eitaa logo
داستان و پند اخبار فوری طب سنتی اسلامی فوتبال برتر استقلال پرسپولیس ورزش سه
8.8هزار دنبال‌کننده
6.3هزار عکس
3.7هزار ویدیو
66 فایل
|♥️بسم الله الرحمن الرحیم♥️. ﷺ جهت مشاوره @mohamad143418
مشاهده در ایتا
دانلود
🌷 یا علی‌ اکبر (ع) ... 🍃 آورده کسی روزیِ سالانه‌ی ما را کرده متبرک لبِ پیمانه‌ی ما را تا اینکه نگیریم، شراب از کس و ناکس برده‌ست به میخانه‌ی خود خانه‌ی ما را دستی پَرِ پرواز، عطا کرده؛ که آن دست هر روز، رسانده‌ست به ما دانه‌ی ما را از گرد و غبارِ حرم آورده؛ که با آن ... آباد کند خانه‌ی ویرانه‌ی ما را ما موی پریشان شده از بادِ بلاییم دادند، به سرپنجه‌ی او شانه‌ی ما را او کیست، به جز رونقِ کاشانه‌ی ارباب پیغمبرِ حیدر شده‌ی خانه‌ی ارباب یلدا شده تکثیر، در آیینه‌ی مویش ماه آمده تعظیم کند محضر رویش هوهوی بهشت است، نسیمی که وزیده از های نفس‌های علی آمده بویش قدقامت سرو آمده از شاخه‌ی طوبی ارثیّه رسیده‌ست به او قدّ عمویش گفتند، به ما موسم حج است بیایید رفتیم به قربانش؛ با هروله سویش رودی شده و ریخته در آیه‌ی دریا هر قطره که نازل شده از آب وضویش خورده گره اوقات عبادت به اذانش خورشید، کند عرض ارادت به اذانش از مأذنه‌ی میکده‌ها نور بریزید در شعرِ اذان؛ اشهدی از شور بریزید ما را سرِ راهِ قدمش کاش، نبینید از خاکِ سلیمان به سر مور بریزید اصلا نگذارید، که لب تر کند اکبر در مسجدِشان باغی از انگور بریزید ما ماهی اشکیم، به دریای غم او ای کاش، که روی سرمان تور بریزید عید آمده؛ پس خانه‌ی دل را بتکانید غیر از علی‌اکبر همه را دور بریزید مجنون شدنِ ما؛ همه زیر سر لیلاست «دل» خانه‌ی موقوفه‌ی پیغمبر لیلاست جبریل بیا ! آمده پیغمبرِ دیگر نازل شده از سوی خدا کوثر دیگر تصویر خودش قاب شده بین نگاهش حیدر شده آیینه‌ی یک حیدر دیگر سرچشمه‌ی چشمان نجیبش شده کوثر زهرا متولد شده از منظر دیگر گفتند، در اوصاف جمالش صد و ده جلد در مدح کمالش صد و ده دفتر دیگر تا صاحب یک گوشه‌ی شش‌گوشه عیان شد وا شد به گدایانِ حرم یک در دیگر خاکیم، در افلاکِ حریمِ سرِ ارباب پایینِ قدم‌های علی‌اکبرِ ارباب 👇 http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
نود❤️💘 از در که وارد شدم. رامین روبروی در روی مبلی نشسته بود. به سمتم آمد. سلام دادم: ـ سلام داداش. قاچ سیبی دستش بود به سمت دهانم آورد،گاز گرفتم. جواب داد: ـ سلام خسته نباشی مگه قرار نبود بریم آموزشگاه؟ کیفم را از شانه پایین انداختم و از کنارش رد شدم: ـ کدوم آموزشگاه؟ به مادر که مشغول پخت غذا بود سلام دادم: ـ سلام مامانم خسته نباشی. همانطور که مواد ماکارانی را مخلوط می کرد جواب داد: ـ سلام عزیزم توام خسته نباشی. رامین شانه ام را تکان داد و گفت: ـ قرار بود بریم کلاس رانندگی خانوم. کیفم را روی اپن رها کردم و بی حوصله جواب دادم: ـ ای بابا، داداش من از صبح کلاس داشتم، نمی شد که غیبت کنم. نمی دونی یه استاد بد اخلاق و جدیی که داریم که جرات نفس کشیدن نداریم چه برسه غیبت کنیم. بعدشم من نه استعداد رانندگی دارم نه حوصله ی کلاس. به سمت آشپز خانه رفتم و لیوان تراش دار را از کابینت بیرون آوردم و به سمت آب سرد کن یخچال رفتم. باز برادرم جدی شد و گفت: ـ راز خسته نشدی از بس نه تو کار میاری؟ حالا کلاس داشتی درست. برنامه ی کلاست رو بده تا کلاس رانندگی رو تنظیم کنم. لیوان آب را سر کشیدم. شانه هایم کنار بدنم افتاد. لیوان را روی میز گذاشتم و نالیدم: ـ داداش تورو خدا ولم کن. مادر دم کش را روی قابلمه گذاشت و نگاهم کرد. به سمت میز رفت و کاهو و چاقو را در دست گرفت؛ همان طور که مشغول خرد کردن شد. گفت: ـ داداشت راست میگه چرا تو هر کاری نه میاری دختر؟ مگه بدتو می خواد برو کلاس و چیزی یاد بگیر تا کی می خوای با ماشین عبوری رفت و آمد کنی؟ دختر عمه هات و عموهات قبل اینکه به سنشون برسه راننده شدن. نمی دونم تو به کی رفتی؟ صورتم جمع شد و با حال زار گفتم: ـ مامان خانوم اونا هیچ وقت جای من نبودند. منم جای اونا نبودم. اصلا چه ربطی داره. از آشپز خانه بیرون رفت. روبروی رامین ایستادم: ـ باشه داداش میرم کلاس ولی باید تا آخرش خودتم باشی وگرنه نمی رم. البته بذار هفته ی بعد چون من تحقیق درسی دارم. خندید و دستش را دور شانه اندخت. ـ آ... باریکلا دختر خوب؛ چشم ما در رکابیم. فقط چند جلسه ی تئوری رو باید خودت زحمتش رو بکشی تو شهری خودم هستم. باشه میذاریم بعد تحقیقت خانم مهندس. بی حال بودم. کاملا درک می کردم که افسرده شده ام. هر گاه به اتاقم می رفتم با اینکه اتاق را عوض کرده بودیم. خلوت و تنهایی یاد حسام را برایم زنده می کرد. بعد از تعویض لباسهایم شروع به کشیدن نقشه ای کردم که سر کلاس خراب کرده بودم. می خواستم به استاد بد اخلاق ثابت کنم که که کارم بی نقص است. امان از دلی که بد عادت شود. حسام بد جور هوایم کرده بود. مگر می شد به این سادگی از ذهنم پاکش کنم؟! تمام فکرم شده بود که چطور با آن دختر می خواهد سر کند. راپیت را کنار گذاشتم. روی زمین نشستم و موبایلم را از روی میز با کف دست کشیدم. روشنش کردم. پیام هایش را مرور کردم. با بغض دستم را روی پیام هایش کشیدم. آرام زمزمه کردم. تو اولین و آخرین عشق منی، بد جور مریضت شدم. دردم تو؛ درمانم تو؛ تاب و توانم تو. باید به خودم می قبولاندم که حسام دیگر همسر دارد و برایم ممنوعه شده. ولی چه می کردم. که عشقم بود. عشق ناکام من! دستم روی کیبرد به رقص در آمد. ـ سلام. منتظر شدم ولی جوابی ندیدم. دقایقی منتظر ماندم. اما خبری نشد. آهی همراه پوز خندی زدم. من دارم از تب عشقت می سوزم و تو حتما داری با خانوم خوش می گذرانی. هی روز گار. حتما حقمه این چنین زجر بکشم و آرامشی نداشته باشم. از جایم برخواستم؛ شقیقه هایم را با دو انگشت وسط و ثوابه ماساژ دادم. صدای رامین را که تقریبا با صدای بلند مرا صدا می زد شنیدم: ـ راز بانو تشریف نمیاری شام؟ قدم رنجه کنید لطفا. با دهانی بسته خنده ام گرفت. ولی در درون در حال گریستن بودم. حس پرنده ای در قفس داشتم. از اتاق بیرون رفتم. شام را که صرف کردیم. طبق معمول شروع به شستن ظرف ها کردم. بعد از انجام کارم کنار خانواده نشستم. پدر اناری در دست گرفت و قاچ کرد. با آرامش گفت: امروز آقا بزرگ زنگ زد. مادر منتظر ادامه ی حرفش شد. من هم کنجکاو شدم. ادامه داد: ـ گفتند: آقای رهنمون بزرگ خواستند که وقتی برای مراسم خواستگاری بذاریم. به حالت گریه چشمانم را بستم و سرم را روی شانه ام انداختم. مادر که کنارم نشسته بود خندید و دست به شانه ام گذاشت. ـ چته دختر؟ یه جوری شل شدی انگار چه اتفاقی قرار بی افته؟ پدر قاچی انار به سمتم گرفت با محبت لبخند زد و گفت: ـ عزیز دلم اجباری در کار نیست. فقط اجازه می دیم بیان که حرف آقا بزرگ زمین نباشه. اگر پذیرفتی که مبارکه. اگر نه زمین و آسمان به هم بچسبند اجازه نمی دنم کسی وادارت کنه. حتی آقا بزرگ. پس خودت رو اذیت نکن. بی اختیار لبخندی به لبم نشست. با اشتیاق قاچ انار را که دانه هایش سرخ سرخ بود؛ گرفتم و دانه ای به دهان گذاشتم. رامین اناری در دستش بود. میفشرد که آبش را بگیرد. با اخم گفت:
ـ انگار چاره ای نیست جز اینکه این بچه فرنگی باید حتما بیاد. پدر در حالی که انارش را می خورد گفت: ـ پسر حالا که خواهرت راضی شده بیان تو چرا لج می کنی؟ با اخم جواب داد: ـ برای اینکه از اول اجبارش کردین. و راز این همه آسیب دید. خوش ندارم کسی خواهرمو آزار بده؛ همین. حالا کی تشریف فرما می شند؟ پدر نگاهی به من انداخت و گفت: ـ این پنج شنبه خوبه؟ سریع صاف نشستم و جواب دادم. ـ من باید برای تحقیق درسم برم یزد بذارید هفته ی دیگه. مادر دست مشت کرده اش را جلوی دهانش گذاشت و گفت: ـ عه؟ تنها؟ دانه های انار را تک تک به دهانم گذاشتم: ـ نه مامان با کلاس می ریم. تنها نیستم که. پدر در آرامش کامل گفت: ـ خوبه پس هم آب و هوایی عوض می کنی هم کمی دور از این محیط فکراتو بکن. رامین بازهم جبهه گرفت. انارش را که آبش را خورده و پوستش مچاله شده بود را داخل بشقاب روی میز گذاشت. گفت: ـ بابا جان چه فکری هنوز آقا تشریف نیاورده! بذارید بیاد. پدر نگاهی به رامین عصبی انداخت و زیر خنده زد. محکم با مشت به بازویش زد و با خنده گفت: ـ بابا فدای غیرتت بشه. قبلا فکر می کردم اگر راز و بخوام شوهر بدم دیوانه میشم. ولی انگار تو از من بدتی پسر. کمی خودتو آرام نشون بده برادر غیرتی. سپس خنده اش مخو شد و به روبرویش خیره شد و با صدای آرامی ادامه داد: ـ خدا رو شکر خیالم راحته که اگر یک روز نباشم. تو هستی که چوب پشت خواهرتی. آفرین پسرم. خیالم راحته. رامین عصبی گفت: ـ اه... بابا این حرف ها چیه من غلط کردم اصلا. مامان با دلخوری گفت: ـ خدا نکنه حاجی این حرف ها چیه؟ منم که خیلی ناراحت شده بودم با مشت زدم روی پا هایم: ـ بابا جون خدا نکنه. ما بدون شما هیچیم.
نود و یک❤️🌹💔 عشق و غیرت💔💔💔 پدر لبخندی به رویمان پاشید، بحث را عوض کرد. با رامین در مورد ماشین های جدیدی که قرار بود از کمپانی تحویل بگیرند صحبت کردند. ظرف های پراز پوست میوه را بر داشتم؛ برای شستن به آشپز خانه بردم. مشغول شستن بودنم که رامین گردنش را بلند کرد و خطاب به من گفت: ـ راز با کی قراره یزد بری؟ اگر قراره تنها بری تحقیق کنی خودم می برمت. همانطور که ظرف های کف زده را آبکشی می کردم نگاهم را سمتش کشیدم. جواب دادم. ـ هنوز مشخص نیست. کل کلاس جریمه شدیم احتمالا گروهی ماشین بگیریم. مادر که پشتش به من نشسته بود. دستش را روی پشتی مبل انداخت و برگشت: ـ وا... این چه جریمه ایه؟ مگه شما بچه اید؟ رامین به جای من جواب داد: ـ مامان جان حتما استادشون از وضع کلاس ناراضیه؛ برای همینم گفته برن از نزدیک ببینند. پدر که مشغول پر کردن جدول داخل مجله بود. گفت: ـ اتفاقا دیدن آثار تاریخی خیلی خوبه؛ من واقعا لذت می برم. بعد از انجام کار هایم. به اتاق رفتم. موبایلم را از روی میز برداشتم. روشنش کردم. حسام هنوز جواب نداده بود.گروه کلاس را از کردم. استاد پیام گذاشته بود. با سلام، صبح روز پنج شنبه؛ راس ساعت هشت همه برای سفر آماده و در دانشگاه حضور داشته باشید. تمام مخارج به عهده ی دانشگاه هست. نیشم باز شد. این تحقیق بیشتر شبیه به اردو بود. بلاخره روز سفر رسید. با دعا و توصیه های مادر که حتما مراقب خودم باشم راهی شدم. همه سر ساعت درب دانشگاه حضور داشتیم. اتومبیل ون جلوی دانشگاه ایستاد و استاد پیاده شد. کت نوک مدادی اسپرت و لباس مشکیی پوشیده بود. اصلا نمی خورد که استاد به این جوانی باشد. ولی چنان مقتدر و جدی می نمود که جز مواقعی که شیطان در جلدمان فرو می رفت برای شیطنت می کردیم؛ کلاس همیشه حالت رسمی داشت. جلو آمد. تقریبا همه با هم سلام دادیم. نگاهش را بین همه رد و بدل کرد. جواب سلام ما را داد و گفت: ـ خب بچه ها به امید خدا حرکت می کنیم. خواهشی که دارم همسفر های خوبی برای هم باشید. خانوم ها عقب و آقایون صندلی های جلو بنشیند. بفرمایید سوار شید. همه به نوبت ساک های مسافرتیمان را به شاگرد راننده دادیم، سپس سوار شدیم. کنار پنجره نشستم. همه که سوار شدیم. استاد هم سوار شد. تقریبا نیمه خم شده بود که سرش به سقف ماشین نخورد. باری دیگر نگاهش را بیرون همه چرخاند و گفت: ـ به امید خدا حرکت می کنیم. برای سلامتی خودتون و آقای راننده صلوات بفرستید. همه صلوات فرستادیم. آرمان که صندلی نزدیک استاد نشسته بود با سر خوشی کمی جابجا شدو با صدای بلندی گفت: ـ برای سلامتی استاد صلوات بلند ختم کن. استاد لبخندی زد؛ با ابرو به آرمان اشاره کرد؛ گفت: اون چیه دستت؟ آرمان با نیش باز گیتارش را که در جلد مشکی رنگ بود را بالا آورد و جواب داد: ـ استاد گیتاره، با اجازتون آوردم بین مسیر حوصله بچه ها سر نره. استاد صندلی روبرویش نشست. دستش را روی شانه ی راننده گذاشت: ـ جناب حرکت کنید. سپس با همان لبخندی که روی لبش بود رو به آرمان گفت: ـ خوبه؛ البته برای زنگ تفریحتون. چون قبل از رسیدن باید در مورد بنا ها و آثار تاریخی یزد توضیحاتی داده بشه. ماشین حرکت کرد. صدای بچه ها حرف استاد به اعتراض بلند شد. علی گفت: ـ استاد تورو خدا بیخیال شید. برسیم از نزدیک می بینیم. استاد جدی شد: ـ مثلا شش؛ هفت ساعت می خواید توی ماشین چکار کنید؟ نمیشه. همه که دیدن استاد رنگ جدی بودن به خودش گرفته سکوت کردیم. از شهر که خارج شدیم. استاد همان طور که نشسته بود جابجا شد. جوری نشست که به همه مسلط باشه. ـ خب بچه ها ساکت باشید که تو ضیحات کوتاهی در مورد شهر یزد بدم. شهر یزد دومین شهر زیبای خشتی در جهان هست. مکان های گردشگردی و زیبایی داره که ان شاالله وقت یاری کنه خواهیم دید. این شهر به نام های" شهر بادگیرها، آتش و آفتاب مشهور است. استاد توضیح می داد و من طبق معمول همیشه که سفر شروع می شد. چشمانم سنگین شد و به خواب رفتم. با صدای قهقه های بچه ها چشمانم را به سرعت باز کردم و مرتب نشستم. دستی به صورت و مقنعه ام کشیدم و خمیازه ای زدم. دستم را جلوی دهانم گرفتم. نگاهم با نگاه استاد تلاقی کرد. لحظه ای چشمانش را بست و گفت: ـ خانم امینی میشه توضیح بدید بنده چی گفتم؟ شانه ای بالا انداختم، مات و مبهوت به بچه ها خیره شدم. همه می خندیدند. عاطفه در حالی که می خندید گفت: ـ استاد خواب بود نشنید. با صدای آرام و نگاه غضبناک به بچه ها گفتم: ـ کوفت رو یخ بخندین. به خودم مسلط شدم و به استاد منتظر گفتم: ـ ببخشید استاد من وقتی سوار ماشین میشم خوابم میگیره ولی تا اونجا شنیدم که گفتید شهر آفتاب و بزرگ ترین شهر خشتیه. ماشین از خنده منفجرشد. مشخص بود استاد به زور خنده اش را کنترل کرده. سرش را تکان دادو گفت: ـ آفرین عالی بود. خانم محترم دقیقا من نیم ساعته دارم توضیح می دم. یعنی شما چند دقیقه ی اول بیدار بودی؟
‍ ‍ نود و دو 💔💔 عشق و غیرت💘💔🌹 لبم را گزیدم. سرم را در لاکم فرو بردم. بی صدا جواب دادم: ـ ببخشید استاد. جوابی نداد؛ سر جایش مرتب نشست و رو به آرمان گفت: ـ بزن ببینم گیتارتو الکی نیاوردی. آرمان آرام خندید و سریع گیتار را از جلدش در آورد. کمی جابجا شد که نواختن برایش راحت باشد. همه آماده ی شنیدن شدند. راننده آهنگی که از ماشین پخش می شد را خاموش کرد. نوای خوش گیتار در محیط ماشین طنین انداخت. کمی بعد صدای آرمان مرا به یاد دلتنگی هایم انداخت و اشک را مهمان چشمانم کرد. همیشه یه زخمی باهامه که هیچ وقت دیگه خوب نمیشه. کسی جات نمی یاد چون اینقدر مثل تو محبوب نمیشه چه جوری تونستی نمونی تا من اشک نریزم. سرم را به شیشه چسبانده بودم تا کسی دلتنگی مرا نبیند. زهرا که کنار دستم نشسته بود. دستم را گفت: و با صدای آرامی گفت: ـ راز خوبی؟ چته عزیز دلم؟ جوابی ندادم. اشک هایم را پس زدم. همچنان خیره به جاده بودم. خودش را به من چسباند؛ دستش را دور شانه ام انداخت: ـ راز باورم نمیشه حسام رفته؟ آخه چرا نمی گی چی شده. بغضم را قورت دادم. وگفتم: ـ این چند ماهی که گذشت منو حسام درد های زیادی کشیدم. هر راهی رفتیم که به هم برسیم ولی انگار دست سرنوشت نمی خواد. با ناراحتی گونه ام را بوسید و مرا در آغوش فشرد: ـ راز این مدت برای منم حرفی نزدی حتی درد دل هم نکردی. اصلا نفهمیدم چی به سرت آمده. لبخندی تلخ با لبانی بسته نثارش کردم. آرام روی دستش زدم. ـ بیخیال زهرا درد های من اینقدر زیاده که نمی خوام کسی رو درگیر کنم. همین که داداشم را درگیر کردم کافیه. تکانی خورد و با چشمانی گشاد شده گفت: ـ وای راز داداشت فهمید؟ ای خدا چکار کرد؟ سرش را تکان داد و با بهت ادامه داد: ـ اوه اوه اوه... حتما آتیشی شده به جون هر دوتون؟! وای چه لحظات اکشنی رو از دست دادم. بی رمق جواب دادم: ـ نه اتفاقا خیلی به هر دوی ما کمک کرد. البته اولش حسابی حسام رو کتک زد. زهرا محکم به صورتش زد. با هیجان تکانی دیگر خورد: ـ خاک برسرم. چرا اینارو برام تعریف نکردی؟ بگو ببینم بعد چی شد. بی حوصله جواب دادم: ـ منو می خواستند به اجبار شوهر بدن. منم به داداشم گفتم: کمکم کنه و من و حسام رو هم دیگر و می خوایم. اولش عصبانی شد و از خجالت حسام بیچاره در آمد. بعد تمام تلاشش رو کرد تا به ما کمک کنه. ولی حسام وقتی برگشت تبریز همه چیز رو خراب کرد و الان ما از هم جدا شدیم. دیگه ازم نپرس چون حوصله ندارم. با صدای استاد خیره به او شدیم. ـ خانم امینی مشکلی هست؟ ـ سرم را به شدت به طرفین تکان دادم: ـ نه استاد چیزی نیست. ابرویی بالا انداخت و به صورتم اشاره کرد. قبلا از اینکه ادامه بدهم. زهرا سریع جواب داد: ـ استاد هنوز چیزی نشده دلش تنگ شده. همه ی بچه سرشان را به سمت ما کج کردند. استاد خونسرد گفت: ـ موردی نیست. بذارید استراحت کنه. فکر کنم اگر بیدار باشه با این وضعی که داره مجبورمون کنه بر گردیم تهران. بچه ها خندیدند. دست مشت شده ام را روی پشتی صندلی جلویم کوبیدم و گفتم: ـ اِ استاد الکی میگه من کجا دلتنگی کردم؟! با اخم رو به بچه ها گفتم: ـ زهر مار به خودتون بخندین. استاد چشم غره ای رفت: ـ خانم عزیز لطفا خود دار باشید. سرم را به حالت رقص تکان دادم و دهن کجی کردم. دستانم را زیر بغلم بردم و چشمانم را بستم. وباز خواب بود که مهمان چشمانم شد.
نودو سه ❤️💔 عشق و غیرت❤️🌹💔 با دردی که به کمرم پیچید چشم گشودم. آرنج زهرا تو کمرم بود. در حالی که دستم را به کمر گرفته بودم. چشم هایم را به هم فشردو نالیدم. ـ آی سوراخ کردی لامصب و... ابروهایش را بلا داد و از لای به لای دندان هایش به آرامی گفت: ـ دختر استاد داره نگات می کنه چقدر می خوابی؟! پاشو خب. کش و قوسی به بدنم دادم، دستانم را در هم گره کردم و به جلو کشیدم. همانجا دستانم در هوا خشک شد. استاد کنار صندلی با ایستاده و به من خیره شده بود. زبانم هم بند آمده بود. پوز خندی زد و گفت: ـ واقعا خوشا بحالت چقدر می خوابی؟ موندم با این حجم خوش خوابی کی به درس هات می رسی؟ بچه ها تک تک در حال پیاده شدن بودند. دستم را جمع کردم. به زور خندیدم: ـ استاد خب بیکار بودم. مسیر هم طولانیه خوابیدم دیگه. رد شد و جوابی نداد. استاد که پیاده شد. گفتم: ـ چه گیری به من داده. شیطونه میگه سفرو زهرش کنم. الان رسیدیم؟ زهرا بلند شد؛ کیفش را سر شانه انداخت و با حرص گفت: ـ واقعا راز از زبان نمی افتی ها بعدش میگی به من گیر میده. بله رسیدیم سر کار خانوم خوش خواب. من هم بلند شدم؛ کوله ام را روی شانه ام انداختم. از ماشین که پیاده شدیم. سوز سرمای پاییز به صورتم خورد. اطراف را نگاه کردم. رو برویم تابلوی بزرگی بود که نوشته بود خانه ی معلم شماره ی دو تبریز. به این ترتیب با مدیریت استاد و راهنمایی مسول خوابگاه؛ خانوم ها که شش نفر بودیم در یک اتاق بزرگ با شش تخت جای گرفتیم. آقایان نه نفر بودند. در دو اتاق پنج نفره جا گرفتند. واستاد هم همراهشان بود. قبل از اینکه وارد اتاق هایمان شویم استاد رو به همه گفت: بچه ها یک ساعت استراحت کنید. سر ساعت چهار همه در حیاط آماده باشید میریم باغ دولت آباد. نکاهی به من انداخت و گفت: ـ البته فکر نکنم خانم امینی نیاز به استراحت داشته باشند چون طول مسیر بجز نهار خواب بودند. همه خندیدند. با اخم نگاهم را بین استاد و بقیه رد کردم و با دلخوری گفتم: ـ ببخشید استاد کاری به شما ندارم. ولی بقیه هم به جای چت کردندو غیبت کردن و وراجی استراحت می کردن که الان خسته و آش و لاش نباشند. استاد در سکوت نگاه تیزی بهم انداخت. ابروانم را بالا بردم و شانه ای تکان دادم: ـ دروغ میگم استاد؟ سرش را تکان داد و روبه پسر ها گفت: ـ برید اتاقتون سر تایم حاضر باشید. در حالی که از جلو حرکت می کرد ادامه داد: ـ هر کس تاخیر داشته باشه جا می مونه بعد گلگی نکنید. به اتاقمان رفتیم. تخت خوابی که کنار دیوار بود را انتخاب کردم. جای شلوغ را دوست نداشتم. درواقع بعد از رفتن حسام گوشه گیر شده بودم. دختر ها شروع به تعویض لباس و آرایش کردند. ولی من حوصله نداشتم. انگیزه ی برای آرایش و لباس شیک پوشیدن در من نمانده بود هر چند که همیشه پوششم شیک و ساده بود. البته چون پدر و رامین دوست داشتند چادر بپوشم و مخالفت می کردمو سعی داشتم همیشه شیک و ساده پوش باشم. ساکم را روی تخت گذاشتم و لبه اش نشستم. موبایلم را چک کردم. با دیدن نام حسام مو به بدنم سیخ شد. دلم هوری ریخت و قلبم تپش گرفت. به سرعت باز کردم. ـ سلام راز بانوی مهربانم. خوبی؟ ببخشید چند روزه فرصت نکردم پی وی رو چک کنم. لب هایم را به هم فشردم. آهنگی برایم فرستاده بود. دانلود کردم. قلبم به تپش افتاده بود. کیفم را برداشتم و بیرون رفتم. زهرا که مشغول آرایش بود. از پشت آینه اش به من نگاه کرد: ـ راز کجا میری؟ سینه ام به شدت بالا و پایین می شد. باید تا بغض خفه ام نمی کرد از اتاق خارج می شد. در را باز کردم و پشت به او گفتم: ـ حوصله ندارم میرم بیرون تا شما آماده بشید. از اتاق خارج شدم و از راهروی باریک راهی حیاط بزرگی شدم. که رنگ برگ درختان زرد و سرخ و نارجی شده بود. انبوهی زیاد از برگ ها زینت بخش حیاط شده بود. آهی از روی حسرت کشیدم. چشمم به موبایلم بود. سریع تایپ کردم. ـ سلام خوبی؟ حسام چه خبر؟ چرا منو از حالت با خبر نمی کنی؟ جواب داد: ـ خوبم نگران من نباش. راز عزیزم درک کن بین ما همه چیز تمام شده. با قلبی شسکته روی نیمکتی که زیر چند درخت قرار داشت و پر از برگ بود. نشستم. دستان لرزانم را روی مانیتور موبایل به رقص در آوردم. ـ حسام... حسام چطور دلت میاد؟ من چطور فراموش کنم بی انصاف؟ ـ راز... چاره ای نیست. انگار زمین و زمان دست به دست داده بودند منو تو از هم جدا بشیم. اشکم روی صفحه مانیتور چکید. زود صورتم را با پشت دست پاک کردم: ـ حسام مگه نگفتی ناخواسته بوده؟ مگه نگفتی خودمو خلاص می کنم؟ من منتظر اون روز می مونم. ـ نه راز برو سر زندگیت. لحظه ای به آسمان نگاه کردم. از لای برگ های رنگی آسمان ابری دیدن داشت. عجیب رنک این محیط همچون حال و روز من بود. جواب داد. ـ راز سعی کن دیگه با من تماس نگیری شاید این برای هر دومون بهتر باشه. مراقب خودت باش خدا حافظ. در بهت و نا باوری خیره به مانیتور بودم. خیلی سریع آف شد.
‍ هندزفریم را به موبایل وصل و به گوشم زدم. چشمانم را بستم و اجازه دادم در آن سکوت رویایی اشک هایم بریزد. یه روزی میاد که دیگه دلت برام نریزه که یادت نیاد تولد من چند پاییزه هر کدوم از ما کنار یکی دیگه خوشبخته چیزی که امروز باورش واسه هر دومون سخته یه روزی میاد سالی یه بارم یاد هم نیایم از گذشته امون جز فراموشی هیچ چیزی نخوایم. گوش جان سپردن به آهنگی که حسام برایم فرستاده بود لذت بخش؛ درد آورو ناب بود. با این آهنگ تمام حرف هایش را زده بود. دستانم را روی زانویم مشت کرد. غرق در اندوه خودم بودم که حس کردم کسی کنارم نشسته. چشمانم را باز کردم. یک لحظه از دیدن استاد کنار شوکه شدم و نشسته به عقب رفتم. نمی دانستم هندزفریم را از گوش در بیاورم یا اشکم را که پهنای صورتم را گرفته بود پاک کنم. هندزفریم را کندم و با پشت دست اشکم را پس زدم. ـ اِ... استاد شماید؟ میخ صورتم شده بود. حتی پلک نمی زد! بعد از لحظاتی سکوت لب گشود. ـ خانم امینی هیچ دردی تا آخر دنیا نیست. نمی دونم از چی و چه کسی ناراحتید ولی بدون با توکل بر خدا و حمت خودتون می تونی غمی که الان بر دلت نشسته خاتمه بدی؟ صبور باشید. اشک هاتون رو خرج چیزی کنید که ارزشش رو داشته باشه. سرم را تکان دادم. در حالی که اشک شورم بین لبان را خیس می کرد. با بغض گفتم: ـ استاد چیز مهمی گوش نمی دم فقط یه آهنگه.می خواید گوش بدید. هندزفری را از من گرفت و گفت: حتما یاد آور روزگاری تلخه براتون. بهت زده؛ خشکم زده بود. هندز فری را به گوش زد. آهنگ را پلی کردم. در سکوت گوش می داد. هنوز تمام نشده بود هندزفری را به سمتم گرفت: ـ سعی کنید از چیز هایی که ناراحتتون می کنه دوری کنید. پاشید الان بچه ها می رسند. نذار اشک هاتو ببیند. برو آبی به صورتت بزن بیا. از جایم بر خواستم. موبایل و هندز فریم را در کیفم نهادم و به سمت شیر آب های چسبیده به دیوار رفتم. باورم نمی شد استاد مغرور و جدی بتونه این چنین احساسی حرف بزنه و بخواد کسی را آرام کند!
نود و چهار 🌹❤️ عشق و غیرت🌹❤️ خم شدم؛ شیر آب را باز کردم و چند مشت آب به صورتم زدم. سرمایی پاییز باعث کرخ شدن صورتم شد. با دهانی بسته نفسی عمیق کشیدم. شیر آب را بستم و چرخیدم، استاد از کنارم رد شد و نگاهی به دخترانی انداخت که بزک کرده از بیرون زدند. از حرفش خنده ام گرفت: ـ اوه... اینارو نگا اینگار می خوان برن عروسی؟ نتوانستم خنده ام را کنترل کنم. به حق که راست گفته بود. لب هایم را به هم فشردم و خندیدم. سرش را سمتم چرخاند و به آرامی گفت: ـ بهتر شدی؟ لبخندی زدم، شرمسار سرم را به زیر انداختم و جواب دادم: ـ بله بهترم ممنون. پسر ها با سر و صدا پشت سر دختر ها وارد حیاط شدند. استاد به سمت در رفت. راننده ی ون قبل از همه بیرون رفت تا ماشین را آماده کند. استاد از جلو حرکت کرد و ماهم به دنبالش در حال خروج از در بودم که بازویم توسط زهرا کشیده شد. نگاهش کردم و با ابرو دلیل کارش را خواستم. سرش را کنار گوشم کشید: ـ شیطون آمدی بیرون که با استاد حرف بزنی؟ اخمی کردم، متعجب به صورت شکاکش خیره شدم: ـ چی میگی تو؟ دلت خوشه ها. بازویم را از دستش کشیدم، به سمت ماشین حرکت کردم. آقایون کنار ایستادند تا خانوم ها سوار شوند. این همه نظم و احترام را فقط استاد مدیون استاد بودیم. همه که سوار شدیم. استاد همچنان صندلی جلو نشست کمی جابجا شد و به عقب نگاه کرد. ـ خانم امینی... راه نزدیکه نخوابید لطفا. دهانم بسته و صاف نشستم. بی اختیار خیره به چشمان مشکیش شدم. فقط سکوت کردم. لبخندی زد، ولی بچه ها با صدای بلند قهقه زدند. به حالت دلخوری سرم را به سمت شیشه چرخاندم. به نطر می رسید قصد دارد مرا از آن حال و هوا بیرون بیاورد. ولی بیرون آمدن من از آن حال و احوال بد موقتی بود. به باغ رسیدیم. بعد از هماهنگی استاد وارد حیاط بزرگ و زیبایی شدیم. عجیب حس خوبی را به من منتثل می کرد. پر از درختان سر به فلک کشیده ی کاج، گل سرخ محمدی که به غلت فصل سرما گل نداشت. درختان میوه به خصوص انگور و انار که گل های قرمزش فریبنده بود. نگاهم به استاد افتاد چنان غرق تماشا بود که حس کردم به دوران زندیه سفر کرده. دستانش را باز کرد و رو به ما گفت: ـ خب کاغذ و قلم هاتون رو آماده کنید برای توضیحات آماده باشید. پچ وپچ بین بچه ها شروع شد. علی گفت: ـ استاد نیاوردیم. استاد اخمی کرد. ـ یعنی چی؟ مگه برای تحقیق نیامدید؟ نکنه فکر کردید سر خوشی آوردمتون اردو؟! واقعا بچه های بی نظمی هستید. در حالی که دستم را داخل کیفم می بردم حرکت کردم. تقویم بزرگی را که برای تحقیق این سفر کنار گذاشته بودم بیرون آوردم. قلم به دست جلوی استاد ایستادم: ـ استاد بفرمایید من یاد داشت می کنم. آرمان خندید و گفت: ـ استاد راز می نویسه ما بر می داریم. دختر ها هم با خنده و خوشی تایید کردند. از حرص خنده هایشان گفتم: ـ نخیر من کاتب بنویس شما که نیستم. یادم نرفته توی ماشین چقدر به من خندید. استاد با اخم و تحکم رو به آرمان گفت: ـ چند بار بگم خانم ها رو با نام کوچک صدا نکنید؟ آرمان سر به زیر انداخت و انگشت شستش را زیر لبش کشید. با صدای آرامی گفت: ـ چشم استاد ببخشید. استاد شروع به صحبت کرد: ـ این باغ در زمان زندیه ساخته شده.ویژگی این بنا بادگیر سه هزار و هشت متری آن است که بلند ترین بادگیر جهان محسوب میشود. استاد توضیح می داد و من به سرعت می نوشتم. علاقه ی زیادی به آثار تاریخی داشتم. متوجه استاد بودم که بین کلامش مکث می کرد تا من یاداشت بر دارم. هوا تاریک شده بود. به خوابگاه برگشتیم. استاد به همراه دوتا از آقایون برای تهیه شام رفت. تمام کار هایش روی نظم بود. برای دیدن قعله ای نارمین رفتیم. آثار تاریخی زیبا که که پیش از اسلام بود.این دژ قدیمی بر فراز تپه یمشرف به شهر میبد احداث شده بود. تمامی این بنا از خشت و گل ساخته بود. از یخچال خشتی میبد دیدن کردیم. با قدمتی پیش از قاجار و یکی از یخچالهای به جا مانده در یزد که با خشت و گل ساخته بود. دوروز آنجا بودیم و تقریبا همه جا را باز دید کردیم. و من گاهی با دوربین حرفه ایم عکس و فیلم. می گرفتم و گاهی یاداشت بر داری می کرد. واقعا سر گرم شده بودم. روز آخر استاد همه را در راهرو احضار کرد. دورش جمع شدیم. نگاهش را بین همه چر خواند و دست به کمر ایستاد. ـ خب بچه ها فردا برای دیدن غار یزدان میریم. آقایون که اسپرت پوش هستند. خانم ها هم لطفا کفش مناسب بپوشید. درسته هوا خیلی سرد نیست ولی حتما برای خودتون لباس مناسب بیارید. در ضمن صبح زود حرکت می کنیم. ورود به غار کمی مشکله آماده باشید. عاطفه لبی کج کرد و نالید. ـ استاد غار بریم چکار کنیم؟ استاد من حال کوه نوردی ندارم. استاد نگاهی کوتاه به او انداخت و جواب داد: ـ حیفه تا اینجا آمدید این غار شگفت انگیز رو نبینید. آرش بی حوصله گفت: ـ استاد نمیشه مردانه بریم و خانم هارو نبریم؟ آرمان سریع گفت: ـ استاد راست میگه به خدا اینا وبال گر
نودو پنج🌹 عشق و غیرت❤️ علی هم سرش را به علامت تایید تکان داد. استاد در سکوت لب پایینش را زیر دندان برد. قبل از اینکه حرفی بزند گفتم: ـ نخیر مام میایم. ما که چلاق نیستیم. زرنگید؟ استاد نگاهی به من انداخت و گفت: ـ نه همه باید بیاید. با جواب قطعی استاد لبخند کش داری زدم. ابرویی بالا انداختم و به آرمان نگاه کوتاهی انداختم. بلاخره صبح زود راهی غار باستانی شگفت یزدان در نزدیکی عقدا شدیم. همان طور که بالا می رفتیم استاد شروع به توضیح کرد: ـ این غار از غارهای مقدس زرتشتیان است. باید داخل بشیم تا بفهمید چقدر شگفت انگیزه. به ورودی غار رسیدیم. همه نفس زنان ایستادیم. استاد خطاب به آقایون گفت: ـ خب دو دسته بشید. گروهی از جلو حرکت کنید و گروهی از عقب بذارید خانوم ها بین شما باشند ورودی غار دشواره. پسر ها که حس قدرت کردند سریع تقسیم شدند. آرمان از عقب گفت: ـ استاد فکر کنم پر این غار جن باشه. علی هم با خنده گفت: ـ آره حتما. عاطفه رنگ از رخسارش پرید و با ترس گفت: ـ استاد من نمیام میترسم. پسر ها خندیدن. من هم دلهره گرفتم ولی آدمی نبودم ترسم را نشان بدهم. زهرا به من چسبید و بازویم را گرفت: ـ وای راز منم میترسم. دستش را گرفتم و خونسرد گفتم: ـ نه بابا این حرفا چیه؟ بی خیال بیا بریم. استاد با خشم رو به آرمان گفت: ـ چه معنی داره تو دل بچه هارو خالی میکنی؟ حرکت کنید. پسر ها با نیش باز وارد شدند ما هم با ترس و لرز. استاد از جلوراه افتاد. زهرا به من چسبیده بود. با رهنمایی استاد وارد شدیم. یک لحظه چیزی بال زد و به سمتمان آمد. همه ی دختر ها جیغ زدیم. هول شدم و لیز خوردم. نفسم بند آمده بود. دستی سپرم شد که پرت نشوم. از ترس چشمانم را بسته بودم و به بازوی محکمی چنگ می زدم. صدایش در گوشم پیچید. ـ نترسید فقط یه خفاش بود. چشمان وحشت زده ام را باز کردم. خاک هر دو جهان برسرم که به بازوی استاد چسبیده بودم. دستم را رها نکرد تا کاملا به خودم مسلط شوم. با شرمساری سر به زیر شدم. در سکوت فاصله گرفتم. جیغ زدن دختر ها تمام شد ورودی سخت را رد کردیم. با کمال تعجب محوطه ی بزرگی روبرویمان قرار گرفت. استاد خیلی ریلکس شروع به توضیح کرد. هنوز قلبم می لرزید. ـ در این محوطه حدود هزار نفر جا می گیره؛ به حوض های کوچک و بزرگ و آثاری از ساختمان اشاره کرد. ـ ببینید از دوره ی زرتشتیان به جا مانده. این خاکستر های زیادی که می بینید نشان دهنده ی آن است که سال های سال متمادی آتش مقدس در این غار محافظت می شده. واقعا غار شگفت انگیزی بود. محیط غار سرد بود به خودم لرزیدم همه با خود پالتو و لباس گرم آورده بودند جز من. به اطراف خیره شدم و شروع به عکس گرفتن کردم. مجذوب محیط شده بودم. که صدای کلفتی پشت سرم شنیدم موبه تم سیخ کرد: ـ از بچه جن ها ی منم عکس می گیری. یک لحظه کپ کردم و نفسم بند آمد. بی اراده جیغ زدم و دویدم. فقط جیغ می زدم و می دویدم. لحظه ای افتادم. همه به سمتم دویدند و اولین نفر استاد بود که به من رسید. فریاد زد: ـ چی شده چی شده؟ صدای آرش را شنیدم که گفت: ـ بابا شوخی کردم. من بودم راز آروم باش. رعشه به اندامم افتاده بود روی زانو افتادم. قلبم به شدت می تپید. و سردم شد. استاد فریاد زد چه غلطی کردی؟ آرش به تته پته افتاده بود. ـ او...استاد شوخی کردم. با اینکه خیلی ترسیده بودم و نزدیک سکته بودم بلند شدم و به سرعت سمتش چرخیدم. دستم را بالا بردم و بی تردید محکم به صورتش کوفتم. جیغ زدم: ـ ترسیدم دیوونه مگه من با تو شوخی دارم؟ عاطفه نزدیم شد. سرم را به سینه اش گذاشتم و گریستم. هنوز می لرزید. صدای استاد پر خشم شد: ـ این چه طرز رفتاره؟ اینجور غیرت می کشید؟ من گفتم دو گروه بشید که از خانوم ها محافظت کنید. اونوقت چنین کاری می کنید؟ واقعا براتون متاسفم. در حالی که سرم به سینه ی عاطفه بود از لای چشم به آرش نگاه کردم که سر به زیر دستش روی صورتش بود. با صدای ضعیف و شرمساری گفت: ـ استاد ببخشید. استاد جوابی نداد. کت اسپرتش را در آورد و روی شانه ام انداخت با لطافت گفت: ـ خوبی؟ قرص هاتون همراهته؟ نیاز نداری؟ با گریه جواب دادم: ـ خ...خوبم. به کت اشاره کردم: ـ ممنون استاد نیاز نیست. جوابی نداد و با اخم راه افتاد: ـ خب حرکت کنید بر می گردیم. زهرا که کنارم بود با خشم به پسر ها گفت: ـ خیلی مسخره اید. شما که خبیث تر از اون موجودات هستید دخترها هر کرام چیزی بارشان کردند و آنها بیشتر شرمنده می شدند. دستم کز کز می کرد. چطور آرش را زده بودم؟! البته حقش بود. از غار بیرون زدیم. زهرا با صدای آرامی گفت: راز منظور استاد از قرص چیه؟ مگه مریضی؟ یعنی استاد خبر داره . بی حوصله کت استاد را دور شانه هایم ثابت کردم: ـ نه بابا بیخیال زهرا حوصله ندارم. مسافرت و تحقیقات با همه ی خاطرات تلخ و شیرین به پایان رسید و برگشتیم. توضیحات استاد چنان گیرا بود که حس می کردی موقع ساخت بنا های ت
📚 #حکایت_ملانصرالدین 📚حکایتهای بهلول و ملانصرالدین👇 http://eitaa.com/joinchat/82116626Cf1a72e8bf6
💐🍃🌿🌸🍃🌼 🍃🌺🍂 🌿🍂 🌸 📙 ✍یڪی از شهدای جوان دفاع از حریم اهل بیت (ع) است. ڪه ماجرای تا تنها ۴ماه به طول انجامید تا یڪی از شهدای نامی این جنگ باشد. متولد ۳۰ مرداد ۱۳۶۹ و تڪ پسر خانواده است. مجید از ڪودڪی دوست داشت برادر داشته باشد تا همبازی و شریڪ شیطنت‌هایش باشد؛ اما خدا در ۶ سالگی به او یڪ خواهر داد. خانم قربان‌خانی درباره به دنیا آمدن «عطیه» خواهر ڪوچڪ مجید می‌گوید: «مجید خیلی داداش دوست داشت. به بچه‌هایی هم ڪه برادر داشتند خیلی حسودی می‌ڪرد و می‌گفت چرا من برادر ندارم. دختر دومم «عطیه» نهم مهرماه به دنیا آمد. مجید نمی‌دانست دختر است و علیرضا صدایش می‌ڪرد. ما هم به خاطر مجید علیرضا صدایش می‌کردیم؛ اما نمی‌شد ڪه اسم پسر روی بچه بماند. شاید باورتان نشود. مجید وقتی فهمید بچه دختر است. دیگر مدرسه نرفت. همیشه هم به شوخی می‌گفت «عطیه» تو را از پرورشگاه آوردند. ولی خیلی باهم جور بودند حتی گاهی داداش صدایش می‌زد. آخرش هم‌ڪلاس اول نخواند. مجبور شدیم سال بعد دوباره او را ڪلاس اول بفرستیم. بشدت به من وابسته بود. طوری ڪه از اول دبستان تا پایان اول دبیرستان با او به مدرسه رفتم و در حیاط می‌نشستم تا درس بخواند؛ اما از سال بعد گفتم مجید من واقعاً خجالت می‌ڪشم به مدرسه بیایم. همین شد که دیگر مدرسه را هم گذاشت و نرفت؛ اما ذهنش خیلی خوب بود. هیچ شماره‌ای درگوشی ذخیره نڪرده بود. شماره هرڪی را می‌خواست از حفظ می‌گرفت.» 👈شهید مجید قربانخانی 💐 ⏪ ... ‌ 🌸 🌿🍂 🍃🌺🍂 💐🍃🌿🌸🍃🌼🌺کانال داستان🌺👇👇👇 http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662