شیطان
یک دزد است؛
و هیچ دزدی خانه خالی را سرقت نمیکند!
اگر شیطان زیاد مزاحمتان میشود،
بدانید در قلبتان گنجینهای است که ارزش دزدی را دارد...
پس از آن درست نگهداری کنید.
و آن گنجینه #ایمان است🤍!
کانال داستان و پند
☀️@Dastan1224👌
شیخ رجبعلی خیاط مستاجری داشت که زن و شوهر بودند و 20 ریال اجاره از آنها میگرفت.
بعدازچند وقت این زن و شوهر صاحب فرزند شدند.
رجبعلی به دیدنشون رفت و به مرد گفت: داداش جون فرزند دار شدی خرجت بالاتر رفته، از این ماه به جای 20 ریال 18 ریال اجاره بده...
2 ریالشم واسه فرزندت خرج کن. این 20ریال رو هم بگیر اجاره ی ماه گذشته ایه که بهم دادی، هدیه ی من باشه برای قدم نوزادت "
اون وقت تو دوره زمونه الان دقیقا کرایه هارو با فرزند دار شدن مردم بالا میبرن...
پیامبر خدا صلی الله علیه و آله می فرمایند: «خداى رحمانِ خجسته و والا، به مردمانِ دلرحم رحم مى کند. (پس) به ساکنان زمین رحم کنید تا آن که در آسمان است به شما رحم کند.»
📚 کیمیای محبت
کانال داستان و پند
☀️@Dastan1224👌
✨﷽✨
🌼حق کسی که بر تو احسان نموده
✍اما حق کسی که تو را کمک نموده است به خاطر دوستی یا ملک یا قرابت و... بر تو آن است که بدانی او از مالش گذشته و با صرف مال تو را؛ از ذلت بندگی و بردگی دیگران و وحشت آن نجات داده است و مزه آزادی و آسایش را به تو چشانیده است و تو را از اسارت دیگران رهانیده؛و زنجیرهای بردگی را از تو باز نموده و بوی خوش عزت و آزادی را به مشام تو رسانیده است.
او تو را از زندان قهر و جبر بیرون آورده و عُسر حَرج و سختی را از تو دور نموده و با خوشی و خوشرویی و زبان انصاف با تو سخن گفته و تمام دنیا را (به جهت احسانی که نموده است) به تو بخشیده است و تو را فارغ البال ساخته که به عبادت پروردگارت پردازی و در این راستا ضرر مالی را تقبل و تحمل نموده است.
بدان که او نزدیکترین مخلوق خداوند است نسبت به تو بعد از پدر و مادر و برادر و خواهرت و سزاوارتر از دیگران است که در مواقع لزوم به کمک او بشتابی و به خاطر خدا و احسانی که برای تو نموده است یاریش نمایی و خودت را هیچ وقت در اموری که مورد نیاز اوست مقدم ننمایی.
📚منبع: رساله حقوق امام سجاد(ع)
کانال داستان و پند
☀️@Dastan1224👌
#داستان_آموزنده
🔆استادی که شاگرد شد
🌱مرحوم آيت الله سيد حسين كوه كمره اى از شاگردان صاحب جواهر، مجتهدى معروف بود و در نجف اشرف ، حوزه درس معتبرى داشت . هر روز طبق معمول در ساعت معين براى تدريس در مسجد حاضر مى شد.
🌱يك روز از جايى بر مى گشت كه نيم ساعت زودتر به محل تدريس آمد، بطورى كه هنوز از شاگردانش كسى نيامده بود، در اين هنگام ديد شيخ ژوليده اى كه آثار فقر در او نمايان است در گوشه مسجد مشغول تدريس مى باشد و چند نفر به دور او حلقه زده اند. مرحوم سيد حسين خود را به او نزديك كرده و سخنانش را گوش كرد، با كمال تعجب حس كرد كه اين شيخ ژوليده ، بسيار محققانه درس مى گويد.
روز بعد زودتر آمد و به سخنان شيخ گوش داد و بر اعتقاد روز پيشش افزوده شد.
🌱 اين عمل چند روز تكرار گرديد و براى سيد حسين يقين حاصل شد كه اين شيخ از خودش فاضلتر است و اگر شاگردان خود نيز در درس شيخ شركت كنند بيشتر بهره مى برند، اينجا بود كه خود را در ميان دو راهى كبر و تواضع ديد و سر انجام بر كبر پيروز شد.
🌱فردا كه شاگردانش اجتماع كردند، خطاب به آنها گفت : دوستان ! امروز مى خواهم مطلب تازه اى به شما بگويم . اين شيخ كه در آن گوشه مسجد با چند شاگرد نشسته ، براى تدريس از من شايسته تر است و خود من هم از او استفاده مى كنم ، از اين پس همه با هم پاى درس او حاضر مى شويم . از آن روز، همه در جلسه درس آن شيخ ژوليده ، كه كسى جز مرحوم شيخ مرتضى انصارى - قدس سره - نبود، شركت نمودند و از آن پس ، افتخار شاگردى آن استاد بزرگ فقه آل محمد نصيبشان شد.
کانال داستان و پند
☀️@Dastan1224👌
#داستان_آموزنده
🔆فكر پليد
🍂در زمان حكومت موسى هادى (چهار خليفه بنى عباس ) مرد توانگرى در بغداد زندگى مى كرد. وى همسايه اى نسبتا فقيرى داشت كه هميشه به ثروت او حسد مى برد و براى اينكه به همسايه توانگرش آسيبى برساند از هيچ گونه تهمت نسبت به وى كوتاهى نمى كرد. ولى هر چه تلاش مى كرد به مقصد پليد خود نمى رسيد. روز به روز حسدش شعله ور گشته و خويشتن را در شكنجه سخت مى ديد. پس از آن كه از همه تلاش و كوشش نااميد شد. تصميم گرفت نقشه خطرناكى را پياده كند، لذا غلام كوچكى را خريد و تربيت كرد تا اينكه غلام جوانى نيرومند گشت . روزى به غلام گفت : فرزندم ! من تو را براى انجام كار مهمى خريده ام و به خاطر آن مساءله اين همه زحمتها را تحمل كرده ام و با چنان مهر و محبت تو را بزرگ نموده ام . در انجام آن كار چگونه خواهى بود؟
🍂 اى كاش مى دانستم آن گاه كه به تو دستور دادم ، هدفم را تاءمين مى كنى و مرا به مقصود مى رسانى يا نه ؟ غلام گفت : اى آقا! مگر بنده در مقابل دستور مولا و بخشنده اش چه مى توانم بكنم ؟ آقا! به خدا قسم اگر بدانم رضايت تو در اين است كه خود را به آتش بزنم و بسوزانم يا خود را در آب انداخته و غرق بسازم ، حتما اين كارها را انجام مى دهم ...
🍂همسايه حسود از سخنان غلام سخت خوشحال گشت و او را در آغوش كشيد و چهره اش را بوسيد و گفت :
- اميدوارم كه لياقت انجام خواسته مرا داشته باشى و مرا به مقصودم برسانى .
🍂غلام گفت : مولايم ! بر منت بگذار و مرا از مقصود خود آگاه ساز تا با تمام وجود در راه آن بكوشم . همسايه حسود گفت : هنوز وقت آن نرسيده . يك سال گذشت روزى او را خواست و گفت :
🍂- غلام ! من تو را براى اين كار مى خواستم . همسايه ام خيلى ثروتمند شده و من از اين جريان فوق العاده ناراحتم ! مى خواهم او كشته شود.
غلام مانند يك ماءمور آماده گفت : اجازه بدهيد هم اكنون او را بكشم .
🍂حسود اظهار داشت : نه ! اين طور نمى خواهم ؛ زيرا مى ترسم توانايى كشتن او را نداشته باشى و اگر هم او را بكشى ، مرا را قاتل دانسته ، مرا بجاى او بكشند و در نتيجه به هدفم نمى رسم . لكن نقشه اى كشيده ام و آن اين كه مرا در پشت بام او بكشى تا به اين وسيله او را دستگير نمايند و در عوض من او را قصاصش كنند. غلام گفت : اين چگونه كارى است ؟
🍂شما با خودكشى مى خواهيد آرامش روح داشته باشيد. گذشته از اين شما از پدر مهربان نسبت به من مهربان تريد. مرد حسود در برابر سخنان غلام اظهار داشت اين حرفها را كنار بگذارد من تو را به خاطر همين عمل تربيت كرده ام . من از تو راضى نمى شوم مگر اينكه فرمانم را اطاعت كنى . هر چه غلام التماس كرد مولاى حسودش از اين فكر پليد صرف نظر كند فايده اى نداشت . در اثر اصرار زياد غلام را به انجام اين عمل حاضر نمود. سه هزار درهم نيز به او داد. و گفت : پس از پايان كار، اين پولها را بردار و به هر كجا كه مى خواهى برو. فرد حسود در شب آخر عمرش به غلام گفت :
🍂- خودت را براى انجام كارى كه از تو خواسته ام آماده كنى . در اواخر شب بيدارت مى كنم . نزديك سپيده دم غلامش را بيدار كرد و چاقو را به او داد و با هم به پشت بام همسايه آمدند و در آنجا رو به قبله خوابيد و به غلام گفت : زود باش كار را تمام كن .
🍂غلام ناچار كارد را بر حلقوم آقاى حسودش كشيد و سر او را از تن جدا نمود و در حالى كه وى در ميان خون دست و پا مى زد، غلام پايين آمده در رختخواب خود خوابيد.
🍂فرداى آن شب خانواده مرد حسود به جستجويش پرداختند و نزديك غروب جسدش را آغشته به خون در پشت بام همسايه پيدا كردند! بزرگان محله را حاضر كردند. آنان نيز قضيه را مشاهده كردند. اين ماجرا به موسى هادى رسيد. خليفه ، همسايه توانگر را احضار كرد و هر چه از وى بازجويى نمود مرد ثروتمند اظهار بى اطلاعى كرد. خليفه دستور داد او را به زندان بردند. غلام هم از فرصت استفاده نموده و به اصفهان گريخت . اتفاقا يكى از بستگان توانگر زندانى در اصفهان متصدى پرداخت حقوق سپاه بود. غلام را ديد. چون از كشته شدن صاحب غلام آگاه بود قضيه را از وى پرسيد.
🍂 غلام نيز ماجرا را بدون كم و زياد به او بازگو نمود. وى چند نفر را براى گفتار غلام شاهد گرفت . سپس او را پيش خليفه فرستاد. غلام در آنجا نيز تمام داستان را از اول تا به آخر بيان نمود. خليفه از اين موضوع بسيار تعجب كرد. دستور داد زندانى را آزاد كردند و غلام را نيز مرخص نمودند.
📚داستانهاى بحارالانوار جلد دوم، محمود ناصری
کانال داستان و پند
☀️@Dastan1224👌
#داستان_آموزنده
🔆دورى امام صادق (عليه السلام) از دوست ناسزاگو
🌳امام صادق (عليه السلام) دوستى داشت كه همراه ملازم آن حضرت بود، روزى دوست همراه امام صادق (عليه السلام) در بازار كفاش ها عبور مى كرد و پشت سرش غلامى از اهل هند مى آمد، ناگاه آن دوست به عقب نگاه كرد و غلام را نديد، تا سه بار به پشت سر نگاه كرد و غلام را نديد، بار چهارم وقتى كه او را ديد، به او گفت : اى زنازاده ! كجا بودى ؟
امام صادق (عليه السلام) وقتى كه اين بدزبانى را از دوست خود ديد، بر اثر ناراحتى دست خود را بلند كرد و بر پيشانى خود زد و به دوست خود فرمود: سبحان الله تقذف امه ، قد كنت ارى ان لك ورعا، فاذا ليس لك ورع ؛ ((عجبا! به مادرش ، نسبت ناروا مى دهى ؟! من خيال مى كردم تو آدم عفيف و پرهيزكار هستى ، اكنون مى بينم چنين نيستى )).
🌳دوست امام صادق (عليه السلام) عرض كرد: مادر اين غلام از اهالى سند (هند) و مشرك است (بنابراين عقد اسلامى ندارند پس فرزند آنها زنازاده است ).
🌳امام صادق (عليه السلام): آيا نمى دانى كه هر امتى نزد خود داراى قانون ازدواجى است كه به وسيله آن از زنا جلوگيرى كنند؟ بنابراين نمى توان به آنها زناكار گفت .
🌳آنگاه امام صادق (عليه السلام) به دوست خود رو كرد و فرمود: تنح عنى از من دور شو!
روايت كننده مى گويد: ديگر آن دوست امام را نديدم كه همراه حضرت صادق (عليه السلام) راه برود، تا آن گاه كه مرگ بين آنها جدايى افكند.
کانال داستان و پند
☀️@Dastan1224👌
🌷 #هر_روز_با_شهدا_🌷
#رفتند_که_رفتند!
🌷شهید حکمتپور بود که یک دستش قطع بود و با یک دست آمد عملیات که به شوخی میگفت: برادرها مواظب باشید این دست من اگر تیر بخورد دیگر فایدهای ندارد. مواظب باشید این دست من تیر نخورد که بتوانم یک کاری بکنم! با یک دست میشود جنگید ولی بدون دست نمیشود جنگید. و ایشان هم در ماهوت کربلای ۱۰ شهید شد.
🌷دیدم یکی از غواصها دارد میرود توی آب و گفت خدایا ما آمدیم! من از قم از این عطرهایی که دم حرم میفروشند خریده بودم به این بچههای غواصها همه عطر میزدم و به آب میرفتند بعد این بچهها که تقریباً ۱۶_۱۵ نفر بودند آن شب مفقودالاثر شدند زیر لب شروع کردند با همدیگر آرام لبیک، اللهم لبیک، لبیک لاشریک لک لبیک، لبیک لبیک گفتند و رفتند که من لحظه آخر داشتم آنها را نگاه میکردم چون بعد از آنها ما باید از توی جاده خشکی از محور دیگری به خط میزدیم.
🌷من برای آخرین بار صدا زدم حمید، این حمید ما با آن حمید حکمت نیا که بعداً شهید شد کنار هم بودند حکمتپور فکر کرد من او را صدا زدم او هم رفیق ما بود، دیدم هر دویشان برگشتند و دست تکان دادند و پیچیدند پشت نیها و رفتند که رفتند! آخرین باری بود که ما اینها را دیدیم، رفتند تا سالها بعد مثل این بچهها استخوانهایشان را آوردند.
🌹 خاطره ای به یاد جانباز شهید حمید حکمت پور
#راوی: رزمنده دلاور حسن رحیم پور ازغدی
منبع: سایت اداره حفاظت فاوا | مدیریت حراست دانشگاه فردوسی مشهد
#شهدا_را_ياد_كنيم_با_ذكر_صلوات
❤️اَلّلهُمَّـ؏عَجِّللِوَلیِّڪَالفَرَج❤️
کانال داستان و پند
☀️@Dastan1224👌
#داستان_آموزنده
🔆سزاى متكبر
🍃✨گويند روباهى متكبر و خودخواه بود، چند پر طاووس در حادثه اى بر تنش فرو ريخت ، پيكر زشت خود را با آن پرها بياراست ، وقتى كه زيبايى ظاهرى خود را ديد، زشتى پيكرش را فراموش كرد و از هم نوعان خود جدا گرديد و به جمع طاووس ها پيوست .
👈✨وقتى كه طاووس ها آن چهره ناساز و زشت را ديدند، با منقارهاى خود آن پرها را از پيكر روباه كندند و روباه را از خود دور ساختند.
روباه غرق اندوه شد و به سوى هم نوعانش شتافت ، روباهان نيز از او دورى كردند.
يكى از روباهان گفت : اگر آنچه داشتى به آن قناعت مى كردى ، نه نيش منقار طاووس ها را مى ديدى و نه نفرت روباهان را.
کانال داستان و پند
☀️@Dastan1224👌
#داستان_آموزنده
🔆امام حسین علیه السلام و ساربان
🍃امام صادق عليه السلام فرمود: زنى در كعبه طواف مى كرد و مردى هم پشت سر آن زن مى رفت . آن زن دست خود را بلند كرده بود كه آن مرد دستش را به روى بازوى آن زن گذاشت ؛ خداوند دست آن مرد را به بازوى آن زن چسبانيد.
🍃مردم جمع شدند حتى قطع رفت و آمد شد. كسى را به نزد امير مكه فرستادند و جريان را گفتند. او علما را حاضر نمود، و مردم هم جمع شده بودند كه چه حكم و عملى نسبت به اين خيانت و واقعه كنند، متحير شدند! امير مكه گفت : آيا از خانواده پيامبر صلى الله عليه و آله كسى هست ؟
🍃گفتند: بلى حسين بن على عليه السلام اينجاست . شب امير مكه حضرت را خواستند و حكم را از حضرتش پرسيدند.
🍃حضرت اول رو به كعبه نمود و دستهايش را بلند كرد و مدتى مكث فرمود: و بعد دعا كردند. سپس آمدند دست آن مرد به قدرت امامت از بازوى آن زن جدا نمودند.
🍃امير مكه گفت : اى حسين عليه السلام آيا حدى نزنم ؟ گفت : نه .
🍃صاحب كتاب گويد: اين احسانى بود كه حضرت نسبت به اين ساربان كرد اما همين ساربان در عوض خوبى و احسان حضرت در تاريكى شب يازدهم به خاطر گرفتن بند شلوار امام دست حضرت را قطع كرد.
کانال داستان و پند
☀️@Dastan1224👌
✅ #حجت_الاسلام_فرحزاد
☀️ امیرمومنان امام علی (علیه السلام) فرمودند :
🖋 من یک ساعت عمر دنیا را با آخرت عوض نمیکنم چون در دنیا محل #کاشت است و در آخرت محل #برداشت.
☘ یعنی اگر نفسمان بند بیاید ، که روزی بند می آید و دیگر داغ یک #سبحان_الله یک #لااله_الاالله گفتن بردلمان خواهد ماند.
☘ وقتی درون قبر برویم دیگر تمام می شود و بازگشتی در کار نیست و پرونده بسته شده است.
☘ مگر اینکه در دنیا یک باقیات الصالحاتی گذاشته باشیم.
☘ فرزند صالحی ، مسجدی ، خیریه ای ، مدرسه ای و... که اینها ماندگار است
کانال داستان و پند
☀️@Dastan1224👌
#داستان_آموزنده
🔆مالك اشتر
🌾(مالك اشتر) روزى از بازار كوفه مى گذشت با لباسى از كرباس خام و به جاى عمامه از همان كرباس بر سر داشت و به شيوه فقراء عبور مى كرد. يكى از بازاريان بر در دكانش نشسته بود، چون مالك را بديد به نظرش خوار و كوچك جلوه كرد و از روى استخفاف كلوخى (15) را به سوى او انداخت .
🌾مالك به او التفات ننمود و برفت . كسى مالك را مى شناخت و اين واقعه را ديد، به آن بازارى گفت : واى بر تو هيچ دانستى كه آن چه كس بود كه به او اهانت كردى ؟
🌾گفت : نه ، گفت : او مالك اشتر يار على عليه السلام بود. آن مرد از كار بدى كه كرده بود لرزه به اندامش آمد و دنبال مالك روانه شد كه از او عذر خواهى كند. ديد به مسجدى آمده و مشغول نماز است صبر كرد تا نمازش تمام شد، خود را بر دست و پاى او انداخت و پاى او را مى بوسيد مالك سر او را بلند كرد و گفت : اين چه كارى است مى كنى ؟ گفت : عذر گناهى است كه از من صادر شده است كه ترا نشناخته بودم .
🌾مالك گفت : بر تو هيچ گناهى نيست ، به خدا سوگند كه به مسجد نيامدم مگر براى تو استغفار كنم و طلب آمرزش نمايم
📚منتهى الامال ، 1/212 - مجموعه ورام بن ابى فراس
کانال داستان و پند
☀️@Dastan1224👌
#داستان_آموزنده
🔆یهودی و زرتشتی
🌴مرد يهودى و فقير با شخصى آتش پرست كه مال زياد داشت ، به راهى مى رفتند، آتش پرست شترى داشت و اسباب سفر نيز همراه داشت ؛ از يهودى سؤ ال كرد: مذهب و مرام تو چيست ؟
🌴گفت : عقيده ام آن است كه جهان را آفريدگارى است و او را پرستش مى كنم و به او پناه مى برم ، و هر كس موافق مذهب من مى باشد به او نيكى مى كنم و هر كس مخالف مذهب من است خون او را بريزم .
يهودى از آتش پرست سؤ ال كرد: مرام تو چيست ؟
🌴 گفت : خود و همه موجودات را دوست مى دارم و به كسى بدى نمى كنم و به دوست و دشمن احسان و نيكى مى كنم . اگر كسى با من بدى كند به او جز با نيكى رفتار نكنم ، به سبب آنكه مى دانم كه جهان هستى را آفريدگارى است . يهودى گفت : اين قدر دروغ مگو كه من همنوع تو هستم ، و تو روى شتر با وسايل مسافرت مى كنى و من با پاى پياده با تهى دستى ، نه از خوراك خود مى دهى و نه سوار بر شترت مى نمايى .
🌴آتش پرست از شتر پياده شد و سفره غذا را در مقابل يهودى پهن كرد يهودى مقدارى نان خورد و با خواهش بر شتر او نشست تا خستگى بگيرد. مقدارى راه كه با يكديگر حركت كردند، يهودى ناگهان تازيانه بر شتر نواخت و فرار نمود. آتش پرست هر چند فرياد كرد: كه اى مرد من به تو احسان نمودم آيا اين جزاى احسان من است كه مرا در بيابان تنها بگذارى ، فايده اى نكرد. يهودى با فرياد مى گفت : قبلا مرام خود را به تو گفتم كه هر كس مخالف مرام من است او را هلاك كنم .
🌴آتش پرست رو به آسمان كرد و گفت : خدايا من به اين مرد نيكوئى كردم و او بدى نمود، داد مرا از او بستان .
🌴اين گفت و به راه خود ادامه داد. هنوز مقدارى راه را نپيموده بود كه ناگهان چشمش به شترش افتاد كه ايستاده و يهودى را بر زمين انداخته و تمام بدنش مجروح و ناله اش بلند است .
🌴خوشحال شد و شتر خود را گرفت و بر آن نشست و مى خواست حركت كند كه ناله يهودى بلند شد: اى مرد نيكوكار تو ميوه احسان را چشيدى و من پاداش بدى را ديدم ، اينك به عقيده خودت از راه احسان رومگردان و به من نيكى كن و مرا در اين بيابان رها مكن .
او بر يهودى رحم و شفقت نمود او را بر شتر خويش سوار كرد و به شهر رساند
کانال داستان و پند
☀️@Dastan1224👌