻧﺪ : « ﺩَﻋْﻮَﺓُ ﺫِﯼ ﺍﻟﻨُّﻮﻥِ ﺇِﺫْ ﺩَﻋَﺎ ﻭَﻫُﻮَ ﻓِﯽ ﺑَﻄْﻦِ ﺍﻟْﺤُﻮﺕِ ﻟَﺎ ﺇِﻟَﻪَ ﺇِﻟَّﺎ ﺃَﻧْﺖَ ﺳُﺒْﺤَﺎﻧَﮏَ ﺇِﻧِّﯽ ﮐُﻨْﺖُ ﻣِﻦْ ﺍﻟﻈَّﺎﻟِﻤِﯿﻦَ ﻓَﺈِﻧَّﻪُ ﻟَﻢْ ﯾَﺪْﻉُ ﺑِﻬَﺎ ﺭَﺟُﻞٌ ﻣُﺴْﻠِﻢٌ ﻓِﯽ ﺷَﯽْﺀٍ ﻗَﻂُّ ﺇِﻟَّﺎ ﺍﺳْﺘَﺠَﺎﺏَ ﺍﻟﻠَّﻪُ ﻟَﻪُ » ﺗﺮﻣﺬﯼ ( 3427 ) . ﯾﻌﻨﯽ : « ﺩﻋﺎﯼ ﺫﻭ ﺍﻟﻨﻮﻥ ( ﯾﻮﻧﺲ ) ﮐﻪ ﺩﺭ ﺷﮑﻢ ﻣﺎﻫﯽ ﺧﻮﺍﻧﺪ « ﻟَﺎ ﺇِﻟَﻪَ ﺇِﻟَّﺎ ﺃَﻧْﺖَ ﺳُﺒْﺤَﺎﻧَﮏَ ﺇِﻧِّﯽ ﮐُﻨْﺖُ ﻣِﻦْ ﺍﻟﻈَّﺎﻟِﻤِﯿﻦَ » ﮐﻪ ﻫﯿﭻ ﺷﺨﺺ ﮔﺮﻓﺘﺎﺭﯼ ﻧﯿﺴﺖ ﮐﻪ ﺑﻪ ﺍﯾﻦﺩﻋﺎ، ﺩﻋﺎ ﮐﻨﺪ ﻣﮕﺮ ﺍﯾﻦﮐﻪ ﺑﺮﺍﯼ ﺍﻭ ﺍﺟﺎﺑﺖ ‌ ﻣﯽﺷﻮﺩ » . ﺩﺭ ﺣﺪﯾﺚ ﺩﯾﮕﺮﯼ ﺁﻣﺪﻩ : « ﺃﻻ ﺃﺧﺒﺮﮐﻢ ﺑﺸﯽﺀ ، ﺇﺫﺍ ﻧﺰﻝ ﺑﺮﺟﻞ ﻣﻨﮑﻢ ﮐﺮﺏ ﺃﻭ ﺑﻼﺀ ﻣﻦ ﺑﻼﯾﺎ ﺍﻟﺪﻧﯿﺎ ﺩﻋﺎ ﺑﻪ ﯾﻔﺮﺝ ﻋﻨﻪ ؟ ﻓﻘﯿﻞ ﻟﻪ : ﺑﻠﯽ ، ﻓﻘﺎﻝ : ﺩﻋﺎﺀ ﺫﯼ ﺍﻟﻨﻮﻥ : ﻻ ﺇﻟﻪ ﺇﻻ ﺃﻧﺖ ﺳﺒﺤﺎﻧﮏ ﺇﻧﯽ ﮐﻨﺖ ﻣﻦ ﺍﻟﻈﺎﻟﻤﯿﻦ » " . 🌹🍀🌹🍀 ﯾﻌﻨﯽ : ﺁﯾﺎ ﺑﻪ ﺷﻤﺎ ﺧﺒﺮ ﺩﻫﻢ؛ ﻫﺮﮔﺎﻩ ﺑﺮ ﮐﺴﯽ ﮔﺮﻓﺘﺎﺭﯼ ﻭ ﻣﺸﻘﺖ ﻭ ﺑﻼﯾﯽ ﺍﺯ ﺑﻼﯾﺎﯼ ﺩﻧﯿﺎ ﻭﺍﺭﺩ ﺷﺪ ﺩﻋﺎﯾﯽ ﺑﺨﻮﺍﻧﺪ ﺗﺎ ﺍﺯ ﺁﻥ ﺧﻼﺹ ﺷﻮﺩ؟ ﯾﮑﯽ ﺑﻪ ﺍﯾﺸﺎﻥ ﮔﻔﺖ : ﺁﺭﯼ، ﻓﺮﻣﻮﺩ : ﺩﻋﺎﯼ ﺫﻭ ﺍﻟﻨﻮﻥ ﺭﺍ ﺑﺨﻮﺍﻧﯿﺪ : ❤️« ﻻ ﺇﻟﻪ ﺇﻻ ﺃﻧﺖ ﺳﺒﺤﺎﻧﮏ ﺇﻧﯽ ﮐﻨﺖ ﻣﻦ ﺍﻟﻈﺎﻟﻤﯿﻦ »❤️ 👇 http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
🌓 #نیایـــش‌شبانگاهـــی 💞ای خـــدای مهــربان ✨عطا ڪن بر تڪ‌تڪ عزیزانم ✨ #ســـــلامتی و عافــــــــیت ✨عشــق و محـبت و دلخوشۍ ✨آرامـش و #عاقـبت‌به‌خــیرۍ «آمیـــن یا رب العالمـــین» ✨ #شــــــبـتون‌مـــــهدوۍ✨ ┏━━━━🌷━━━━┓  http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662 ┗━━━━🌷━━━━┛
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
سلام ❄️ سلامی به زیبایی قلب مهربونتون صبح دوشنبه تون عالی ⛄️ و پراز حس قشنگ آرامش امیدوارم امروز غرق دراحساس خوشبختی و عشق و رحمت الهی شوید❄️ 👇🏻 http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
#السلامُ_عَلیکَ #یا_تالِیَ_کتابَ‌اللهِ_و_تَرجُمانَه چه خوش است صوت قرآن ز تو دلربا شنیدن به رُخت نظاره کردن سخن خدا شنیدن ... #پروفایل #کانال_داستان_و_رمان_مذهبی 👇👇 http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
⭕️ داستان واقعی _وقتی امام زمان عج کامیون در راه مانده را تعمیر می کنند! ❄️ کامیونش میان یک جاده ی بی عبور و مرور خراب شده بود و حرکت نمی کرد، هر چه از غروب می گذشت هوا سردتر می شد، برف جاده را سفید پوش کرده بود،راننده ی تنها برای بار چندم به موتور وَر رفت اما فایده ای نداشت که نداشت.. ♻️ داخل اطاق کامیون سرد بود، بخاری از کار افتاده بود و سرما رمقش را گرفته، چشمانش سیاهی می رفت، یاد زن و بچه اش افتاد،به ذهنش رسید عهدی ببندد با خدای خودش در آن وانفسا، که نمازم را اول وقت می‌خوانم تا آخر عمرم اگر نجاتم دهی از این یخ بستگی، که فلان گناه را که مبتلایش هستم برای همیشه کنار می گذارم، بعد هم یادِ ذکری افتاد که شنیده بود در لحظات بحرانی خیلی به کار می آید: «یا صاحب الزمان ادرکنی» 💟 با چشمانی کم سو دید جوان زیبارویی از دور به او نزدیک می شود، خیال کرد راننده یکی از کامیون های جاده باشد، جوان مؤدبانه سلام کرد و پرسید چه اتفاقی افتاده؟ سپس دقایق کوتاهی مشغول موتور ماشین شد،به راننده گفت استارت بزن، ماشین روشن شد، جوان آمد پشت شیشه،تا راننده از فکرش گذشت که شاید ماشین دوباره خراب شود جوان خوش سیما ذهنش را خواند، دلنگران نباش، تا مقصد تورا می رساند» 💚 راننده به جوان گفت ما کامیون دارها حق نمک را بجا می آوریم، درازای این لطفت چه خدمتی از من ساخته است؟ جوان زیبارو تبسمی کرد و گفت : «لازم نیست برای ما کاری انجام بدهی، فقط عهدی که با خدای خودت بستی را فراموش مکن، نماز اول وقت و ترک آن گناه»، این را گفت و از دیدِ راننده ناپدید شد... 🔰اما آقا جان! کاش شبی هم از جاده ی دلتنگی هایِ ما گذر می کردی و کلبه ی غريبانه ی مارا در این شبهای سرد زمستانی بهار می کردی،من، این روزها، بیشتر از هر کس، به خودت احتیاج دارم «عشق جان» دلم برای کسی می تپد بیا ای دوست بیا که من به تو بیش از همیشه محتاجم 📙 برداشتی آزاد از سخنرانی استاد عالی 👇 http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
📚 👌 ✍روایت احمد شاملو از داستان چوپان دروغگو می‌گفت: تمام عمرمان فکر کردیم که آن چوپان جوان دروغ می‌گفت، حال اینکه شاید واقعا دروغ نمی‌گفته. حتی فانتزی و وهم و خیال او هم نبوده. فکر کنید داستان از این قرار بوده که : گله‌ای گرگ که روزان وشبانی را بی هیچ شکاری، گرسنه و درمانده آوارۀ کوه و دره و صحرا بودند از قضا سر از گوشۀ دشتی برمی‌آورند که در پس پشت تپه‌ای از آن جوانکی مشغول به چراندن گله‌ای از خوش‌ گوشت‌ترین گوسفندان وبره‌های که تا به حال دیده‌اند. پس عزم جزم می‌کنند تا هجوم برند و دلی از عزا درآورند. از بزرگ و پیر خود رخصت می‌طلبند. 🔘گرگ پیر که غیر از آن جوان و گوسفندانش، دیگر مردان وزنان را که آنسوتر مشغول به کار بر روی زمین کشت دیده می‌گوید: می‌دانم که سختی کشیده‌اید و گرسنگی بسیار و طاقت‌تان کم است، ولی اگر به حرف من گوش کنید و آنچه که می‌گویم را عمل، قول می‌دهم به جای چند گوسفند و بره، تمام رمه را سر فرصت و با فراغت خاطر به نیش بکشید و سیر و پر بخورید، ولی به شرطی که واقعا آنچه را که می‌گویم انجام دهید. مریدان می‌گویند: آن کنیم که تو می‌گویی. چه کنیم؟ ✨گرگ پیر باران دیده می‌گوید: هر کدام پشت سنگ و بوته‌ای خود را خوب مستتر و پنهان کنید. وقتی که من اشارت دادم، هر کدام از گوشه‌ای بیرون بجهید و به گله حمله کنید؛ اما مبادا که به گوسفند و بره‌ای چنگ و دندان برید. چشم و گوش‌تان به من باشد. آن لحظه که اشاره کردم، در دم به همان گوشه و خفیه‌گاه برگردید و آرام منتظر اشارت بعد من باشید. گرگ‌ها چنان کردند. هر کدام به گوشه‌ای و پشت خاربوته و سنگ و درختی پنهان. 🔘گرگ پیر اشاره کرد و گرگ‌ها به گله حمله بردند. چوپان جوان غافلگیر و ترسیده بانگ برداشت که: �آی گرگ! گرگ آمد� صدای دویدن مردان و کسانی که روی زمین کار می‌کردند به گوش گرگ پیر که رسید، ندا داد که یاران عقب‌نشینی کنند و پنهان شوند. گرگ‌ها چنان کردند که پیر گفته بود. مردان کشت و زرع با بیل و چوب در دست چون رسیدند، نشانی از گرگی ندیدند. پس برفتند و دنبالۀ کار خویش گرفتند ! 🔘ساعتی از رفتن مردان گذشته بود که باز گرگ پیر دستور حملۀ بدون خونریزی!!! را صادر کرد. گرگ‌های جوان باز از مخفی‌گاه بیرون جهیدند و باز فریاد �کمک کنید! گرگ آمد� از چوپان جوان به آسمان شد. چیزی به رسیدن دوبارۀ مردان چوب به دست نمانده بود که گرگ پیر اشارت پنهان شدن را به یاران داد. مردان چون رسیندند باز ردی از گرگ ندیدند. باز بازگشتند. 🔘ساعتی بعد گرگ پیر مجرب دستور حمله‌ای دوباره داد. این بار گرچه صدای استمداد و کمک‌خواهی چوپان جوان با همۀ رنگی که از التماس و استیصال داشت و آبی مهربان آسمان آفتابی آن روز را خراش می‌داد، ولی دیگر از صدای پای مردان چماق‌دار خبری نبود...! گرگ پیر پوزخندی زد و اولین بچه برۀ دم دست را خود به نیش کشید و به خاک کشاند. مریدان پیر چنان کردند که می‌بایست... ☑از آن ایام تا امروز کاتبان آن کتابها بی‌آنکه به این �تاکتیک جنگی� !!! گرگ‌ها بیندیشند، یک قلم در مزمت و سرکوفت آن چوپان جوان نوشته‌اند و آن بی‌چارۀ بی‌گناه را برای ما طفل معصوم‌های آن روزها �دروغگو� جا زده و معرفی کرده‌اند. خب البته این مربوط به آن روزگار و عصر معصومیت ما می‌شود. امروز که بنا به شرایط روز هر کداممان به ناچار برای خودمان گرگی شده‌ایم! چه؟ اگر هنوز هم فکر می‌کنید که آن چوپان دروغگو بوده، یا کماکان دچار آن معصومیت قدیم هستید و یا این حکایت را به این صورت نخوانده بودید حالا دیگر بهانه‌ای ندارید...! 👇 http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
📚 روزی حاکمی از وزیرش پرسید چه چیزی است که از همه چیزها بدتر و نجس تر است؟ وزیر در جواب ماند و نتوانست چیزی بگوید. از حاکم مهلت خواست و از شهر بیرون رفت تا در بیابان به چوپانی رسید که گوسفندانش را میچرانید. سلام کرد و جواب گرفت. به چوپان گفت من وزیر حاکم هستم و امروز حاکم از من سوالی پرسید و نتوانستم جواب دهم. این بود که راه خارج از شهر را گرفتم. اکنون این سوال را از تو میپرسم و اگر جواب صحیح دادی تو را از مال دنیا بی نیاز میکنم. بعد هم سوال حاکم را مطرح کرد چوپان گفت ای وزیر پیش از اینکه جوابت را بدهم مژدهی برایت دارم. بدان که در پشت این تپه گنجی پیدا کرده ام و برداشتن آن در توان من تنها نیست. بیا با هم آن را تصرف کنیم و در اینجا قصری بسازیم و لشکری جمع کنیم و حاکم را از تخت بزیر کشیم تو حاکم باش و من وزیرت. وزیر تا این حرف را شنید خوشحال شد و به چوپان گفت عجله کن و گنج را نشان بده. چوپان گفت یک شرط دارد. وزیر گفت بگو شرطت چیست؟ چوپان گفت تو عمری وزیر بودی و من چوپان برای اینکه بی حساب شویم باید سه باز زبانت را به مدفوع سگ من بزنی. وزیر پیش خود فکر کرد که کسی اینجا نیست من اینکار را میکنم و بعد که حاکم شدم چوپان را میکشم. پس سه بار زبانش را به مدفوع سگ چوپان زد و گفت راه بیفت برویم سراغ گنج. چوپان گفت قربان گنجی در کار نیست. من جواب سوالت را دادم تا بدانی هیچ چیزی در دنیا بدتر و نجس تر از طمعکاری نیست.... 👇 http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
📕حکایت پندآموز "پاره آجر" روزی "مردی ثروتمند" در اتومبیل جدید و گران قیمت خود با سرعت فراوان از خیابان کم رفت و آمدی می گذشت. ناگهان از بین دو اتومبیل پارک شده در کنار خیابان، یک پسر بچه "پاره آجری" به سمت او "پرتاب" کرد. "پاره آجر به اتومبیل او برخورد کرد." مرد پایش را روی "ترمز" گذاشت و سریع پیاده شد و دید که اتومبیلش "صدمه" زیادی دیده است. به طرف پسرک رفت تا او را به سختی "تنبیه" کند. پسرک "گریان،" با تلاش فراوان بالاخره توانست "توجه مرد" را به سمت پیاده رو، جایی که "برادر فلجش" از روی "صندلی چرخدار" به زمین افتاده بود جلب کند. پسرک گفت: اینجا خیابان خلوتی است و "به ندرت" کسی از آن عبور می کند. هر چه "منتظر ایستادم" و از "رانندگان کمک خواستم،" کسی توجه نکرد. "برادر بزرگم" از روی صندلی چرخدارش به زمین افتاده و من زور کافی برای بلند کردنش ندارم. برای اینکه شما را "متوقف" کنم، ناچار شدم از این پاره آجر استفاده کنم! مرد "متاثر شد" و به فکر فرو رفت... برادر پسرک را روی صندلی اش نشاند، سوار ماشینش شد و به راه افتاد.... ✅"در زندگی چنان با "سرعت" حرکت نکنید که دیگران مجبور شوند برای جلب توجه شما، پاره آجر به طرفتان پرتاب کنند!" ✅* "خدا در "روح ما" زمزمه می کند و با "قلب ما" حرف می زند... اما بعضی اوقات زمانی که ما وقت نداریم گوش کنیم، او "مجبور می شود" پاره آجری به سمت ما پرتاب کند.* 👇 http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662 ⚡️
🚩 من (مریم) و مینا خواهرم دوقلوهای کاملا یکسان هستیم و از بچگی همرو با این شکل ظاهر سرکار میذاشتیم اما آخرین سرکاریمون پایان خوبی نداشت. ماجرا از زمان خواستگاری خواهرم مینا شروع شد و تا زمان عقدش ادامه پیدا کرد. از وقتی مینا با مهدی آشنا شده بود هر از گاهی منو اون جاهامون رو باهم عوض میکردیم میخواستیم ببینیم واکنشش چیه و آیا اصلا مارو تشخیص میده یا نه. گرچه حد و حدود و حرمت هارو حفظ میکردیم و نمیذاشتیم در رابطه دو طرفه خللی ایجاد بشه. بعد از آشنایی اولیه و قول و قرار های بزرگان فامیل، مراسم عقد برگزار شد. شب قبل از مراسم من و مینا مثل همیشه نقشه کشیدم که اینبارم کمی مهدی رو اذیت کنیم و واکنش های اون رو ببینیم. قرار شد بعد از عقد من به جای مینا وارد اتاق بشم و مینا هم از قبل تو کمد قایم بشه و با دوربین واکنش اونو فیلم برداری کنه فقط قرار بود در حدی باشه که ببینیم مهدی چی میگه و چیکار میکنه و اصلا هیچ چیزه بدی قرار نبود پیش بیاد میخواستیم 3 نفره کمی بخندیم شوخی کنیم و شاد باشیم ولی اتفاقات همیشه اونجوری که فکر میکنیم پیش نمیره... مراسم عقد خیلی ساده و سنتی برگزار شد خطبه ی عقد جاری و مینا و مهدی رسما زن و شوهر شدند. مهمون ها کم کم رفتند و خونه خلوت شد و عروس داماد آماده میشدن برای حجله رفتن ... دلم مثل سیرو سرکه میجوشید شاید نباید اینکارو میکردیم... چند باری رفتم به مینا بگم بیخیال این بازی بشیم درست نیست ممکنه مهدی خیلی ناراحت بشه یا شاید اصلا اتفاقات اونجوری که دوست داریم پیش نره ولی هربار که خواستم حرفی بزنم صدایی در درونم مانع میشد ... همش زمزشو حس میکردم که میگفت همین یک باره... آخرین باره... بذار ببینیم چی میشه... به هیجانش میارزه و.... مینا رفته بود تو اتاق و منم تو یه فرصت مناسب بدون اینکه کسی ببینه وارد شدم... لباسهامون رو عوض کردیم اون رفت داخل کمد و من هم روی تخت نشستم و منتظر بودم تا مهدی بیاد.... این لحظات انتظار شاید چند دقیقه ای بیشتر طول نکشید ولی برای من که تمام وجودمو استرس گرفته بود مثل چند سال گذشت... ضربان قلبم تندتراز همیشه بود جوری که صداشو تو گوشم حس میکردم... تق تق تق... مهدی خیلی پسر با ادب و با اخلاقی بود همیشه قبل از ورود در میزد... بفرمایید...و با صدای من مهدی وارد اتاق شد... 🔴این داستان ادامه دارد و طی در کانال قرار خواهد گرفت. 👇 http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
🔴 : ازدواج جوان دانشجو با مادر همکلاسیش!! 🎈روزی كه دانشگاه قبول شدم فكر می كردم تمام مشكلات زندگی ا م حل شده است و خیلی خوشحال از شهرستان راهی مشهد شدم تا در دانشگاه درس بخوانم. من كه با ورود به شهری بزرگ احساس غربت می كردم در همان روز های اول ترم، با یكی از هم كلاسیهایم صمیمی شدم وكم كم دوستی ما باعث شد تا پا به خانه آنها بگذارم كه ای كاش پاهایم قلم می شدند و هیچ وقت به آن جا نمی رفتم! 🎈پسر جوان در حالی كه اشك می ریخت گفت: « پیام» چهار خواهر و برادر دارد و چند سال قبل پدرش را از دست داده بود .من از همان لحظه اول كه وارد منزل آنها شدم متوجه رفتار عجیب و غریب و محبت بی حدو اندازه مادر وی شدم اما فكر نمی كردم در چه تله ای افتاده باشم! چون مادر دوستم از نظر سنی جای مادر خودم بود. مدتی گذشت و وابستگی خانواده پیام به من خیلی زیاد شد تا جایی كه اگر یك روز به خانه شان نمی رفتم مادرش تماس می گرفت و حالم را می پرسید. 🎈او بالاخره یك روز با مكر و حیله مرا كه پسری 22 ساله هستم را در حلقه هوس های شیطانی گرفتار كرد و گفت : می توانیم با هم از دواج موقت كنیم !با شنیدن این حرف از زنی كه مادر دوستم بود ناراحت شدم می خواستم گوشی را قطع كنم كه او مرا خام كرد و با وعده و وعید سرم را كلاه گذاشت. 🎈چند ماه از این ازدواج موقت گذشت و او كه با محبت های خودش مرا گول زده بود گفت باید با هم ازدواج دائم كنیم . دیگر نمی فهمیدم چكار می كنم و چه بلایی قرار است به سرم بیاید لذا دست زنی كه 21 سال از من بزرگتر است را گرفتم و با هم به محضر رفتیم و او را با مهریه 1000 سكه طلا به عقددائم خودم درآوردم.اما چشمتان روز بد نبیند چون از فردای آن روز مشكلات من شروع شد و همسرم سر ناسازگاری گذاشت. 🎈 از طرفی مادر و پدرم از شهرستان مدام تماس می گرفتند و می گفتند دختر یكی از اقوام را می خواهیم به عقد تو در بیاوریم زودتر بیا و شناسنامه ات را هم بیاور.الان من و همسرم با هم درگیر هستیم و جالب این جاست كه دوستم پیام نیز كه حالا پسر خوانده ام شده است نسبت به این ماجرا و اختلافات ما هیچ گونه حساسیت و عكس العملی نشان نمی دهد . شاید باور نكنید من دو سه بار از دست این زن كتك مفصلی خورده ام . او شناسنامه ام را گرفته است و می گوید با پدر و مادرت تماس بگیر تا بیایند و عروس شان را ببینند و مهریه ام را نیز با خود بیاورند چون باید مرا طلاق بدهی!تازه می فهمم این حیله برای نقد كردن مهریه ای سنگینی است كه طوق آن را بگردن نهاده ام. ✅نکته عبرت آموز: افراد و به ویژه جوانان بایستی مولفه های مهارت ابراز وجود كه برخی از آنها عبارتست از جلوگیری از پایمال شدن حقوق خود و رد تقاضا های نامعقول دیگران، برخورد درست و موثر با واقعیت ها، حفظ اعتماد به نفس و انتخاب آزادانه، مواضع خود را بیاموزند وآنها را در زندگی به كار بندند تا شاهد این گونه موارد نباشیم! 👇 http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
🍒داستان عبرت آموز 💟ماجرای دزدی شوهرم از من 💟 من دختری بودم که در هفت سالگی بعد از طلاق پدر و مادرم به پدرم داده شدم . این معامله ناخوشایند بدترین روزهای عمرم را برای من و برادرم که پنج سال داشت رقم زد ... من برای اینکه آینده خوبی داشته باشم با جدیت تمام درس می خواندم تا عمرم به شانزده سال رسید ، اما پدرم مرا به ازدواج مردی در آورد که ده سال از خودم بزرگتر بود ، پدرم برای این ازدواج از من هیچ نظری نپرسید و من نیز معترض نشدم . زیرا این تنها راه نجات من از آن زندگی بود . شوهرم انسان خوبی بود و تنها عیبی که داشت این بود که مرا از درس خواندن باز داشت . من موافقت کردم .. و خودش به شغل آزاد یعنی رانندگی و حمل و نقل پرداخت و در جده زندگی خود را شروع کردیم ... من برای او دو دختر و یک پسر به دنیا آوردم .. زندگی ما اینچنین می گذشت که پدرم فوت کرد و ثروت زیادی برای من به ارث گذاشت . شوهرم با ارث من کنار دریا یک ویلای زیبا خرید ... بدین ترتیب حرص و طمع او را گرفت و مرا گول زد ، او به من گفت که همه داراییم را به نام او کنم زیرا به خاطر وکالت و کارهای دیگر .. بهتر است که همه چیز به اسم یک مرد باشد . علاوه بر ویلا زمینی نیز خرید و همه چیز خود را به قصر ویلایی که ساخته بودیم انتقال داد ... من خیلی خوشحال بودم واحساس می کردم یک ملکه هستم . تا روزی از روزها اتفاقی رخ داد که مثل صاعقه وجودم را نابود کرد .. شوهرم زن دوم گرفته و او را به خانه مان آورده بود !!! همهٔ خوشحالیم به غم واندوه تبدیل شد ...به گریه افتادم .. او با تمام بی شرمی گفت اینجا خانه من است اگر خوشت نمی آید در باز است می توانی بروی !! من با وجود وکیل و پی گیری های برادرم نتوانستم کاری از پیش ببرم .. و چیزی که مانده بود دعواهای پوچ و اهانتهای او و همسرش برای من بود بنابراین بچه هایم را برداشتم و به ریاض و نزد مادرم برگشتم .. مدتی را فقط در یک اتاق تنها گذراندم و با کسی حرف نمی زدم ، مادرم که استادی بزرگ بود با دوستش دکتر نفیسه حرف زد و او به دیدارم آمد کمکهای دکتر نفیسه مرا از آن حالت بد روحی در آورد . وقتی که بهتر شدم به فکر ادامه تحصیل افتادم . به دانشگاه وارد شدم و به درجه خوبی نائل آمدم . سپس برای تکمیل تعلیمات پزشکی ام راهی آمریکا شدم . الحمدلله همه چیز برایم آسان تمام شد و توانستم به اهدافم برسم... نه سال در آنجا تدریس کردم . حتی به فکرم هم نمی رسید که یک روز به وطنم باز گردم و خود را از خاطرات تلخ گذشته ام کاملا دور کرده بودم . تا اینکه روزی مادرم به دیدنم آمد و فرزندانم را نیز با خود آورده بود .. به خاطر مادرم به وطنم بازگشتم در حالیکه گواهینامه جراحی زیبایی داشتم در بزرگترین بیمارستان حکومتی در ریاض مشغول به کار شدم . واین از فضل پروردگارم بود .بعد از یکسال برای یک دوره مهم به بریتانیا رفتم و ماندنم در آنجا نیز یکسال طول کشید... یکی از روزها من و چند دکتر را برای یک مورد فوری فرا خواندند برای عمل دو نفر که اعضایشان در حادثه رانندگی قطع شده بود ، آنها را هشت ساعت عمل کرده و بخیه زدیم . سپس از اتاق عمل بیرون آمدم .... از حال آنها پرس و جو کردم . پرسنل بیمارستان پرونده آن دو نفر را به من دادند وقتی به آن نگاه کردم شوکه شدم و گذشته ام جلوی چشمانم آمد ! آن دو نفر که آنها را جراحی کرده بودیم آنها کسی جز شوهر سابقم و زنش نبودند !! سبحان الخالق ، خداوندی که جزا عقاب آنها را پیش من آورده بود !! بعد از اینکه حالشان بهتر شد شوهرم مرا شناخت و از من عذر خواهی کرد به خاطر همه بلاهایی که سرم آورده بود .. او گفت : مرا ببخش و نفرینم نکن به خدا قسم که مرگ را به چشمان خود دیدم ... گفتم چطور نفرینت کنم درحالیکه رب العالمین تو را اینگونه نزد من آورد ؟! به شرطی که اموالم را به من باز گردانی تو را خواهم بخشید . او رفت و خانه را فروخت و همه چیز را به من بازگرداند حتی بیشتر از حقم را .. 🌟 حمد وسپاس برای خداوندی که حقم را به من بازگرداند اگر چه بعد از سالها ......... داستان های واقعی و عبرت آموز در کانال داستان و رمان مذهبی 👇 http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662 🌼🌹🌹🌹🌼
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
در این عصر زیبای زمستانی دعا میکنم فرشته های خداوند بیایند وبر آرزوهاتون آمین بگویند دلواپسی درخیالتون نماند وآرام باشید عصرتـون شاد 👇🏻 http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662