eitaa logo
داستان و پند اخبار فوری طب سنتی اسلامی فوتبال برتر استقلال پرسپولیس ورزش سه
8.9هزار دنبال‌کننده
6.3هزار عکس
3.7هزار ویدیو
66 فایل
|♥️بسم الله الرحمن الرحیم♥️. ﷺ جهت مشاوره @mohamad143418
مشاهده در ایتا
دانلود
در ٤٠ سالگی افراد با تحصیلات کم و زیاد مثل همند (حتی افراد با تحصیلات کمتر پول بیشتری در می آورند)؛ در ٥٠ سالگی زشت و زیبا مثل همند (مهم نیست چقدر زیبا باشین. توی این سن چروک ها و لک هاي تیره رو نمیشه مخفی کرد)؛ در ٦٠ سالگی مقام بالا و پایین مثل همند (بعد از بازنشستگی حتی یه پادو هم از نگاه کردن به رییسش اجتناب می کنه)؛ در ٧٠ سالگی خونه‌ی بزرگ و کوچک مثل همند (تحلیل مفاصل، سختی حرکت، فقط یه محیط کوچیک برای نشستن لازمه)؛ در ٨٠ سالگی پول داشتن و نداشتن مثل همند (حتی موقعی که بخواین پول خرج کنین نمی دونین کجا خرجش کنین)؛ در ٩٠ سالگی خواب و بیداری مثل همند (بعد از بیداری نمیدونين چیکار كنين)؛ 👈 زندگی رو آسون بگیرین. هیچ معمایی نیست که بخواید حلش کنین. در طولانی مدت همه ی ما مثل همیم. پس تمام فشارهای زندگی رو فراموش کن و ازش لذت ببر ...! @Dastan1224
کوتاه مرد جوانی از دانشکده فارغ التحصیل شد . ماه ها بود که ماشین اسپرت زیبایی پشت شیشه های یک نمایشگاه به سختی توجهش را جلب کرده بود و از ته دل آرزو می کرد که روزی صاحب آن ماشین شود. مرد جوان از پدرش خواسته بود که برای هدیه ی فارغ التحصیلی آن ماشین را برایش بخرد.او می دانست که پدرش توانایی خرید آن را دارد. بالاخره روز فارغ التحصیلی فرا رسید و پدرش او را به اتاق مطالعه ی خصوصی اش فرا خواند و به او گفت : من از داشتن پسر خوبی مثل تو بی نهایت مغرور و شاد هستم و تو را بیش از هر کس دیگری در دنیا دوست دارم . سپس یک جعبه به دست او داد.پسر کنجکاو ولی نا امید جعبه را گشود و در آن یک انجیل زیبا که روی آن نام او طلا کوب شده بود یافت . با عصبانیت فریادی بر سر پدر کشید و گفت : با تمام مال و دارایی ای که داری ، یک انجیل به من می دهی ؟ کتاب مقدس را روی میز گذاشت و پدر را ترک کرد. سال ها گذشت و مرد جوان در کار و تجارت موفق شد.خانه ی زیبایی داشت و خانواده ای فوق العاده. یک روز به این فکر افتاد که پدرش حتما خیلی پیر شده و باید سری به او بزند. از روز فارغ التحصیلی دیگراو را ندیده بود. اما قبل از این که اقدامی بکند ، تلگرافی به دستش رسید که خبر فوت پدر در آن بود و حاکی از این بود که پدر تمام اموال خود را به او بخشیده است. بنابراین لازم بود فورا خود را به خانه برساند و به امور رسیدگی نماید. هنگامی که به خانه ی پدر رسید ، در قلبش احساس غم و پشیمانی کرد.اوراق و کاغذ های مهم پدر را گشت و آن ها را بررسی نمود و در آن جا همان انجیل قدیمی را بازیافت. در حالی که اشک می ریخت انجیل را باز کرد و صفحات آن را ورق زد و کلید یک ماشین را پشت جلد آن پیدا کرد . در کنار آن یک برچسب با نام همان نمایشگاه که ماشین مورد نظر او را داشت وجود داشت.روی برچسب تاریخ روز فارغ التحصیلی اش بود و روی آن نوشته شده بود : تمام مبلغ پرداخت شده @Dastan1224
🌹داستان آموزنده🌹 . روزی سید بحرالعلوم (ره) برای زیارت در سامرا تنها به راه افتاد؛ در بین راه به این مسئله فكر ميكرد که چگونه گریه بر امام حسین گناهان را می‌آمرزد؟! همان وقت متوجه شخص سوار بر اسبی شد که به او رسید و سلام کرد و پرسید: جناب سید! درباره چه چیز به فکر فرو رفته‌ای؟ اگر مسئله علمی است بفرمایید شاید من هم اهل باشم؟ سید بحرالعلوم فرمود: در این باره فکر می‌کنم که چطور میشود خداوند متعال این همه ثواب به زائرین و گریه کنندگان حضرت سید الشهدا می‌دهد؟! مثلاً در هر قدمی که در راه زیارت بر میدارد ثواب یک حج و یک عمره در نامه عملش نوشته میشود و برای یک قطره اشک تمام گناهان صغیره و کبیره اش آمرزیده میشود! آن سوار عرب فرمود: تعجّب نکن! برای شما مثالی می‌آورم تا مشکل حل شود: سلطانی به همراه درباریان خود به شکار رفت در شکارگاه از بین او و همراهیانش فاصله افتاد و گم شد؛ او از دور خیمه‌ای را دید که در آن پیرزنی با پسرش بودند، آنان در گوشه خیمه بزی شیرده داشتند و از راه مصرف شیرِ این بز، زندگی خود را میگذراندند. وقتی سلطان وارد آنجا شد او را نشناختند، ولی به خاطر پذیرایی از مهمان، تنها داراييشان يعنی بز را سربریده و کباب کردند. سلطان شب را همانجا خوابید و روز بعد از آنان جدا شد و هر طوری بود خود را به درباریان رسانید و جریان را برای آنان نقل کرد و پرسید: اگر بخواهم پاداش مهمان نوازی پیرزن و فرزندش را بدهم، چه عملی باید انجام بدهم؟ یکی از حضّار گفت: صد گوسفند به او بدهید. دیگری گفت: صد گوسفند و صد اشرفی بدهید. یکی از وزرا گفت: فلان مزرعه را به ایشان بدهید. . سلطان گفت: هر چه بدهم کم است! حتی اگر سلطنت و تاج و تختم را هم بدهم باز در نهایت مقابله به مثل کرده‌ام، زیرا آنها هر چه را که داشتند به من دادند من هم باید هر چه را که دارم به آنان بدهم تا سر به سر شود! بعد سوار به سیّد فرمود: حالا جناب بحرالعلوم حضرت سیدالشهدا هر چه از مال و منال و اهل و عیال و پسر و برادر و دختر، خواهر و سر و پیکر داشت همه را در راه خدا داد، پس اگر خداوند به زائرین و گریه کنندگان آن همه اجر و ثواب بدهد، نباید تعجب نمود چون خدا که خداییش را نمی‌تواند به سید الشهداء بدهد پس هر کاری که می‌تواند انجام می‌دهد یعنی با صرفنظر از مقام عالی خودش به زوار و گریه کنندگان آن حضرت عنایت می‌کند، در عین حال اینها را جزای کامل برای فداکاران حضرت نمیداند. شخص عرب این مطالب به سید بحرالعلوم فرمود و از نظر غایب شد. @Dastan1224
🌹 در قوم بنی اسرائیل قحطی آمد و مردم چاره‌ای ندیدند جز آن که به خدا روی آورند و از او باران بخواهند. چند بار نماز خواندند و از خدا باران خواستند اما هیچ ابری در آسمان پدیدار نشد و حضرت موسی(علیه السلام) علت را از خداوند جویا شد. وحی آمد که : "ای موسی! در میان شما، سخن چینی است که دعای شما را باطل می کند و تا او در میان شماست، دعای تان را اجابت نخواهم کرد." موسی(علیه السلام) گفت: "بارخدایا! او را به ما بشناسان تا از میان خویش بیرون افکنیم." باز وحی آمد که: "ای موسی! من، دشمن سخن چینی هستم. آن گاه، خود سخن چینی کنم و عیب کسی را به تو بگویم؟!" موسی(علیه السلام) گفت: " پس تکلیف چیست؟" وحی آمد: "همه باید توبه کنند." چون همه از سخن چینی توبه کردند، خداوند، باران فرستاد. 📙(کیمیای @Dastan1224
هنگام خوردن آب نگوییم سلام بر حسین(ع) چون او تشنه ٱب نبود، او تشنه انسانیت و آزادگی بود این بار هر گاه کسی را بخشیدیم و به او فرصت دوباره دادیم، بگوییم سلام بر حسین هر گاه ظلم را دیدیم و سکوت نکردیم بگوییم سلام بر حسین هرگاه گرسنه ای را، کودکی را سر چهار راه دیدیم و ساده از کنارش عبور نکردیم بگوییم سلام بر حسین سلام بر حسین برای همه لحظاتی که در جبهه حق و باطل روزمره‌مان فارغ از هر منفعتی طرف حق را بگیریم! سلام بر تو، خون خدا، ببخش که یادمان دادند فقط برای تشنه به آب بودنت بگرییم... @Dastan1224
زن جوانی به پدرش شکایت کرد که زندگی سخت و دشواری دارد. پدرش به او گفت: با من بیا، می خواهم چیزی نشانت بدهم. پدر دخترش را به آشپزخانه برد و آنجا سه کتری آب را روی اجاق گاز گذاشت تا حرارت بینند. در همین حال او چند هویج را تکه کرد و آنها را درون اولین کتری ریخت تا بجوشد. بعد در کتری دوم دو عدد تخم مرغ گذاشت و در کتری سوم مقداری قهوه ی آسیاب شده ریخت. دقایقی بعد مرد هویج ها را در کاسه ای قرار داد، تخم مرغها را پوست کند و آنها را در کاسه ی دیگری گذاشت و قهوه را هم در فنجانی ریخت و آن گاه همه را جلوی دخترش گذاشت. دختر که حوصله اش سر رفته بود، پرسید: این کارها برای چیست؟ پدرش جواب داد: هر یک از این ها به ما درسی برای روبه رو شدن با مشکلات می دهند. هویج ها ابتدا سخت و محکم بودند اما وقتی پخته شدند، نرم شدند. تخم مرغ ها شل بودند و پس از آنکه جوش خوردند سخت شدند. اما قهوه آب را به چیزی بهتر تبدیل کرد. بعد پدر در ادامه ی صحبتش گفت: عزیزم تو می توانی برای چگونه برخورد کردن با مشکلات تصمیم بگیری. می توانی بگذاری تحت تاثیر آنها ضعیف شوی، یا می توانی آنها را به چیز مفیدی تبدیل کنی. همه چیز به تو بستگی دارد. نتیجه ی اخلاقی: اگر با مشکلات برخورد درستی بشود، سبب پیشرفت می گردد. @Dastan1224
درس زندگی...🚻 ✨ﺩﻭ ﺗﺎ ﺧﺎﻧﻢ ﺗﻮ ﻣﺤﻞ ﮐﺎﺭﺷﻮﻥ ﺩﺍﺷﺘﻨﺪ ﺑﺎ ﻫﻢ ﺻﺤﺒﺖ ﻣﯽ‌ﮐﺮﺩﻧﺪ. ﺍﻭﻟﯽ: «ﺩﯾﺸﺐ، ﺷﺐ ﺧﯿﻠﯽ ﺧﻮﺑﯽ ﺑﺮﺍﯼ ﻣﻦ ﺑﻮﺩ. ﺗﻮ ﭼﻪ ﻃﻮﺭ؟» ﺩﻭﻣﯽ: «ﻣﺎﻝ ﻣﻦ ﮐﻪ ﻓﺎﺟﻌﻪ ﺑﻮﺩ. ﺷﻮﻫﺮﻡ ﻭﻗﺘﯽ ﺭﺳﯿﺪ ﺧﻮﻧﻪ ﻇﺮﻑ ﺳﻪ ﺩﻗﯿﻘﻪ ﺷﺎﻡ ﺧﻮﺭﺩ ﻭ ﺑﻌﺪ ﺍﺯ ﺩﻭ ﺩﻗﯿﻘﻪ ﺭﻓﺖ و افتاد رو تخت ﻭ ﺧﻮﺍﺑﺶ ﺑﺮﺩ. ﺑﻪ ﺗﻮ ﭼﻪ ﺟﻮﺭﯼ ﮔﺬﺷﺖ؟» ﺍﻭﻟﯽ: «ﺧﯿﻠﯽ ﺷﺎﻋﺮﺍﻧﻪ ﻭ ﺟﺎﻟﺐ ﺑﻮﺩ. ﺷﻮﻫﺮﻡ ﻭﻗﺘﯽ ﺭﺳﯿﺪ ﺧﻮﻧﻪ ﮔﻔﺖ ﮐﻪ ﺗﺎ ﻣﻦ ﯾﻪ ﺩﻭﺵ ﻣﯽ‌ﮔﯿﺮﻡ ﺗﻮ ﻫﻢ ﻟﺒﺎﺳﺎﺗﻮ ﻋﻮﺽ ﮐﻦ ﺑﺮﯾﻢ ﺑﯿﺮﻭﻥ ﺷﺎﻡ. ﺷﺎﻡ ﺭﻭ ﮐﻪ ﺧﻮﺭﺩﯾﻢ ﺗﺎ ﺧﻮﻧﻪ ﭘﯿﺎﺩﻩ ﺑﺮﮔﺸﺘﯿﻢ ﻭ ﻭﻗﺘﯽ ﺭﺳﯿﺪﻡ ﻣﻨﺰﻝ ﺷﻮﻫﺮﻡ ﺧﻮﻧﻪ ﺭﻭ ﺑﺎ ﺭﻭﺷﻦ ﮐﺮﺩﻥ ﺷﻤﻊ ﺭﻭﯾﺎﯾﯽ ﮐﺮﺩ.» از قرار، همسران این دو خانم نیز همکار هم بودند و داشتند درباره دیشب صحبت می‌کردند. ✨ﺷﻮﻫﺮ ﺍﻭﻟﯽ: «ﺩﯾﺮﻭﺯﺕ ﭼﻪ ﻃﻮﺭﯼ ﮔﺬﺷﺖ؟» ﺷﻮﻫﺮ ﺩﻭﻣﯽ: «ﻋﺎﻟﯽ ﺑﻮﺩ. ﻭﻗﺘﯽ ﺭﺳﯿﺪﻡ ﺧﻮﻧﻪ ﺷﺎﻡ ﺭﻭﯼ ﻣﯿﺰ ﺁﺷﭙﺰﺧﻮﻧﻪ ﺁﻣﺎﺩﻩ ﺑﻮﺩ. ﺷﺎﻡ ﺭﻭ ﺧﻮﺭﺩﻡ ﻭ ﺑﻌﺪﺵ ﺭﻓﺘﻢ ﺧﻮﺍﺑﯿﺪﻡ. ﺩﺍﺳﺘﺎﻥ ﺗﻮ ﭼﻪ ﺟﻮﺭﯼ ﺑﻮﺩ؟» ﺷﻮﻫﺮ ﺍﻭﻟﯽ: «ﺭﺳﯿﺪﻡ ﺧﻮﻧﻪ ﺷﺎﻡ ﻧﺪﺍﺷﺘﯿﻢ، ﺑﺮﻕ ﺭﻭ ﻗﻄﻊ ﮐﺮﺩﻩ ﺑﻮﺩﻧﺪ ﭼﻮﻥ ﺻﻮﺭﺕ ﺣﺴﺎﺑﺸﻮ ﭘﺮﺩﺍﺧﺖ ﻧﮑﺮﺩﻩ ﺑﻮﺩﻡ. ﺑﻨﺎﺑﺮﺍﯾﻦ ﻣﺠﺒﻮﺭ ﺷﺪﯾﻢ ﺑﺮﯾﻢ ﺑﯿﺮﻭﻥ ﺷﺎﻡ ﺑﺨﻮﺭﯾﻢ. ﺷﺎﻡ ﻫﻢ ﺑﯿﺶ ﺍﺯ ﺍﻧﺪﺍﺯﻩ ﮔﺮﻭﻥ ﺗﻤﻮﻡ ﺷﺪ ﻭ ﻣﺠﺒﻮﺭ ﺷﺪﯾﻢ ﺗﺎ ﺧﻮﻧﻪ ﭘﯿﺎﺩﻩ ﺑﺮﮔﺮﺩﯾﻢ. ﻭﻗﺘﯽ ﺭﺳﯿﺪﻡ ﺧﻮﻧﻪ ﯾﺎﺩﻡ ﺍﻓﺘﺎﺩ ﮐﻪ ﺑﺮﻕ ﻧﺪﺍﺭﯾﻢ ﻭ ﻣﺠﺒﻮﺭ ﺷﺪﻡ ﭼﻨﺪ ﺗﺎ ﺷﻤﻊ ﺭﻭﺷﻦ ﮐﻨﻢ.» 📌ﻧﺘﯿﺠﻪ ﺍﺧﻼﻗﯽ: ✨مهم نوع نگاه ما به زندگی است ✨اگه نگاهمونو عوض کنیم در بدترین شرایط میتوانیم بهترین شرایطو رقم بزنیم... مهم اینه نگاهمون رو به زندگی عوض کنیم... درضمن 📌گول شکل ظاهری زندگی دیگرانو نخورید.شاید شما خوشبختتر از کسی هستید که همیشه حسرت زندگیشو دارید هيچ وقت نگو رسيدم ته خط اگه هم احساس كردی رسيدی ته خط يادت بيار كه معلم كلاس اولت هميشه می گفت: نقطه سر خط .... بعد از هر سختی شروعی دوباره و پر انرژی داشته باش... @Dastan1224
من در برخی از زمین‌های کشاورزی‌ام کار می‌کنم تا آن که عرق از بدنم سرازیر می‌شود، در حالی که هستند کسانی که به جای من کار کنند و مرا از کار کردن بی‌نیاز کنند، ولی من کار می‌کنم تا خداوند ببیند که در جستجوی روزی حلالم! @Dastan1224
📚 آورده اند بازرگانی بود اندک مایه که قصد سفر داشت صد من آهن داشت که در خانه دوستی به رسم امانت گذاشت و رفت.اما دوست این امانت را فروخت و پولش را خرج کرد.بازرگان روزی به طلب آهن نزد وی رفت مرد گفت:آهن تو را در انبار خانه نهادم ومراقبت تمام کرده بودم اما آنجا موشی زندگی می کرد که تا من آگاه شوم همه را بخورد.بازرگان گفت:راست می گویی!موش خیلی آهن دوست دارد و دندان او برخوردن آن قادر است دوست اش خوشحال شد و پنداشت که بازرگان قانع گشته و دل از آهن برداشته.پس گفت:امروزبه خانه من مهمان باش.بازرگان گفت:فردا باز آیم.رفت و چون به سر کوی رسید پسر مرد را با خود برد و پنهان کرد.چون بجستند از پسر اثری نشد.پس ندا در شهر دادند. بازرگان گفت:من عقابی دیدم که کودکی می برد.مرد فریاد برداشت که دروغ و محال است،چگونه می گویی عقاب کودکی را ببرد؟بازرگان خندید و گفت:در شهری که موش صد من آهن بتواند بخورد،عقابی کودکی بیست کیلویی را نتواند گرفت؟ مرد دانست که قصه چیست گفت:آری موش نخورده است!پسر باز ده وآهن بستان.هیچ چیزبدتر از آن نیست که در سخن ، کریم و بخشنده باشی ودر هنگام عمل سرافکنده و خجل. @Dastan1224
کوتاه 🌷معلمی از دانش آموزان خواست تا عجایب هفتگانه جهان را بنویسند، دانش آموزان شروع به نوشتن کردند. معلم نوشته های آن ها را جمع آوری کرد، با آن که همه جواب ها یکی نبودند اما بیشتر دانش آموزان به موارد زیر اشاره کرده بودند . اهرام مصر، تاج محل، کانال پاناما، دیوار بزرگ چین و .... در میان نوشته ها کاغذ سفیدی نیز به چشم می خورد ، معلم پرسید: این کاغذ سفید مال چه کسی است؟ یکی از دانش آموزان دست خود را بالا برد. معلم پرسید : دخترم چرا چیزی ننوشتی؟ دخترک جواب داد : عجایب موجود در جهان خیلی زیاد هستند ،و من نمی توانم تصمیم بگیرم که کدام را بنویسم. معلم گفت : بسیار خوب، هر چه در ذهنت است به من بگو، شاید بتوانم کمکت کنم . در این هنگام دخترک مکثی کرده و گفت :به نظر من عجایب هفتگانه جهان عبارتند از....لمس کردن، چشیدن، دیدن، شنیدن، احساس کردن، خندیدن و عشق ورزیدن . ☘پس از شنیدن سخنان دخترک، کلاس در سکوتی محض فرو رفت . اکنون تازه همه به حقیقتی مهم آگاه شده بودند ، آری ،عجایب واقعی همین نعمت هایی هستند که ما ، آن ها را ساده و معمولی می @Dastan1224
🌱 دعای کسی که در خانه بنشیند و بگوید: خدایا روزی مرا برسان، مستجاب نمیشود چرا که خدا به او خطاب می کند: آیا دستور ندادم برای کسب روزی تلاش کنی؟! @Dastan1224
📝 ✨گویند: دهقانی مقداری گندم در دامن لباس پیرمرد فقیری ریخت پیرمرد خوشحال شد و گوشه های دامن را گره زد و رفت! در راه با پرودرگار سخن می گفت: ای گشاینده گره های ناگشوده، عنایتی فرما و گره ای از گره های زندگی ما بگشای. در همین حال ناگهان گره ای از گره هایش باز شد و گندمها به زمین ریخت! او با ناراحتی گفت: من تو را کی گفتم ای یار عزیز کاین گره بگشای و گندم را بریز! آن گره را چون نیارستی گشود این گره بگشودنت دیگر چه بود؟ نشست تا گندمها را از زمین جمع کند، در کمال ناباوری دید دانه ها روی ظرفی از طلا ریخته اند! 💥ندا آمد که: تو مبین اندر درختی یا به چاه تو مرا بین که منم مفتاح راه @Dastan1224
─═इई 🍃🌸🍃ईइ═─ 💠بزرگی گفت : وابسته به خـدا شويد ✨پرسيدم : چه جوری ؟ 💠گفت : چه جوری وابسته به يه نفر ميشے ؟ ✨گفتم : وقتے زياد باهاش حرف میزنم 💠زياد ميرم و ميام . ✨گفت : آفرين زياد با خــدا حرف بزنـــ 💠زياد با خــدا رفٺ و آمد ڪنـــ ...! 🌸🍃⇜وقتے دلٺ با خـداسٺ، بگذار هر ڪس ميخواهد دلٺ را بشڪند... 🌸🍃⇜وقتے توڪلت با خـداست، بگذار هر چقدر ميخواهند با تو بے انصافے ڪنند... 🌸🍃⇜وقتے اميدٺ با خـداسٺ، بگذار هر چقدر ميخواهند نا اميدت ڪنند... 🌸🍃⇜وقتے يارٺ خـداسٺ، بگذار هر چقدر ميخواهند نارفيق شوند... هميشه با خـدا بـمان. 🕊﴿چترِ پروردگار، بزرگترين چترِ دنياستــ...﴾🕊 ❣فقط به امید خودٺ خــداجونـــ... ❣نه به امید بنده های بے خودتـــ @Dastan1224
✨﷽✨ در جوشن كبير يك عبارتی هست كه مى‌گوييم: 💚 "يا كٓريمٓ الصَّفْح" معناش خيلى جالبه. یك وقتی یك کسی تو رو می‌بخشه اما یادش نمیره که فلان خطا رو کردی و همیشه یك‌جوری نگات می‌کنه که تو می‌فهمی هنوز یادش نرفته؛ یه‌جورایی انگار که سابقه‌ی بدت رو مدام به یادت میاره. ولی یك وقتی، یك کسی تو رو می‌بخشه و یک‌طوری فراموش می‌کنه انگار نه انگار که تو خطایی رو مرتکب شدی. اصلا هم به روت نمیاره. به این نوع بخشش میگن صَفح. و خدای ما این‌گونه است... از صمیم قلب می‌گویم: 💜"يا كٓريمٓ الصَّفْح" ببخشیم @Dastan1224
✨﷽✨ (لطفابخونید) •☜به "زُبیر"میگفتن سیف الاسلام، مِنّا اَهلُ البَیت، فقط زُبیر بود که تو تشییع جنازه ی حضرت زهرا"س"شرکت داشت،با شمشیرش چه گره هایی رو تو راه اسلام باز کرد؟ •☜به"ابن ملجم"میگفتن شیعه ی امیرالمومنین، خودش به امیرالمومنین گفت حُبّ و عشق توست که تو خون و رگ من هست... •☜"شمر"جانباز جنگ صفین بود که داشت به درجه ی رفیع شهادت میرسید؛ میدونی که وقتی وارد قتلگاه شد زانو هاش رو بسته بود؟از بس که نماز شب خونده بود زانوهاش پینه شتری بسته بود. •☜میدونستیدکه "عمرسعد"روز عاشورا نماز صبحش رو که تموم کرد"قُربتً اِلی الله"گفت و اولین تیر رو به سوی خیمه ی"سیدالشهدا"نشونه زد؟ •☜میدونستید که همه ی اونایی که اومدن کربلا مسلمون بودن و اهل نماز و روزه؟همشونم "قربت الی الله"گفتن و اومدن برای کشتن" سیدالشهدا"... •☜"زهیر بن قین"عثمانی مسلک بود و اومد برای یاری ابی عبدالله! •☜"شمربن ذی الجوشن"هم نماز شبش ترک نمیشد ولی اومد برای کشتن ابی عبدالله... 👈🏻بصیرت نداشته باشیم... خسر الدنیا والاخره می @Dastan1224
🔆 ✍ ارزش نماز 🔹مردی تصميم داشت به سفر تجارت برود. 🔸خدمت امام صادق عليه السلام که رسيد، درخواست استخاره‌ای کرد. 🔹استخاره بد آمد، آن مرد ناديده گرفت و به سفر رفت. 🔸اتفاقاً به او خوش گذشت و سود فراوانی هم برد. اما از آن استخاره در تعجب بود. 🔹پس از مسافرت خدمت امام صادق عليه السلام رسيد و عرض کرد: يابن رسول‌الله! يادتان هست چندی قبل خدمت شما رسيدم برايم استخاره کرديد و بد آمد؟ استخاره‌ام برای سفر تجارت بود، به سفر رفتم و سود فراوانی کردم و به من خوش گذشت. 🔸امام صادق عليه السّلام تبسمی کردند و به او فرمودند: در سفری که رفتی يادت هست در فلان منزل خسته بودی، نماز مغرب و عشايت را خواندی، شام خوردی و خوابيدی و زمانی بيدار شدی که آفتاب طلوع کرد و نماز صبح تو قضا شده بود؟ 🔹عرض کرد: آری. 🔸حضرت فرمودند: اگر خداوند دنيا و آنچه را که در دنياست به تو داده بود جبران آن خسارت (قضا شدن نماز صبح) نمی‌شد. @Dastan1224
آورده اند بازرگانی بود اندک مایه که قصد سفر داشت. صد من آهن داشت که در خانه دوستی به رسم امانت گذاشت و رفت.اما دوست این امانت را فروخت و پولش را خرج کرد.بازرگان، روزی به طلب آهن نزد وی رفت. مرد گفت:آهن تو را در انبار خانه نهادم و مراقبت تمام کرده بودم اما آنجا موشی زندگی می کرد که تا من آگاه شوم همه را بخورد.بازرگان گفت:راست می گویی!موش خیلی آهن دوست دارد و دندان او برخوردن آن قادر است. دوست اش خوشحال شد و پنداشت که بازرگان قانع گشته و دل از آهن برداشته.پس گفت:امروزبه خانه من مهمان باش.بازرگان گفت:فردا باز آیم.رفت و چون به سر کوی رسید پسر مرد را با خود برد و پنهان کرد.چون بجستند از پسر اثری نشد.پس ندا در شهر دادند. بازرگان گفت:من عقابی دیدم که کودکی می برد.مرد فریاد برداشت که دروغ و محال است،چگونه می گویی عقاب کودکی را ببرد؟بازرگان خندید و گفت:در شهری که موش صد من آهن بتواند بخورد،عقابی کودکی بیست کیلویی را نتواند گرفت؟ مرد دانست که قصه چیست،گفت:آری موش نخورده است!پسر باز ده وآهن بستان.هیچ چیز بدتر از آن نیست که در سخن ، کریم و بخشنده باشی ودر هنگام عمل سرافکنده و @Dastan1224
درویشی بود که در کوچه و محله راه می‌رفت و می‌خواند: ✍"هرچه کنی به خود کنی گر همه نیک و بد کنی" اتفاقاً زنی این درویش را دید و خوب گوش داد که ببیند چه می‌گوید وقتی شعرش را شنید گفت: من پدر این درویش را در می‌آورم که هر روز مزاحم آسایش ما میشود. زن به خانه رفت و خمیر درست کرد و یک فتیر شیرین پخت و کمی زهر هم لای فتیر ریخت و آورد و به درویش داد و رفت به خانه‌اش و به همسایه‌ها گفت: من به این درویش ثابت می‌کنم که هرچه کنی به خود نمی‌کنی. کمی دورتر پسری که در کوچه بازی میکرد نزد درویش آمد و گفت: من بازی کرده و خسته و گرسنه‌ام کمی نان به من بده. درویش هم همان فتیر شیرین را به او داد و گفت: "زنی برای ثواب این فتیر را برای من پخته، بگیر و بخور فرزندم ! پسر فتیر را خورد و حالش به هم خورد و به درویش گفت: درویش! این چه بود که سوختم؟ درویش فوری رفت و زن را خبر کرد. زن دوان‌دوان آمد و دید پسر خودش است! همانطور که توی سرش می‌زد و شیون می‌کرد، گفت: پسرم را با فتیر زهر آلودم مسموم کردم . آنچه را که امروز به اختیار می‌کاریم فردا به اجبار درو می‌کنیم. پس در حد اختیار، در نحوه‌ی افکار و کردار و گفتارمون بیشتر تامل @Dastan1224
روزي حضرت موسي براي مناجات به كوه طور مي رفت و شيطان هم در پي او رفت. يكي از فرشتگان شيطان را نهيب زد و گفت: از دنبال موسي برگرد كه او كليم خداست مگر اميد داري كه بتواني او را بفريبي؟ شيطان گفت: آري. چنان كه پدر او حضرت آدم را به خوردن گندم فريفتم از موسي هم اميد دارم كه چنين شود حضرت موسي متوجه شد . شيطان گفت: اي موسي كليم مي خواهي تو را شش پند بياموزم؟ حضرت موسي فرمود: خير. من احتياج ندارم از من دور شو. جبرئيل نازل شد و گفت: ای موسی صبر کن و گوش بده ، او الان نمیخواهد که تو را فریب دهد . موسی ایستاد و فرمود هر چه میخواهی بگو ،شيطان گفت: آن شش پند اين است: اول : در وقت دادن صدقه به يادم باش و زود صدقه بده كه ممكن است زود پشيمانت كنم گرچه آن صدقه كم و كوچك باشد چون ممكن است همان صدقه كم تو را از هلاكت نجات دهد و از خطر حفظ نمايد. دوم : اي موسي با زن بيگانه و نامحرم خلوت نكن چون در آن صورت من نفر سوم هستم و تو را فريفته و به فتنه مي اندازم و وادار به زنا مي كنم. سوم : اي موسي در حال غضب به يادم باش زيرا در حال غضب تو را به امر خلاف وادار مي نمايم و آرزو مي كنم كه اولاد آدم غضب كند تا من مقصودم را عملي سازم. چهارم : چيزهايي كه خداوند ازآنها نهي كرده نزديك نشو چون هر كس به آنها نزديك شود من او را به حرام و گناه مي اندازم. پنجم : در دل خود فكر گناه وكار خلاف راه مده چون اگر من دلي را چرکین ديدم به طرف صاحبش دست دراز میکنم و او را اغوا میکنم ، تا آن کار خلاف را انجام دهد . ششم :تا خواست كه ششم را بگويد جبرئيل حضرت موسي(ع) را نهيب زد و فرمود: اي موسي حركت كن و گوش مده كه او مي خواهد در نصيحت ششم تو را بفريبد. لذا موسي حركت كرد و رفت. شيطان فرياد زد و گفت: واي بر من پنج موعظه را كه اساس كارم در آنها بود شنيد و رفت مي ترسم كه آنها را به ديگران بگويد و آنان هدايت شوند. من مي خواستم پس از پنج کلمه حق ، او را به دام اندازم و او و ديگران را فريب دهم ولي از دستم رفت. @Dastan1224
❁❁ دوباره خدا بہ خیر ڪند دوباره خدا بہ خیر ڪند دوباره بارش سنگ و دوباره پیشانے حدیث خدا بہ خیر ڪند 💔🥀 💔 🏴
نصوح مردی بود شبیه زنها، صدایش نازک بود، صورتش مو نداشت و اندامی زنانه داشت. او با سوء استفاده از وضع ظاهرش در حمام زنانه کار دلاکی میکرد و کسی از وضع او خبر نداشت. او از این راه، هم امرار معاش میکرد و هم برایش لذت بخش بود. گرچه چندین بار به حکم وجدان توبه کرده بود اما هر بار توبه اش را می شکست. روزی دختر شاه به حمام رفت و مشغول استحمام شد. از قضا گوهر گرانبهایش همانجا مفقود شد. دختر پادشاه در غضب شد و دستور داد که همه را تفتیش کنند. وقتی نوبت به نصوح رسید او از ترس رسوایی، خود را در خزینه حمام پنهان کرد. وقتی دید مأمورین برای گرفتن او به خزینه آمدند، به خدای تعالی رو آورد و از روی اخلاص و به صورت قلبی همانجا توبه کرد. ناگهان از بیرون حمام آوازی بلند شد که دست از این بیچاره بردارید که گوهر پیدا شد و مأموران او را رها کردند. و نصوح خسته و نالان شکر خدا را به جا آورده و از خدمت دختر شاه مرخص شد و به خانه خود رفت. او عنایت پروردگار را مشاهده کرد. این بود که بر توبه اش ثابت قدم ماند و از گناه کناره گرفت. چند روزی از غیبت او در حمام سپری نشده بود که دختر شاه او را به کار در حمام زنانه دعوت کرد و نصوح جواب داد که دستم علیل شده و قادر به دلاکی و مشت و مال نیستم و دیگر هم به حمام نرفت. هر مقدار مالی که از راه گناه کسب کرده بود در راه خدا به فقرا داد و از شهر خارج شد و در کوهی که در چند فرسنگی آن شهر بود، سکونت اختیار نمود و به عبادت خدا مشغول گردید. در یکی از روزها همانطور که مشغول کار بود، چشمش به میشی افتاد که در آن کوه چرا میکرد. از این امر به فکر فرو رفت که این میش از کجا آمده و از آن کیست? عاقبت با خود اندیشید که این میش قطعا از شبانی فرار کرده و به اینجا آمده است، بایستی من از آن نگهداری کنم تا صاحبش پیدا شود. لذا آن میش را گرفت و نگهداری نمود، پس از مدتی میش زاد و ولد کرد و نصوح از شیر آنها بهره مند میشد. روزی کاروانی راه را گم کرده بود و مردمش از تشنگی مشرف به هلاکت بودند عبورشان به آنجا افتاد، همین که نصوح را دیدند از او آب خواستند و او به جای آب به آنها شیر داد، به طوری که همگی سیر شده و راه شهر را از او پرسیدند. او راهی نزدیک به آنها نشان داده و آنها موقع حرکت هر کدام به نصوح احسانی کردند و او در آنجا قلعه ای بنا کرده و چاه آبی حفر نمود و کم کم آنجا منازلی ساخته و شهرکی بنا نمود و مردم از هر جا به آنجا می آمده و در آن محل سکونت اختیار کردند، همگی به چشم بزرگی به او می نگریستند. رفته رفته آوازه خوبی و حسن تدبیر او به گوش پادشاه رسید که پدر همان دختر بود. از شنیدن این خبر مشتاق دیدار او شده، دستور داد تا وی را از طرف او به دربار دعوت کنند. همین که دعوت شاه به نصوح رسید، نپذیزفت و گفت: من کاری دارم و از رفتن به نزد سلطان عذر خواست. مأمورین چون این سخن را به شاه رساندند، بسیار تعجب کرد و اظهار داشت: حال که او نزد ما نمی آید ما میرویم او را ببینیم. با درباریانش به سوی نصوح حرکت کرد، همین که به آن محل رسید به عزرائیل امر شد که جان پادشاه را بگیرد. بنا بر رسم آن روزگار و به خاطر از بین رفتن شاه در اقبال دیدار نصوح، نصوح را بر تخت سلطنت بنشاندند. نصوح چون به پادشاهی رسید، بساط عدالت را در تمام قلمرو مملکتش گسترانیده و با همان دختر پادشاه ازدواج کرد. روزی در بارگاهش نشسته بود، شخصی بر او وارد شد و گفت: چند سال قبل، میش من گم شده بود و اکنون آن را از عدالت تو طالبم. نصوح گفت: میش تو پیش من است و هر چه دارم از آن میش توست. وی دستور داد تا تمام اموال منقول و غیر منقول را با او نصف کنند. 🕊 آن شخص به دستور خدا گفت: بدان ای نصوح! نه من شبانم و نه آن، یک میش بوده است، بلکه ما دو فرشته، برای آزمایش تو آمده ایم. تمام این ملک و نعمت، اجر توبه راستین و صادقانه ات بود که بر تو حلال و گوارا باد. و از نظر غایب شد. به همین دلیل به توبه واقعی و راستین، (توبه نصوح) گویند. @Dastan1224
🌷من بعد از عملیات رمضان در سال ۶۱ وارد جنگ شدم. مسجدی به نام مسجد «مکتب امام» در خیابان کاشانی نزدیک خانه‌مان بود. کوچک که بودم به کلاس‌های قرآنی می‌رفتم. آقای «میرجعفری» معلم من بود که الآن استاد دانشگاه تربیت معلم شده است. وقتی انقلاب شد، این مسجد پایگاه بچه‌های انقلابی شد. من زمان انقلاب، سوم راهنمایی بودم. محل ما در شهر یزد، محله بچه پولدارها بود، ولی همه نوع تیپی در آن پیدا می‌شد. از ساواکی و مغازه‌دار تا تاجر و ثروتمند. 🌷خانواده‌ای از مشهد به محل ما آمده و ساکن شده بودند که نام خانوادگی‌شان «جلالیان» بود و وضع مالی توپی داشتند. خانه چند هزار متری و ملک و املاک زیاد و هر کدام از زن و شوهر چند مدل ماشین خارجی داشتند. این‌ها دو تا پسر داشتند که هر دو به مسجد می‌آمدند و یکی از پسرها هم با من به جبهه آمده بود. 🌷یک بار بعد از این که از جبهه برگشتیم، پدر و مادرش به خانه‌مان آمدند و گفتند: یک جوری پسر ما را از جبهه رفتن منصرف کنید. ما ماشین، خانه، زندگی در ایران و یا هر کشور خارجی دیگری به این پسر می‌دهیم و از او خواهش کردیم به جبهه نرود ولی گوش نمی‌کند. شما متقاعدش کنید. 🌷ولی این دو پسر با وعده وعیدهای پدر و مادرش خام نشدند و باز هم به جبهه آمدند. برادر کوچک‌تر در عملیات «والفجر مقدماتی» در فکه شهید و پیکرش مفقود شد. دومی هم پاسدار و در علمیاتی با موج انفجار جانباز شد. اما دوباره به جنگ رفت. الآن هم یکی از بهترین پزشکان کشورمان است. @Dastan1224
〽️ سخنرانى امام حسين(ع) در ميدان جنگ ✿ امام حسين عليه السلام روز عاشورا براى اتمام حجت در برابر لشكر دشمن قرار گرفت و بر شمشير خود تكيه داد و با صداى بلند فرمود: شما را به خدا سوگند آيا مرا مى شناسيد؟ ◇ سپاه پاسخ دادند: بلى، تو فرزند دختر پيامبر خدا و نوه آن حضرت هستى. امام حسين عليه السلام : شما را به خدا آيا مى دانيد رسول الله پدر بزرگ من است؟ سپاه: بلى، مى دانيم. ✿ امام حسين عليه السلام شما را به خدا مى دانيد فاطمه دختر پيغمبر مادر من است؟ سپاه: بلى، مى دانيم. امام حسين عليه السلام: شما را به خدا آيا مى دانيد على بن ابى طالب پدر من است؟ سپاه: بلى، مى دانيم. امام حسين عليه السلام: شما را به خدا آيا مى دانيد خديجه دختر خويلد نخستين زنى كه به اسلام گرويد مادر بزرگ من است؟ سپاه: بلى، مى دانيم. امام عليه السلام : شما را به خدا آيا مى دانيد حمزه سيد الشهدا عموى پدر من است؟ سپاه: بلى، مى دانيم. 🖇 امام عليه السلام: شما را به خدا آيا مى دانيد اين شمشير كه بر كمر بسته ام شمشير پيامبر خدا صلى الله عليه و آله است؟ سپاه: آرى، مى دانيم. امام عليه السلام: شما را به خدا آيا مى دانيد اين عمامه را كه بر سرم بسته ام، عمامه پيامبر خدا صلى الله عليه و آله است؟ سپاه: بلى ، مى دانيم. امام عليه السلام: شما را به خدا آيا مى دانيد پدرم على اولين مردى بود كه اسلام آورد و در علم از همه آگاه تر و در حلم و صبر از همه شكيباتر و او پيشواى همه مردها و زنها است؟ سپاه: بلى، مى دانيم؛ ◇ فبم تستحلون دمى ... پس چرا ريختن خون مرا روا مى دانيد؟ در صورتى كه فرداى قيامت حوض ‍ كوثر در اختيار پدر من خواهد بود و او عده اى را از آب كوثر باز مى دارد، چنانچه كه شتر تشنه را از آب باز دارند و در همان روز پرچم حمد نيز در دست او خواهد بود. سپاه: ما همه اينها را مى دانيم ولى هرگز از تو دست برنمى داريم تا بر اثر تشنگى جان بدهى. 📙بحار ، ج44 ، ص318 @Dastan1224
🌺داستان آموزنده در مورد رزق و روزی، روایات فراوانی آمده که بعضی اشاره دارند که رزق و روزی ثابت و از جانب خداوند مشخص شده و تلاش و کوشش در آن تأثیری ندارند؛ مثلا در روایتی آمده که شخصی از امیرالمؤمنین امام علی علیه‌السلام پرسید: اگر رزقی برای شخصی مقدر شود و او در خانه‌ای شود و تمام درها و‌ پنجره‌ها بسته شوند رزق چگونه وارد آنجا می‌شود؟ که امام پاسخ می‌فرمایند از همان راهی داخل می‌شود که عزراییل برای گرفتن جانها داخل می‌شود. یا در داستان دیگری آمده: شخصی از رسول اکرم صلی‌الله‌علیه‌وآله‌وسلم پرسید من چه شغلی اختیار کنم تا پولدار شوم؟ پیامبر اکرم فرمودند سوزن فروش شو؛ آن شخص سوزن فروش نمی‌شود و خارکن بیابان می‌شود و اتفاقا سود خوبی هم می‌کند؛ هنگامی که به پیامبر اکرم این مسئله را اطلاع می‌دهد ایشان می‌فرمایند: فقط زحمت خودت را زیاد کردی…(یعنی برای تو طوری مقدر شده بود که با تلاش کم (سوزن فروشی) نیز به همین سود میرسیدی). . دسته دیگری از روایات هستند که بیان می‌کند ائمه اطهار نه تنها در کلام، تلاش برای کسب رزق و‌ روزی حلال را از بزرگترین عبادات نامیده‌اند بلکه خود نیز به کار کردن و کسب روزی اهتمام می‌ورزیده‌اند و عوامل زیادی را در کم یا زیاد شدن این نوع روزی دخیل دانسته‌اند. مثلا دهها روایت وجود دارد که سعی و تلاش، بیداری بین‌الطلوعین، استغفار، صدقه دادن، خوش اخلاقی، انصاف، دعا، تلاوت سوره واقعه و…باعث جلب روزی می‌شود و عواملی مانند تنبلی، اسراف، بدخلقی، چشم زخم، گناه، خواب بین‌الطلوعین، و… باعث تنگ شدن روزی می‌شود و انسان به برآیندی از اینها دست پیدا می‌کند. . نکته دیگر آنکه پیامبر در حدیثی بیان می‌فرمایند: اگر انسان از راه نامشروعی درآمد کسب کند خداوند همان مقدار از روزی حلالی که قرار بود به او برسد کم می‌کند و روز قیامت نیز مؤاخذه می‌شود.(1)(ضمن آنکه اثرات منفی خود را در دنیا نیز دارد). در داستانی آمده که امام علی علیه‌السلام همگام ورود به جایی افسار خود را به غلامی سپرد تا نگهدارد؛ آن مرد افسار را دزدید و در بازار دو درهم فروخت؛ هنگامی که امیرالمؤمنین بازگشت و از موضوع اطلاع یافتند فرمودند قصد داشتم به خاطر نگه داشتن افسار به آن مرد دو درهم بدهم که او رزق حلال را با رزقی حرام جایگزین نمود.(2) . پس: رزق دو نوع است رزقی که خود به سوی ما می‌آید و رزقی که ما به سویش می‌رویم. . 1- کافی،ج5ص80 2- منابع داستان‌ها از کتاب کلید گنج سعادت و کلام بزرگان با اندکی تغییر و خلاصه نمودن آورده شده. 🌹@Dastan1224