🌷🍃🌷🍃🌷
🌺♀️نیایش صبحگاهی
الهی🙏!
چه عزتی دارد اینکه بنده ی تو باشم
و چه فخری بالاتر از اینکه
تو خدای من باشی...🌷🍃
تو آنگونه خدایی هستی که
من دوست دارم
پس از من آن بنده ای را بساز
که تو دوست داری...🌷🍃
" آمین"🙏
شنبه تون عالی 🌷🍃
ان شاءالله امروز
بهترین حال ممکن
بهترین لحظه ها
بهترین اتفاق ها 🌷🍃
بهترین خبرهاو
بهترین زندگی رو
داشته باشید🌷🍃
“ آمين”
#کانال_داستان_و_رمان_مذهبی 👇
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
💐🍃🌿🌸🍃🌼
🍃🌺🍂
🌿🍂
🌸
📙 داستــــــان
#عاشقانه_مذهبی (قسمت اول)
#علی_باش_فاطمه_ات_میشوم
✍چای را میگردانم و به تو میرسم،سر به زیری،همانطور فنجان چای را برمیداری و زیر لب تشکر میکنی!
آرام و باوقار شروع میکنی از خودت و تحصیلاتت میگویی،از خانواده ی مهربان و بافرهنگت!از دین و ایمانت!مال و ثروتی نداری،یک شغل معمولی و یک مدرک دانشگاهی،اما مردانه میگویی نان حلال درمی آوری و تلاش میکنی،خانواده راضی نیست خب دلشان بهترین ها را برای دخترشان میخواهد،اما من دلم میان چشمان معصوم و ریش های مرتبت میگردد،صدای محکم مردانه ات دلم را لرزاند،به اصرار خانواده ی تو به خلوت میرویم تا ببینیم نظر من چه میشود!
بلند میشوم،پشت سرم به حیاط می آیی،کنار گلدان های شمعدانی مینشینم،با فاصله کنارم مینشینی و میگویی:نه بابا پولدارم!نه حقوقم میتونه یه زندگی آنچنانی بسازه!اما آدمم!پیرو مولا علی و عاشق حسین!منم و یه مدرک دانشگاهی،شغلم به رشته م میخوره،یه ماشینی هم دارم،خونه هم خدا بزرگه اگه بانو افتخار بدن به برکت وجودتون و لطف خدا میخریم!
منظورت از بانو من بودم!اصلا نام علی را آوردی فهمیدم چرا دلم به تو گره خورد!چیزی نمیگویم و ادامه میدهی:اخلاق و رفتارم رو نمیتونم بگم شاید بگید از خودم تعریف میکنم!
خنده ام میگیرد چه اعتماد به نفسی داری آقا!خودت هم لبخندی به لب داری!
باز ادامه میدهی:نمیتونم عروسی چندصد ملیونی بگیرم اما قول میدم در حد توانم کم نذارم!ماه عسل هم هرجا تصمیم گرفته بشه جز خارج از ایران بچه پولدار که نیستم!
بچه مذهبی ام اما معتدل!نماز و روزه م همیشه سرجاشه باهاشون آرامش میگیرم!دنیام هیات حسین!وسعم به این میرسه که هرسال بریم پابوس امام هشتم و جنوب!
نظر شما چیه؟منتظر باشم فکر کنید و خبر بدید؟
بلند میشوم،چادرم را مرتب میکنم و همانطور که به سمت جمع میروم میگویم:علی باش فاطمه ات میشوم!
👈نویسنده:لیلی سلطانی
⏪ #ادامہ_دارد...
#کانال_داستان_و_رمان_مذهبی 👇
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
🌸
🌿🍂
🍃🌺🍂
💐🍃🌿🌸🍃🌼
💐🍃🌿🌸🍃🌼
🍃🌺🍂
🌿🍂
🌸
📙 داستــــــان
#عاشقانه_مذهبی (قسمت دوم)
#زرنــگـــ_بـــودی_آقـــا!
✍با استرس خودم را در آینه نگاه میکنم،این دفعه فرق دارد!می آیی جواب بله بگیری!
چادرم را سر میکنم و وارد سالن میشوم،دوباره سر به زیر نشستی،آرام سلام میکنم و کنار پدرم مینشینم،بحث مهریه و شیربها میشود نظر مرا میخواهند،صحبت ها را با پدر و مادرم کرده ام به سختی رضایت دادند،پدرت دوباره با مهربانی میپرسد که مهریه چه میخواهم؟سرم را بلند میکنم و میگویم:چهارده تا شاخه گل سرخ!
سرت را بلند میکنی و با تعجب نگاه میکنی اما نه مرا.....
پدرم را نگاه میکنی!همین چشمان پاکت کار دستم داد!همانطور میگویی:این که نمیشه هرچی بخواید حتی جونم رو مهر میکنم!
لبخند میزنم زرنگ بودی آقا!هربار دلم را میبردی!
خانواده ها به توافق میرسند،برای صحبت های نهایی باهم تنها میشویم،من دختر آرامی نیستم آقا اما جلوی شما اینطور میشوم!
لبخندی به لب داری از آن لبخندهایی که بعدها عمیق ترشان کردی و با دلم بازی کردند!
میگویی:بریم حیاط پیش همون گلدون های شمعدونی؟!
دیدی گفتم زرنگی
ک دختر چه میخواهد؟!به سمت حیاط میروم و همان جای قبلی مینشینم،کنارم مینشینی با فاصله درست مثل دفعه ی قبل!دستی به ریش هایت میکشی و میگویی:دفعه ی قبل من پرحرفی کردم شما ساکت بودید،حالا شما صحبت کنید و من گوش میدم!
آب دهنم را قورت میدهم و شروع میکنم:خب من چیز زیادی نمیخوام!
نمیتوانستم حرف بزنم،دلم نمیخواست متوجه استرسم بشوی!
در دل صلواتی میفرستم و ادامه میدهم:بیشتر از مادیات معنویات برام مهمه!نمیگم مادیات اصلا نه!نمیشه که!اما یه زندگی متوسط کافیه!اخلاق و ادب خیلی برام مهمه!درمورد دین هم میخواستم بگم که دفعه ی قبل کامل توضیح دادید و تفاهم داریم!
نفسی تازه میکنم و میگویم:حتما میدونید دانشجوم!دلم میخواد مانعی برای ادامه تحصیلم نباشه و همینطور اگه شاغل بشم!
سرت را به سمتم برمیگردانی اما باز نگاهت به من نیست!صورتت جدی ست اما چشمانت میخندد!
میگویی:چرا باید با درس خوندن و کار سالم مخالف باشم؟!
بعداز همه ی این صحبت ها یعنی بله دیگه؟!
سرخ میشوم و میگویم:خب جواب معلومه که شما اینجایید!
لبخندی میزنی،از آن لبخندهایی که از سر خجالت است!سرت را می اندازی پایین و میگویی:مبارکه!
چه هولی تبریک هم میگویی!زندگی منوتو ساده شروع شد،زندگی که نه ما شدنمان!
👈نویسنده:لیلی سلطانی
⏪ #ادامہ_دارد...
#کانال_داستان_و_رمان_مذهبی 👇
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
🌸
🌿🍂
🍃🌺🍂
💐🍃🌿🌸🍃🌼
💐🍃🌿🌸🍃🌼
🍃🌺🍂
🌿🍂
🌸
📙 #داستـــــان
#عاشقانه_مذهبی (قسمت سـوم)
#زرنـــگـــ_بـــودیـــ_آقـــا!
✍با استرس خودم را در آینه نگاه میکنم،این دفعه فرق دارد!می آیی جواب بله بگیری!
چادرم را سر میکنم و وارد سالن میشوم،دوباره سر به زیر نشستی،آرام سلام میکنم و کنار پدرم مینشینم،بحث مهریه و شیربها میشود نظر مرا میخواهند،صحبت ها را با پدر و مادرم کرده ام به سختی رضایت دادند،پدرت دوباره با مهربانی میپرسد که مهریه چه میخواهم؟سرم را بلند میکنم و میگویم:چهارده تا شاخه گل سرخ!
سرت را بلند میکنی و با تعجب نگاه میکنی اما نه مرا.....
پدرم را نگاه میکنی!همین چشمان پاکت کار دستم داد!همانطور میگویی:این که نمیشه هرچی بخواید حتی جونم رو مهر میکنم!
لبخند میزنم زرنگ بودی آقا!هربار دلم را میبردی!
متن و عکس نوشته:
خانواده ها به توافق میرسند،برای صحبت های نهایی باهم تنها میشویم،من دختر آرامی نیستم آقا اما جلوی شما اینطور میشوم!
لبخندی به لب داری از آن لبخندهایی که بعدها عمیق ترشان کردی و با دلم بازی کردند!
میگویی:بریم حیاط پیش همون گلدون های شمعدونی؟!
دیدی گفتم زرنگی
ک دختر چه میخواهد؟!به سمت حیاط میروم و همان جای قبلی مینشینم،کنارم مینشینی با فاصله درست مثل دفعه ی قبل!دستی به ریش هایت میکشی و میگویی:دفعه ی قبل من پرحرفی کردم شما ساکت بودید،حالا شما صحبت کنید و من گوش میدم!
آب دهنم را قورت میدهم و شروع میکنم:خب من چیز زیادی نمیخوام!
نمیتوانستم حرف بزنم،دلم نمیخواست متوجه استرسم بشوی!
در دل صلواتی میفرستم و ادامه میدهم:بیشتر از مادیات معنویات برام مهمه!نمیگم مادیات اصلا نه!نمیشه که!اما یه زندگی متوسط کافیه!اخلاق و ادب خیلی برام مهمه!درمورد دین هم میخواستم بگم که دفعه ی قبل کامل توضیح دادید و تفاهم داریم!
نفسی تازه میکنم و میگویم:حتما میدونید دانشجوم!دلم میخواد مانعی برای ادامه تحصیلم نباشه و همینطور اگه شاغل بشم!
سرت را به سمتم برمیگردانی اما باز نگاهت به من نیست!صورتت جدی ست اما چشمانت میخندد!
میگویی:چرا باید با درس خوندن و کار سالم مخالف باشم؟!
بعداز همه ی این صحبت ها یعنی بله دیگه؟!
سرخ میشوم و میگویم:خب جواب معلومه که شما اینجایید!
لبخندی میزنی،از آن لبخندهایی که از سرخجالت است!سرت را می اندازی پایین و میگویی:مبارکه!
چه هولی تبریک هم میگویی!زندگی منوتو ساده شروع شد،زندگی که نه ما شدنمان!
👈نویسنده:لیلی سلطانی
⏪ #ادامہ_دارد...
#کانال_داستان_و_رمان_مذهبی 👇
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
🌸
🌿🍂
🍃🌺🍂
💐🍃🌿🌸🍃🌼
📚#تعلیم_بهلول_به_یکی_از_دوستان
شخصی الاغ قشنگی جهت حاکم کوفه تحفه آورد . حاضرین مجلس به تعریف و توصیف الاغ پرداختند . یکی از حاضرین به شوخی گفت : من حاضرم به این الاغ قشنگ ، خواندن بیاموزم . حاکم از شنیدن این سخن از کوره در رفت و به آن مرد گفت : الحال که این سخن را می گوئی ، باید از عهده آن بر آئی و چنانکه به این الاغ خواندن بیاموزی، به تو جایزه بزرگی می دهم و چنانکه از عهده آن بر نیائی ، دستور می دهم تو را بکشند . آن مرد از مزاح خود پشیمان شد و ناچار مدتی مهلت خواست . حاکم ده روز برای این کار مهلت داد . آن مرد آن الاغ را برداشت و به خانه آورد ، حیران و سرگردان ، نمی دانست سرانجام این کار به کجا خواهد رسید . لاعلاج الاغ را در خانه گذاشت و به بازار آمد و در بین راه به بهلول رسید و چون سابقه آشنائی با او داشت ، دست به دامان او زد و قضیه مجلس حاکم و الاغ را برای بهلول تعریف کرد . بهلول گفت : غم مدار ، علاج این کار در دست من است و به تو هر طور رستور می دهم ، عمل کن . سپس به او دستور داد تا یک روز تمام به الاغ غذا ندهد و یک روز مقداری جو ، وسط صفحات کتابی بگذار و آن کتاب را جلوی الاغ بگیر و آن صفحات کتاب را ورق بزن . الاغ چون گرسنه است ،با زبان جوهای صفحات کتاب را برداشته و این عمل را هر روز به همین نحو تکرار کن تا روز دهم ، باز او را گرسنه نگهدار و وقتی به مجلس حاکم رفتی ، همان کتاب را با خودت نزد حاکم ببر . روزی که پیش حاکم می روی ، دیگر بین صفحات کتاب جو نگذار و آن کتاب را در حضور حاکم جلوی الاغ بگذار . آن مرد به همین دستور که بهلول آموخت عمل کرد و چون روز موعود شد ، الاغ را برداشته با کتاب نزد حاکم برد و در حضور او و جمعی دیگر کتاب را جلوی الاغ گذاشت . چون الاغ کاملا گرسنه بود ، بعادت همه روزه که بین صفحات جو بود ، با زبان تمام ورق های آن را باز کرد و چون به صفحه آخررسید ، دید بین آنها جو نیست و بنای عرعر را گذاشت و بدین وسیله خواست تا بفهماند که گرسنه است و حاضرین مجلس و حاکم نمی دانستند که چه ابتکاری در این عمل شده و باور نمی کردند که در حقیقت الاغ می خواهد کتاب بخواند و همه در این کار متعجب بودند ، ناچار حاکم بر وعده خود وفا نمود و انعام قابل توجهی به آن مرد داد و از عقوبت نجات یافت .
#کانال_داستان_و_رمان_مذهبی 👇
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
#نیایش_شبانگاهی
خدایا؛
دستانم خالی و دلم پر از آرزوست...
به قدرت بیکرانت یا دستانم را توانا گردان یا دلم را از آرزوهای دست نیافتنی خالی کن...
خدایا؛
آنگونه زنده ام بدار که نشکند دلی از زنده بودنم.
و آنگونه بمیرانم که به وجد نیاید کسی از نبودنم.
#شبتون_بدون_فکر
#کانال_داستان_و_رمان_مذهبی 👇
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
✨هرکه صبحش با سلامی برحسین آغاز شد
✨حق بگوید خوش بحالش بیمه زهرا شد.
🌤صبحم به نامتان ارباب☀️
#السلام علیک یااباعبدالله ع✋
#کانال_داستان_و_رمان_مذهبی 👇
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
👇👇👇❌
🔴اثر رضایت پدر در قبر!
✔آیتالله آقا سیّد جمالالدّین گلپایگانی عارف بزرگی بودند. ایشان میفرمودند:
در تخت فولاد اصفهان - که معروف به وادیالسّلام ثانی است، حالات عجیبي دارد و بزرگان و عرفای عظیمالشّأنی در آنجا دفن هستند - جوانی را آوردند. من در حال سیر بودم، گفتند: آقا! خواهش میکنیم شما تلقین بخوانید.
🔹ايشان فرمودند: آن جوان ظاهر مذهبي داشت و خیلی از مؤمنین و متدّینین براي تشييع جنازه او آمده بودند. وقتی تلقین میخواندم، متوجّه شدم که وقتی گفتم: «أفَهِمتَ»، گفت: «لا»، متعجّب شدم! بعد دیدم که دو سه بچّه شیطان دور بدن او در قبر میچرخند و میرقصند!
🔸از اطرافيان پرسیدم: او چطور بود؟ گفتند: مؤمن. گفتم: پدر و مادرش هم هستند. گفتند: بله، ديدم مادر او خودش را میزد و پدرش هم گریه میکرد. پدر را کنار کشيدم و گفتم: قضیه این است.
🔶گفت: من یک نارضایتی از او داشتم. گفتم چه؟ گفت: چون او در چنين زماني (زمان طاغوت) متدیّن بود، به مسجد و پای منبر میرفت و مطالعه داشت، احساس غرور او را گرفته بود و تا من یک چیزی میگفتم، به من میگفت: تو که بیسواد هستی! با گفتن این مطلب چند مرتبه به شدّت دلم شکست!
🍂ايشان ميفرمودند: به پدر آن جوان گفتم: از او راضی شو! او گفت: راضي هستم، گفتم: نه! به لسان جاری کنید که از او راضی هستید - معلوم است که گفتن، تأثير عجیبي دارد. پدر و مادرها هم توجّه کنند، به بچّههایشان بگویند که ما از شما راضی هستیم، خدا اینگونه میخواهد -
وقتي میخواستند لحد را بچینند، ایشان فرمودند: نچینید! مجدّد خود آقا پاي خود را برهنه کردند و به درون قبر رفتند تا تلقین بخوانند.
🍃ايشان ميفرمايند: اين بار وقتی گفتم «أفَهِمتَ»، دیدم لبهایش به خنده باز شد و دیگر از آن بچّه شيطانها هم خبری نبود. بعد لحد را چیدند. من هنوز داخل قبر را میدیدم، دیدم وجود مقدّس اسداللهالغالب، علیبنابیطالب فرمودند: ملکان الهی! دیگر از اینجا به بعد با من است ...
لذا او جواني خوب، متدّین و اهل نماز بود كه در آن زمان فسق و فجور، گناهي نکرده بود امّا فقط با یک حرف خود (تو كه بیسواد هستی) به پدرش اعلان كرد كه من فضل دارم، دل پدر را شکاند و تمام شد! شوخی نگیریم. والله! اين مسئله اينقدر حسّاس، ظریف و مهم است.
📚گزیده¬ای از کتاب دو گوهر بهشتی آیت الله قرهی
↶【به ما بپیوندید 】↷
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
📕 #حکایت_زیباو_پندآمیز
📌مکرزنان:
دوخانم پیش قاضی مراجعه کردند
یکی جوانتر بود ویکی میانسالتر.
اول خانم جوان شروع کرد که جناب قاضی:
من ازکودکی یتیم بودم
این زن عمه من هست وازکودکی مرا بزرگ کرد وشوهر داد.
بعد ازسه سال دید که زندگی واخلاق شوهرم خوب است، عمه ام دخترش را که خواستگاری نداشت هرروزآرایش میکرد وبه شوهرم نشان میداد.
تااین که به طورمخفیانه به شوهرم پیشنهاد داد که بادخترش ازدواج کند.
شوهرم نیزپذیرفت
عمه ام شرط گذاشته بود که شوهرم وکالت زنش را که من باشم به اوبدهد.
شوهرم پذیرفته بود.
عمه ام آمد وبه من گفت من دخترم را به عقد شوهرت درآورده ام وتورا وکالتا سه طلاق می دهم !
خلاصه عمه ام بااین حقه شوهرم را ازدستم گرفت ومرا بیوه کرد.
منم مخفیانه به مغازه شوهرعمه ام رفتم وبعد ازمدتی به اوپیشنهاد ازدواج دادم
اوهم ازخدا میخواست.
گفتم شرطم آنست که وکالت و اختیارزنت را به من بدی!
اوهم قبول کرد.
منم پیش عمه ام رفتم وبهش گفتم من باشوهرت ازدواج کردم وتورا وکالتا سه طلاق میدهم.
خلاصه مدتی زندگی کردیم که شوهرجدیدم فوت کرد.
عمه ام خبرشد همراه بادخترش ودامادش که شوهرقبلیم بود آمد وازمن درخواست ارثیه شوهرسابقش را کرد.
گفتم چیزی به توتعلق نمیگیرد چون اون توراطلاق داده ومن تنها زنش بودم .
شوهرسابقم که داماد عمه ام بود وقتی مرابعدازمدت ها دید وزندگی وخاطرات گذشته را به یادآورد وهمچنین وضع وزندگیم را دید، تنهایی پیشم آمد وازمن خواست مجددا بااوازدواج کنم.
منم پذیرفتم وگفتم به شرط آن که وکالت زنت را به من بدی!
اوهم پذیرفت.
رفتم پیش عمه ام به اوگفتم که من بادامادت ازدواج کردم ووکالت دارم که دخترت را سه طلاق بدهم لذا دخترت سه طلاق است !
قاضی پس ازشنیدن این داستان ازجایش بلند شد ودستانش را برسرش گذاشت وفریاد زد که واای ازمکرزنان !
زن دوم نیز باگریه به قاضی گفت جناب قاضی : این زن که برادرزاده ام است، شوهرمن وشوهردخترم را گرفت وارث ودارایی شوهرم را نیز گرفت ومارا بدبخت وبیچاره کرد!!
قاضی خطاب به او گفت : روزی که باازدواج دادن دخترت به شوهراین زن وطلاق دادن این زن خوشحال بودی که دخترت را خوشبخت کردی واین بیچاره را بدبخت کردی،باید فکرش را میکردی که ممکن است چنین بلایی سرخودتان بیاید.
✅هرچیزی بکارید ،همان را درو میکنید.
❣✅ازمکافات عمل غافل مشو
گندم ازگندم بروید جو زجو.
چاه مکن بهر کسی
اول خودافتی بعدا کسی ❣
میگویند آن قاضی تامدت ها از این حکایت شوکه شده بود وهرجا تعریف میکرد.
#کانال_داستان_و_رمان_مذهبی 👇
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
#عصرتون_بخیر
سهم دستاتون،بخشش
سهم چشماتون،مهربانی
سهم پاهاتون،استواری
سهم زبانتون،صداقت
سهم قلبتون،عشق
سهم زندگیتون انسانیت باشه
عصر زیباتون بخیر باشه
☃️❄☃️❄☃️❄
#کانال_داستان_و_رمان_مذهبی 👇
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
داستانی بسیار زیبا
مردی داشت گوسفندی را از کامیون پایین می آورد تا آن را برای روز عید قربانی کند . گوسفند ازدست مرد جدا شد و فرار کرد.مردشروع کردبه دنبال کردن گوسفند تا اینکه گوسفند وارد خانه یتیمان فقیری شد .
عادت مادرشان این بود که هر روز کنار در می ایستاد و منتظر می ماند تا کسی غذا و صدقه ای را برایشان بگذارد و او هم بردارد. همسایه ها هم به آن عادت کرده بودند.
هنگامی که گوسفند وارد حیاط شد مادر یتیمان بیرون آمد و نگاه کرد .ناگهان همسای شان ابو محمد را دید که خسته و کوفته کنار در ایستاده .
زن گفت ای ابو محمد خداوند صدقه ات را قبول کند .او خیال کرد که مرد گوسفند را به عنوان صدقه برای یتیمان آورده .مرد هم نتوانست چیزی بگوید جز اینکه گفت :خدا قبول می کند .
ای خواهرم مرا به خاطر کمکاری و کوتاهی در حق یتیمانت ببخش.
بعدا مرد رو به قبله کرد و گفت خدایا ازم قبول کن.
روز بعد مرد بیرون رفت تا گوسفند دیگری را بخرد و قربانی کند. کامیونی پر از گوسفند دید که ایستاده . گوسفندی چاق و چنبه تر از گوسفند قبلی انتخاب کرد. فروشنده گفت بگیر و قبول کن و دیگه با هم منازعه نکنیم. مرد گوسفند را برد وسوار ماشین کرد. برگشت تا قیمتش را حساب کند .فروشنده گفت این گوسفند مجانی است و دلیلش هم این است که امسال خداوند بچه گوسفندان زیادی به من ارزانی نمود و نذر کردم که اگر گوسفندان زیادی داشتم به اولین مشتری که به او گوسفند بفروشم هدیه باشد .
پس این نصیب توست ...
صدقه را بنگر که چه چیزیست! !!
صدقه دهید چونکه کفن بدون جیب است .
#کانال_داستان_و_رمان_مذهبی 👇
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
✨✨🌹
💠داستان توبه ی مرد جوان
در میان یاران پیامبراکرم صلی الله علیه واله جوانی بود که در میان مردم به حسن ظاهر شهرت داشت و کسی احتمال گناه در بارهاش نمیداد. روزها در مسجد و بازار، همراه مسلمانان بود، ولی شبها به خانههای مردم دستبرد میزد.
یک بار، هنگامی که روز بود، خانهای را در نظر گرفت و چون تاریکی شب همه جا را فرا گرفت، از دیوار خانه بالا رفت. از روی دیوار به درون خانه نگریست. خانهای بود پر از اثاث و زنی جوان که تنها در آن خانه به سر میبرد. شوهرش از دنیا رفته بود و خویشاوندی نداشت. او، به تنهایی در آن خانه میزیست و بخشی از وقت خود را به نماز شب و عبادت میگذراند.
دزد جوان با مشاهده جمال و زیبایی زن، به فکر گناه افتاد. پیش خود گفت: « امشب، شب مراد است. بهرهای از مال و ثروت ، و بهرهای از لذّت و شهوت!» سپس لختی اندیشید. ناگهان نوری الهی به آسمان جانش زد و دل تاریکش را به نور هدایت افروخت. با خود گفت:
«به فرض، مال این زن را بردم و دامن عفتش را نیز لکّهدار کردم، پس از مدّتی میمیرم و به دادگاه الهی خوانده میشوم. در آن جا، جواب صاحب روز جزا را چه بدهم؟!»
از عمل خود پشمیان شد، از دیوار به زیر آمد و خجلت زده، به خانه خویش بازگشت. صبح روز بعد، به مسجد آمد و به جمع یاران رسول خدا صلی الله علیه واله پیوست. در این هنگام زن جوانی به مسجد در آمد و به پیامبر گفت:
«ای رسول خدا! زنی هستم تنها و دارای خانه و ثروت.
شوهرم از دنیا رفته و کسی را ندارم.
شب گذشته، سایهای روی دیوار خانهام دیدم.
احتمال میدهم دزد بوده، بسیار ترسیدم و تا صبح نخوابیدم.
از شما میخواهم مرا شوهر دهید، چیزی نمیخواهم؛ زیرا از مال دنیا بینیازم.»
در این هنگام، پیامبر صلی الله علیه وآله نگاهی به حاضران انداخت.
در میان آن جمع، نظر محبتآمیزی به دزد جوان افکند و او را نزد خویش فرا خواند.
سپس از او پرسید: «ازدواج کردهای؟»
– نه!
– حاضری با این زن جوان ازدواج کنی؟
– اختیار با شماست.
پیامبر اکرم صلی الله علیه وآله زن را به ازدواج وی در آورد
و سپس فرمود:«برخیز و با همسرت به خانه برو!»
جوان پرهیزکار برخاست و همراه زن به خانهاش رفت
و برای شکرگزاری به درگاه خدا، سخت مشغول نماز و عبادت شد.
زن، که از کار شوهر جوانش سخت شگفتزده بود، از او پرسید: «این همه عبادت برای چیست؟!
جوان پاسخ داد:
«ای همسر باوفا! عبادت من سببی دارد.
من همان دزدی هستم که دیشب به خانهات آمدم،
ولی برای رضای خدا از تجاوز به حریم عفت تو خودداری کردم
و خدای بنده نواز، به خاطر پرهیزکاری و توبه من، از راه حلال، تو را با این خانه و اسباب به من عطا نمود.
به شکرانه این عنایت، آیا نباید سخت در عبادت او بکوشم؟!»
زن لبخندی زد و گفت: «آری، نماز، بالاترین جلوه سپاس و شکرگزاری به درگاه خداوند است!»
#بزن رولینک👇
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662