✨﷽✨
⚜ حکایتهای پندآموز⚜
«قحطی زمان امام حسن عسکری»
✍على بن حسن بن سابور نقل کرده است: «در زمان امام حسن عسکری(ع) قحطی سختی پیدا شد، به همین جهت خلیفه وقت دستور داد که مردم از شهر بیرون روند و نماز استسقا (نماز باران) بخوانند. پس مردم سه روز بیرون رفتند و دعا خواندند و نماز گزاردند، اما باران نیامد،
در روز چهارم جاثلیق بزرگ مسیحیان به همراه تعدادی از مسیحیان و راهبان به صحرا رفتند تا برای نزول باران دعا کنند. در میان اینان راهبى بود که چون دست به دعا برداشت، از آسمان باران بارید. مسیحیان، در روز دوم نیز بیرون رفتند و پس از دعای آن راهب، باران بارید. در نتیجه این واقعه، بسیاری از مردم دچار شک و تردید شده و تعجب کردند و حتی برخی به دین مسیحیت میل پیدا کردند.خلیفه به نزد امام حسن عسکرى(ع) فرستاد در حالیکه او زندانی بود. او را بیرون آوردند و به او گفتند: به فریاد امت جدّت برس که بیم از هلاک آنها است.
امام(ع) فرمود: من فردا بیرون میروم و انشاء اللَّه شک را از میان مردم زایل میکنم. جاثلیق در روز سوم و در حالیکه راهبان با وى بودند، بیرون رفت. امام حسن عسکرى(ع) نیز با تعدادی از اصحاب خود به بیرون رفتند، پس چون امام آن راهب را در حالی دید که دست خود را بلند کرده بود، دستور داد که دست راست آن راهب را باز گردانند و آنچه در میان دو انگشت او است، بیرون بیاورند. از میان دست راهب، یک استخوان سیاهى را بیرون آوردند. آنحضرت استخوان را گرفت و به آن راهب فرمود: الآن دعا کن تا هوا ابری شود و باران ببارد. او دعا کرده و طلب باران نمود، اما هوا گشوده شد و آفتاب نمایان گشت؛ خلیفه وقت به امام رو کرد و گفت: ای ابا محمد این چه استخوانی است؟ فرمود: این مرد از قبر پیامبرى از پیامبران خدا، عبور میکرد و این استخوان را یافت و آنرا در دست گرفت.
💥و «مَا کُشِفَ عَنْ عَظْمِ نَبِیٍّ إِلَّا هَطَلَتِ السَّمَاءُ بِالْمَطَر»؛ استخوان پیامبری نمایان نمیشود مگر اینکه از آسمان باران خواهد بارید».[1]گفتنی است؛ این روایت با اندک تفاوتی در برخی منابع اهل
@Dastan1224
#حکایت
در ٤٠ سالگی افراد با تحصیلات کم و زیاد مثل همند (حتی افراد با تحصیلات کمتر پول بیشتری در می آورند)؛
در ٥٠ سالگی زشت و زیبا مثل همند (مهم نیست چقدر زیبا باشین. توی این سن چروک ها و لک هاي تیره رو نمیشه مخفی کرد)؛
در ٦٠ سالگی مقام بالا و پایین مثل همند (بعد از بازنشستگی حتی یه پادو هم از نگاه کردن به رییسش اجتناب می کنه)؛
در ٧٠ سالگی خونهی بزرگ و کوچک مثل همند (تحلیل مفاصل، سختی حرکت، فقط یه محیط کوچیک برای نشستن لازمه)؛
در ٨٠ سالگی پول داشتن و نداشتن مثل همند (حتی موقعی که بخواین پول خرج کنین نمی دونین کجا خرجش کنین)؛
در ٩٠ سالگی خواب و بیداری مثل همند (بعد از بیداری نمیدونين چیکار كنين)؛
👈 زندگی رو آسون بگیرین. هیچ معمایی نیست که بخواید حلش کنین.
در طولانی مدت همه ی ما مثل همیم.
پس تمام فشارهای زندگی رو فراموش کن و ازش لذت ببر ...!
@Dastan1224
#پند
بر اثر معاشرت با نابخردان، اخلاق فاسد میشودو بر اثر همدمی با خردمندان، اخلاق به درستی میگراید.
@Dastan1224
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#حکیمانه
⇦•آیا میدانید بهترین نوشیدنی که در قرآن ذکر شده، شیر میباشد.
📝⇦•آیا میدانید بهترین خوردنی که در قرآن ذکر شده، عسل میباشد
📝⇦•آیا میدانید که حضرت سلیمان نخستین شخصی بود که «بسم الله الرحمن الرحیم» نوشت.
📝⇦•آیا میدانید که سلمان فارسی اولین شخصی بود که سوره حمد را به زبان فارسی ترجمه کرد.
📝⇦•آیا میدانید قرآن کریم دارای سی جزء است، که هر جزء با جزء دیگر از نظر طول برابر است.
📝⇦•آیا میدانید معوّذتین (که به فتح واو تلفظ میشود و درست آن، کسر واو است) نام دو سوره آخر قرآن، یعنی فلق (قل اعوذ بربّ الفلق) و ناس (قل اعوذ بربّ الناس) است که چون حضرت رسول (ص) با خواندن آنها نوادگانشان حسن و حسین (ع) را تعویذ میکردند (بهپناه خداوند میسپردند) به این نام خوانده شدهاند.
📝⇦•آیا میدانید دو آیه در قرآن وجود دارد که تمامی حروف الفبا در آنها به کار رفته است، این دو آیه عبارتند از آیه 154 سوره آلعمران و آیه آخر سوره فتح
@Dastan1224
#پند
🌼✨از شامگاه پنج شنبه و شب جمعه، فرشتگانی با قلم هایی از طلا و لوح هایی از نقره،
از آسمان به سوی زمین می آیند و تا غروب روز جمعه ثواب هیچ عملی را به جز صلوات بر محمد و آل محمد علیهم السلام نمی نویسند.
@Dastan1224
#پند
نشانه کامل بودن ایمان بنده این است که در هر کاری «ان شاءالله» بگوید.❤️
@Dastan1224
🌼
#حکیمانه
رجبعلی خیاط می گوید:
✍«در ایّام جوانی دختری رعنا و زیبا از بستگان، دلباخته مَنْ شد و سرانجام در خانه ای خلوت مرا به دام انداخت، با خود گفتم: «رجبعلی! خدا می تواند تو را خیلی امتحان کند، بیا یک بار تو خدا را امتحان کن! و از این حرام آماده و لذّت بخش به خاطر خدا صرف نظر کن. سپس به خداوند عرضه داشتم: «خدایا! من این گناه را برای تو ترک می کنم، تو هم مرا برای خودت تربیت کن!»
آن گاه یوسف گونه پا به فرار می گذارد و نتیجه این ترک گناه، باز شدن دیده برزخی او می شود؛ به گونه ای که آنچه را که دیگران نمی دیدند و نمی شنیدند، می بیند و می شنود و برخی اسرار برای او کشف می شود
@Dastan1224
🔴به سوی حرام میشتابند...
✍حضرت محمد(ص) فرمودند: «در روز قيامت، گروهى آورده مى شوند كه كارهاى نيكشان به بلندی كوههاست. ولی خداوند اعمال آنها را نابود مىكند و دستور مى دهد آنها را به دوزخ ببرند!» سلمان پرسید: «اى رسول خدا، اين افراد چه کسانی هستند؟»
رسول الله پاسخ دادند: «آنها روزه مىگيرند و نماز مىخوانند و شبها عبادت میکنند ولى وقتى چيز حرامى بر آنان عرضه مىشود به سويش شتاب مىكنند.»
@Dastan1224
📚 #حکایت
🏥 داستان زیبای «این قانون بیمارستان»
پیرمردی در حالی که کودکی زخمی و خونآلود را در آغوش داشت با سرعت وارد بیمارستان شد و به پرستار گفت: «خواهش میکنم به داد این بچه برسید. ماشین بهش زد و فرار کرد.»🚘
پرستار گفت: «این بچه نیاز به عمل داره باید پولشو قبل از بستری و عمل پرداخت کنید.»💳
پیرمرد گفت: «اما من پولی ندارم. حتی پدر و مادر این بچه رو هم نمیشناسم. خواهش میکنم عملش کنید. من پول رو تا شب فراهم میکنم و براتون میارم.»🙏
پرستار گفت: «با دکتری که قراره بچه رو عمل کنه صحبت کنید.»
اما دکتر بدون اینکه به کودک نگاهی بیندازد گفت: «این قانون بیمارستانه، اول پول بعد عمل. باید پول قبل از عمل پرداخت بشه.»💸
صبح روز بعد همان دکتر سر مزارِ دختر کوچکش ماتش برده بود و به دیروز میاندیشید.
واقعا پول اینقدر با
@Dastan1224
هر دلی سازی دارد
که در زندگی به گونه ای مینوازد
گاهی شاد ،گاهی غمگین
گاهی تند و گاهی آهسته
بنشین و گاهی به صدای
ساز دلت گوش بسپار...
شاید نیاز به کوک کردن داشته باشد ...
@Dastan1224
#تلنگر
✨ ﻣﻐﺮﻭﺭ نشوید . . .
ﻭﻗﺘﯽ ﭘﺮﻧﺪﻩ ﺍﯼ ﺯﻧﺪﻩ ﺍﺳﺖ، ﻣﻮﺭﭼﻪ ﺭﺍ ﻣﯿﺨﻮﺭﺩ
ﻭﻗﺘﯽ ﻣﯿﻤﯿﺮﺩ، ﻣﻮﺭﭼﻪ ﺍﻭ ﺭﺍ ﻣﯿﺨﻮﺭﺩ
💥 ﺷﺮﺍﯾﻂ با ﺯﻣﺎﻥ ﺗﻐﯿﯿﺮ ﻣﯿﮑﻨﺪ
ﻫﯿﭽﻮﻗﺖ
ﮐﺴﯽ ﺭﺍ ﺗﺤﻘﯿﺮ ﻧﮑﻨﯿﺪ
ﺷﺎﯾﺪ ﺍﻣﺮﻭﺯ ﻗﺪﺭﺗﻤﻨﺪ ﺑﺎﺷﯿﺪ ﺍﻣﺎ ﺯﻣﺎﻥ ﺍﺯ ﺷﻤﺎ ﻗﺪﺭﺗﻤﻨﺪ ﺗﺮ ﺍﺳﺖ
ﯾﮏ ﺩﺭﺧﺖ، ﻫﺰﺍﺭﺍﻥ ﭼﻮﺏ ﮐﺒﺮﯾﺖ ﺭﺍ ﻣﯿﺴﺎﺯﺩ ﺍﻣﺎ ﻭﻗﺘﯽ ﺯﻣﺎﻧﺶ ﺑﺮﺳﺪ ﯾﮏ ﭼﻮﺏ ﮐﺒﺮﯾﺖ ﻣﯿﺘﻮﺍﻧﺪ ﻫﺰﺍﺭﺍﻥ ﺩﺭﺧﺖ ﺭﺍ ﺑﺴﻮﺯﺍﻧﺪ . . . ﭘﺲ ﻣﻬﺮﺑﺎﻥ ﺑﺎﺷﯿﺪ ﻭ ﺧﻮﺑﯽ کنید
@Dastan1224
#پند
سکوت و لبخند دو ابزار قدرتمندند.
لبخند راهی است
برای حل بسیاری از مشکلات،
سکوت روشی است
برای اجتناب از مشکلات
@Dastan1224
#داستان
📚كمانگیر پیر
كمانگیر پیر و عاقلی در حال آموزش تیراندازی به دو جنگجوی جوان بود.
نشانه كوچكی كه از درختی آویزان شده بود، به چشم میخورد.
جنگجوی اولی تیری از تركش بیرون میكشد، آن را در كمانش میگذارد و نشانه میرود.
كماندار پیر از او میخواهد آنچه را كه میبیند شرح دهد.
جنگجو میگوید: آسمان را میبینم، ابرها را، درختان را، شاخههای درختان را و هدف را».
كمانگیر پیر میگوید: كمانت را بگذار زمین، تو آماده نیستی.
جنگجوی دومی پا به پیش میگذارد و آماده ی تیراندازی میشود.
كمانگیر پیر میگوید: هرآنچه را میبینی شرح بده. جنگجو میگوید: «فقط هدف را میبینم».
پیرمرد فرمان میدهد: « پس تیرت را بینداز.»
تیر صفیركشان بر نشان مینشیند. پیرمرد میگوید: «عالی بود. موقعی كه تنها هدف رامیبینید، نشانهگیریتان درست خواهد بود و تیرتان بر طبق میلتان به پرواز درخواهد آمد.» حواستان را به هدف جمع
@Dastan1224
#حکایت
حكيمی به دهی سفر کرد …
زنی که مجذوب سخنان او شده بود از حكيم خواست تا مهمان وی باشد.
حكيم پذیرفت و مهیای رفتن به خانهی زن شد.
کدخدای دهکده هراسان خود را به حكيم رسانید و گفت :
این زن، هرزه است به خانهی او نروید !حكيم به کدخدا گفت :
یکی از دستانت را به من بده !!!
کدخدا تعجب کرد و یکی از دستانش را در دستان حكيم گذاشت.
آنگاه حكيم گفت :
حالا کف بزن !!!
کدخدا بیشتر تعجب کرد و گفت:
هیچ کس نمیتواند با یک دست کف بزند ؟!
شیخ لبخندی زد و پاسخ داد :
هیچ زنی نیز نمی تواند به تنهایی بد و هرزه باشد، مگر این که مردان دهکده نیز
@Dastan1224
✨﷽✨
🌼خوابی عجیب
✍مرحوم آیتالله آخوند ملا علی همدانی فرمود : «شبی در عالم رویا دیدم، فردی درب منزل در حالی که در دست او چهار یا هفت مار بود، میزند و گفت : این مارها را آوردهام که به جان شما بیندازم و سه تای دیگر هم مانده است که بعداً میآورم، وحشتزده گفتم : نه! ببرید به جان فلانی (یکی از علمای معروف شهر) بیندازید .فردا صبح درب حیاط را زدند، یکی از تجار شهر که او را میشناختم، وارد شد و گفت این 400 یا 700 تومان وجه را آوردهام و 300 تومان دیگر هم مانده است که بعداً میآورم .
من بدون اینکه آن خواب دیشب به یادم باشد، گفتم : ببرید به فلانی بدهید. او هم رفت و به آن آقا داد، پس از چند روز دیگر برگشت و گفت : این سیصد تومان باقی مانده است آوردهام، تا این جمله را گفت من به یاد آن خواب افتادم و گفتم نمیخواهم، نمیخواهم، ببرید، ببرید ! مرد تاجر گفت : والله گناه بچههاست و من تقصیر ندارم، گفتم : قضیه چیست؟
جواب داد : این اجاره سینماست که مقداری قبلاً آوردم و این هم بقیهاش است . آنها میپردازند تا به جهنم نروند و ما ...
روزی در خدمت آخوند ملا علی همدانی حضور داشتم، شخصی آمد و 25 قران سهم امام آورد، مرحوم آخوند پول را گرفتند، آهی کشید و گفت : خداوندا ! اینها میآیند این را میدهند که به جهنم نروند ، و ما میگیریم تا به بهشت برویم
@Dastan1224
💠عذاب شمر از زبان علامه امینی(ره) 💠
علامه امینی تعریف کرده است که:
مدتها فکرمیکردم که خداوند چگونه شمر ملعون را عذاب میکند؟ و جزای آن تشنه لبی و جگر سوختگی حضرت سیدالشهدا(ع) را چگونه به او میدهد؟
تا اینکه شبی در عالم رویا دیدم که امیرالمؤمنین(ع) در مکانی خوش آب و هوا، روی صندلی نشسته و من هم خدمت آن جناب ایستادهام، در کنار ایشان دو کوزه بود، فرمود: این کوزهها را بردار و برو از آنجا آب بیاور و اشاره به محلی فرمود که بسیار باصفا و با طراوت بود، استخری پرآب و درختانی بسیار شاداب در اطراف آن بود که صفا و شادابی محیط و گیاهان قابل بیان و وصف نیست.
کوزهها را برداشته و رو به آن محل نهادم آنها را پرآب نموده حرکت کردم تا به خدمت امیرالمومنین(ع) باز گردم.
ناگهان دیدم هوا رو به گرمی نهاده و هر لحظه گرمی هوا و سوزندگی صحرا بیشتر میشد، دیدم از دور کسی به طرف من میآید و هرچه او به من نزدیکتر میشد هوا گرمتر می شد گویی همه این حرارت از آتش اوست،
در خواب به من الهام شد که او شمر، قاتل حضرت سیدالشهدا(ع) است. وقتی به من رسید دیدم هوا به قدری گرم و سوزان شده است که دیگر قابل تحمل نیست، آن ملعون هم از شدت تشنگی به هلاکت نزدیک شده بود، رو به من نمود که از من آب بگیرد، من مانع شدم و گفتم: اگر هلاک هم شوم نمی گذارم از این آب قطرهای بنوشد.
حمله شدیدی به من کرد و من ممانعت می نمودم، دیدم اکنون کوزهها را از دست من میگیرد لذا آنها را به هم کوبیدم، کوزهها شکسته و آب آنها به زمین ریخت چنان آب کوزهها بخار شد که گویی قطره آبی در آنها نبوده است،
او که از من ناامید شد رو به استخر نهاد، من بیاندازه ناراحت و مضطرب شدم که مبادا آن ملعون از آب استخر بیاشامد و سیراب گردد، به مجرد رسیدن او به استخر، آب استخر خشک شد چنان که گویی سالهاست یک قطره آب در آن نبوده است. درختان هم خشک شده بودند او از استخر مأیوس شد و از همان راه که آمده بود بازگشت. هرچه دورتر میشد، هوا رو به صافی و شادابی و درختان و آب استخر به طراوت اول بازگشتند.
به حضور امیرالمؤمنین(ع) شرفیاب شدم، فرمودند: خداوند متعال این چنین آن ملعون را جزا و عقاب میدهد، اگر یک قطره آب آن استخر را مینوشید از هر زهری تلخ تر و هرعذابی برای او دردناک تر بود. بعد از این فرمایش از خواب بیدار شدم.
لعن الله قاتلیک یا اباعبدالله الحسین (ع)
📚 منابع ؛
1-البدایه النهایه، ج 8، ص 297
2-یادنامه علامه امینی ص 13 و 14
3-سرنوشت قاتلان شهدای کربلا، عباسعلی کامرانیان
@Dastan1224
✨﷽✨
#یک_داستان_یک_پند
✍ روزی برای خرید ملکی به بنگاه رفتم. صاحب بنگاه چهار برابر بیشتر از حق کمسیون خود از من دستمزد گرفت.
بندهخدا متاسفانه به علت خلط مال حرام مدتی بعد، به زندان رفت و در زندان جان سپرد و وفایی از مال دنیا که به هر صورت جمع کرده بود، ندید. روز بعد که برای ثبت قولنامه بنگاه رفتم، شریک همان صاحب بنگاه بعد از رفتن من از بنگاه بیرون آمده و مبلغی به من داد. پرسیدم چیست؟ گفت: این مبلغ اضافی است و من حرام نمیخورم. با اینکه انسان بااعتقادی نبود و در بنگاه از دین بد میگفت، این رد مال او برای من سوال شد.
پرسیدم: آیا به خاطر ترس از مرگ و عقوبت اخروی این پول را بر میگردانی؟ گفت: نه. گفتم: دلیل آن چیست؟ گفت: من به آن دنیا زیاد اعتقاد ندارم ولی به این اعتقاد دارم که اگر کسی مال حرام بخورد در دنیا پس میدهد. پس مال حرام نمیخورم.
از حرکت مرد، به این نتیجه رسیدم که اگر خداوند، مجازات تمام گناهان را به آن دنیا موکول میکرد، کسانی مثل این فرد که به آخرت اعتقادی ندارند، هر ظلمی به بشر میکردند. پس باید مجازات برخی گناهان در این دنیا نقد شود تا انسانها به یکدیگر زیاد ظلم و تجاوز
@Dastan1224
📚حکایتهای پندآموز
🔴#درسزندگی
چارلی چاپلین می نویسد با پدرم رفتم سیرک، توی صف خرید بلیط؛ یه زن و شوهر با 4 تا بچشون جلوی ما بودند. وقتی به باجه رسيدند و متصدی باجه، قیمت بلیط هارو بهشون اعلام کرد، ناگهانرنگ صورت مرد،تغییر کرد !!
نگاهی به همسرش انداخت،معلوم بود که پول کافی ندارد و نميدانست چه بکند. ناگهان پدرم دست در جیبش کرد و یک اسکناس صد دلاری بیرون آورد و روی زمین انداخت،سپس خم شد و پول را از زمین برداشت و به شانه مرد زدو گفت: ببخشید آقا،این پول از جیب شما افتاد. مرد که متوجه موضوع شده بود،بهت زده به پدرم نگاه کردو گفت:متشکرم آقا !!! مرد شریفی بود ولی برای اینکه پیش بچهايش شرمنده نشود،کمک پدر را پذیرفت
بعد ازينکه بچه ها بهمراه پدر و مادرشان داخل سیرک شدن،ما آهسته از صف خارج شدیم و بدون دیدن سیرک به طرف خانه برگشتیم و من در دلم به داشتن چنین پدری افتخار کردم! "آن زیباترین سیرکی بود که به عمرم نرفته بودم"
ثروتمند زندگی کنیم، بجای آنکه ثروتمند بمیریم!
@Dastan1224
✨﷽✨
#یک_داستان_یک_پند
✍در بغداد نابینایی عاشق شبلی بود، ولی او را ندیده بود. روزی شبلی به مغازه او رفت و نانی برداشت. (شبلی درویش بود و درویش چیزی ندارد.) به نابینا گفت: نانی برداشتم، گرسنه هستم. نابینا که صاحب نانوایی بود، نزدیک شد و نان را از او گرفت و دشنام داد. مردم چون این صحنه را دیدند، به نابینا خرده گرفتند و گفتند: او را میشناسی!؟ او شبلی بود! نابینا پشیمان به دنبال شبلی راه افتاد. هنگامی که به شبلی رسید، از او عذر خواست و به دست و پای او افتاد و طلب بخشش کرد. نانوا گفت: من برای جبران خطایم میخواهم یک مهمانی بدهم. تشریف بیاورید تا مسرور شوم.
نابینا یک مهمانی داد و بزرگان شهر را دعوت نمود. شبلی را در صدر مجلس نشاند، تا خطای خود جبران کند و دل شبلی را به دست آورد. مجلس تمام شد و نابینا از شبلی موعظهای خواست. شبلی گریست و گفت: برای خدا لقمهای نان به درویش ندادی، ولی برای حفظ نام خود صد سکه خرج کردی! (که مبادا نام تو در شهر به خاطر توهین به شبلی آسیب ببیند.)
بدان که تا خود را برای خدا عزیز نکنی و تحت امر او نباشی با این مهمانیهای مجلل هرگز عزیزِ شبلی و دیگران نمیتوانی بشوی.
✨العزه لله جمیعا.✨
┅┅┅┅┅┅┅┅┅┅┅
@Dastan1224
✨﷽✨
#یک_داستان_یک_پند
✍ اربابی آوازه کنیزی نوجوان و زیباروی را شنید، که قدی بلند و چشمانی خمار و صدایی دلکش داشت. 20 هزار دینار قیمتش بود و هر کسی را توان پرداخت این مبلغ برای خرید آن نبود، این کنیز ماهها در خانه بود، همه میدیدند، اما کسی توان خرید او را نداشت.
🔆 ارباب به غلام خود یک گونی سکه داد و او را روانه شهر کرد تا آن کنیز ماهرخ را بخرد.
🔰 پسر ارباب به پدر گفت: «پدر میخواهم دیوانگان شهر را لیست کنم تا به آنها طعامی دهیم.»
🔰 پدر گفت: «اول مرا بنویس و دوم غلام مرا.»
🔰 پسر پرسید: «چرا پدرم؟»
🔰 گفت: «اولین دیوانه منم که به غلامی اعتماد کرده و یک گونی زر به او دادم. اگر او هم کنیز را بخرد و برای من بیاورد او هم دیوانه است، چون من بهجای او بودم، اگر پول را نمیدزدیدم، کنیز زیباروی را دزدیده و به بیابانی روان شده و تا آخر عمر با او زندگی میکردم. در این حالت هر دو دیوانهایم.»
غلام کنیز را خرید و در حال برگشت کنیز گفت: «بیا هر دو سمت بیابانی روان شویم، من دوست ندارم دیگر در بند و همخوابی اربابی باشم. به خود و من رحم کن.»
غلام گفت: «من غلامم و هیچ گنجی روی زمین ندارم، اما در دلم گنجی به نام امانتداری و صداقت است که هرگز آن را با آزادی و لذت خود عوض نمیکنم و جواب ارباب را با خیانت نمیدهم، چون اگر چنین کنم مردهام و مرده از لذت بینصیب است.»
غلام کنیز را به خانه آورده و به ارباب تسلیم کرد. ارباب چون داستان را شنید از صداقت غلام گریست و کنیز زیباروی را به او بخشید و هر دو را آزاد کرد.
┅┅┅┅┅┅┅┅┅┅┅
@Dastan1224
✨﷽✨
⚜ حکایتهای پندآموز⚜
✨هر چه کنی به خود کنی✨
✍زن زیبایی به عقد مرد زاهد و مومنی در آمد.مرد بسیار قانع بود و زن تحمل این همه ساده زیستی را نداشت.
روزی تاب و توان زن به سر رسید و با عصبانیت رو به مرد گفت: حالا که به خواسته های من توجه نمی کنی، خود به کوچه و برزن می روم تا همگان بدانند که تو چه زنی داری و چگونه به او بی توجهی می کنی، من زر و زیور می خواهم!
مرد در خانه را باز کرد و روبه زن می گوید: برو هرجادلت می خواهد!زن با نا باوری از خانه خارج شد، زیبا و زیبنده!غروب به خانه آمد .مرد خندان گفت: خوب! شهر چه طور بود؟ رفتی؟ گشتی؟ چه سود که هیچ مردی تو را نگاه نکرد .
زن متعجب گفت: تو از کجا می دانی؟مرد جواب داد: و نیز می دانم در کوچه پسرکی چادرت را کشید!زن باز هم متعجب گفت : مگر مرا تعقیب کرده بودی؟مرد به چشمان زن نگاه کرد و گفت: تمام عمر سعی بر این داشتم تا به ناموس مردم نگاه نیاندازم، مگر یکبار که در کودکی چادر زنی را کشیدم!
هرکه باشد نظرشدر پیناموسکسان
پی نامـوس وی افـتد نظر بوالهوسان
┅┅┅┅┅┅┅┅┅┅
@Dastan1224
📚 #حکایتیبسیارزیباوخواندنی
هیزم شکنی مشغول قطع کردن یه شاخه درخت بالای رودخونه بود، تبرش افتاد تو رودخونه.
وقتی در حال گریه کردن بود، یه فرشته اومد و ازش پرسید: چرا گریه می کنی؟
هیزم شکن گفت: تبرم توی رودخونه افتاده.
فرشته رفت و با یه تبر طلایی برگشت و از هیزم شکنپرسید:"آیا این تبر توست؟" هیزم شکن جواب داد: "نه"
فرشته دوباره... به زیر آب رفت و این بار با یه تبر نقره ای برگشت و پرسید: آیا این تبر توست؟
دوباره، هیزم شکن جواب داد: "نه". فرشته باز هم به زیر آب رفت و این بار با یه تبر آهنی برگشت و پرسید: آیا این تبر توست؟
جواب داد: آره.
فرشته از صداقت مرد خوشحال شد و هر سه تبر را به اوداد و هیزم شکن خوشحال روانه خونه شد.
روزی دیگر هیزم شکن وقتی داشت با زنش کنار رودخونه راه می رفت زنش افتاد توی همان رودخانه. هیزم شکن داشت گریه می کرد که فرشته باز هم اومد و پرسید که چرا گریه می کنی؟ اوه فرشته، زنم افتاده توی آب.
فرشته رفت زیر آب و با جنیفر لوپز برگشت و پرسید: زنت اینه؟ هیزم شکن فریاد زد: آره!
فرشته عصبانی شد. " تو تقلب کردی، این نامردیه "
هیزم شکن جواب داد : اوه، فرشته من منو ببخش. سوء تفاهم شده. می دونی، اگه به جنیفر لوپز "نه" می گفتم تو می رفتی و با کاترین زتاجونز می اومدی.و باز هم اگه به کاترین زتاجونز "نه" میگفتم، تو می رفتی و با زن خودم می اومدی و من هم می گفتم آره. اونوقت تو هر سه تا رو به من می دادی. اما فرشته، من یه آدم فقیرم و توانایی نگهداری سه تا زن رو ندارم، و به همین دلیل بود که این بار گفتم آره.
═ೋ❅🖋☕️❅ೋ═
@Dastan1224
✨﷽✨
⚜ حکایتهای پندآموز⚜
بدترین مخلوق نزد خداوند
✍در روایتی آمده است که خداوند به حضرت موسی علیه السلام فرمود: «بار دیگر که برای مناجات آمدی، بدترین مخلوق مرا به همراه بیاور!» موسی (علیه السلام) هنگام بازگشت در فکر فرو رفت که چه کسی را ببرد؟ به هرکس که می اندیشید با خود می گفت: «شاید خدا او را دوست داشته باشد»
سرانجام موسی (علیه السلام) سگی را یافت که تمام بدنش را کِرم گرفته و لاشه گندیده اش رها شده بود و بوی عفونتش رهگذران را آزار می داد. با خود گفت: شاید این منفورترین موجود نزد خدا باشد؛ اما این مطلب به ذهنش خطور کرد که شاید خدا همین موجود را نیز دوست داشته باشد. هنگامی که به میقات رفت، ندا رسید: «ای موسی! چیزی به همراه نیاوردی؟!»
موسی علیه السلام پاسخ داد: «به هرچه نگریستم، آن را شایسته دوست داشتن تو دیدم». ندا رسید: «ای موسی! اگر آن سگ را به همراه آورده بودی، از چشم ما می افتادی!» و یا در جایی دیگر آمده است: «ای موسی به عزت و جلالم قسم، اگر آن سگ را می آوردی نامت را از دیوان انبیاء محو می کرددم.
┅┅┅┅┅┅┅┅┅┅┅
@Dastan1224
#یک_داستان_یک_پند
✍مردی از پدر پیر خود به سختی مراقبت میکرد و کاملا ناز او را میکشید تا مبادا عاق شود. پسرش از او پرسید: پدر! به یاد دارم که خودت همیشه میگفتی که پدرم مرا از تحصیل بازداشت و مرا به کارگری فرستاد و ریشۀ تمام مشکلات من٬ نادانیِ پدرم بود که نگذاشت تحصیل کنم؛ با اینکه درسخوان بودم. حال تو چرا چنین پدر خود را مورد محبت و مراقبت قرار میدهی؟! مرد تبسمی کرد و گفت: آیندۀ هیچکس٬ جز بر خدا بر هیچ احدی معلوم نیست. پسرم! حرفهای تو درست است، ولی من فکر روزی را میکنم که شاید چنین پیر شوم و در بستر بیماری بیفتم، آن روز دوست ندارم لحظهای از ذهنم بگذرد که اگر به پدرم خدمت کرده بودم چنین گرفتار نمیشدم. تحمل آن را ندارم. دوست دارم اگر مانند پدرم بیمار شدم یقین کنم که خواست و مشیت خدا بوده است نه مجازات و مکافات عمل بد من که به خاطر خدمت نکردن به پدرم است و اگر خدمت میکردم چنین نمیشدم.
@Dastan1224
✨﷽✨
🌼حکایت بهلول دانا
✍روزی یکی از دوستان بهلول گفت: ای بهلول! من اگر انگور بخورم، آیا حرام است؟
بهلول گفت: نه!
پرسید: اگر بعد از خوردن انگور در زیر آفتاب دراز بکشم، آیا حرام است؟
بهلول گفت: نه!
پرسید: پس چگونه است که اگر انگور را در خمره ای بگذاریم و آن را زیر نور آفتاب قرار دهیم و بعد از مدتی آن را بنوشیم (شراب) حرام می شود؟
بهلول گفت: نگاه کن! من مقداری آب به صورت تو میپاشم. آیا دردت می آید؟ گفت: نه!
بهلول گفت: حال مقداری خاک نرم بر گونه ات می پاشم. آیا دردت می آید؟ گفت: نه!
سپس بهلول خاک و آب را با هم مخلوط کرد و گلوله ای گلی ساخت و آن را محکم بر پیشانی مرد زد!
مرد فریادی کشید و گفت: سرم شکست! بهلول با تعجب گفت: چرا؟ من که کاری نکردم!
این گلوله همان مخلوط آب و خاک است و تو نباید احساس درد کنی، اما من سرت را شکستم تا تو دیگر جرات نکنی احکام خدا را بشکنی
@Dastan1224
💎پيامبر اکرم صلّي الله عليه و آله فرمودند:
نماز خودتان را ضایع نکنید، به حقیقت هر کس نماز خویش را ضایع کند،خداوند عز و جل او را با قارون و فرعون و هامان محشور می کند، خداوند به آنان لعنت کند و آنها را رسوا سازد، وبر خدا لازم است آنها را با منافقها به آتش داخل کند، پس وای بر کسی که به نمازش مواظب نباشد.
📖بحار الانوار، ج۸۲، ص ۲۰۲
@Dastan1224
⭕️ آرامــــش ⭕️
آرامش از آن ڪسے است ڪہ صداقت دارد
يہ پسر و دختر ڪوچولو داشتن با هـم بازے ميڪردن. پسر ڪوچولو يہ سرے تيلہ داشت و دختر ڪوچولو چندتايے شيرينے با خودش داشت.
پسر ڪوچولو بہ دختر ڪوچولو گفت من هـمہ تيلہ هـامو بهـت ميدم؛ تو هـمہ شيرينياتو بہ من بدهـ.
دختر ڪوچولو قبول ڪرد. پسر ڪوچولو بزرگترين و قشنگترين تيلہ رو يواشڪے واسہ خودش گذاشت ڪنار و بقيہ رو بہ دختر ڪوچولو داد.
اما دختر ڪوچولو هـمون جورے ڪہ قول دادہ بود تمام شيرينياشو بہ پسرڪ داد. هـمون شب دختر ڪوچولو با ارامش تمام خوابيد و خوابش برد.
ولے پسر ڪوچولو نمے تونست بخوابہ چون بہ اين فڪر مے ڪرد ڪہ هـمونطورے خودش بهـترين تيلہ اشو يواشڪے پنهـان ڪردہ شايد دختر ڪوچولو هـم مثل اون يہ خوردہ از شيرينيهـاشو قايم ڪردہ و هـمہ شيرينے هـا رو بهـش ندادهـ.
نتيجہ اخلاقے داستان
عذاب وجدان هـميشہ مال كسے است كہ صداقت ندارد
آرامش مال كسے است كہ صداقت دارد
لذت دنيا مال كسے نيست كہ با آدم صادق زندگے مے كند
آرامش دنيا مال اون كسے است كہ با وجدان صادق زندگے ميكند.
@Dastan1224
🌹
📚 داستان کوتاه
منطق مورچهای دارای 4 قسمت است:
اولین بخش آن این است: « یک مورچه هرگز تسلیم نمیشود.»
اگر آنها به سمتی پیش بروند و شما سعی کنید متوقف شان کنید به دنبال راه دیگری میگردند.
بالا میروند، پایین میروند، دور میزنند.
آنها به جستجوی خود برای یافتن راه دیگر ادامه میدهند.
بخش دوم این است: « مورچهها کل تابستان را زمستانی میاندیشند.»
این نگرش مهمی است...
نمیتوان اینقدر ساده لوح بود که گمان کرد تابستان برای همیشه ماندگار است.!
پس مورچهها وسط تابستان در حال جمعآوری غذای زمستانشان هستند.
باید همچنان که از آفتاب و شن لذت میبرید به فکر سنگ و صخره هم باشید.
سومین بخش از منطق مورچه این است:
« مورچهها کل زمستان را مثبت میاندیشند.»
این هم مهم است...
در طول زمستان مورچهها به خود یادآور میشوند که این دوران زیاد طول نمیکشد، به زودی از اینجا بیرون خواهیم رفت و در اولین روز گرم، مورچهها بیرون میآیند.
اگر دوباره سرد شد آنها برمیگردند زیر، ولی باز در اولین روز گرم بیرون میآیند.
آنها برای بیرون آمدن نمیتوانند زیاد منتظر بمانند.
چهارمین و آخرین منطق مورچهها:
« یک مورچه در تابستان چه قدر برای زمستان خود جمع میکند؟»
«هر چه قدر که در توانش باشد»
پس:
هرگز تسلیم نشو!
آینده را ببین (زمستانی بیاندیش)
مثبت بمان (تابستان را به خاطر بسپار)
همه تلاشت را بکن 👌
═ೋ❅🖋☕️❅ೋ═
@Dastan1224
🌹آیت الله #بهجت (ره) :
حضرت رضا و حضرت معصومه با هم اتحاد و اتصال دارند بلکه همه نور واحدند لذا انسان به هر کدام که متوسل شود از دیگری جواب می گیرد.
📚 نکته های ناب ص ۱۵۱
@Dastan1224