eitaa logo
داستان راستان
11.6هزار دنبال‌کننده
404 عکس
106 ویدیو
3 فایل
مدیریت کانال: @salmanzadeh57 لینک کانال تبلیغات ارزان: https://eitaa.com/joinchat/3347906861C14c82f0d0b
مشاهده در ایتا
دانلود
با عرض سلام و عرض ادب خدمت دوستان عزیز در حال عضوگیری هستیم ان شاالله بزودی فعالیتهای خود را شروع خواهیم کرد
لطفا معرف ما در ایتا باشید
🌸🍃🌸🍃 روزی حضرت داود (ع) از حضرت حق خواست که قضاوتی را به او کمک کند که اگر خدا بود چنین قضاوتی بین دو شاکی می‌کرد. حضرت حق فرمود: «ای داود از این سودا و تقاضا درگذر و بر اساس آنچه می‌بینی قضاوت کن.» اما داود نبی (ع) اصرار کرد. روزی حضرت حق جل‌جلاله به او فرمود: «فردا نزد تو پیرمردی با جوانی برای دادرسی مراجعه خواهند کرد، بین آن دو قضاوت نکن تا من قضاوتی بکنم که در روز رستاخیز در بین مردم خواهم کرد.» صبح روز بعد شد و پیرمردی، جوانی را نزد داود (ع) آورد و گفت: «این جوان این انگور را از باغ من دزدیده است. جوان بی‌‌چون‌وچرا دزدی از باغ این پیرمرد را پذیرفت.» جبرییل نازل شد، در حالی‌که مردم شاهد قضاوت داود (ع) بودند به داود (ع) امر کرد، از کمر خنجر خود را در بیاور و به دستان این جوان بسپار تا پیرمرد را بکشد و سپس جوان را آزاد کن. داود (ع) از این قضاوت الهی ترسید؛ ولی چون خودش خواسته بود، تسلیم امر حق شد. در پیش چشم مردم! دستان پیرمرد را گرفت و خنجر به جوان داد و امر کرد جوان سر پیرمرد را برید. مردم از این قضاوت داود (ع) آشفته شدند و حتی دوستان او، او را رها کردند. مدتی گذشت، همه داود (ع) را به بی‌دینی و بی‌عدالتی متهم کردند. داود نبی (ع) سر در سجده برد و اشک‌ها ریخت و از خدا طلب کرد تا شایعات را از او دور کند. ندا آمد: «ای داود! مردم را به باغی که برای این پیرمرد بود ببر. به مردم بگو این قضاوت، امر من بود. آن پیرمرد قاتل پدر این جوان بود و این باغ ملک پدر این جوان. پس پسر٬ قاتل پدر را قصاص کرد و به باغ خود رسید. گوشه باغ را بکَن خمره‌ای طلا خواهید دید که برای این پسر است. به مردم نشان بده تا باور کنند این قضاوت از سوی من و درست بود. ای داود (ع) دیدی! من نخواستم قضاوتی به تو نشان دهم٬ به اصرار تو این کار را کردم. چون نمی‌خواستم در بین مردم به بی‌دینی و ناعدالتی متهم شوی. چنان‌چه بسیاری از مردم چون از کارهای یکدیگر بی‌خبر هستند و علم ندارند مرا به بی‌عدالتی متهم می‌کنند و از من دور می‌شوند. در حالی‌که اگر از عمق افعال من باخبر شوند هرگز در مورد من چنین گمان نمی‌کنند و مرا دوست می‌دارند. ای داود خواستم بدانی این انسان با جهل خود چه ظلمی در حق من روا می‌دارد و از نادانی، مرا به بی‌عدالتی متهم می‌کند، مگر کسانی که مرا به توحید راستین شناخته و باور کرده‌اند. نزد من محبوب‌ترین بنده کسی است که مرا به جمیع صفات توحید بشناسد و یقین بر پاکی من کند.» @DastaneRastan
🌸🍃🌸🍃 پیامبر (ص) فرمودند: خداوند باریتعالی هر صبح و شب به صورت پیرمرد مؤمن نظر می‌کند و میگوید: ای بنده ي من ، سن و سالت زیاد گشته و استخوانهایت سست شده و پوستت نازک گشته و مرگت نزدیک شده و و بزودی پیش من وارد میشوی؛ پس از من حیا کن (و با این سن دیگر گناه نکن) تا من هم از محاسن سفید تو حیا کنم و تو را با آتش جهنم عذاب نکنم. قالَ رَسُولُ اللَّهِ (ص) إِنَّ اللَّهَ تَعَالَی ینْظُرُ فِی وَجْهِ الشَّیخِ الْمُؤْمِنِ صَبَاحاً وَ مَسَاءً فَیقُولُ یا عَبْدِی كَبِرَ سِنُّكَ وَ دَقَّ عَظْمُكَ وَ رَقَّ جِلْدُكَ وَ قَرُبَ أَجَلُكَ وَ حَانَ قُدُومُكَ عَلَی فَاسْتَحِ مِنِّی فَأَنَا أَسْتَحِی مِنْ شَیبَتِكَ أَنْ أُعَذِّبَكَ بِالنَّارِ. @DastaneRastan
🌸🍃🌸🍃 امام جعفر صادق علیه السلام فرمود: روزی دو فرشته از آسمان به زمین می آمدند که یکدیگر را ملاقات کردند. یکی به دیگری گفت: «برای چه کاری فرو می آیی؟» او پاسخ داد: «خداوند، مرا مأمور کرده است که به دریای نیل بروم و یک ماهی نادر را برای حاکمی ستمگر که به آن میل پیدا کرده است بالا بیاورم، تا او در کفرش به نهایت آرزوی دنیایی برسد. تو برای چه کاری می روی؟» فرشته دیگر پاسخ داد: «من مامورم کاری شگفت انگیزتر از کار تو انجام دهم! به سوی بنده مؤمنی می روم که روزه دار و نمازگزار بوده و دعا و صدایش در آسمان شناخته شده است. می روم تا ظرف غذایش را که برای افطار آماده کرده است، بریزم تا به نهایت آزمون در ایمانش برسد... بنابراین هر بلایی که برای آزمودگی مؤمن به او می رسد، آثار پر برکت آن برایش ذخیره می شود. خداوند میفرماید: ای محمد! اگر بنده ای را دوست بدارم، او را با سه چیز مواجه می سازم: دلش را غمگین، بدنش را بیمار و دستش را از بهره دنیا تهی می کنم... و آن گاه که بر بنده ای خشم گیرم، او را با سه حالت همراه می کنم: دلش را شاد، بدنش را سلامت و دستش را از بهره های دنیا پر میکنم. @DastaneRastan
دوستان عزیز لطفا کانال رو به دوستانتان معرفی کنید ان شاالله بزودی با قدرت فعالیتمون رو شروع خواهیم کرد
🌸🍃🌸🍃 یک عده همیشه بودند و هستند و تا قیامت خواهند بود که در حال مسخره کردن دین هستند ! خیال نکنید اینها تازه پا به دنیا گذاشته اند یا در جغرافیای خاصی زندگی میکردند؟! هیچ پیامبری نیامد مگر آنها مسخره اش کردند: ما یاتیهم من رسول الا کانوا بهم یستهزئون ... نوح کشتی میساخت و آنها مسخره میکردند: كُلَّمَا مَرَّ عَلَيْهِ مَلأٌ مِّن قَوْمِهِ سَخِرُواْ مِنْهُ کنار پیامبر اسلام هم رد میشدند و مسخره اش میکردند و میگفتند : این همونیه که خدا فرستاده !!؟ : «و اِذا رَاَوكَ اِن يَتَّخِذونَكَ اِلاّ هُزُوًا اَهذا الَّذى بَعَثَ اللّهُ رَسولا» پیامبر صلوات الله علیه معجزه می آورد و آنها مسخره میکردند: «و‌اِذا رَاَوا ءايَةً يَستَسخِرون» پیامبر آیه میخواند و آنها مسخره میکردند: و قَد نَزَّلَ عَلَيكُم فِى الكِتبِ اَن اِذا سَمِعتُم ءايتِ اللّهِ يُكفَرُ بِها و يُستَهزَاُ بِها مسلمانان نماز میخواندند و آنها مسخره میکردند : اذا نادَيتُم اِلَى الصَّلوةِ اتَّخَذوها هُزُوًا» تمام عمر مسخره میکنند اما به محض اینکه وارد قبر شوند ، حسرت عجیبی خواهند خورد که چرا مسخره کردم : ياحَسرَتى عَلى ما فَرَّطتُ فى جَنبِ اللّهِ و اِن كُنتُ لَمِنَ الساّخِرين @DastaneRastan
مردى از اهالى بصره به نام عبدالله بصرى مى گوید من در بصره خانه اى داشتم که دیوارش خراب شده بود. روزى آمدم کارگرى بگیرم تا دیوار را بسازد. کنار مسجدى، جوانى را دیدم مشغول خواندن قرآن است و بیل و زنبیلى هم در پیش رویش گذاشته است. گفتم کار مى کنى؟ گفت آرى، خداوند ما را براى کار و کوشش و زحمت و رنج براى تأمین معیشت از راه حلال آفریده. گفتم بیا به خانه من کار کن. گفت اول اجرتم را معین کن، سپس مرا براى کار ببر. گفتم یک درهم مى دهم. گفت بى مانع است. همراهم آمد و تا غروب کار کرد. دیدم به اندازه دو نفر کار کرده ، خواستم از یک درهم بیشتر بدهم قبول نکرد. گفت بیشتر نمى خواهم. روز بعد دنبالش رفتم و او را نیافتم. از حالش جویا شدم، گفتند جز روز شنبه کار نمى کند. روز شنبه اول وقت، نزدیک همان مسجدى که در ابتداى کار او را دیده بودم ملاقاتش کردم. او را به منزل بردم و مشغول بنایى شد، گویى از غیب به او مدد مى رسید. چون وقت نماز شد، دست و پایش را شست و مشغول نماز واجب شد. پس از نماز، کار را ادامه داد تا غروب آفتاب رسید. مزدش را دادم و رفت. چون دیوار خانه تمام نشده بود، صبر کردم تا شنبه دیگر به دنبالش بروم. شنبه رفتم و او را نیافتم. از او جویا شدم، گفتند دو سه روزى است بیمار شده. از منزلش جویا شدم، محلى کهنه و خراب را به من آدرس دادند. به آن محل رفتم و دیدم در بستر افتاده. به بالینش نشستم و سرش را به دامن گرفتم. دیده باز کرد و پرسید تو کیستى؟ گفتم مردى هستم که دو روز برایم کار کردى، عبدالله بصرى مى باشم. گفت تو را شناختم، آیا تو هم علاقه دارى مرا بشناسى؟ گفتم آرى، بگو کیستى؟ گفت من قاسم، پسر هارون الرشید هستم. تا خود را معرفى کرد، از جا برخاستم و بر خود لرزیدم، رنگ از صورتم پرید. گفتم اگر هارون بفهمد فرزندش در خانه من عملگى کرده، مرا به سیاست سختى دچار مى کند و دستور تخریب خانه ام را مى دهد. قاسم فهمید دچار وحشت شدید شده ام، گفت نترس و وحشت نکن، من تا به حال خود را به کسى معرفى نکرده ام. اکنون هم اگر آثار مردن در خود نمى دیدم، حاضر به معرفى خود نبودم. مرا از تو خواهشى است. هرگاه دنیا را وداع کردم، این بیل و زنبیل مرا به کسى که برایم قبر آماده مى کند بده و این قرآن هم که مونس من بوده به اهلش واگذار. انگشترى هم به من داد و گفت اگر گذرت به بغداد افتاد، پدرم روزهاى دوشنبه بار عام مى دهد. آن روز به حضور او مى روى و این انگشتر را پیش رویش مى گذارى و مى گویى فرزندت قاسم از دنیا رفت و گفت چون جرأت تو در جمع کردن مال دنیا زیاد است، این انگشتر را روى اموالت بگذار و جوابش را هم در قیامت خود بده که مرا طاقت حساب نیست. این را گفت و حرکت کرد که برخیزد، نتوانست. دو مرتبه خواست برخیزد، قدرت نداشت. گفت عبدالله، زیر بغلم را بگیر و مرا از جاى بلند کن که آقایم امیرالمؤمنین علی (علیه السلام) آمده. او را از جاى بلند کردم. به ناگاه روح پاکش از بدن مفارقت کرد، گویا چراغى بود که برقى زد و خاموش شد. @DastaneRastan57