#امام_رضا #زیارت
🔻 یکی از دوستان میگفت: «من در جوانی از دولتآباد اصفهان به سمت مشهد و زیارت حضرت رضا علیه السلام راه افتادم و در راه در شهرهای مختلف کار میکردم تا بتوانم خرج سفر خود را تامین کنم».
🔸 قبلا گاهی مردم هزینههای لازم برای خرج زیارت را از راه کار کردن در مسیر به دست میآوردند. شما نگاه کنید که اینگونه سفرهای زیارتی با پای پیاده و تحمل سختیها چقدر کمکم حسّ طلب را در فرد احیا میکند!؟
🔹 بهرهی کسی که اینگونه به زیارت آقا علیبنموسیالرضا (علیهالسلام) مشرف میشود، چقدر خواهد بود! تا کسی که در هواپیما بنشیند و دو ساعت بعد در مشهد پیاده شود؟
🔸 اینکه برای خیلی افراد در موقع زیارت هیچ آمادگی و حس حضور به دست نمیآید، برای همین است که ما هزینهی لازم را پرداخت نمیکنیم و آماده این سفر نیستیم.
🔹 آمادگی برای هر کاری یک اندازه و حدی دارد؛ اگر ما این مسافت و مسیر را پیاده برویم، بهرههای خودمان بیشتر خواهد شد. منظور از پیاده روی یعنی سختیهای لازم برای این ملاقات را بکشیم تا پاک و آماده شویم.
🔸 هر چه که انسان در مسیر ملاقات، سختی تحمل کند، ملاقات بهتری برایش خواهد بود. بیهوده نیست که ما وقتی به آنجا میرویم و میخواهیم به حرم وارد شویم، حس حضور و تهیأ و آمادگی نداریم و اصلاً احساس اِذن دادن از طرف امام نمیکنیم و نمیدانیم به ما اذن دادند یا ندادند؟
حجتالاسلام والمسلمین حاج شیخ جعفر ناصری
کانال داستان و پند
☀️@Dastan1224
❇️ عنایات امام رضا علیه السّلام به زائران خود
آیت الله بهجت (ره):
▫️ دیده و شنیده شده است که اشخاصی در مشاهد مشرّفه به امامی که صاحب ضریح است سلام کرده و جواب سلام را شنیده اند. شخصی گفته است:
🔸 هر وقت برای زیارت حضرت امام رضا علیه السّلام به مشهد مشرّف میشوم (شاید در هر سال یک زیارت بیشتر نمیکرده است.) در هر بار در زیارت اول، با وجود ازدحام جمعیّت، تا ضریح راه برایم باز میشود، به ضریح نزدیک میشوم و زیارت میکنم، و حضرت رضا علیه السّلام خرجی راه و حتّی مقداری پول برای خرید سوغات را نیز به من میدهند.
▫️ در خانه ای که ما (حضرت استاد مدّظلّه) در مشهد بودیم نیز علویّه ای بود که میگفت:
🔹 هر وقت که برای زیارت به حرم میروم، برای من هم راه به سوی استلام (بوسیدن ضریح و دست کشیدن بر آن.) ضریح باز میشود.
⬅️ در محضر بهجت، جلد اول صفحه ی ۱۰۲
کانال داستان و پند
☀️@Dastan1224
20.43M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🎥 داستان زن ازغدی که در حرم امام رضا علیهالسلام از دست امام رضا پول می گرفت!
نقل استاد عالی از مقام معظم رهبری
#امام_رضا #دهه_کرامت
کانال داستان و پند
☀️@Dastan1224
✍پادشاهی را وزیر عاقلی بود از وزارت دست برداشت پادشاه از دیگر وزیران پرسید وزیر عاقل کجاست؟
گفتند از وزارت دست برداشته و به عبادت خدا مشغول است
پادشاه نزد وزیر رفت و از او پرسید
از من چه خطا دیده ای که وزارت را ترک کرده ای؟
گفت از پنج سبب:
اول: آنکه تو نشسته می بودی و من به حضور تو ایستاده می ماندم
اکنون بندگی خدایی می کنم که مرا در وقت نماز حکم به نشستن می کند
دوم: آنکه طعام می خوردی و من نگاه می کردم
اکنون رزاقی پیدا کرده ام که او نمی خورد و مرا می خوراند
سوم: آنکه تو خواب می کردی و من پاسبانی می کردم
اکنون خدای چنان است که هرگز نمی خوابد و مرا پاسبانی می کند
چهارم: آنکه می ترسیدم اگر تو بمیری مرا از دشمنان آسیب برسد
اکنون خدای من چنان است که هرگز نخواهد مرد و مرا از دشمنان آسیب نخواهد رسید
پنجم: آنکه می ترسیدم اگر گناهی از من سر زند عفو نکنی
اکنون خدای من چنان رحیم است که هر روز صد #گناه می کنم و او می بخشاید
کانال داستان و پند
☀️@Dastan1224
❣#سلام_امام_زمانم❣
🌱هزار بار هم که
بهار بیاید کافی نیست!
🌱تویی...ربیع الأنام همان بهار
که قرار است تیشه ای باشد
برای شکستنِ انجماد دل هایی،
که سالهاست یخ زده اند!
به گمانم حلول تو،نزدیک است!
#اللهمعجللولیکالفرج💚
🔅 #پندانه
✍ از «بیامکانی» بهعنوان نقطه قوت استفاده کن
🔹کودکی 10ساله که دست چپش در یک حادثه رانندگی از بازو قطع شده بود، برای تعلیم فنون رزمی جودو به یک استاد سپرده شد.
🔸پدر کودک اصرار داشت استاد از فرزندش یک قهرمان جودو بسازد!
🔹استاد پذیرفت و به پدر کودک قول داد که یک سال بعد میتواند فرزندش را در مقام قهرمانی کل باشگاهها ببیند.
🔸در طول 6 ماه استاد فقط روی بدنسازی کودک کار کرد و در عوض این 6 ماه حتی یک فن جودو را به او تعلیم نداد.
🔹بعد از 6 ماه خبر رسید که یک ماه بعد، مسابقات محلی در شهر برگزار میشود.
🔸استاد به کودک فقط یک فن آموزش داد و تا زمان برگزاری مسابقات فقط روی آن تک فن کار کرد.
🔹سرانجام مسابقات انجام شد و کودک توانست در میان اعجاب همگان، با آن تک فن همه حریفان خود را شکست دهد!
🔸سه ماه بعد کودک توانست در مسابقات بین باشگاهها نیز با استفاده از همان تک فن برنده شود و سال بعد نیز در مسابقات کشوری، آن کودک یکدست موفق شد تمام حریفان را زمین بزند و بهعنوان قهرمان سراسری انتخاب شود.
🔹وقتی مسابقات به پایان رسید، در راه بازگشت به منزل، کودک از استاد راز پیروزیاش را پرسید.
🔸استاد گفت:
دلیل پیروزی تو این بود؛ اول اینکه به همان یک فن بهخوبی مسلط بودی؛ دوم، تنها امیدت همان یک فن بود و سوم اینکه تنها راه شناختهشده برای مقابله با این فن، گرفتن دست چپ حریف بود که تو نداشتی!
🔹یاد بگیر که در زندگی از نقاط ضعف خود بهعنوان نقاط قوتت استفاده کنی و به دید فرصت به آنها نگاه کنی.
🔸راز موفقیت در زندگی داشتن امکانات نیست، بلکه استفاده از «بیامکانی» بهعنوان نقطه قوت است.
کانال داستان و پند
☀️@Dastan1224
🍂🍁🍂🍁🍂🍁🍂🍁🍂🍁
#داستان_آموزنده
🔆علی علیه السّلام بر سینهی عمرو
💥عمربن عبدود شجاعی بود که با هزار سوار و مرد جنگی برابری میکرد. در جنگ احزاب مبارز طلبید، هیچکس از مسلمین جرأت مبارزه با او را نداشت. تا اینکه حضرت علی علیهالسلام خدمت پیامبر صلّی الله علیه و آله و سلّم آمد و اجازهی مبارزه با او را پیشنهاد کرد.
پیامبر صلّی الله علیه و آله و سلّم فرمودند: «این عمرو بن عبدود است.»
💥حضرت عرض کرد: «من هم علی بن ابیطالبم.» و بهطرف میدان حرکت کرد و مقابل عمرو ایستاد. بعد از مبارزهی حسّاس، عاقبت علی علیهالسلام عمرو را به زمین انداخت. برو روی سینهی او نشست.
💥صدای فریاد مسلمین بلند شد و پیوسته به پیامبر صلّی الله علیه و آله و سلّم میگفتند: «یا رسولالله صلّی الله علیه و آله و سلّم بفرمایید علی علیهالسلام در کشتن عمرو تعجیل نماید.»
💥پیامبر صلّی الله علیه و آله و سلّم میفرمود: «او را به خود واگذارید، او در کارش داناتر از دیگران است.»
💥هنگامی که سر عمرو را حضرت جدا نمود، خدمت پیامبر صلّی الله علیه و آله و سلّم آورد، پیامبر صلّی الله علیه و آله و سلّم فرمود: «یا علی علیهالسلام چه شد که در جدا کردن سر عمرو توقف نمودی؟»
💥عرض کرد: «یا رسولالله صلّی الله علیه و آله و سلّم موقعی که او را بر زمین انداختم، مرا ناسزا گفت. من غضبناک شدم، ترسیدم اگر در حال خشم او را بکشم، این عمل از من بهواسطهی تسلّی خاطر و تشفّی نفس صادر شود؛ ایستادم تا خشمم فرونشست، آنگاه از برای رضای خدا و در راه فرمانبرداری او سرش را از تن جدا کردم.»
💥آری برای این اخلاص و مبارزهی با ارزش، پیامبر صلّی الله علیه و آله و سلّم فرمود: «شمشیر علی علیهالسلام در روز جنگ خندق، با ارزشتر از عبادت جن و انس است.»
📚پند تاریخ، ج 5، ص 199 -انوار النعمانیه، عین الحیوه
کانال داستان و پند
☀️@Dastan1224
✨﷽✨
⚜حکایتهای پندآموز⚜
📜كرامتي از امام رضا (ع)📜
✍عصر حضرت رضا (ع) بود، حسين بن عمر مي گويد: من قبلا در مذهب واقفي بودم يعني معتقد بودم كه امام كاظم (ع) زنده است و امام قائم (ع) مي باشد و بعد از او ديگر امامي نيست. در همان زمان به حضرت رضا (ع) رسيدم، قبلا پدرم از پدر او امام كاظم هفت مسأله پرسيده بود كه امام كاظم شش مسأله را جواب داده بود و به هفتمين مسأله جواب نداده بود، من با خودم گفتم: به خدا همان هفت مسأله را بايد از حضرت رضا (ع) بپرسم، اگر پاسخ گفت، دلالت بر صدق امامتش مي كند.
من مسائل را از امام رضا (ع) پرسيدم، آن حضرت نيز جواب شش سؤال را همانند جواب پدرش بدون كم و كاست داد، ولي از جواب سؤال هفتم، خودداري كرد، هفتمين سؤال اين بود كه پدرم به پدر حضرت رضا (ع) گفته بود: من در روز قيامت در پيشگاه خدا شكايت و احتجاج مي كنم كه تو مي گويي برادر بزرگت عبدالله افطح امام نيست.
آن حضرت دستش را بر گردنش نهاد و فرمود: آري در قيامت در پيشگاه خدا در اين مورد بر ضد من احتجاج كن، هر گناهي داشت آن را به گردن مي گيرم.
هنگامي كه با حضرت رضا (ع) خداحافظي كردم، آن حضرت به من فرمود: هر كس كه شيعه ما است هنگام بلا و بيماري، صبر و استقامت كند، پاداش هزار شهيد براي او نوشته مي شود.
من با خود گفتم، يعني چه؟
سخني درباره بيماري و بلا در ميان نبود تا آن حضرت چنين بفرمايد، ولي وقتي كه رفتم در بين راه به بيماري عرق المديني مبتلا شدم، يعني ريشه اي در پاي من بيرون آمد، درد شديد اين بيماري، بسيار طاقت فرسا بود،
سال بعد در سفر حج، به حضور امام رضا (ع) رسيدم و جريان را گفتم، هنوز اندكي از درد پا باقي مانده بود، به حضرت رضا (ع) عرض كردم: (قربانت گردم، دعاي دفع بلا بخوانيد) من پايم را دراز كردم، فرمود: اين پايت باكي ندارد، پاي سالمت را نشان من بده. من پاي ديگرم را به حضرت نشان دادم، آن بزرگوار دعاي تعويذ خواند، وقتي بيرون رفتم، طولي نكشيد كه آن ريشه بيرون آمد و دردش اندك گرديد.
📚 داستانهای اصول کافی
کانال داستان و پند
☀️@Dastan1224
*دکتر الهی قمشه ای*
💎 وقتی از آستانه پنجاه سالگیم گذشت فهمیدم هر چه زیستم *اشتباه بود* !
📒 هر چه برایم با ارزش بود کم *ارزش* شد .
📘 حالا می فهمم چیزی بالاتر از *سلامتی*، چیزی بهتر از لحظه حال ، با اهمیتتر از *شادی* نیست .
حالا می فهمم دستاوردهایم معادل چیزهایی که در مسیر به دست آوردن همان دست آوردها از دست دادم ، نیستند .
📙 حالا می فهمم *استرس، تشویش ، دلهره، ترس از آزمون کنکور و استخدام، اضطراب سربازی، ترس از آینده ، وحشت از عقب ماندن ، دلهره تنهایی ، نگرانی از غربت، غصه های عصر جمعه ، اول مهر ، 14 فروردین ، بیکاری* و . . . .
هرگز نه *ماندگار* بودند و نه ارزش لحظه های هدر رفته ام را داشتند .
📔 حالا می فهمم یک کبد سالم چند برابر لیسانسم *ارزشمند* است .
کلیه هایم از تمامی کارهایم ، دیسک کمرم از متراژ خانه ، تراکم استخوانم از غروب های جمعه ، روحم از تمام نگرانیهایم ، زمانم از همه ناشناختههای آینده های نیامده ام ،
شادیم از تمام لحظه های عبوسم ،
امیدم از همه یاس هایم ، با ارزش تر بودند .
📕 حالا می فهمم چقدر موهایم قیمتی بودند
و چقدر یک ثانیه بیشتر کنار فرزندم زنده بمانم ارزش تمام شغل های دنیا را دارد .
📗 هیچگاه به دنبال *خبرهای بد و حرفهای اعصاب خُردی* نباشید . چون تمامی ندارد .
*دنبال شادی باشید* .
_*بگذارید ذهنتان نفس بکشد*
کانال داستان و پند
☀️@Dastan1224
🌷🌷🌷
#داستانک
🌻🍃روزی پادشاهی ولخرج هنگام عبور از سرزمینی با دو دوست جوان ملاقات كرد.
این دو دوست بینوا كه تا آن زمان با گدایی امرار معاش میكردند، همچون دو روی یك سكه جدانشدنی به نظر میرسیدند.
🌻🍃پادشاه كه آن روز سرحال بود، خواست به آنها عنایتی كند. پس به هر كدام پیشنهاد كرد آرزویی كنند.
🌻🍃ابتدا خطاب به دوست كوچكتر گفت: به من بگو چه میخواهی قول میدهم خواستهات را برآورده كنم.اما باید بدانی من در قبال هر لطفی كه به تو بكنم، دو برابر آن را به دوستت خواهم كرد!
🌻🍃دوست كوچكتر پس از كمی فكر با لبخندی به او پاسخ داد: «یك چشم مرا از حدقه بیرون بیاور..!»
🌻🍃حسادت اولین درس شیطان
به انسان احمق است!
کانال داستان و پند
☀️@Dastan1224
بــه ایــن نیت کــه جناب صمصــام فرزنــدامیرالمؤمنین اســت،مبلغی را نذرشــان کرد. حاجتش که برآورده شد مقداری پول برداشت و از مغازه بیرون آمد. بین راه با خودش گفت:دادن این مبلغ کم جالب نیست.
خوب است بعد که دوباره نذر کردم پول ها را یکجا بیاورم.برگشت. فردا، یکی از همسایه های مغازه آمد و گفت:جناب صمصام آن طرف خیابان منتظر شماست.
وقتی نگاه کرد،دید سید بادست اشاره میکنند که بیا.
بعد از ســلام وعلیک،آقا گفت:چقدر میخواهی بدهی؟ چرا خجالت میکشی؟ نذر امیرالمؤمنین که زیاد و کم ندارد. هرچه نذر داری یاعلی مدد.اصل این است که رفع بال کنی.«
#صمصام
کانال داستان و پند
☀️@Dastan1224
_موضوع داستان: پندانه_
پسر جوانی بیمار شد. اشتهای او کور شد و از خوردن هر چیزی معدهاش او را معذور داشت. حکیم به او عسل تجویز کرد.
جوان میترسید باز از خوردن عسل دچار دلپیچه شود لذا نمیخورد. حکیم گفت: بخور و نترس که من کنار تو هستم. جوان خورد و بدون هیچ دردی معدهاش عسل را پذیرفت.
حکیم گفت: میدانی چرا عسل را معده تو قبول کرد و پس نزد و زود هضم شد؟
جوان گفت: نمیدانم.
حکیم گفت: عسل تنها خوراکی در جهان طبیعت است که قبل از هضم کردن تو، یکبار در معده زنبور هضم شده است.
پس بدان که عسل غذای معده توست و سخن غذای روح توست. و اگر میخواهی حرف تو را بپذیرند و پس نزنند و زود هضم شود، سعی کن قبل سخن گفتن، سخنان خود را مانند زنبور که عسل را در معدهاش هضم میکند، تو نیز در مغزت سبک سنگین و هضم کن سپس بر زبان بیاور!
کانال داستان و پند
☀️@Dastan1224
{💕🌱}
کلید خانه
مردی برای پسر و عروسش خانهای خرید. پسرش در شرڪت پدر، مدیر فروش بود و رییس زنان و دختران زیادی بود ڪه با آنها تعامل داشت.
پدر بعد از خرید خانه، وقتی ڪلید خانه را به پسرش داد از او خواست، هرگز از روی این ڪلید، ڪلید دوم نسازد. و پسر پذیرفت.
روزی در شرڪت، پدر ڪلید را از جیب پسرش برداشت. وقتے پسر متوجه نبود، پسردر شرڪت سراسیمه به دنبال ڪلید میگشت.
پدر به پسر گفت:
قلب تو مانند جیب توست و چنان چه در جیب خود بیش از یڪ ڪلید از خانهات نداری، باید در قلب خودت نیز بیش از محبت یڪ زن قرار ندهی.
همسرت مانند ڪلید خانهات، نباید بیشتر از یڪی باشد. همانطور ڪه وقتی نمونه دیگری از ڪلید خانهات نداشتی، خیلے مواظب آن بودی تا گم نشود، بدان همسرت نیز نمونه دیگری ندارد، مواظب باش محبت او را گم نڪنی.
اگر عاشق زن دیگری شوی، انگار یدڪی دومی از ڪلید خانه داری و زیاد مراقب ڪلید خانهات نخواهے بود.
کانال داستان و پند
☀️@Dastan1224
🔆 #پندانه
✍ دریاب کزین جهان گذر خواهد بود
🔹عارفی از بازاری عبور میکرد که دید پیرمردی با کارگرِ باربری بر سر یک درهم جنگ میکند و با شلاق بدهی خود را از او میخواهد.
🔸جمعی آن صحنه را نگاه میکردند. عارف شلاق از دست پیرمرد گرفت و بدهی جوان را در دستش گذاشت.
🔹سپس گفت:
ای پیرمرد! بر خود چقدر عمر میبینی که چنین در سن پیری به دنبال درهم و دیناری؟!
🔸به خدا قسم من میترسم ذکر «لا إله إلّا الله» را بر زبان بیاورم و نمیگویم. چون ترس دارم «لا إله» را بگویم و بقیه را اجل امانم ندهد تا بر زبان آورم و کافر بمیرم.
🔹من به اندازۀ فاصله «لا إله» تا «إلّا الله» گفتن که چشم برهمزدنی زمان لازم دارد، بر خود عمری نمیبینم.
🔸در این بین، جوانی چون این سخن شنید بیهوش شد و افتاد و جان داد.
🔹عارف گفت:
ای پیرمرد برو و در کسب دنیای خود مشغول باش، آن کس که باید پند مرا میگرفت، گرفت.
کانال داستان و پند
☀️@Dastan1224
📚 #داستانی_از_مثنوی_معنوی
👈 كشتیرانی مگس
🌴مگسی بر پرِكاهی نشست كه آن پركاه بر ادرار خری روان بود. مگس مغرورانه بر ادرار خر كشتی میراند و میگفت: من علم دریانوردی و كشتیرانی خواندهام. در این كار بسیار تفكر كردهام. ببینید این دریا و این كشتی را و مرا كه چگونه كشتی میرانم.
🌴او در ذهن كوچك خود بر سر دریا كشتی میراند آن ادرار، دریای بیساحل به نظرش میآمد و آن برگ كاه كشتی بزرگ, زیرا آگاهی و بینش او اندك بود.
👌جهان هر كس به اندازه ذهن و بینش اوست. آدمِ مغرور و كج اندیش مانند این مگس است. و ذهنش به اندازه درك ادرار الاغ و برگ كاه.
کانال داستان و پند
☀️@Dastan1224
📚#حکایت
🌴شاه عباس از وزیر خود پرسید: "امسال اوضاع اقتصادی كشور چگونه است؟" وزیر گفت:"الحمدالله به گونه ای است كه تمام پینه دوزان توانستند به زیارت كعبه روند!"
🌴شاه عباس گفت:"نادان! اگر اوضاع مالی مردم خوب بود می بایست كفاشان به مكه می رفتند نه پینه دوزان، چون مردم نمی توانند كفش بخرند ناچار به تعمیرش می پردازند، بررسی كن و علت آن را پیدا نما تا كار را اصلاح كنیم."
کانال داستان و پند
☀️@Dastan1224
💚🌺🍃
🌺
❇️ سلام امام زمانم 🌤
تو کیستی که ز دستت بهار میریزد
بهار در قدمت برگ و بار میریزد...
ز چشم گرم تو خورشید،نور میگیرد
چو مِهرِ روی تو بر شام تار میریزد...
به زیر پای تو، ای یاس گلشن یاسین
نسیم عشق، گل انتظار میریزد...
🤲 اللّهُمَّ عَجِّلْ لِوَلِیِّکَ الْفَرَج 🤲
🤲 اللَّهُمَّ اجْعَلْنٰا مِنْ أَنْصَارِهِ وَ أَعْوَانِهِ 🤲
📚 #حکایت
🌴روزی شیخ جعفر شوشتری را دیدند که در کنار جویی نشسته و بلند بلند گریه میکند. شاگردان شیخ، با دیدن این اوضاع نگران شدند و پرسیدند: «استاد، چه شده كه اینگونه اشك میريزيد؟ آيا کسی به شما چیزی گفته؟»
🌴شیخ جعفر در میان گریهها گفت: «آری، یکی از لاتهای این اطراف حرفی به من زده که پریشانم کرده.» همه با نگرانی پرسیدند: «مگر چه گفته؟»
🌴شیخ در جواب میگويد: «او به من گفت شیخ جعفر، من همانی هستم که همه در مورد من میگویند. آیا تو هم همانی هستی که همه میگویند؟! و اين سئوال حالم را عجيب دگرگون كرد.»
کانال داستان و پند
☀️@Dastan1224
<📖☕>
دو برادر به نام اسماعیل و ابراهیم در یکی از روستاها، ارث پدرشان یک تپه کوچکی بود که یکی در یک سمت و دیگری در سمت دیگر تپه گندم دیم می کاشتند.
اسماعیل همیشه زمین اش باران کافی داشت و محصول برداشت می کرد ولی ابراهیم قبل از پر شدن خوشه ها گندم هایش از تشنگی می سوختند و یا دچار آفت شده و خوراک دام می شدند و یا خوشه های خالی داشتند.
ابراهیم گفت: بیا زمین هایمان را عوض کنیم، زمین تو مرغوب است. اسماعیل عوض کرد، ولی ابراهیم باز محصول اش همان شد.
زمان گندم پاشی زمین در آذرماه، ابراهیم کنار اسماعیل بود و دید که اسماعیل کار خاصی نمی کند و همان کاری می کند که او می کرد و همان بذری را می پاشد که او می پاشید.
در راز این کار حیرت ماند. اسماعیل گفت: من زمانی که گندم بر زمین می ریزم در دلم در این فصل سرما ،پرندگان گرسنه راکه چیزی نیست بخورند، آنها را هم نیت می کنم و گندم بر زمین می ریزم که از این گندم ها بخورند و لی تو دعا می کنی پرنده ای از آن نخورد تا محصولت زیاد تر شود. دوم این که تو آرزو می کنی محصول من کمتر از حاصل تو شود در حالی که من آرزو دارم محصول تو از من بیشتر شود. پس بدان انسان ها نان و میوه دل خود را می خورند. نه نان بازو و قدرت فکرشان را .برو قلب و نیت خود را درست کن و یقین بدان در این حالت ، همه هستی و جهان دست به دست هم خواهند داد تا امورات و کارهای تو را درست کنند.
کانال داستان و پند
☀️@Dastan1224
「°♥🖇.」
فردی مسلمان همسایه ای کافر داشت هر روز و هر شب با صدای بلند همسایه کافر رو لعن و نفرین می کرد :
خدایا ! جان این همسایه کافر من را بگیر, مرگش را نزدیک کن (طوری که مرد کافر می شنید)
زمان گذشت و مسلمان بیمار شد،دیگر نمی توانست غذا درست کند ولی در کمال تعجب غذایش سر موقع در خانه اش ظاهر می شد!
مسلمان سر نماز می گفت خدایا ممنونم ک بنده ات را فراموش نکردی و غذای مرا در خانه ام ظاهر می کنی و لعنت بر آن کافر خدا نشناس!
روزی از روزها که خواست برود غذا را بر دارد ،دید این همسایه کافر است ک غذا برایش می آورد.
از آن شب ب بعد، مسلمان سر نماز می گفت: خدایا ممنونم که این مرتیکه شیطان رو وسیله کردی که برای من غذا بیاورد، من تازه حکمت تو را فهمیدم ک چرا جانش را نگرفتی!
حکایت خیلیاست
💡با مدعی مگویید اسرار عشق و مستی
تا بی خبر بمیرد در درد خودپرستی
کانال داستان و پند
☀️@Dastan1224
خیییلی قشنگه
زوج جوانی به محل جدیدی نقل مکان کردند .
صبح روز بعد هنگامی که داشتند صبحانه میخوردند ، از پشت "پنجره" زن همسایه را دیدند که دارد لباس هایی را که شسته است آویزان میکند .
زن گفت :
ببین ؛ لباسها را خوب نشسته است !!!
شاید نمی داند که چطور لباس بشوید یا اینکه پودر لباسشویی اش خوب نیست !
شوهرش ساکت ماند و چیزی نگفت ...
هر وقت که خانم همسایه لباس ها را پهن میکرد ، این گفتگو اتفاق می افتاد و زن از بی سلیقه بودن زن همسایه میگفت ...
یک ماه بعد ، زن جوان از دیدن لباس های شسته شده همسایه که خیلی تمیز به نظر میرسید ، شگفت زده شد و به شوهرش گفت:
نگاه کن !!! بالاخره یاد گرفت چگونه لباس ها را بشوید ...
شوهر پاسخ داد:
صبح زود بیدار شدم و پنجره های خانه مان را تمیز کردم !!!
***
زندگی ما نیز اینگونه است ؛
آنچه را که ما از دیگران می بینیم بستگی دارد به "پاکی پنجره" و "دیدی" که با آن نگاه میکنیم ...
*زندگی ما بازتاب ذهن مان است*
کانال داستان و پند
☀️@Dastan1224
<💚🌸>
اولین روز دیدن
موضوع داستان: پندانه
مرد مسنی به همراه پسر ٢۵ سالهاش در قطار نشسته بود. در حالی که مسافران در صندلیهای خود نشسته بودند، قطار شروع به حرکت کرد. به محض شروع حرکت قطار پسر ٢۵ ساله که کنار پنجره نشسته بود پر از شور وهیجان شد. دستش را از پنجره بیرون برد و در حالی که هوای در حال حرکت را با لذت لمس میکرد فریاد زد: پدر نگاه کن، درختها حرکت میکنن.
مرد مسن با لبخندی هیجان پسرش را تحسین کرد. کنار مرد جوان، زوج جوانی نشسته بودند که حرفهای پدر و پسر را میشنیدند و از پسر جوان که مانند یک کودک ۵ ساله رفتار میکرد، متعجب شده بودند. ناگهان جوان دوباره با هیجان فریاد زد: پدر نگاه کن دریاچه، حیوانات و ابرها با قطار حرکت میکنند. زوج جوان پسر را با دلسوزی نگاه میکردند. باران شروع شد چند قطره روی دست مرد جوان چکید. او با لذت آن را لمس کرد و چشمهایش را بست و دوباره فریاد زد: پدر نگاه کن باران میبارد، آب روی من چکید.
زوج جوان دیگر طاقت نیاورند و از مرد مسن پرسیدند: چرا شما برای مداوای پسرتان به پزشک مراجعه نمیکنید؟ مرد مسن گفت: ما همین الان از بیمارستان بر میگردیم، امروز اولین روزی است که پسرم می تواند ببیند...
کانال داستان و پند
☀️@Dastan1224
ســه نفــری بــا لباسهایــی کــه تــازه مــد شــده بــود وارد جلســه شــدند؛پیراهن های یقه باز و نصفه آستین.
جناب صمصام بالای منبر مشــغول حرف زدن بود ولی به محض وارد شدن آن سه تا،دستش را گرفت سمت آنها.
- آهای مردم بهائی ها آمدند.
مــردم با شــنیدن این جمله برگشــتند آنهــا را نگاه کردنــد.آنها هم از تــرس پــا به فرار گذاشــتند وبه کوچــه پس کوچه ها پنــاه آوردند.آقا که آمد، دورش حلقه زدند و گفتند:ما از شما توقع چنین حرفی نداشتیم.
شــما میخواســتی مــا را بابت لبــاس پوشــیدنمان ادب کنی،درســت.
امــامیدانیــد اگــرمــردم حــرف شــما را بــاور میکردنــد، چه بلائی ســرما می آوردند؟ســید انــگار کــه هیــچ اتفاقــی نیفتــاده،لبخنــدی زد و جــواب داد:تــو
بمیری شوخی کردم.
#صمصام
کانال داستان و پند
☀️@Dastan1224