eitaa logo
داستان آموزنده 📝
16.4هزار دنبال‌کننده
7.6هزار عکس
1.6هزار ویدیو
10 فایل
تبلیغات و ارتباط👇👇 @ad_noor1 داستانهای مذهبی و اخلاقی درسی برای زندگی روزمره را اینجا بخوانید👆👆 ☆مشاوره اخلاقی=> @Alnafs_almotmaenah . .
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
☀️دفتر‌ صبح... از سطری شروع میشود 🌸 كه بـنـام بزرگ تـو تكيه كرده است به نام تو‌ ای خـدای صبح💖 ای خـدای روشنی ✨ ای خـدای زندگی💖 هر صبح...☀️ آغازی است برای رسیدن به تو...💖 🌸بِسْمِ‏ اللَّهِ‏ الرَّحْمنِ‏ الرَّحِیم🌸 ✨الهی به امید تو✨ @Dastane_amozande
🌲 در بنی اسرائیل عابدی بود، به او گفتند: در فلان مکان درختی است که قومی آن را می‌پرستند. عابد خشمناک شد و تبر بر دوش گرفت تا آن درخت را قطع کند. ابلیس به صورت پیرمردی در راه وی آمد و گفت: دست بدار تا سخنی بازگویم. گفت: بگو، گفت: خدا رسولانی دارد که اگر قطع این درخت لازم بود، آنان را برای این کار می‌فرستاد. عابد گفت: حتما باید این کار را انجام دهم. ابلیس گفت: نمیگذارم، سپس با وی گلاویز شد، عابد وی را بر زمین زد. ابلیس گفت: مرا رها کن تا سخن دیگری برایت گویم و آن این است که تو مردی مستمندی، اگر مالی داشته باشی که بر عابدان انفاق کنی بهتر از قطع آن درخت است، دست از این درخت بردار تا هر روز دو دینار زیر بالش تو بگذارم. عابد گفت: راست میگویی! یک دینار صدقه میدهم و یک دینار را به کار می‌برم، مرا به قطع درخت امر نکرده اند و من دارای مقام پیامبری نیستم که غم بیهوده بخورم. عابد دو روز زیر بستر خود دو دینار دید و خرج کرد؛ ولی روز سوم چیزی ندید و ناراحت شد و تبر برگرفت که درخت را قطع کند ابلیس در راهش آمد و گفت: کجا میروی؟ گفت: می‌روم درخت را قطع کنم، گفت: هرگز نمی توانی و با عابد گلاویز شد و وی را بر زمین زد و گفت: بازگرد و گرنه سرت را از تن جدا میکنم. عابد گفت: مرا رها کن تا بروم؛ اما بگو چرا آن دفعه من نیرومندتر بودم؟ ابلیس گفت: تو قصد داشتی درخت را برای خدا و با اخلاص قطع کنی؛ از این رو خدا تو را بر من مسلط ساخت؛ ولی این بار برای خود و دینار خشمگین شدی و من بر تو مسلط شدم. 📙پند تاریخ ۲۰۱/۵-۲۰۲ ؛ به نقل از: المستطرف ۲/ ۱۵۴؛ احیاء العلوم ۳۸۰ @Dastane_amozande
📚 اهمیت وضو از نظر آیت الله بهجت (ره) آقای قدس می گوید: « روزی چند دقیقه زودتر برای درس به خانهٔ آقا (یعنی آقای بهجت) رفتم، دیدم پیرمردی نشسته و آقا به او توجهی خاص دارد، بعد از دقایقی آقا فرمود: ایشان (آن پیرمرد) هرگز بی وضو نمی خوابد، اگر شب ها چندین بار هم بیدار شود ، باید حتماً وضو بسازد». @Dastane_amozande
اگر از خودخواهی کسی به تنگ آمده ای، او را خوار مساز بهترین راه آن است که چند روزی رهایش کنی.. گاهی شاپرکی را از تار عنکبوت میگیری تا خیلی آرام رهایش کنی ، شاپرک میان دستانت له میشود ... نیت تو کجا و سرنوشت کجا !! هنگامی که افسرده ای ، بدان جایی در اعماق وجودت ، حضور " خدا " را فراموش کرده ای ... لحظه ها تنها مهاجرانی هستند که هرگز بر نمی گردند هرگز !🌼🌿 ﮔﻼﯾـﻪ ﻫﺎ ﻋﯿﺒﯽ ﻧـﺪﺍﺭد ... اما ﮐﻨــــﺎﯾﻪ ﻫــﺎ ﻭﯾــﺮﺍﻥ ﻣﯿـکند ! @Dastane_amozande
💠عشقی که عاشقش را کافر کرد💠 ✅این داستان سرنوشت کسیست که با نگاهی عاشق شد و این عشق او را به جایی رساند که با حالت کفر از دنیا رفت: 🔲شيخ بهائى (ره ) در "كشكول" ذكر نموده كه مرگ شخصى از ثروتمندان فرا رسيد، در حال احتضار به او شهادتين تلقين كردند و او در عوض شهادتین اين شعر را خواند: 🚫يا رب قائلة و قد تعبت أين الطريق الى حمام منجاب ⭕️چه شد آن زنى که خسته شده بود و می‌پرسید راه حمام منجاب کجاست؟ و سبب خواندن شعر این بود که: ✳️روزى زن عفيفه و زیبا قصد رفتن به حمام معروف منجاب را داشت ولی مسیر را گم کرد و حمام را پيدا نكرد و از راه رفتن خسته شد، ❓ تا اینکه مردى را بر در منزلى ديد و از او پرسيد كه حمام منجاب كجاست؟ 📛 آن مرد اشاره به منزل خود كرد و گفت حمام همینجاست، آن زن به خيال حمام داخل خانه آن مرد شد و آن مرد فورا در را بر روى او بست و خواست كه به زن خیانت کند. 🔻زن وقتی دید گرفتار شده و راه فراری ندارد با خود اندیشید که فقط با حیله و تدبیر می‌تواند خود را نجات دهد، به همین جهت با خوشرویی به مرد اظهار میل و محبت کرد و گفت: 🔻من چون بدنم كثيف و بدبو بود میخواستم به حمام بروم، خوبست كه يك مقدار عطر و بوى خوش براى من بگيرى كه من خود را براى تو خوشبو كنم و قدرى هم غذا بگيرى كه با هم بخوريم، و زود بيا كه من مشتاق تو هستم. 🚫 آن مرد چون رغبت زیاد آن زن را ديد مطمئن شد که زن راست می‌گوید و او را در خانه گذاشت و براى گرفتن عطر و غذا از خانه بيرون رفت و زن هم بعد از رفتن مرد سریع از خانه فرار کرد. چون مرد برگشت زن را نديد و حسرت زیادی کشید که چرا چنین فرصتی را از دست داده است. و الان كه لحظه احتضار آن مرد است به یاد حسرت آن روز خود افتاده و به جای اینکه شهادتین بگوید، به یاد آن زن شعر همان روز را میخواند. 💢 شیخ عباس قمی بعد از نقل این حکایت چنین میگوید: ✴️ اى برادر در اين حكايت تأمل كن و ببين چگونه اراده يك گناه اين مرد را به هنگام مرگ، از شهادتين منع كرد در حالى كه كارى جز قصد زنا به آن زن نداشت(یعنی زنا را هم مرتکب نشده بود) 📕 منازل الاخره، شیخ عباس قمی @Dastane_amozande
خـــداوند مے فرماید : هرچه دیدے هیچے مگو ! من هم هرچه دیدم هیچے نمیگم ... یعنے تو در مصائب صبور باش و چیزے نگو، منم در خطاهایت چیزے نمیگم ! هرچه درد را آشکارتر کنے، دوا دیرتر پیدا میشود... اگر با ادب بودے و چیزے نگفتے راه را نشانت میدهد ... باید زبانت را کنترل کنے ولو اینکه به تو سخت بگذرد ؛ چون با بیانش مشکلاتت رو چند برابر میکنے ! ⭐️صـــــبور باش راه باز مے شود ... @Dastane_amozande
هدایت شده از داستان آموزنده 📝
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
☀️دفتر‌ صبح... از سطری شروع میشود 🌸 كه بـنـام بزرگ تـو تكيه كرده است به نام تو‌ ای خـدای صبح💖 ای خـدای روشنی ✨ ای خـدای زندگی💖 هر صبح...☀️ آغازی است برای رسیدن به تو...💖 🌸بِسْمِ‏ اللَّهِ‏ الرَّحْمنِ‏ الرَّحِیم🌸 ✨الهی به امید تو✨ @Dastane_amozande
‌ 📚داستان حبه انگور حاج اقای قرائتی نقل میکند: روزی به مسجدی رفتیم که امام مسجد دوست پدرم بود گفت داستان بنا شدن این مسجد در این شهر قصه عجیبی دارد ، برایتان تعریف کنم: روزی شخص ثروتمندی یک من انگور میخرد و به خدمتکار خود میگوید انگور را به خانه ببر و به همسرم بده و به سر کسب و کاری که داشته میرود ، بعدازظهر که از کارش به خانه برمیگردد به اهل و عیالش میگویدلطفا انگور را بیاور تا دور هم با بچه ها انگوربخوریم. همسرش باخنده میگوید: من و فرزندانت همه انگور ها را خوردیم ،خیلی هم خوش مزه و شیرین بود... مرد با تعجب میگوید: تمامش را خوردید... زن لبخند دیگری میزند و میگوید بله تمامش را... مرد ناراحت شده میگوید: یک من(سه کیلو)انگور خریدم یه حبه ی اون رو هم برای من نگذاشته اید الان هم داری میخندی جالب است خیلی ناراحت میشود و بعد از اندکی که به فکر فرو میرود... ناگهان از جا برخواسته از خانه خارج میشود... همسرش که از رفتارش شرمنده شده بوداو را صدا میزند...ولی هیچ جوابی نمی شنود. مرد ناراحت ولی متفکر میرود سراغ کسیکه املاک خوبی در آن شهر داشته... به او میگوید:یک قطعه زمین میخواهم در یک جای این شهر که مردمش به مسجد نیاز داشته باشند وآنرا نقدا خریداری میکند ، سپس نزد معمار ساختمانی شهر رفته ، و از او جهت ساخت و ساز دعوت بکار میکند...و میگوید:بی زحمت همراه من بیایید...او را با خود بر سر زمینی که خریده بود برده و به معمار میگوید: میخواهم مسجدی برای اهل این محل بنا کنید و همین الان هم جلو چشمانم ساخت و ساز را شروع کنید.... معمار هم وقتی عجله مرد را می بیند...تمام وسایل و کارگران را آورده و شروع کرد به کار کردن و ساخت و مسجد میکند...، مرد ثروتمند وقتی از شروع کار مطمئن میشود به خانه برمیگردد. همسرش به او میگوید: کجا رفتی مرد... چرا بی جواب چرا بی خبر؟؟؟؟ مرد در جواب همسرش میگوید..: هیچ رفته بودم یک حبه انگور از یک من مالی که در این دنیا دارم برای سرای باقی خودم کنار بگذارم، و اگر همین الان هم بمیرم دیگر خیالم راحت است ، که حداقل یک حبه انگور ذخیره دارم. همسرش میگوید چطور...مگه چه شده؟اگر بابت انگورها ناراحت شدید حق باشما بوده ما کم لطفی کردیم معذرت میخواهم.... مرد با ناراحتی میگوید: شما حتی با یک دانه از یک من انگور هم بیاد من نبودید و فراموشم کردید البته این خاصیت این دنیاست و تقصیر شما نیست...جالب اینست که این اتفاق در صورتی افتاده که من هنوز بین شما زنده هستم،چگونه انتظار داشته باشم بعد از مرگم مرا بیاد بیاورید و برایم صدقه دهید؟؟؟وبعد قصه خرید زمین و ساخت مسجد را برای همسرش تعریف میکند.... امام جماعت تعریف میکرد که طبق این نقل مشهور بین مردم شهر الان چهارصد سال است که این مسجد بنا شده، 400سال است این مسجد صدقه جاریه برای آن مرد میباشد ،چون از یک دانه انگور درس و عبرت گرفت... ای انسان قبل از مرگ برای خود عمل خیر انجام بده و به انتظار کسی منشین که بعد از مرگت کار خیری برایت انجام دهد، محبوب ترین مردم تو را فراموش میکنند حتی اگر فرزندانت باشند... ⏳از الان بفکر فردایمان باشیم. @Dastane_amozande
سه نکته مهم که اگر رعایت کنید؛ زندگی آرامی خواهید داشت وقتی خوشحال هستید (قول) ندهید. وقتی عصبانی هستید (جواب) ندهید . وقتی ناراحت هستید (تصمیم) نگیرید. ماهيان از آشوب دريا به خدا شكايت بردند، دريا آرام شد و آنها صيد تور صيادان شدند !! آشوبهاي زندگي حكمت خداست. ازخداوند دل آرام بخواهيم، نه درياي آرام !! @Dastane_amozande
دزدی مرتبا به دهکده ای میزد. روزی ردپایی از او جا مانده بود که شبیه کفش های کدخدا بود. یکی میگفت: دزد کفش های کدخدا را دزدیده است. دیگری میگفت: کفشهایش شبیه کفشهای کدخدا بوده. خلاصه هرکسی به طریقی واقعیت را توجیه میکرد. در آن میان دیوانه ای فریاد بر آورد: که ای مردم! دزد خود کدخداست... مردم پوزخندی زدند و به کدخدا گفتند: به دل نگیر این مرد دیوانه است. ولی فقط کدخدا فهمید که تنها عاقل این آبادی آن مرد به ظاهر دیوانه بود. از فردای آن روز کسی آن دیوانه را ندید. وقتی احوالش را جویا میشدند، کدخدا میگفت: دزد او را کشته است. کدخدا واقعیت را گفت. اما درک مردم از واقعیت، فرسنگ ها فاصله داشت. @Dastane_amozande
🌸🍃🌸🍃 حواریون به عیسے گفتند: ای معلم خوب به ما بیاموز که ترین چیزها در عالم چیست؟ فرمود: سخت ترین چیز خشم خداوند بر بندگان است. گفتند: به چه وسیله می توان از خشم خداوند در امان بود؟ فرمود: به فرو بردن خود پرسیدند: منشأ خشم چیست؟ پاسخ داد: خود بزرگ بینی، گردن کشی و تحقیر مردم. @Dastane_amozande