#پارت نود و چهار 🌹❤️
#جدال عشق و غیرت🌹❤️
خم شدم؛ شیر آب را باز کردم و چند مشت آب به صورتم زدم. سرمایی پاییز باعث کرخ شدن صورتم شد. با دهانی بسته نفسی عمیق کشیدم. شیر آب را بستم و چرخیدم، استاد از کنارم رد شد و نگاهی به دخترانی انداخت که بزک کرده از بیرون زدند. از حرفش خنده ام گرفت:
ـ اوه... اینارو نگا اینگار می خوان برن عروسی؟
نتوانستم خنده ام را کنترل کنم. به حق که راست گفته بود. لب هایم را به هم فشردم و خندیدم. سرش را سمتم چرخاند و به آرامی گفت:
ـ بهتر شدی؟
لبخندی زدم، شرمسار سرم را به زیر انداختم و جواب دادم:
ـ بله بهترم ممنون.
پسر ها با سر و صدا پشت سر دختر ها وارد حیاط شدند. استاد به سمت در رفت. راننده ی ون
قبل از همه بیرون رفت تا ماشین را آماده کند. استاد از جلو حرکت کرد و ماهم به دنبالش در حال خروج از در بودم که بازویم توسط زهرا کشیده شد. نگاهش کردم و با ابرو دلیل کارش را خواستم. سرش را کنار گوشم کشید:
ـ شیطون آمدی بیرون که با استاد حرف بزنی؟
اخمی کردم، متعجب به صورت شکاکش خیره شدم:
ـ چی میگی تو؟ دلت خوشه ها.
بازویم را از دستش کشیدم، به سمت ماشین حرکت کردم. آقایون کنار ایستادند تا خانوم ها سوار شوند. این همه نظم و احترام را فقط استاد مدیون استاد بودیم. همه که سوار شدیم. استاد همچنان صندلی جلو نشست کمی جابجا شد و به عقب نگاه کرد.
ـ خانم امینی... راه نزدیکه نخوابید لطفا.
دهانم بسته و صاف نشستم. بی اختیار خیره به چشمان مشکیش شدم. فقط سکوت کردم. لبخندی زد، ولی بچه ها با صدای بلند قهقه زدند. به حالت دلخوری سرم را به سمت شیشه چرخاندم. به نطر می رسید قصد دارد مرا از آن حال و هوا بیرون بیاورد. ولی بیرون آمدن من از آن حال و احوال بد موقتی بود.
به باغ رسیدیم. بعد از هماهنگی استاد وارد حیاط بزرگ و زیبایی شدیم. عجیب حس خوبی را به من منتثل می کرد. پر از درختان سر به فلک کشیده ی کاج، گل سرخ محمدی که به غلت فصل سرما گل نداشت. درختان میوه به خصوص انگور و انار که گل های قرمزش فریبنده بود. نگاهم به استاد افتاد چنان غرق تماشا بود که حس کردم به دوران زندیه سفر کرده. دستانش را باز کرد و رو به ما گفت:
ـ خب کاغذ و قلم هاتون رو آماده کنید برای توضیحات آماده باشید.
پچ وپچ بین بچه ها شروع شد. علی گفت:
ـ استاد نیاوردیم.
استاد اخمی کرد.
ـ یعنی چی؟ مگه برای تحقیق نیامدید؟ نکنه فکر کردید سر خوشی آوردمتون اردو؟! واقعا بچه های بی نظمی هستید.
در حالی که دستم را داخل کیفم می بردم حرکت کردم. تقویم بزرگی را که برای تحقیق این سفر کنار گذاشته بودم بیرون آوردم. قلم به دست جلوی استاد ایستادم:
ـ استاد بفرمایید من یاد داشت می کنم.
آرمان خندید و گفت:
ـ استاد راز می نویسه ما بر می داریم.
دختر ها هم با خنده و خوشی تایید کردند. از حرص خنده هایشان گفتم:
ـ نخیر من کاتب بنویس شما که نیستم. یادم نرفته توی ماشین چقدر به من خندید.
استاد با اخم و تحکم رو به آرمان گفت:
ـ چند بار بگم خانم ها رو با نام کوچک صدا نکنید؟
آرمان سر به زیر انداخت و انگشت شستش را زیر لبش کشید. با صدای آرامی گفت:
ـ چشم استاد ببخشید.
استاد شروع به صحبت کرد:
ـ این باغ در زمان زندیه ساخته شده.ویژگی این بنا بادگیر سه هزار و هشت متری آن است که بلند ترین بادگیر جهان محسوب میشود.
استاد توضیح می داد و من به سرعت می نوشتم. علاقه ی زیادی به آثار تاریخی داشتم. متوجه استاد بودم که بین کلامش مکث می کرد تا من یاداشت بر دارم. هوا تاریک شده بود. به خوابگاه برگشتیم. استاد به همراه دوتا از آقایون برای تهیه شام رفت. تمام کار هایش روی نظم بود. برای دیدن قعله ای نارمین رفتیم. آثار تاریخی زیبا که که پیش از اسلام بود.این دژ قدیمی بر فراز تپه یمشرف به شهر میبد احداث شده بود. تمامی این بنا از خشت و گل ساخته بود.
از یخچال خشتی میبد دیدن کردیم. با قدمتی پیش از قاجار و یکی از یخچالهای به جا مانده در یزد که با خشت و گل ساخته بود.
دوروز آنجا بودیم و تقریبا همه جا را باز دید کردیم. و من گاهی با دوربین حرفه ایم عکس و فیلم.
می گرفتم و گاهی یاداشت بر داری می کرد. واقعا سر گرم شده بودم. روز آخر استاد همه را در راهرو احضار کرد. دورش جمع شدیم. نگاهش را بین همه چر خواند و دست به کمر ایستاد.
ـ خب بچه ها فردا برای دیدن غار یزدان میریم. آقایون که اسپرت پوش هستند. خانم ها هم لطفا کفش مناسب بپوشید. درسته هوا خیلی سرد نیست ولی حتما برای خودتون لباس مناسب بیارید. در ضمن صبح زود حرکت می کنیم. ورود به غار کمی مشکله آماده باشید.
عاطفه لبی کج کرد و نالید.
ـ استاد غار بریم چکار کنیم؟ استاد من حال کوه نوردی ندارم.
استاد نگاهی کوتاه به او انداخت و جواب داد:
ـ حیفه تا اینجا آمدید این غار شگفت انگیز رو نبینید.
آرش بی حوصله گفت:
ـ استاد نمیشه مردانه بریم و خانم هارو نبریم؟
آرمان سریع گفت:
ـ استاد راست میگه به خدا اینا وبال گر
#پارت نودو پنج🌹
#جدال عشق و غیرت❤️
علی هم سرش را به علامت تایید تکان داد.
استاد در سکوت لب پایینش را زیر دندان برد. قبل از اینکه حرفی بزند گفتم:
ـ نخیر مام میایم. ما که چلاق نیستیم. زرنگید؟
استاد نگاهی به من انداخت و گفت:
ـ نه همه باید بیاید.
با جواب قطعی استاد لبخند کش داری زدم. ابرویی بالا انداختم و به آرمان نگاه کوتاهی انداختم.
بلاخره صبح زود راهی غار باستانی شگفت یزدان در نزدیکی عقدا شدیم. همان طور که بالا می رفتیم استاد شروع به توضیح کرد:
ـ این غار از غارهای مقدس زرتشتیان است. باید داخل بشیم تا بفهمید چقدر شگفت انگیزه.
به ورودی غار رسیدیم. همه نفس زنان ایستادیم. استاد خطاب به آقایون گفت:
ـ خب دو دسته بشید. گروهی از جلو حرکت کنید و گروهی از عقب بذارید خانوم ها بین شما باشند ورودی غار دشواره.
پسر ها که حس قدرت کردند سریع تقسیم شدند. آرمان از عقب گفت:
ـ استاد فکر کنم پر این غار جن باشه.
علی هم با خنده گفت:
ـ آره حتما.
عاطفه رنگ از رخسارش پرید و با ترس گفت:
ـ استاد من نمیام میترسم.
پسر ها خندیدن. من هم دلهره گرفتم ولی آدمی نبودم ترسم را نشان بدهم. زهرا به من چسبید و بازویم را گرفت:
ـ وای راز منم میترسم.
دستش را گرفتم و خونسرد گفتم:
ـ نه بابا این حرفا چیه؟ بی خیال بیا بریم.
استاد با خشم رو به آرمان گفت:
ـ چه معنی داره تو دل بچه هارو خالی میکنی؟ حرکت کنید.
پسر ها با نیش باز وارد شدند ما هم با ترس و لرز. استاد از جلوراه افتاد. زهرا به من چسبیده بود. با رهنمایی استاد وارد شدیم. یک لحظه چیزی بال زد و به سمتمان آمد. همه ی دختر ها جیغ زدیم. هول شدم و لیز خوردم. نفسم بند آمده بود. دستی سپرم شد که پرت نشوم. از ترس چشمانم را بسته بودم و به بازوی محکمی چنگ می زدم. صدایش در گوشم پیچید.
ـ نترسید فقط یه خفاش بود.
چشمان وحشت زده ام را باز کردم. خاک هر دو جهان برسرم که به بازوی استاد چسبیده بودم. دستم را رها نکرد تا کاملا به خودم مسلط شوم. با شرمساری سر به زیر شدم. در سکوت فاصله گرفتم. جیغ زدن دختر ها تمام شد ورودی سخت را رد کردیم. با کمال تعجب محوطه ی بزرگی روبرویمان قرار گرفت. استاد خیلی ریلکس شروع به توضیح کرد. هنوز قلبم می لرزید.
ـ در این محوطه حدود هزار نفر جا می گیره؛
به حوض های کوچک و بزرگ و آثاری از ساختمان اشاره کرد.
ـ ببینید از دوره ی زرتشتیان به جا مانده. این خاکستر های زیادی که می بینید نشان دهنده ی آن است که سال های سال متمادی آتش مقدس در این غار محافظت می شده.
واقعا غار شگفت انگیزی بود. محیط غار سرد بود به خودم لرزیدم همه با خود پالتو و لباس گرم آورده بودند جز من. به اطراف خیره شدم و شروع به عکس گرفتن کردم. مجذوب محیط شده بودم. که صدای کلفتی پشت سرم شنیدم موبه تم سیخ کرد:
ـ از بچه جن ها ی منم عکس می گیری.
یک لحظه کپ کردم و نفسم بند آمد. بی اراده جیغ زدم و دویدم. فقط جیغ می زدم و می دویدم. لحظه ای افتادم. همه به سمتم دویدند و اولین نفر استاد بود که به من رسید. فریاد زد:
ـ چی شده چی شده؟
صدای آرش را شنیدم که گفت:
ـ بابا شوخی کردم. من بودم راز آروم باش.
رعشه به اندامم افتاده بود روی زانو افتادم. قلبم به شدت می تپید. و سردم شد. استاد فریاد زد چه غلطی کردی؟
آرش به تته پته افتاده بود.
ـ او...استاد شوخی کردم.
با اینکه خیلی ترسیده بودم و نزدیک سکته بودم بلند شدم و به سرعت سمتش چرخیدم. دستم را بالا بردم و بی تردید محکم به صورتش کوفتم. جیغ زدم:
ـ ترسیدم دیوونه مگه من با تو شوخی دارم؟
عاطفه نزدیم شد. سرم را به سینه اش گذاشتم و گریستم. هنوز می لرزید. صدای استاد پر خشم شد:
ـ این چه طرز رفتاره؟ اینجور غیرت می کشید؟ من گفتم دو گروه بشید که از خانوم ها محافظت کنید. اونوقت چنین کاری می کنید؟ واقعا براتون متاسفم.
در حالی که سرم به سینه ی عاطفه بود از لای چشم به آرش نگاه کردم که سر به زیر دستش روی صورتش بود. با صدای ضعیف و شرمساری گفت:
ـ استاد ببخشید.
استاد جوابی نداد. کت اسپرتش را در آورد و روی شانه ام انداخت با لطافت گفت:
ـ خوبی؟ قرص هاتون همراهته؟ نیاز نداری؟
با گریه جواب دادم:
ـ خ...خوبم.
به کت اشاره کردم:
ـ ممنون استاد نیاز نیست.
جوابی نداد و با اخم راه افتاد:
ـ خب حرکت کنید بر می گردیم.
زهرا که کنارم بود با خشم به پسر ها گفت:
ـ خیلی مسخره اید. شما که خبیث تر از اون موجودات هستید
دخترها هر کرام چیزی بارشان کردند و آنها بیشتر شرمنده می شدند. دستم کز کز می کرد. چطور آرش را زده بودم؟! البته حقش بود. از غار بیرون زدیم. زهرا با صدای آرامی گفت:
راز منظور استاد از قرص چیه؟ مگه مریضی؟ یعنی استاد خبر داره .
بی حوصله کت استاد را دور شانه هایم ثابت کردم:
ـ نه بابا بیخیال زهرا حوصله ندارم.
مسافرت و تحقیقات با همه ی خاطرات تلخ و شیرین به پایان رسید و برگشتیم. توضیحات استاد چنان گیرا بود که حس می کردی موقع ساخت بنا های ت
💐🍃🌿🌸🍃🌼
🍃🌺🍂
🌿🍂
🌸
📙 #داستـــــان
#خالڪوبی_تا_شهـادت
#قسمت_اول
✍یڪی از شهدای جوان دفاع از حریم اهل بیت (ع) است.
ڪه ماجرای #تحول تا #شهادتش تنها ۴ماه به طول انجامید تا یڪی از شهدای نامی این جنگ باشد.
متولد ۳۰ مرداد ۱۳۶۹ و تڪ پسر خانواده است.
مجید از ڪودڪی دوست داشت برادر داشته باشد تا همبازی و شریڪ شیطنتهایش باشد؛
اما خدا در ۶ سالگی به او یڪ خواهر داد.
خانم قربانخانی درباره به دنیا آمدن «عطیه» خواهر ڪوچڪ مجید میگوید: «مجید خیلی داداش دوست داشت.
به بچههایی هم ڪه برادر داشتند خیلی حسودی میڪرد و میگفت چرا من برادر ندارم.
دختر دومم «عطیه» نهم مهرماه به دنیا آمد.
مجید نمیدانست دختر است و علیرضا صدایش میڪرد.
ما هم به خاطر مجید علیرضا صدایش میکردیم؛ اما نمیشد ڪه اسم پسر روی بچه بماند. شاید باورتان نشود.
مجید وقتی فهمید بچه دختر است.
دیگر مدرسه نرفت.
همیشه هم به شوخی میگفت «عطیه» تو را از پرورشگاه آوردند.
ولی خیلی باهم جور بودند حتی گاهی داداش صدایش میزد.
آخرش همڪلاس اول نخواند.
مجبور شدیم سال بعد دوباره او را ڪلاس اول بفرستیم.
بشدت به من وابسته بود.
طوری ڪه از اول دبستان تا پایان اول دبیرستان با او به مدرسه رفتم و در حیاط مینشستم تا درس بخواند؛ اما از سال بعد گفتم مجید من واقعاً خجالت میڪشم به مدرسه بیایم.
همین شد که دیگر مدرسه را هم گذاشت و نرفت؛ اما ذهنش خیلی خوب بود.
هیچ شمارهای درگوشی ذخیره نڪرده بود. شماره هرڪی را میخواست از حفظ میگرفت.»
👈شهید مجید قربانخانی 💐
⏪ #ادامہ_دارد...
🌸
🌿🍂
🍃🌺🍂
💐🍃🌿🌸🍃🌼🌺کانال داستان🌺👇👇👇
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
💐🍃🌿🌸🍃🌼
🍃🌺🍂
🌿🍂
🌸
📙 #داستـــــان
#خالڪوبی_تا_شهـادت
#قسمت_دومـــ
✍مجید پسر شروشور محله است ڪه دوست دارد پلیس شود.
دوست دارد بیسیم داشته باشد.
دوست دارد قوی باشد تا هوای خانواده، محله و رفقایش را داشته باشد.
مادر مجید میگوید: «همیشه دوست داشت پلیس شود.
یڪ تابستان ڪلاس ڪاراته فرستادمش.
وقتی رفتم مدرسه، معلمش گفت خانم تو را به خدا نگذارید برود تمام بچهها را تڪهتڪه کرده است.
میگوید من ڪاراته میروم باید همهتان را بزنم.
عشق پلیس بودن و قوی بودن باعث شده بود هر جا میرود پز داییهای بسیجیاش را می داد .
چون تفنگ و بیسیم داشتند و مجید عاشق این چیزها بود.
بعدها هم ڪه پایش به بسیج باز شد یڪی از دوستانش میگوید آنقدر عشق بیسیم بودڪه آخر یڪ بیسیم به مجید دادیم و گفتیم.
این را بگیر دست از سر ما بردار (خنده) در بسیج هم از شوخی و شیطنت دستبردار نبود.»
👈شهید مجید قربانخانی 💐
⏪ #ادامہ_دارد...
🌸
🌿🍂
🍃🌺🍂
💐🍃🌿🌸🍃🌼🌺کانال داستان🌺👇👇👇
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
💐🍃🌿🌸🍃🌼
🍃🌺🍂
🌿🍂
🌸
📙 #داستـــــان
#خالڪوبی_تا_شهـادت
#قسمت_ســوم
✍سربازی رفتنش هم مثل مدرسه رفتنش عجیب بود همه اهل خانه مجید را داداش صدا میڪنند.
پدر، مادر، خواهرها وقتی میخواهند از مجید بگویند پسوند «داداش» را با تمام حسرتشان به نام مجید میچسبانند و خاطراتش را مرور میڪنند.
خاطرات روزهایی ڪه باید دفترچه سربازی را پر میڪرد اما نمیخواست سربازی برود.
مادر داداش مجید داستان جالبی از روزهای سربازی مجید دارد: «با بدبختی مجید را به سربازی فرستادیم.
گفتم نمیشود ڪه سربازی نرود.
فرداڪه خواست ازدواج ڪند، حداقل سربازی رفته باشد.
وقتی دید دفترچه سربازی را گرفتهام.
گفت برای خودت گرفتهای!
من نمیروم.
با یڪ مصیبتی اطلاعاتش را از زبانش بیرون ڪشیدیم و فرستادیم؛ اما مجید واقعاً خوششانس بود.
از شانس خوبش سربازی افتاد ڪهریزڪ ڪه یڪی از آشناهایمان هم آنجا مسئول بود. مدرسه ڪم بود هرروز پادگان هم میرفتم.
مجید ڪه نبود ڪلاً بیقرار میشدم.
من حتی برای تولد مجید ڪیڪ تولد پادگان بردم.
انگار نه انگار که سربازی است.
آموزشی ڪه تمام شد دوباره نگران بودیم.
دوباره از شانس خوبش «پرند» افتاد ڪه به خانه نزدیڪ بود.
مجید هر جا میرفت همهچیز را روی سرش میگذاشت.
مهر تائید مرخصی آنجا را گیر آورده بود یڪ ڪپی از آن برای خودش گرفته بود پدرش هرروز ڪه مجید را پادگان میرساند وقتی یڪ دور میزد وبرمی گشت خانه میدید ڪه پوتینهای مجید دم خانه است شاڪی میشدڪه من خودم تو را رساندم پادگان تو چطور زودتر برگشتی.
مجید میخندید و میگفت: خب مرخصی رد ڪردم!»
👈شهید مجید قربانخانی 💐
⏪ #ادامہ_دارد...
🌿
🌸
🌿🍂
🍃🌺🍂
💐🍃🌿🌸🍃🌼🌺کانال داستان🌺👇👇👇
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
💕 به ماه رمضان نزدیک میشویم
سعی کنیم روزه بگیریم
ﺭﻭﺯﻩ ﯼ ﭘﺮﻫﯿﺰ
ﭘﺮﻫﯿﺰ ﺍﺯ ﻗﻀﺎﻭﺕ،ﺍﺯ ﺩﺭوغ
ﺍﺯ ﺭﯾﺎ ،ﺍﺯ ﺗﻬﻤﺖ،ﺩﻭﺭﻭﯾﯽ
ﺍﺯ ﻧﯿﺮﻧﮓ ،از کینه از کینه،و از کینه
ﻭﮔﺮﻧﻪ ﺗﺎ ﺑﻮﺩﻩ
ﺍﻧﺴﺎﻧﻬﺎﯾﯽ ﺑﻮﺩﻩ ﺍﻧﺪ ﮐﻪ ﺑﺴﯿﺎﺭ ﮔﺮﺳﻨﮕﯽ ﮐﺸﯿﺪﻩ ﺍﻧﺪ
ﻭﻟﯽ ﻫﺮﮔﺰ ﺭﻭﺯﻩ ﻧﺒﻮﺩﻩ ﺍﻧﺪ
📚❦┅┅ @dastanvpand
✵━━┅═🌸‿🌸═┅━✵
.
#داستانک
مولانا در دفتر پنجم مثنوی داستانی دیدهگشا دارد. میگوید مردی در میان راهی نشسته بود و سخت میگریست. رهگذر بینوایی او را دید و علت را جویا شد. مرد گفت سگ خوشرفتاری داشتم که روز برای من شکار میکرد و شب نگاهبانم بود و هماکنون در حال مرگ است. رهگذر مسکین به او دلگرمی داد که صبر کند و به پاداش خدا دل ببندد. آنگاه از مرد گریان پرسید که این کیسهی پُر که در دست داری چیست؟ مرد جواب داد: نان و غذا. گفت: پس چرا از این توشهات به سگ نمیدهی؟ صاحب سگ گفت: دیگر تا این حد مهر و محبت ندارم. اشک چشم، رایگان است اما بدون پول، نمیتوان نانی فراهم کرد.
احوال ما بیشباهت به این داستان نیست.
سیل روزهای اخیر که جمع بسیاری از هموطنان ما را گرفتار و درمانده کرده است، موقعیت مناسبی است برای آنکه خودمان را ارزیابی کنیم. آیا به تأثر عاطفی از مشاهدهی تصاویر و اخبار مرتبط به این حوادث دلخراش اکتفا میکنیم یا بخشی از دارایی خود را با سیلزدگان قسمت میکنیم؟
عمدتاً به خطا تصور میکنیم که تنها انسانهای متموّل و اصحاب زندگیهای مرفه باید بذل و بخشش کنند و خودمان را به این بهانه که بذل قسمتی از دارایی متوسط و معمولیمان تأثیر چشمگیری در احوال نیازمندان ندارد، معاف از انفاق میدانیم.
قرآن کسانی را میستاید که در همه وقت، چه در فراخی و چه در تنگنا، انفاق میکنند:
🌼الَّذِينَ يُنْفِقُونَ فِي السَّرَّاءِ وَالضَّرَّاءِ(آلعمران/۱۳۴)؛
🍀همانان كه در فراخى و تنگى انفاق میكنند
📚❦┅┅ @dastanvpand
✵━━┅═🌸‿🌸═┅━✵
.
#تلنگر
دروغ سفید نگویید تا پیشرفت کنید)
دروغهای سفید دروغهایی است که برای آسیب به دیگران گفته نمی شوند:
1-در جاده با سرعت ۵۰ کیلومتر در ساعت رانندگی میکند اما در جمع دوستان میگوید که کمتر از ۱۲۰ کیلومتر در ساعت نمیرود!
2-روزی یک صفحه کتاب میخواند اما در حضور دیگران میگوید اگر کمتر از ده صفحه در روز بخوانم نمیخوابم!
پاول اکمن می گوید:
«من دروغهای سیاه را بخشودنی می دانم
اما دروغ سفید نابخشودنی است
این دروغ انسانها را به پرتگاه نابودی می برد»
ما با دروغ سفید دیگران را فریب نمیدهیم بلکه «خود» را «فریب» میدهیم
به اندازه ای که تصویر بیرونی ما با واقعیت درونی ما تفاوت دارد،
دچار تعارض و اضطراب و تنش میشویم
به همان اندازه وادار میشویم در مواجهه با دیگران نقاب بر چهره بزنیم و به همان اندازه از تحقق برنامه های توسعه تواناییهای فردی خویش، جا می مانیم
@Dastanvpand
─═इई 🌼🌸ईइ═─