5.98M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🎥 توصیههای امام رضا (ع) برای ایام عید غدیر
به کانال داستانهای آموزنده بپیوندید
👇👇👇👇👇👇
@Dastanhaeamozande
💠#صدقهجاریه💠
✍بعضی از انسانها در روز قیامت، در نامۀ عمل خود چيزهائی را میبيند كه در دنيا انجام ندادهاند!
با تعجب ميگويد:
اين چه چيزهائيست که در نامه عمل من آمده، با اینکه من آنها را انجام ندادهام؟
جواب ميرسد:
⭕️آن مسجدی كه ساختی!
⭕️آن كتابی كه نوشتی!
⭕️آن طلبه ای را كه تربيت كردی!
⭕️پلی را كه روی رودخانه برای عبور مردم كشيدی!
⭕️بيمارستان و درمانگاهی را كه برای مردم فقير ساختی!
💢 اينها همه صدقات جاريهايست كه به دست تو انجام گرفت؛
✅ هر مسلمانی از اين منافع تو تا روز قيامت بهرمند شود، به همان مقدار ثواب در نامۀ عمل تو مینويسند.
📕 معادشناسی ج 6 ص 288 - 289
✅ لازم به ذکر است مطلبی که گفته شد در مورد گناهان و اعمال زشت هم جاری است
گناهانی هستند که آثاری دارند و تا زمانی که آن آثار هستند و تأثیر میکنند گناه در پرونده نوشته میشود.
⭕️ مثل کتابی که مطالب انحرافی دارد و باعث انحراف نسلهای آینده شود.
•┈┈••••✾•🌿🌺🌿•✾•••┈┈•
به کانال داستانهای آموزنده بپیوندید
👇👇👇👇👇👇
@Dastanhaeamozande
🍃🌸🍃🌸🍃🌸
#پندانه
✍پادشاهی در خواب دید تمام دندانهایش افتاد!
دنبال تعبیرکنندگان خواب فرستاد.
اولی گفت :
تعبیرش این است که مرگ تمام خویشاوندانت را به چشم خواهی دید،
پادشاه ناراحت شد و دستور داد او را بکشند ...
🔹دومی گفت :
تعبیرش این است که عمر پادشاه از تمام خویشاوندانش طولانیتر خواهد بود ...
پادشاه خوشحال شد
و به او جایزه داد!
«هر دو یک مطلب یکسان را بیان کردند اما با دو جملهبندی متفاوت!» نوع بیان یک مطلب، میتواند نظر طرف مقابل را تغییر دهد.
•┈┈••••✾•🌿🌺🌿•✾•••┈┈•
به کانال داستانهای آموزنده بپیوندید
👇👇👇👇👇👇
@Dastanhaeamozande
🍃🌸🍃🌸🍃🌸
#داستانضربالمثلها
#محض_خالی_نبودن_عریضه
✍عریضه به معنی نامه و درخواست کتبی میباشد ، که در قدیم به خان یا حاکم نوشته میشد. هرگاه یک فرد از حاکم درخواستی داشت باید آن را به صورت مکتوب درمیاورد.
برای آنکه حاکم به عریضه اهمیتی بدهد باید هدیه ای همراه عریضه تحویل داده میشد.
🔹به زبان ساده درخواست باید با رشوه همراه میشد تا ترتیب اثر داده شود.
این موضوع به مرور به ضرب المثل تبدیل شده است .
ضرب المثل « برای خالی نبودن عریضه » به کاری اطلاق میشود که در ظاهر دلیلی ندارد ولی بنابر مصلحت انجام میشود تا کارها پیش برود .
🔸روایت دیگری است که در گذشته هنگامی که برای شخص والامقامی نامهای نوشته میشد، برای اینکه به نامه بیشتر توجه شود، نویسنده به همراه آن هدیه ای را ضمیمه میکرد و در نامه نوشته میشد که برای خالی نبودن عریضه هدیهای تقدیم میشود و از آن پس این ضرب المثل در زبان فارسی رایج شد.
به کانال داستانهای آموزنده بپیوندید
👇👇👇👇👇👇
@Dastanhaeamozande
🍂🌺🍂🌺🍂🌺
🔻#بُخارا
✍امیر اسماعیل سامانی، اولین پادشاه سامانی بود که ابتدا از طرف برادرش امیر نصر سامانی، حکومت بخارا را داشت. هنوز چندی از مدّت حکمرانی او نگذشته بود که رعیتنوازی او باعث شد که تعداد زیادی گِردش را گرفتند.
فتنه جویان، امیر نصر، برادر بزرگ را تحریک کردند و او لشکری فراوان از سمرقند برای سرکوبی برادر کوچکش امیر اسماعیل، عازم کرد.
🔹در روز درگیری، سپاه امیر نصر شکست خوردند و خودش هم فرار کرد و به دست یکی از سربازان امیر اسماعیل گرفتار شد.
او را دستبسته نزد امیر اسماعیل آوردند. همه فکر میکردند که او دستور قتل برادر بزرگ را میدهد.
ولی بالعکس، او از اسب پیاده شد و ران برادرش را بوسید و دستور داد که خیمهای رو به روی خیمه خودش به او اختصاص بدهند و گفت:
🔸«تو همان برادر بزرگتر منی و من از طرف تو مشغول خدمتگزاری بر بخارا هستم، هر چه رأی تو باشد.»
بعد برادرش را روانه سمرقند کرد و در سال 279 امیر نصر وفات یافت و تمام ماوراءالنهر در اختیار امیر اسماعیل قرار گرفت.
📚اخلاق روحی؛ پند تاریخ، ج 2، ص 99
به کانال داستانهای آموزنده بپیوندید
👇👇👇👇👇👇
@Dastanhaeamozande
🍃🌸🍃🌸🍃🌸
🔸#چالشفکریزیبایمولاعلی(ع)
🔹مدیریت و عدالت امام علی( ع)
✍شخصی در حال مرگ بود و قبل از مرگش او وصیت کرد :
من ۱۷ شتر و ۳ فرزند دارم.
شتران مرا طوری تقسیم کنید که :
🔹بزرگترین فرزندم نصف آنها را،
🔹فرزند دومم یک سوم آنها را
🔹و فرزند کوچکم یک نهم مجموع شتران را به ارث ببرند.
وقتی که بستگانش بعد از مرگ او این وصیت نامه را مطالعه کردند متحیر شدند و به یکدیگر گفتند ما چطور می توانیم این ۱۷ شتر را به این ترتیب تقسیم کنیم؟
🔸مدیریت بر اعداد
بعد از فکر کردن زیاد به این نتیجه رسیدند که تنها یک مرد در عربستان می تواند به آنها کمک کند.
بنابراین انها به نزد امام علی رفتند تا مشکل خود را مطرح کنند.
🔹حضرت فرمود:
رضایت میدهید که من شترم را به شتران شما اضافه کنم آنگاه تقسیم بنمایم؟ گفتند :
چگونه رضایت نمی دهیم.هر کسی دوست دارد یک شتر اضافی تر داشته باشد .
🔸پس شتر خویش را به شتران اضافه نمود و به فرزند بزرگ که سهمش نصف شتران بود، نه شتر داد (۹=۲÷۱۸) .
🔹به فرزند دوم که سهمش ثلث شتران بود، شش شتر داد (۶=۳÷۱۸)
🔸و به فرزند سوم که سهم او یک نهم بود، دو شتر داد (۲=۹÷۱۸) .
🔹و در اخر یک شتر باقی ماند که همان شتر حضرت بود.(۱۷=۲+۶+۹).
✍تصمیم سازی و قضاوت درست از ویژگی های ضروری یک مدیر توانمند می باشد.
•┈┈••••✾•🌿🌺🌿•✾•••┈┈•
به کانال داستانهای آموزنده بپیوندید
👇👇👇👇👇👇
@Dastanhaeamozande
🍃🌸🍂🌺🍃🌸
#قنبر_سیاه!!
✍در قدیم در بیرون میدان شوش فعلی که خندق بود مردی در گودالهای آن زندگی میکرد که قنبر سیاه نام داشت و اموراتش از راه دزدی مصالح ساختمانی میگذشت.
به این صورت که شبها با الاغ خود گچ و آهک و آجر و مثل اینها را از سر کوره ها دزدیده و پشت دکانهای مصالح فروشی دم دروازه ها ریخته و صبح پولشان را میگرفت.
🔹قنبر سیاه بسیار زشت و سیاه چرده و با موهائی ژولیده درهم تنیده بود با قدی متوسط که تابستانها مصالح دزدی میکرد و زمستان ها از روستاهای اطراف گندم دزدی و جو دزدی مینمود.
در یکی از شبهای پائیزی که در جاده تقی آباد ورامین جوال الاغ خود را پر کرده و بطرف شهر می آمد در تاریکی بیابان صدای ناله زنی بگوشش میرسد.
🔸و چون به رد صدا میرود زن جوانی را مینگرد که بر روی زمین پیچ و تاب میخورد و خدا خدا می کند.
چون کبریت کشیده به تفحص بر می آید معلوم میشود که زن حامله پا به ماهی است که نزدیک وضع حملش رسیده و شوهرش هفته گذشته فوت کرده و مادر شوهرش وی را از خانه بیرون انداخته ناچار روانه شاه عبدالعظیم گردیده که میان راه درد امانش را بریده و از پا درش انداخته.
🔹قنبر چون داستان را میشنود جوال گندم را از روی الاغش خالی کرده و زن را سوارش نموده در شهر ری به عنوان خواهر به خانه ای سپرده و وسائل زایمانش را فراهم می کند.
بعد الاغش را فروخته لوازم زندگی و مایحتاجش را مهیا کرده و تا زنده است مخارج زن و پسری را که به دنیا آورده متحمل میشود.
بعد از سالها عمرش سپری شده و دار فانی را وداع می کند اما داستان در اینجا خاتمه نیافته و به بعد از مرگش هم منتقل میشود.
🔸در این هنگام قنبر سیاه را برای غسل و کفنش به مرده شور خانه میبرند و هم زمان حاج محمود نامی از محله صابون پز خانه فوت می کند و جسد او را هم به مرده شوی خانه میاورند.
این حاج محمود مرد ثروتمندی بوده که ده ها خانه و دکان داشته و مقبره مجللی در حرم شاه عبدالعظیم برای خود بنا کرده بود.
علت مرگش هم این بود که مستاجر یکی از خانه هایش دو ماه کرایه را پس انداخته و امروز و فردا می کرد , حاج محمود هم که طاتقش طاق شده بود رفته و اثاثیه اش را وسط کوچه ریخته و در را برویش قفل می کند.
🔹چون در این گیر و دار تقلای زیاد کرده و حرص و جوش می خورد عرق کرده و سینه پهلو نموده و تخته بند میشود و سحر همان شب به آن دنیا مسافر میشود.
بگذریم قنبر سیاه را شسته کفن کرده و حاج محمود را هم غسل و کفن می کنند.
جنازه هر یک را نزدیکان تحویل گرفته و روانه میشوند، آن موقع ها بیرون خندق میدان شوش قبرستانی بوده به نام 14معصوم و همچنین آب انباری به نام آب انبار حاج قاسم که اطراف آن هم قبرستان کهنه ای بوده.
🔸قنبر را به قبرستان کهنه بیرون دروازه شوش که به درواز ه عبدالعظیم معروف بود برده و حاج محمود را به حرم شهر ری.
هنگامی که تلقین خوان حاج محمود در حرم شاه عبدالعظیم روی میت را کنار میزند سیاه کریه و بدهیبتی را می نگرد که زشت تر از آن ندیده بود اطرافیان هم آن را نتیجه کردار حاج محمود تصور کرده و لب فرو بسته و قبر را از خاک پر می کنند و می روند.
🔹از آن طرف تلقین خوان در قبرستان کهنه 14 معصوم هم روی قنبر سیاه را باز کرده و چهره ای سفید و سر تراشیده و ریش خضاب گرفته و به قیافه حاج محمود می بینند.
اندک اندک مطالب سر زبانها افتاده و معلوم میشود که اشتباها جنازه ها جا به جا شده و اما دیگر کار از کار گذشته و نبش قبر حرام و حاج محمود در قبر قنبر سیاه و قنبرسیاه در مقبره اختصاصی حاج محمود میخوابد...
📚« تهران قدیم ، جعفر شهری »
به کانال داستانهای آموزنده بپیوندید
👇👇👇👇👇👇
@Dastanhaeamozande
🔴 گذر پوست به دباغخانه میافتد
✍"هشام بن اسماعیل" والی اُمویان در مدینه بود. او آزار بسیاری به مردم، مخصوصاً امام سجاد علیهالسلام میرساند.
سرانجام ، به دلیل اعتراض فراوان مردم، "هشام" عزل شد و به خاطر ظلمهای فراوان او، دستور دادند تا هشام را در وسط شهر ببندند تا دیگران هر طور میخواهند از او انتقام بگیرند.
مردم نیز یکی یکی میآمدند و انتقام میگرفتند.
🔹هشام می گفت:
"بیش از همه از علیبنحسین وحشت دارم، زیرا به سبب آزارهایی که به او رساندم و لعن و نفرینی که نثار جد او علیبناببطالب میکردم، انتقامش سخت خواهد بود."
روزی که امام سجاد علیه السلام "هشام" را در آن وضعیت دیدند به همراهان فرمودند:
"مرام ما بر این نیست که به افتاده لگد بزنیم و از دشمن خود انتقام بگیریم."
🔸هنگامی که امام سجاد عليه السلام به طرف هشامبناسماعیل میرفتند، رنگ در چهره هشام باقی نماند، ولی بر خلاف انتظار وی، امام سجاد با صدای بلند، سلام نمودند و با او دست دادند و به او فرمودند:
"اگر کمکی از من ساخته است، حاضرم کمک کنم."
هشام فریاد زد :
{اللَّهُ أَعْلَمُ حَيْثُ يَجْعَلُ رِسَالَتَهُ}
{خداوند می داند که رسالت خویش را در کجا قرار دهد.}
🔹بعد از این رفتار امام سجاد (ع)، مردم مدینه نیز انتقام گرفتن از هشام را متوقف کردند.
📚 تاریخ طبری ، جلد 6 ، صفحه 526 .
📚 شرح الأخبار، جلد 3 ، صفحه 260 .
به کانال داستانهای آموزنده بپیوندید
👇👇👇👇👇👇
@Dastanhaeamozande
✍قورباغه ای در همسایگی ماری لانه داشت، هرگاه قورباغه بچه ای به دنیا می آورد، مار آمدی و بخوردی.
قورباغه با خرچنگی دوست بود.
به پیش خرچنگ رفت و گفت:
ای برادر!
تدبیری اندیش که مرا خصمی قوی و دشمنی بی رحم است.
🔹نه در برابرش مقاومت می توانم کرد و نه توان مهاجرت دارم،چرا که اینجا مکانی است خرم و زیبا،در نهایت آسایش. خرچنگ گفت :
قوی پنجگان توانا را جز با مکر نتوان شکست داد.
در این اطراف راسویی زندگی می کند، چند ماهی بگیر و بکش و از جلوی خانه ی راسو تا لانه ی مار بیافکن، راسو یکی یکی می خورد و چون به مار رسد او را هم می بلعد و تو را از رنج می رهاند.
🔸قورباغه با این حیله مار را هلاک کرد.چند روزی بگذشت، راسو دوباره هوس ماهی کرد، بار دیگر به دنبال ماهی در آن مسیر راهی شد، پس قورباغه و همه ی بچه هایش را خورد.
✍این افسانه گفته شد تا بدانیم که حیله و مکر بسیار بر خلق خدا موجب هلاکت است!!
📚کلیله و دمنه
به کانال داستانهای آموزنده بپیوندید
👇👇👇👇👇👇
@Dastanhaeamozande
✨﷽✨
📝حکایتی زیبا درباره حق الناس حتما بخونید.
✍ﭘﺎﺩﺷﺎﻫﯽ ﺩﺭ ﻣﻨﻄﻘﻪ ﺳﺮ ﺳﺒﺰ ﻭ ﺷﺎﺩﺍﺏ ﺣﮑﻤﺮﺍنی ﻣﯿﮑﺮﺩ ﺭﻭﺯﯼ ﺑﯿﻤﺎﺭ ﺷﺪ ﻭ ﻃﺒﯿﺒﺎﻥ ﺍﺯ درمان ﺑﯿﻤﺎﺭﯾﺶ ﻋﺎﺟﺰ ﻣﺎﻧﺪند ﻭ از ﺷﺎﻩ ﻋﺬﺭ ﺧﻮﺩ ﺭﺍ ﺧﻮاﺳﺘﻨﺪ ﮐﻪ ﺍﺯ ﺩستشاﻥ کاری ﺳﺎﺧﺘﻪ ﻧﯿﺴﺖ ﺷﺎﻩ ﻫﻢ ﻣﺠﺒﻮﺭ ﺑﻮﺩ ﮐﻪ ﺟﺎﻧﺸﯿﻦ ﺧﻮﺩ ﺭﺍ ﻗﺒﻞ ﺍﺯ ﻭﻓﺎﺕ ﺍﻋﻼم ﻧﻤﺎﯾﺪ. ﺷﺎﻩ ﮔﻔﺖ :
ﻣﻦ کسی را ﺍﻧﺘﺨﺎﺏ ﻣﯿﻨﻤﺎﯾﻢ ،که ﻗﺒﻞ ﺍﺯ ﻭﻓﺎﺕ ﻣﻦ ﯾﮏ ﺷﺐ ﺩﺭ ﻗﺒﺮی که برای من آماده کرده اند ﺑﺨﻮﺍبد !
🔹ﺍﯾﻦ ﺧﺒﺮ ﺩﺭ ﺳﺮﺍﺳﺮ ﮐﺸﻮﺭ ﭘﺨﺶ ﺷﺪ ﻭﻟﯽ ﮐﺴﯽ ﭘﯿﺪﺍ ﻧﺸﺪ ﮐﻪ ﺩﺭ ﻗﺒﺮ ﺑﺨﻮﺍﺑﺪ ﺗﺎ ﺍﯾﻦ ﮐﻪ ﯾﮏ ﻣﺮﺩ ﻓﻘﯿﺮ ﺣﺎﺿﺮ ﺷﺪ ﺗﺎ ﺩﺭ اﯾﻦ ﻗﺒﺮ بخوابد فقط ﯾﮏ ﺷﺐ ﻭ ﻓﺮﺩﺍ ﺻﺒﺢ ،ﭘﺎﺩﺷﺎﻩ ﻣﺮﺩﻡ شود.
ﻣﺮﺩ ﻓﻘﯿﺮ ﺩﺭ ﻗﺒﺮ ﺧﻮﺍﺑﯿﺪ ﻭ روزنه ای ﺑﺮﺍﯼ نفس کشیدن ﻭ ﻫﻮﺍ ﻫﻢ ﮔﺬﺍﺷﺘﻨﺪ ﺗﺎ ﻧﻤﯿﺮﺩ ﻭ ﻫﻤﻪ ﺭﻓﺘﻨﺪ ﺗﺎ ﺍﯾﻦ ﮐﻪ ﻣﺮﺩ ﻓﻘﯿﺮ به خوﺍﺏ ﺭﻓﺖ.
ﺩﺭ ﺧﻮﺍﺏ ﺩﯾﺪ ﮐﻪ نکیر و منکر ﺑﺎﻻﯼ قبرش ﺁﻣﺪﻩ ﺍﻧﺪ.
ﺳﻮﺍﻝ ﻣﯿﭙﺮﺳﻨﺪ ﻭ ﻓﻘﯿﺮ ﭘﺎﺳﺦ ﻣﯿﮕوید ﺗﺎ ﺍﯾﻦ ﮐﻪ ﭘﺮﺳﯿﺪند:
🔸ﺩﺭ ﺩﻧﯿﺎ ﭼﯽ ﺩﺍﺷﺘﯽ؟
ﻓﻘﯿﺮ ﮔﻔﺖ :
ﻓﻘﻂ ﯾﮏ ﻣﺮﮐﺐ (ﺧﺮ ) ﻧﺎﺗﻮﺍﻥ ﺩﺍﺷﺘﻢ ﻭ ﺩیگر ﻫﯿﭻ ﭼﯿﺰ ﻧﺪﺍﺷﺘﻢ ﺍﺯ ﺭﻓﺘﺎﺭ فقیر ﺑﺎ ﺧﺮ ﭘﺮﺳﯿﺪﻧﺪ ﮐﻪ :
ﭼﺮﺍ ﺩﺭ ﻓﻼﻥ ﻭ ﻓﻼﻥ ﺭﻭﺯﻫﺎ بر ﺧﺮ ﺧﻮﺩ ﺑﺎﺭ ﺯﯾﺎﺩ گذاشتی ﮐﻪ ﺗﻮﺍﻥ ﺑﺮﺩﻧﺶ ﺭا ندﺍﺷﺖ؟
ﻭ ﭘﺮﺳﯿﺪﻧﺪ ﺩﺭ فلان ﺭﻭز به خرت ﻏﺬﺍ ﻧﺪﺍﺩﯼ و....
ﻣﺮﺩ ﻓﻘﯿﺮ بخاطر ﺍﯾﻦ ﻇﻠﻢ ﻫﺎ که به ﺧﺮﺵ کرده بود ﭼﻨﺪ ﺷﻼﻕ ﺁﺗﺸﯿﻦ خورد که برق از سرش پرید.
🔹ﺍﺯ ﺧﻮﺍﺏ ﺑﯿﺪﺍﺭ میشود ﺩﺭ ﺗﺮﺱ ﻭ ﻭﺣﺸﺖ ﺩﺭ ﻗﺒﺮ ﺁﺭﺍﻡ ﻣﯿﮕﯿﺮﺩ ﺗﺎ ﺍﯾﻦ ﮐﻪ ﺻﺒﺢ ﻣﯿﺸﻮﺩ ﻭ ﻫﻤﻪ ﺑﻪ ﺩﯾﺪﺍﺭ ﭘﺎﺩﺷﺎﻩ ﺟﺪﯾﺪ ﺷﺎﻥ می آیند ﺗﺎ ﺍﺯ ﻗﺒﺮ ﺑﯿﺮﻭﻧﺶ ﮐﻨﻨﺪ ﻭ ﺑﺮ ﺗﺨﺖ ﺳﻠﻄﻨﺖ ﺑﻨﺸﺎﻧﻨﺪﺵ.
ﻫﻤﯿﻦ ﮐﻪ ﻗﺒﺮ ﺭﺍ ﺑﺎﺯ ﻣﯿﮑﻨﻨﺪ ﻣﺮﺩ ﻓﻘﯿﺮ ﭘﺎ به ﻓﺮﺍﺭ ﻣﯿﮕﺬﺍﺭﺩ ﻭ ﻣﺮﺩﻡ ﺩﺭ ﭘﯽ ﺍﻭ ﺻﺪﺍ ﮐﻨﺎﻥ ﮐﻪ ﺍﯼ ﭘﺎﺩﺷﺎﻩ ﻣﺎ ﻓﺮﺍﺭ ﻧﮑﻦ !
ﻣﺮﺩ ﻓﻘﯿﺮ ﺑﺎ جیغ ﻭ ﻓﺮﯾﺎﺩ ﻣﯿﮕوید:
ﺑﻪ ﺧﺎﻃﺮ ﺗﻨﻬﺎ ﺧﺮﯼ ﮐﻪ ﺩﺍﺷﺘﻢ ﺍﯾﻦ ﻗﺪﺭ ﻋﺬﺍﺏ ﺷﺪﻡ ﻭ ﺷﮑﻨﺠﻪ ﺩﯾﺪﻡ
🔸ﺍﮔﺮ ﭘﺎﺩﺷﺎﻩ ﻫﻤﻪ ﻣﺮﺩﻡ ﺷﻮﻡ ﻭﺍﯼ ﺑﻪ ﺣﺎﻟﻢ ...
ای بشر از چه گمان کردی که دنیا مال توست
ورنه پنداری که هر لحظه اجل دنبال توست
هر چه خوردی، مال مور و هر چه هستی مال گور هر چه داری مال وارث، هر چه کردی مال توست...
┄┄┅┅┅❅🌷❅┅┅┅┄┄
به کانال داستانهای آموزنده بپیوندید
👇👇👇👇👇👇
@Dastanhaeamozande
📚#پسرچوپانپاک
✍روزى شاه عباس با لباس درويشى در شهر مىگشت. غروب شد.
شب هر چه گشت جائى براى خوابيدن پيدا کند نتوانست.
به او گفتند در سه فرسنگى شهر چوپانى هست که مهمان مىپذيرد.
پادشاه به آنجا رفت.
چوپان به درويش گفت زنم آبستن است و نمىتواند از مهمان پذيرائى کند.
درويش اصرار کرد و چوپان قبول کرد.
🔹بعد از شام، زن چوپان شروع کرد به آه و ناله.
چوپان به درويش گفت:
زنم در حال زائيدن است و من هم همين يک اتاق را دارم.
شاهعباس گفت :
يک مقدار هيزم به من بده در ايوان آتش روشن مىکنم و مىنشينم. چوپان رفت دنبال قابله.
زن چوپان يک پسر به دنيا آورد.
🔸صبح رمالى آوردند.
رمال رمل انداخت و گفت:
اين پسر با دختر شاهعباس عروسى مىکند. شاهعباس تصميم گرفت پسر را بخرد و ببرد و به دست جلاد بسپارد.
به چوپان گفت:
من بيست سال است که فرزندى ندارم. هر چه بخواهى به تو پول مىدهم، پسرت را به من بفروش.
چوپان مخالفت کرد زن چوپان گفت: ما باز هم بچهدار مىشويم. بچه را بده.
🔹زن چوپان سه روز به بچه شير داد. بعد شاهعباس به اندازهٔ دو برابر وزن بچه ليره به چوپان داد و بچه را به قصر برد.
شاهعباس دو وزير داشت.
يکى کافر و ديگرى مسلمان بود. شاهعباس بچه را به وزير مسلمان داد و گفت: ببر و او را بکش...
وزير بچه را بود ولى دلش سوخت و او را در غارى گذاشت. بعد پيراهن بچه را با خون کلاغى که شکار کرده بود، خونين کرد و آورد پيش شاه فردا که شد چوپان گله را به بالاى آن کوه برد.
🔸به امر خدا بزى مأمور شد که به بچه شير بدهد.
وقتى چوپان گله را برگرداند، صاحب بز ديد و شير ندارد و به چوپان اعتراض کرد.
روز دوم هم همينطور شد.
روز سوم چوپان بز را تعقيب کرد و بچه را ديد و او را با خود به خانه آورد.
ده سال گذشت.
در اين مدت هم چوپان صاحب فرزندى نشد. پس از پانزده سال، شاهعباس با لباس درويشى به در خانه چوپان رفت.
غروب که شد از چوپان پرسيد چند فرزند داري؟
🔹چوپان گفت: فرزندى ندارم اين پسر را هم در خرابهاى پيدا کردهام.
شاهعباس فهميد که پسر همان است که قرار بود وزير او را بکشد. نامهاى نوشت و به پسر داد که به قصر ببرد. در آن نامه نوشته شده بود که پسر را بکشند. پسر نامه را برداشت و برد نزديکىهاى قصر کنار نهرى خوابيد.
دختر پادشاه که از حمام برمىگشت پسر را ديد و عاشقش شد.
ديد گوشهٔ نامهاى از جيب او بيرون آمده نامه را برداشت و خواند و فهميد که پدرش دستور داده او را بکشند.
🔸آن را پاره کرد و نامهٔ ديگرى نوشت که طلاق دختر را از پسر وزير بگيرند و براى پسر حامل نامه عقد کنند و رفت.
پسر بيدار شد.
نامه را به دست وزير داد.
وزير نامه را خواند، ملائى را خبر کرد.
طلاق دختر را از پسر خود گرفت و او را به عقد پسر درآورد و بعد عروس و داماد را با صد سوار به خانهٔ چوپان بردند.
🔹پادشاه وقتى آنها را ديد مبهوت ماند و با خود گفت:
آنچه خدا خواهد همان خواهد شد....
به کانال داستانهای آموزنده بپیوندید
👇👇👇👇👇👇
@Dastanhaeamozande