eitaa logo
داستانهای آموزنده
15.5هزار دنبال‌کننده
436 عکس
140 ویدیو
0 فایل
مشاهده در ایتا
دانلود
🍃🌸🍃🌸🍃🌸 🔴 جوان پرهیزگار و بیدار ✍مردی از انصار می گوید : روز بسیار گرمی همراه رسول خدا صلی الله علیه و آله در سایه درختی قرار داشتیم، مردی آمد و پیراهن از بدن خارج کرد، و شروع کرد روی ریگهای داغ غلطیدن. گاهی پشت و گاهی شکم ، و گاهی صورت بر آن ریگها می گذاشت و می گفت : 🔹ای نفس ! حرارت این ریگها را بچش که عذابی که نزد خداست از آنچه من به تو می چشانم عظیم تر است . رسول خدا صلی الله علیه و آله این منظره را تماشا می کرد ، وقتی کار آن جوان تمام شد و لباس پوشید ، و رو به ما کرد که برود ، نبی اسلام با دست به جانب او اشاره فرمودند و از او خواستند که نزد حضرت بیاید ، 🔸وقتی نزدیک حضرت رسید به او فرمودند : ای بنده خدا ! کاری از تو دیدم که از کسی ندیدم ، علت این برنامه چیست ؟ عرضه داشت : خوف از خدا ، من با نفس خود این معامله را دارم تا از طغیان و شهوت حرام در امان بماند ! 🔹پیامبر صلی الله علیه و آله فرمودند : از خدا ترسانی و حق ترس را رعایت کرده ای ، خداوند به وجود تو به اهل آسمانها مباهات می نماید ، سپس به اصحابش فرمودند : ای حاضرین ! نزدیک این دوستتان بیایید تا برای شما دعا کند ، همه نزدیک آمدند و او بدین صورت دعا کرد : 🤲اَللّٰهُمَّ اجْمَعْ امْرَنا عَلَی الْهُدیٰ وَ اجْعَلِ التَّقْویٰ زادَنا وَ الْجَنَّهَ مَآبَنا . خداوندا ! برنامه زندگی ما را بر هدایت متمرکز کن ، تقوا را زاد ما و بهشت را بازگشتگاه ما قرار بده 📚امالی صدوق : 340 ، المجلس الرابع و الخمسون ، حدیث 26 ؛ بحار الأنوار : 67 / 378 ، باب 59 ، حدیث 23 📚مجموعه ای از نکته ها و داستان های کتب استاد حسین انصاریان به کانال داستانهای آموزنده بپیوندید 👇👇👇👇👇👇 @Dastanhaeamozande
📚 حکایتی‌ بسیار زیبا وخواندنی ✍طلبکاری که مدتها سر دوانده شده بود برای وصول طلبش عزم جزم کرد و خنجر برهنه ای برداشت و به سراغ بدهکارش رفت تا طلبش را وصول کند. بدهکار چون وضع را وخیم دید گفت: چه به موقع آمدی که هم اکنون در فکرت بودم تا کل بدهی را یکجا تقدیمت کنم. 🔹چون طلبکار را با زبان کمی آرام کرد دستش را گرفت و گوسفندانی را که از جلوی خانه اش میگذشتند نشانش داد و گفت: ببین در هر رفت و برگشت این گوسفندان، چیزی از پشمشان به خار و خاشاک دیوارهای کاه گلی این گذر گیر کرده و از همین امروز من شروع به جمع آوری آنها میکنم. 🔸بقدر کفایت که رسید آنها را شسته و به رنگرز میدهم تا رنگ کند و بعد از آن زن و بچه ام را پای دار قالی مینشانم تا فرشی بافته و به بازار برده فروخته و وجه آن را دو دستی تقدیم تو میکنم. طلبکار از شنیدن این مهملات از فرط خشم به خنده افتاد و بدهکار هم چون خنده او را دید گفت: 🔹مرد حسابی طلب سوخته رو به این راحتی زنده کردی، تو نخندی من بخندم....؟ به کانال داستانهای آموزنده بپیوندید 👇👇👇👇👇👇 @Dastanhaeamozande
زنبور پرواز كنان به سرعت در حال رفتن بود، حضرت جبرئيل از او پرسيد: كجا می‌روى؟ گفت: خداوند متعال به همه دنيا خبر داده كه يك عاشق دارم كه مى‌خواهند او (ابراهيم را) را در آتش بسوزانند، ما هم مى‌دانيم كه آتش را آب خاموش مى‌كند؛ دهانم را پر از آب كرده‌ام و مى‌خواهم روى آتش نمرود بريزم. پرسيد: چه مى‌گويى؟ تو با اين جثه كوچك، چه قدر مى‌توانى آب در دهانت جا بدهى و آن را روى آتش بريزى؟ زنبور گفت: من به اندازه استعدادم مكلف به خاموش كردن اين آتش هستم، بايد كمك كنم، اگر نكنم قيامت مسئول هستم؛ مى‌خواهم مرا هم جزء خاموش‌كنندگان به حساب آورند و عمل صالح انجام دهم. إِلَيْهِ يَصْعَدُ الْكَلِمُ الطَّيّبُ وَ الْعَمَلُ الصلِحُ يَرْفَعُهُ 🔸👌 یادمان باشد ... ما فقط وظیفه داریم کار درست را در هر شرایطی، هر مکانی و هر زمانی انجام دهیم؛ مدیریت کارها با ... ☑️یک رای داریم، روز جمعه با انتخاب اصلح آخرت خود را آباد کنیم ، به کانال داستانهای آموزنده بپیوندید 👇👇👇👇👇👇 @Dastanhaeamozande
🔴 اگر خدا بخواهد...اگر خدا بخواهد اشرف مخلوقات، پیامبر(صلی‌الله علیه وآله وسلم) را در غار با سست‌ترین خانه «أوهن البیوت» که همان تار عنکبوت است، حفظ می‌کند! 🔸اگر خدا بخواهد فرعون صاحب قدرت را؛ «وَفِرْعَوْنَ ذِی الْأَوْتَادِ»، به وسیله آب که به آن می‌نازید؛ «وَهَذِهِ الْأَنْهَارُ تَجْرِی مِن تَحْتِی»، غرق می‌کند. 🔹اگر خدا بخواهد درخت خشک، میوه‌دار می‌شود؛ «وَهُزِّی إِلَیْكِ بِجِذْعِ النَّخْلَةِ تُسَاقِطْ عَلَیْكِ رُطَبًا جَنِیًّا». 🔸اگر خدا بخواهد برادران یوسف او را به ته چاه می‌اندازند، «اقْتُلُواْ يُوسُفَ أَوِ اطْرَحُوهُ أَرْضًا» اما او عزیز و حاکم مصر می‌شود. 🔹اگر خدا بخواهد ابراهیم را از آتش سخت نمرود نجات می‌دهد، «قُلْنا يا نارُ کُوني‏ بَرْداً وَ سَلاماً عَلي‏ إِبْراهيمَ» ما خطاب كرديم كه ای آتش سرد و سالم برای ابراهيم باش. ✍فقط باید کاری کنید تا خدا بخواهد... به کانال داستانهای آموزنده بپیوندید 👇👇👇👇👇👇 @Dastanhaeamozande
💞💞 ✍زنی ﺩﺭ ﻫﻨﮕﺎﻡ ﺭﺍﻧﻨﺪﮔﯽ، ﺩﺭﺳﺖ ﺟﻠﻮﯼ ﺣﻴﺎﻁ ﻳﮏ ﺗﻴﻤﺎﺭﺳﺘﺎﻥ ﭘﻨﭽﺮ ﺷﺪ ﻭ ﻣﺠﺒﻮﺭﺷﺪ ﻫﻤﺎﻧﺠﺎ ﺑﻪ ﺗﻌﻮﻳﺾ ﻻﺳﺘﻴﮏ ﺑﭙﺮﺩﺍﺯﺩ. ﻫﻨﮕﺎﻣﯽ ﮐﻪ ﺳﺮﮔﺮﻡ ﺍﻳﻦ ﮐﺎﺭ ﺑﻮﺩ، ﻣﺎﺷﻴﻦ ﺩﻳﮕﺮﯼ ﺑﻪ ﺳﺮﻋﺖ ﺍﺯ ﺭﻭﯼ ﻣﻬﺮﻩ ﻫﺎﯼ ﭼﺮﺥ ﮐﻪ ﺩﺭ ﮐﻨﺎﺭ ﻣﺎﺷﻴﻦ ﺑﻮﺩﻧﺪ ﮔﺬﺷﺖ ﻭ ﺁﻧﻬﺎ ﺭﺍ ﺑﻪ ﺩﺭﻭﻥ ﺟﻮﯼ ﺁﺏ ﺍﻧﺪﺍﺧﺖ ﻭ ﺁﺏ ﻣﻬﺮﻩ ﻫﺎ ﺭﺍ ﺑﺮﺩ . 🔹زن ﺣﻴﺮﺍﻥ ﻣﺎﻧﺪﻩ ﺑﻮﺩ ﮐﻪ ﭼﮑﺎﺭ ﮐﻨﺪ . ﺗﺼﻤﻴﻢ ﮔﺮﻓﺖ ﮐﻪ ﻣﺎﺷﻴﻨﺶ ﺭﺍ ﻫﻤﺎﻧﺠﺎ ﺭﻫﺎ ﮐﻨﺪ ﻭ ﺑﺮﺍﯼ ﺧﺮﻳﺪ ﻣﻬﺮﻩ ﭼﺮﺥ ﺑﺮﻭﺩ . ﺩﺭ ﺍﻳﻦ ﺣﻴﻦ، ﻳﮑﯽ ﺍﺯ ﺩﻳﻮﺍﻧﻪ ﻫﺎ ﮐﻪ ﺍﺯ ﭘﺸﺖ ﻧﺮﺩﻩ ﻫﺎﯼ ﺣﻴﺎﻁ ﺗﻴﻤﺎﺭﺳﺘﺎﻥ ﻧﻈﺎﺭﻩ ﮔﺮ ﺍﻳﻦ ﻣﺎﺟﺮﺍ ﺑﻮﺩ، ﺍﻭ ﺭﺍ ﺻﺪﺍ ﺯﺩ ﻭ گفت: ﺍﺯ ٣ ﭼﺮﺥ ﺩﻳﮕﺮ ﻣﺎﺷﻴﻦ، ﺍﺯ ﻫﺮ ﮐﺪﺍﻡ ﻳﮏ ﻣﻬﺮﻩ ﺑﺎﺯﮐﻦ ﻭ ﺍﻳﻦ ﻻﺳﺘﻴﮏ ﺭﺍ ﺑﺎ ٣ ﻣﻬﺮﻩ ﺑﺒﻨﺪ ﻭ ﺑﺮﻭ ﺗﺎ ﺑﻪ ﺗﻌﻤﻴﺮﮔﺎﻩ ﺑﺮﺳﯽ . 🔸ﺁﻥ زن ﺍﻭﻝ ﺗﻮﺟﻬﯽ ﺑﻪ ﺍﻳﻦ ﺣﺮﻑ ﻧﮑﺮﺩ ﻭﻟﯽ ﺑﻌﺪ ﮐﻪ ﺑﺎ ﺧﻮﺩﺵ ﻓﮑﺮ ﮐﺮﺩ ﺩﻳﺪ ﺭﺍﺳﺖ ﻣﯽ ﮔﻮﻳﺪ ﻭ ﺑﻬﺘﺮ ﺍﺳﺖ ﻫﻤﻴﻦ ﮐﺎﺭ ﺭﺍ ﺑﮑﻨﺪ ﭘﺲ ﺑﻪ ﺭﺍﻫﻨﻤﺎﻳﯽ ﺍﻭ ﻋﻤﻞ ﮐﺮﺩ ﻭ ﻻﺳﺘﻴﮏ ﺯﺍﭘﺎﺱ ﺭﺍ بست!!! ﻫﻨﮕﺎﻣﯽ ﮐﻪ ﺧﻮﺍﺳﺖ ﺣﺮﮐﺖ ﮐﻨﺪ ﺭﻭ ﺑﻪ ﺁﻥ ﺩﻳﻮﺍﻧﻪ ﮐﺮﺩ ﻭ ﮔﻔﺖ: «ﺧﻴﻠﯽ ﻓﮑﺮ ﺟﺎﻟﺐ ﻭ ﻫﻮﺷﻤﻨﺪﺍﻧﻪ ﺍﯼ ﺑﻮﺩ . ﭘﺲ ﭼﺮﺍ ﺗﻮﯼ ﺗﻴﻤﺎﺭﺳﺘﺎﻥ انداختنت؟؟؟ 🔹ﺩﻳـــﻮﺍﻧــــﻪ ﻟـــﺒــﺨــﻨـــﺪﯼ ﺯﺩ گــفــت: ﻣـــﻦ ﮐــﺎﺭﻣــﻨـــﺪ ﺍﻳـــﻨــﺠــﺎﻡ ... 👌یادمون باشه زود قضاوت نکنیم🌺 به کانال داستانهای آموزنده بپیوندید 👇👇👇👇👇👇 @Dastanhaeamozande
🔸 🔹زیر پای کسی را جارو کردنهنگامی که کسی را از شغل و کاری که داشته است اخراج کنند، به صورت کنایه درباره او می‌گویند: «زیر پایش را جارو کردند». در گذشته که میز و صندلی و مبل و از این قبیل وجود نداشت، ساکنان خانه اغلب بر روی فرش اتاق می‌نشستند. 🔹چون خیابان‌ها و کوچه‌ها آسفالت نبوده و پر از خاک و گرد و غبار بود، از این رو هوا اغلب غبارآلود بود و گرد و خاک‌ از در و پنجره و روزن‌ها به درون خانه‌ها نفوذ می‌کرد و روی فرش و اثاثیه می‌نشست. کدبانوی خانه نیز ناگزیر بود که روزانه چند بار خانه را جارو کند و گرد و خاک را از روی فرش‌ها بزداید. 🔸در این گونه موارد معمول نبود که اهل خانه همگی اتاق را ترک کنند تا بانو یا خدمتکار خانه اتاق را جارو کند، بلکه کدبانو یا خدمتکار از بالای اتاق شروع به جارو می‌کردند و به هر یک از افراد خانه که می‌رسیدند آن شخص از جایش برمی‌خاست تا "زیر پایش را جارو کنند". 🔹از آن جا که این گونه جاروکردن به شکل پیش‌بینی نشده موجب می‌شد تا افراد خانه که با خیال راحت و آسوده نشسته بودند از جایشان برخیزند و در گوشه دیگری بایستند تا زیر پایشان جارو شود، 🔸این عمل نقل مکان و سلب آسایش ناشی از جارو شدن زیر پا رفته رفته به صورت ضرب‌المثل درآمد و در مورد هر گونه اخراج یا انتقال افراد از شغل و کارشان مورد استفاده قرار گرفت. به کانال داستانهای آموزنده بپیوندید 👇👇👇👇👇👇 @Dastanhaeamozande
🔸 🔹"خر را که به عروسی می‌برند برای خوشی نیست، برای آبکشی است". ✍در موردی گفته می‌شود که فردی زحمتکش را به جشنی دعوت می‌کنند ظاهرا او مهمان است ولی در اصل او را برای خدمت کردن دعوت کرده‌اند. 🔹ضرب المثل “خر را که به عروسی می‌برند برای خوشی نیست” به معنای این است که در برخی موارد، افرادی که در جشن یا مراسمی دعوت می‌شوند، در واقع برای انجام کارهای سخت و پر زحمت دعوت می‌شوند و نه برای خوش‌گذرانی و لذت بردن از مراسم. 🔸این ضرب المثل به طور کلی به معنای استفاده از افراد برای اهداف خود و نیازهای شخصی است و نشان می‌دهد که در برخی موارد ممکن است افراد به نفع خود از دیگران استفاده کنند. به کانال داستانهای آموزنده بپیوندید 👇👇👇👇👇👇 @Dastanhaeamozande
🔹ماجرای و ناصرالدین شاه قاجار ✍جیران اهل تجریش بود؛ روستایی در شمال تهران که در دوره قاجار ییلاق محبوب دارالخلافه بود و وصف باغ‌های زیبا و هوای خنکش، حتی جهانگردان را هم به این روستا می‌کشاند. نخستین بار ناصرالدین شاه برق چشمان نافذ جیران را در یکی از باغ‌های روستا تجریش دید. فی الفور احوالش را جویا شد و وقتی به تهران برگشت افرادی را پی او فرستاد. 🔹نام اصلی‌اش «خدیجه تجریشی» بود. پایش که به ارگ ناصرالدین شاه باز شد، فروغ‌السلطنه لقب گرفت و البته شاه به خاطر چشمان زیبایش او را «جیران» صدا کرد؛ طوری که سال‌ها بعد اغلب زنان دربار یادشان رفت این سوگلی ناصرالدین شاه نام اصلی‌اش چه بود. 🔸شاه جیران را در یکی از سفرهایش به شمیران دیده بود. پدرش باغبان بود و ساکن روستای تجریش. البته در باب این آشنایی روایت‌های متعددی نوشته شده. «تقی دانشور» ملقب به اعلم‌السلطنه در کتاب خاطرات خود از نخستین ملاقات‌های ناصرالدین شاه و خدیجه تجریشی می‌نویسد: 🔹«شاه روزی در اطراف شمیران و تجریش سواره به شکار بلدرچین رفته بود. غفلتاً چند بلدرچین روی درخت توتی پریدند و شاه برای زدن آن‌ها زیر درخت توت رفت. دختری دهاتی بالای درخت رفته و مشغول خوردن توت بود. دخترک اعتنایی به شاه نکرد. ولی شاه فریفته جمال دختر دهاتی شد و بر سبیل مزاح خطاب به وی گفت: 🔸دختر! زن من می‌شی؟ دخترک شانه‌هایش را بالا انداخت و بدون آنکه بداند طرف صحبتش شاه مملکت است، گفت: تو که داخل آدم نیستی. من زن شاه می‌شم! و بعد با لفظ برو گم شو! مکالمه را تمام شده حساب کرده بود. اما وقتی ملازمان شاه ترسان و لرزان او را شیرفهم کردند که اینمرد با این لباس و این خدم و حشم شاه مملکت است، 🔹جیران از درخت پایین پرید و با رفتاری مؤدب و شرمسار، عذرخواهی کرده بود. شاه جوان که از همان ابتدا شیفته سکنات و وجنات او شده بود، او را به ارگ سلطنتی دعوت کرد و از او خواست تا با شاه ازدواج کند.» ماجرای راه یافتن دختری روستایی از تجریش به کاخ سلطنتی شباهت زیادی به داستان‌هایی دارد که در ادبیات کهن اغلب سرزمین‌ها خوانده و شنیده‌ایم؛ 🔸ناصرالدین شاه لقب فروغ‌السلطنه را به خدیجه خانم تجریشی داد. او آنقدر در نظر شاه زیبا بود که شاه اسم او را جیران گذاشت. آنقدر به این زن علاقه‌مند شد که تصمیم گرفت جیران را به عقد دائم خود در آورد. اما برای رسیدن به این هدف با چالشی همراه بود؛ زمان خواستگاری از جیران، ناصرالدین شاه ۴ زن عقدی دائم داشت. 🔹به همین دلیل تصمیم گرفت یکی از زنان عقدی خود را طلاق دهد. به کانال داستانهای آموزنده بپیوندید 👇👇👇👇👇👇 @Dastanhaeamozande
📚‍ ✍در آخرین سالی که مرحوم آقاسیدضیاءالدین دری (استاد علوم عقلی واز وعاظ شهرتهران) در قید حیات بودند یک شب از دهه ی محرم (شب هشتم یا نهم) جوانی از ایشان سوالی می پرسد که مراد از این شعر حافظ چیست؟ مرید پیر مغانم ز من مرنج ای شیخ چرا که وعده تو کردی او بجا آورد 🔹مرحوم دری می گوید : جواب این سوال را دربالای منبر  می دهم تا برای همه قابل استفاده باشد. ایشان در فراز منبر قضیه ی نهی آدم ابوالبشر از خوردن گندم را می گوید و اینکه مراد از شیخ در این بیت حضرت آدم ( علیه السلام ) است که وعده ی نخوردن گندم را در بهشت داد ولی به آن عمل نکرد. 🔸اما پیرمغان امیرالمومنین علی (علیه السلام) است که آن حضرت در تمام طول عمر خود ابدا نان گندم نخوردند واز نان جوین سیر نشدند. قبل از پایان سال ، مرحوم دری فوت می کند؛ در سال بعد در دهه ی محرم در همان شبی که این جوان سوال را از ایشان پرسیده بود او را در خواب می بیند که: 🔹به نزد او آمد و گفت : ای جوان تو در سال قبل در چنین شبی از من معنای این بیت را پرسیدی و من آن طور پاسخ گفتم. لیکن چون به این عالم آمده ام؛ معنی آن جور دیگری برای من منکشف شده است؛ مراد از شیخ، حضرت ابراهیم (علیه السلام ) و مراد از حضرت سید الشهداء (علیه السلام) است ؛ 🔸و مراد از وعده، ذبح فرزند است که حضرت ابراهیم بدان امر خداوند وعده ی وفا داد. اما حقیقت وفا را حضرت ابا عبدالله الحسین (علیه السلام) در کربلا به قربانگاه بردن فرزندش علی اصغر(علیه السلام) انجام داد.. بنابراين‌، معانی‌ متضادّی‌ در شعر نيست‌؛ بلكه‌ اين‌ معانی‌، تو در تو و باطن‌ در باطن‌ است‌ که از يک‌ رموز خاصّی كه‌ حاكی‌ از كنايات‌ بديعه‌ و اسرار مخفيّه‌ و معانی‌ عميقه‌ای‌ است‌ حكايت‌ می‌نمايد. 📗برگرفته از کتاب روح مجرد اثر مرحوم علامه آیت الله حسینی تهرانی به کانال داستانهای آموزنده بپیوندید 👇👇👇👇👇👇 @Dastanhaeamozande
🍃🌸🍃🌸🍃🌸 🔸 🔹 ✍حکایت کرده اند که مردی الاغی خرید و پالان و خورجینی ، روی آن گذاشت و به همسرش گفت : " ای زن ، خوشحال باش که ما هم از امروز مَرکب داریم ، دیگر هرچه بخواهی از بازار شهر برایت می خرم ، حالا بگو چه می خواهی ؟ " زن خوشحال شد و از شوهر خواست که برای او میوه و پارچه و چیزهای دیگر بخرد . 🔹مرد به بازار رفت و ساعتی بعد مانده و ذله و با رنگ پریده برگشت . زن پرسید : چی شد ؟ خندان رفتی و گریان برگشتی ؟ مرد الاغش را گوشه حیاط رها کرد و گفت : من دیگر به بازار نمی روم . زن گفت : چرا ؟ مگر بازار شهر مار و عقرب دارد ؟ مرد تکرار کرد : گفتم که دیگر به بازار نمی روم . 🔸زن نگران شد که چه شده و چرا شوهرش به بازار نمی رود. یک روز به او گفت : امروز می خواهم با هم به بازار برویم. مرد گفت : حتی اگر تو هم به بازار بیایی ، من دیگر به آن جا نمی روم. زن گفت : چرا ؟ و آن قدر اصرار کرد تا عاقبت یک روز با هم راهی بازار شدند . 🔹نزدیک دهانه بازار ، مرد افسار الاغش را به تنه درختی بست و آنها داخل بازار شدند . از چند دکان چیزهایی خریدند و خواستند سراغ الاغشان بروند که سر و صدایی شنیدند . نگاه کردند و دیدند که الاغ درمیان جمعیت بازار ، به این طرف و آن طرف می دود و مردم می خندند . الاغ در حال فرار به آدمها تنه می زد و چیزهایی را که دستشان بود ، به زمین می انداخت . بعضی ها هم داد می زدند : 🔸این الاغ بی صاحب ، مال کیست ؟ مرد هرچه را که خریده بود ، به همسرش داد و گفت : همین جا باش تا من الاغ را بگیرم . او این را گفت و در وسط بازار شروع به دویدن کرد . الاغ که از سر و صدای مردم وحشت کرده بود ، تندتر از مرد می دوید . مرد آن قدر دنبال الاغ رفت تا آن را گرفت و برگشت. وقتی کنار همسرش رسید ، 🔹به او گفت : دیدی چه شد ؟ فهمیدی برای چه به بازار نمی آمدم ؟ زن خیلی خونسرد گفت : این که چیزی نیست ، تازه همه اش تقصیر تو بود . مرد گفت : تقصیر من ؟ زن گفت : بله ، نه بازار تقصیری داشت ، نه الاغ زبان بسته، الاغ هرکس ممکن است فرار کند و مردم بخندند ، ولی تو بلد نیستی. 🔸مرد با تعجب پرسید : چی بلد نیستم ؟ زن گفت : بستن الاغ را . افسار الاغ را محکم ببند. مگر نشنیده ای که می گویند : اگر خواهی که بر ریشت نخندند بفرما تا خرت محکم ببندند . " از آن پس اگر کسی کارهایش را از همان آغاز درست انجام ندهد و باعث شود که مردم او را سرزنش کنند ، این ضرب المثل حکایت ِ حال او می شود . به کانال داستانهای آموزنده بپیوندید 👇👇👇👇👇👇 @Dastanhaeamozande
🚨 👹ریشه‌ی عصبانیت آدم ها از کجاست؟ ✍کودکان در سنین کم ، به وسیله‌ی تحقیر، ترساندن، زورگویی، سخت‌گیری بیش از حد و عدم توجه به ضعف‌های کودک، دچار کاهش اعتماد به نفس می‌شوند. کودک در اثر برخورد خشن، نابهنجار و آزاردهنده‌ی اطرافیانش، نیاز به مدارا کرده و سه راه فرار روبروی خودش می‌بیند: 🔸خود را با دلخواه اطرافیان وفق می‌دهد که در نتیجه سر به راه و توسری‌خور و تابع می‌شود (مهر‌طلب). 🔸خشن، گستاخ، بددهان، فحاش و تند و تیز می‌شود (برتری‌طلب). 🔸سعی می‌کند کمتر با دیگران تماس بگیرد تا کمتر آزار ببیند (عُزلت‌طلب). 🔹کودک هر سه را با هم استفاده می‌کند؛ منتهی _بسته به وضع محیطش_ بعضی را صریح و بعضی را غیر مستقیم. از برخورد این سه تمایل متغایر، در شخص کشمکشی دائمی ایجاد می‌شود که ریشه تضادهای اساسی رفتاری‌اش در بزرگسالی می‌شوند. 📔منبع: تضادهای درونی ما به کانال داستانهای آموزنده بپیوندید 👇👇👇👇👇👇 @Dastanhaeamozande
🚨؟ ✍حکایت است که پادشاهی از وزیر خود پرسید: بگو خداوندی که تو می پرستی چه می خورد؟ چه می پوشد؟ چه کار می کند؟ و اگر تا فردا جوابم نگویی عزل می گردی. وزیر سر در گریبان به خانه رفت . وی را غلامی بود که وقتی او را در این حال دید پرسید که او را چه شده؟ و او حکایت بازگو کرد. 🔸غلام خندید و گفت : ای وزیر عزیز این سوال که جوابی آسان دارد. وزیر با تعجب گفت : یعنی تو آن میدانی؟ پس برایم بازگو ؛ اول آنکه خدا چه میخورد؟ غم بندگانش را، که میفرماید من شما را برای بهشت و قرب خود آفریدم. چرا دوزخ را برمیگزینید؟ 🔹 آفرین غلام دانا. خدا چه میپوشد؟ رازها و گناه های بندگانش را مرحبا ای غلام وزیر که ذوق زده شده بود سوال سوم را فراموش کرد و با شتاب به دربار رفت و به پادشاه بازگو کرد ولی باز در سوال سوم درماند، رخصتی گرفت و شتابان به جانب غلام باز رفت و سومین را پرسید. 🔸غلام گفت : برای سومین پاسخ باید کاری کنی. چه کاری ؟ ردای وزارت را بر من بپوشانی، و ردای مرا بپوشی و مرا بر اسبت سوار کرده و افسار به دست به درگاه شاه ببری تا پاسخ را باز گویم. وزیر که چاره ای دیگر ندید قبول کرد وبا آن حال به دربار حاضر شدند 🔹پادشاه با تعجب از این حال پرسید ای وزیر ای چه حالیست تو را؟ و غلام آنگاه پاسخ داد که این همان کار خداست ای شاه که وزیری را در خلعت غلام و غلامی را در خلعت وزیری حاضر نماید. پادشاه از درایت غلام خوشنود شد و بسیار پاداشش داد و او را وزیر دست راست خود کرد. •┈┈••••✾•🌿🌺🌿•✾•••┈┈• به کانال داستانهای آموزنده بپیوندید 👇👇👇👇👇👇 @Dastanhaeamozande
📚شرم از رخ علی کن و کمتر گناه کن ✍وقتی امام علی(علیه السلام) شعر فارسی می‌گویند... اهل شعر و ادب بود، زلفش گره خورده بود به علی بن ابی طالب علیه السلام، در عالم شاعری و مشتی گری اش شعری برای مولا جان گفته بود: حاجب اگر محاسبه حشر با علیست من ضامنم که هر چه بخواهی گناه کن 🔹همان شب در عالم رویا مولا علی بن ابیطالب (ع) به خوابش آمد و فرمود: اگر چه محاسبه در دست ماست اما اگر اجازه بدهی من بیت آخر شعرت را اصلاح کنم! حاجب عرض کرد: یا مولا شعر برای شما و در مدح شماست! مولا دوباره عرض کردند: پس بیت آخرت را اینگونه بنویس: حاجب یقین محاسبه حشر با علیست شرم از رخ علی کن و کمتر گناه کن 🔸با خودمان عهد ببندیم، که در چنین روز و شب های مبارک، بخاطر همان نگاه مظلوم و زهرایی امام زمانمان، به حرمت مقام مولا جانمان امیرالمؤمنین(ع)؛ کمی از گناه فاصله بگیریم... آخ که چقدر دنیایت زیبا می شود وقتی امام زمانت نامه ی اعمالت را می بینند و لبخند رضایت بر لبانشان نقش می بندد. 📚برداشتی آزاد از کتاب شریف شیخ صدوق به کانال داستانهای آموزنده بپیوندید 👇👇👇👇👇👇 @Dastanhaeamozande
💢 ✍روزی لئو تولستوی در خیابانی راه می‌رفت که ناآگاهانه به زنی تنه زد. زن شروع به فحش دادن کرد و بی‌وقفه بد و بیراه گفت ! 🔹بعد از مدتی که از فحاشی زن گذشت، تولستوی کلاهش را از سرش برداشت و محترمانه معذرت خواهی کرد و در پایان گفت : مادمازل من لئو تولستوی هستم. 🔸زن که بسیار شرمگین شده بود عذر خواهی کرد و گفت : چرا شما خودتان را زودتر معرفی نکردید ؟ تولستوی در جواب گفت: شما آنچنان غرق معرفی خودتان بودید که به من مجال این کار را ندادید...! به کانال داستانهای آموزنده بپیوندید 👇👇👇👇👇👇👇 @Dastanhaeamozande
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
هدایت شده از داستانهای آموزنده
❤️پیامبر اکرم(صلی الله علیه و آله و سلم) فرمودند. «اِنَّ الْحُسین مِصباحُ الْهُدی وَ سَفینَهُ الْنِّجاة» 🌹روبه شش گوشه ترین قبله ی عالم هر صبح 🌹بردن نام حسین بن علی میچسبد 🌹اَلسَّلامُ عَلَى الْحُسَيْنِ 🌹وَ عَلى عَلِىِّ بْنِ الْحُسَيْنِ 🌹وَ عَلى اَوْلادِ الْحُسَيْنِ 🌹وَ عَلى اَصْحابِ الْحُسَيْنِ به کانال داستانهای آموزنده بپیوندید 👇👇👇👇👇👇 @Dastanhaeamozande
✨﷽✨ ✳ اگر داشتند، می‌آوردند و می‌دادند ✍ فرزند نقل می‌کند: «پدرم از درآمد زمین زراعی‌ای که داشت، به روستائیانی که نیازمند بودند وام می‌داد و رسید می‌گرفت و چنان‌چه کسی بعد از دو فصل برداشت محصول قادر به پرداخت بدهی خود نبود، آن را بخشیده و قبض را به خودش پس می‌داد و از طلب خود صرف‌نظر می‌کرد. 🌾یک بار چند قبض دست پدرم بود که از این واسطه‌ها طلبکار بود، آن روز من دیدم قبض‌ها را از جیب خود درآورد، مدتی به آن‌ها نگریست و ناگهان همه را پاره کرد و دور ریخت؛ در حالی که بیش از حد تصور به پول برای گذراندن معاش عادی احتیاج داشت. من با تعجب پرسیدم: 🌾پدر چرا این‌کار را کردید؟ نگاهی عمیق به من کرد و گفت: «پسرم اگر داشتند، می‌آوردند و می‌دادند. خدا را خوش نمی‌آید که من بدانم آن‌ها دستشان خالی است و آن‌ها را تحت فشار قرار دهم و ابراز طلبکاری کنم!» 📚برگرفته از سایت دار القرآن علامه طباطبایی ↶【به ما بپیوندید 】↷ به کانال داستانهای آموزنده بپیوندید 👇👇👇👇👇👇 @Dastanhaeamozande
🍃🌸🍃🌸🍃🌸 ✍اربابی آوازه کنیزی نوجوان و زیباروی را شنید، که قدی بلند و چشمانی خمار و صدایی دلکش داشت. ۲۰ هزار دینار قیمتش بود و هر کسی را توان پرداخت این مبلغ برای خرید آن نبود، این کنیز ماه‌ها در خانه بود، همه می‌دیدند، اما کسی توان خرید او را نداشت. 🔹ارباب به غلام خود یک گونی سکه داد و او را روانه شهر کرد تا آن کنیز ماهرخ را بخرد. پسر ارباب به پدر گفت : «پدر می‌خواهم دیوانگان شهر را لیست کنم تا به آن‌ها طعامی دهیم.» پدر گفت : «اول مرا بنویس و دوم غلام مرا.» پسر پرسید: «چرا پدرم؟» 🔸گفت: «اولین دیوانه منم که به غلامی اعتماد کرده و یک گونی زر به او دادم. اگر او هم کنیز را بخرد و برای من بیاورد او هم دیوانه است، چون من به‌جای او بودم، اگر پول را نمی‌دزدیدم، کنیز زیباروی را دزدیده و به بیابانی روان شده و تا آخر عمر با او زندگی می‌کردم. در این حالت هر دو دیوانه‌ایم.» غلام کنیز را خرید و در حال برگشت کنیز گفت: «بیا هر دو سمت بیابانی روان شویم. 🔹من دوست ندارم دیگر در بند و هم‌خوابی اربابی باشم. به خود و من رحم کن.» غلام گفت: «من غلامم و هیچ گنجی روی زمین ندارم، اما در دلم گنجی به نام امانت‌داری و صداقت است که هرگز آن را با آزادی و لذت خود عوض نمی‌کنم و جواب ارباب را با خیانت نمی‌دهم، چون اگر چنین کنم مرده‌ام و مرده از لذت بی‌نصیب است.» 🔸غلام کنیز را به خانه آورده و به ارباب تسلیم کرد. ارباب چون داستان را شنید از صداقت غلام گریست و کنیز زیباروی را به او بخشید و هر دو را آزاد کرد. به کانال داستانهای آموزنده بپیوندید 👇👇👇👇👇👇 @Dastanhaeamozande
🍂🌺🍂🌺🍂🌺 ✍حکایت در باب چهار هندو است که در مسجد به نماز می ایستند. وقتی صدای موذن برمی آید یکی از آنها با آن که خود در نماز است می گوید: 🔹ای موذن بانگ کردی وقت هست. هندوی دیگر در همان حال به وی می گوید: 🔹سخن گفتی و نمازت باطل است. سومی به دومی می گوید: 🔹به او طعن نزن که نماز تو هم باطل است. سپس هندوی چهارم می گوید: 🔹خدا را شکر که من مثل شما سه تن سخن نگفتم. بدین گونه بالاخره نماز هر چهار تن تباه می شود! 🔸در این حکایت هر کدام از این چهار هندو نمادی هستند از انسانهایی که به عیب خود کور می باشند و به عیب دیگران بینا و آگاه! چار هندو در یکی مسجد شدند بهر طاعت راکع و ساجد شدند هر یکی بر نیتی تکبیر کرد در نماز آمد بمسکینی و درد مؤذن آمد از یکی لفظی بجست کای مؤذن بانگ کردی وقت هست گفت آن هندوی دیگر از نیاز هی سخن گفتی و باطل شد نماز آن سیم گفت آن دوم را ای عمو چه زنی طعنه برو خود را بگو آن چهارم گفت حمد الله که من در نیفتادم بچه چون آن سه تن پس نماز هر چهاران شد تباه عیب‌گویان بیشتر گم کرده راه به کانال داستانهای آموزنده بپیوندید 👇👇👇👇👇👇 @Dastanhaeamozande
هدایت شده از طب اسلامی ایرانی
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
♦️علائم ابتلا به بیماری تب دنگی چیست؟ به کانال طب اسلامی ایرانی بپیوندید 👇👇👇👇👇 @Tebeslamivairani @Tebeslamivairani
🖤 به من گفت بگو بسم الله الرحمن الرحيم تا بلند شوى ✍روزى خانمى مسيحى دختر فلجى را از لبنان به سوريه آورد، زيرا دكترهاى لبنان او را جواب كرده بودند. زن با دختر مريضش نزديك حرم با عظمت حضرت رقيه (عليها السلام ) منزل مى گيرد، تا در آنجا براى معالجه فرزندش به دكتر دمشقى مراجعه كند، تا اينكه روز عاشورا فرا مى رسد و او مى بيند مردم دسته دسته به طرف محلى كه حرم مطهر حضرت رقيه آنجا است مى روند. 🔹از مردم شام مى پرسد. اينجا چه خبر است ؟ مى گويند: اينجا حرم دختر امام حسين (علیه‌السلام) است ، او نيز دختر مريضش را در منزل تنها گذاشته درب اتاق را مى بندد و به حرم حضرت مى رود، متوسل به حضرت رقيه (ع) مى شود و گريه مى كند، به حدى گريه مى كند كه غش مى كند و بى هوش مى افتد، در آن حال كسى به او مى گويد: 🔸بلند شو برو منزل ، دخترت تنها است و خداوند او را شفا داده است ، برخاسته و به طرف منزل حركت مى كند و ميرود و درب منزل را مى زند مى بيند دخترش درب را باز مى كند! وقتى مادر جوياى وضع دخترش مى شود و احوال او را مى پرسد، دختر در جواب مادر مى گويد: وقتى شما رفتيد، دخترى به نام رقيه (ع) وارد اتاق شده و به من گفت : 🔹بلند شو تا با هم بازى كنيم ، آن دختر به من گفت : بگو "بسم الله الرحمن الرحيم" تا بلند شوى ، سپس دستم را گرفت و من بلند شدم ، ديدم تمام بدنم سالم است ، او داشت با من صحبت مى كرد كه شما در زديد. 🔸او به من گفت مادرت آمد، سرانجام مادر مسيحى با ديدن اين كرامت از دختر امام حسين (ع)مسلمان شد. 📚منبع داستان های بسم الله الرحمن الرحیم به کانال داستانهای آموزنده بپیوندید 👇👇👇👇👇👇 @Dastanhaeamozande
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
! ✍روزی حضرت موسی (ع)رو به بارگاه ملکوتی خداوند کرد و از درگاهش درخواست نمود : بار الها، می خواهم بدترین بنده ات را ببینم. ندا آمد : صبح زود به در ورودی شهر برو. اولین کسی که از شهر خارج شد، او بدترین بنده ی من است. حضرت موسی صبح روز بعد به در ورودی شهر رفت. 🔹پدری با فرزندش، اولین کسانی بودند که از شهر خارج شدند. پس از بازگشت، رو به درگا خداوند کرد و ضمن تقدیم سپاس از اجابت خواسته اش، عرضه داشت: بار الها ، حال می خواهم بهترین بنده ات را ببینم. ندا آمد: آخر شب به در ورودی شهر برو. آخرین نفری که وارد شهر شود، او بهترین بنده ی من است. 🔸هنگامی که شب شد، حضرت موسی به در ورودی شهر رفت... دید آخرین نفری که از در شهر وارد شد، همان پدر و فرزندش است! رو به درگاه خداوند، با تعجب و درماندگی عرضه داشت: خداوندا!چگونه ممکن است که بد ترین و بهترین بنده ات یک نفر باشد!؟ ندا آمد: 🔹ای موسی، این بنده که صبح هنگام میخواست با فرزندش از در خارج شود، بدترین بنده ی من بود. اما... هنگامی که نگاه فرزندش به کوه های عظیم افتاد، از پدرش پرسید: بابا! بزرگ تر از این کوه ها چیست؟ پدر گفت:زمین. فرزند پرسید: بزرگ تر از زمین چیست؟ 🔸پدر پاسخ داد: آسمان ها. فرزند پرسید: بزرگ تر از آسمان ها چیست؟ پدر در حالی که به فرزندش نگاه می کرد، اشک از دیدگانش جاری شد و گفت: فرزندم. گناهان پدرت از آسمان ها نیز بزرگ تر است. فرزند پرسید: پدر بزرگتر از گناهان تو چیست؟ پدر که دیگر طاقتش تمام شده بود، به ناگاه بغضش ترکید و گفت: 🚨عزیزم ، مهربانی و بخشندگی خدای بزرگ از تمام هرچه هست، بزرگتر و عظیم تر است. 📚شیخ حسین انصاریان •┈┈••••✾•🌿🌺🌿•✾•••┈┈• به کانال داستانهای آموزنده بپیوندید 👇👇👇👇👇👇 @Dastanhaeamozande
🚨گنج تواضع! ✍یکی از پادشاهان فاضل فرزندش را چنین پند میداد: 🔹اگر میخواهی تا همه خلایق را با دادن مال دوست خود گردانی خزانه مملکت خالی میگردد و این مقصود حاصل نشود. 🔸لیکن فروتنی کن و روی خوش نشان ده که همه ی خلایق دوست شما گردند بدون اینکه از خزانه اموال شما چیزی کم شود. 🔹گنج خواسته را پایان است اما گنج تواضع را پایانی نیست. چنانکه از تواضع دوستی به دست آید و از تکبر هزار چندان دشمنی... 📚برگرفته از لطائف الامثال به کانال داستانهای آموزنده بپیوندید 👇👇👇👇👇👇 @Dastanhaeamozande
💥 ، ! ✍پادشاهی به شکار می رفت. در همین بین دیوانه ای را دید که کودکان اطرافش را گرفته اند و با او تفریح می کنند. آن دیوانه هم یکی را سنگ می زند ، دیگری را ناسزا می گوید. پادشاه فرستاد آن دیوانه را آوردند. او را با خود همراه نموده و مسافتی را طی نمود. 🔹در همان اثناء سوالاتی از او می نمود. دیوانه هم به تمام آن سوالات پاسخ های عاقلانه می داد. شاه که از این قضیه بسیار تعجب کرده بود از او پرسید: " این چه جهت دارد که با من مثل سایر مردم رفتار نمی کنی؟ " 🔸دیوانه گفت: "قربان! جهتش این است که شما عقلت از من کمتر است و زورت از من زیادتر. می ترسم یک موقع غضبناک شوی و آنگاه فرمان کشتن من را بدهی. از این جهت ناچارم با تو مدارا کنم" به کانال داستانهای آموزنده بپیوندید 👇👇👇👇👇👇 @Dastanhaeamozande