🌸🌸🌸🌸🌸#حکایت🔻
⭐️ تقوا
🍁 به #بهلول گفتند #تقـوا را توصیف کن...
گفت: اگر در زمینی که پُر از خار و خاشاک بود مجـبور به گذر شوید چه میکنید؟
🍂 گفتند: پیوسته مواظب هستیم و با احتـیاط راه میرویم تا خود را حفـظ کنیم...
✨ بهـلول گفت در دنیا نیز چنین کنید. تقوا این است که از گـناهان کوچک و بزرگ پرهیز کنید و هیچ گناهی را کوچک مشمارید، کوهها با آن عظمت و بزرگی از سنگهای کوچک درست شـدهاند
داستان وپند
@Dastan1224
✨﷽✨
#آخرالزمان
✍ فضیل بن یسار می گوید: از حضرت امام صادق علیه السلام شنیدم که فرمودند:
هنگامی که حضرت قائم (عجل الله تعالی فرجه) قیام میکند با جهلی بدتر از جهل مردم جاهلیت زمان بعثت رسول خدا صلی الله علیه و آله مواجه میشود.
عرض کردم: این چگونه ممکن است؟
آن حضرت علیه السلام فرمودند:
زیرا رسول خدا صلی الله علیه و آله مبعوث شد در حالی که مردم سنگ و کلوخ و چوبهای تراشیافته و مجسمهها را پرستش میکردند، در حالی که قائم ما زمانی به سوی مردم میآید که همه مردم علیه او قرآن تاویل میکنند و در مقابل ایشان از قرآن دلیل میآورند و احتجاج میکنند.
سپس فرمودند: بدانید به خدا سوگند که موج دادگستری او بدان گونه که گرما و سرما نفوذ میکند، تا درون خانههای آنان راه خواهد یافت.
📖الغیبة نعمانی،ب17 ،ح1 ،ص296-297
┅┅┅┅┅┅┅┅┅┅┅
داستان وپند
@Dastan1224
#یک_داستان_یک_پند
✍️ شبی دزدی خانۀ همسایه عارفی را زد. از شبِ روز بعد، مردم از ترس، در محلهی عارف، شبها در دکّان میخوابیدند و نصف شب بیدار شده و بیرون از خانه را نگاه میکردند. بعد از یک هفته مردم مطمئن شدند، دزد، غریبهای بود که از شهر دیگری آمده و اینک فرار کرده و دیگر در شهر نیست. پس راحت در خانهها خوابیدند.
🌏ده روز بعد یکی از همسایگانِ عارف مُرد. عارف نزدیک اذان صبح به کوچهها رفت و درب خانۀ مردم را کوبید و به همه گفت: «در مسجد جمع شوند، خبر مهمی دارم، هر کس نیاید پشیمان میشود.»
🕌مردم خوابآلوده در مسجد شهر جمع شدند. عارف گفت: «نمازتان را بخوانید تا بر منبر بروم.» مردم نمازشان را خواندند و عارف منبر رفت. گفت: «واقعاً بر شما متاسفم که دزدی در گوشۀ این شهر مالی از یکی برد، همه شهر شبها بیخواب بودید که مبادا آن دزد، سراغ خانه و مغازه شما هم بیاید و اجناس شما را هم بدزدد. اما امروز کسی از جمع ما رفت ولی ما شب را خوابیدیم و هرگز بیدار نماندیم تا عبادتی کنیم که فردا هم نوبت ماست. آن دزد مال همه شما رو نمیدزدید! ولی اجل جان همۀ ما را خواهد دزدید.»
┅┅┅┅┅┅┅┅┅┅┅
داستان وپند
@Dastan1224
ابراز رضایت رهبر انقلاب از جدی گرفتن کار در سازمان تبلیغات اسلامی «اینکه کار را جدی گرفتید این خیلی خوب است، چون برخی فقط می شنوند»
رهبر معظم انقلاب در دیدار با مدیران سازمان تبلیغات اسلامی:
🔹اگر بخواهید به حق عمل کنید، عمل مضاعف کنید، هر چه می توانید فکر و کار کنید.
🔹یکی از وظائف حفظ خوشنودی، شادابی، سرزندگی و خوشحالی مردم است.
🔹یک حرف درست وقتی خارج می شود از ده طرف به آن حمله می کنند.
🔹اینجا قرآن می گوید "لا تخشو"،یعنی ملاحظه نکنید آنچه خداوند می پسندد را عمل کنید.
@Dastan1224
#یک_دقیقه_مطالعه
🌸بعضی از آدمها مثل یک آپارتمان هستند ؛
مبله ؛ شیک ؛ راحت
اما دو روز که توش زندگی میکنی ، دلت تا سرحد مرگ میگیره
🌸بعضی آدمها مثل یه قلعه هستند،
خودت را می کشی تا بری داخل ،
بعد می بینی اون داخل هیچی نیست
جز چند تا سنگ کهنه و رنگ و رو رفته
اما...
🌸بعضی ها مثل باغند
میری تُو ، قدم میزنی ؛ نگاه میکنی
عطرش رو بو می کشی ؛ رنگ ها رو تماشا میکنی
میری و میری آخری در کار نیست
به دیوار که رسیدی بن بست نیست
میتونی دور باغ بگردی
چه آرامشی داره ؛
همنفس بودن با کسیکه دلش دریاست و تو هرروز یه چیزی میتونی ازش یادبگیری چون روحش بزرگه
🌸الهی زندگیتون مملوء از وجود اين آدما باشه...
#مثبت_بیندیشید
داستان وپند
@Dastan1224
*رفیقی میگفت :*
*دنیا یک خانه بزرگ است*
و آدمها هر کدام مانند یکی از وسایل خانه هستند :
*بعضی کارد هستند* تیز ، برنده و بیرحم.
*بعضی کبریت هستند* و آتش به پا میکنند.
*بعضی کتری هستند* و زود جوش میآورند.
*بعضی تابلوی روی دیوار هستند،*
بود و نبودشان تاثیری در ماهیت خانه ندارد.
*بعضی قاشق چایخوری هستند،*و فقط کارشان بر هم زدن است.
*بعضی رادیو هستند* و فقط باید بهشان گوش کرد.
*بعضی تلویزیون هستند،*
و بدجور نمایش اجرا میکنند.
اینها را فقط باید نگاه کرد.
*بعضی قابلمه هستند،*
برایشان فرقی نمیکند محتوای درونشان چه باشد ، فقط پر باشند کافیست.
*بعضی قندان هستند،* شیرین و دلچسب.
*بعضی دیگر نمکدان،* شوخ و بامزه.
*بعضی یک بوفه شیک هستند،*
ظاهری لوکس و قیمتی دارند ، اما در باطن تکه چوبی بیش نیستند.
*بعضی سماور هستند،*
ظاهرشان آرام ، ولی درونشان غوغایی برپاست.
*بعضی یک توپ هستند،*
از خود اختیاری ندارند و به امر دیگران اینطرف و آنطرف میروند.
*بعضی یک صندلی راحتی هستند،* میشود روی آن لم داد ، ولی هرگز نمیتوان به آنها تکیه کرد.
*بعضی کلاه هستند،*
گاهی گذاشته و گاهی برداشته میشوند ولی در هر دو صورت فریبکارند.
*بعضی چکش هستند،*
و کارشان کوبیدن و ضربه زدن و خرد کردن است.
و اما...
*بعضی ترازو هستند،*
عادل و منصف ، حرف حق را میزنند ، حتی اگر به ضررشان باشد.
داستان وپند
@Dastan1224
🌸🌸🍃
#سنگریزه
#مسلم_جعفری
شخصی در یکی از مناطق کویری زندگی میکرد.
چاهی داشت پر از آب زلال زندگیش به راحتی میگذشت با وجود اینکه در همچین منطقه ای زندگی میکرد.
بقیه اهالی صحرا به علت کمبود آب همیشه دچار مشکل بودند اما او خیالش راحت بود که یک چاه آب خشک نشدنی دارد.
یک روز به صورت اتفاقی سنگ کوچکی از دستش داخل آب افتاد صدای سقوط سنگریزه برایش دلنشین بود اما میترسید که برای چاه آب مشکلی پیش بیاید.
چند روزی گذشت و دلش برای آن صدا تنگ شد از روی کنجکاوی اینبار خودش سنگ ریزه ای رو داخل چاه انداخت کم کم با صدای چاه انس گرفت و اطمینان داشت با این سنگ ریزه ها چاه به مشکلی بر نمیخورد.
مدتی گذشت و کار هر روزه مرد بازی با چاه بود تا اینکه سنگ ریزه های کوچک روی هم تلمبار شدند و چاه بسته شد.
دیگر نه صدایی از چاه شنیده میشد و نه آبی در کار بود.
مطمئن باشید تکرار اشتباهات کوچک و اصرار بر آنها به شکست بزرگی ختم خواهد شد
داستان وپند
@Dastan1224
🌹داستان آموزنده🌹
سالها پیش خواجه شمس الدین محمد که شاگرد نانوایی بود عاشق دختر زیبای یکی از اربابان شهر به نام شاخ نبات شد. روزی از شاخ نبات پیغامی شنید که در شهر پخش شد که من از میان خواستگارانم با کسی ازدواج میکنم که بتواند 100 درهم برایم بیاورد 100 درهم پول زیادی بود که از عهده خیلی از مردم آن زمان بر نمیآمد که بتوانند این پول را فراهم کنند عدهای از خواستگاران پشیمان شدند و عدهای دیگر نیز سخت تلاش کردند تا بتوانند این پول را فراهم کنند و او را به همسری برگزینند.
خواجه شمس الدین محمد نیز به مسجد محل رفت و با خدای خود عهد بست که اگر این 100 درهم را بتواند فراهم کند 40 شب به مسجد رود و تا صبح نیایش کند. او با تلاش بسیار در شب چهلم توانست 100 درهم را فراهم کند و شب به خانه شاخ نبات رفت و اعلام کرد که توانسته است 100 درهم را فراهم کند و مایل است با شاخ نبات ازدواج کند. شاخ نبات او را پذیرفت و پذیرایی گرمی از او کرد. شمس الدین با شاخ نبات راجع به نذری که با خدای خود کرده بود گفت و از او اجازه خواست تا به مسجد رود و آخرین شب را نیز با راز و نیاز بپردازد تا به عهد خود وفا کرده باشد اما شاخ نبات ممانعت کرد؛
خواجه شمس الدین با ناراحتی از خانه شاخ نبات خارج شد و به سمت مسجد رفت و شب چهلم را در آنجا سپری کرد. سحرگاه که از مسجد باز میگشت چند جوان مست خنجر به دست جلوی او را گرفتند و جامی به او دادند و گفتند بنوش؛ او جواب داد من مرد خدایی هستم که تازه از نیایش با خدا فارغ شدهام، نمیتوانم این کار را انجام دهم اما آنان خنجر را به سوی او گرفتند و گفتند اگر ننوشی تو را خواهیم کشت؛ بنوش؛ خواجه شمسالدین اولین جرعه را نوشید آنان گفتند چه میبینی :گفت هیچ و گفتند دگر بار بنوش؛ نوشید، گفتند:حال چه میبینی؟ گفت حس میکنم از آینده باخبرم و گفتند: باز هم بنوش نوشید، گفتند چه میبینی؟ گفت: حس میکنم قرآن را از برم و خواجه آن شب به خانه رفت و شروع کرد از حفظ قرآن خواندن و شعر گفتن و از آینده ی مردم گفتن و دیگر سراغی هم از شاخ نبات نگرفت تا اینکه آوازه او به گوش شاه رسید و از آن پس همدم شاه شد؛ شاه به او لقب لسان الغیب و حافظ را به او داد لسان الغیب چون از آینده مردم میگفت چون حافظ کل قرآن بود و حافظ تا اینکه شاخ نبات آوازه او را شنید و فهمید او نزد شاه است و به دنبال او رفت اما حافظ او را نخواست و :گفت زنی که مرا از خدای خود دور کند به درد زندگی نمیخورد تا اینکه با وساطت شاه با هم ازدواج کردند.
.
این همه شهد و شکر کز سخنم میریزد/
اجر صبریست کز آن شاخ نباتم دادند.
🌹
داستان وپند
@Dastan1224
لطفا در ایتا مطلب را دنبال کنید
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥ابراز خرسندی رهبر انقلاب از اقدامات سازمان تبلیغات و حوزه هنری
@Dastan1224
🌹پنجشنبه است
ثانیه هایمان بوی
دلتنگی میدهد
چه مهمانان ساکتی
هستند رفتگان
نه بدستی
ظرفی آلوده میکنند
نه به حرفی دلی را
تنها به فاتحه قانعند
شادی روح تمام
اموات #فاتحه و #صلوات
🍃🌼 اَللّهُمَّ اغفِر لِلمُومِنینَ وَ المُومِنَاتِ وَ المُسلِمینَ وَ المُسلِمَاتِ اَلاَحیَاءِ مِنهُم وَ الاَموَاتِ ، تَابِع بَینَنَا وَ بَینَهُم بِالخَیراتِ اِنَّکَ مُجیبُ الدَعَوَاتِ اِنَّکَ غافِرَ الذَنبِ وَ الخَطیئَاتِ وَ اِنَّکَ عَلَی کُلِّ شَیءٍ قَدیرٌ بِحُرمَةِ الفَاتِحةِ مَعَ الصَّلَوَاتِ 🌼🍃
💔فاتحه کبیره بسته هدیه اموات💔
💫1 مرتبه سوره حمد
💫1مرتبه سوره توحید
💫1مرتبه سوره ناس
💫1مرتبه سوره فلق
💫1مرتبه سوره کافرون
💫7مرتبه سوره قدر
💫3مرتبه آیه الکرسی
✨شادی روحشان صلوات✨
🌹اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🌹
✨﷽✨
#یک_داستان_یک_پند
✍کاروانی عازم مکه بود که در میان کاروان پسر جوانی به نیابت از پدر مرحوم خود برای به جای آوردن اعمال حج به مکه میرفت. پسر جوان را عمویش به پیرمردی مؤمن در کاروان سپرده بود که مراقب او باشد تا پسر جوان حج و اعمال آن را کامل به جای آورد و در طول سفر هم عبادت خدا کند و هم اینکه عمر را به بطالت نگذراند. همراه کاروان مرد میانسالی بود که از اجنه آسیب دیده و اندکی شیرین عقل گشته بود و او را برای شفاء به کعبه میبردند.
در منزلی در کاروانسرایی کاروان حجاج برای ساعاتی اتراق کردند و پیرمرد مؤمن قصد کرد تا زمان ظهر قدری بخوابد. چون از خواب برخاست، دید جمعی با مسخره کردن آن شیرین عقل با او مزاح میکنند و این پسر جوان هم چشم پیرمرد از خود دور دیده بود و با آنان در گناه جمع شده بود. پسر چون پیرمرد را دید از جمع باطلان جدا شد و نزد او آمد. پسر جوان چون ناراحتی پیرمرد را دید به او گفت: زیاد سخت نگیر، در طول چهل روزی که منزلمان مرکب حیوانات است و در سفریم من هیچ تفریحی نداشتهام. ما این همه رنج بر خود داده و عازم خانۀ خدا هستیم، خداوند از یک گناه ما میگذرد نباید بر خود سخت بگیریم، مگر چه کردیم؟ یک مزاح و شوخی برای روحیه گرفتنمان برای ادامۀ پر شور سفر لازم است. پیرمرد در جواب پسر جوان به نشان نارضایتی فقط سکوت کرد.
ساعتی گذشت مردم برای نماز ظهر حاضر شدند. نماز را به جماعت در کاروانسرا خواندند. پیرمرد دید پسر جوان زمان گرفتن وضو که پای خود بر زمین گذاشت خار ریزی بر پای او رفت و پسر نشست تا آن خار از پای خود برکند ولی خار آنقدر ریز بود که میان پوست شکسته و مانده بود. پیرمرد گفت: بلند شو حاجی جوان برویم که نماز جماعت شروع شد. پسر جوان گفت: نمیتوانم خار در پایم آزارم میدهد و توان راه رفتن مرا گرفته است. نمیتوانم پای بر زمین بگذارم. پیرمرد گفت: از تو این سخن بعید است جوانی به این سرو قامت و ابهت را که همه جای تن او سالم است خاری که به این کوچکی است و دیده نمیشود از پای درآورد و نتواند را برود. بلند شو و بر خود سخت نگیر، این خار چیزی نیست که مانع راه رفتن تو شود!!! سخن پیرمرد که اینجا رسید پسر جوان از کنایه بودن کلام او آگاه گشت و از گفتۀ خویش سرش را به پایین انداخت.
پیرمرد گفت: پسرم! به یاد داشته باشیم نبی مکرم اسلام (ص) فرمودند: هر کسی گناهی را چون به نیت آن که کوچک است و خدا آن را میبخشد مرتکب شود نوعی وهن به مقام قدسی خویش میداند و خداوند آن گناه را هرگز نمیبخشد.
داستان وپند
@Dastan1224
📔#حکایتی_زیبا_و_آموزنده
مردی می خواست کاملا خدا را بشناسد .
ابتدا به سراغ افراد و کتابهای مذهبی
رفت ، اما هر چه جلوتر رفت گیج تر شد .
افراد و کتاب های نوع دیگر را نیز
امتحان کرد اما به جایی نرسید .
خسته و نا امید راه دریا را در پیش
گرفت کنار ساحل کودکی را دید که
مشغول پر کردن سطل آب کوچکی
از آب دریا بود . سطل پر و سر ریز
می شد اما کودک همچنان آب می ریخت
مرد پرسید : چه می کنی؟
کودک جواب داد : به دوستم قول
دادم همه آب دریا را در این سطل
بریزم و برایش ببرم
تصمیم گرفت پسر را نصیحت کند
و اشتباهش را به او بگوید
اما ناگهان به اشتباه خود هم پی برد که می خواست با ذهن کوچکش خدا را بشناسد و کل جهان را در آن جا دهد فهمید که با دلش باید به سراغ خدا برود
به کودک گفت : من و تو
در واقع یک اشتباه را مرتکب شده ایم
مولانا می گوید :
هر چه اندیشی پذیرای فناست
آنچه در اندیشه ناید آن خداست
داستان وپند
@Dastan1224
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#استوری
صلی الله علیک یا ابا عبدالله الحسین ( علیه السلام )
السَّلامُ عَلَیْکَ یا اَباعَبْدِاللَّهِ وَ عَلَی الارْواحِ الَّتی حَلَّتْ بِفِناَّئِکَ عَلَیْکَ مِنّی سَلامُ اللَّهِ [اَبَداً] ما بَقیتُ وَ بَقِیَ اللَّیْلُ وَ النَّهارُ وَ لاجَعَلَهُ اللَّهُ آخِرَ الْعَهْدِ مِنّی لِزِیارَتِکُمْ اَلسَّلامُ عَلَی الْحُسَیْنِ وَ عَلی عَلِیِّ بْنِ الْحُسَیْنِ وَ عَلی اَوْلادِ الْحُسَیْنِ وَ عَلی اَصْحابِ الْحُسَیْنِ
سلام_امام_زمانم
مهدےجان❤️
مردی شبیه آسمان از ایل #خورشید
با کوله بار نور و عرفان خواهد آمد
پای تمام چشمه ها #نرگس بکارید
نور دل چشم انتظاران خواهد آمد
تابنده ترین #خورشید،به صبح #عشق سوگند
روزی شب ما هم به پایان خواهد آمد
#العجلمولایغریبم
🌹 #اللَّهُمَّ_عَرِّفْنِےحُجَّتَڪ 🌹
💚اَلَّلهُمـّ؏جِّللِوَلیِڪَالفَرَج💚
"بحق فاطمه(سلاماللهعلیها) "
♥️تاظهوردولت عشق و تاابد مولایم عاشقت میمانم♥️
🥗غذای اهل بهشت...
🍀به نقل از رسول خدا: قصری از مروارید در بهشت است که در آن هفتاد خانه از یاقوت سرخ است .... و در هر اطاق هفتاد سفره غذا و در هر سفره هفتاد نوع رنگ، از طعام و خوراکی است.( ترجمه مجمعالبیان فی تفسیر القرآن، ج24، ص: 41)🍀
🍀در مورد میوههای بهشتی فرمودند هر یک از میوههای بهشتی یک صد هزار طعم دارد .(قیامت در قرآن، ص 36🍀) به همین دلیل وقتی میوه ای را برای بار دوم با طعم جدید مییابد از روی تعجب میگوید: ُکُلَّما رُزِقُوا مِنْها مِنْ ثَمَرَةٍ رِزْقاً قالُوا هذَا الَّذِی رُزِقْنا مِنْ قَبْلُ وَ أُتُوا بِهِ مُتَشابِها: هر گاه میوهای به آنها داده میشود میگویند این همانست که پیش از این به ما داده شد و مانند آنها بسیار برایشان آورده میشود.🍀
🍀میوههای بهشت بدون هسته بوده و پوست ضخیم و ماده بدون استفاده ندارند همگی تازه و خوش طعم و رسیدهاند و به محض جدا شدن از شاخه میوه دیگری جای آن روییده خواهد شد .(قیامت در قرآن ،ص36) میوههای بهشتی بر شاخهها متراکم و آویزان هستند و تمام اندام درختها را پوشاندهاند.🍀
🍀قرآن بعضی از میوههای بهشتی را مثال میزند و میفرماید:
فِیهِما فاکِهَةٌ وَ نَخْلٌ وَ رُمَّان(سوره الرحمن : 68): در آن دو بهشت نیز هر گونه میوه خوش و خرما و انار بسیار است.🍀
🍀و طَلْحٍ مَنْضُودٍ- (الواقعه : 29) و درختان موز با موزهای متراکم روی هم چیده شده.🍀
🍀وَ النَّخْلَ باسِقاتٍ لَها طَلْعٌ نَضیدٌ (ق:10): درختان خرمای بلند با میوههای روی هم چیده .🍀
🍀وعده ی غذای بهشتیان
وعدههای غذای بهشتیان بنا بر ظاهر آیه، صبحانه و شام است (و شاید بتوان گفت چاشت و عصرانه .) که از این مطلب میتوان به اهمیت این دو وعده غذایی پی برد. و لهم رزقهم فیها بکرة و عشیاً(مریم، 62)🍀 شاید هم منظور این است که شب و روز غذا برای ایشان آماده اس
🍀خداوند در سه مورد به صورت دستور به اهل بهشت می فرماید: «بخورید و بیاشامید، نوش جان شما باد، این پاداش اعمال نیکی است که در دنیا انجام داده فراوانی میوهها به حدّی است که نه قطع میشود و نه پایان میپذیرد و نه کسی افراد را برای استفاده از آنها جلوگیری میکند: «لا مقطوعة و لا ممنوعة».(سوره واقعه، آیه33)🍀
🍀5. فضای صفا و صمیمیت برای استفاده از میوهها بهقدری عالی و معنوی است که هم میوهها دارای ارزش فراوانی است و هم افرادی که از آنها استفاده میکنند، مورد احترام و تکریم قرار میگیرند: «فواکه وهم مکرمون».
(سوره صافّات، آیه42)🍀
داستان وپند
@Dastan1224
🔴 ملاقات امام علی علیه السلام با شمعون وصی عیسی مسیح
🌕 قيس غلام على بن ابىطالب گويد:
در صفین امير المؤمنين على نزدیک كوه ايستاده بود كه هنگام نماز مغرب رسيد، حضرت به مكان دورى رفت و اذان گفت، چون از گفتن اذان فارغ شد مردى با سر و روى سپيد به سوى كوه روى آورد و گفت:
«سلام و رحمت و بركات خداوند بر تو باد،آفرين بر وصىّ خاتم پيامبران و پيشواى سپيد رويان، و گرامى مرد بىآزار، و فاضل و رستگارى كه به پاداش راستگويان فائز آمده، و سيّد اوصياء»
➖ اميرالمؤمنين فرمود: سلام بر تو حالت چطور است؟ عرض كرد: «خوبم، من منتظر روح القدس هستم، و من كسى را كه امتحان و گرفتاريش در راه خداى عزّوجلّ بيشتر و پاداشش نیكوتر و مقام و منزلتش نزد خدا بالاتر از تو باشد سراغ ندارم. برادرم، بر اين همه گرفتاریها صبر كن تا به ديدار دوست بشتابى. همانا ياران خود از بنى اسرائيل را ديدم كه با چه مصائبى در گذشته رو برو بودند،
با ارّه دو نيمشان مىكردند، و به چهار ميخ مىكشيدند»
➖ و با دست خود بسوى شاميان اشاره كرد و گفت «و اگر اين چهرههاى بدبخت و زشت مىدانستند آن عذاب و عاقبت شومى را كه در جنگ با تو در انتظار آنهاست هر آينه در اين كار كوتاه مىآمدند. و اشارهاى به عراقی ها كرد و گفت: و اگر اين چهرههاى سفيد و نورانى مىدانستند آن پاداشى را كه در طاعت تو برايشان آماده گشته هر آينه دوست مىداشتند كه با قيچى ريز ريز شوند، درود و رحمت و بركات خداوند بر تو باد»
➖ سپس از جايى كه بود غايب شد. جمعى از شيعيان اميرالمؤمنين كه همگى سخن آن مرد را شنيده بودند، برخاستند و گفتند: اى اميرمؤمنان اين مرد كيست؟ حضرت فرمود: او شمعون وصىّ عیسی است، خداوند او را برانگيخته تا مرا در جنگ بر دشمنانش صبر و دلدارى دهد
📜 أمالی شیخ مفید ترجمه استادولی ج1 ص116
داستان وپند
@Dastan1224
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌹داستان آموزنده🌹
حفص بن عمر بجلی گوید: از وضع ناهنجار مالی و از هم پاشیدگی زندگیام به امام صادق علیه السلام شکایت کردم.
.
امام فرمود: هنگامی که به کوفه رفتی با فروش بالش زیر سرت هم که باشد به ده درهم غذايي آماده کن و تعدادی از برادرانت را به غذا دعوت کن و از ایشان بخواه تا درباره تو دعا کنند.
حفص گوید: به کوفه آمدم و هر چه تلاش کردم غذائی مهیا کنم میسر نشد تا بالاخره طبق دستور امام بالش زیر سرم را فروختم و با آماده ساختن غذا، تعدادی از برادران دینی خود را دعوت نموده و از ایشان خواستار دعا در حل مشکلات زندگیام شدم؛ آنها هم با صرف غذا دعا کردند.
.
به خدا قسم، جز مدت کوتاهی از این قضیه نگذشت که متوجه شدم کسی در خانه را میزند و چون در را باز کردم، دیدم شخصی که با او داد و ستد داشتم و از وی طلب کار بودم به سراغ من آمد.
.
با پرداخت مبلغ سنگینی که به گمانم ده هزار درهم بود، بدهی خود را با من تصفیه و مصالحه کرد، و از آن پس پی در پی کار من به فراخی و گشایش نهاد و به رفع سختی و تنگدستی انجامید.
🌹
داستان وپند
@Dastan1224
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
📲 #استوری | #ریلز
بعضی دلتنگیها را نمیتوان بر زبان آورد
کجایی نهایت آرزوی عاشقان...؟
💔 #جمعه_های_دلتنگی
🌷 #اللهم_عجل_لولیک_الفرج
💠تکریم بسمله و توفیق توبه
بشر حافی از وزرای هارون الرشید بود او در ابتدای امر مرتکب برخی از کارهای ناشایست می شد که بعداً به دست مبارک حضرت کاظم (علیه السلام) توبه نمود و پای برهنه به خدمت آن حضرت رسید و از آن روز به بعد به حافی ( پابرهنه) ملقب و مشهور گردید**درباره حکایت و داستان بشر حافی ر.ک: داستان راستان 1، 134، داستان بنده است یا آزاد)). *.
مرحوم محدث قمی ( شیخ عباس قمی صاحب مفاتیح الجنان) در کتاب الکنی و الالقاب و همچنین مرحوم محمد باقر موسوی خوانساری صاحب روضات الجنات نقل نموده اند که سبب توفیق توبه یافتن بشر حافی این بوده که وی در بین راه قطعه کاغذی یافت که در آن بسم الله الرحمن الرحیم نوشته شده بود و در زیر پای مردم قرار گرفته و به گونه ناخواسته پایمال شده بود بشر قطعه کاغذ را برداشت و تمیز نمود و چند درهم عطر خریده و آن را خوشبو نمود و در شکاف دیواری قرار داد پس در خواب دید که گوینده ای خطاب به وی می گویدای بشر! مرا خوشبو و پاکیزه نمودی من نیز تو را طیب و پاکیزه در دنیا و آخرت قرار می دهم. پس به هنگام صبح توفیق توبه برایش حاصل شدر.ک:
📙داستان هایی از بسم الله الرحمن الرحیم 1، 48، به نقل از خزینه الجواهر 640، کشکول طبسی 42. ***.
داستان وپند
@Dastan1224
✨﷽✨
در زمان حضرت موسے(ع) پسر مغروری بود ڪه دختر ثروتمندی گرفته بود. عروس مخالف مادرشوهر خود بود.
پسر بہ اصرار عروس، مجبور شد مادر پیر خود را بر ڪول گرفته بالای ڪوهے ببرد، تا مادر را گرگ بخورد.
مادر پیر خود را بالای ڪوه رساند، چشم در چشم مادر ڪرد و اشڪ چشم مادر را دید و سریع برگشت.
بہ موسے(ع) ندا آمد برو در فلان ڪوه مهر مادر را نگاه ڪن.
مادر با چشمانی اشڪبار و دستانے لرزان، دست بہ دعا برداشت. و میگفت: خدایا! ای خالق هستے! من عمر خود را ڪردهام و برای مرگ حاضرم، فرزندم جوان است و تازهداماد، تو را بہ بزرگیات قسم میدهم، پسرم را در مسیر برگشت بہ خانهاش، از شر گرگ در امان دار. ڪه او تنهاست.
ندا آمد: ای موسے(ع)! مهر مادر را میبینے؟ با اینڪه جفا دیده ولی وفا میڪند.
بدان من نسبت بہ بندگانم از این پیرزن نسبت بہ پسرش مهربانترم.
داستان وپند
@Dastan1224
ضحاک بن عبدالله به همراه مالک بن نضر ارحبی، در میانه راه کاروان حسینی به سوی کوفه، با امام حسین (ع) ملاقات کردند. امام حسین (ع) آن دو نفر را به یاری خود خواند، وقتی آنان عذر خواستند امام (ع) علت عدم همراهیشان را جویا شد.
مالک بن نضر گفت: من بدهی و نانخور دارم. اما ضحاک دعوت امام را مشروط قبول کرد و گفت: «من هم فردی عیالوارم و به مردم مقروض هستم؛ اما اگر به من اجازه دهی، هنگامی که هیچ جنگجویی -در کنارت- نیافتم، بازگردم و فقط تا آنجا برایت بجنگم که برایت سودمند باشد و بتوانم از تو دفاع کنم.» امام (ع) پذیرفت.
او در روز عاشورا، دلیری به خرج داد و امام بارها او را تشویق و دعا فرمود. چون جمله یاران امام حسین (ع) - جز سوید بن عمر و بشیر بن عمرو - به شهادت رسیدند، او نزد حضرت آمد و شرط پیشین خود را یادآور شد و از ایشان اجازه بازگشت خواست، امام هم آزادش گذاشت.
داستان فرار ضحاک از این قرار است که ابن عبدالله به خدمت حضرت رسید وعرض كرد: "یابن رسول اللّه (ص )! می دانی كه بین من وشما شرطی بود وآن اینكه از شمادفاع كنم مادام كه یـارانـی داشته باشی وچون بی یاور شدی وماندن من برای شمافایده ای نداشته باشد, در رفتن از میدان جنگ آزاد باشم." امام (ع) فرمود: درسـت مـی گـویـی اما چگونه می توانی خودرا از اینجا نجات بدهی، اگرمی توانی برو كه از طرف من آزاد هستی.
ضـحـاك بن عبداللّه به طرف اسبش رفت وچون عمر بن سعد اسبان را پی می كرد وی اسب خـودرا در وسـط خیمهها بسته بود وپیاده جنگ میكرد كه دو نفررا كشت ودست دیگری را قطع كرد. آن روز حضرت چندین بار فرمود: "دستت شل مباد! خداوند متعال از اهل بیت پیامبر(ص ) جزای خیر یه تو عنایت كند". ضحاک بن عبدالله میگـویـد: "سوار بر اسب شدم وحركت كردم. ناچار لشكریان دشمن به من راه دادند تا از صف آنان بـیرون آمدم اما پانزده نفر مرا تعقیب كردند تا در قریه "شفیه" نزدیك فرات مرا یافتند. كثیر بن عبداللّه وایوب بن مشرح مرا شناختند وگفتند این شخص پسر عموی ماست , لذا خداوند مرا از دست آنان نجات داد."
نکته جالب در مورد ضحاک این است که اگرچه درلحظه آخر از صحنه کربلا گریخت و از سعادت شهادت همراه امام(ع) محروم ماند اما پس از فرار به یکی از راویان مشهور کربلا تبدیل شد. در واقع، ضحاک از محدثین و گزارشگران واقعه کربلا در کوفه است.
📚منبع: البلاذری، احمد بن یحیی؛ انساب الاشراف، تحقیق محمد باقر محمودی، بیروت، دارالتعارف، چاپ اول، 1977، ج3، ص197؛ الطبری، پیشین، ص3050- 3051؛ ابن اثیر، پیشین، ج4، ص73.
داستان وپند
@Dastan1224
#صبحتبخیرمولایمن
🏝سلام بابای مهربانم!
دلِمـابہدورِ رویتزچـمنفـراغدارد
کهچوسَرو،پایبندستوچولالہداغدارد
سَرِمافرونیایدبهگمانِ اَبروےکَس
کهدرونِگوشهگیران،زجهانفراغدارد
"حافظشیرازے"
#الّلهُـمَّعَجِّــلْلِوَلِیِّکَـــالْفَـــرَج
#روزتونمهدوی
#داستان
رضایت مادر علقمه
در زمان پیامبر(ص) جوانی بود او را علقمه می گفتند، او بیمار شد، چون به دم مرگ رسید رسول خدا - ص - به مسلمانان از جمله عمار فرمود:
بروید و کلمه شهادتین را به وی تلقین کنید. آنها رفتند و هر چه کردند نتوانست بگوید، حضرت را خبر کردند، فرمود:
مادر او را بیاورید، چون مادرش حاضر شد.،پیامبر (ص) فرمود: میان تو و علقمه چگونه است؟
عرض کرد: یا رسول الله! از وی رنجیده ام.
حضرت رو به اصحاب نمود و فرمود: زبان علقمه از خشم مادرش در بند است اگر بی شهادت از دنیا برود.
آنگاه #حضرت_محمد(ص) به بلال فرمود: برو و هیزم و هیمه بسیار بیاور تا علقمه را بسوزانیم!
پیرزن فریاد برآورد که یا رسول الله تا به این حد راضی نیستم، هر چند از وی رنجیده ام، آخر او پاره تن من است.
حضرت فرمود: به آن خدایی که مرا به راستی به سوی خلق فرستاد، اگر تو از وی راضی نشوی نماز و روزه و طاعات او قبول درگه حق تعالی واقع نمی شود و او را به آتش می سوزانند، آن زن عرض کرد یا رسول الله گواه باش که از او راضی شدم و او را حلال کردم.
حضرت به بلال فرمود: ببین حال علقمه چطوراست، بلال چون به در خانه رسید آواز علقمه را شنید که شهادتین می گفت و وفات نمود.
عاقبت بخیران عالم جلد اول
نویسنده: علی محمد عبداللهی
#رضایت_والدین #والدین
داستان وپند
@Dastan1224