💐🍃🌿🌸🍃🌼
🍃🌺🍂
🌿🍂
🌸
📙 #داستـــــان
#خالڪوبی_تا_شهـادت
#قسمت_اول
✍یڪی از شهدای جوان دفاع از حریم اهل بیت (ع) است.
ڪه ماجرای #تحول تا #شهادتش تنها ۴ماه به طول انجامید تا یڪی از شهدای نامی این جنگ باشد.
متولد ۳۰ مرداد ۱۳۶۹ و تڪ پسر خانواده است.
مجید از ڪودڪی دوست داشت برادر داشته باشد تا همبازی و شریڪ شیطنتهایش باشد؛
اما خدا در ۶ سالگی به او یڪ خواهر داد.
خانم قربانخانی درباره به دنیا آمدن «عطیه» خواهر ڪوچڪ مجید میگوید: «مجید خیلی داداش دوست داشت.
به بچههایی هم ڪه برادر داشتند خیلی حسودی میڪرد و میگفت چرا من برادر ندارم.
دختر دومم «عطیه» نهم مهرماه به دنیا آمد.
مجید نمیدانست دختر است و علیرضا صدایش میڪرد.
ما هم به خاطر مجید علیرضا صدایش میکردیم؛ اما نمیشد ڪه اسم پسر روی بچه بماند. شاید باورتان نشود.
مجید وقتی فهمید بچه دختر است.
دیگر مدرسه نرفت.
همیشه هم به شوخی میگفت «عطیه» تو را از پرورشگاه آوردند.
ولی خیلی باهم جور بودند حتی گاهی داداش صدایش میزد.
آخرش همڪلاس اول نخواند.
مجبور شدیم سال بعد دوباره او را ڪلاس اول بفرستیم.
بشدت به من وابسته بود.
طوری ڪه از اول دبستان تا پایان اول دبیرستان با او به مدرسه رفتم و در حیاط مینشستم تا درس بخواند؛ اما از سال بعد گفتم مجید من واقعاً خجالت میڪشم به مدرسه بیایم.
همین شد که دیگر مدرسه را هم گذاشت و نرفت؛ اما ذهنش خیلی خوب بود.
هیچ شمارهای درگوشی ذخیره نڪرده بود. شماره هرڪی را میخواست از حفظ میگرفت.»
👈شهید مجید قربانخانی 💐
⏪ #ادامہ_دارد...
🌸
🌿🍂
🍃🌺🍂
💐🍃🌿🌸🍃🌼🌺کانال داستان🌺👇👇👇
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
💐🍃🌿🌸🍃🌼
🍃🌺🍂
🌿🍂
🌸
📙 #داستـــــان
#خالڪوبی_تا_شهـادت
#قسمت_دومـــ
✍مجید پسر شروشور محله است ڪه دوست دارد پلیس شود.
دوست دارد بیسیم داشته باشد.
دوست دارد قوی باشد تا هوای خانواده، محله و رفقایش را داشته باشد.
مادر مجید میگوید: «همیشه دوست داشت پلیس شود.
یڪ تابستان ڪلاس ڪاراته فرستادمش.
وقتی رفتم مدرسه، معلمش گفت خانم تو را به خدا نگذارید برود تمام بچهها را تڪهتڪه کرده است.
میگوید من ڪاراته میروم باید همهتان را بزنم.
عشق پلیس بودن و قوی بودن باعث شده بود هر جا میرود پز داییهای بسیجیاش را می داد .
چون تفنگ و بیسیم داشتند و مجید عاشق این چیزها بود.
بعدها هم ڪه پایش به بسیج باز شد یڪی از دوستانش میگوید آنقدر عشق بیسیم بودڪه آخر یڪ بیسیم به مجید دادیم و گفتیم.
این را بگیر دست از سر ما بردار (خنده) در بسیج هم از شوخی و شیطنت دستبردار نبود.»
👈شهید مجید قربانخانی 💐
⏪ #ادامہ_دارد...
🌸
🌿🍂
🍃🌺🍂
💐🍃🌿🌸🍃🌼🌺کانال داستان🌺👇👇👇
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
💐🍃🌿🌸🍃🌼
🍃🌺🍂
🌿🍂
🌸
📙 #داستـــــان
#خالڪوبی_تا_شهـادت
#قسمت_ســوم
✍سربازی رفتنش هم مثل مدرسه رفتنش عجیب بود همه اهل خانه مجید را داداش صدا میڪنند.
پدر، مادر، خواهرها وقتی میخواهند از مجید بگویند پسوند «داداش» را با تمام حسرتشان به نام مجید میچسبانند و خاطراتش را مرور میڪنند.
خاطرات روزهایی ڪه باید دفترچه سربازی را پر میڪرد اما نمیخواست سربازی برود.
مادر داداش مجید داستان جالبی از روزهای سربازی مجید دارد: «با بدبختی مجید را به سربازی فرستادیم.
گفتم نمیشود ڪه سربازی نرود.
فرداڪه خواست ازدواج ڪند، حداقل سربازی رفته باشد.
وقتی دید دفترچه سربازی را گرفتهام.
گفت برای خودت گرفتهای!
من نمیروم.
با یڪ مصیبتی اطلاعاتش را از زبانش بیرون ڪشیدیم و فرستادیم؛ اما مجید واقعاً خوششانس بود.
از شانس خوبش سربازی افتاد ڪهریزڪ ڪه یڪی از آشناهایمان هم آنجا مسئول بود. مدرسه ڪم بود هرروز پادگان هم میرفتم.
مجید ڪه نبود ڪلاً بیقرار میشدم.
من حتی برای تولد مجید ڪیڪ تولد پادگان بردم.
انگار نه انگار که سربازی است.
آموزشی ڪه تمام شد دوباره نگران بودیم.
دوباره از شانس خوبش «پرند» افتاد ڪه به خانه نزدیڪ بود.
مجید هر جا میرفت همهچیز را روی سرش میگذاشت.
مهر تائید مرخصی آنجا را گیر آورده بود یڪ ڪپی از آن برای خودش گرفته بود پدرش هرروز ڪه مجید را پادگان میرساند وقتی یڪ دور میزد وبرمی گشت خانه میدید ڪه پوتینهای مجید دم خانه است شاڪی میشدڪه من خودم تو را رساندم پادگان تو چطور زودتر برگشتی.
مجید میخندید و میگفت: خب مرخصی رد ڪردم!»
👈شهید مجید قربانخانی 💐
⏪ #ادامہ_دارد...
🌿
🌸
🌿🍂
🍃🌺🍂
💐🍃🌿🌸🍃🌼🌺کانال داستان🌺👇👇👇
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
💕 به ماه رمضان نزدیک میشویم
سعی کنیم روزه بگیریم
ﺭﻭﺯﻩ ﯼ ﭘﺮﻫﯿﺰ
ﭘﺮﻫﯿﺰ ﺍﺯ ﻗﻀﺎﻭﺕ،ﺍﺯ ﺩﺭوغ
ﺍﺯ ﺭﯾﺎ ،ﺍﺯ ﺗﻬﻤﺖ،ﺩﻭﺭﻭﯾﯽ
ﺍﺯ ﻧﯿﺮﻧﮓ ،از کینه از کینه،و از کینه
ﻭﮔﺮﻧﻪ ﺗﺎ ﺑﻮﺩﻩ
ﺍﻧﺴﺎﻧﻬﺎﯾﯽ ﺑﻮﺩﻩ ﺍﻧﺪ ﮐﻪ ﺑﺴﯿﺎﺭ ﮔﺮﺳﻨﮕﯽ ﮐﺸﯿﺪﻩ ﺍﻧﺪ
ﻭﻟﯽ ﻫﺮﮔﺰ ﺭﻭﺯﻩ ﻧﺒﻮﺩﻩ ﺍﻧﺪ
📚❦┅┅ @dastanvpand
✵━━┅═🌸‿🌸═┅━✵
.
#داستانک
مولانا در دفتر پنجم مثنوی داستانی دیدهگشا دارد. میگوید مردی در میان راهی نشسته بود و سخت میگریست. رهگذر بینوایی او را دید و علت را جویا شد. مرد گفت سگ خوشرفتاری داشتم که روز برای من شکار میکرد و شب نگاهبانم بود و هماکنون در حال مرگ است. رهگذر مسکین به او دلگرمی داد که صبر کند و به پاداش خدا دل ببندد. آنگاه از مرد گریان پرسید که این کیسهی پُر که در دست داری چیست؟ مرد جواب داد: نان و غذا. گفت: پس چرا از این توشهات به سگ نمیدهی؟ صاحب سگ گفت: دیگر تا این حد مهر و محبت ندارم. اشک چشم، رایگان است اما بدون پول، نمیتوان نانی فراهم کرد.
احوال ما بیشباهت به این داستان نیست.
سیل روزهای اخیر که جمع بسیاری از هموطنان ما را گرفتار و درمانده کرده است، موقعیت مناسبی است برای آنکه خودمان را ارزیابی کنیم. آیا به تأثر عاطفی از مشاهدهی تصاویر و اخبار مرتبط به این حوادث دلخراش اکتفا میکنیم یا بخشی از دارایی خود را با سیلزدگان قسمت میکنیم؟
عمدتاً به خطا تصور میکنیم که تنها انسانهای متموّل و اصحاب زندگیهای مرفه باید بذل و بخشش کنند و خودمان را به این بهانه که بذل قسمتی از دارایی متوسط و معمولیمان تأثیر چشمگیری در احوال نیازمندان ندارد، معاف از انفاق میدانیم.
قرآن کسانی را میستاید که در همه وقت، چه در فراخی و چه در تنگنا، انفاق میکنند:
🌼الَّذِينَ يُنْفِقُونَ فِي السَّرَّاءِ وَالضَّرَّاءِ(آلعمران/۱۳۴)؛
🍀همانان كه در فراخى و تنگى انفاق میكنند
📚❦┅┅ @dastanvpand
✵━━┅═🌸‿🌸═┅━✵
.
#تلنگر
دروغ سفید نگویید تا پیشرفت کنید)
دروغهای سفید دروغهایی است که برای آسیب به دیگران گفته نمی شوند:
1-در جاده با سرعت ۵۰ کیلومتر در ساعت رانندگی میکند اما در جمع دوستان میگوید که کمتر از ۱۲۰ کیلومتر در ساعت نمیرود!
2-روزی یک صفحه کتاب میخواند اما در حضور دیگران میگوید اگر کمتر از ده صفحه در روز بخوانم نمیخوابم!
پاول اکمن می گوید:
«من دروغهای سیاه را بخشودنی می دانم
اما دروغ سفید نابخشودنی است
این دروغ انسانها را به پرتگاه نابودی می برد»
ما با دروغ سفید دیگران را فریب نمیدهیم بلکه «خود» را «فریب» میدهیم
به اندازه ای که تصویر بیرونی ما با واقعیت درونی ما تفاوت دارد،
دچار تعارض و اضطراب و تنش میشویم
به همان اندازه وادار میشویم در مواجهه با دیگران نقاب بر چهره بزنیم و به همان اندازه از تحقق برنامه های توسعه تواناییهای فردی خویش، جا می مانیم
@Dastanvpand
─═इई 🌼🌸ईइ═─
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌸سلام مهربانان
🌼آخرین چهارشنبه
🌸فروردین ماهتون عالی
🌼روزتون بی نظیر
🌸آرزو دارم
🌼سلامتی ،آرامش
🌸دل خوشی
🌼شادی ، خوشبختی
🌸ایمان
🌼ثروت حلال
🌸و عاقبت بخیری
🌼درتقدیرتان باشـد
#کانال_داستان 👇
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
داستان و پند
اخبار فوری طب سنتی اسلامی فوتبال برتر استقلال پرسپولیس ورزش سه
#پارت نودو پنج🌹 #جدال عشق و غیرت❤️ علی هم سرش را به علامت تایید تکان داد. استاد در سکوت لب پایینش ر
#پارت نود و شش❤️
#جدال عشق و غیرت🌹❤️
🍃🌹🍃 نظری:
تمام مطالب تحقیقی را جمع آوری کردم. اصلا دلم نمی خواست استاد با ایرادهایش سکه ی یک پولم کند. در حین کارهایم و طراحی سطحی با آبرنگ از بناهایی که دیده بودم؛بودم که دلهره ی شدیدی گرفتم. ساعت سه صبح بود که صدای ویبره ی موبایلم بلند شد.گوشیم کنار دستم روی زمین بود. قلم مویم را داخل لیوان کنار دستم گذاشتم. با دیدن اسم حسام قلبم به تپش افتاد آب گلوی وامانده ام را قورت دادم. موهای پریشانم را که روی شانه ام افتاده بود عقب زدم، خم شدم و موبایل را برداشتم. در حالی که صدای قلبم را می شنیدم. بلند شدم به سمت در رفتم و در را بستم. با صدای آرامی جواب دادم:
ـ الو حسام.
صدایش لرزه بر اندامم انداخت. هنوز مثل سابق دلم برای راز گفتنش می لرزید. صدایش خش دار بود.
ـ سلام خوبی؟
دستم را روی قلبم گذاشتم طبق عادتم کنار پنجره رفتم و پرده را کنار زدم:
ـ خوبم. تو خوبی؟ چی شده این وقت شب زنگ زدی
سکوت کرد. آهی کشید که صدایش گوشم را داغ کرد. لب گشودم و به جاده ی خالی از هر کسی خیره شدم.
ـ حسام چرا چیزی نمی گی؟ حالت خوبه؟
دوباره آهی کشید و همزمان گفت:
ـ راز می خوام چیزی بگم. دلم می خواست از خودم بشنوی.
خاک بر سر من و دل تنگم. لب هایم لرزید. مطمئن بودم خبری بد در راه است. با صدایی که به سختی از گلویم بیرون آمد لب زدم.
ـ چی... چی می خوای بگی؟
لحظه ای سکوت کرد:
ـ راز پنج شنبه ی آینده عروسیمه.
با شنیدن این حرف باران اشک بر گونه هایم جاری شد. لب های به هم چسبیده ام تکان می خورد ولی حرفی بیرون نمی آمد. مغزم قفل شده بود. پنجره را باز کردم. سرم را بیرون بردم و اجازه دادم. باران آسمانی بر سر و گونه های بارانیم ببارد. وچه کسی جز خدای آسمان روی سرم دردم را می فهمید. صدایش به گوشم پیچید.
ـ راز حالت خوبه؟ نمی خواستم از کسی بشنوی. ببین می دونم خیلی ناراحتی. حال منم بهتر از تو نیست ولی راز من چاره ای ندارم. حالا که خواست خدا این بوده توام برو به زندگیت برس. مطمئنم بدون من هم خوشبختی.
چشمانم را بستم. حسام حرف می زدو من سر را رو به آسمان گرفته بودم و بارانش را به جان می خریدم. چرا که اشک هایم را می شست و با خود می برد. به سختی لب گشودم:
ـ حسام واقعا می خوای با اون دختر زندگی کنی؟
سریع جواب داد:
ـ نکنم چه کنم؟ راز من تسلیم سر نوشت شدم.
بغضم را قورت داد. اشکم را با پشت دست پس زدم، سرم را داخل آوردم و به دیوار تکیه دادم و آرام بر زمین سُر خوردم.
ـ حسام مطمئنی این زندگی رو می خوای؟
محکم و بدون درنگ جواب داد:
ـ بله راز بله بهتره از الان هر کدوم راه خودمون رو بریم. باشه؟
در حالی که چشمم را می بستم سرم را به دیوار تکیه دادم و تماس را قطع کردم. به راستی که حسام به راحتی با وضع موجود کنار آماده بود. تا خود صبح اشک ریختم. نفهمیدم چه زمانی خوابم برد. صبح با صدای مادر در حالی که دستم زیر سرم بود با بدنی کرخ و خواب رفته چشم گشودم. دست خواب رفته ام که بی حس شده بود را تکان دادم:
ـ دختر مگه تو آدم نیستی چرا نمی ری سر جات بخوابی نمی گی مریض میشی؟ چند روز دیگه خواستگار داری.
به سختی نشستم. صورتم را مچاله کردم و کش و قوس به بدنم دادم. آهی سوز ناک کشیدم. با در خم شده بود و کتاب ها و کاغذ های به هم ریخته ی دور و برم را جمع می کرد به غر زدنش ادامه داد.
ـ دختر کی عاقلی میشی آخه. تا کی بایدمن بیام سر تخت و لباسات؟ یه نگاه به اتاقت بکن. بازار شامه انگار.
سرش را تکان می داد و به اطراف و اتاق به هم ریخته ی من که پر بود از کاغذ و قلم اشاره ای کرد.
تکانی به خودم دادم و بلند شدم. موهای مشکی درهم برهمم را پشتم انداختم. پاچه ی شلوارم را که بالا رفته بود پایین کشید:
ـ سلام مامان صبح بخیر. اول صبحی توپت پره ها؟!
با غضب لب ور چید. دستش را روبه زمین تکان داد.
ـ واقعا تو خفه نمی شی؟ چطور تو این اتاق زندگی می کنی؟ الان توپم پر نباشه فردا بری خونه ی شوهر اینجور باشی پَست می فرستند.
بی حوصله گردنم را سمت شانه ام خواباندم و نالیدم:
ـ مامان جان حالا کی خواسته شوهر کنه؟ تا جون دارم هستم خدمتت.
به سمت در رفتم که با چند دفتر که دستش بود به پشتم زد:
ـ نخیر از این خبرا نیست. درسته گفتیم انتخاب با خودت. این خواستگار نشد یکی دیگه بلاخره باید شوهر کنی.
همین طور که جستی زدم تا اثابت دفتر به پشتم ناموفق باشد. مستقیم پایم به لیوان حاوی از رن گهای چرک قلبم بود. که بی رحمانه تمام کار شب تا سحرمم را به باد فنا داد.
ـ جیغی کشیدم و به صورتم زدم. روی زانوهایم افتادم و با گریه گفتم:
ـ مامان زحمتم و به باد دادی. بیچاره شدم.
در حالی که حاصل زحمت را که خراب شده بود را از زمین بر داشتم ادامه دادم:
بیچاره شدم استاد من و می کشه.
انگار نه انگار من بیچاره شده بودم. با خونسردی دفتر هایم را که در دستش بود را روی میز گذاشت؛ به سمتم چرخید:
ـ ای بابا مگه چی شده از اول بکش.
#پارت نود و هفت❤️🌹
#جدال عشق و غیرت🌹❤️
🍃🌹🍃 نظری:
از خونسردیش حرصی شد، کاغذ ها را در مشتم فشردم، با نگرانی نتیجه ی زحمتم را که نابود شده بود نگاه کردم.
با دلخوری به مادر خیره شدم:
ـ مامان جان خیلی ممنون که اومدی بیدارم کنی. بیدار شدم میشه راحتم بذاری؟
قیافه ی دلخوری به خود گرفت و از اتاق خارج شد. کاغذ ها را با لج به زمین انداختم. بعد از شستشوی صورتم و جمع آوری وسایلم صبحانه نخوره با دلخوری از خانه خارج شدم.
سر کلاس همه ی کسانی که حتی در سفر جزوه نداشتند دست پر سر کلاس حاضر شدند نوبت به من شد. سر به زیر رو به استاد که ا یستاده پشت میزم بود به آرامی لب گشودم:
ـ استاد طراحیو نقشه های من خراب شده.
اخمی کرد و از لای چشم نگاهی به من انداخت:
ـ یعنی چی خانم امینی؟
به نا چار کارهای خیس و کثیفم را روی میز گذاشتم. سر به زیر جواب دادم:
ـ لیوان آب ریخت روی کارم.
با تفکر کاغذ هارو نگاه و ورق زد. نگاهش را به جمان گریزان دوخت و با همان اخم گفت:
ـ واقعا از عهده ی مراقبت کار های خودتون هم بر نمیاید مشخصه که چقدر بی انضباط هستید.
ـ از جایم بلند شدم. متقابلا اخم کردم:
ـ من زحمت خودمو کشیدم. وکارم کاملا مشخصه. اصلا می دونید چیه شما خیلی خود خواهید. فکر کردید استاد هستید هر چی دلتون خواست می تونید بگید.
با کف دست محکم به میز کوبید و فریاد زد:
ـ خانم امینی متوجه هستید با کی حرف می زنید؟
ـ من که حسابی از داغی که حسام روی جگرم گذاشته بود کلافه و دنبال کسی می گشتم تا دق و دلی هایم را سرش خالی کنم. دندان هایم را به هم فشرد، دستام را متقابلا روی میز کوبیدم و رخ به رخش گفتم:
ـ چیه استادی که باش ؛حق توهین به منو نداری. انضباطم هم به خودمم مربوطه.
سینه ی هر دوی ما از شدت خشم بالا و پایین می شد. باری دیگر روی میز کوبید و باخشم غرید.
ـ برید بیرون از نظر من شما مردود هستید. دیگه سر کلاس من نیاید چون فایده نداره به سلامت. پشتش را به من کرد و رفت.
دستم را روی میز کشیدم و هرچه که روی آن بود را نقش زمین کردم. کیفم را برداشتم و با بغضی که به گلویم چنگ می زد به سمت در رفتم. ایستادم، پشتش به من و مشغول برسی کار های زهرا بود. همه با ناراحتی به من خیره شده بودند و جرات جیک زدن هم نداشتند. با صدای بلند گفتم:
ـ فکر کرده نوبرش و آورده منم دیگه این کلاس نمیام.
به سمتم چرخید. نگاه تند و تیزی به من انداخت و با چند قدم بلند به سمتم آمد. به دیوار تکیه دادم، با اینکه قلبم از ترس می لرزید مستقیم به چشمانش خیره شدم؛ سرم را بی حرف تکان و آب دهانم را قورت دادم. نمی خواستم بفهمه تا چه حد از این حرکتش ترسیده و جا خورده ام.
ـ ها چیه؟ تا حالا دانشجو به این نترسی ندیدی؟
ابروانش را بالا داد و لب زد.
ـ انگار وضعتون خیلی خوبه و نگران پول واحد افتاده اتون نیستید.
آرام از آن دور گفت:
ـ استاد از خوب خوب تره.
پوزخندی روی لب استاد جایی گرفت:
ـ پس می تونی بعدا بگیری. فعلا بیرون بی سلامت.
در را برایم باز کرد. با همان پوزخند ادامه داد:
ـ به سلامت از نظر من شما رد هستید.
کیفم را به سینه ام چسباندم. با اخمی تلخ از کنارش رد شد:
ـ به درک فکر کردی می ترسم؟ اصلا برام مهم نیست.
حال نوبت من بود که پوز خندی بزنم. کج خندیدم و ابرویی بالا انداختم. نگاهش در نگاه تُخثم قفل بود، لبم را به هم فشرم؛ همان طور که نگاهم می کرد پایم را به حرکت در آوردم. و محکم به ساق پایش کوبیدم.
ـ برو به درک.
یک پایش را بالا برد و لی لی کن آخی گفت:
منتظر عکس العمل دیگری از جانبش نشدم. به سرعت راهرو را طی کردم و به حیاط دانشکده رسیدم. نگاه به اطراف کردم دیدم بیرون و به اولین ماشینی سر راهم دست بلند کردم.
وقتی به خانه رسیدم با حرص داد زدم:
ـ مامان خانوم خوب شد؟ اول صبحی اومدی غر زدی سرم و باعث شدی کارم خراب بشه.
نگران و سراسیمه از آشپز خانه خارج شد. پرسید: چی شده؟ چرا گریه می کنی؟
پایم را زمین کوبیدم؛ کیفم را باحرص در آوردم و به زمین کوبیدم. روی مبل کنار اپن نشستم. دست مشت شده ام را روی پایم کوبیدم:
ـ هیچی فقط استاد اخراجم کرد و این درس و افتادم.
مادر بدنش شل شد و نفسی کشید. با لبخند گفت:
ـ خدا خیرت بده ترسیدم. دخترم غصه نداره ترم بعد. اینجور که معلومه این استادت خیلی از خود راضیه؛ من جای اون بودم. می فهمیدم چقدر زحمت کشی و به خاطر یه اتفاق اینجور شد.
سرم را بین دستانم گرفتم:
ـ وای مامان من دیوونه م دیوونه ترم نکن؛ اصلا بره به درک..