#داستان_واقعی_از_یک_دختر_قربانی
داستان يه بار و دوبارم نيست. داستان حدود يه سال آزار مداوم جنسى به روشهاى مختلفه. اما اگه بخوام خلاصه بگم، بهش اعتماد داشتم. عموى دوستم بود. قرار بود بهم كمك كنه چون به گفته دوستم كتاباى روانشناسى زياد خونده بود. من سيزده ساله و اون بيست و شيش. من سيزده ساله دچار افسردگى شديد و پر از خاطرات آسيب فيزيكى و كلامى. هر روز توهين و تحقير هاى كلامى شنيده بودم و بارها از سنين خيلى پايين كتك هاى وحشتناكى خورده بودم. اين آزاراى مداوم آسيب پذيرم كرده بود و اونم ميدونست چطور طعمه اشو انتخاب و آماده كنه. اول از در كمك و راهنمايى وارد شد و بعد يه روز بى مقدمه شروع كرد حرف زدن از مسائل جنسى بدون هيچ دليلى. من هيچ اطلاعاتى از رابطه جنسى نداشتم، در حد صفر. اصلا نميدونستم چى هست و خب انتظار هم نميرفت از همچون خانواده اى كه داشتم، كسى بياد و بهم راجع بهش آموزش بده تا آگاه باشم. از اون روز شروع شد، حرف زدناى مداوم از س،ك،س، از قصد برانگيخته كردن حس طبيعى اى كه همه ى ما داريم و استفاده سو كردن ازش به جهت بهره كشى و لذت خودش، منو در معرض فيلماى پورن وحشيانه و حتى يكى دو بارى در معرض فيلماى تجاوز قرار دادن، تشويق كردنم به انجام رفتارهاى پرخطر، به اسم هاى وحشتناك بد صدا كردنم و تحقيرم كردنم با اون كلمه ها، حتى مجبورم ميكرد كه خودم بگم و خودمو به اون اسما صدا كنم و اون لذت مى برد، وادار كردن به كارايى كه نميخواستم و تهديد به اينكه اگه انجام ندم اتفاقاى بدى برام در آينده ميفته. حتى نوشتن دو تا از اين موارد هم برام وحشتناك سخته. اما ميدونم كه بايد ميگفتم. يه سال مدام زير دستش زجر كشيدم. ترس، خجالت، ناآگاهى، تهديد، تحقير، و هزار عامل ديگه باعث شد كه كمك نخوام. باعث شد سكوت كنم، و باعث شد مسير براى اذيتاى بيشترش باز بمونه. نميخوام بگم چطور همه چى تموم شد و از زندگيم براى هميشه به درك واصل شد اما جورى كه تموم شد هم خوشايند نبود. به من تهمت زده شد، و كتك اتفاقى كه كوچيكترين كنترلى روش نداشتم رو من خوردم. اينكه ميگم كتك منظورم سيلى نيست. منظورم زير دست و لگد و مشت افتادن. زير سيلى هاى فحش افتادن. و همه اينا از جانب نزديكترين كسانم به سمتم سرازير شد؛ خانواده. خانواده اى كه وظيفه حفاظت از من رو داشت، نه تنها حفظم نكرد، بلكه به دست خودش و با آگاه نكردنم راجع به مسائل جنسى و ايجاد محيطى به شدت ناامن و پر از تنش، من رو ناخودآگاه به دست تجاوزگرم سوق داد، و بعد از مورد تجاوز قرار گرفتن، با مشت و لگد پسم گرفت. يه وقتا نميدونم بايد از درد چى و كى بنويسم و حرف بزنم. تا هفت سال بعد اون جريان، كه امروز باشه، هر روز خودمو فحش دادم، از خودم متنفر شدم، از خودم فرار كردم، با خودم قهر كردم. بچه بودم، چى رو ميتونستم درك كنم؟ بچه وقتى كتك ميخوره حتى اگه كسى بهش تجاوز كرده باشه هم فكر ميكنه تقصير خودش بوده. نگم از دردى كه از بچگى كشيدم كه جورى گريه ام ميگيره كه حس ميكنم از حجم غم قلبم ميخواد بياسته. شايد اصلا نبايد اينارو مينوشتم. خواستم يه پايان خوب براش بنويسم. فكر ميكردم قدرت كافى رو دارم كه تا آخرش بگم و آرامشمو حفظ كنم. اما الان ميبينم كه ندارم. اين بغض و ضعف گواه همه دردايى كه هنوز يادمن و هر روز به خاطرشون آرزوى مرگ ميكنم. من بيست سالمه، يه دهه هفتاديم و از نه سالگى افكار خودكشى داشتم و دارم. از همونام كه شما تمام مدت مسخره اشون ميكنيد. نسل قبل از شما هم راجع به شما همينطور فكر كردن. ببينيد چطور مارو بزرگ كردن. حواستون به نسلى كه به دنيا مياريد باشه. حواستون باشه بچگيشون گم نشه. همين.
#کانال_داستان_و_رمان_مذهبی 👇
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
🌹❤🌹❤🌹❤🌹❤
بسم الله الرحمن الرحیم
#قسمت_آخر
#شهدا_راه_نجات
۱۰_۱۵روزی بود ازدواج کرده بودیم
هر پنجشنبه میرفتیم مزار شهدا
داشتم مداحی منم باید برم گوش میکردم
مثل همیشه اشکام جاری شد
زینب و علی سه روز دیگه از کربلا میان
یه شهید از تیپ فاطیمون میارن قزوین
قراره ماهم بریم قزوین سر راهمون کهف الشهدا و مزار بریم
اشکام پاک کردم
رفتم تو آشپزخونه
امیرم وارد شد
امیر:سلام عزیزم
همونجوری که سرم پایین بود گفتم سلام خسته نباشی
سرم آورد بالا و گفت :چرا گریه کردی؟
-مداحی گوش میکردم
امیر:باشه صورتتو بشور راه بیفتیم
بعداز ۱۵ساعت رسیدیم کهف
#هرکس_را_عشق_کهف_الشهدا_آخر_راهش_شهادت است
بالاخره رسیدیم قزوین دلم خیلییی برای مامان و بابام تنگ شده بود😔
زینب و علی هم از کربلا اومدن
راهی تشیع شهید #گل_محمد_غلامی شدیم بچه آبگرم قزوین بود ک بعداز وداع بردنش شهر خودش
منو زینب
علی و امیر
رفتیم سر مزار شهید حجت
زینب:زندگیت چطوریه زهرا؟
راضی هستی؟
-خداروشکر اره خیلی
زینب میدونی همیشه فکر میکردم چون خودم محجبه ام باید همسرمم ظاهرش نشون بده مذهبیه
غافل از اینکه دین و مذهب و حیا هم باید ظاهری باشه هم باطنی
امیر چشم دل پاکه و حواسش به و من زندگیمون هست و از همه مهمتر خدا را ناظر بر اعمالش میدونه
پاتوقمون هرهفته مزار شهداست
زینب شهدا واقعا راه نجات هستن
کافیه بریم سمتشون وازشون بخوایم ک کمکمون کنن
اونا حتما نجاتمون میدن😊
#اللهم_الرزقنا_توفیق_الشهادت_الی_سبیلک
پایان😊
التماس دعا
نام نویسنده: بانو.....ش
آیدی نویسنده
🚫کپی به شرط هماهنگی با نویسنده حلال است
📖📚📖📚📖📚📖📚📖
🌹❤🌹❤🌹❤🌹❤#کانال_داستان_و_رمان_مذهبی 👇👇
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
✅"داستانی واقعی و تکان دهنده از یک پزشک!"
توی بیمارستان فیروز آبادی دستیار دکتر مظفری بودم. روزی از روزها دکتر مظفری ناغافل صدایم کرد اتاق عمل و پیرمردی را نشان دادن که باید پایش را بعلت عفونت میبریدیم. دکتر گفت که این بار من نظارت میکنم و شما عمل میکنید.
به مچ پای بیمار اشاره کردم که یعنی از اینجا قطع کنم و دکتر گفت: «برو بالاتر!» بالای مچ را نشان دادم و دکتر گفت: «برو بالاتر!» بالای زانو را نشان دادم و دکتر گفت: «برو بالاتر!!!» تا اینکه وقتی به بالای ران رسیدم دکتر گفت که از اینجا ببر. عفونت از این جا بالاتر نرفته!
لحن و عبارت «برو بالاتر» خاطره بسیار تلخی را در من زنده میكرد خیلی تلخ. دوران کودکی همزمان با اشغال ایران توسط متفقین در محله پامنار زندگی میکردیم. قحطی شده بود و گندم نایاب بود و نانواییها تعطیل. مردم ایران و تهران بشدت عذاب و گرسنگی میکشیدند که داستانش را همه میدانند.
عدهای هم بودند که به هر قیمتی بود ارزاقشان را تهیه میکردند و عدهای از خدا بیخبر هم بودند که با احتکار از گرسنگی مردم سودجویی میکردند.
شبی پدرم دستم را گرفت تا در خانه همسایهمان که دلال بود و گندم و جو میفروخت برویم و کمی از او گندم یا جو بخریم تا از گرسنگی نمیریم! پدرم هر قیمتی که میگفت همسایه دلال ما با لحن خاصی میگفت: «برو بالاتر...» «برو بالاتر...!!!»
بعد از به هوش آمدن پیرمرد برای دیدنش رفتم. چقدر آشنا بود. وقتی از حال و روزش پرسیدم گفت: «بچه پامنار بودم. گندم و جو میفروختم. خیلی سال پیش. قبل از اینکه در شاه عبدالعظیم ساکن بشم...»
دیگر تحمل بقیه صحبتهایش را نداشتم. خود را به حیاط بیمارستان رساندم. من باور داشتم که «از مکافات عمل غافل مشو، گندم از گندم بروید جو ز جو»؛ اما به هیچ وجه انتظار نداشتم که چنین مکافاتی را به چشمم ببینم.
#کانال_داستان_و_رمان_مذهبی 👇
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
🌷🍃🌷🍃🌷
🌺♀️نیایش صبحگاهی
الهی🙏!
چه عزتی دارد اینکه بنده ی تو باشم
و چه فخری بالاتر از اینکه
تو خدای من باشی...🌷🍃
تو آنگونه خدایی هستی که
من دوست دارم
پس از من آن بنده ای را بساز
که تو دوست داری...🌷🍃
" آمین"🙏
شنبه تون عالی 🌷🍃
ان شاءالله امروز
بهترین حال ممکن
بهترین لحظه ها
بهترین اتفاق ها 🌷🍃
بهترین خبرهاو
بهترین زندگی رو
داشته باشید🌷🍃
“ آمين”
#کانال_داستان_و_رمان_مذهبی 👇
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
💐🍃🌿🌸🍃🌼
🍃🌺🍂
🌿🍂
🌸
📙 داستــــــان
#عاشقانه_مذهبی (قسمت اول)
#علی_باش_فاطمه_ات_میشوم
✍چای را میگردانم و به تو میرسم،سر به زیری،همانطور فنجان چای را برمیداری و زیر لب تشکر میکنی!
آرام و باوقار شروع میکنی از خودت و تحصیلاتت میگویی،از خانواده ی مهربان و بافرهنگت!از دین و ایمانت!مال و ثروتی نداری،یک شغل معمولی و یک مدرک دانشگاهی،اما مردانه میگویی نان حلال درمی آوری و تلاش میکنی،خانواده راضی نیست خب دلشان بهترین ها را برای دخترشان میخواهد،اما من دلم میان چشمان معصوم و ریش های مرتبت میگردد،صدای محکم مردانه ات دلم را لرزاند،به اصرار خانواده ی تو به خلوت میرویم تا ببینیم نظر من چه میشود!
بلند میشوم،پشت سرم به حیاط می آیی،کنار گلدان های شمعدانی مینشینم،با فاصله کنارم مینشینی و میگویی:نه بابا پولدارم!نه حقوقم میتونه یه زندگی آنچنانی بسازه!اما آدمم!پیرو مولا علی و عاشق حسین!منم و یه مدرک دانشگاهی،شغلم به رشته م میخوره،یه ماشینی هم دارم،خونه هم خدا بزرگه اگه بانو افتخار بدن به برکت وجودتون و لطف خدا میخریم!
منظورت از بانو من بودم!اصلا نام علی را آوردی فهمیدم چرا دلم به تو گره خورد!چیزی نمیگویم و ادامه میدهی:اخلاق و رفتارم رو نمیتونم بگم شاید بگید از خودم تعریف میکنم!
خنده ام میگیرد چه اعتماد به نفسی داری آقا!خودت هم لبخندی به لب داری!
باز ادامه میدهی:نمیتونم عروسی چندصد ملیونی بگیرم اما قول میدم در حد توانم کم نذارم!ماه عسل هم هرجا تصمیم گرفته بشه جز خارج از ایران بچه پولدار که نیستم!
بچه مذهبی ام اما معتدل!نماز و روزه م همیشه سرجاشه باهاشون آرامش میگیرم!دنیام هیات حسین!وسعم به این میرسه که هرسال بریم پابوس امام هشتم و جنوب!
نظر شما چیه؟منتظر باشم فکر کنید و خبر بدید؟
بلند میشوم،چادرم را مرتب میکنم و همانطور که به سمت جمع میروم میگویم:علی باش فاطمه ات میشوم!
👈نویسنده:لیلی سلطانی
⏪ #ادامہ_دارد...
#کانال_داستان_و_رمان_مذهبی 👇
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
🌸
🌿🍂
🍃🌺🍂
💐🍃🌿🌸🍃🌼
💐🍃🌿🌸🍃🌼
🍃🌺🍂
🌿🍂
🌸
📙 داستــــــان
#عاشقانه_مذهبی (قسمت دوم)
#زرنــگـــ_بـــودی_آقـــا!
✍با استرس خودم را در آینه نگاه میکنم،این دفعه فرق دارد!می آیی جواب بله بگیری!
چادرم را سر میکنم و وارد سالن میشوم،دوباره سر به زیر نشستی،آرام سلام میکنم و کنار پدرم مینشینم،بحث مهریه و شیربها میشود نظر مرا میخواهند،صحبت ها را با پدر و مادرم کرده ام به سختی رضایت دادند،پدرت دوباره با مهربانی میپرسد که مهریه چه میخواهم؟سرم را بلند میکنم و میگویم:چهارده تا شاخه گل سرخ!
سرت را بلند میکنی و با تعجب نگاه میکنی اما نه مرا.....
پدرم را نگاه میکنی!همین چشمان پاکت کار دستم داد!همانطور میگویی:این که نمیشه هرچی بخواید حتی جونم رو مهر میکنم!
لبخند میزنم زرنگ بودی آقا!هربار دلم را میبردی!
خانواده ها به توافق میرسند،برای صحبت های نهایی باهم تنها میشویم،من دختر آرامی نیستم آقا اما جلوی شما اینطور میشوم!
لبخندی به لب داری از آن لبخندهایی که بعدها عمیق ترشان کردی و با دلم بازی کردند!
میگویی:بریم حیاط پیش همون گلدون های شمعدونی؟!
دیدی گفتم زرنگی
ک دختر چه میخواهد؟!به سمت حیاط میروم و همان جای قبلی مینشینم،کنارم مینشینی با فاصله درست مثل دفعه ی قبل!دستی به ریش هایت میکشی و میگویی:دفعه ی قبل من پرحرفی کردم شما ساکت بودید،حالا شما صحبت کنید و من گوش میدم!
آب دهنم را قورت میدهم و شروع میکنم:خب من چیز زیادی نمیخوام!
نمیتوانستم حرف بزنم،دلم نمیخواست متوجه استرسم بشوی!
در دل صلواتی میفرستم و ادامه میدهم:بیشتر از مادیات معنویات برام مهمه!نمیگم مادیات اصلا نه!نمیشه که!اما یه زندگی متوسط کافیه!اخلاق و ادب خیلی برام مهمه!درمورد دین هم میخواستم بگم که دفعه ی قبل کامل توضیح دادید و تفاهم داریم!
نفسی تازه میکنم و میگویم:حتما میدونید دانشجوم!دلم میخواد مانعی برای ادامه تحصیلم نباشه و همینطور اگه شاغل بشم!
سرت را به سمتم برمیگردانی اما باز نگاهت به من نیست!صورتت جدی ست اما چشمانت میخندد!
میگویی:چرا باید با درس خوندن و کار سالم مخالف باشم؟!
بعداز همه ی این صحبت ها یعنی بله دیگه؟!
سرخ میشوم و میگویم:خب جواب معلومه که شما اینجایید!
لبخندی میزنی،از آن لبخندهایی که از سر خجالت است!سرت را می اندازی پایین و میگویی:مبارکه!
چه هولی تبریک هم میگویی!زندگی منوتو ساده شروع شد،زندگی که نه ما شدنمان!
👈نویسنده:لیلی سلطانی
⏪ #ادامہ_دارد...
#کانال_داستان_و_رمان_مذهبی 👇
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
🌸
🌿🍂
🍃🌺🍂
💐🍃🌿🌸🍃🌼
💐🍃🌿🌸🍃🌼
🍃🌺🍂
🌿🍂
🌸
📙 #داستـــــان
#عاشقانه_مذهبی (قسمت سـوم)
#زرنـــگـــ_بـــودیـــ_آقـــا!
✍با استرس خودم را در آینه نگاه میکنم،این دفعه فرق دارد!می آیی جواب بله بگیری!
چادرم را سر میکنم و وارد سالن میشوم،دوباره سر به زیر نشستی،آرام سلام میکنم و کنار پدرم مینشینم،بحث مهریه و شیربها میشود نظر مرا میخواهند،صحبت ها را با پدر و مادرم کرده ام به سختی رضایت دادند،پدرت دوباره با مهربانی میپرسد که مهریه چه میخواهم؟سرم را بلند میکنم و میگویم:چهارده تا شاخه گل سرخ!
سرت را بلند میکنی و با تعجب نگاه میکنی اما نه مرا.....
پدرم را نگاه میکنی!همین چشمان پاکت کار دستم داد!همانطور میگویی:این که نمیشه هرچی بخواید حتی جونم رو مهر میکنم!
لبخند میزنم زرنگ بودی آقا!هربار دلم را میبردی!
متن و عکس نوشته:
خانواده ها به توافق میرسند،برای صحبت های نهایی باهم تنها میشویم،من دختر آرامی نیستم آقا اما جلوی شما اینطور میشوم!
لبخندی به لب داری از آن لبخندهایی که بعدها عمیق ترشان کردی و با دلم بازی کردند!
میگویی:بریم حیاط پیش همون گلدون های شمعدونی؟!
دیدی گفتم زرنگی
ک دختر چه میخواهد؟!به سمت حیاط میروم و همان جای قبلی مینشینم،کنارم مینشینی با فاصله درست مثل دفعه ی قبل!دستی به ریش هایت میکشی و میگویی:دفعه ی قبل من پرحرفی کردم شما ساکت بودید،حالا شما صحبت کنید و من گوش میدم!
آب دهنم را قورت میدهم و شروع میکنم:خب من چیز زیادی نمیخوام!
نمیتوانستم حرف بزنم،دلم نمیخواست متوجه استرسم بشوی!
در دل صلواتی میفرستم و ادامه میدهم:بیشتر از مادیات معنویات برام مهمه!نمیگم مادیات اصلا نه!نمیشه که!اما یه زندگی متوسط کافیه!اخلاق و ادب خیلی برام مهمه!درمورد دین هم میخواستم بگم که دفعه ی قبل کامل توضیح دادید و تفاهم داریم!
نفسی تازه میکنم و میگویم:حتما میدونید دانشجوم!دلم میخواد مانعی برای ادامه تحصیلم نباشه و همینطور اگه شاغل بشم!
سرت را به سمتم برمیگردانی اما باز نگاهت به من نیست!صورتت جدی ست اما چشمانت میخندد!
میگویی:چرا باید با درس خوندن و کار سالم مخالف باشم؟!
بعداز همه ی این صحبت ها یعنی بله دیگه؟!
سرخ میشوم و میگویم:خب جواب معلومه که شما اینجایید!
لبخندی میزنی،از آن لبخندهایی که از سرخجالت است!سرت را می اندازی پایین و میگویی:مبارکه!
چه هولی تبریک هم میگویی!زندگی منوتو ساده شروع شد،زندگی که نه ما شدنمان!
👈نویسنده:لیلی سلطانی
⏪ #ادامہ_دارد...
#کانال_داستان_و_رمان_مذهبی 👇
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
🌸
🌿🍂
🍃🌺🍂
💐🍃🌿🌸🍃🌼
📚#تعلیم_بهلول_به_یکی_از_دوستان
شخصی الاغ قشنگی جهت حاکم کوفه تحفه آورد . حاضرین مجلس به تعریف و توصیف الاغ پرداختند . یکی از حاضرین به شوخی گفت : من حاضرم به این الاغ قشنگ ، خواندن بیاموزم . حاکم از شنیدن این سخن از کوره در رفت و به آن مرد گفت : الحال که این سخن را می گوئی ، باید از عهده آن بر آئی و چنانکه به این الاغ خواندن بیاموزی، به تو جایزه بزرگی می دهم و چنانکه از عهده آن بر نیائی ، دستور می دهم تو را بکشند . آن مرد از مزاح خود پشیمان شد و ناچار مدتی مهلت خواست . حاکم ده روز برای این کار مهلت داد . آن مرد آن الاغ را برداشت و به خانه آورد ، حیران و سرگردان ، نمی دانست سرانجام این کار به کجا خواهد رسید . لاعلاج الاغ را در خانه گذاشت و به بازار آمد و در بین راه به بهلول رسید و چون سابقه آشنائی با او داشت ، دست به دامان او زد و قضیه مجلس حاکم و الاغ را برای بهلول تعریف کرد . بهلول گفت : غم مدار ، علاج این کار در دست من است و به تو هر طور رستور می دهم ، عمل کن . سپس به او دستور داد تا یک روز تمام به الاغ غذا ندهد و یک روز مقداری جو ، وسط صفحات کتابی بگذار و آن کتاب را جلوی الاغ بگیر و آن صفحات کتاب را ورق بزن . الاغ چون گرسنه است ،با زبان جوهای صفحات کتاب را برداشته و این عمل را هر روز به همین نحو تکرار کن تا روز دهم ، باز او را گرسنه نگهدار و وقتی به مجلس حاکم رفتی ، همان کتاب را با خودت نزد حاکم ببر . روزی که پیش حاکم می روی ، دیگر بین صفحات کتاب جو نگذار و آن کتاب را در حضور حاکم جلوی الاغ بگذار . آن مرد به همین دستور که بهلول آموخت عمل کرد و چون روز موعود شد ، الاغ را برداشته با کتاب نزد حاکم برد و در حضور او و جمعی دیگر کتاب را جلوی الاغ گذاشت . چون الاغ کاملا گرسنه بود ، بعادت همه روزه که بین صفحات جو بود ، با زبان تمام ورق های آن را باز کرد و چون به صفحه آخررسید ، دید بین آنها جو نیست و بنای عرعر را گذاشت و بدین وسیله خواست تا بفهماند که گرسنه است و حاضرین مجلس و حاکم نمی دانستند که چه ابتکاری در این عمل شده و باور نمی کردند که در حقیقت الاغ می خواهد کتاب بخواند و همه در این کار متعجب بودند ، ناچار حاکم بر وعده خود وفا نمود و انعام قابل توجهی به آن مرد داد و از عقوبت نجات یافت .
#کانال_داستان_و_رمان_مذهبی 👇
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
#نیایش_شبانگاهی
خدایا؛
دستانم خالی و دلم پر از آرزوست...
به قدرت بیکرانت یا دستانم را توانا گردان یا دلم را از آرزوهای دست نیافتنی خالی کن...
خدایا؛
آنگونه زنده ام بدار که نشکند دلی از زنده بودنم.
و آنگونه بمیرانم که به وجد نیاید کسی از نبودنم.
#شبتون_بدون_فکر
#کانال_داستان_و_رمان_مذهبی 👇
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
✨هرکه صبحش با سلامی برحسین آغاز شد
✨حق بگوید خوش بحالش بیمه زهرا شد.
🌤صبحم به نامتان ارباب☀️
#السلام علیک یااباعبدالله ع✋
#کانال_داستان_و_رمان_مذهبی 👇
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
👇👇👇❌
🔴اثر رضایت پدر در قبر!
✔آیتالله آقا سیّد جمالالدّین گلپایگانی عارف بزرگی بودند. ایشان میفرمودند:
در تخت فولاد اصفهان - که معروف به وادیالسّلام ثانی است، حالات عجیبي دارد و بزرگان و عرفای عظیمالشّأنی در آنجا دفن هستند - جوانی را آوردند. من در حال سیر بودم، گفتند: آقا! خواهش میکنیم شما تلقین بخوانید.
🔹ايشان فرمودند: آن جوان ظاهر مذهبي داشت و خیلی از مؤمنین و متدّینین براي تشييع جنازه او آمده بودند. وقتی تلقین میخواندم، متوجّه شدم که وقتی گفتم: «أفَهِمتَ»، گفت: «لا»، متعجّب شدم! بعد دیدم که دو سه بچّه شیطان دور بدن او در قبر میچرخند و میرقصند!
🔸از اطرافيان پرسیدم: او چطور بود؟ گفتند: مؤمن. گفتم: پدر و مادرش هم هستند. گفتند: بله، ديدم مادر او خودش را میزد و پدرش هم گریه میکرد. پدر را کنار کشيدم و گفتم: قضیه این است.
🔶گفت: من یک نارضایتی از او داشتم. گفتم چه؟ گفت: چون او در چنين زماني (زمان طاغوت) متدیّن بود، به مسجد و پای منبر میرفت و مطالعه داشت، احساس غرور او را گرفته بود و تا من یک چیزی میگفتم، به من میگفت: تو که بیسواد هستی! با گفتن این مطلب چند مرتبه به شدّت دلم شکست!
🍂ايشان ميفرمودند: به پدر آن جوان گفتم: از او راضی شو! او گفت: راضي هستم، گفتم: نه! به لسان جاری کنید که از او راضی هستید - معلوم است که گفتن، تأثير عجیبي دارد. پدر و مادرها هم توجّه کنند، به بچّههایشان بگویند که ما از شما راضی هستیم، خدا اینگونه میخواهد -
وقتي میخواستند لحد را بچینند، ایشان فرمودند: نچینید! مجدّد خود آقا پاي خود را برهنه کردند و به درون قبر رفتند تا تلقین بخوانند.
🍃ايشان ميفرمايند: اين بار وقتی گفتم «أفَهِمتَ»، دیدم لبهایش به خنده باز شد و دیگر از آن بچّه شيطانها هم خبری نبود. بعد لحد را چیدند. من هنوز داخل قبر را میدیدم، دیدم وجود مقدّس اسداللهالغالب، علیبنابیطالب فرمودند: ملکان الهی! دیگر از اینجا به بعد با من است ...
لذا او جواني خوب، متدّین و اهل نماز بود كه در آن زمان فسق و فجور، گناهي نکرده بود امّا فقط با یک حرف خود (تو كه بیسواد هستی) به پدرش اعلان كرد كه من فضل دارم، دل پدر را شکاند و تمام شد! شوخی نگیریم. والله! اين مسئله اينقدر حسّاس، ظریف و مهم است.
📚گزیده¬ای از کتاب دو گوهر بهشتی آیت الله قرهی
↶【به ما بپیوندید 】↷
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
📕 #حکایت_زیباو_پندآمیز
📌مکرزنان:
دوخانم پیش قاضی مراجعه کردند
یکی جوانتر بود ویکی میانسالتر.
اول خانم جوان شروع کرد که جناب قاضی:
من ازکودکی یتیم بودم
این زن عمه من هست وازکودکی مرا بزرگ کرد وشوهر داد.
بعد ازسه سال دید که زندگی واخلاق شوهرم خوب است، عمه ام دخترش را که خواستگاری نداشت هرروزآرایش میکرد وبه شوهرم نشان میداد.
تااین که به طورمخفیانه به شوهرم پیشنهاد داد که بادخترش ازدواج کند.
شوهرم نیزپذیرفت
عمه ام شرط گذاشته بود که شوهرم وکالت زنش را که من باشم به اوبدهد.
شوهرم پذیرفته بود.
عمه ام آمد وبه من گفت من دخترم را به عقد شوهرت درآورده ام وتورا وکالتا سه طلاق می دهم !
خلاصه عمه ام بااین حقه شوهرم را ازدستم گرفت ومرا بیوه کرد.
منم مخفیانه به مغازه شوهرعمه ام رفتم وبعد ازمدتی به اوپیشنهاد ازدواج دادم
اوهم ازخدا میخواست.
گفتم شرطم آنست که وکالت و اختیارزنت را به من بدی!
اوهم قبول کرد.
منم پیش عمه ام رفتم وبهش گفتم من باشوهرت ازدواج کردم وتورا وکالتا سه طلاق میدهم.
خلاصه مدتی زندگی کردیم که شوهرجدیدم فوت کرد.
عمه ام خبرشد همراه بادخترش ودامادش که شوهرقبلیم بود آمد وازمن درخواست ارثیه شوهرسابقش را کرد.
گفتم چیزی به توتعلق نمیگیرد چون اون توراطلاق داده ومن تنها زنش بودم .
شوهرسابقم که داماد عمه ام بود وقتی مرابعدازمدت ها دید وزندگی وخاطرات گذشته را به یادآورد وهمچنین وضع وزندگیم را دید، تنهایی پیشم آمد وازمن خواست مجددا بااوازدواج کنم.
منم پذیرفتم وگفتم به شرط آن که وکالت زنت را به من بدی!
اوهم پذیرفت.
رفتم پیش عمه ام به اوگفتم که من بادامادت ازدواج کردم ووکالت دارم که دخترت را سه طلاق بدهم لذا دخترت سه طلاق است !
قاضی پس ازشنیدن این داستان ازجایش بلند شد ودستانش را برسرش گذاشت وفریاد زد که واای ازمکرزنان !
زن دوم نیز باگریه به قاضی گفت جناب قاضی : این زن که برادرزاده ام است، شوهرمن وشوهردخترم را گرفت وارث ودارایی شوهرم را نیز گرفت ومارا بدبخت وبیچاره کرد!!
قاضی خطاب به او گفت : روزی که باازدواج دادن دخترت به شوهراین زن وطلاق دادن این زن خوشحال بودی که دخترت را خوشبخت کردی واین بیچاره را بدبخت کردی،باید فکرش را میکردی که ممکن است چنین بلایی سرخودتان بیاید.
✅هرچیزی بکارید ،همان را درو میکنید.
❣✅ازمکافات عمل غافل مشو
گندم ازگندم بروید جو زجو.
چاه مکن بهر کسی
اول خودافتی بعدا کسی ❣
میگویند آن قاضی تامدت ها از این حکایت شوکه شده بود وهرجا تعریف میکرد.
#کانال_داستان_و_رمان_مذهبی 👇
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
#عصرتون_بخیر
سهم دستاتون،بخشش
سهم چشماتون،مهربانی
سهم پاهاتون،استواری
سهم زبانتون،صداقت
سهم قلبتون،عشق
سهم زندگیتون انسانیت باشه
عصر زیباتون بخیر باشه
☃️❄☃️❄☃️❄
#کانال_داستان_و_رمان_مذهبی 👇
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
داستانی بسیار زیبا
مردی داشت گوسفندی را از کامیون پایین می آورد تا آن را برای روز عید قربانی کند . گوسفند ازدست مرد جدا شد و فرار کرد.مردشروع کردبه دنبال کردن گوسفند تا اینکه گوسفند وارد خانه یتیمان فقیری شد .
عادت مادرشان این بود که هر روز کنار در می ایستاد و منتظر می ماند تا کسی غذا و صدقه ای را برایشان بگذارد و او هم بردارد. همسایه ها هم به آن عادت کرده بودند.
هنگامی که گوسفند وارد حیاط شد مادر یتیمان بیرون آمد و نگاه کرد .ناگهان همسای شان ابو محمد را دید که خسته و کوفته کنار در ایستاده .
زن گفت ای ابو محمد خداوند صدقه ات را قبول کند .او خیال کرد که مرد گوسفند را به عنوان صدقه برای یتیمان آورده .مرد هم نتوانست چیزی بگوید جز اینکه گفت :خدا قبول می کند .
ای خواهرم مرا به خاطر کمکاری و کوتاهی در حق یتیمانت ببخش.
بعدا مرد رو به قبله کرد و گفت خدایا ازم قبول کن.
روز بعد مرد بیرون رفت تا گوسفند دیگری را بخرد و قربانی کند. کامیونی پر از گوسفند دید که ایستاده . گوسفندی چاق و چنبه تر از گوسفند قبلی انتخاب کرد. فروشنده گفت بگیر و قبول کن و دیگه با هم منازعه نکنیم. مرد گوسفند را برد وسوار ماشین کرد. برگشت تا قیمتش را حساب کند .فروشنده گفت این گوسفند مجانی است و دلیلش هم این است که امسال خداوند بچه گوسفندان زیادی به من ارزانی نمود و نذر کردم که اگر گوسفندان زیادی داشتم به اولین مشتری که به او گوسفند بفروشم هدیه باشد .
پس این نصیب توست ...
صدقه را بنگر که چه چیزیست! !!
صدقه دهید چونکه کفن بدون جیب است .
#کانال_داستان_و_رمان_مذهبی 👇
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
✨✨🌹
💠داستان توبه ی مرد جوان
در میان یاران پیامبراکرم صلی الله علیه واله جوانی بود که در میان مردم به حسن ظاهر شهرت داشت و کسی احتمال گناه در بارهاش نمیداد. روزها در مسجد و بازار، همراه مسلمانان بود، ولی شبها به خانههای مردم دستبرد میزد.
یک بار، هنگامی که روز بود، خانهای را در نظر گرفت و چون تاریکی شب همه جا را فرا گرفت، از دیوار خانه بالا رفت. از روی دیوار به درون خانه نگریست. خانهای بود پر از اثاث و زنی جوان که تنها در آن خانه به سر میبرد. شوهرش از دنیا رفته بود و خویشاوندی نداشت. او، به تنهایی در آن خانه میزیست و بخشی از وقت خود را به نماز شب و عبادت میگذراند.
دزد جوان با مشاهده جمال و زیبایی زن، به فکر گناه افتاد. پیش خود گفت: « امشب، شب مراد است. بهرهای از مال و ثروت ، و بهرهای از لذّت و شهوت!» سپس لختی اندیشید. ناگهان نوری الهی به آسمان جانش زد و دل تاریکش را به نور هدایت افروخت. با خود گفت:
«به فرض، مال این زن را بردم و دامن عفتش را نیز لکّهدار کردم، پس از مدّتی میمیرم و به دادگاه الهی خوانده میشوم. در آن جا، جواب صاحب روز جزا را چه بدهم؟!»
از عمل خود پشمیان شد، از دیوار به زیر آمد و خجلت زده، به خانه خویش بازگشت. صبح روز بعد، به مسجد آمد و به جمع یاران رسول خدا صلی الله علیه واله پیوست. در این هنگام زن جوانی به مسجد در آمد و به پیامبر گفت:
«ای رسول خدا! زنی هستم تنها و دارای خانه و ثروت.
شوهرم از دنیا رفته و کسی را ندارم.
شب گذشته، سایهای روی دیوار خانهام دیدم.
احتمال میدهم دزد بوده، بسیار ترسیدم و تا صبح نخوابیدم.
از شما میخواهم مرا شوهر دهید، چیزی نمیخواهم؛ زیرا از مال دنیا بینیازم.»
در این هنگام، پیامبر صلی الله علیه وآله نگاهی به حاضران انداخت.
در میان آن جمع، نظر محبتآمیزی به دزد جوان افکند و او را نزد خویش فرا خواند.
سپس از او پرسید: «ازدواج کردهای؟»
– نه!
– حاضری با این زن جوان ازدواج کنی؟
– اختیار با شماست.
پیامبر اکرم صلی الله علیه وآله زن را به ازدواج وی در آورد
و سپس فرمود:«برخیز و با همسرت به خانه برو!»
جوان پرهیزکار برخاست و همراه زن به خانهاش رفت
و برای شکرگزاری به درگاه خدا، سخت مشغول نماز و عبادت شد.
زن، که از کار شوهر جوانش سخت شگفتزده بود، از او پرسید: «این همه عبادت برای چیست؟!
جوان پاسخ داد:
«ای همسر باوفا! عبادت من سببی دارد.
من همان دزدی هستم که دیشب به خانهات آمدم،
ولی برای رضای خدا از تجاوز به حریم عفت تو خودداری کردم
و خدای بنده نواز، به خاطر پرهیزکاری و توبه من، از راه حلال، تو را با این خانه و اسباب به من عطا نمود.
به شکرانه این عنایت، آیا نباید سخت در عبادت او بکوشم؟!»
زن لبخندی زد و گفت: «آری، نماز، بالاترین جلوه سپاس و شکرگزاری به درگاه خداوند است!»
#بزن رولینک👇
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
*بسم رب العشاق*💕
*به نام خدای عاشقان حقیقی*
*به نام خدای که عشق را در وجود هر آدمی نهاد*
*داستان حق الناس داستان واقعی است*
*این داستان پراز لحظات سخت واشک و دشوار است*
*داستان حق الناس داستان دل شکسته است که شاید مانع شهادت باشد*
*داستان غرور بجای محمد که* *شهادت را حق خود میداند*
*غافل از وجود دل یسنا* ❤😔
*باماهمراه باشید در داستان حق الناس*✋💕#کانال_داستان_و_رمان_مذهبی 👇👇
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
❤🌟❤🌟❤🌟❤🌟❤بسم رب العشاق
#قسمت_اول
#حق_الناس
بازم بابا راهی جاده بود
-باباجون زود بیاید دلم خیلی زود زود براتون تنگ میشه
بابا:من فدای دل دختر نازم بشم
اشکام از چشمام جاری شد
بابا آغوشش رو باز کرد و من در آغوشش پناه گرفتم
سرم روی سینه مردانه اش قرار دادم
سرمو بوسید با مامان دست داد و به رسم همیشگی از زیر قرآن ردشد
آخه خدا تا بابا بیاد من میمرم
به اتاقم رفتم اشکام جاری شد
من یسنا رفیعی هستم
۱۷سالمه
تک فرزند خانواده رفیعی
پدرم جواد رفیعی راننده بیابونه
مامان مریم محمدی خانه دار
من یه دختر کاملا محجبه و مذهبی هستم
خب الحمدالله خودمم کامل معرفی کردم
خخخ 😅😅😅
نام نویسنده :بانو....ش
آیدی نویسنده:
❤🌟❤🌟❤🌟❤🌟❤
❣❣❣❣❣❣❣❣❣❣❣❣
❣❣❣❣❣❣❣❣❣❣❣❣#کانال_داستان_و_رمان_مذهبی 👇👇
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
🌹🌷🌹🌷🌹🌷🌹🌷🌹بسم رب العشاق
#قسمت_دوم
#حق_الناس
صدای در بود فکر کنم فاطمست
فاطمه دوست صمیمی منه
از کلاس اول ابتدایی تا الان که ما دوتا خل و چل مفتخر به اخذ مدرک دیپلم شدیم
من و فاطمه سال آخر دبیرستانیم
مامان درباز کرد یسنا بیا فاطمه اومده
-سلام فاطمه
فاطمه:ای بابا باز بابا رفت تو گریه کردی
بدو بریم الان مولایی میکشه مارو
راستی خاله مامانم آش نذری داره
گفت بهتون بگم اگه تونستید برید دنبالش
مامان :باشه حتما
از در خونه زدیم بیرون
سرکوچه علی و محمدآقا رو دیدیم
علی و محمد پسر دوتا از همکارای بابام بودن
علی مثل داداشم میموند
و نامزد فاطمه بود
صیغه هم بودن
بعداز امتحانای خرداد عقد میکنن
محمد آقا هم طلبه بود هم پاسدار
از اون پسرا که تو هوای سوریه و دفاع از حرم و شهادتن
روی زبونش آبجی کوچولو 😡😡 هست
اخه مگه من بچه ام اینطوری صدام میکنه
بهم رسیدن
علی تا فاطمه دید نیشش تا بناگوش
و ۳۴تا دندون ردیف معلوم شد 😁😁
محمدم سریع سرش انداخت پایین
بعداز ۷-۸ دقیقه خندوشکر فاطمه و علی از هم دل کندن
و ماهم خداحفظی کردیم رفتیم
نویسنده:بانو...
🌹🌷🌹🌷🌹🌷🌹🌷🌹
❣❣❣❣❣❣❣❣❣❣❣❣❣❣
❣❣❣❣❣❣❣❣❣❣❣❣❣❣#کانال_داستان_و_رمان_مذهبی 👇👇
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
🌟🌸🌟🌸🌟🌸🌟🌸🌟بسم رب العشاق
#قسمت_سوم
#حق_الناس
وارد مدرسه شدیم عارفه دوستمون نزدیک شد و گفت
سلام دوقلوهای افسانه ای
سلام
رفتیم سرکلاس درس فیزیک داشتیم
خب خداروشکر زنگ خورد مخم ترکید بدبخت فلک زده
خدا وکیلی تجربی هم رشته است ما انتخاب کردیم
همه درساش سخته
خدا رحم کرد دبیر ریاضی نیومد
بالاخره مدرسه تموم شد
فاطمه : یسنا بدو بریم خونه ما مامان کمک میخواد
یسنا :بدو بریم
توراه دست همو گرفته بودیم
از رویاهامون میگفتیم
تو خیالم
خودم کنار محمد تو یه مطب میدیدم
غافل از اون که خودم چه بخت سیاهی برای خودم رقم میزنم
بعد یه ربع به خونه فاطمه اینا رسیدیم
أأ چه قدر شلوغه 😯
محمد و علی آقا اومده بودن آش رو برای هئیت ببرن
محمد:آجی کوچولو چرا زحمت کشیدی
سنگینه
خودم بلند میکردم
-نه سنگین نبود
اونا که رفتن منو غصه گرفت که چرا یه سره میگه آجی کوچولو ☹️
نام نویسنده :بانو.......ش
آیدی نویسنده :
🌟🌸🌟🌸🌟🌸🌟🌸🌟
❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️
❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️#کانال_داستان_و_رمان_مذهبی 👇👇
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
داستان و پند
اخبار فوری طب سنتی اسلامی فوتبال برتر استقلال پرسپولیس ورزش سه
💐🍃🌿🌸🍃🌼 🍃🌺🍂 🌿🍂 🌸 📙 #داستـــــان #عاشقانه_مذهبی (قسمت سـوم) #زرنـــگـــ_بـــودیـــ_آقـــا! ✍با استرس
💐🍃🌿🌸🍃🌼
🍃🌺🍂
🌿🍂
🌸
📙 #داستـــــان
#عاشقانه_مذهبی (قسمت چـهارم)
✍با نجابت سلام میکنی!هنوز هم نگاهم نمیکنی!حیف که هم نام مولا هستی و فرزند فاطمه وگرنه نشانت میدادم!آرام میگویی بریم؟!
میخواهم در ماشین را باز کنم پیش دستی میکنی،تشکر میکنم و مینشینم در را میبیندی و سوار میشوی!پشت چراغ قرمز می ایستی،دخترک گل فروشی کنار ماشین می آید،اصرار میکند گل بخری و تو با لبخند نگاهش میکنی!کیف پولت را درمی آوری و میگویی:عمو جون همه شو بده!
دخترک ذوق میکند گل ها را میگیری و میگذاری روی پاهایم و میگویی:تقدیم با محبت!
در دلم قند آب میشود،گل ها را برمیدارم و با تمام وجود بو میکنم!
زن و مرد سرنشین ماشین کناری نگاهمان میکنند!زن بلند میگوید:یاد بگیر!مذهبی هامونم اینطورن!
چراغ سبز میشود و حرکت میکنی،مگر ما مذهبی ها دل نداریم؟!لبخندی میزنی و میگویی:الان دست گیرمون میکنن!
میگویم:اصلا چی باعث شد فکرکنه ما مذهبی ایم؟!
خودم مبهوت شدم،گفتم ما!لبخندت عمیق تر شد و آرام زمزمه کردی:ما!
بلندتر گفتی:از رو چادر و روسری لبنانی شما و فشن نبودن من!
مگر مرا نگاه هم کرده ای که بدانی روسری ام چه مدلی است؟!همانطور که به رو به رو خیره شده ام با کنایه میگویم:شما از کجا میدونی من روسریم چطوریه؟!
با تعجب به سمتم برمیگردی،من هم نگاهت میکنم این اولین چشم به چشم شدنمان بود!چند لحظه به چشمانم زل زدی و صورتت را برگرداندی!حس عجیبی با تلاقی نگاه هایمان به بدنم تزریق شد!به مکان مورد نظر میرسیم،کنار هم راه می افتیم،از من و تو خجالتی تر هم هست؟!کاش مادرهایمان را می آوردیم فکرنکنم از من و تو آبی گرم بشود!به حلقه ها نگاه میکنم،پرزرق و برق اند،از فروشنده میخواهم حلقه های ساده تری بیاورد،آرام کنار گوشم میگویی:واقعا نپسندیدی؟!
این اولین مفرد شدنمان به هم بود
بعدها فهمیدم این حرفت یعنی چه؟!یعنی هیچوقت نگران پول چیزی نباش به مردت برمیخورد!حلقه ی ساده ای چشمم را میگیرد،رد نگاهم را میگیری و حلقه را برمیداری،میگویی:دستت کن ببین چطوره؟!
دستم را جلو می آورم حلقه را بگیرم اما نمیدهی!میگویی:دستتو بیار جلو!
با خجالت دست چپم را جلو می آورم،با احتیاط بدون اینکه دستت به دستم بخورد حلقه را انگشتم میکنی!با خوشحالی به دستم نگاه میکنم،نشانه دونفره شدن!
میگویی:همینو میخوای بانو؟
نگاهم را از دستم میگیرم و میگویم:شما هم نظر بدید!
به انگشتم نگاه میکنی و میگویی:میذارم به عهده ی تو!
این همه فعل مفرد یعنی جمع کن بساط خجالت و فعل های جمع را!میخواهم حلقه را دربیاورم صدایت مانع میشود:اگه همینو میخوای لطفا دیگه درش نیار!
بیخود که لقب مهربان را به تو ندادم!
👈نویسنده:لیلی سلطانی
#کانال_داستان_و_رمان_مذهبی 👇
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
🌸
🌿🍂
🍃🌺🍂
💐🍃🌿🌸🍃🌼
💐🍃🌿🌸🍃🌼
🍃🌺🍂
🌿🍂
🌸
📙 #داستـــــان
#عاشقانه_مذهبی (قسمت پـنجـم)
✍از دانشگاه بیرون می آیم،کمی آن طرف تر ایستاده ای،به سمتت می آیم،لبخند میزنی
_سلام بانو خداقوت،روزت چطور بود؟
دستت را میگیرم
_سلام عزیزم،درس ها سخت شده غر بزنم یا همین جمله کافیه؟
_دوتا گوشم در اختیار شماست!
لجم میگیرد از این همه خوب بودنت!
_ترجیح میدم اول یکم به شکمم برسم بعد غر بزنم!
_بریم اینجا؟
به کافی شاپ نزدیک دانشگاه اشاره میکنی!آن موقعی که بله را دادم توقع داشتم زیاد نامزد بازی نداشته باشیم نهایتا به دوتا شاه عبدالعظیم و قم ختم بشود!
باهم وارد کافی شاپ میشویم،صندلی را برایم عقب میکشی،مینشینم،رو به رویم مینشینی،پیشخدمت بر سر میز می آید،سفارش کیک شکلاتی به همراه آب پرتقال و بستنی میدهم!با خنده میگویی:قراره دونفری بخوریم دیگه؟
دستم را زیر چانه ام میگذارم و میگویم:نه خیر!
پیشخدمت را صدا میزنی میگویی به سفارش ها یک آب پرتقال دیگر هم اضافه کند.همانطور دست به چانه نگاهت میکنم و میگویم:علی!
مثل من دستت را زیر چانه ات میگذاری و با دست دیگرت دستم را میگیری و میگویی:جان ِعلى!
لبخند میزنم،این نوع جانم گفتن ها فقط مخصوص من است!
_نگفتی چطوری اومدی خواستگاری من؟
_والا جاهای قبلی که برای خواستگاری رفتم....
حرفت را قطع میکنم:قبل از من خواستگاری هم رفتی؟!
زیبا میخندی و میگویی:حسود!
کلافه میگویم:جوابمو بده!
_شوخی کردم،اولین و آخرین جایی که رفتم خواستگاری خونه تون بود!
آسوده خیال نفسم را بیرون میدهم!
_نچ نچ،چقدر منتظر بودی بیام خواستگاری!
با حرص از دستت بشگون میگیرم و میگویم:اعتماد به عرش!
عاشقانه دستم را میفشاری!فقط من معنی این فشارها را میفهمم!
پیشخدمت سفارش ها را می آورد،همین که میرود میگویم:علی بگو دیگه!
_اینطوری علی میگی خب قلبم وایمیسه بانو!
با لذت میگویم:این زبونو نداشتی چی کار میکردی؟
_با ایما و اشاره حرف میزدم!تو دانشگاه دیدمت!یه مدت زیر نظر گرفتمت بعد مادر رو فرستادم خدمتتون!
_دانشجو بودی؟!
_نه،یه مدت برای سال اولی ها به جای یکی از استادا می اومدم!
_چرا من ندیدمت؟!
_چون خیلی خانم تشریف داری!
چیزی نمیگویم با لذت مشغول خوردن بستنی ام میشوم!
_بانو!موبایلتو میدی؟
موبایلم را به سمتت میگیرم،موبایل را میگیری
_خب ببینم تو گوشیت چه لقبی بهم دادی!
به موبایل نگاه میکنی و با لبخند میگویی:مهربان!
موبایلت را درمی آوری و مشغول میشوی!بعد به سمتم میگیری شبیه شد!
اسمم را گذاشتی مهربانو!
به بستنی اشاره میکنی و میگویی:نمیدی؟
در حالی که کیلو کیلو در دلم قند آب میشود قاشق بستنی را به سمتت میگیرم،میخوری و سپس به دستم بوسه میزنی!
👈نویسنده:لیلی سلطانی
⏪ #ادامہ_دارد...
#کانال_داستان_و_رمان_مذهبی 👇
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
🌸
🌿🍂
🍃🌺🍂
💐🍃🌿🌸🍃🌼
✅ #ثـوابوضــویقــبلازخـواب
💞رســـول خــدا (ص) فـرمودند:
«هرڪس به هنگام خواب با #وضـو
به رختــــخواب رود تا زمانی ڪه از
خواب برخیزد ثواب #شبزندهداری
و مــناجات به او می دهـــــند.
📚 وسائل الشــیعه جلد ۱
«ڪسی ڪه با وضو بخوابد #بسترش
تا صبح مسجد و خوابش نماز او است
و اگر ڪسی #بــدون وضــو بخـــوابد
تا صبـــــــح مانند مـــرداری است ڪه
بســترش قـــــبرش است.»
📚مستدرڪ الوســـائل، ج ۱ ص ۴۲
#کانال_داستان_و_رمان_مذهبی 👇
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
الهی تغییراتی هست
که جزبه تقدیر تو
ممکن نیست
دعاهایی هست که جز
به آمین تواجابت نمیشود
الهی
در این شب عزیز
هیچ کسی را
ازدرگاهت دست خالی برنگردان
شبتون بخیر🌹
#کانال_داستان_و_رمان_مذهبی 👇
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
╰━═━⊰🍃🌹🍃⊱━═━╯
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌸آخرین دوشنبه بهمنماهتون
🍃پُر از سلامتی و دل خوش
🌸دور و برتون
🍃پر از عشق و محبت
🌸لحظه هاتـون غرق زیـبـایی
🍃آرامش سهم دلهای مهربونتون
🌸تقدیم به شما با بهترین آرزوها
💁 ➣ http://eitaa.com/joinchat/248446978C489bbdbe7f
💐🍃🌿🌸🍃🌼
🍃🌺🍂
🌿🍂
🌸
📙 #داستـــــان
#عاشقانه_مذهبی (قسمت شـشم)
(✍درمورد متن:صرفا تمام افراد مذهبی اینطور فرشته نیستن،همه جا خوب و بد داره،شاید این نوشته ها تلنگری باشه به اون مذهبی هایی که شدید متعصبن،مثلا توقع دارن همسرشون جلو خودشونم با چادر باشه!)
به لباس عروس ها نگاه میکنم،کدام دختری عاشق این لباس نیست؟!فکرکنم این صدمین مزون لباس عروسیست که می آییم!با تمام خستگی ها با حوصله همراهمی!
یکی از لباس ها را برای پرو انتخاب میکنم،صدایت میزنم تا نظر بدهی!
با دقت نگاهم میکنی و میگویی:به نظر منکه هرچی پوشیدی بهت میاد!انتخاب سخته!
خودم را در آینه نگاه میکنم،نگاهم میکنی و لبخند به لب داری!این لباس را بیشتر از لباس های دیگر دوست دارم.
_علی من همینو میخوام،تو خوشت اومد؟
با لحن زیبایی میگویی:صدبار نگفتم اینطور صدام نکن برای قلبم ضرر داره!
حق داری علی گفتن هایم با ناز و کشیده است!
زبان درازی میکنم و در را برای تعویض لباس میبندم!صدایت می آید:بالاخره که بیرون میای!
بعداز تعویض لباس بیرون می آیم،لباس را به فروشنده میدهم و میگویم همین را میخواهم،شنل به دست به سمتم می آیی!
_عروس خانم اجازه میدی شنلتو من انتخاب کنم؟!
به نشانه ی مثبت سرم را تکان میدهم،شنل بلند و زیبا را نشانم میدهی!
_میپسندی؟!
چقدر خوب بلدی بدون حرف و زور،خواسته ات را تحمیل کنی!
در این مدت حرف زوری نزدی!خواسته ات را تحمیل نکردی!حتی گوشزد نکردی که لباس عروس و شنل چطور باشد!همیشه از در مهربانی وارد میشوی مهربان!
میدانی من هم مثل خودت همچین چیزی را میپسندم!
با رضایت از مزون خارج میشویم،همین که سوار ماشین میشویم میگویی:کی بود اونطور علی علی میکرد؟!
گیرم انداختی!خودم را میزنم به کوچه چپ!
_واقعا کی بود؟!
با شیطنت نگاهم میکنی و میگویی:پس کی بود هان؟!
چشمانت بدترین سلاح جنگیست مهربان!
اینطور قبول نیست،چشمهایت را زمین بگذار،بیا دست خالی بجنگیم!
بوسه ی پرحرارتی روی گونه ام مینشیند،فکرکنم میدانی با این کار ضربان قلبم چقدر بالا میرود!
👈نویسنده:لیلی سلطانی
⏪ #ادامہ_دارد...
#کانال_داستان_و_رمان_مذهبی 👇
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
🌸
🌿🍂
🍃🌺🍂
💐🍃🌿🌸🍃🌼
💐🍃🌿🌸🍃🌼
🍃🌺🍂
🌿🍂
🌸
📙 #داستـــــان
#عاشقانه_مذهبی (قسمت هفـتـم)
✍با لذت نگاهت میکنم،چقدر کت و شلوار دامادی به قامتت می آید مهربان!
عرق کرده ای،مدام با دستمال پیشانی ات را پاک میکنی!
عروسی را در باغ پدرت گرفتیم،دلم نیامد به زحمت بیوفتی!
مادرت با مهربانی به سمتمان می آید،میگوید برای رقص بلند شویم!
خنده ام میگیرد،چه چیزی بشود رقص تو؟!
خنده های ریزم را میبینی،با مهربانی به مادرت میگویی:عزیزم آخه من کی رقصیدم؟!
مادرت دست من را میگیرد بلند میکند و میگوید:باشه!عروسم تنها میره وسط!
بلند میشوم،پشت سرم می آیی!با شیطنت میگویم:به به رقص علی آقا رو میبینم!
_نه متاسفانه!فقط عروسمو همراهی میکنم ندزدنش!
دنباله ی لباسم را میگیری و فقط پشت سرم دست میزنی!
سوار ماشین میشویم،امشب با تمام سادگی هایش بهترین شب عمرم بود!ماشین ها پشت سرمان می آیند و بوق میزنند!
کلاه شنلم را کمی بالا میکشم و میگویم:علی جونم!
با یک دنیا مهربانی میگویی:جونم!پشت فرمونم بانو رحم کن!
دلم کمی بیشتر ناز و محبت میخواهد!
_انگار من چی گفتم؟!
_ لــحـنـــ گـــیـرایـــ صـدایـتـــ زود عـاشــقـــ مـــیـکــند
جــانـــ مـنـــ تـــا مـیـــشــود بــا هـیــچـــکـســـ صــحــبــتـــ نـکـنـــ!
از روی شیطنت دوباره میگویم:علی!
دستم را میگیری و میگذاری روی قلبت!
_جانم!
_درمورد ماه عسل تصمیم گرفتم کجا بریم!
_امر کن بانو!
عاشق این بانو گفتنت هایت هستم!
_ولی خب خارج از ایرانه!
_کجا عروسم؟!
چه زیبا میگویی عروسم!اصلا تو زیباترین صدا و لحن را داری!
_ماه عسل بریم کربلا
با چشمان زیبای مشکی ات نگاهم میکنی!
عاشق کشی،دیوانه کردن،مردم آزاری
یک جفت چشم مشکی و اینقدر کارایی
_بیخود که عاشقت نشدم بانو!
بوسه ای به دستم میزنی،دستم را روی دنده ی ماشین میگذاری،دست خودت هم روی دستم!
این رانندگی های دونفره را دوست دارم!
👈نویسنده:لیلی سلطانی
⏪ #ادامہ_دارد...
#کانال_داستان_و_رمان_مذهبی 👇
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
🌸
🌿🍂
🍃🌺🍂
💐🍃🌿🌸🍃🌼
✨﷽✨
✍داستان کوتاه پند آموز
💭 یه روز یه خانم مثل هر روز بعد ازکلی آرایش کنار آینه ،پوشش نامناسب راهی خیابونای شهرشد. همینطوری که داشت می رفت وسط متلک های جوونا یه صدایی توجهش را جلب کرد:خواهرم حجابت
خواهرم بخاطر خدا حجابت رو رعایت کن
نگاه کرد،دید یه جوون ریشوئه
ازهمونا که متنفر بود ازشون با یه پیرهن روی شلوار
به دوستش گفت باید حال اینو بگیرم،وگرنه خوابم نمیبره. تصمیم گرفت مسیرش و به سمت اون آقا کج کنه ویه چیزی بگه دلش خنک شه
💭 وقتی مقابل پسر رسیدچشماشو تا آخر باز کرد و دندوناشو روی هم فشار داد وگفت تو اگه راست میگی چشمای خودتو درویش کن با اون ریشای مسخره ات، بعدشم با دوستش زدن زیر خنده و رفتن ، پسر سرشو رو به آسمون بلند کردو گفت: خدایا این کم رو ازمن قبول کن
💭 پسره از ماشین پیاده شد و چند قدمی کنار دختر قدم زدو به یک بار حمله کردو به زور اورا به سمت ماشینش کشید. دختر شروع کرد به داد و فریاد، اما اینار کسی جلو نیومد، اینبار با صدای بلند التماس کرد، اماهمه تماشاچی بودن ، هیچکس ازاونایی که تو خیابون بهش متلک می انداختن وزیباییشو ستایش می کردن 'حاضر نبودن جونشو به خطر بندازن
💭 دیگه داشت نا امید می شد دید یه جوون به سمتشون میدوه و فریاد میزنه، آهای بی غیرت ولش کن، مگه خودت ناموس نداری ، وقتی بهشون رسید ،سرشو انداخت پایین و گفت خواهرم شما برو.و یه تنه مقابل دزدای ناموس ایستاد
💭 دختر درحالی که هنوز شوکه بود و دست وپاش می لرزید یکدفعه با صدای هیاهو به خودش اومد و دید جوون ریشو از همونا که پیرهن روی شلوار میندازن و ازهمونا که ب نظرش افراطی بودن افتاده روی زمین و تمام بدنش غرق به خون و ناخوادآگاه یاد دیروز افتاد
وقتی خواستن به زور سوارش کنن همون کسی ازجونش گذشت که توی خیابون بهش گفت:خواهرم حجابت!
✅مثل شهید امر به معروف علی خلیلی✅
↶【به ما بپیوندید
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
🌱ملانصرالدین و خرید کفش
ملانصرالدین برای خرید پاپوش نو راهی شهر شد.
در راستهء کفش فروشان انواع مختلفی از کفش ها وجود داشت که او می توانست هر کدام را که می خواهد انتخاب کند.
فروشنده حتی چند جفت هم از انبار آورد تا ملا آزادی بیشتری برای تهیه کفش دلخواهش داشته باشد.
ملا یکی یکی کفش ها را امتحان کرد؛ اما هیچ کدام را باب میلش نیافت.
هر کدام را که می پوشید ایرادی بر آن وارد می کرد!
بیش از ده جفت کفش دور و بر ملا چیده شده بود و فرشنده با صبر و حوصلهء هر چه تمام به کار خود ادامه می داد.
ملا دیگر داشت از خریدن کفش ناامید می شد که ناگهان متوجهء یک جفت کفش زیبا شد!
آنها را پوشید.
دید کفش ها درست اندازهء پایش هستند.
چند قدمی در مغازه راه رفت و احساس رضایت کرد.
بالاخره تصمیم خود را گرفت.
می دانست که باید این کفشها را بخرد.
از فروشنده پرسید: قیمت این یک جفت کفش چقدر است؟!
فروشنده جواب داد: این کفش ها، قیمتی ندارند!
ملاگفت: چه طور چنین چیزی ممکن است؟!
مرا مسخره می کنی؟!
فروشنده گفت: ابدا، این کفش ها واقعا قیمتی ندارند؛ چون
کفش های خودت است که هنگام وارد شدن به مغازه به پا داشتی...!
این داستان زندگی اکثر ما انسان هاست...!
همیشه نگاه مان به دنیای بیرون است!
ایده آل ها و زیبایی ها را در دنیای بیرون جست و جو می کنیم...!
خوشبختی و آرامش را از دیگران می خواهیم!
فکر می کنیم مرغ همسایه غاز است...!
#کانال_داستان_و_رمان_مذهبی 👇
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
برای😊
قشنگ💗
شــدن😊
عصرتون💗
فــقط😊
کافیه💗
لبخند😊
بزنید💗
#کانال_داستان_و_رمان_مذهبی 👇
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
🌼❤🌼❤🌼❤🌼❤🌼بسم رب العشاق
#قسمت_چهارم
#حق_الناس
امروز فاطمه نیومد مدرسه گفت با خانواده علی آقا میرن قم زیارت کریمه اهل بیت
تنها بودم دلم گرفته بود
خواستم زنگ در خونه بزنم کهـ صدای ثریا خانم( مادر محمد )مانع شد
ثریاخانم : مریم جون میخوام برای محمد آستین بالا بزنم
مامان :ان شالله به میمنت و مبارکی
دیگه اصلا نموندم به بقیه حرفاشون گوش کنم
با اشک و گریه و بدو بدو رفتم مزارشهدا رفتم مستقیم سر مزار شهید محمود رادمهر خودم انداختم روی مزارش
داداشی داداش جونم من محمد رو از تو میخوام
دوساعت گریه کردم
پاشدم برم خونه از دور محمد دیدم
محمد:سلام آجی کوچولو خوبی؟
-ممنونم
بااجازتون 😔
نام نویسنده:بانو....ش
آیدی نویسنده:
🌼❤🌼❤🌼❤🌼❤🌼
❣❣❣❣❣❣❣❣❣❣❣❣❣❣
❣❣❣❣❣❣❣❣❣❣❣❣❣❣#کانال_داستان_و_رمان_مذهبی 👇👇
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662