✨#داستانک
معاویة بن وهب می گوید : با عده ای به سوی مکه می رفتیم و به همراه ما شیخ عابد و زاهدی بود که اعتقاد به حقانیت علی (ع ) نداشت و شیعه نبود ، در حالی که پسر برادرش که او نیز همراه ما بود ، شیعه بود . در بین راه آن شیخ مریض شد ، من به پسر برادرش گفتم : اگر مرام ما را به او عرضه کنی شاید برایش نافع باشد و بپذیرد و خدا او را کمک کند . بعضی گفتند : او را رها کنید تا بر همین حال بمیرد .
بالاخره پسر برادرش به او گفت : ای عمو ! بعد از پیامبر همه مردم جز تعداد کمی مرتد شدند و اطاعت از علی بن ابی طالب (ع ) هم مانند اطاعت از رسول خدا - ص - واجب بود . شیخ نفس عمیقی کشید و گفت : من هم این را قبول دارم و سپس از دنیا رفت .
در پایان سفر ما به حضور امام صادق (ع ) رسیدیم و علی بن سری این جریان را برای آن حضرت نقل نمود . حضرت فرمود : او اهل بهشت است . علی بن سری گفت : او غیر از آن لحظه به این امر اعتقاد نداشت ؟ ! حضرت فرمود : چه چیزی از او می خواهید ؟ ! به خدا سوگند او داخل بهشت شده است
@Dastan1224
ﺭﻭﺯﯼ ﭘﺴﺮﯼ ﻫﻤﺮﺍﻩ ﭘﺪﺭ ﺧﻮﺩ ﺳﻮﺍﺭ ﺑﺮ ﻣﺎﺷﯿﻨﯽ ﺑﻮﺩ ﺩﺭ ﺟﺎﺩﻩ ﺍﯼ ﭘﺮپیچ ﻭ ﺧﻢ ﻣﺸﻐﻮﻝ ﺣﺮﮐﺖ ﺑﻮﺩﻧﺪ ﮐﻪ ﻧﺎﮔﻬﺎﻥ ﮐﻨﺘﺮﻝ ﻣﺎﺷﯿﻦ ﺍﺯ ﺩﺳﺖ ﭘﺪﺭ ﺧﺎﺭﺝ ﺷﺪﻩ ﻭ ﺑﻌﺪ ﺍﺯ ﯾﮏ ﺗﺼﺎﺩﻑ ﺳﺨﺖ ﻣﺎﺷﯿﻦ ﺑﻪ ﺩﺭﻩ ﺳﻘﻮﻁ می کند ،
ﭘﺪﺭ ﺩﺭ ﺟﺎ ﻓﻮﺕ می کند ﺍﻣﺎ ﭘﺴﺮ ﺗﻮﺳﻂ ﻧﯿﺮﻭﻫﺎﯼ ﺍﻣﺪﺍﺩﯼ ﻧﺠﺎﺕ می یاﺑﺪ ﻭ ﺑﻪ ﺑﯿﻤﺎﺭﺳﺘﺎﻥ ﺍﻧﺘﻘﺎﻝ داده می شود
ﺯﻣﺎﻧﯽ ﮐﻪ ﺭﯾﯿﺲ ﺑﯿﻤﺎﺭﺳﺘﺎﻥ ﺑﺮﺍﯼ ﺑﺮﺭﺳﯽ ﻭﺿﻌﯿﺖ ﺟﺴﻤﺎﻧﯽ ﮐﻮﺩﮎ ﺑﻪﻣﻼﻗﺎﺕ ﺍﻭ می رود، ﺑﻪ ﯾﮑﺒﺎﺭﻩ ﻭ ﺑﺎ ﺷﮕﻔﺘﯽ ﻣﺘﻮﺟﻪ می شود ﮐﻪ ﺁﻥ ﮐﻮﺩﮎ، ﭘﺴﺮ ﺧﻮﺩ ﺍﻭﺳﺖ!
ﺳﻮﺍﻝ:
ﺍﮔﺮ ﭘﺪﺭ ﮐﻮﺩﮎ ﻓﻮﺕ ﮐﺮﺩﻩ ﺍﺳﺖ، ﭘﺲ ﺭﯾﯿﺲ ﺑﯿﻤﺎﺭﺳﺘﺎﻥ ﭼﻪ ﮐﺴﯽ ﺍﺳﺖ؟!
چندثانیه فکر کنید سپس بخوانید؛
ﮔﺎﻫﯽ ﺍﻧﺴﺎﻥ ﺑﻪ ﺻﻮﺭﺕ ﻧﺎﺧﻮﺩﺁﮔﺎﻩ ﺑﻪ ﺍﻓﮑﺎﺭﯼ ﭼﻨﮓ ﻣﯿﺰﻧﺪ ﮐﻪ ﻫﯿﭻ ﭘﺸﺘﻮﺍﻧﻪ ﻣﻨﻄﻘﯽ ﺑﺮﺍﯼ ﺁﻥ ﻧﺪﺍﺭد!
ﺁﯾﺎ ﮐﺴﯽ ﺑﻪ ﻓﮑﺮﺵ ﺭﺳﯿﺪ ﮐﻪ ﺭﺋﯿﺲ ﺑﯿﻤﺎﺭﺳﺘﺎﻥ ﻣﻤﮑﻦ ﺍﺳﺖ ﯾﮏ ﺯﻥ ﺑﺎﺷﺪ؟!
ﺍﮔﺮ ﺗﻔﮑﺮ ﻗﺎﻟﺒﯽ ﺩﺭ ﻣﻮﺭﺩ ﺟﻨﺴﯿﺖ ﻭﺟﻮﺩ ﻧﺪﺍﺷﺖ ﺑﯿﺸﺘﺮ ﻣﺎ ﺑﻪ ﺍﯾﻦﺳﻮﺍﻝ ﺟﻮﺍﺏ ﺩﺭﺳﺖ می دادیم،
ﺑﻠﻪ ﺭﺋﯿﺲ ﺑﯿﻤﺎﺭﺳﺘﺎﻥ ﻣﺎﺩﺭ ﭘﺴﺮ ﺑﻮﺩ
ﻣﮕﺮ ﻓﻘﻂ یک ﻣﺮﺩ ﻣﯿﺘﻮﺍﻧﺪ ﺭﺋﯿﺲ ﺑﺎﺷﺪ؟!
ﺍﻣﺮﻭﺯه ﻣﺎ ﺑﯿﺸﺘﺮ ﺍﺯ ﻫﻤﯿﺸﻪ ﺍﺳﯿﺮ ﺗﻔﮑﺮﺍﺕ ﻗﺎﻟﺒﯽ ﺧﻮﺩ ﻫﺴﺘﯿﻢ، ﺗﻔﮑﺮ ﻗﺎﻟﺒﯽ ﻓﻘﻂ ﺩﺭ ﻣﻮﺭﺩ ﺟﻨﺴﯿﺖ ﻧﯿﺴﺖ ...
«ﺗﻔﮑﺮ ﻗﺎﻟﺒﯽ ﺩﺭ ﻫﺮ ﺯﻣﯿﻨﻪ ﺍﯼ می تواند ﺑﺎشد.»
@Dastan1224
✍#داستان_مذهبی
ریاکاری و از بین رفتن تمام اعمال!
مرحوم قطب راوندی (رضوان اللّه تعالی ) روایت کرده است که :
در بنی اسرائیل عابدی بود که سالها حق تعالی را عبادت می کرد . روزی دعا کرد که :
خدایا می خواهم حال خودم را نزد تو بدانم ، کدامین عمل هایم را پسندیدی، تا همیشه آن عمل را انجام دهم،واِلاّ پیش از مرگم توبه کنم ؟!
حضرت حق تعالی ، ملکی را نزد آن عابد فرستاد و فرمود :
تو پیش خدا هیچ عمل خیری نداری!
گفت : خدایا، پس عبادتهای من چه شد؟!
ملک فرمود :
هر وقت عمل خیری انجام میدادی به مردم خبر میدادی ، و می خواستی مردم به تو بگویند چه آدم خوبی هستی و به نیکی از تو یاد کنند...
خُب،پاداشت را گرفتی!آیا برای عملت راضی شدی؟
این حرف برای عابد خیلی گران آمد و محزون و ناراحت شد ، و صدایش به ناله بلند گردید .
ملک بار دیگر آمد و فرمود :
حق تعالی می فرماید :
الحال خود را از من بخر ، و هر روز به تعداد رگهای بدنت صدقه بده .
عابد گفت:خدایا چطوری؟!من که چیزی ندارم..
فرمود : هر روز سیصد و شصت مرتبه، به تعداد رگهای بدنت بگو :
🍂سُبْحانَ اللّهِ وَ الْحَمْدُ لِلّهِ وَ لااِلهَ اِلا اللّهُ وَ اللّهُ اَکْبَر وَ لاحَوْلَ وَ لاقُوَهَ اِلاّ بِااللّهِ🍂
عابد گفت : خدایا اگر این طور است ، زیادتر بفرما ؟ !
فرمود :
اگر زیادتر بگویی ثوابت بیشتر است...
📙داستانهايي از اذکار و ختوم
و ادعيه مجرب, ج1/ علي مير خلف
@Dastan1224
🌿پسرکی بود که می خواست خدا را ملاقات کند، او می دانست تا رسیدن به خدا باید راه دور و درازی بپیماید. به همین دلیل چمدانی برداشت و درون آن را پر از ساندویچ و نوشابه کرد و بی آنکه به کسی چیزی بگوید، سفر را شروع کرد. چند کوچه آنطرف تر به یک پارک رسید، پیرمردی را دید که در حال دانه دادن به پرندگان بود. پیش او رفت و روی نیمکت نشست. پیرمرد گرسنه به نظر می رسید، پسرک هم احساس گرسنگی می کرد. پس چمدانش را باز کرد و یک ساندویچ و یک نوشابه به پیرمرد تعارف کرد. پیرمرد غذا را گرفت و لبخندی به کودک زد. پسرک شاد شد و با هم شروع به خوردن کردند. آن ها تمام بعد از ظهر را به پرندگان غذا دادند و شادی کردند، بی آنکه کلمه ای با هم حرف بزنند. وقتی هوا تاریک شد، پسرک فهمید که باید به خانه بازگردد، چند قدمی دور نشده بود که برگشت و خود را در آغوش پیرمرد انداخت، پیرمرد با محبت او را بوسید و لبخندی به او هدیه داد. وقتی پسرک به خانه برگشت، مادرش با نگرانی از او پرسید: تا این وقت شب کجا بودی؟ پسرک در حالی که خیلی خوشحال به نظر می رسید، جواب داد: پیش خدا! پیرمرد هم به خانه اش رفت. همسر پیرش با تعجب پرسید: چرا اینقدر خوشحالی؟ پیرمرد جواب داد: امروز بهترین روز عمرم بود، من امروز در پارک با خدا غذا
@Dastan1224
🌹#داستان_آموزنده
محمد بن مسلم مردی ثروتمند از اشراف کوفه، و از اصحاب امام باقر و صادق علیهماالسلام بود.
روزی امام باقر علیهالسلام (برای تربیت و اصلاح) به او فرمود: ای محمد باید تواضع و فروتنی کنی.
.
محمد بن مسلم هم وقتی از مدینه به کوفه بازگشت، ظرف خرما و ترازویی برداشت و کنار درب مسجد جامع کوفه نشست و (خطاب به مردم با صدای بلند) فریاد میزد: (خرما، خرما،…) هرکس خرما میخواهد بیاید از من بخرد (تا هیچ تکبر و غروری در او نماند).
.
بستگانش به او گفتند: آبروی ما را بردی!
او گفت: امامم مرا اینچنین امر نموده و مخالفتش نخواهم کرد و از این محل تکان نمیخورم تا تمام خرمایی را که در این ظرف است بفروشم.
.
بستگانش گفتند: حال که چنین است پس کار آسیابانی را پیشه خود کن. وی قبول کرد و شتر و سنگ آسیابی خرید و مشغول آرد کردن گندم شد و با این عمل خواست از بزرگبینی نجات یابد.
🌹
استاد اخلاقی به شخصی که در پی شاگردی ایشان بود گفته بود هر گاه توانستی کفشهای اشخاصی که آنها را بد میدانی جفت نمایی خود به دنبال تو
@Dastan1224
🌹#داستانآموزنده
دو روز مانده به پايان زندگیش که تازه فهميده بود زندگی نكرده است! تقويمش پر شده بود و تنها دو روز، تنها دو روز خط نخورده باقی بود.
پريشان شد و آشفته و عصبانی نزد خدا رفت تا روزهای بيشتری از خدا بگيرد، داد زد و بد و بيراه گفت، خدا سكوت كرد، جيغ زد و جار و جنجال راه انداخت، خدا سكوت كرد، آسمان و زمين را به هم ريخت، خدا سكوت كرد
به پر و پای فرشته و انسان پيچيد، خدا سكوت كرد، كفر گفت و سجاده دور انداخت، خدا سكوت كرد، دلش گرفت و گريست و به سجده افتاد، خدا سكوتش را شكست و گفت: "عزيزم، اما يك روز ديگر هم رفت، تمام روز را به بد و بيراه و جار و جنجال از دست دادی، تنها يك روز ديگر باقی است، بيا و لااقل اين يك روز را زندگی كن"
.
لا به لای هق هقش گفت: ' اما با يك روز... با يك روز چه كار می توان كرد؟
خدا گفت: 'آن كس كه لذت يك روز زيستن را تجربه كند، گويی هزار سال زيسته است و آنكه امروزش را در نمیيابد هزار سال هم به كارش نمیآيد'، آنگاه سهم يك روز زندگی را در دستانش ريخت و گفت: 'حالا برو و يک روز زندگی كن'
او مات و مبهوت به زندگی نگاه كرد كه در گودی دستانش میدرخشيد، اما میترسيد حركت كند، میترسيد راه برود، میترسيد زندگی از لا به لای انگشتانش بريزد، قدری ايستاد، بعد با خودش گفت: 'وقتی فردايی ندارم، نگه داشتن اين زندگی چه فايدهای دارد؟ بگذارد اين مشت زندگی را مصرف كنم'
آن وقت شروع به دويدن كرد، زندگی را به سر و رويش پاشيد، زندگی را نوشيد و زندگی را بوييد، چنان به وجد آمد كه ديد میتواند تا ته دنيا بدود، می تواند بال بزند، میتواند پا روی خورشيد بگذارد، می تواند…
او در آن يك روز آسمانخراشی بنا نكرد، زمينی را مالك نشد، مقامی را به دست نياورد، اما....
اما در همان يك روز دست بر پوست درختی كشيد، روی چمن خوابيد، كفش دوزدكی را تماشا كرد، سرش را بالا گرفت و ابرها را ديد و به آنهايی كه او را نمیشناختند، سلام كرد و برای آنها كه دوستش نداشتند از ته دل دعا كرد، او در همان يك روز آشتی كرد و خنديد و سبك شد، لذت برد و سرشار شد و بخشيد، عاشق شد و عبور كرد و تمام شد.
او در همان يك روز زندگی كرد؛
فردای آن روز فرشتهها در تقويم خدا نوشتند: ' امروز او درگذشت، كسی كه هزار سال
@Dastan1224
🟣همنشینی با نادان
"خواجه نظامالملک" وزیر ملکشاه سلجوقی به عللی به زندان افتاد. بعد از مدتی نظام حکومت دچار آشفتگی شد و مجددا از او خواستند به شغل سابق خود برگردد. خواجه فرمان را قبول نکرد و زندان و گوشهگیری را به وزارت ترجیح داد.
دربار ملکشاه دنبال چارهای بودند تا خواجه را راضی به قبول شغل سابقش کنند. در این بین شخصی گفت: خواجه دانشمند است و هیچچیز برای او بدتر از همنشینی با انسان نادان نیست. پس فکری کردند و چوپانی که گلهای را به سبب سهلانگاری و نادانی به باد داده بود و در زندان به سر میبرد، به نزد خواجه فرستادند.
خواجه مشغول خواندن قرآن بود. چوپان وارد شد و جلوی خواجه نشست. ساعتی به او نگریست و بعد حالش منقلب شد و شروع به گریه کرد. خواجه گمان کرد تازهوارد عارفی است آشنا به معارف قرآن. رو به چوپان کرد و پرسید: چرا گریه میکنی؟
چوپان آهی کشید و گفت:داغ مرا تازه کردی. خواجه گفت: چرا؟ چوپان گفت: من بزی داشتم که پیشاهنگ گله من بود و ریشش همرنگ و اندازه ریش شما بود و مثل ریش شما که موقع خواندن تکان میخورد، هر وقت علف میخورد، ریشش تکان میخورد. برای همین یاد بزم افتادم و دلم سوخت. خواجه با شنیدن این سخن حساب کار دستش آمد و از شدت ناراحتی کاغذ و قلم طلبید و به حاکم نوشت:
صد سال به کُند و بند زندان بودن
در روم و فرنگ با اسیران بودن
صد قافله قاف را به پا فرسودن
بهتر که دمی همدم نادان بودن
و مجددا قبول وزارت کرد و به سر شغل سابق برگشت.
@Dastan1224
✨#تنها_خدا_مشگل_گشاست
"نقل شده یكی از اصحاب حضرت امام هادی علیهالسلام در زمان متوكل زندانی شد، او فرزندان خود را نزد دوستان و برادرانش فرستاد تا برای رهایی او اقدامی نمایند.
سپس نامهای به حضور امام هادی علیه السلام فرستاده و با شرح وضعیت خویش، حضرت را از حال خود مطلع گردانید.
امام در پاسخ او نوشتند:
«لا والله لایكون الفرج حتی تعلم ان الامر لله وحده»
《به خدا قسم فرجی نخواهد بود ، تا زمانی که بدانی کار فقط به دست قدرت خداست. 》
بعد از فرمایش حضرت، او با فرستادن پیکی نزد دوستان و آشنایان خویش، از آنان خواست هیچ اقدامی برای رهایی او انجام ندهند.
پس از گذشت چند روز، او به دستور متوکل شبانه از زندان آزاد شده و نزد خانواده خویش بازگشت."
(اثبات الوصیه، ص241)
هرگاه در گرفتاری تنها ملجاء و مأوای خود را خدا دیده و از غیر او بریدی و به دعا و توسل مشغول شدی، فرج در انتظارت خواهد بود.
🖌برگرفته از بیانات استاد زهره بروجردی
@Dastan1224
#ضرب_المثل
تاجری بود کارش خرید و فروش پنبه بود و کار و بارش سکه. بازرگانان دیگر به او حسودی میکردند
یک روز یکی از بازرگانها نقشه ای کشید و شبانه به انبار پنبه ی تاجر دستبرد زد.
شب تا صبح پنبه ها را از انبار بیرون کشید و در زیرزمین خانه ی خودش انبار کرد.
صبح که شد تاجر پنبه خبردار شد که ای دل غافل تمام پنبه هایش به غارت رفته است.
به نزد قاضی شهر رفت و گفت : خانه خراب شدم .
قاضی دستور داد که مامورانش به بازار بروند و پرس و جو کنند و دزد را پیدا کنند. اما نه دزد را پیدا کردند و نه پنبه ها را .
قاضی گفت:به کسی مشکوک نشدید؟
ماموران گفتند: چرا بعضی ها درست جواب ما را نمی دادند ما به آنها مشکوک شدیم.
قاضی گفت: بروید آنها را بیاورید. ماموران رفتند و تعدادی از افراد را آوردند.
قاضی تاجر پنبه را صدا کرد و گفت به کدام یک از این ها شک داری؟
تاجر پنبه گفت به هیچ کدام. قاضی فکری کرد و گفت:
ولی من دزد را شناختم.
دزد بیچاره آن قدر دست پاچه بوده و عجله داشته که وقت نکرده جلو آیینه برود و پنبه ها را از سر و ریش خودش پاک کند.
ناگهان یکی از همان تاجرهای محترم دستگیر شده دستش را به صورتش برد تا پنبه را پاک کند .
قاضی گفت:
دزد همین است.
تاجر گفت: همین حالا مامورانم را می فرستم تا خانه ات را بازرسی کنند. یک ساعت بعد ماموران خبر دادند که پنبه ها در زیر زمین تاجر انبار شده است و او هم به جرم خود اعتراف کرد.
از آن به بعد می خواهند بگویند که آدم خطا کار خودش را لو می دهد می گویند :
«پنبه دزد ، دست به ریشش میکشد»
@Dastan1224
📚 داستان کوتاه
روزی گدایی به دیدن درویشی رفت و دید که او روی تشکی مخملین در میان چادری زیبا که طنابهایش به گلمیخهای طلایی گره خوردهاند، نشسته است.
گدا وقتی اینها را دید فریاد کشید: این چه وضعی است؟ درویش محترم! من تعریفهای زیادی از زهد و وارستگی شما شنیدهام، اما با دیدن این همه تجملات در اطراف شما، کاملا سرخورده شدم.
درویش خندهای کرد و گفت: من آمادهام تا تمامی اینها را ترک کنم و با تو همراه شوم، با گفتن این حرف درویش بلند شد و به دنبال گدا به راه افتاد. او حتی درنگ هم نکرد تا دمپاییهایش را به پا کند.
بعد از مدت کوتاهی، گدا اظهار ناراحتی کرد و گفت: من کاسه گداییام را در چادر تو جا گذاشتهام. من بدون کاسه گدایی چه کنم؟ لطفا کمی صبر کن تا من بروم و آن را بیاورم.
درویش خندید و گفت: دوست من، گلمیخهای طلای چادر من در زمین فرو رفتهاند، نه در دل من اما کاسه گدایی تو هنوز تو را تعقیب میکند.
در دنیا بودن وابستگی نیست، وابستگی حضور دنیا در ذهن است و وقتی دنیا در ذهن ناپدید میشود به آن وارستگی میگویند.
@Dastan1224
✨﷽✨
#یک_داستان_یک_پند
✍ یکی از دوستان نقل میکرد. به مادرم گفتم برای من دختری برای ازدواج پیدا کند. دختری پیدا کرد قرار شد با خواهر و مادرم برای دیدنش خانه آنها برویم.وقتی دختر چایی آورد دیدم علیرغم سفارش من به مادرم که گفته بودم خوشتیپ و زیبا باشد، نیست.
در اتاقی کمی صحبت کردیم. بیرون آمدم. مادر دختر از من عذرخواهی کرد. فهمیدم آن دختری که چایی آورده از شوهر اوست که مادرش فوت شده است. دختر اصلی را که دختر خودش بود و مادرم دیده بود به من نشان داد که واقعا بلند قد و زیبا بود و گفت: دختر ناتنی من اصرار کرد آمد، من میدانم او برای تو مناسب نیست. 4 سال هم از دختر من بزرگتر است. حق دادم نامادری بود و فکر دختر خودش بود. گفتم من آن دختر را پسند کردم.
مراسم خواستگاری انجام شد و ما ازدواج کردیم.همیشه با خودم میگفتم، خدایا من با توکل بر تو پا جلو گذاشتم وقتی آن دختر برای دیدن من آمد تو فرستادی و تو هرگز برای کسی که توکل به تو کرده است، حوالهای جز نیک نمیفرستی و او سرنوشت من بود.
بعد از یکسال از ازدواج من، خواهر همسرم هم ازدواج کرد. گاهی که زیبایی و ادب و قد و قواره او را میدیدم از دلم میگذشت، میتوانستم با او هم ازدواج کنم... در این حال میگفتم، خدایا توکل بر تو کردم و تو صلاح من را بهتر از من میدانی.
🔺بعد از 5 سال از این داستان، خواهر همسرم با وجود داشتن دو فرزند، مشیت الهی بر این شد با سرطان روده دست و پنجه نرم کند و بعد از اینکه شوهرش هر چه داشت فروخت و هزینه درمان او کرد، خوب نشد و از دنیا رفت و شوهرش ماند با دو یتیم و کلی بدهی ... و این سرنوشت من بود اگر آن روز به رضای خدا راضی نشده بودم و خواهر بزرگتر را نگرفته بودم. بعد از ده سال به درستی یقین کردم کسی که به خدا توکل کند هرگز ضرر نمی کند.
┄┅┅┅┅❀💠❀┅┅┅┅┄
@Dastan1224
📚 #قصهکوتاه
سلیمانبن داوود از نادر پیامبرانی است که خداوند پادشاهی مشرق و مغرب زمین را به او داد و سالها بر انسانها، چهارپایان، مرغان و درندگان غالب و حاکم بود و زبان همه موجودات را میدانست که زبان از توصیف قدرت عظیم او قاصر است.
درباره ثروت ایشان آوردهاند که: فرشی داشت که جنیان آن را از حریر و طلا بافته بودند و هر زمان که میخواست به جایی برود روی آن فرش مینشست و هر جا و با هر سرعتی که میخواست، آن فرش وی را به مقصد میرساند. آنقدر قدرت داشت که حتی باد نیز تحت اختیار او بود و با باد سخن میگفت. میزی داشت از طلا که با یاقوت و جواهرات آراسته شده بود و سه هزار میز دیگر در اطراف او بودند (مخصوص علما، وزرا و بزرگان بنی اسرائیل).
سلیمان (ع) صد فرسخ لشکر داشت، 25 فرسخ از جنیان، 25 فرسخ از پرندگان، 25 فرسخ از انسان و 25 فرسخ از حیوانات چهارپا. جنیان گوهرهای درخشان برایشان میآوردند.
در آشپزخانههای آن حضرت روزی 100 هزار گوسفند، 40 هزار گاو برای فقرا و مساکین و لشکریانش طبخ میشد ولی غذای خودش نان جو بود که آن را نیز با دست خود میپخت.
روزی دستور داد که کسی وارد قصر من نشود و خود عصایش را به دست گرفت و به بالاترین جای قصر رفت در حالی که به عصایش تکیه داده بود به مملکت خویش نگاه کرده و شکرگذار خداوند بود. ناگاه نظرش به جوانی خوش چهره و پاکیزه افتاد که از گوشه قصرش پیدا شد، فرمود: چه کسی به تو اجازه ورود به قصر را داده است، گفت: پروردگار تو، فرمود: تو کیستی، گفت: عزرائیل، فرمود: برای چه کاری آمدید، گفت: برای قبض روح تو.
سلیمان (ع) چون هیچ وابستگی به دنیا نداشت فرمود: به آنچه ماموری، انجام بده. عزرائیل جان ایشان را در همان حالت که به عصا تکیه داده بود قبض کرد، چند روزی گذشت مردم و اطرافیان او را میدیدند و گمان میکردند که زنده است. بعضی میگفتند چند روز غذا نخورده و نیاشامیده، پس او پروردگار ماست.
عدهای میگفتند او جادوگر است و در دید ما سحر کرده که ما گمان کنیم ایستاده است. گروهی گفتند او پیامبر خداست و … و خلاصه خداوند موریانههایی را فرستاد که میان عصای او را بخورند تا عصا بشکند، وقتی عصا شکست و او به زمین افتاد به داخل قصر رفتند و متوجه شدند که چند روز است از دنیا رحلت کرده است.
نکته مهم داستان این است که سلیمان (ع) با این همه ثروت فریب دنیا را نخورد و دنیا را در مسیر آخرت خرج کرد اما با این حال آخرین پیامبری است که در فردای قیامت به بهشت میرود زیرا خاصیت دنیا در این است که در حرام آن عقاب و در حلال آن حساب است. حسابرسی طولانی اموال سلیمان سبب میشود که او به عنوان آخرین پیامبر و فرستاده خدا قدم به بهشت گذارد.
پس از این داستان درس میگیریم که نه تنها دنیا به خودی خود مذموم نیست بلکه دنیادوستی و استفاده صحیح از مخلوقات هم مذموم نیست. استفاده غیرشرعی و وابستگی و یا پرستش دنیا مورد مذمت واقع شده که از آن به دنیای ملعون و یا مظلوم تعبیر میشود.
═ೋ❅🖋☕️❅ೋ═
@Dastan1224