🌸🍃💙🍃🌸🍃💙🍃🌸
https://eitaa.com/yaZahra1224
❤ #یا_امام_رضا_جانم_دریاب_دلم_را
به خسته حالیام ای پادشاه ارحمنی
به اشک چشم ترم یا اِلٰه، ارحمنی
کرم نما کمی آغوش خویش را وا کن
رسیده بندهٔ گم کرده راه ارحمنی
شکسته بال و پرم، خستهام، نگاهم کن
پناه ده به منِ بیپناه ارحمنی
هزار مرتبه بخشیدی و خطا کردم
دوباره خستهام از اشتباه ارحمنی
رضا از مَنِ آلوده دستگیری کرد
در آمدم به چه سختی ز چاه ارحمنی
❤أَلسَّلٰامُ عَلَیکَ یٰا عَلی بنِ موسی الرضا
❤به حق امام رضا (ع)حاجتتون روا
❤روزتون امام رضایی، التـــماس دعــــا
🌸کانال حضرت زهرا س 👇👇https://eitaa.com/yaZahra1224
🌸🍃💙🍃🌸🍃💙🍃🌸
💝 انتظار یعنی ...
⚽️انتظار یعنی نود دقیقه امید به پیروزی داشته باشی❣
⚽️انتظار یعنی نود دقیقه آرزوی پیروزی داشته باشی❣
⚽️انتظار یعنی نود دقیقه در جوش و خروش باشی❣
⚽️انتظار یعنی نود دقیقه با تمام وجودت دوست داشته باشی که پیروز بشی❣
⚽️انتظار یعنی نود دقیقه با تمام وجودت از خدا بخواهی که پیروز بشی❣
⚽️انتظار یعنی نود دقیقه به خدا التماس کنی که پیروز بشی❣
⚽️انتظار یعنی نود دقیقه از حرکتهای درستمون به وجد بیای❣
⚽️انتظار یعنی نود دقیقه حرص بخوری که چرا برخی حرکتهامون دقیق نیست❣
⚽️انتظار یعنی نود دقیقه تو دلت با خدا حرف بزنی که پیروزی رو بهت بده❣
⚽️انتظار یعنی نود دقیقه برای پیروزی صلوات از لبات نیفته❣
⚽️انتظار یعنی نود دقیقه برای این که پیروز بشی، نذر صلوات بیشمار کنی❣
⚽️انتظار یعنی نود دقیقه برای پیروزی، نذر و نیازی نمونده باشه که نکرده باشی❣
⚽️انتظار یعنی به اطرافیانت وعده بدی که اگه پیروز شدیم، یه سور مهمونشون میکنی❣
⚽️انتظار یعنی به همه نوید بدی که حتماً پیروز میشیم❣
⚽️انتظار یعنی این که مدتها قبال از نود دقیقه خودت رو آمادهی جشن پیروزی کنی❣
⚽️انتظار یعنی مدتها قبل از پیروزی فکر بذاری که اگر بردی، چه طوری جشن بگیری❣
⚽️انتظار یعنی ... ❤️ 💜 💚
🔴 انتظار یعنی خودت رو برای بعد پیروزی آماده کنی❣
♻️ انتظار یعنی
✅ باور
✅ امید ...
✅ دعا ...
✅ آمادگی ...
🌹 ای مولای غریب! 🌹
تو این فکرم که در عمرم به اندازهی یه نود دقیقه منتظرت بودهام؟
🌸 یا صاحب زمان! 🌸
از خداوند باور و یقین به ظهورت را برایمان بخواه! 💝
🌼 یا ایّها العزیز! 🌼
فهم و وجدان انتظار ظهورت را به ما بده! 💖
🌹 ای یوسف زهرا! 🌹
چه حماسهای بشود، وقتی تو بیایی!
💖 اَللّهُــمَّ عَجـِّـل لِوَلیِّــکَ الفَــــرَج 💖
https://eitaa.com/yaZahra1224
#مهر_و_مهتاب
#تکین_حمزه_لو
#قسمت_صد_و_هفتم
نزدیک به امتحانهاي آخر ترم بود که لیلا با خوشحالی به دانشگاه آمد. بعد از چند وقت که همیشه سگرمه هایش درهم بود، با تعجب پرسیدم:- چیه، امروز خیلی خوشحالی؟شادي با خنده گفت: حتما مهرداد زن گرفته، خیال لیلا راحت شده...لیلا با حرص جواب داد: نه خیر، ولی می خواد زن بگیره!با تعجب پرسیدم: حالا کی هست؟لیلا خندة فاتحانه اي کرد و گفت: بنده!شادي پوزخند زد: چی شده؟ مادرت فراموشی گرفته؟لیلا ابرویی بالا انداخت: نه خیر، ولی دید مخالفت فایده اي نداره، بنابراین موافقت کرد. قراره آخر شهریور عقد و عروسی بگیریم.با هیجان پرسیدم: چی شد که بالاخره راضی شد؟لیلا با آب و تاب گفت: دیشب مهرداد دوباره آمده بود. انقدر گفت و گفت تا مادرم تسلیم شد.متعجب پرسیدم: چی گفت که راضی شد؟لیلا پیروزمندانه خندید: هیچی، قرار شد مهرداد حق انتخاب محل سکونت رو به من بده، سند خونه اش رو هم به اسم من بزنه تا مادرم هم موافقت کنه... شادي فوري گفت: به به، پس اینطور که معلومه با کون افتادي تو فسنجون!لیلا عصبی برآشفت: بی تربیت!شادي قهقهه زد: خوب ببخشید با باسن!
در دل برایش آرزوي سعادت و خوشبختی کردم. پنهانی از خدا خواستم که کار مرا هم درست کند. از آن روز تقریبا یک ماه گذشته بود و حسین هر بار که با من تلفنی صحبت می کرد، می گفت کسی براي تحقیق از او نیامده و پدرم با اوتماس نگرفته است. در خانه هم طوري رفتار می کردند که انگار موضوع حسین خاتمه یافته است و تکلیفش معلوم شده است. آخرین امتحان را هم با سختی پشت سر گذاشتم، بعد از امتحان با بچه ها به سینما رفتیم تا خستگی یک ترم فشرده را از تن به در کنیم. تقریبا هوا تاریک شده بود که به خانه برگشتم. از همان بدو ورود، فهمیدم که اتفاقی افتاده،اخم هاي مادرم درهم بود و پدرم عصبی سیگار می کشید. سهیل و گلرخ هم خانۀ ما بودند. وقتی وارد اتاقم شدم، گلرخ فوري داخل شد و در را بست. صورتش از اضطراب و هیجان گل انداخته بود. با خنده پرسیدم:- چیه؟ جن دیدي؟عصبی جواب داد: اون پسره عصري اینجا بود.روي تخت وا رفتم: کی؟صداي گلرخ می لرزید: حسین...قبل از اینکه حرفی بزنم، سهیل وارد اتاقم شد و در را بست. گلرخ ادامه داد:- مامان خیلی عصبانی شده بود. تقریبا جیغ می زد...سهیل کنارم روي تخت نشست و گفت: مهتاب راسته که تو این پسره رو می خواي؟...گیج نگاهش کردم. دهنم خشک شده بود. به سختی پرسیدم: چی شد؟ سهیل غمگین گفت: هیچی، ما تازه آمده بودیم که زنگ زدند، وقتی رفتم دم در، حسین با یک دسته گل منتظر بود.فوري داخل شد، یک راست رفت سر اصل مطلب، خیلی محکم با پدر دست داد و گفت: آمده ام براي گرفتن جواب.مامان هم به سردي جواب داد: ما جوابمون رو دفعه پیش دادیم. این قضیه رو تموم شده بدونید. بعد حسین خیلی خونسرد نشست و گفت: نظر مهتاب خانم چیه؟ دیگه مامان داشت فریاد می کشید: نظر ما، نظر دخترمونه، دیگه هم مزاحم زندگی دخترم نشید.
هر چی من و بابا سعی کردیم آرامش کنیم، نمی شد. راه می رفت و عصبی فریاد می زد. حسین آرام و ساکت نشست تا مامان آرام شد. بعد با ملایمت گفت: در هر حال من تا از زبون خود مهتاب جواب منفی نشنوم، قانع نمی شم. شما هم اگر دلیل منطقی دارید خوب به من هم بگید، اگر نه، خواهش می کنم حداقل به خاطر دخترتون کمی فکر کنید! مامان عصبی فریاد کشید: بس کن، دختر ما اگر وعده وعیدي به شما داده فقط و فقط از روي بچگی و سادگی اش بوده،حتی اگه اون بخواد من اجازه نمی دم. من فقط همین یک دخترو دارم و اصلا حاضر نیستم اینطوري سیاه بختش کنم.شما هم لطف کن انقدر زیر گوشش زمزمه نکن، این دختر خواستگاراي خوب و آینده دار، زیاد داره. با زندگی اش بازي نکن. شما که به قول خودت جبهه رفتی و به خدا و اون دنیا اعتقاد داري، نباید راضی بشی یک دختر پاك و معصوم چند سال به پاي شما بسوزه و جوانی اش فنا بشه... حسین با ملایمت جواب داد: همه این حرفها درسته، من هم کاملا با شما موافقم، من چند روزه مهمون هستم و باید برم،تا به حال هم چندین بار از مهتاب خواستم منو فراموش کنه و به زندگی عادي اش ادامه بده... اما دختر شما خودش بزرگ و عاقل است، اون خودش منو انتخاب کرده و اصرار داره، البته من هم به اندازه دنیا دوستش دارم، ولی بازم حاضرم اگه خودش بخواد، فراموشش کنم، فراموش که نه، از سر راهش کنار برم. ولی خانوم، شما نمی تونید منکر یک عشق بشید، می تونید؟قلبم وحشیانه می تپید، گیج و حیران به سهیل و گلرخ که نگران مرا نگاه می کردند، خیره شدم. ناگهان مادر در اتاق را باز کرد و وارد شد. صورتش برافروخته و چشمانش قرمز بود. با صدایی خش دار گفت:- مهتاب، این پسره دوباره آمد و اعصاب همه رو داغون کرد. امشب اگر آمد خودت بهش می گی بره پی کارش و دیگه این طرف ها پیداش نشه، این به خودش وعده داده که تو می خواي باهاش ازدواج کنی...
#کانال داستان و رمان مذهبی
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
🌸🍃
#حتما_بخونید
❣قلـــب انسان
❣همانند حوضی است ڪه چهار
❣جویبارهمیشه آبشان درآن می ریزند...
💠اگر آب چهار جـویبار پاڪ باشد،
💠قلب انسان را پاڪ و زلال میڪنند
💠اما اگر آب یڪی یا دو
💠تا یا چهارتاے این جویبارها
💠آلوده باشند قلب را هم آلوده میڪنند.
💌جویباراول: چشم است
💌جویبار دوم: گوش است
💌جویبار سوم: زبان است
💌جویبار چهارم: فڪرو ذهن
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
#داستانک 📚
#حتما_بخونید👌
جواني نزد شیخی آمد واز او پرسيد:
من جوان كـم سني هـستم امـا آرزو هـاي
بزرگـي دارم و نميتوانم خـود را از نگاه كردن
بـه دختـران جـوان منـع كـنم، چـاره ام چـيست؟
شیخ نيز كوزه اي پر از شير به او داد و
بـه او توصـيه كـرد كـه كوزه را بـه سـلامـت
به جـاي معـيني ببـرد و هـيچ چـيز از كوزه نريزد
واز یکی از شاگردانش نیز درخواست كرد
او را هـمراهي كند واگر یک قطره از شـير را
ريخت جلوي همه مردم او را حسابی كتك بزند!
جوان نيز شير را به سلامت به مقصد
رساند و هيچ چيز از آن نريخت. وقتي شیخ
از او پرسـيد چند دختـر را در سـر راهـت ديدي؟
جوان جواب داد هيچ، فقط به فكرآن بودم
كه شير را نريزم كه مبـادا در جـلوي مردم كتك بـخـورم و در نـزد مـردم خـوار و خـفـيـف شـوم..
شیخ هم گفت: اين حكايت انسان مؤمن است
كه هميشه خداوند را ناظر بر كارهايش ميبيند
وحواسش را جمع میکند تا سمت
گناه کشیده نشود و از روز قيامت بيم دارد...
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
زیبایی رایگان است 🌹
مردی در نمایشگاهی گلدان می فروخت.
زنی نزدیک شد و اجناس او را بررسی کرد.
بعضی ها بدون تزیین بودند، اما بعضی ها هم طرح های ظریفی داشتند. زن قیمت گلدان ها را پرسید و شگفت زده دریافت که قیمت همه آن ها یکی است. او پرسید: ” چرا گلدان های نقش دار و گلدان های ساده یک قیمت هستند؟! چرا برای گلدانی که وقت و زحمت بیشتری برده است همان پول گلدان ساده را میگیری؟!”
فروشنده لبخندی بر لبانش نشست و گفت:” من هنرمندم، قیمت گلدانی را که ساخته ام میگیرم. زیبایی رایگان است!
زنها به خاطر زیبا بودنشان دوست داشتنی نمیشوند، بلکه اگر دوست داشتنی باشند، زیبا به نظر میرسند.
بچهها هرگز مادرشان را زشت نمیدانند؛
سگها اصلا به صاحبان فقیرشان پارس نمیکنند.
اسکیموها هم از سرمای آلاسکا بدشان نمیآید.
اگر کسی یا جایی را دوست داشته باشید، آنها را زیبا هم خواهید یافت.
زیرا "حس زیبا دیدن" همان عشق است ❤️
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
💟داستان کوتاه
روزی پادشاهی ولخرج هنگام عبور
از سرزمینی با دو دوست جوان
ملاقات كرد
💟
➖این دو دوست بینوا كه تا آن زمان
با گدایی امرار معاش میكردند
همچون دو روی یك سكه جدا نشدنی
به نظر میرسیدند
🔹پادشاه كه آن روز سرحال بود
خواست به آنها عنایتی كند
پس به هر كدام پیشنهاد كرد
آرزویی كنند
ابتدا خطاب به دوست كوچكتر گفت:
به من بگو چه میخواهی
قول میدهم خواستهات را برآورده كنم
اما باید بدانی من در قبال هر لطفی
كه به تو بكنم دو برابر آن را
به دوستت خواهم كرد❗️
💟
دوست كوچكتر پس از كمی فكر
با لبخندی به او پاسخ داد:
یك چشم مرا از حدقه بیرون بیاور..❗️
☝️یادتون باشه حسادت رفیق
از رقابت رقیب خطرناک تره.....
داستان ها و مط💟الب زیبا
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
بعضي ها خودشان
دليل دوست داشتنشان مي شوند...
آنهايي كه مي گويند:
باهم حرف بزنیم!
با هم برويم!
با هم درستش كنيم !
باهم بسازیم !
با هم ...
💕🌹💕🌹💕
امیر المومنین علی علیه السلام
وَ ارْضَ مِنَ النَّاسِ بِمَا تَرْضَاهُ لَهُمْ مِنْ نَفْسِكَ
و از مردم براي خود آن را بپسند كه از خود مي پسندي در حق آنان...
نهج البلاغه، نامه ۳۱
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
🌿💐🌿💐🌿💐🌿💐🌿💐🌿
چــنــــــد حــدیــث زیــبــــا 👌
💎پــيغــمــبــر اڪــرم صــلــّي الــلــه عــلــيه وآلــه فــرمــود:
خــوشابــه حــال ڪــســي ڪــه قــائم اهل بــيت مــرا درڪ ڪــنــد و بــه او اقــتــدا ڪــنــد قــبــل از قــيامــش،پــيرو او و تــابــع ائمــه ي هدايت قــبــل از او بــاشــد و از دشــمــنــان ايشــان بــه ســوي خــدا پــنــاه آورد،ايشــان رفــيقــان مــن هســتــنــد و گــرامــي تــرين افــراد امــّت،نــزد مــن مــي بــاشــنــد .
🔹وعــن أبــي عــبــد الــلــّه عــلــيهالــســلــام قــال:قــال رســول الــلــّه صــلــّي الــلــّه عــلــيه وآلــه:طــوبــي لــمــن أدرڪ قــائم أهل بــيتــي وهو مــقــتــد بــه قــبــل قــيامــه يأتــمــّ بــه وبــأئمــة الــهدي مــن قــبــلــه ويبــرئ الــي الــلــّه مــن عــدوّهم أُولــئڪ رفــقــايي وأڪــرم أمــّتــي عــلــي.
📖ڪــمــالــالــدينــ،صــ۲۸۷
🌿💐🌿💐🌿💐
💎امــیــرالــمــومــنــےنــ عــلــیــه الــســلــامــ:
هرڪــه تــلــاش ڪــنــد بــه آنــچــه مــے خــواهد مــے رســد.
📖غــررالــحــڪــمــ،جــ۴،صــ۴۹۴
🌿💐🌿💐🌿💐
💎پــیــامــبراڪــرم صــلــے الــلــه عــلــیــه وآلــه:
رعــاےتــ حــرمــت همــســایــه همــانــنــد احــتــرام مــادر لــازم اســتــ.
📖ڪــافــیــ،جــ۲،صــ۶۶۶
🌿💐🌿💐🌿💐
💎امــامــ رضــا عــلــیــه الــســلــامــ:
هےچــیــڪ از شــیــعــیــان عــلــے نــیــســت ڪــه روز مــرتــڪــب عــمــل زشــت یــا گــنــاهے شــود،مــگرآنــڪــه شــب انــدوهے بــه او مــے رســد ڪــه آن گــنــاه را فــرو ریــزد.
📖بــحــارالــانــوار،جــ۶۸،صــ۱۴۶،حــ۹۴
🌿💐🌿💐🌿💐
💎قــالــالــإمــامــُ الــصــّادقــُ عــلــيه الــســلــام :
مامــِن يومــٍ يَأتــِي عــلــى ابــنــِ آدَمــَ إلــاّ قــالــَ ذلــكَ الــيومــُ ;يا بــنــَ آدَمــَ ،أنــا يَومــٌ جــَديدٌ و أنــا عــلــَيكَ شــَهيدٌ ،فــافــعــَلــْ بــِي خــَيرا ،و اعــمــَلــْ فــِيَّ خــَيرا ،أشــْهَدْ لــكَ يَومــَ الــقــِيامــَةِ ،فــإنــّكَ لــَن تــَرانــِي بــَعــدَها أبــدا .
🔹امــامـ صــادق عــلــيه الــســلــام فــرمــود:
هيچ روزى بــر فــرزنــد آدم نــيايد،جــز اينــكه آن روز بــگــويد ;اى پــســر آدم!مــن روزى نــو هســتــم و بــر تــو گــواهم ،پــس بــه وســيلــه مــن كار نــيك كن و در مــن نــيكى بــه جــاى آر ،تــا در روز قــيامــت بــه ســود تــو گــواهى دهم ؛ چــه ،ديگــر مــرا هرگــز نــخــواهى ديد .
📖بــحــارالــأنــوار ،جــ۷،صــ۳۲۵،حــ۲۰
🌿💐🌿💐🌿💐🌿💐🌿💐🌿
#آدرس_کانال_در_پیام_رسان_ایتا
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
💖🍃🌸🍃💖🍃🌸🍃
🌸 هرروز صبح
پربرکت میکنیم روزمان رابا سلام بر گلهای هستی:
🌷سلام بر
محمد(ص)
علی(ع)
فاطمه(ع)
حسن (ع)
حسین(ع )
پنج گل باغ نبی،
🌷سلام بر
سجاد(ع)
باقر(ع)
صادق (ع)
گلهای خوشبوی بقیع،
🌷سلام بر
رضا(ع)
قلب ایران و ایران
🌷سلام بر
کاظم(ع)
تقی (ع)
خورشیدهای کاظمین
🌷سلام بر
نقی (ع)
عسکری(ع )
خورشید های سامراء
🌷و سلام بر
مهدی (عج)
قطب عالم امکان،
ا. مام عصر وزمان
🌸 که درود وسلام خدا بر این خاندان نور و رحمت باد.
🌸خدایابه حق این ۱۴ گل روزمان را پر برکت گردان
آمین یارب العالمین
🌷کانال داستان و رمان مذهبی 👇👇http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
💖🍃🌸🍃💖🍃🌸🍃💖
👆🌹👆
🔶عاقبت شوخی با نامحرم 😰
یکی از علمای مشهد می فرمود :
روزی در محضر مرحوم حجت الاسلام سید یونس اردبیلی بودیم ، جوانی آمد و مسئله ای پرسید .
گفت مادرم را دو روز پیش دفن کردم هنگامی که وارد قبر شدم و جنازه مادرم را گرفته خواستم صورت او را روی خاک بگذارم کیف کوچکی که اسناد و مدارک و مقداری پول و چک هایی در آن بوده از جیبم میان قبر افتاده آیا اجازه می دهید نبش قبر کنیم تا مدارک را برداریم
و تقاضا کرد که نامه ای به مسئولین قبرستان بنویسند که آنها اجازه نبش قبر بدهند ، ایشان فرمود همان قسمت قبر را که می دانید مدارک درآنجاست بشکافید و مدارک را بردارید و نامه ای برای او نوشت .
بعد از چند روز آن جوان را دوباره در منزل آقای اردبیلی دیدم ، آقا از او پرسیدند آیا شما کارتان را انجام دادید و به نتیجه رسیدید ، او غمگین و مضطرب بود و جواب نداد .
بعد از آنکه دوباره اصرار کردند گفت : وقتی قبر را نبش کردم دیدم مار سیاه باریکی دور گردن مادرم حلقه زده و دهانش را در دهان مادرم فرو برده و مرتب او را نیش می زند ، چنان منظره وحشتناکی بود که من ترسیدم دوباره قبر را پوشاندم .
از او پرسیدم آیا کار زشتی از مادرت سر می زد ؟
گفت من چیزی بخاطر ندارم ولی همیشه پدرم او را نفرین می کرد زیرا او در ارتباط با نـــامحرم بی پروا بود و با سر و روی باز با مرد نامحرم روبرو می شد و بی پروا با او سخن می گفت و در پوشش و حجاب رعایت قوانین اسلامی را نمی کرد . با نامحرمان شوخی می کرد و می خندید و از این جهت مورد عتاب و سرزنش پدرم بود.
.
حضرت رسول اکرم ( صلی الله علیه و آله و سلم ) :
یکی از گروهی که وارد جهنم می شوند زنان بدحجابی هستند که
برای فتنه و فریب مردان خود را آرایش و زینت می کنند .
📚( کنزالعمال ، ج 16 ، ص 383 )
👇🌹👇🌹👇
https://eitaa.com/yaZahra1224