حکایت👌
پارچه فروشی می رود در یک آبادی تا پارچه هایش را بفروشد. در بین راه خسته می شود و می نشیند تا کمی استراحت کند. در همان وقت سواری از دور پیدا می شود. مرد پارچه فروش با خود می گوید: بهتر است پارچه ها را به این سوار بدهم بلکه کمک کند و آن ها را تا آبادی بیاورد.
وقتی سوار به او می رسد، مرد می گوید: «ای جوان! کمک کن و این پارچه ها را به آبادی برسان». سوار می گوید: «من نمی توانم پارچه های تو را ببرم» و به راه خود ادامه می دهد.
مرد سوار مسافتی که می رود، با خود می گوید: «چرا پارچه های آن مرد را نگرفتم؟ اگر می گرفتم، او دیگر به من نمی رسید. حالا هم بهتر است همین جا صبر کنم تا آن مرد برسد و پارچه هایش رابگیرم و با خود ببرم». در همین فکر بود که پارچه فروش به او رسید. سوار گفت: «عمو! پارچه هایت را بده تا کمکت کنم و به آبادی برسانم.» مرد پارچه فروش گفت:«نه! آن فکری راکه تو کردی من هم کردم».
•┈┈••••✾•🌿🌺🌿•✾•••┈┈•
🌸🍃🌸🍃
#سوادزندگی
هرگز درباره بدبختی هایت صحبت نکن و به آنها توجه نکن
اگر توجه کنی
به آنها خوراک داده ای
توجه خوراک ذهن است
به هرچه که توجه کنی
قوی تر میگردد
هرگز با توجه کردن به بدبختی ها به آنها خوراک نرسان
بی خیال باش
به چیزهای منفی توجه نکن
به رنجهایت توجه نکن
و درباره اش سخن نگو
آنها را بزرگ نکن
این کار بسیار مخرب و نابود کننده است
به رنجهایت بی توجه باش و با این کار
آنها خواهند مرد
بیشتر به شادی متمایل شو
تمام تمركز خود را به شادی های کوچک معطوف کن
لحظات کوتاه شادی را ارج بگذار و خودت را کامل در آنها غرق کن
اینگونه آن لحظات کوتاه رشد خواهند کرد و در تمام زندگی ات منتشر خواهند شد
•┈┈••••✾•🌿🌺🌿•✾•••┈┈•
✨﷽✨
✍حاج اسماعیل دولابی(ره)
گرد و غبارها و آشوب ها و ناآرامی های جهان در روزگار ما, خبر از نزدیک شدن فارس الحجاز یعنی امام زمان (عج) می دهد.
ناآرامی هایی که در روزگار ما در سراسر عالم بروز نموده است حاوی بشارت بزرگی است. جهان از درد زایمان به خود می پیچد و عن قریب فرزندی را بیرون خواهد داد. سواری که از دور می آید پیش از آنکه خودش برسد و دیده شود گرد و غباری که از زیر پای اسبش برمی خیزد دیده میشود. گرد و غبارها و آشوب ها و نا آرامی های جهان در روزگار ما, خبر از نزدیک شدن فارس الحجاز یعنی امام زمان (عج) می دهد.
🌟ایشان (حاج اسماعیل دولابی)همچنین در جای دیگری می فرمایند :قبل از بارش باران، تند بادی بر می خیزد و گرد و غبار زیادی برپا می کند و همه خس و خاشاکها و آشغال ها را از روی زمین جارو می کند. اما اگر کمی صبر کنیم باد آرام می گیرد و باران می بارد و سپس ابرها کند می روند و هوا لطیف و آفتابی می شود. آشوب ها و نابسامانی ها که روزگار ما در سراسر جهان پدیدار شده است, نزدیک شدن هوای لطیف و آسمان صاف و آفتابی عصر ظهور را بشارت می دهد.
📚مصباح الهدی صفحه ٣٢٣
•┈┈••••✾•🌿🌺🌿•✾•••┈┈•
📸 #عکس_نوشته
💠استاد انصاریان
🔸 موسیبنجعفر(ع) میفرمایند: اوقات خودتان را چهار قسمت کنید و یک بخش آن را دنبال کسب و کار و بهدست آوردن ثروت بروید؛ اما مواظب باشید که ثروت، شما را از خدا جدا نکند!
•┈┈••••✾•🌿🌺🌿•✾•••┈┈•
🔻خاطرات شهید(حاج قاسم سلیمانی)
🔹شهید حاج قاسم پیش از سفر به سوریه در سفر به قم و زیارت حضرت معصومه(سلام الله علیها) گفته بودند : اگر شهید شدم انگشترم را به همراه خودم دفن کنید زیرا به دلیل قرائت همه نمازهای من و تبرک حرم های مطهر ائمه و دیگر مکان های مقدس که به همراهم بوده ارزش معنوی بسیار بالایی برای من دارد.
🔹 در یکی از ماموریتهای اعزامی به غرب کشور از حاج قاسم سوال کردم که اگر به شما پست و مقام بالاتری پیشنهاد کنند چه تصمیمی خواهید گرفت؟ گفت: فرماندهی نیروی قدس سپاه آخرین مسئولیت من است.
🇮🇷✾͜͡⚘░⃟░⃟💔🥀♡჻ᭂ࿐✦
•┈┈••••✾•🌿🌺🌿•✾•••┈┈•
📸 #عکس_نوشته
💠استاد انصاریان
🔸 موسیبنجعفر(ع) میفرمایند: اوقات خودتان را چهار قسمت کنید و یک بخش آن را دنبال کسب و کار و بهدست آوردن ثروت بروید؛ اما مواظب باشید که ثروت، شما را از خدا جدا نکند!
•┈┈••••✾•🌿🌺🌿•✾•••┈┈•
🌸🍃🌸🍃
#ضرب_المثل
#نوشدارو_پس_از_مرگ_سهراب
این ضربالمثل را عموما در مواقعی به کار میبرند که کار از کار گذشته باشد.
گاه اتفاق میافتد که هریک از ما برای رسیدن به مقصود و حصول یک نتیجه مشخص، همه نوع تلاشی میکنیم. در واقع به هر دری میزنیم تا آن اتفاق بدی که ممکن است نیفتد. آنچه به دست میآید، نیک باشد و آنچه که ما میخواهیم.
اما خب از آنجا که «همیشه آن طور نمیشود که ما فکر میکنیم»، توفیق حاصل نمیشود و علیالظاهر متحمل ضرر و زیانی هم میشویم.
حال اگر در این هنگام که همهچیز رو به ناکامی و نامرادی رفته، راه گشایش و فرجی پیدا شود که امکان رسیدن به مقصود را فراهم آورد، چون دیگر آن نفع و فایده اولیه را ندارد و آرزوها دیگر بر باد رفته، میگویند که «نوشداروی پس از مرگ سهراب» است.
ضرب المثلی که مربوط میشود به داستان رزم میان پدر و پسر، رستم و سهراب که جریان این رزم را همگان میدانیم. نبردی که در آن، در هنگامه مرگ، نوشدارو به سهراب میرسد اما دیگر کار از کار گذشته و او در آغوش پدر جان میسپارد. نبردی که استاد سخن فردوسی نامدار در شاهنامه، این شاهکار ادبی والامقام، به خوبی و با جزئیات خواندنی و شنیدنی به نظم کشیده است.
•┈┈••••✾•🌿🌺🌿•✾•••┈┈•
🌸🍃🌸🍃
حضرت امام صادق (ع) میفرمایند:
لَمّا سُئلَ عن أكرَمِ الخَلقِ عَلَى اللّه؟
مَن إذا اُعطِيَ شَكَرَ ، و إذا ابتُلِيَ صَبَرَ؛
از ایشان پرسیدند گرامى ترين مردمان نزد خدا كيست؟ فرمودند: كسى كه چون نعمتى به او داده شود سپاس بگزارد، و هرگاه گرفتار شود شكيب ورزد.
التمحيص، ص 68 ح 163
•┈┈••••✾•🌿🌺🌿•✾•••┈┈•
🌸🍃🌸🍃
وقتی میمیریم، ما را به اسم صدا نمیکنند
و درباره ما میگویند: جسد کجاست ؟
و بعد از غسل دادن میگویند :جنازه کجاست ؟
وبعد از خاک سپاری میگویند: قبر میت کجاست ؟
همه لقب ها و پست هایی که در دنیا داشتیم
بعد از مرگ فراموش ميشه
مدير ، مهندس ، مسؤول ، دکتر، بازرس...
پس فروتن و متواضع باشیم...نه مغرور و متكبر...
پس به چی مینازید؟؟؟؟؟!!!!!!!
عارفی گفت : آنچه ازسر گذشت ؛ شد سرگذشت!!!
حیف بی دقت گذشت؛ اما گذشت!!!
تاکه خواستیم یک «دوروزی» فکرکنیم!!!!!!!
بردرخانه نوشتند؛ درگذشت..
•┈┈••••✾•🌿🌺🌿•✾•••┈┈•
🌸🍃🌸🍃
حضرت امام علی (ع) میفرمایند؛
اِحذَروُا ضِياعَ الأعمارِ فِيما لا يَبقى لَكُم فَفائِتُها لا يَعُودُ
از تباه كردن عمر در آنچه ماندگار نيست، بپرهيزيد، كه عمر رفته، باز نمى گردد
غررالحكم ح 2618
•┈┈••••✾•🌿🌺🌿•✾•••┈┈•
🌸🍃🌸🍃
در میان آن عده ای که در یمن بر پیامبر اسلام وارد شدند ، مردی بود که از همه بیشتر با رسول خدا پرحرفی و بگو و مگو می کرد .
پیامبر اکرم (ص ) بقدری در خشم شد که عرق از میان چشمان مبارکش جاری شد و رنگ صورتش تغییر کرد و سر خود را به زیر انداخت .
در این موقع بود که جبرئیل نازل شد و گفت :
خدا سلام می رساند و می فرماید : این مرد ، شخصی باسخاوت است ، به مردم طعام می دهد . خشم و غضب پیامبر فرو نشست .
سر مبارک خود را بلند کرد و فرمود : اگر غیر از این بود که جبرئیل از طرف خدا خبر می دهد که تو مرد سخاوتمندی هستی ، تو را کیفر می کردم تا برای آیندگان عبرتی باشد .
آن مرد گفت : مگر خدای تو سخاوت و بخشش را دوست دارد ؟ ! فرمود : آری . گفت :
اشهد ان لا اله الله و انک رسول الله .
قسم به آن خدایی که تو را به پیامبری مبعوث کرده ، من احدی را از مال خودم محروم نکرده ام .
•┈┈••••✾•🌿🌺🌿•✾•••┈┈•
🌸🍃🌸🍃
برادران یوسف آمدند پیش او،
با او حرف زدند، از او گندم خریدند ولی او را نشناختند!
دوباره و سه باره هم آمدند،
ولی تا یوسف علیه السلام خودش را به آنها معرفی نکرد، او را نشناختند.
خدا اگر بخواهد حجّت خودش را مخفی می کند،
حتی از برادران و پدرش...!
" او(امام زمان) هم به اذن خدا بین مردم راه می رود،
در بازارها قدم می زند،
روی فرش ها پا می گذارد،
ولی او را نمیشناسند؛
شباهت یوسفِ یعقوب و یوسفِ فاطمه سلام الله علیها، همین مخفی ماندن است."
امام صادق علیه السلام اینگونه فرموده است.
غیبت نعمانی، ص163.
•┈┈••••✾•🌿🌺🌿•✾•••┈┈•
🌸🍃🌸🍃
احتمالا داستان قحطی 7ساله مصر در زمان یوسف پیامبر رو شنیدید، اما بدنیست بدونید که در زمان ایران ساسانی نیز 7 سال قحطی ایران رو فرا گرفت...در زمان پیروز یکم ، پانزدهمین پادشاه ایران، قحطی 7 ساله ای دامان ایران را گرفت، بارش باران به کل ایستاده و آب و خوراک بر مردمان تنگ شد.
پیروز چون اوضاع را چنین دید دستور داد از اغنیا بستانند و به فقرا بدهند و اگر مستمندی از گرسنگی بمیرد، یک توانگر خواهد کشت. او پس از 2سال خزانه پادشاعی را گشود تا حتی به اغنیا نیز فشار نیاید.
او در طول این قحطی چنان کرد که فقط یک پیرمرد فقیر از گرسنگی جان سپرد و پیروز خود را مسئول مرگ او میدانست.
پس دستور داد مقداری زر برای بستگان پیرمرد بفرستند.
•┈┈••••✾•🌿🌺🌿•✾•••┈┈•
🌸🍃🌸🍃
حضرت ابراهیم (ع) بسیار میهماندوست بود و تا میهمان به خانه او نمى آمد، غذا نمى خورد.
زمانی فرا رسيد كه يك شبانه روز، هیچ میهمانی بر او وارد نشد؛ پس از خانه بيرون آمد و به جستجوى میهمان پرداخت.
پيرمردى را ديد، جوياى حال او شد، ولی فهميد آن پيرمرد، بت پرست است. حضرت ابراهيم گفت:
«افسوس! اگر بت پرست نبودی، میهمان من می شدى و از غذاى من مى خوردى»
پيرمرد از كنار ابراهيم گذشت.
در اين هنگام جبرئيل بر ابراهيم نازل شد و گفت:
«خداوند مى فرمايد اين پيرمرد، هفتاد سال مشرك و بت پرست بود، ولی ما رزق او را كم نكرديم. اينك که غذای يك روز او را به تو حواله نموديم، تو به خاطر بت پرستى، به او غذا ندادى!»
حضرت ابراهيم (ع) پشيمان شد و به جستجوى آن پيرمرد رفت. او را پيدا كرد و با اصرار به خانه خود دعوت نمود. پيرمرد بت پرست گفت:
«چرا بار اول مرا رد كردى، ولی حالا دعوت می کنی؟»
حضرت ابراهيم ، پيام و هشدار خداوند را به او خبر داد.
پيرمرد به فكر فرو رفت و گفت:
« نافرمانى از چنين خداوند بزرگوارى، دور از مروت و جوانمردى است. »
آن گاه به یگانگی خداوند اقرار نمود و آيين ابراهيم (ع) را پذیرفت.
جوامع الحكايات(محمد عوفى)
•┈┈••••✾•🌿🌺🌿•✾•••┈┈•
💕روزگار به من آموخت که چیزی را،
بدست نخواهم آورد مگر اینکه
چیز دیگری را از دست بدهم .
گاهی برای بدست آوردن
باید بهای گزافی بپردازیم.
هیچگاه نمی شود همه چیز
را با هم داشت.
دنیا معامله گر سرسختی است
تا نگیرد نمی دهد."
گاهی باید گذشت از برخی گرفتن ها
چون ممکن است به بهای از دست دادن
قیمتی ترین ها بینجامد.
•┈┈••••✾•🌿🌺🌿•✾•••┈┈•
🌸🍃🌸🍃
#سوادزندگی
هرگز درباره بدبختی هایت صحبت نکن و به آنها توجه نکن
اگر توجه کنی
به آنها خوراک داده ای
توجه خوراک ذهن است
به هرچه که توجه کنی
قوی تر میگردد
هرگز با توجه کردن به بدبختی ها به آنها خوراک نرسان
بی خیال باش
به چیزهای منفی توجه نکن
به رنجهایت توجه نکن
و درباره اش سخن نگو
آنها را بزرگ نکن
این کار بسیار مخرب و نابود کننده است
به رنجهایت بی توجه باش و با این کار
آنها خواهند مرد
بیشتر به شادی متمایل شو
تمام تمركز خود را به شادی های کوچک معطوف کن
لحظات کوتاه شادی را ارج بگذار و خودت را کامل در آنها غرق کن
اینگونه آن لحظات کوتاه رشد خواهند کرد و در تمام زندگی ات منتشر خواهند شد
•┈┈••••✾•🌿🌺🌿•✾•••┈┈•
حکایت👌
پارچه فروشی می رود در یک آبادی تا پارچه هایش را بفروشد. در بین راه خسته می شود و می نشیند تا کمی استراحت کند. در همان وقت سواری از دور پیدا می شود. مرد پارچه فروش با خود می گوید: بهتر است پارچه ها را به این سوار بدهم بلکه کمک کند و آن ها را تا آبادی بیاورد.
وقتی سوار به او می رسد، مرد می گوید: «ای جوان! کمک کن و این پارچه ها را به آبادی برسان». سوار می گوید: «من نمی توانم پارچه های تو را ببرم» و به راه خود ادامه می دهد.
مرد سوار مسافتی که می رود، با خود می گوید: «چرا پارچه های آن مرد را نگرفتم؟ اگر می گرفتم، او دیگر به من نمی رسید. حالا هم بهتر است همین جا صبر کنم تا آن مرد برسد و پارچه هایش رابگیرم و با خود ببرم». در همین فکر بود که پارچه فروش به او رسید. سوار گفت: «عمو! پارچه هایت را بده تا کمکت کنم و به آبادی برسانم.» مرد پارچه فروش گفت:«نه! آن فکری راکه تو کردی من هم کردم».
•┈┈••••✾•🌿🌺🌿•✾•••┈┈•
📕#حکایت_طنز
زنی که سر دو شوهر را خورده بود و شوهر سومش در مرض موت بود ،
بر او گریه می کرد و میگفت :
ای خواجه ، کجا روی
و مرا تنها به که سپاری؟
خواجه گفت : به چهارمی و پنجمی😂
✍عبید زاکانی
•┈┈••••✾•🌿🌺🌿•✾•••┈┈•
🌹🍃
همین الان در قشنگ ترین فنجانی که داری، یک چایی تازه دم بریز کمی کنارش میوه خرد شده یا هر چی که دوست داری بزار
به یک موزیکی که علاقه داری گوش کن یا در سکوتی که برات دل انگیز هست
آرام بنشین، طعم چایی دل انگیزت را مزه مزه کن
میتونی در چایی ات دانه هلی، غنچه گل رزی، کمی بهار نارنج یا ذره ایی زعفران بریزی و خودت را و دل قشنگت را مهمان طعمی دلنشین کنی
آخه هیچکسی در این دنیا مهم تر از تو نیست دوست من
تو مهم ترین شخص زندگی خودت هستی...
•┈┈••••✾•🌿🌺🌿•✾•••┈┈•
📚#حکایت_بهلول_و_داروغه_بغداد
روزی داروغه بغداد در اجتماعی که بهلول در آن حضور داشت، گفت: تاکنون هیچ کس نتوانسته است مرا گول بزند.
بهلول گفت: گول زدن تو چندان کاری ندارد، ولی به زحمتش نمی ارزد. داروغه گفت: چون از عهده ات خارج است، این حرف را می زنی و الا مرا گول می زدی.
بهلول گفت: حیف که الان کار دارم و الا ثابت می کردم که گول زدنت کاری ندارد. داروغه گفت: حاضری بروی کارت را انجام بدهی و فوری برگردی؟
بهلول گفت: بله به شرط آن که از جایت تکان نخوری.
داروغه قبول کرد و بهلول رفت و تا چندین ساعت داروغه را معطل کرد و بالاخره بازنگشت.
داروغه پس از این معطلی شروع به غر زدن کرد و گفت: این اولین باری است که این دیوانه مرا گول زد
•┈┈••••✾•🌿🌺🌿•✾•••┈┈•
📚#راز_مثلها🤔🤔🤔
✍به ریش خود میخندد
کنایه از خود را مسخره كردن
آورده اند كه ...
ابلهی ، شیطان را در خواب دید ، ریش او را محكم گرفت و چند سیلی ، سخت در بناگوش او بنواخت و گفت : ای ملعون ! ریش خود را برای فریب بلند كرده ای كه مردم را گول بزنی ، اینك ترا به سزای اعمالت می رسانم . با گفتن این سخن ، ناگاه از خواب پرید و ریش خود را در دست خویش دیده و خنده اش گرفت !
این مثال را در مورد كسی ایراد می كنند كه اشخاص دیگر را مورد استهزاء قرار داده و به آنها بی احترامی می كند یا اینكه در پشت سر مردم محترم غیبت می نماید . مقصود این است كه نتیجه سوء این استهزاء یا غیبت ، فقط متوجه همان شخصیت استهزاء كننده خواهد شد .
#به_ریش_خود_میخندد
•┈┈••••✾•🌿🌺🌿•✾•••┈┈•
📕#داستان_کوتاه_پندآموز
📙این داستان:"افشای راز پادشاه"
پادشاهی با وزیر و سرداران و نزدیکانش به شکار می رفت...
همین که آن ها به میان دشت رسیدند پادشاه به یکی از همراهانش به نام جاهد گفت:
جاهد حاضری با من مسابقه اسب سواری بدهی؟
جاهد پذیرفت و لحظه ای بعد اسب هایشان را چهار نعل به جلو تاختند تا از همراهانشان دور شدند.
در این هنگام پادشاه به جاهد گفت: هدف من اسب سواری نبود، می خواستم رازی را با تو در میان بگذارم، فقط یادت باشد که نباید این راز را با کسی در میان بگذاری!!
جاهد گفت: به من اطمینان داشته باش ای پادشاه.!
پادشاه گفت: من حس می کنم برادرم می خواهد مرا نابود کند و به جای من بنشیند.
از تو می خواهم شبانه روز مواظب او باشی و کوچکترین حرکتش را به من خبر بدهی.
جاهد گفت: اطاعت می کنم سرور من.
دو سه ماه گذشت و سر انجام یک روز جاهد همه چیز را برای برادر پادشاه گفت و از او خواست مواظب خودش باشد...
برادر پادشاه از جاهد تشکر کرد و پس از مدتی پادشاه مرد و برادرش به جای او نشست...
جاهد بسیار خوشحال شد و یقین کرد که پادشاه جدید مقام مهمی به او می دهد.
اما پادشاه جدید در همان نخستین روز حکومت، جاهد را خواست و دستور کشتن او را داد.!
جاهد وحشت زده گفت: ای پادشاه من که گناهی ندارم، من به تو خدمت بزرگی کردم و راز مهمی را برایت گفتم.!
پادشاه جدید گفت: تو گناه بزرگی کردهای و آن فاش کردن راز برادرم است، من به کسی که یک راز را فاش کند، نمیتوانم اطمینان کنم و یقین دارم تو روزی رازهای مرا هم فاش می کنی
•┈┈••••✾•🌿🌺🌿•✾•••┈┈•
🍂🍂🍂🍂🍂