🌸🍃🌸🍃
#قصه_سی_و_شش:
#نبرد_خدایان:
1⃣ #قسمت_اول:
✍در دوران حضرت ادریس(ع) یک اتفاق بسیار مهم رخ داد.
🏞روزی پادشاه آن دوران که از فرزندان قابیل بود در حین سیاحت و گشت و گزار، راهش به زمین خرم و زیبایی افتاد و شیفته ی آن زمین شد.
⚔سلطان از سربازان خود خواست مالک این زمین را نزد او بیاورند. سربازان صاحب زمین را آوردند و گفتند که او از پیروان ادریس(ع) است.
❌پادشاه از او خواست که زمینش را تسلیم کند، اما مرد از این کار سر باز زد و گفت من آدم فقیری هستم و جز این زمین در دنیا چیز دیگری ندارم. اگر زمینم را از من بگیری چگونه فرزندانم را سیر کنم؟!
✴️پادشاه از این سرپیچی و تمرد بسیار خشمگین شد، اما همسر شاه که زن باهوشی بود سریعا وارد عمل شد و او را آرام کرد:
⁉️تو را چه می شود؟! تو نماینده ی خدایان و حاکم جهان هستی! آیا میخواهی کاری کنی که مردم از کیش سلطان خود برگردند؟! آن هم در زمانی که فردی چون ادریس(ع) صد ها نفر را به خود جذب کرده؟! آیا می خواهی مردمت پرستش خدایان را رها کرده و به خدای ادریس ایمان آورند؟!
🔱آرام باش و عاقل! تو هرآنچه را که می خواهی بدست خواهی آورد، اگر به جای شمشیرت عقلت را به کار اندازی!
پادشاه از همسرش پرسید چه باید کرد؟!
🗿ملکه گفت: این مردک را متهم به بد دینی کن. بگو علت تصرف اموالش خروج او از دین شاهنشاه و کافر شدن او به بت ها و خدایان قوم است. سپس او را محکوم کرده و خواهیم کشت و زمینش را تصرف میکنیم
🕯یادت باشد که اکثریت جهان پیرو آیین تو هستند و قطعا سرکشی در برابر خدایان خود را تحمل نخواهند کرد.
🔮بگذار خدایان کار ادریسیان و خدایشان را یکسره کنند.
📚منابع:
برداشت آزاد از:
راوندی، قصص الانبياء، ج1 ،ص 240.
مجلسي، بحار الانوار،ج11 ص 271.
بیگدلی، عروج مشرقی، ص310
•┈┈••••✾•🌿🌺🌿•✾•••┈┈•
🌸🍃🌸🍃
#قصه_سی_و_شش:
#نبرد_خدایان:
#قسمت_چهارم:
✍شاه همچنان با مشت های گره کرده در جای خود ایستاده بود و با نگاه خیره به جای خالی ادریس(ع) می نگریست که ناگهان صدای رسای ملکه سکوت را شکست:
🗿ای کاش امروز همه ی مردم شهر در این مکان حضور داشتند و این واقعه ی دردناک را به چشم خود می دیدند. می دیدند چگونه ادریس در محضر بزرگان قوم، گستاخانه خدایان ما را تحقیر و پادشاه و ملکه ی خود را به مرگ تهدید کرد! امروز ادریس حرمت صاحب خانه را شکست. آن هم صاحب خانه ای صبور چون شاهنشاه، که یک مرد مرتد و بددین را با همه ی انحرافاتی که در دین پدران ما به وجود آورده، به حضور پذیرفت و به او اجازه ی سخن گفتن داد.
⁉️ای سروران من! من از شما می پرسم. آیا سزای چنین کاری چیزی جز سوختن در آتش نیست؟!
❇️حضار با تکان دادن سر، حرف ملکه را تایید کردند.
👑ملکه ادامه داد: آری! من هم با شما موافقم. اما همه ما دیدیم که چگونه شاهنشاه دانای ما با همه ی تعصب و غیرتی که به دین پدران خود دارند، خشم خود را فرو خوردند و با درایتی بی مانند بستری را فراهم ساختند تا دست ادریس و ادریسیان برای همیشه رو شود و پرده از وعده های کذبشان برافتد! و این فرق من و شما با پادشاهیست که از نسل خدایان است.
🙏خدایان را درود و سپاس که اینچنین پادشاه بزرگ و بی مانندی را بر ما حاکم ساختند.
🔮سپس رو به پادشاه کرد و گفت: و درود خدایان بر پادشاه که ما را به زیر چتر حمایت خود قرار داده و از ما در برابر مکر و حیله ی مردانی چون ادریس محافظت می کنند.
✳️حضار همگی تکرار کردند: سلام و درود خدایان بر پادشاه.
سپس رو به حضار كرد وگفت:
اینک ای بزرگان و سروران من! بهتر است شاهنشاه را اندکی تنها بگذاریم تا به معبد بروند و سر به دامان خدایان بگذارند، شاید که این خلوت فرزند با پدران خویش بتواند مرهمی بر سینه ی سوخته ی شاهنشاه باشد.
🔻حاضران همگی تعظیم کردند و یکی یکی از کاخ خارج شدند.
⚜ملکه شتابان به سمت پادشاه رفت و در گوشش گفت:
🔱سریعا وفادارترین سربازان خود را احضار کن.
پادشاه: چه در سر داری؟
🗡ملکه: باید ادریس را مخفیانه بکشیم. او نباید زنده به مقر خود بازگردد و فرصت برنامه ریزی داشته باشد. همین امشب و در همین شهر کارش را یکسره کن.
⚔سپس لبخند زد و گفت: جسد بی جان ادریس که به تیر غیب خدایان کشته شده برای همیشه کار او و خدایش را یکسره می سازد. بگذار مردم بفهمند خدایان حتی یک شب هم کافران تحمل نخواهند کرد.
⚔سپس لبخند زد و گفت: جسد بی جان ادریس که به تیر غیب خدایان کشته شده برای همیشه کار او و خدایش را یکسره می سازد. بگذار مردم بفهمند خدایان حتی یک شب هم کافران تحمل نخواهند کرد.
منابع:
برداشت آزاد از:
راوندی، قصص الانبياء، ج1 ،ص 240.
مجلسي، بحار الانوار،ج11 ص 271.
•┈┈••••✾•🌿🌺🌿•✾•••┈┈•
🌸🍃🌸🍃
#قصه_سی_و_شش:
#نبرد_خدایان:
3️⃣ #قسمت_سوم:
✍️کاخ در سکوتی مرگبار فرو رفته بود. نگاه هراسان حاضران بین ادریس نبی(ع) و پادشاه جابه جا می شد.
🔮بهت و حیرت سرتاسر وجود شاه را فرا گرفته بود. تاکنون هیچ جنبنده ای جرات نکرده بود اینچنین با او سخن بگوید. آن هم در حضور همه ی بزرگان و زعمای قوم. چشمانش را از ادریس(ع) برداشت و به ملکه که در سمت راستش ایستاده بود دوخت.
👑ملکه با خونسردی به شاه نگاه کرد و ابروهایش را بالا داد. شاه منظور همسرش را فهمید. یا باید همچون یک شاه رفتار می کرد، یا برای همیشه با عزت و آبروی خود خداحافظی می کرد.
آرام آرام بهت و حیرت شاه جای خود را به خشم داد.
🗯️رو به ادریس(ع) کرد و در حالی که دندان هایش را برهم می فشرد گفت:
⚰️جزای چنین توهینی مرگ است! آن هم به گونه ای که لایق موجودی چون تو باشد. کسی که خدایان قوم را انکار کرده و پادشاه خود را در حضور بزرگان به قتل تهدید می کند. تو باید به فجیع ترین شکل ممکن کشته شوی. اما من فکر بهتری دارم.
ای ادریس! بدان امروز فقط به یک دلیل سرت را بر گردنت باقی می گذارم. میخواهم همگان همچون من به دروغگویی تو ایمان آورند و پوشالی بودن وعده های خدایی را که تراشیده ای با چشم سر ببینند. آن روز که همگان به دروغگویی تو شهادت دادند، تو را جوری خواهم کشت تا عبرتی باشد برای تمام ناکسانی که خدایان ما را تحقیر میکنند.
🔱 بگذار همه ببینند خدایان پادشاه قدرتمندترند یا خدای خود ساخته ی ادریس. بگذار همگان ببیند خدایان، ادریس را از دروازه ی شهر آویزان می کنند، یا خدای ادریس تخت پادشاه را واژگون می سازد!
سپس بر سر سربازان فریاد کشید: منتظر چه هستید؟! این کذاب را از جلوی چشمم دور کنید تا از نظر خویش برنگشته ام!
⚔️سربازان سریعا دستان ادریس را گرفتند و او را کشان کشان از کاخ بیرون بردند و به روی پله ها انداختند.
📚منابع:
برداشت آزاد از:
راوندی، قصص الانبياء، ج1 ،ص 240.
مجلسي، بحار الانوار،ج11 ص 271.
•┈┈••••✾•🌿🌺🌿•✾•••┈┈•
🌸🍃🌸🍃
#قصه_سی_و_شش:
#یاران_کوه:
5⃣ #قسمت_ششم:
✍پیروان ادریس نبی(ع) که در لشگر پادشاه نفوذ کرده بودند سریعا در شهر پخش شدند و به دنبال پیامبر گشتند و خیلی زود ایشان را در منزل یکی از یارانش یافتند. سربازی که در پی حضرت ادریس(ع) آمده بود به ایشان فرمود:
ای مولای من! گویا پادشاه همین امشب قصد به شهادت رساندن شما را دارد و هم اکنون در حال سامان دادن نیروهای خود است. همانطور که می دانید فرمانده ی ما که از مریدان شما و نزدیکان شاه هستند، از واقعه با خبر شده و ما را مامور کردند که شما را بیابیم و فی الفور از شهر خارج کنیم.
🤲حضرت ادریس(ع) ایشان را دعا کردند و فرمودند:
ای مردان خدا! بدانید که روزگاری سخت در انتظار مشرکان است. شک نداشتم که این جباران هم به قدرت خدایان خود ساخته ی خود اعتقادی ندارند و قطعا سعی خواهند کرد با دسیسه ای اینچنین خود را از خشم خدای یکتا محفوظ دارند. اینک وقت آن رسیده که همگان به پوشالی بودن بت های ساخته شده از سنگ و چوب پی ببرند و حقانیت خداوند منان بر همگان ثابت شود.
🏞من شهر را ترک کرده و به جایی که خداوند می فرمایند میروم. شما نیز به سوی برادران خود بشتابید و ایشان را از وقایع پیش آمده با خبر سازید. به ایشان بگویید که شهر را ترک کنند و در سرزمین هایی دیگر ساکن شوند.
⛰حضرت ادریس(ع) با جمع محدودی از یاران نزدیکشان از شهر گریختند و رو به بیابان نهادند و در نیمه های شب به غاری در دل یک کوه رسیدند. ایشان همین مکان را به عنوان مخفیگاه خود و یارانش انتخاب کرد. حالا وقت آن رسیده بود تا با خدای خود خلوتی داشته باشد. خلوتی برای رقم زدن آینده ی تاریخ.
•┈┈••••✾•🌿🌺🌿•✾•••┈┈•
🌸🍃🌸🍃
#قصه_سی_و_شش
#نبرد_خدایان
#قسمت_پنجم
✍شاه چهار نفر از مورد اعتمادترین فرماندهان خود را احضار کرد.
❇️آنان تعظیم بلندی کردند و سر و پا گوش در جای خود ایستادند.
👑شاه گفت: ملکه از من خواستند که شجاع ترین، لایق ترین و وفادارترین فرماندهان خود را به ایشان معرفی کنم و من شما را انتخاب کردم. ای سربازان من! شما در قلمرو من حکم چشم و گوش من را دارید.
👁🗨اگر روزی چشمم چیزی را ببیند و یکی از شما بگوید اشتباه دیده ام، من حرف شما را باور خواهم کرد. پس ای دو چشم و دو گوش شاه! حرف های ملکه ی خود را به دقت گوش دهید و مو به مو عمل کنید.
🔱فرماندهان گفتند: تن و جانمان فدای شاهنشاه
⚜ملکه رو به فرماندهان کرد و گفت:
چه افتخار و سعادتی بالاتر از اینکه شاهنشاه اینگونه به شما اعتماد دارد؟! خوشا به حال شما! درود خدایان و شاهنشاه بر شما باد!
🔱فرماندهان: درود خدایان بر شاهنشاه و ملکه.
⚜ملکه ادامه داد: قطعا هر چهار سردار از واقعه ی امروز با خبر هستند. شاهنشاه رئوف ما مخالف ادب کردن ادریس بودند. اما من با ایشان سخن گفتم و ایشان راضی شدند بر سر ما منت نهند و خاک پاک شهر ما را از لوس وجود این مرد کافر پاک کنند.
✅هر کدام از شما ده نفر از وفادارترین سربازانتان را انتخاب کنید. مخفیگاه ادریس را بیابید و پس از نیمه شب به او یورش برده و او را به سزای اعمالش برسانید.
❎یادتان باشد که این ماموریت باید کاملا مخفیانه باشد. احدی از مردم، بزرگان، درباریان و حتی سایر لشگریان نباید از ماموریت شما آگاه شوند.
شوربختانه ادریس در این مدت شاگردان فرآوانی گرد خود جمع کرده است. حتی ممکن است در میان درباریان افرادی به او ارادت داشته باشند. پس قتل علنی او کار بسیار خطرناکیست. اینک امید خدایان و شاهنشاه به شما سربازان مومن و وفادار است. بروید و زمین را از لوس وجود کافران پاک کنید.
🔱یکی از فرماندهان گفت: از همین لحظه مرگ ادریس را به خدایان، شاهنشاه و ملکه شادباش میگوییم. او را قطعه قطعه میکنیم و جسدش را سربه نیست می سازیم. سپس همگی تعظیم کردند از بارگاه شاه خارج شدند.
🔱فرماندهی که در حضور شاه وعده ی قتل ادریس(ع) را داده بود گفت: ای سروران! فرصت اندک است. من سریعا به اردوگاه سربازانم میروم و ساعتی دیگر با نیروهایم شما را در خروجی کاخ ملاقات خواهم کرد. فرمانده سریعا خود را به اردوگاه رساند.
🗯دست یکی از سربازانش را گرفت و به گوشه ای کشید و گفت:
ای برادر! جان مولایمان ادریس نبی(ع) در خطر است. سریعا تنی چند از برادران را با خود همراه کن. پیامبر را بیابید و همین حالا از شهر خارج شوید.
منابع:
برداشت آزاد از:
راوندی، قصص الانبياء، ج1 ،ص 240.
مجلسي، بحار الانوار،ج11 ص 271.
•┈┈••••✾•🌿🌺🌿•✾•••┈┈•
🌸🍃🌸🍃
#قصه_سی_و_شش:
#مناجات:
5⃣ #قسمت_هفتم:
✍حضرت ادریس(ع) نیمه شب مشغول مناجات با خدای خود شد و به درگاه حضرتش عرضه داشت:
🤲خداوندا! عالم در آتش خشم و جهل می سوزد. حاکمان جور خود را فرزندان خدا می خوانند. مردم به جای قیام علیه ظلم این جباران، ایشان را به خدایی پذیرفته و پرستش می کنند.
🀄️بنی آدم به دست خویش قلاده ای از جهل به گردن آویخته و خود را به بردگی شیطان در آورده است و به این بردگی می بالد!
🌀دنیا چنان آدمیان را مسحور خود ساخته که هیچ صدای مخالفی را بر نمی تابد. مومنان را به قتل می رسانند و دنیا پرستان را به مسند قدرت می نشانند، شاید که از سفره ی پر زرق و برق ایشان تکه نانی نصیب خود سازند.
💢دیگر نه قتل پدری دلی را می سوزاند، نه زجه های مادری گوشی را می آزارد و نه مرگ کودکی در فقر خاطری را مکدر می سازد!
⁉️بارالها! دیگر صدای هیچ فریادی در گوش کر این جماعت طنین انداز نمی گردد! به کدامین موعظه این دل های مرده را زنده کنم؟! چگونه نور رحمتت را بر جماعتی نمایان سازم که چشمان خود را بسته اند؟!
🤲یا رب العالمین! سیلی محکمی باید! شاید که این مردگان را رستاخیزی در رسد.
☄خداوند در آن شب به ادریس نبی(ع) وعده ی عذابی سهمگین را داد. عذابی که شایسته ظلم ظالمان و خون بهای مظلومان باشد. سپس به ادریس فرمود:
تو و یارانت در این غار مستقر شوید و زین پس به شهر رفت و آمد نکنید. هر شب فرشته ای از بهشت نزد شما خواهد آمد و مایحتاج شما را همراه خود خواهد آورد. منتظر بمانید و سرنوشت ظالمان را بنگرید.
📚منابع:
برداشت آزاد از:
راوندی، قصص الانبياء، ج1 ،ص 240.
مجلسي، بحار الانوار،ج11 ص 271.
•┈┈••••✾•🌿🌺🌿•✾•••┈┈•
🌸🍃🌸🍃
#قصه_سی_و_شش:
#عذاب_خشک:
8⃣ #قسمت_هشتم:
✍شک ندارم قبل از آنکه از گرسنگی بمیریم، تو از ترس مرگ خودت را حلق آویز میکنی!
✴️شاه که در افکار خود غوطه ور بود با سخن طعنه آمیز ملکه از جا پرید و به خود آمد.
🔸از سر بی حوصلگی نگاهی به ملکه انداخت و از جای خود برخواست و شروع به قدم زدن کرد.
🗯بار دیگر صدای ملکه در کاخ پیچید:
تو را چه می شود؟! عنقریب است که کارت به جنون بکشد! تا به حال خشکسالی ندیده ای؟!
👑شاه:دیده ام، اما اینگونه؟! پنج سال است که در مزارع خار هم نمی روید! از آسمان به جای باران خاک می بارد! کم مانده مردم گرگ های بیابان را هم به سیخ بکشند! آخر این چه عذابی بود که...
ملکه فریاد زد: دیگر این کلمه را به زبان نیاور! کدام عذاب؟! همین مانده که شاه هم به مزخرف گویی های یاران ادریس ایمان بیاورد!
🔸شاه:ایمان من مهم نیست. ایمان مردم مهم است. پنج سال است که در کوچه و پس کوچه های شهر زمزمه نفرین ادریس پیچیده است. هر جا که می روی حرف از عذاب و بلای وعده داده ی اوست. بازار، لشگر، کاخ، حتی در معبد هم کاهنان در مورد این مرد و ادعا هایش حرف میزنند. میدانی اگر مردم این حرف ها را باورکنند چه بلایی به سرمان می آید؟! ترس من از تشنگی و گرسنگی نیست. ترس من از روزی است که دیگر مردم مرا فرزند خدایان ندانند. آن روز، روز مرگ ماست.
🔻ملکه پوزخندی زد و گفت:نترس، اولا به جای آنکه در معبد فالگوش بایستی و به پچ پچ کاهنان گوش دهی، سیل مردمی را ببین که شبانه روز به معبد می آیند و همچنان چاره ی این بلا را از خدایان می خواهند. دوما، مردم چه اهمیتی دارند؟! مهم لشگریانند، مهم این است که به اندازه پنج سال دیگر برای سپاهیان آذوقه داری! تا وقتی که شمشیر در دست تو باشد، فرزند خدا توئی.
🔸شاه چشمانش را از ملکه برداشت. نفس عمیقی کشید و به گوشه ای خیره شد و زیر لب گفت:
🔱ادریس! ادریس! ادریس! به زیر کدامین سنگ خزیده ای که هرچه بیشتر می جویمت کمتر می یابم؟! وای به روزی که به چنگم آیی، به خدایان قسم که بر در معبد قربانیت می کنم.
•┈┈••••✾•🌿🌺🌿•✾•••┈┈•
🌸🍃🌸🍃
#قصه_سی_و_شش:
#پشیمانی:
0⃣1⃣ #قسمت_دهم:
✍چند روز بعد:
مردم دور یکدیگر جمع شده بودند تا چاره ای بیاندیشند.
🗯یک نفر گفت باید بار دیگر به کاخ شاه حمله کنیم. شاید در انبار او چیزی برای خوردن باقی مانده باشد.
✔️جمعیت با او یک صدا شدند و با فریاد های خود حرفش را تایید کردند.
اما ناگهان پیرمردی با صدای رسا جمعیت را متوجه خود کرد:
💬گیرم که کاخ شاه را غارت کردید، چقدر آذوقه به چنگ خواهید آورد؟! به اندازه ی یک هفته؟! یک سال؟! دو سال؟! پس از آن چه خواهید کرد؟!
⁉️یک نفر پاسخ داد: پس چه کنیم؟! دست بر دست گذاریم و مرگ فرزندان خود را نظاره گر باشیم؟!
🔱پیرمرد: دیروز یکی از سربازان کاخ برایم واقعه عجیبی را روایت کرد که لرزه بر اندامم افکند. می گفت که ملکه از گرسنگی تلف شده و جسدش طعمه ی سگان گشته است.
❕ای مردم! بیست سال پیش از این، روزی که ادریس به کاخ آمد تا پیام خدای خود را به ما برساند، من آنجا بودم. به دو گوش خود از زبان ادریس شنیدم که گفت: قلمرو شاه ویران و تن همسرش طعمه ی سگان خواهد شد.
💬سپس سکوت کوتاهی کرد و اینچنین ادامه داد:
🗡حال امروز ما عاقبت اعمال دیروز است. همان روزگاری که پادشاه و ملکه ، املاک و اموال یاران ادریس را غارت می کردند. مردانشان را می کشتند و زنان و فرزندانشان را به حال خود رها می ساختند تا از گرسنگی بمیرند. به یاد دارید خوشحالی آن روز خود را؟!
به یاد دارید حال و روز زنانی را که کودکان نیمه جان از گرسنگی را در آغوش خود می فشردند و زجه زنان به ما التماس می کردند که تکه نانی به آنها دهیم؟!
⁉️به یاد دارید التماس کودکانی را که در برابر چشمانشان، پدرانشان را گردن میزدند؟!
⚔می خندیدیم و میگفتیم بروید و از خدای ادریس کمک بخواهید! هرکس را به جرم بد دینی گردن می زدند، شتابان به خانه اش یورش می بردیم و هلهله کنان اموالش را غارت می کردیم.اینک چشم بچرخانید و به اطراف خود بنگرید!حال امروز ما، شما را به یاد دیروز ادریسیان نمی اندازد؟!
⁉️هر آنچه ادریس گفت، امروز به وقوع پیوسته است. کجایند خدایان ما؟! چرا پادشاهی که فرزند خدایان است نتوانست زن خود را از دهان سگان نجات دهد؟!
⚰هر روز که مادری تن کودک خود را به خاک می سپارد،
صدای ناله های مادران ادریسی در گوشم می پیچد!
❕ای مردم! ما در حق آنان نه، که در حق خود ظلم کردیم.آیا وقت آن نرسیده است که راستگویی خدای ادریس و دروغگویی خدایان خود را باورکنیم؟!
✅مردم با چشمان اشک آلود دور پیرمرد حلقه زده بودند و با تکان دادن سر، حرف های او را تایید کردند.
•┈┈••••✾•🌿🌺🌿•✾•••┈┈•
🌸🍃🌸🍃
#قصه_سی_و_شش:
#پایان_ملکه:
9⃣ #قسمت_نهم:
✍ملکه در بستر بیماری افتاده بود و صدای خس خس نفس هایش فضای اتاق را پر کرده بود و جز پوست و استخوان چیز از او باقی نمانده بود. شاه و طبیب بر بالینش نشسته بودند.
🗯شاه رو به طبیب کرد و گفت: خب؟!
طبیب: ضعف از گرسنگی و احتمالا یکی از هزاران بیماری که در این بیست سال مصیبت و بلا گریبان گیرمان شده است. چه بگویم؟! هر روز مریضی را می بینم که بیماریش با دیگران زمین تا آسمان متفاوت است. هر روز بلایی جدید بر سرمان نازل می شود که نظیرش را در خواب هم نمی دیدیم.
شاه: حرف آخر را بزن. امیدی به بهبودش هست؟!
💭طبیب لبخند تلخی زد و گفت: به چهره اش نگاه کنید. در این چشمان بی فروغ و سرشار از وحشت مرگ، آیا نشانه ای از حیات می یابید؟! بهتر است ملکه را با خود به معبد برده و از پدران خود پایان این همه بلا و مصیبت را بخواهید. سپس از جا برخاست و در حالی که از اتاق بیرون می رفت گفت: شاید چهره ی رنجور ملکه، دل خدایان را به رحم آورد و پایانی شود بر این خشکسالی بیست ساله.
🗯شاه به چشمان ملکه خیره شد:
صدایم را می شنوی؟! باید بشنوی! توهم به اندازه ی من مقصری. دنیای امروز حاصل اعمال دیروز من و تواست.
کاخی که خانه ی رقاصان و مطربان بود اینک مأمن و پناهگاه جانوارن ولگرد است. در خانه ات به جای صدای ساز، صدای زوزه ی سگان بلند است. جز تنی چند از سربازان کسی دیگر در کاخ باقی نمانده. نمیدانم این دیوانگان به چه امیدی مانده اند. در پشت درهای کاخ جز قتل و خون ریزی و بیماری چیز دیگری نیست. هر روز عده ای به کاخ یورش می آورند. بی نواها می پندارند در اینجا چیزی برای خوردن مانده است. دیری نمی پاید که این چند سربازهم می روند و در آخر به دست این جماعت تکه تکه خواهم شد. خوشا به حال تو که...
🤚شاه سکوت کرد. صدای نفس های ملکه قطع شد. شاه دستش را به سمت شانه ی ملکه برد و چند بار او را تکان داد. او مرده بود.
✴️اندوهی بی پایان سرتاسر وجودش را فرا گرفته بود. از جای خود برخاست و شتابان به سمت در خروجی حرکت کرد. سرسرای کاخ پر از سگان ولگرد بود که زحمت کنار رفتن از جلوی شاه را به خود نمی دادند. شتابان از محوطه ی بیرونی عبور کرد تا خود را به در خروجی برساند. فرمانده ای که همراه چند سرباز جلوی در نگهبانی می داد جلو آمد و گفت: اتفاقی افتاده است؟!
💢شاه که از خشم دندان هایش را برهم میفشرد گفت:
از سر راهم کنار بروید. باید بروم. باید ادریس را بیابم. باید او و خدایش را با دستان خود نابود سازم.
❎فرمانده: پادشاه را چه می شود؟! شهر در آتش قتل و غارت می سوزد، شما می خواهید به دنبال ادریس بروید؟! ادریس اگر یافتنی بود در این بیست سال دستمان به او می رسید. لطفا به اتاق خود بازگردید. من دیگر توان محافظت از کاخ راهم ندارم، چه رسد به این که امنیت شما را در پشت دیوارهای کاخ تامین کنم.
❎فرمانده رو به سربازان کرد و گفت: شاهنشاه را تا اتاقشان همراهی کنید. شاه گفت به اتاق ملکه می روم. فرمانده با اشاره دست به سربازان گفت او را هرکجا می خواهد ببرند.
🔱سربازان زیر بغل های شاه را گرفتند و او را که دیگر جانی برای راه رفتن نداشت کشان کشان تا درب ورودی اگگتاق بردند. اما ناگهان در جای خود میخکوب شدند. شاه سرش را بالا آورد به درون اتاق نگاه کرد. از ترس فریاد بلندی زد و خود را روی زمین انداخت. سگ ها در حال دریدن جسد ملکه بودند.
•┈┈••••✾•🌿🌺🌿•✾•••┈┈•
🌸🍃🌸🍃
#قصه_سی_و_شش:
#پیامبر_و_فرشته:
1⃣1⃣ #قسمت_یازدهم:
✍مردم دور پیرمرد حلقه زدند.دست ها را رو به آسمان دراز کردند و همگی باهم از بت پرستی و همه جنایت هایی که در حق حضرت ادریس(ع) و پیروانش روا داشتند توبه کردند و با خدای خود عهد بستند که دیگر بت ها را پرستش نکنند و از ظالمان و فاسقان پیروی نکنند.
✅گفتیم که حضرت ادریس به همراه نزدیک ترین یارانش به غاری در کوهستان اطراف شهر پناه بردند و در این بیست سالی که عذاب الهی بر مردم شهر نازل می شد،ایشان به اذن خداوند از چشم ماموران شاه مخفی بودند و هر روز ملکی از بهشت مامور تامین مایحتاج ایشان بود.
❇️پس از آنکه مردم توبه کردند،جبرئیل امین بر ادریس نبی(ع) نازل شد و خبر توبه مردم را به ایشان داد.
✴️حضرت ادریس(ع) با شنیدن این خبر سر به زیر افکند و مدتی در فکر فرو رفت. سپس رو به جبرائیل امین کرد و فرمود:
⁉️ای برادر!این که مردم شهر در نهایت به اشتباه خود پی بردند جای شکر دارد! اما جواب خون برادران و خواهرانم چه می شود؟! این جماعت در تمام آن جنایتها ها دخیل بودند. آیا بیست سال گرسنگی، تاوان مناسبی برای آن خون های به ناحق ریخته شده است؟!
✅جبرئیل امین:ای پیامبر!ظلمی که این مردم و پادشاهشان در حق شما و پیروانتان روا داشتند بر خداوند یکتا پوشیده نیست.پروردگارت به سبب توبه و پشیمانی ایشان از حق خود گذشت و ایشان را بخشید.اما شما و یاران مظلومتان را نیز حقیست که خداوند هرگز از آن چشم پوشی نمی کند.پس تا روزی که شما و یارانتان ایشان را نبخشید بلا و مصیبت ایشان را پایانی نیست و خشکسالی همچنان ادامه می یابد.
🤲ادریس از عدالت خداوند منان خوشنود گشت و سجده شکر بجا آورد.
🖋اما جبرئیل امین حامل پیام دیگری هم بود:
🏞ای رسول خدا! پیام دیگری نیز برای شما دارم.حضرت حق فرمودند ماموریت فرشته ای که غذای شما و یارانتان را تامین می کرد به اتمام رسیده است و زین پس شما باید از کوه فرود آیید و خود مایحتاج خود را تامین کنید.
📚منابع:
برداشت آزاد از:
راوندی، قصص الانبياء، ج1 ،ص 240.
مجلسي، بحار الانوار،ج11 ص 271.
•┈┈••••✾•🌿🌺🌿•✾•••┈┈•
🌸🍃🌸🍃
#قصه_سی_و_شش:
#بازگشت:
1⃣ #قسمت_اول:
✍ادریس نبی(ع)از تصمیم خداوند حیرت کرد اما نه لب به اعتراض گشود و نه علت این تصمیم را جویا شد.
🏞ایشان و یارانش سه روز در کوه های اطراف به دنبال غذا گشتند اما دریغ از یک شاخه سبز.تا چشم کار می کرد خاک بود و خار و خاشاک.
🌄ادریس(ع)تصمیم گرفت که پس از بیست سال به شهر بازگردد تا شاید در آنجا چیزی برای خوردن بیابد.وقتی که به شهر رسید با هر قدمی که بر میداشت حیرتش دو چندان میشد.از آن همه رونق و شکوه هیچ چیز باقی نمانده بود.هرچه بود نکبت و بدبختی و بیماری بود.
🥀غم و اندوه وجود پیامبر را فراگرفت. هرچند که این جماعت روی همه ستمگران عالم را سپید کرده بودند،اما این چشمان بی رمق و پوست های به استخوان چسبیده هر دلی را به درد می آورد.مخصوصا وقتی توبه کرده و از گناهان خود پشیمان باشند.
🔥ادریس با افکار خود در کشمکش بود که ناگاه بوی سوختن هیزم از حیاط یکی از خانه ها او را به خود آورد. بی درنگ
خود را به در آن خانه رساند و پیرزنی را دید که تکه خمیری نازک و کوچک را ورز می دهد تا در تنور بگذارد.در کنار پیرزن بستری پهن بود که جوانی نحیف و مریض احوال در آن آرمیده بود.
🍞ادریس رو به پیرزن کرد و گفت: سلام مادر! رهگذری تهی دستم که در این شهر کسی را ندارم. آیا به لقمه ای از آن نان مرا یاری میکنی؟!
🏜پیرزن گفت:ای بنده ی خدا! این تکه نان تنها غذای امروز من و فرزند بیمارم است. اگر آن را به تو ببخشیم صبح فردا را نخواهیم دید.از من به تو نصیحت!وقت را تلف نکن و خود را از این شهر نفرین شده رهاساز.
🍞ادریس(ع):حتما چنین خواهم کرد،اما پیش از آن باید رمقی در پاهایم باشد که بار سفر ببندم! لطفی در حقم کن و از سهم فرزندت لقمه نانی مرا مهمان ساز، شاید بتوانم خود را از این گورستان رها سازم.
✅پیرزن نگاهی از سر ترحم به ادریس افکند و با تکان دادن سر موافقت خود را اعلام کرد.
•┈┈••••✾•🌿🌺🌿•✾•••┈┈•
🌸🍃🌸🍃
#قصه_سی_و_شش:
#ظهور:
1⃣ #قسمت_اول:
✍حضرت ادریس(ع) جوان را دعا کرد و پس از آن جوان تکان شدیدی خورد و چشمان خود را گشود.
🗯پیرزن که شاهده معجزه حضرت ادریس(ع) بود فرزند خود را در آغوش گرفت و از سر حیرت صورت و دستان او را لمس کرد تا از زنده بودنش مطمئن شود. سپس به پیامبر خیره شد و گفت:
تو ادریس هستی! تنها کسی در این عالم که می تواند با دعای خویش زندگی را از مردم بگیرد یا به ایشان زندگی بخشد تو هستی! تو برگشته ای! عاقبت خداوند صدای ما را شنید! خدا را شکر! ادریس به میان ما برگشته است!
🔳او به سختی و با نهایت توانی که یک پیرزن می تواند داشته باشد از جای خود برخاست و به سمت کوچه حرکت کرد و با صدای بلند فریاد زد:
خدایا شکرت! ادریس برگشته است! او فرزندم را زنده کرد! ای مردم! ادریس با دعای خود فرزندم را زنده کرد! او برگشته است! ادریس نبی برگشته است! پیامبر خدا برگشته است!
🔹رفته رفته مردم نیمه جان شده از گرسنگی با قدم های لرزان از خانه ها بیرون آمدند. همه با حیرت به یک دیگر نگاه می کردند و از هم می پرسیدند: چه می گوید؟! ادریس برگشته؟! مگر می شود؟! ادریس کجاست؟!
▪️پیرزن جمعیت را درب خانه خود جمع کرد و میخواست حرفی بزند که ناگهان چشمش به ادریس(ع) افتاد که در کنارش در آستانه درب ایستاده بود. پس سکوت کرد و کنار رفت و با چشمان اشک آلود به ادریس نبی خیره شد.
🔷جمعیت در سکوتی عمیق فرو رفته بود و همگی به چهره ی حضرت ادریس نگاه می کردند.
❗️ناگهان صدای یک نفر از میان جمعیت سکوت را شکست: آری! من این چشم ها را می شناسم. او ادریس است. او برگشته است!
در میان جمعیت همهمه افتاد. مردم با چشمان اشک آلود جلو رفتد و یک به یک حضرت ادریس را در آغوش گرفتند و بر دستان و شانه هایش بوسه زدند.
🏛در همین اثنا یک نفر با احتیاط از جمعیت فاصله گرفت و شتابان به سمت کاخ پادشاه حرکت کرد. او رفت تا شاه را از بازگشت ادریس(ع) با خبر سازد.
•┈┈••••✾•🌿🌺🌿•✾•••┈┈•
🌸🍃🌸🍃
#قصه_سی_و_شش:
#ظهور:
2⃣ #قسمت_دوم:
✍فرمانده با گام های بلند وارد سرسرای کاخ شد تا خود را به شاه برسند.
👑پادشاه که کف سرسرا بر یک تکه حصیر دراز کشیده بود و یک سگ را در آغوشش می فشرد از صدای گام های شتابان فرمانده از خواب پرید و سرش را بلند کرد تا منشاء صدا را بیابد.
🏛فرمانده: خبر مهمی دارم! یکی از جاسوسان دقایقی پیش به کاخ آمد و گفت ادریس به شهر برگشته!
پادشاه جستی زد و از جای خود برخاست، اما تعادلش را از دست داد و دوباره به زمین افتاد. این بار در حالی که سعی میکرد محتاطانه تر برخیزد با صدای دو رگه گفت: چه میگویی؟! ادریس برگشته؟! مطمئنی؟!
🔱فرمانده:به صداقت جاسوسانم شک ندارم.
پادشاه:ای ادریس نابکار! این بار با دستان خودم گردنت را میزنم. پس منتظر چه هستید؟! بروید او را همین حالا نزد من بیاورید!
🏛فرمانده تعظیم کوتاهی کرد و شتابان از کاخ خارج شد.
🗯ادریس نبی با حرکت دست جمعیت را به سکوت دعوت کرد و پس از آن اینچنین گفت:
❗️ای برادران و خواهران من! روزی که خداوند یکتا خبر توبه ی شما را به من داد، من شما را لایق پایان عذاب نمی دانستم. معتقد بودم باید به جرم قتل و غارت مومنان در گذشته قصاص شوید و تاوان اعمال زشت خود را بپردازید. اما خداوند رحمان چنان کرد که من ناچار به بازگشت در میان شما شوم و درد و رنج شما را به چشم خود ببینم. امروز وقتی از این مادر نیکوکار که فرزندش در بستر مرگ بود تکه نانی طلب کردم تا او را امتحان کنم، دیدم که از حق خود و فرزندش گذشت و نانش را با من شریک شد. خدا را شاکرم که تحولی عظیم در جان شما رخ داده و توبه ی شما نه از سر گرسنگی که از سر پشیمانی از اعمال دیروز است. اینک چگونه در میان شما و شاهد رنجتان باشم؟! بنده ی خدا ادریس از شما راضی شد، خدا نیز از ش..
🔸_ای ادریس!!!
🔶فریاد فرمانده سخنان پیامبر(ع) را قطع کرد.
•┈┈••••✾•🌿🌺🌿•✾•••┈┈•
🌸🍃🌸🍃
#قصه_سی_و_شش:
#لشگر_شیطان:
✍فرمانده فریاد زد:
‼️ای ادریس!!! من از جانب شاهنشاه مامورم که تو را با خود به کاخ ببرم.
🗡فرمانده به همراه ستونی از سربازان در انتهای جمعیت ایستاده بود و قبضه ی شمشیرش را می فشرد.
🔹ادریس رو به فرمانده کرد و گفت:
آیا بیست سال عذاب و دیدن تکه های آن زن سفاک در دهان سگان، برای بیدار شدن تو و پادشاه خونخوارت کافی نبود؟!
🔸فرمانده: آنچه من می بینم یک خشکسالی طولانیست که روزی به پایان خواهد رسید،مانند هرچیز دیگر در این عالم.من نه عذابی دیدم و نه خدایی.
🔹ادریس نبی:درست میگویی!تو نه در این بیست سال و نه سال های پیش از آن و نه در آن لحظاتی که گردن مظلومی را میزدی و نه در آن لحظاتی که خانه ای را ویران میکردی و نه در آن زمانی که مادری را در جلوی چشمان فرزندانش به خاک و خون می کشیدی، هرگز خدا را ندیدی! اما بدان که در همه آن لحظات، خداوند در حال دیدن تو بود و اینک فرصت تو به پایان رسیده است، مانند هر چیز دیگری در این عالم.
🗡فرمانده شمشیر خود را کشید و به همراه سربازانش در میان جمعیت به سمت ادریس حرکت کرد.
🤲ادریس چشمان خود را بست و دستانش را به سوی آسمان دراز کرد.
🔸گام های فرمانده کند شد.نمی توانست نفس بکشد.گویی دو دست نامرئی قدرتمند گلویش را می فشردند.حیرت و ترس وجودش را فراگرفت. شمشیرش را انداخت و با دستانش گلوی خود را گرفت. میخواست آن دو دست نامرئی را از گلوی خود جدا کند اما توانی در دستانش نبود.برگشت و پشت سرش را نگاه کرد تا از سربازانش طلب یاری کند، اما آنها هم وضعیت مشابهی داشتند. فرمانده و سربازانش یکی یکی به خاک افتادند و در حالی که گلوی خود را می فشردند و پای به زمین می ساییدند مرگ را در آغوش کشیدند.
📚منابع:
برداشت آزاد از:
راوندی،قصص الانبياء،ج1،ص240
مجلسي،بحارالانوار،ج11ص271
•┈┈••••✾•🌿🌺🌿•✾•••┈┈•
🌸🍃🌸🍃
#قصه_سی_و_شش:
#بازنده:
1⃣ #قسمت_اول:
✍ادریس پیامبر(ع) رو به مردم کرد و گفت:
🗯ای برادران و خواهران من! این روز های سخت به پایان خواهد رسید و باران رحمت خداوند دوباره بر شما باریدن خواهد گرفت. اما آگاه باشید که آیندگان را بر گردن شما حقیست! آیا چنین می پسندید که در آینده ای نچندان دور دوباره فرزندانتان راه حق را فراموش کرده و بت و پرستی پیشه سازند؟! آیا می خواهید هر آنچه که بر شما گذشت ایشان را نیز گرفتار سازد؟!
🔱ادریس(ع) به جسد فرمانده و سربازانش اشاره کرد و فرمود: بر شما مردانی حکومت می کنند که خود و پدرانشان را خداوندگار عالم می دانند و هیچ معجزه و عذاب و رحمتی از سوی پروردگار، این مردگان متحرک را بیدار نخواهد ساخت. اینان لحظه ای از تلاش دست بر نمی دارند، مگر آنکه دوباره بر دل های شما مهر نادانی و خود پرستی بکوبند و شما و فرزندانتان را به آنجا بازگردانند که پیش از این بودید. اینک از شما می پرسم!
⁉️چگونه می توان در شهری که شیطان بر آن حکومت می کند،خداپرستی کرد؟! خود را از قل و زنجیر این جباران رها سازید. به این بردگی پایان دهید تا بندگی کنید.
🏛سیل مردم خشمگین به سوی کاخ شاه به حرکت درآمد. سربازان انگشت شماری که در کاخ مانده بودند با دیدن جمعیت پا به فرار گذاشتند. مردم وارد کاخ شدند و خیلی زود پادشاه را یافتند.
پادشاه وحشت زده و خشمگین فریاد برآورد. چه غلطی می کنید؟! من فرزند خدایانم! من صاحب شما هستم! همه ی شما در آتش خشم من و پدرانم خواهید سوخت! همه شما را نابود خواهم ساخت! ...
👑فریادهای شاه در کسی اثر نکرد. مردم او را دست و پا بستند و کشان کشان نزد ادریس نبی(ع) بردند.
📚منابع:
برداشت آزاد از:
راوندی،قصص الانبياء،ج1،ص240
مجلسي،بحارالانوار،ج11ص271
•┈┈••••✾•🌿🌺🌿•✾•••┈┈•
🌸🍃🌸🍃
#قصه_سی_و_شش:
#بازنده:
2⃣ #قسمت_دوم:
✍پادشاه با سر و صورت خاک آلود جلوی پای حضرت ادریس(ع) زانو زده بود و با حیرت به چشمان پیامبر می نگریست.
💭پس از اندکی سکوت همانطور که به چشمان ادریس(ع) خیره بود لب به سخن گشود:
⚔عزتت را به ذلت تبدیل می سازم. ملکت را ویران و جسد زنت را طعمه سگان می سازم. پس از آن در دنیایی دیگر نزد من خواهی آمد و آنجا انتقام خون به ناحق ریخته شده ی بندگانم را از تو باز خواهم ستاند! می بینی؟! از آن روز بیست سال می گذرد، اما در این سالها هر روز، بارها و بارها و بارها سخنانت را با خود تکرار کرده ام. گذر ایام چهره ات را اندکی تغییر داده. اما آن باوری که آن روز در چشمانت موج می زد، هیچ تغییری نکرده است!
⁉️ای ادریس! می خواهم رازی را با تو در میان بگذارم! آن روز وقتی از زبان خدایت مرا مخاطب قرار دادی! حسی عجیب سر تا سر وجودم را فراگرفت! تو راست میگفتی! آن سخنان نمی توانست از آن تو باشد! تو زبان می چرخاندی و خدا سخن میگفت! آه ادریس! تو چه میدانی؟! شک نکن آن روز، در آن مجلس، هیچ کس به اندازه ی من به راستگویی تو و خدایت باور نداشت! از همان روز تمام وعده های خدایت را دانه دانه به انتظار نشسته ام و روزی هزاربار دیدار امروزمان را در خیال خود ساخته ام.
ادریس(ع): چرا توبه نکردی؟! چرا به سمت ما نیامدی؟!
🗯پادشاه خندید و سرش را تکان داد. سپس گفت:
👁🗨انسان ها باهم متفاوتند ادریس! من مثل تو نیستم.من ترجیح می دهم یک خدای بد باشم تا یک بنده ی خوب!
🗡 به اطرافت نگاه کن! به این مردم مفلوک ترسو! و اینک به من نگاه کن. من! تنها کسی در این عالم هستم که توانست رو به روی خدای تو شمشیر بکشد ! این من بودم که بیست سال با خدای تو جنگیدم و بیست سال دوام آوردم! و این کار فقط از دست من برمی آمد! پس از این من پادشاه جهنمیانم و این افتخار را به بندگی در بهشت نمی فروشم!
❗️ اینک تو ای ادریس! تو در برابر بازنده ی یک نبرد ایستاده ای. اما نه یک نبرد معمولی! نبرد خدایان!!!! و این منم که بازنده ی نبرد خدایانم!!! کدام انسان نادانی است که بازنده بودن در نبرد خدایان را به پیروزی در نبرد بندگان بفروشد؟! مرا همین افتخار بس است که زین پس، نامم در شمار خدایان شکست خورده خواهد بود، تا بندگانی بی مقدار!
•┈┈••••✾•🌿🌺🌿•✾•••┈┈•
🌸🍃🌸🍃
#قصه_سی_و_شش:
#بازگشت:
2⃣ #قسمت_دوم:
✍پیرزن نان را به ادریس(ع) تعارف کرد. ادریس(ع) از این محبت خوشنود گشت و با خود گفت: گویا به راستی تغییری در این مردم پدید آمده و توبه ی ایشان فقط از سرگرسنگی نیست.
سپس دست دراز کرد تا مقداری از نان را جدا سازد اما صدای نفس های فرزند پیرزن او را متوقف ساخت. جوان با چشمان از حدقه بیرون زده به ادریس(ع) می نگریست و به سختی نفس می کشید.
✨پیرزن شتابان خود را کنار فرزندش جا داد و سرش را در آغوش گرفت و گفت: نترس نوردیده! نخواهد خورد! هم اینک سهمت را از او باز می ستانم. نترس! آرام باش!
🏴اما حال جوان تغییری نکرد.به ناگاه نفس بلندی کشید و با چشمان باز و تن بی جان در بستر افتاد و آرام گرفت.
پیرزن دستش را روی سینه ی فرزند گذاشت و چند بار او را تکان داد.آنگاه رو به ادریس کرد و گفت:
⁉️دیدی؟! نتیجه ی زیاده خواهی و طمع کاریت را دیدی؟!فرزند معصومم از ترس گرسنگی مرد! تو او را کشتی! تو با شکم پرستی و زیاده خواهیت او را کشتی! ای وای بر من که فریب تو را خوردم.
پیرزن فریاد زنان خاک بر سر می ریخت و ادریس(ع) را که با بهت و حیرت به صورت بی جان جوان خیره شده بود،مسئول مرگ فرزندش می دانست.
♻️ادریس نبی(ع) گفت: آرام بگیر مادرجان! اگر من باعث مرگ این جوانم. به اذن خدا او را به تو باز می گردانم.
⁉️پیرزن زجه زنان گفت: چه میگویی؟! مگر تو که هستی؟! هیچ کس نمی تواند به داد من برسد.این تاوان گناهان دیروز من است. پروردگار می خواهد بمانم و مرگ تک تک عزیزانم را به چشم ببینم! بارالها! کی صدایم را می شنوی؟! کی توبه ام را می پذیری و از من می گذری؟!
ادریس(ع) در کنار تن بی جان جوان زانو زد. دستش را روی سینه ی او گذاشت و چشمانش را بست.
•┈┈••••✾•🌿🌺🌿•✾•••┈┈•
🌸🍃🌸🍃
#قصه_سی_و_شش:
#بازنده:
⏺#قسمت_آخر:
✍ادریس نبی(ع) لبخند تلخی زد و به پادشاه فرمود:
⁉️ آیا همچنان می پنداری تو را در برابر قدرت لایزال خداوند قدرتی بود؟! آیا می پنداری خداوند در این بیست سال! در حال نقشه کشیدن برای سرنگونی تو بود؟! آیا نمی توانست تو را در یک آن به گونه ای نابود سازد که گویی هرگز در این عالم نبوده ای؟!
👑پادشاه:این سوال را بارها از خود پرسیده ام! چرا چنین نکرد؟!چرا به تیری از غیب من و لشگریانم را گرفتار نساخت؟!
🗯ادریس(ع):یک بار دیگر به چهره ی این مردم نگاه کن. همین مردمی که ایشان را مفلوک و ترسو خواندی!
💭سپس رو به مردم کرد و فرمود:
ای مردم! روزی که شما توبه کردید و من حاضر به بخشیدن شما نشدم، خداوند روزی مرا که پیامبر او بودم قطع کرد تا به میان شما برگردم و درد و رنجتان را ببینم!
👑شما به جایی رسیدید که خداوند به خاطر شما روزی پیامبرش را قطع می کند،و این مرد که خود را شاهنشاه و خداوندگار شما می دانست،به جایی رسید که در برابر چشمان شما به زانو درآمده و منتظر دستور و حکم شماست. کسی که خود و پدرانشان را خدا می خواند، در فرآهم آوردن لقمه نانی فرو ماند و در برابر شما نه شکوتی دارد و نه عزتی! آری! خداوند این بیست سال فرصت را نه به این مرد، که به شما مردم داده بود.
🗯سپس درنگی کرد و فرمود:
ای یاران! عمر این مرد روزی به پایان خواهد رسید، اما بدانید این آخرین خدایی نخواهد بود که پای بر این عالم میگذارد، این خدایان پوشالی و حقیر می آیند و می روند، یکی به ثروت خود می بالد و دیگر به لشگریان خود، یکی به هوش و زکاوتش می نازد و دیگری به اجداد خود.
🔹سپس رو به شاه کرد و گفت: اما بدانید که این خدایان رنگارنگ چیزی نیستند جز تلنگری برای شما، تا به چشم سر بر باد رفتن شکوه و جلال ایشان را ببینید و بدانید، عزت و شکوه در دست خدای یکتاست و تنها راه رستگاری راه بندگیست.
🔸اینک گوارا باد بر شما این رحمت، درود خداوند و ملائکه بر شما که رستگار شدید.
🔹ادریس نبی(ع) دستان خود را به سوی آسمان دراز کرد: اندکی بعد آسمان با لایه ی ضخیمی از ابر پوشانده شده بود و قطرات باران غبار سالهای محنت را از صورت یاران ادریس(ع) می زدود.
•┈┈••••✾•🌿🌺🌿•✾•••┈┈•
💠 #قصه_سی_و_شش:
💎 #بازنده:
2⃣ #قسمت_دوم:
✍پادشاه با سر و صورت خاک آلود جلوی پای حضرت ادریس(ع) زانو زده بود و با حیرت به چشمان پیامبر می نگریست.
💭پس از اندکی سکوت همانطور که به چشمان ادریس(ع) خیره بود لب به سخن گشود:
⚔عزتت را به ذلت تبدیل می سازم. ملکت را ویران و جسد زنت را طعمه سگان می سازم. پس از آن در دنیایی دیگر نزد من خواهی آمد و آنجا انتقام خون به ناحق ریخته شده ی بندگانم را از تو باز خواهم ستاند! می بینی؟! از آن روز بیست سال می گذرد، اما در این سالها هر روز، بارها و بارها و بارها سخنانت را با خود تکرار کرده ام. گذر ایام چهره ات را اندکی تغییر داده. اما آن باوری که آن روز در چشمانت موج می زد، هیچ تغییری نکرده است!
⁉️ای ادریس! می خواهم رازی را با تو در میان بگذارم! آن روز وقتی از زبان خدایت مرا مخاطب قرار دادی! حسی عجیب سر تا سر وجودم را فراگرفت! تو راست میگفتی! آن سخنان نمی توانست از آن تو باشد! تو زبان می چرخاندی و خدا سخن میگفت! آه ادریس! تو چه میدانی؟! شک نکن آن روز، در آن مجلس، هیچ کس به اندازه ی من به راستگویی تو و خدایت باور نداشت! از همان روز تمام وعده های خدایت را دانه دانه به انتظار نشسته ام و روزی هزاربار دیدار امروزمان را در خیال خود ساخته ام.
ادریس(ع): چرا توبه نکردی؟! چرا به سمت ما نیامدی؟!
🗯پادشاه خندید و سرش را تکان داد. سپس گفت:
👁🗨انسان ها باهم متفاوتند ادریس! من مثل تو نیستم.من ترجیح می دهم یک خدای بد باشم تا یک بنده ی خوب!
🗡 به اطرافت نگاه کن! به این مردم مفلوک ترسو! و اینک به من نگاه کن. من! تنها کسی در این عالم هستم که توانست رو به روی خدای تو شمشیر بکشد ! این من بودم که بیست سال با خدای تو جنگیدم و بیست سال دوام آوردم! و این کار فقط از دست من برمی آمد! پس از این من پادشاه جهنمیانم و این افتخار را به بندگی در بهشت نمی فروشم!
❗️ اینک تو ای ادریس! تو در برابر بازنده ی یک نبرد ایستاده ای. اما نه یک نبرد معمولی! نبرد خدایان!!!! و این منم که بازنده ی نبرد خدایانم!!! کدام انسان نادانی است که بازنده بودن در نبرد خدایان را به پیروزی در نبرد بندگان بفروشد؟! مرا همین افتخار بس است که زین پس، نامم در شمار خدایان شکست خورده خواهد بود، تا بندگانی بی مقدار!
•┈┈••••✾•🌿🌺🌿•✾•••┈┈•
💠 #قصه_سی_و_شش:
💎 #بازنده:
⏺#قسمت_آخر:
✍ادریس نبی(ع) لبخند تلخی زد و به پادشاه فرمود:
⁉️ آیا همچنان می پنداری تو را در برابر قدرت لایزال خداوند قدرتی بود؟! آیا می پنداری خداوند در این بیست سال! در حال نقشه کشیدن برای سرنگونی تو بود؟! آیا نمی توانست تو را در یک آن به گونه ای نابود سازد که گویی هرگز در این عالم نبوده ای؟!
👑پادشاه:این سوال را بارها از خود پرسیده ام! چرا چنین نکرد؟!چرا به تیری از غیب من و لشگریانم را گرفتار نساخت؟!
🗯ادریس(ع):یک بار دیگر به چهره ی این مردم نگاه کن. همین مردمی که ایشان را مفلوک و ترسو خواندی!
💭سپس رو به مردم کرد و فرمود:
ای مردم! روزی که شما توبه کردید و من حاضر به بخشیدن شما نشدم، خداوند روزی مرا که پیامبر او بودم قطع کرد تا به میان شما برگردم و درد و رنجتان را ببینم!
👑شما به جایی رسیدید که خداوند به خاطر شما روزی پیامبرش را قطع می کند،و این مرد که خود را شاهنشاه و خداوندگار شما می دانست،به جایی رسید که در برابر چشمان شما به زانو درآمده و منتظر دستور و حکم شماست. کسی که خود و پدرانشان را خدا می خواند، در فرآهم آوردن لقمه نانی فرو ماند و در برابر شما نه شکوتی دارد و نه عزتی! آری! خداوند این بیست سال فرصت را نه به این مرد، که به شما مردم داده بود.
🗯سپس درنگی کرد و فرمود:
ای یاران! عمر این مرد روزی به پایان خواهد رسید، اما بدانید این آخرین خدایی نخواهد بود که پای بر این عالم میگذارد، این خدایان پوشالی و حقیر می آیند و می روند، یکی به ثروت خود می بالد و دیگر به لشگریان خود، یکی به هوش و زکاوتش می نازد و دیگری به اجداد خود.
🔹سپس رو به شاه کرد و گفت: اما بدانید که این خدایان رنگارنگ چیزی نیستند جز تلنگری برای شما، تا به چشم سر بر باد رفتن شکوه و جلال ایشان را ببینید و بدانید، عزت و شکوه در دست خدای یکتاست و تنها راه رستگاری راه بندگیست.
🔸اینک گوارا باد بر شما این رحمت، درود خداوند و ملائکه بر شما که رستگار شدید.
🔹ادریس نبی(ع) دستان خود را به سوی آسمان دراز کرد: اندکی بعد آسمان با لایه ی ضخیمی از ابر پوشانده شده بود و قطرات باران غبار سالهای محنت را از صورت یاران ادریس(ع) می زدود.
•┈┈••••✾•🌿🌺🌿•✾•••┈┈•
💠 #قصه_سی_و_شش:
💎 #نبرد_خدایان:
1⃣ #قسمت_اول:
✍در دوران حضرت ادریس(ع) یک اتفاق بسیار مهم رخ داد.
🏞روزی پادشاه آن دوران که از فرزندان قابیل بود در حین سیاحت و گشت و گزار، راهش به زمین خرم و زیبایی افتاد و شیفته ی آن زمین شد.
⚔سلطان از سربازان خود خواست مالک این زمین را نزد او بیاورند. سربازان صاحب زمین را آوردند و گفتند که او از پیروان ادریس(ع) است.
❌پادشاه از او خواست که زمینش را تسلیم کند، اما مرد از این کار سر باز زد و گفت من آدم فقیری هستم و جز این زمین در دنیا چیز دیگری ندارم. اگر زمینم را از من بگیری چگونه فرزندانم را سیر کنم؟!
✴️پادشاه از این سرپیچی و تمرد بسیار خشمگین شد، اما همسر شاه که زن باهوشی بود سریعا وارد عمل شد و او را آرام کرد:
⁉️تو را چه می شود؟! تو نماینده ی خدایان و حاکم جهان هستی! آیا میخواهی کاری کنی که مردم از کیش سلطان خود برگردند؟! آن هم در زمانی که فردی چون ادریس(ع) صد ها نفر را به خود جذب کرده؟! آیا می خواهی مردمت پرستش خدایان را رها کرده و به خدای ادریس ایمان آورند؟!
🔱آرام باش و عاقل! تو هرآنچه را که می خواهی بدست خواهی آورد، اگر به جای شمشیرت عقلت را به کار اندازی!
پادشاه از همسرش پرسید چه باید کرد؟!
🗿ملکه گفت: این مردک را متهم به بد دینی کن. بگو علت تصرف اموالش خروج او از دین شاهنشاه و کافر شدن او به بت ها و خدایان قوم است. سپس او را محکوم کرده و خواهیم کشت و زمینش را تصرف میکنیم
🕯یادت باشد که اکثریت جهان پیرو آیین تو هستند و قطعا سرکشی در برابر خدایان خود را تحمل نخواهند کرد.
🔮بگذار خدایان کار ادریسیان و خدایشان را یکسره کنند.
📚منابع:
برداشت آزاد از:
راوندی، قصص الانبياء، ج1 ،ص 240.
مجلسي، بحار الانوار،ج11 ص 271.
بیگدلی، عروج مشرقی، ص310
•┈┈••••✾•🌿🌺🌿•✾•••┈┈•
🌸🍃🌸🍃
#قصه_سی_و_شش:
#مناجات:
5⃣ #قسمت_هفتم:
✍حضرت ادریس(ع) نیمه شب مشغول مناجات با خدای خود شد و به درگاه حضرتش عرضه داشت:
🤲خداوندا! عالم در آتش خشم و جهل می سوزد. حاکمان جور خود را فرزندان خدا می خوانند. مردم به جای قیام علیه ظلم این جباران، ایشان را به خدایی پذیرفته و پرستش می کنند.
🀄️بنی آدم به دست خویش قلاده ای از جهل به گردن آویخته و خود را به بردگی شیطان در آورده است و به این بردگی می بالد!
🌀دنیا چنان آدمیان را مسحور خود ساخته که هیچ صدای مخالفی را بر نمی تابد. مومنان را به قتل می رسانند و دنیا پرستان را به مسند قدرت می نشانند، شاید که از سفره ی پر زرق و برق ایشان تکه نانی نصیب خود سازند.
💢دیگر نه قتل پدری دلی را می سوزاند، نه زجه های مادری گوشی را می آزارد و نه مرگ کودکی در فقر خاطری را مکدر می سازد!
⁉️بارالها! دیگر صدای هیچ فریادی در گوش کر این جماعت طنین انداز نمی گردد! به کدامین موعظه این دل های مرده را زنده کنم؟! چگونه نور رحمتت را بر جماعتی نمایان سازم که چشمان خود را بسته اند؟!
🤲یا رب العالمین! سیلی محکمی باید! شاید که این مردگان را رستاخیزی در رسد.
☄خداوند در آن شب به ادریس نبی(ع) وعده ی عذابی سهمگین را داد. عذابی که شایسته ظلم ظالمان و خون بهای مظلومان باشد. سپس به ادریس فرمود:
تو و یارانت در این غار مستقر شوید و زین پس به شهر رفت و آمد نکنید. هر شب فرشته ای از بهشت نزد شما خواهد آمد و مایحتاج شما را همراه خود خواهد آورد. منتظر بمانید و سرنوشت ظالمان را بنگرید.
📚منابع:
برداشت آزاد از:
راوندی، قصص الانبياء، ج1 ،ص 240.
مجلسي، بحار الانوار،ج11 ص 271.
•┈┈••••✾•🌿🌺🌿•✾•••┈┈•