✨﷽✨
#یک_داستان_یک_پند
✍دو برادر از شهر خوی در سال 1343برای کار به تهران رفتند. با جسم نحیف، توانِ انجام کارگری نداشتند و بعد از دو روز کارگری در میدان ترهبار تهران که برای یک هفته پول غذایشان درآوردند مجبور شدند به دنبال کار آسانتری بگردند. آنان در منزل خواهر خود به عنوان میهمان آمده بودند که برای یک هفته آنجا ساکن شدند.
👨🦳مشهدی قنبر که یکی از آن دو برادر است و اکنون پیرمردی 75 ساله در شمال تهران و از سرمایهداران بنام است خودش نقل میکند، که حتی به خواهرشان نگفته بودند برای کار به تهران آمدهاند که آنان را هم دل نگران بابت اقامت طولانیشان در منزلشان نکنند، چون شوهر خواهرش، بلیط اتوبوس شهری در دکّهای کوچک میفروخت و درآمد چندانی نداشت و خانه کوچک اجارهایاش در خیابان جی برای خودش و همسرش تنگ بود، چه رسد برای دو نفر میهمان آن هم برای اقامتی طولانی مدت!!!
🎻مشهدی قنبر نقل میکند، روزی به ناگاه به مغازه سمساری گذرمان میافتد. در مغازه یک تار کهنه را دیدیم و بعد از کلی چانهزنی آن را به قیمت دوازده ریال خریدیم. خوشبختانه سمسار، اندکی زدنِ تار میدانست و به برادرم رجب در چند دقیقه گرفتن کوک در دست و سیمها را یاد داد.
‼آن دو برادر در خیابان لالهزار که محلی پرتردد به خاطر وجود سینماهای زیاد بود میایستادند و یکی تار میزد و دیگری کاسهای میگرفت تا سکههای اهدایی رهگذران را جمع کند. گاهی هم در خیابان راه میافتادند و به خیابانهای اطراف میرفتند.
🌏مشهدی قنبر میگوید: دو سه روز گذشت و ما شکر خدا درآمدمان خوب بود، طوری که میتوانستیم با چنین کسبی تا یک ماه خانهای کوچک اجاره کنیم. بعد از یک هفته که فقط شبها به خانه میرفتیم، از خواهر و دامادمان خداحافظی کردیم و تصمیم گرفتیم شبها در ترمینال استراحت کنیم.
👈مدت یک ماه که گذشت من ناراحت بودم که نمیتوانستم تار بزنم و فقط کاسه دستم بود و برادرم دستان و انگشتانش خسته میشد. مشهدی قنبر میگوید: روزی عصر بود که چهارده تومان کاسب شده بودیم. در لالهزار دیدم جوانی که از ما کم سنتر بود، در درگیری و شلوغی باجه سینما، بساط دستفروشیاش که فروختن تخمه بود، بهم زده بودند و کل سرمایهاش بر زمین ریخته و لگد شده بود و بسیار گریه میکرد، با برادرم تصمیم گرفتم کاسبی آن روز را به او بدهم، ولی برادرم با اظهارِ فقر مخالفت کرد و من نصف آن که سهم خودم بود به آن کودک دادم تا اشک چشمی پاک کرده باشم.
🚌همان شب در ترمینال خواب بودم که در خواب دیدم یک تکه چوب را دو سیم مسی نازک بستهام و من هم مطرب شدهام و مردم مرا استقبال میکنند. مشهدی قنبر میگوید: اعتقادمان خیلی بود با این که خیلی خسته میشدیم ولی نمازمان ترک نمیشد. او میگوید گفتم: خدایا! آن چوب و سیم برسان. در نزدیکی لالهزار، در کنار سطل زباله کُمدی را دیدم که بیرون انداخته بودند. رفتم و تخته لایِ کُمد را درآوردم و به مغازه الکتریکی رفتم و قدری سیم تلفن گرفتم، و با چهار میخ سیمها را روی تخته بستم و چوبی کوچک به عنوان مضراب ساختم.
🔥برادرم که از من بزرگتر بود عصبانی شد و به من گفت: این مسخره بازیات را جمع کن، اگر هم قصد جمع کردن آن نداشتی کنار من نباید ساز بزنی.... گفتم: برادر عصبانی نشو، یک روز کنار هم بزنیم در فاصلهای کوتاه، اگر ضرر کردی از فردا کاری را میکنیم که تو میخواهی...
🥀برادرم پذیرفت، و واقعا خداوند بر من غوغایی کرد و رؤیای من صادقانه شد. وقتی من در کنار برادرم تار میزدم مبلغی که مردم به من می دادند سه برابر مبلغ کاسبی برادرم بود. چون آنان فقر مرا میدیدند و بر من بیشتر کمک و ترحّم میکردند و در کنار برادرم که تار واقعی داشت بیشتر به من میدادند چون گمان میکردند من دلم میشکند.....
🌓سر شب چون پولها را روی هم میگذاشتیم برادرم خوشحال بود. روزی زنی که تار قلابی مرا دیده بود برای من تاری نو خرید. گفتم: نمیخواهم! تعجب کرد. گفتم: «ثروت من در فقر من است و این خواستِ خدا بر من است و من اگر آن تار به دست گیرم کسبام از رونق میافتد...»
📝مشهدی قنبر در خاتمه میگوید: این خاطره از زندگی خود به شما گفتم به این دلیل که نخست بدانیم که وقتی به درگاه خدا برای طلبِ روزی و طلبِ خیر پناه میبریم خود را دست خالی و ورشکسته چون حضرت موسی نبی ببینیم که گفت خدایا! من فقیرم و هر چه بر من فرستی محتاجام!
✅دوم اینکه بدانیم هرگاه خود را نزد ثروتمندی فقیر یافتیم، هرگز بر این خواسته خدا شک نکنیم و به او یقین داشته باشیم که خدا ما را بیشتر از او دوست دارد و روزیمان را از جایی که هرگز گمان نمیکنیم میدهد.
┄┄┅┅┅❅🌼❅┅┅┅┄┄
🍁🍂🍁🍂
🍂🍁🍂
🍁🍂
🍂
متن_تاثیر_گذار
▪️ یکی از قهرمانان مشهور گلف جهان، وقتی در یک مسابقه پیروز شد، زنی به سویش دوید و گفت:..
بچه ام مریض است، به من کمک کن و گرنه خواهد مرد.
او بلافاصله همه ی پولی را که برنده شده بود به آن زن داد
هفته بعد، یکی از مقامات ورزش گلف با او تماس گرفت و گفت:
خبر بدی برایت دارم. آن زن کلاه بردار بوده و اصلا ازدواج نکرده بوده که بچه ای داشته باشد.
قهرمان مشهور گلف در پاسخ گفت:
این که خبر خوبی است، یعنی بچه ای مریض نبوده که در حال مرگ باشد، خدا را شکر.
مدل ذهنی انسان های بزرگ و موفق این گونه است.
داستان وپند
@Dastan1224
با یکدیگر مهربان باشیم💕
در میان کاروانی، که همراه شیخ رجبعلیِ
خیاط به زیارت رفتهبودند، زن و شوهری
بودند که به نظر میرسید رابطۀ خوبی با
هم ندارند.
آن روز هم وقتی همه از زیارت برگشتند،
این دو، وسط راه، بگومگویشان شده بود
و خانم، زخم زبان آزاردهنده و تلخی، نثار
همسرش کرده بود.
وقتی همهی کاروان برای استراحت، وارد
منزل شدند، شیخ رجبعلی به همه، زیارت
قبول گفتند؛ ولی وقتیکه نوبت این خانم
رسید، گفتند: «شما که هیچ...! شما همهی
اعمال و زیارتت را ریختی زمین ...»
زن، با تعجب پرسید: «چطور مگر آقا ؟!
من اینهمه راه آمدهام برای زیارت ... »
شیخ رجبعلی خیاط، که صورتشان پر از
نور خدایی بود، گفتند:
«بله، ولی آن نیشی که امروز به همسرت
زدی، همۀ آنها را با خودش برد...»
📗 رسم حضور، ص65؛ تولیدات فرهنگی حرم امام رضا (ع)
┄┄┅┅┅❅🌼❅┅┅┅┄┄
داستان وپند
@Dastan1224
#صبحتبخیرمولایمن
🏝سلام بابای مهربانم!
دلِمـابہدورِ رویتزچـمنفـراغدارد
کهچوسَرو،پایبندستوچولالہداغدارد
سَرِمافرونیایدبهگمانِ اَبروےکَس
کهدرونِگوشهگیران،زجهانفراغدارد
"حافظشیرازے"
#الّلهُـمَّعَجِّــلْلِوَلِیِّکَـــالْفَـــرَج
#روزتونمهدوی
📜حکایت
✨🍃روزی زنی روستائی که هرگز حرف دلنشینی از همسرش نشنیده بود، بیمار شد.
شوهر او که راننده موتور سیکلت بود و از موتورش براى حمل و نقل کالا در شهر استفاده مىکرد براى اولین بار همسرش را سوار موتورسیکلت خود کرد.👉
🔵زن با احتیاط سوار موتور شد و از دست پاچگی و خجالت نمی دانست دست هایش را کجا بگذارد
که ناگهان شوهرش گفت: «مرا بغل کن.»🍃
زن پرسید: «چه کار کنم؟»😳
و وقتی متوجه حرف شوهرش شد ناگهان صورتش سرخ شد.
🔵با خجالت کمر شوهرش را بغل کرد و کم کم اشک صورتش را خیس نمود.
به نیمه راه رسیده بودند که زن از شوهرش خواست به خانه برگردند.😃
🔵شوهرش با تعجب پرسید: «چرا؟ تقریبا به بیمارستان رسیده ایم.»
زن جواب داد: «دیگر لازم نیست، بهتر شدم. سرم درد نمی کند.»
🌀شوهر همسرش را به خانه رساند ولى هرگز متوجه نخواهد شد که گفتن همان جمله ى ساده ى «مرا بغل کن» چقدر احساس خوشبختى را در قلب همسرش باعث شده که در همین مسیر کوتاه، سردردش را خوب کرده است.
🍃🌸عشق چنان عظیم است که در تصور نمی گنجد.
فاصله ابراز عشق دور نیست. فقط از قلب تا زبان است و کافی است که حرف های دلتان را بیان کنید...🧡🌱
داستان وپند
@Dastan1224
🔆 #پندانه
✍ قدر زر زرگر شناسد قدر گوهر گوهری
روزی طلبه جوانی که در زمان شاهعباس در اصفهان درس میخواند نزد شیخ بهایی آمد و گفت:
من دیگر از درسخواندن خسته شدهام و میخواهم دنبال تجارت و کار و کاسبی بروم، چون درسخواندن برای آدم، آب و نان نمیشود و کسی از طلبگی به جایی نمیرسد و بهجز بیپولی و حسرت، عایدی ندارد.
شیخ گفت:
بسیار خب! حالا که میروی حرفی نیست. فعلا این قطعه سنگ را بگیر و به نانوایی برو چند عدد نان بیاور با هم غذایی بخوریم و بعد هر کجا میخواهی برو، من مانع کسبوکار و تجارتت نمیشوم.
جوان با حیرت و تردید، سنگ را گرفت و به نانوایی رفت و سنگ را به نانوا داد تا نان بگیرد ولی نانوا او را مسخره نمود و از مغازه بیرون کرد.
پسر جوان با ناراحتی پیش شیخ بهایی برگشت و گفت:
مرا مسخره کردهای؟ نانوا نان را نداد هیچ، جلوی مردم مرا مسخره کرد و به ریش من هم خندید.
شیخ گفت:
اشکالی ندارد. پس به بازار علوفهفروشان برو و بگو این سنگ خیلی باارزش است، سعی کن با آن قدری علوفه و کاه و جو برای اسبهایمان بخری.
او دوباره به بازار رفت تا علوفه بخرد ولی آنها نیز چیزی به او ندادند و به او خندیدند. جوان که دیگر خیلی ناراحت شده بود، نزد شیخ آمد و ماجرا را تعریف کرد.
شیخ بهایی گفت:
خیلی ناراحت نباش. حالا این سنگ را بردار و به بازار صرافان و زرگران ببر و به فلان دکان برو و بگو این سنگ را گرو بردار و در ازای آن، صد سکه به من قرض بده که اکنون نیاز دارم.
طلبه جوان گفت:
با این سنگ، نان و علوفه ندادند، چگونه زرگران بابت آن پول میدهند؟
شیخ گفت:
امتحان آن که ضرر ندارد.
طلبه جوان با اینکه ناراحت بود، ولی با بیمیلی و به احترام شیخ به بازار صرافان و جواهرفروشان رفت و به همان دکانی که شیخ گفته بود، رفت و گفت:
این سنگ را در مقابل صد سکه به امانت نزد تو میسپارم.
مرد زرگر نگاهی به سنگ کرد و با تعجب، نگاهی به پسر جوان انداخت و به او گفت:
قدری بنشین تا پولت را حاضر کنم.
سپس شاگرد خود را صدا زد و در گوش او چیزی گفت و شاگرد از مغازه بیرون رفت.
پس از مدت کمی شاگرد با دو مامور به دکان بازگشت. ماموران پسرجوان را گرفتند و میخواستند او را با خود ببرند.
او با تعجب گفت:
مگر من چه کردهام؟
مرد زرگر گفت:
میدانی این سنگ چیست و چقدر میارزد؟
پسر گفت:
نه، مگر چقدر میارزد؟
زرگر گفت:
ارزش این گوهر، بیش از 10هزار سکه است. راستش را بگو، تو در تمام عمر خود حتی هزار سکه را یکجا ندیدهای، چنین سنگ گرانقیمتی را از کجا آوردهای؟
پسر جوان که از تعجب زبانش بند آمده بود و فکر نمیکرد سنگی که نانوا با آن نان هم نداده بود، این مقدار ارزش داشته باشد، با لکنتزبان گفت:
به خدا من دزدی نکردهام. من با شیخ بهایی نشسته بودم که او این سنگ را به من داد تا برای وامگرفتن به اینجا بیاورم. اگر باور نمیکنید با من به مدرسه بیایید تا به نزد شیخ برویم.
ماموران پسر جوان را با ناباوری گرفتند و نزد شیخ بهایی آوردند. ماموران پس از ادای احترام به شیخ بهایی، قضیه مرد جوان را به او گفتند.
او ماموران را مرخص کرد و گفت:
آری این مرد راست میگوید. من این سنگ قیمتی را به او داده بودم تا گرو گذاشته، برایم قدری پول نقد بگیرد.
پس از رفتن ماموران، طلبه جوان با شگفتی و خنده گفت:
ای شیخ! قضیه چیست؟ امروز با این سنگ، عجب بلاهایی سر من آوردهای! مگر این سنگ چیست که با آن کاه و جو ندادند ولی مرد صراف بابت آن 10هزار سکه میپردازد.
شیخ بهایی گفت:
مرد جوان! این سنگ قیمتی که میبینی، گوهر شبچراغ است و این گوهر کمیاب، در شب تاریک چون چراغ میدرخشد و نور میدهد. همان طور که دیدی، قدر زر را زرگر میشناسد و قدر گوهر را گوهری میداند. نانوا و قصاب، تفاوت بین سنگ و گوهر را تشخیص نمیدهند و همگان ارزش آن را نمیدانند.
وضع ما هم همین طور است. ارزش علم و عالم را انسانهای عاقل و فرزانه میدانند و هر بقال و عطاری نمیداند ارزش طلب علم و گوهر دانش چقدر است و فایده آن چیست. حال خود دانی، خواهی پی تجارت برو و خواهی به تحصیل علم بپرداز.
پسر جوان از اینکه می خواست از طلب علم دست بکشد، پشیمان شد و به آموزش علم ادامه داد تا به مقام استادی بزرگ رسید.
↶【به ما بپیوندید 】↷
┄┄┅┅┅❅🌼❅┅┅┅┄┄
داستان وپند
@Dastan1224
🔴 ماجرای عجیب دکتری که همه مردان را زن میدید!
⭕️ دکتر حاج حسین توکلی از شاگردان عارف بالله شیخ رجبعلی خیاط، نقل می کند: روزی من از مطب دندان سازی خود حرکت کردم که جایی بروم، سوار ماشین شدم، میدان فردوسی یا پیش تر از آن اتوبوس نگه داشت، جمعیتی بالا آمد، سپس دیدم راننده زن است، نگاه کردم همه زن هستند همه یک شکل و یک لباس! دیدم بغل دستم هم زن است! خودم را جمع کردم و فکر کردم اشتباهی سوار شدهام. اتوبوس نگه داشت و خانمی پیاده شد، آن زن که پیاده شد همه مرد شدند! با این که ابتدا بنا نداشتم پیش شیخ بروم از ماشین که پیاده شدم جهت روشن شدن قضیه رفتم پیش مرحوم شیخ، قبل از این که من حرفی بزنم شیخ فرمود: «دیدی همه مردها زن شده بودند! چون مردها به آن زن توجه داشتند، همه زن شدند!» بعد گفت: « وقت مردن هر کس به هر چه توجه دارد، همان جلوی چشمش مجسم میشود، ولی محبت امیر المومنین (ع) باعث نجات میشود» «چقدر خوب است که انسان محو جمال خدا شود... تا ببیند آن چه دیگران نمیبینند و بشنود آن چرا را دیگران نمیشنوند.»
🔰 امروزه روانشناسان به این نتیجه رسیدهاند که انسان به هر چه توجه و تمرکز نماید همان چیز در روح و ضمیر باطنش نقش میبندد و در عالم خارج به ظهور میرسد! چه خیر اخلاقی و چه شر باشد.
📚کیمیای محبت، ص176
داستان وپند
@Dastan1224
📗#داستان_کوتاه
جنگ عظیمی بین دو کشور درگرفته بود. ماهها از شروع جنگ میگذشت و جنگ کماکان ادامه داشت. سربازان هر دو طرف خسته شده بودند.
فرمانده یکی از دو کشور با طرحی اساسی، قصد حمله بزرگی را به دشمن داشت و آن طرح با چنان دقت و درایتی ریخته شده بود که فرمانده به پیروزی نیروهایش اطمینان کامل داشت. ولی سربازان خسته و دو دل بودند.
فرمانده سربازان خود را جمع کرد و در مورد نقشه حمله خود توضیحاتی داد. سپس سکهای از جیب خود بیرون آورد و گفت:
«سکه را بالا میاندازم. اگر شیر آمد پیروز میشویم و اگر خط آمد شکست میخوریم.»
سپس سکه را به بالا پرتاب کرد. سربازها با دقت چرخش سکه را در هوا دنبال کردند تا به زمین رسید. شیر آمده بود. فریاد شادی سربازان به هوا برخاست. فردای آن روز با نیرویی فوقالعاده به دشمن حمله کردند و پیروز شدند. پس از پایان نبرد، معاون فرمانده نزد او آمد و گفت:
«قربان آیا شما واقعا میخواستید سرنوشت کشور را به چرخش یک سکه واگذار کنید؟»
فرمانده لبخندی زد و گفت:
«بله» و سکه را به او نشان داد. هر دوطرف سکه شیر بود.
👤 آنتونی رابینز
📚 #تکه_کتاب
داستان وپند
@Dastan1224