❣#سلام_امام_زمانم❣
🌱هزار بار هم که
بهار بیاید کافی نیست!
🌱تویی...ربیع الأنام همان بهار
که قرار است تیشه ای باشد
برای شکستنِ انجماد دل هایی،
که سالهاست یخ زده اند!
به گمانم حلول تو،نزدیک است!
#اللهمعجللولیکالفرج💚
🔅 #پندانه
✍ از «بیامکانی» بهعنوان نقطه قوت استفاده کن
🔹کودکی 10ساله که دست چپش در یک حادثه رانندگی از بازو قطع شده بود، برای تعلیم فنون رزمی جودو به یک استاد سپرده شد.
🔸پدر کودک اصرار داشت استاد از فرزندش یک قهرمان جودو بسازد!
🔹استاد پذیرفت و به پدر کودک قول داد که یک سال بعد میتواند فرزندش را در مقام قهرمانی کل باشگاهها ببیند.
🔸در طول 6 ماه استاد فقط روی بدنسازی کودک کار کرد و در عوض این 6 ماه حتی یک فن جودو را به او تعلیم نداد.
🔹بعد از 6 ماه خبر رسید که یک ماه بعد، مسابقات محلی در شهر برگزار میشود.
🔸استاد به کودک فقط یک فن آموزش داد و تا زمان برگزاری مسابقات فقط روی آن تک فن کار کرد.
🔹سرانجام مسابقات انجام شد و کودک توانست در میان اعجاب همگان، با آن تک فن همه حریفان خود را شکست دهد!
🔸سه ماه بعد کودک توانست در مسابقات بین باشگاهها نیز با استفاده از همان تک فن برنده شود و سال بعد نیز در مسابقات کشوری، آن کودک یکدست موفق شد تمام حریفان را زمین بزند و بهعنوان قهرمان سراسری انتخاب شود.
🔹وقتی مسابقات به پایان رسید، در راه بازگشت به منزل، کودک از استاد راز پیروزیاش را پرسید.
🔸استاد گفت:
دلیل پیروزی تو این بود؛ اول اینکه به همان یک فن بهخوبی مسلط بودی؛ دوم، تنها امیدت همان یک فن بود و سوم اینکه تنها راه شناختهشده برای مقابله با این فن، گرفتن دست چپ حریف بود که تو نداشتی!
🔹یاد بگیر که در زندگی از نقاط ضعف خود بهعنوان نقاط قوتت استفاده کنی و به دید فرصت به آنها نگاه کنی.
🔸راز موفقیت در زندگی داشتن امکانات نیست، بلکه استفاده از «بیامکانی» بهعنوان نقطه قوت است.
کانال داستان و پند
☀️@Dastan1224
🍂🍁🍂🍁🍂🍁🍂🍁🍂🍁
#داستان_آموزنده
🔆علی علیه السّلام بر سینهی عمرو
💥عمربن عبدود شجاعی بود که با هزار سوار و مرد جنگی برابری میکرد. در جنگ احزاب مبارز طلبید، هیچکس از مسلمین جرأت مبارزه با او را نداشت. تا اینکه حضرت علی علیهالسلام خدمت پیامبر صلّی الله علیه و آله و سلّم آمد و اجازهی مبارزه با او را پیشنهاد کرد.
پیامبر صلّی الله علیه و آله و سلّم فرمودند: «این عمرو بن عبدود است.»
💥حضرت عرض کرد: «من هم علی بن ابیطالبم.» و بهطرف میدان حرکت کرد و مقابل عمرو ایستاد. بعد از مبارزهی حسّاس، عاقبت علی علیهالسلام عمرو را به زمین انداخت. برو روی سینهی او نشست.
💥صدای فریاد مسلمین بلند شد و پیوسته به پیامبر صلّی الله علیه و آله و سلّم میگفتند: «یا رسولالله صلّی الله علیه و آله و سلّم بفرمایید علی علیهالسلام در کشتن عمرو تعجیل نماید.»
💥پیامبر صلّی الله علیه و آله و سلّم میفرمود: «او را به خود واگذارید، او در کارش داناتر از دیگران است.»
💥هنگامی که سر عمرو را حضرت جدا نمود، خدمت پیامبر صلّی الله علیه و آله و سلّم آورد، پیامبر صلّی الله علیه و آله و سلّم فرمود: «یا علی علیهالسلام چه شد که در جدا کردن سر عمرو توقف نمودی؟»
💥عرض کرد: «یا رسولالله صلّی الله علیه و آله و سلّم موقعی که او را بر زمین انداختم، مرا ناسزا گفت. من غضبناک شدم، ترسیدم اگر در حال خشم او را بکشم، این عمل از من بهواسطهی تسلّی خاطر و تشفّی نفس صادر شود؛ ایستادم تا خشمم فرونشست، آنگاه از برای رضای خدا و در راه فرمانبرداری او سرش را از تن جدا کردم.»
💥آری برای این اخلاص و مبارزهی با ارزش، پیامبر صلّی الله علیه و آله و سلّم فرمود: «شمشیر علی علیهالسلام در روز جنگ خندق، با ارزشتر از عبادت جن و انس است.»
📚پند تاریخ، ج 5، ص 199 -انوار النعمانیه، عین الحیوه
کانال داستان و پند
☀️@Dastan1224
✨﷽✨
⚜حکایتهای پندآموز⚜
📜كرامتي از امام رضا (ع)📜
✍عصر حضرت رضا (ع) بود، حسين بن عمر مي گويد: من قبلا در مذهب واقفي بودم يعني معتقد بودم كه امام كاظم (ع) زنده است و امام قائم (ع) مي باشد و بعد از او ديگر امامي نيست. در همان زمان به حضرت رضا (ع) رسيدم، قبلا پدرم از پدر او امام كاظم هفت مسأله پرسيده بود كه امام كاظم شش مسأله را جواب داده بود و به هفتمين مسأله جواب نداده بود، من با خودم گفتم: به خدا همان هفت مسأله را بايد از حضرت رضا (ع) بپرسم، اگر پاسخ گفت، دلالت بر صدق امامتش مي كند.
من مسائل را از امام رضا (ع) پرسيدم، آن حضرت نيز جواب شش سؤال را همانند جواب پدرش بدون كم و كاست داد، ولي از جواب سؤال هفتم، خودداري كرد، هفتمين سؤال اين بود كه پدرم به پدر حضرت رضا (ع) گفته بود: من در روز قيامت در پيشگاه خدا شكايت و احتجاج مي كنم كه تو مي گويي برادر بزرگت عبدالله افطح امام نيست.
آن حضرت دستش را بر گردنش نهاد و فرمود: آري در قيامت در پيشگاه خدا در اين مورد بر ضد من احتجاج كن، هر گناهي داشت آن را به گردن مي گيرم.
هنگامي كه با حضرت رضا (ع) خداحافظي كردم، آن حضرت به من فرمود: هر كس كه شيعه ما است هنگام بلا و بيماري، صبر و استقامت كند، پاداش هزار شهيد براي او نوشته مي شود.
من با خود گفتم، يعني چه؟
سخني درباره بيماري و بلا در ميان نبود تا آن حضرت چنين بفرمايد، ولي وقتي كه رفتم در بين راه به بيماري عرق المديني مبتلا شدم، يعني ريشه اي در پاي من بيرون آمد، درد شديد اين بيماري، بسيار طاقت فرسا بود،
سال بعد در سفر حج، به حضور امام رضا (ع) رسيدم و جريان را گفتم، هنوز اندكي از درد پا باقي مانده بود، به حضرت رضا (ع) عرض كردم: (قربانت گردم، دعاي دفع بلا بخوانيد) من پايم را دراز كردم، فرمود: اين پايت باكي ندارد، پاي سالمت را نشان من بده. من پاي ديگرم را به حضرت نشان دادم، آن بزرگوار دعاي تعويذ خواند، وقتي بيرون رفتم، طولي نكشيد كه آن ريشه بيرون آمد و دردش اندك گرديد.
📚 داستانهای اصول کافی
کانال داستان و پند
☀️@Dastan1224
*دکتر الهی قمشه ای*
💎 وقتی از آستانه پنجاه سالگیم گذشت فهمیدم هر چه زیستم *اشتباه بود* !
📒 هر چه برایم با ارزش بود کم *ارزش* شد .
📘 حالا می فهمم چیزی بالاتر از *سلامتی*، چیزی بهتر از لحظه حال ، با اهمیتتر از *شادی* نیست .
حالا می فهمم دستاوردهایم معادل چیزهایی که در مسیر به دست آوردن همان دست آوردها از دست دادم ، نیستند .
📙 حالا می فهمم *استرس، تشویش ، دلهره، ترس از آزمون کنکور و استخدام، اضطراب سربازی، ترس از آینده ، وحشت از عقب ماندن ، دلهره تنهایی ، نگرانی از غربت، غصه های عصر جمعه ، اول مهر ، 14 فروردین ، بیکاری* و . . . .
هرگز نه *ماندگار* بودند و نه ارزش لحظه های هدر رفته ام را داشتند .
📔 حالا می فهمم یک کبد سالم چند برابر لیسانسم *ارزشمند* است .
کلیه هایم از تمامی کارهایم ، دیسک کمرم از متراژ خانه ، تراکم استخوانم از غروب های جمعه ، روحم از تمام نگرانیهایم ، زمانم از همه ناشناختههای آینده های نیامده ام ،
شادیم از تمام لحظه های عبوسم ،
امیدم از همه یاس هایم ، با ارزش تر بودند .
📕 حالا می فهمم چقدر موهایم قیمتی بودند
و چقدر یک ثانیه بیشتر کنار فرزندم زنده بمانم ارزش تمام شغل های دنیا را دارد .
📗 هیچگاه به دنبال *خبرهای بد و حرفهای اعصاب خُردی* نباشید . چون تمامی ندارد .
*دنبال شادی باشید* .
_*بگذارید ذهنتان نفس بکشد*
کانال داستان و پند
☀️@Dastan1224
🌷🌷🌷
#داستانک
🌻🍃روزی پادشاهی ولخرج هنگام عبور از سرزمینی با دو دوست جوان ملاقات كرد.
این دو دوست بینوا كه تا آن زمان با گدایی امرار معاش میكردند، همچون دو روی یك سكه جدانشدنی به نظر میرسیدند.
🌻🍃پادشاه كه آن روز سرحال بود، خواست به آنها عنایتی كند. پس به هر كدام پیشنهاد كرد آرزویی كنند.
🌻🍃ابتدا خطاب به دوست كوچكتر گفت: به من بگو چه میخواهی قول میدهم خواستهات را برآورده كنم.اما باید بدانی من در قبال هر لطفی كه به تو بكنم، دو برابر آن را به دوستت خواهم كرد!
🌻🍃دوست كوچكتر پس از كمی فكر با لبخندی به او پاسخ داد: «یك چشم مرا از حدقه بیرون بیاور..!»
🌻🍃حسادت اولین درس شیطان
به انسان احمق است!
کانال داستان و پند
☀️@Dastan1224
بــه ایــن نیت کــه جناب صمصــام فرزنــدامیرالمؤمنین اســت،مبلغی را نذرشــان کرد. حاجتش که برآورده شد مقداری پول برداشت و از مغازه بیرون آمد. بین راه با خودش گفت:دادن این مبلغ کم جالب نیست.
خوب است بعد که دوباره نذر کردم پول ها را یکجا بیاورم.برگشت. فردا، یکی از همسایه های مغازه آمد و گفت:جناب صمصام آن طرف خیابان منتظر شماست.
وقتی نگاه کرد،دید سید بادست اشاره میکنند که بیا.
بعد از ســلام وعلیک،آقا گفت:چقدر میخواهی بدهی؟ چرا خجالت میکشی؟ نذر امیرالمؤمنین که زیاد و کم ندارد. هرچه نذر داری یاعلی مدد.اصل این است که رفع بال کنی.«
#صمصام
کانال داستان و پند
☀️@Dastan1224
_موضوع داستان: پندانه_
پسر جوانی بیمار شد. اشتهای او کور شد و از خوردن هر چیزی معدهاش او را معذور داشت. حکیم به او عسل تجویز کرد.
جوان میترسید باز از خوردن عسل دچار دلپیچه شود لذا نمیخورد. حکیم گفت: بخور و نترس که من کنار تو هستم. جوان خورد و بدون هیچ دردی معدهاش عسل را پذیرفت.
حکیم گفت: میدانی چرا عسل را معده تو قبول کرد و پس نزد و زود هضم شد؟
جوان گفت: نمیدانم.
حکیم گفت: عسل تنها خوراکی در جهان طبیعت است که قبل از هضم کردن تو، یکبار در معده زنبور هضم شده است.
پس بدان که عسل غذای معده توست و سخن غذای روح توست. و اگر میخواهی حرف تو را بپذیرند و پس نزنند و زود هضم شود، سعی کن قبل سخن گفتن، سخنان خود را مانند زنبور که عسل را در معدهاش هضم میکند، تو نیز در مغزت سبک سنگین و هضم کن سپس بر زبان بیاور!
کانال داستان و پند
☀️@Dastan1224
{💕🌱}
کلید خانه
مردی برای پسر و عروسش خانهای خرید. پسرش در شرڪت پدر، مدیر فروش بود و رییس زنان و دختران زیادی بود ڪه با آنها تعامل داشت.
پدر بعد از خرید خانه، وقتی ڪلید خانه را به پسرش داد از او خواست، هرگز از روی این ڪلید، ڪلید دوم نسازد. و پسر پذیرفت.
روزی در شرڪت، پدر ڪلید را از جیب پسرش برداشت. وقتے پسر متوجه نبود، پسردر شرڪت سراسیمه به دنبال ڪلید میگشت.
پدر به پسر گفت:
قلب تو مانند جیب توست و چنان چه در جیب خود بیش از یڪ ڪلید از خانهات نداری، باید در قلب خودت نیز بیش از محبت یڪ زن قرار ندهی.
همسرت مانند ڪلید خانهات، نباید بیشتر از یڪی باشد. همانطور ڪه وقتی نمونه دیگری از ڪلید خانهات نداشتی، خیلے مواظب آن بودی تا گم نشود، بدان همسرت نیز نمونه دیگری ندارد، مواظب باش محبت او را گم نڪنی.
اگر عاشق زن دیگری شوی، انگار یدڪی دومی از ڪلید خانه داری و زیاد مراقب ڪلید خانهات نخواهے بود.
کانال داستان و پند
☀️@Dastan1224
🔆 #پندانه
✍ دریاب کزین جهان گذر خواهد بود
🔹عارفی از بازاری عبور میکرد که دید پیرمردی با کارگرِ باربری بر سر یک درهم جنگ میکند و با شلاق بدهی خود را از او میخواهد.
🔸جمعی آن صحنه را نگاه میکردند. عارف شلاق از دست پیرمرد گرفت و بدهی جوان را در دستش گذاشت.
🔹سپس گفت:
ای پیرمرد! بر خود چقدر عمر میبینی که چنین در سن پیری به دنبال درهم و دیناری؟!
🔸به خدا قسم من میترسم ذکر «لا إله إلّا الله» را بر زبان بیاورم و نمیگویم. چون ترس دارم «لا إله» را بگویم و بقیه را اجل امانم ندهد تا بر زبان آورم و کافر بمیرم.
🔹من به اندازۀ فاصله «لا إله» تا «إلّا الله» گفتن که چشم برهمزدنی زمان لازم دارد، بر خود عمری نمیبینم.
🔸در این بین، جوانی چون این سخن شنید بیهوش شد و افتاد و جان داد.
🔹عارف گفت:
ای پیرمرد برو و در کسب دنیای خود مشغول باش، آن کس که باید پند مرا میگرفت، گرفت.
کانال داستان و پند
☀️@Dastan1224
📚 #داستانی_از_مثنوی_معنوی
👈 كشتیرانی مگس
🌴مگسی بر پرِكاهی نشست كه آن پركاه بر ادرار خری روان بود. مگس مغرورانه بر ادرار خر كشتی میراند و میگفت: من علم دریانوردی و كشتیرانی خواندهام. در این كار بسیار تفكر كردهام. ببینید این دریا و این كشتی را و مرا كه چگونه كشتی میرانم.
🌴او در ذهن كوچك خود بر سر دریا كشتی میراند آن ادرار، دریای بیساحل به نظرش میآمد و آن برگ كاه كشتی بزرگ, زیرا آگاهی و بینش او اندك بود.
👌جهان هر كس به اندازه ذهن و بینش اوست. آدمِ مغرور و كج اندیش مانند این مگس است. و ذهنش به اندازه درك ادرار الاغ و برگ كاه.
کانال داستان و پند
☀️@Dastan1224
📚#حکایت
🌴شاه عباس از وزیر خود پرسید: "امسال اوضاع اقتصادی كشور چگونه است؟" وزیر گفت:"الحمدالله به گونه ای است كه تمام پینه دوزان توانستند به زیارت كعبه روند!"
🌴شاه عباس گفت:"نادان! اگر اوضاع مالی مردم خوب بود می بایست كفاشان به مكه می رفتند نه پینه دوزان، چون مردم نمی توانند كفش بخرند ناچار به تعمیرش می پردازند، بررسی كن و علت آن را پیدا نما تا كار را اصلاح كنیم."
کانال داستان و پند
☀️@Dastan1224