eitaa logo
داستان و پند اخبار فوری طب سنتی اسلامی فوتبال برتر استقلال پرسپولیس ورزش سه
8.8هزار دنبال‌کننده
6.3هزار عکس
3.7هزار ویدیو
66 فایل
|♥️بسم الله الرحمن الرحیم♥️. ﷺ جهت مشاوره @mohamad143418
مشاهده در ایتا
دانلود
📌اندازه شوخی 🔸مزاح کردن ائمه به اندازه بود؛ مثل نمک در غذا. مزاح‌هایی که ما می‌کنیم، نه مثل یک ذره نمک، بلکه مثل یک قاشق نمک است؛ آن هم نمک‌های درشت و نسابیده که مستقیم وارد دهان طرف می‌کنیم و بعد هم می‌گوییم که دهانش را ببندد و آن را قورت دهد. 🔹نمک اگر بیش از اندازه باشد می‌کشد و اگر کم و به اندازه باشد، غذا را خوشمزه می‌کند. خوش‌برخوردی و خوش‌اخلاقی تا حدّی که زندگی را خوش‌طعم کند، خوب است؛ اگر بیشتر شود ضایع می‌شود. 🔺کودکی را فرض کنید که غذای کم نمکی را اصلا نتوانسته بخورد. مادرش نمک را نشانش داده، و کمی از آن را داخل غذایش ریخته و آن غذا خوشمزه شده است. او با خود می‌گوید: «حالا که با ریختن مقدار کمی نمک، غذا اینقدر خوشمزه شد، دفعه دیگر برای اینکه خوشمزه‌تر شود، یک قوطی نمک در غذا می‌ریزم!» اما وقتی می‌خواهد آن را بخورد، می‌بیند اصلاً نمی‌شود خورد. ⚠مواظب باشید؛ بعضی چیزها کمش خوب است؛ اگر بیشتر شود، خوب نیست. ✍️ آیت‌الله حائری‌ شیرازی 📚کتاب تمثیلات/ج۱/ص۲۶ کانال داستان و پند ☀️@Dastan1224
🔴 یک شب را برای خدا بگذران... 🔹دزدی به خانه شیخی رفت و بسیار بگشت، اما چیزی نیافت که قابل دزدیدن باشد. 🔸خواست نومید بازگردد که ناگهان شیخ، او را صدا زد و گفت: ای جوان! سطل را بردار و از چاه، آب بکش و وضو بساز و به نماز مشغول شو تا اگر چیزی از راه رسید، به تو بدهم؛ مباد که تو از این خانه با دستان خالی بیرون روی! 🔹دزد جوان، آبی از چاه بیرون آورد، وضو ساخت و نماز خواند. 🔸روز شد، کسی در خانه شیخ را زد. داخل آمد و 150 دینار نزد شیخ گذاشت و گفت: این هدیه، به جناب شیخ است. 🔹شیخ رو به دزد کرد و گفت: دینارها را بردار و برو؛ این پاداش یک شبی است که در آن نماز خواندی. 🔸حال دزد، دگرگون شد و لرزه بر اندامش افتاد. 🔹گریان به شیخ نزدیک‌تر شد و گفت: تاکنون به راه خطا می‌رفتم. یک شب را برای خدا گذراندم و نماز خواندم، خداوند مرا این‌چنین اکرام کرد و بی‌نیاز ساخت. مرا بپذیر تا نزد تو باشم و راه ثواب را بیاموزم. 🔸کیسه زر را برگرداند و از مریدان شیخ گشت. کانال داستان و پند ☀️@Dastan1224
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
❣ اَلسَّلاَمُ عَلَي بَقِيَّهِ اللَّهِ فِي بِلاَدِهِ وَ حُجَّتِهِ عَلَي عِبَادِهِ الْمُنْتَهِي إلَيْهِ مَوَارِيثُ الأَْنْبِيَاءِ وَ لَدَيْهِ مَوْجُودٌ آثَارُ الأَْصْفِيَاءِ، اَلْمُؤْتَمَنِ عَلَي السِّرِّ وَ الْوَلِيِّ لِلْأَمْرِ 💎سلام بر باقي مانده خدا در كشورهايش و حجّت او بر بندگانش، آنكه ميراث پيامبران به او رسيده، و آثار برگزيدگان نزد او سپرده است. آن امين بر راز، و ولي امر. 📚فرازی از زیارت نامه حضرت مهدی(عج)
🔅 ✍ صداقت، تنها امتحانی‌ست که تقلب ندارد 🔹چهار دانشجو که به خودشان اعتماد کامل داشتند یک هفته قبل از امتحان پایان ترم به مسافرت رفتند و با دوستان خود در شهر دیگر به خوش‌گذرانی پرداختند. 🔸اما وقتی به شهر خود بازگشتند متوجه شدند که درمورد تاریخ امتحان اشتباه کرده‌اند و به‌جای سه‌شنبه، امتحان دوشنبه صبح بوده است. 🔹بنابراین تصمیم گرفتند با استاد صحبت کنند و علت جاماندن را برای او توضیح دهند. 🔸آن‌ها به استاد گفتند: ما به شهر دیگری رفته بودیم که در راه بازگشت لاستیک خودرویمان پنچر شد. و از آن جایی که زاپاس نداشتیم مدت زمانی طول کشید تا کسی را برای کمک بیابیم و به همین دلیل دوشنبه دیروقت به خانه رسیدیم. 🔹استاد پذیرفت که آن‌ها روز بعد امتحان بدهند. 🔸روز بعد استاد آن‌ها را برای امتحان به چهار اتاق جداگانه فرستاد و به هر یک ورقه امتحانی داد. 🔹آن‌ها به اولین سوال نگاه کردند که ۵ نمره داشت. سؤال خیلی آسان بود و به‌راحتی به آن پاسخ دادند. 🔸سپس ورق را برگرداندند تا به سؤالی که ۹۵ نمره داشت، پاسخ بدهند. 🔹سؤال این بود: کدام لاستیک پنچر شده بود؟!! کانال داستان و پند ☀️@Dastan1224
🌸سلمان وجوان خائف 🌸 ☘شیخ مفید از ابن ابی عمیر از حضرت صادق علیه السلام روایت می کند : سلمان در کوفه گذرش به بازار آهنگرها افتاد . جوانی را دید روی زمین افتاده و مردم گرد او حلقه زده اند . به سلمان گفتند : این بنده خدا غش کرده ، چیزی در گوشش بخوان شاید به هوش آید . 🌱 سلمان بالای سر جوان قرار گرفت ، تا جوان به هوش آمد ؛ گفت : ای سلمان ! اگر درباره من چیزی گفتند صحیح نیست ؛ من هنگامی که گذرم به این بازار افتاد و پتک زدن آهنگرها را دیدم از این آیه یاد کردم : « وَ لَهُمْ مَقٰامِعُ مِنْ حَدِیدٍ » حج : 21 « برای بدکاران گرزهایی از آهن است » . 🔥از ترس عذاب و عقاب حق عقلم پرید . سلمان گفت : تو را این ارزش هست که برادر من در راه خدا باشی . و به خاطر حلاوت محبتی که از او در قلب سلمان جلوه کرد رفیق و یار یکدیگر شدند ، تا جوان بیمار شد ؛ 🌱سلمان بالای سرش نشست در حالی که جوان در حال جان دادن بود ، سلمان گفت : ای ملک الموت ! با برادرم مدارا کن . پاسخ شنید : من نسبت به هر مؤمنی اهل مدارایم 📕امالی مفید : 136 ، المجلس الثالث عشر ، حدیث 4 ؛ بحار الانوار : 385/22 ، باب 11 ، حدیث 27 کانال داستان و پند ☀️@Dastan1224
چغندر تا پیاز الحمدلله 💎میگویند در روزگار قدیم مرد فقیری در دهی زندگی میکرد. یک روز مرد فقیر به همسرش گفت:((می خواهم هدیه ای برای پادشاه ببرم.شاید شاه در عوض چیزی شایسته شان ومقام خودش به من ببخشد و من آن را بفروشم و با پول آن زندگیمان عوض شود)) همسرش که چغندر دوست داشت،گفت:((برای پادشاه چغندر ببر!))اما مرد که پیاز دوست داشت،مخالفت کرد وگفت:((نه!پیاز بهتر است خاصیتش هم بیشتر است.))بااین انگیزه کیسه ای پیاز دستچین کرد و برای پادشاه برد. از بد حادثه،آن روز از روز های بد اخلاقی پادشاه بود و اصلا حوصله چیزی رانداشت. وقتی به او گفتند که مرد فقیری برایش یک کیسه پیاز هدیه آورده، عصبانی شد ودستور داد پیاز ها را یکی یکی بر سر مرد بیچاره بکوبند. مرد فقیر در زیر ضربات پی در پی پیازهایی که بر سرش می خورد، با صدای بلند میگفت:((چغندر تا پیاز، الحمدلله!!)) پادشاه که صدای مرد فقیر را می شنید ، تعجب کرد و جلو آمد و پرسید: این حرف چیست که مرتب فریاد می کنی؟ مرد فقیر با ناله گفت:شکر می کنم که به حرف همسرم اعتنا نکردم وچغندر با خود نیاوردم وگرنه الان دیگر زنده نبودم! شاه از این حرف مرد خندید وکیسهای زر به او بخشید تا زندگیش را سرو سامان دهد! واز آن پس عبارت پیاز تا چغندر شکر خدا در هنگامی که فردی به گرفتاری دچار شود که ممکن بود بدتر از آن هم باشد به کار میرود. کانال داستان و پند ☀️@Dastan1224
🍃✨🍃✨🍃✨🍃✨🍃 🔆دلخواه خود را 🌾واسطی گوید: «در کشتی نشسته بودم، کشتی شکست. من و همسرم بر تخته‌پاره‌ای از کشتی ماندیم و او کودکی زاییده بود. مرا صدا زد و گفت: 🌾من تشنه‌ام. گفتم: ای زن خودت که حال ما را می‌بینی. در همین حال صدای خفیفی را از بالای سرم شنیدم. سر خود را بالا کردم و مردی را دیدم که ظرفی از یاقوت سرخ همراه داشت و گفت: «این را بگیرید و بیاشامید.» ظرف را گرفتم و از آن نوشیدم؛ آبی بود خوشبوتر از مُشک، سردتر از برف و شیرین‌تر از عسل. 🌾گفتم: تو که هستی، خدا تو را بیامرزد؟ فرمود: «من بنده‌ی مولای توأم.» گفتم: به چه سبب به این مقام رسیدی؟ 🌾گفت: «دلخواه خود را برای خواسته مولایم ترک کردم، پس او مرا در خواسته‌ی خود نشاند.» سپس از نظرم ناپدید شد و دیگر او را ندیدم.» 📚بحرالمعارف، ج 2، ص 360 کانال داستان و پند ☀️@Dastan1224
📔 روزی ناصرالدین شاه در یک مجلس خصوصی به کریم شیره ای دلقک دربارش گفت کریم تو می دانی عذر بدتر از گناه یعنی چی ؟ کریم گفت : قربان این همه آدم فاضل و عالم اینجاست بنده ی ناچیز چه بگویم ؟ ده روزی از این ماجرا گذشت و روزی شاه در راهروی کاخ قدم میزد که یکمرتبه کریم از پشت ستونی بیرون پرید و انگشتی به ناصرالدین شاه زد و از پشت بغلش کرده و مشغول بوسیدنش کرد . خون به چشم شاه دوید و فریاد زد پدرسوخته چکار می کنی ؟ کریم دستپاچه گفت : ببخشید قبله عالم فکر کردم خانمتان میباشد . شاه گفت مردک عذر بدتر از گناه می آری ؟ کریم گفت قربان خواستم عذر بدتر از گناه را به شما نشان دهم . شاه موضوع یادش آمد و لبخندی زد و با پس گردنی کریم را مرخص کرد . کانال داستان و پند ☀️@Dastan1224
🤔🌱 🚦 و تلنگر؛ ✈ در پرواز فردی که خدا را قبول نداشت کنار دختر بچه ای نشسته بود ،،، ⚡رو به دختر بچه کرد که مشغول کتاب خواندن بود  و گفت: بیا با هم صحبت کنیم تا پرواز سریع تر بگذره موافقی؟ دختر بچه مکثی کرد و رو به غریبه گفت باشه خوبه ...در چه موردی؟ مرد گفت: چطوره راجع به  اینکه خدا وجود نداره یا بهشت ، جهنم و زندگی بعد از مرگ که وجود ندارند حرف بزنیم و لبخندی مسخره آمیز زد... ⚡ ☘ دختر بچه که داشت کتابش رو میخوند ، رو کرد به مرد و گفت: اینها میتونه موضوعات جالبی باشه ولی اول من از شما یه سوال می پرسم؛ یک اسب ، یک گاو و یک آهو یک چیز مشترک میخورن ، علف... اما آهو مدفوعش گلوله ای هست ، مدفوع گاو صاف مثل یک پتی واسب مدفوعش توده ای و چسبیده بهم ،،، 🤔🤔 فکر میکنی چرا؟؟!! 🦴 مرد آتئیست نگاهی به دختر باهوش کرد و گفت ، نمیدونم هیچ نظری ندارم. ☘ دختر در جواب گفت؛ تو جدا" فکر میکنی لیاقت پاسخگویی در مورد وجود خدا ، بهشت ، جهنم و زندگی پس از مرگ رو داری ، وقتی حتی در مورد مدفوع حیوانات هیچ اطلاعی نداری؟؟؟؟!!!!!! کانال داستان و پند ☀️@Dastan1224
✨﷽✨ ✍️ روزی با خودرو با یکی از دوستان به اطراف شهر رفتیم. برگشتنی دو نفر را هم که در راه مانده بودند سوار کردیم. با دوستم درمورد توکل به خدا آرام حرف می‌زدیم و می‌گفتم که اگر به خدا توکل کنیم هیچ مشکلی در زندگی نداریم و تمام بدبیاری‌های ما از گناهان‌مان است و... مطمئن بودم آن دو نفر هم حرف‌های ما را هرچند آرام حرف می‌زدیم ولی می‌شنیدند و شاید به خیال خودشان که از درون ما خبر نداشتند، گمان می‌کردند ما انسان‌های پاکی هستیم. بر خلاف انتظار دیدم در مسیر افسر راهنمایی ایستاده است و ما را دید کفگیرش بالا رفت. کنار زدم به ناگاه متوجه شدم هیچ‌یک از مدارکم همراه من نیست. وحشتناک ناراحت شدم و در دلم گفتم: خدایا تو مرا خوب می‌شناسی که چه گنهکاری هستم ولی این دو نفر نمی‌شناسند، ما هم در راه از فضل تو گفتیم، این دو نفر ببینند من جریمه شدم، به صدق حرف‌های من شک خواهند کرد، و مطمئنم به کلام حق تو بدبین خواهند شد، مرا این‌جا مؤاخذه نکن تا در ایمان این دو نفر شک به‌خاطر ضعف من ایجاد شود. در این زمان بود که افسر گفت: مدارک. تا خواستم بگویم... در آن کنار تصادف عجیبی شد و افسر گفت: برو مسیر را باز کن.... 💠 نفس سردی کشیدم و داستان را به مسافران گفتم تا ایمان‌شان به خدا قوی‌تر شود. کانال داستان و پند ☀️@Dastan1224