فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
☝️دنیا چه جائیه....!؟
🎙#آیت_الله_مجتهدی_تهرانی
✍حال دنیا را
پرسیدم من از فرزانه ای
گفت :
یا آب است،
یا خاک است ، یا پروانه ای !
گفتمش احوال عمرم را بگو ،
این عمر چیست ؟
🔹گفت یا برق است , یا باد است , یا افسانه ای!
گفتمش این ها که می بینی ،
چرا دل بسته اند ؟
گفت یا خوابند ،
یا مستند ،
یا دیوانه ای !
گفتمش احوال جانم را پس از مردن ، بگو ؟
گفت یا باغ است یا نار است ،
یا ویرانه ای !
📚" ابوسعید ابوالخیر "
به کانال داستانهای آموزنده بپیوندید
👇👇👇👇👇👇👇
@Dastanhaeamozande
🍃🌸🍃🌺🍃🌸
🌹 #ازمردم،توقعینداشتهباش 🌹
✍امام علی علیه السلام در وصیت خود به امام حسن علیه السلام فرمودند:
از مردم #توقعینداشتهباش :
زیرا مردمی هستند که:
❖ اگر عالِم باشی به تو ایراد میگیرند
و اگر جاهل باشی راهنمایی ات نمی کنند،
❖ اگر در طلب علم برآیی، میگویند:
خود را به زحمت انداخته است
و اگر از طلب علم دست بکشی، میگویند: ناتوان و کودن است.
❖ اگر در عبادت پروردگارت استوار باشی، میگویند: خود نما و ریاکار است.
و اگر عبادتت کم باشد می گویند: کافر است.
❖ اگر سکوت اختیار کنی، میگویند:
از سخن گفتن عاجز است و اگر سخن بگویی، میگویند: پر حرف است.
❖اگر انفاق کنی، میگویند: اسرافکار است
و اگر صرفه جویی کنی، میگویند: خسیس است.
❖ اگر به آنچه آنها دارند نیازمند شوی، از تو میبُرند و به بد گویی ات میپردازند
و اگر به آنان اعتنایی نکنی، تکفیرت میکنند!
#آریپسرم!
این است خصوصیت مردم زمانه ی تو.
📚بحار الأنوار، جلد 77 ، صفحه 234
به کانال داستانهای آموزنده بپیوندند
@Dastanhaeamozande
🍃🌸🍂🌺🍃🌸
📜#هر_چیز_كه_خوار_آید
#روزی_بكار_آید
✍یک روز مرد دنیا دیده ای با پسرش به سفر رفت .
در راه نعل اسبی پیدا کردند و به پسر گفت :
نعل را بردار شاید به دردمان بخورد .
پسر گفت :
ما که اسب نداریم به چه دردمان می خورد ؟
پدر نعل اسب را برداشت و به پسر هم چیزی نگفت و به راهشان ادامه دادند . در راه به روستایی رسیدند .
🔹پدر در کارگاهی نعل اسب را فروخت بی آنکه پسر متوجه شود و با پولش کمی گیلاس خرید و در پارچه ای پیچید. و به راه ادامه دادند.
در بین راه هر دو حسابی تشنه شدند و آبی که همراهشان بود تمام شد .
در راه از تشنگی زیاد پسر بی حال شد و پدر گفت فاصله ی زیادی تا مقصد نمانده راهت را ادامه بده.
🔹گیلاسی را جلوی راه پسر انداخت.
پسر فوراً آن را برداشت و خورد و شیرینی آن باعث شد تا به راهش ادامه دهد .
پدر یک گیلاس جلوی راه او می انداخت و پسر آنها را می خورد تا به راهش ادامه دهد و قوت می گرفت .
پسر از پدر پرسید که این گیلاس ها را از کجا آورده؟ پدر گفت :
🔹تو حاضر نشدی برای برداشتن نعل اسب خم شوی اما 20 بار برای برداشتن گیلاس خم شدی این گیلاس از فروش همان نعل اسب به دست آمده به همین دلیل می گویند :
🔹هر چیز که خوار آید یک روز به کار آید.
به کانال داستانهای آموزنده بپیوندید
👇👇👇👇👇👇👇
@Dastanhaeamozande
هدایت شده از داستانهای آموزنده
🔹#جوانی
✍بازرگانى در زمان #انوشیروان مى زیست و مالى فراوان گرد آورد. پس از سال ها، او که در مملکت انوشیروان غریب بود، تصمیم به بازگشت به دیار خویش گرفت،
ولى بدخواهان، نزد پادشاه بدگویى کردند که فلان بازرگان، از برکت تو و سرزمین تو، چنین مال و منال به هم رسانده است
🔹و اگر او برود، دیگر بازرگانان هم روش او را در پیش مى گیرند و اندک اندک رونق دیار تو، هیچ مى شود.
انوشیروان هم رأى آنها را پسندید و بازرگان را احضار کرد و گفت که اگر مى خواهى، برو؛ ولى بدون اموال.
بازرگان گفت:
🔸«آنچه پادشاه فرمود، به غایت صواب است و از مصلحت دور نیست.
اما آنچه آورده بودم و در شهر تو به باد رفت، اگر پادشاه دو چندان باز تواند داد، ترک همه مال گرفتم.
انوشیروان گفت:
اى شیخ! در این شهر چه آورده اى که باز نتوانم داد؟
🔹گفت :
اى مَلِک! جوانى آورده بودم و این مال بدو کسب کرده. جوانى به من باز ده و تمامت مال من باز گیر.
انوشیروان از این جواب لطیف متحیّر شد و او را اجازت داد تا به سلامت برفت.
به کانال داستانهای آموزنده بپیوندید
👇👇👇👇👇👇
@Dastanhaeamozande
💥#خطر_بد_زبانی
✍یکی از بانوان مسلمان، روزها را روزه میگرفت و شبها را در نماز و عبادت به سر میبرد.
اما بد اخلاق بود و با زبانش همسایگان خود را اذیت میکرد.
🔹شخصی در محضر پیامبر (صلی الله علیه و آله و سلم) از این بانو تعریف کرد که او اهل نماز و روزه است و تنها یک عیب دارد و آن این است که #بد_اخلاق است و با زبانش همسایگان را میرنجاند.
✍رسول خدا صلی الله علیه و آله فرمودند :
«لا خَيرَ فيها ، هِي مِن أهْلِ النّارِ»
▫️در آن زن هیچ خیری نیست، او اهل جهنم است.
📚بحارالانوار، ج ۷۱، ص ۳۹۳
به کانال داستانهای آموزنده بپیوندید
👇👇👇👇👇👇
@Dastanhaeamozande
🍂🌺🍃🌸🍂🌺
📚#داستاناعتمادبهنفس #مردمیلیاردر
✍یک روز فرد میانسالی در حال قدم زدن در خیابان بود. از چهره و حتی طرز لباس پوشیدنش به خوبی میشد فهمید که چقدر ناراحت است و یک مشکل بزرگ دارد.
در همین حالت پیرمردی او را دید و به سراغش رفت. از او در مورد دلیل این حال بدش پرسید و فرد هم از این گفت که به خاطر یک معامله اشتباه، کل شرکتش با بیشتر از ۱۰۰ کارمند در حال ورشکستگی است.
🔸از این گفت که از ترس طلبکارها بیشتر از یک هفته است به شرکت نرفته و اینکه در صورت ورشکسته شدن شرکت، تمامی زندگیاش از هم میپاشد. پیرمرد که کل مسیر به حرفهای مرد گوش داده بود و حتی یک کلام هم او را نصیحت نکرد، به او گفت صبر کن؛ من میتوانم به تو کمک کنم!
🔹در همین هنگام یک کاغذ مچاله از جیبش درآورد؛ این یک چک سفید امضا بود!
بعد هم مبلغ 500 هزار دلار را روی آن نوشت و به دست مرد داد.
زیر چک امضاء “جان دی راک فلر” میلیاردر معروف را دید!
پیرمرد به او گفت من یک سال دیگر در همین خیابان تو را میبینم و امیدوارم بتوانی آن روز قرضی که به تو دادم را پس بدهی!
🔸مرد از بس خوشحال بود حتی توانایی تشکر و خداحافظی با جان دی راک فلر را هم نداشت.
بعد از اینکه کمی حالش خوب شد به خانه رفت، کمی در مورد بدهکاریهایش فکر کرد و به این نتیجه رسید که با این مبلغ میتواند علاوه بر بدهکاریهایش، حتی هزینه چند معامله جدید را هم تضمین کند.
🔹پس چک را داخل گاوصندوق گذاشت و به پشتوانه آن دوباره شروع کرد به تمدید قرارداد کارمندان، بستن قراردادهای کاری و دریافت سفارشهای جدید.
سودی که از پروژههای جدید به دست آورد آنقدر بود که حتی نیاز به استفاده از چک را هم پیدا نکرد.
🔸بعد از یک سال همه چیز روبهراه شد و مرد توانست علاوه بر حل کردن مشکلات، یک کسبوکار دیگر هم در کنار کارخانه قبلی راهاندازی کرده و 30 نفر جدید را به کار بگیرد.
او لحظهشماری میکرد تا لحظه موعود فرارسیده و بتواند علاوه بر پس دادن چکی که از آن استفاده نکرده بود، از این میلیاردر تشکر کند.
🔹در نهایت در تاریخ تعیینشده به خیابان رفت و بعد از چند ساعت پرسهزنی پیرمرد را پیدا کرد.
دستش را در جیبش فروبرد تا چک را بیرون آورده و به او بدهد که ناگهان دو مرد سفیدپوش را در پشت سر پیرمرد دید!
آنها پیرمرد را گرفته و داخل یک ون بزرگ بردند؛ مرد از آنها دلیل این کار را پرسید و آنها گفتند :
🔸این یک پیرمرد دیوانه است که همیشه از تیمارستان فرار میکند و خودش را به عنوان جان دی راک فلر به بقیه مردم معرفی میکند!
مرد از شنیدن این قضیه مات و مبهوت ماند! با خودش فکر کرد که در تمامی این یک سال تمامی مشکلاتش به پشتوانه همین چک تقلبی تمامی قراردادها و کارها را انجام داد!
🔹اما بعد از کمی فکر کردن فهمید در اصل این چک نبوده که همه چیز را درست کرده،
بلکه اعتماد به نفسی بوده که قبلاً آن را از دست داده بود و به کمک چک دوباره آن را برگردانده بود…
به کانال داستانهای آموزنده بپیوندید
👇👇👇👇👇👇
@Dastanhaeamozande
⛔️#تاوان_دل_سوزاندن
🌷ﺣﻀﺮﺕ ﺣﺠﺔ ﺍﻟﺎﺳﻠﺎﻡ فاﻃﻤﻰ ﻧﻴﺎ:
📝ﻳﻜﻰ ﺍﺯ ﺻﺎﻟﺤﺎﻥ ﺑﺮﺍﻳﻢ ﻧﻘﻞ ﻛﺮﺩ:
ﭘﻴﺮﺯﻧﻰ ﺁﻣﺪ ﺧﺪﻣﺖ ﺣﺎﺝ ﺷﻴﺦ ﺭﺟﺐ ﻋﻠﻰ ﺧﻴﺎﻁ ﺗﻬﺮﺍﻧﻰ ﻛﻪ ﺍﻫﻞ ﻣﻜﺎﺷﻔﻪ ﺑﻮﺩ ﻭ ﮔﻔﺖ:
ﺁﻗﺎ ﭘﺴﺮﻡ ﺟﻮﺍﻥ ﺍﺳﺖ ﻭ ﻣﺮﻳﺾ ﺷﺪﻩ ﻫﺮﭼﻪ ﺣﻜﻴﻢ ﻭ ﺩﻭﺍ ﻛﺮﺩﻩﺍﻡ ﺑﻰ ﻓﺎﻳﺪﻩ ﺑﻮﺩﻩ ﻭ ﺗﻤﺎﻡ ﺍﻃﺒﺄ ﺟﻮﺍﺑﺶ ﻛﺮﺩﻩ ﺍﻧﺪ؛ ﻳﻚ ﻓﻜﺮﻯ ﺑﻜﻨﻴﺪ.
🔸ﺻﺎﺣﺒﺎﻥ ﻣﻜﺎﺷﻔﻪ ﻣﻰ ﺩﺍنند ﻛﻪ ﺍﻳﻨﻬﺎ ﮔﺎﻫﻰ ﺣﺎﻝ ﺑﺮﺍﻯ ﻣﻜﺎﺷﻔﻪ ﺩﺍﺭﻧﺪ ﮔﺎﻫﻰ ﻧﺪﺍﺭﻧﺪ ﺍﻳﻦ ﻧﻴﺴﺖ ﻛﻪ ﻫﻤﻴﺸﻪ ﺩﺭ ﺣﺎﻝ ﻣﻜﺎﺷﻔﻪ ﺑﺎﺷﻨﺪ، ﺍﻳﻦ ﺍﺋﻤﻪ ﻣﻌﺼﻮﻣﻴﻨﻨﺪ ﻛﻪ ﻫﻤﻴﺸﻪ ﺩﺭﺍﻳﻦ ﺣﺎﻝ ﻫﺴﺘﻨﺪ ﺑﻘﻴﻪ ﮔﺎﻫﻰ ﺳﻴﻤﺸﺎﻥ ﻭﺻﻞ ﻣﻰ ﺷﻮﺩ ﻭﮔﺎﻫﻰ ﻧﻤﻰ ﺷﻮﺩ.
🔹ﮔﻔﺖ :ﺣﺎﺝ ﺷﻴﺦ ﺭﺟﺐ ﻋﻠﻰ ﺩﺭ ﺁﻥ ﻭﻗﺖ ﺳﺮﺣﺎﻝ ﺑﻮﺩ. ﺷﻴﺦ ﺳﺮﺵ ﺭﺍ ﭘﺎﺋﻴﻦ ﺍﻧﺪﺍﺧﺖ ﻟﺤﻈﺎﺗﻰ ﺗﺎﻣﻞ ﻛﺮﺩ،
ﺑﻌﺪ ﻓﺮﻣﻮﺩ:
ﭘﺴﺮﺕ ﺳﻠﺎّﺥ ﺍﺳﺖ؟
ﮔﻔﺖ: ﺑﻠﻪ.
ﺷﻴﺦ ﻓﺮﻣﻮﺩ: ﺧﻮﺏ ﻧﻤﻰ ﺷﻮﺩ.
🔸ﮔﻔﺖ: ﭼﺮﺍ؟
ﻓﺮﻣﻮﺩ: ﺑﺨﺎﻃﺮﺍﻳﻨﻜﻪ ﮔﻮﺳﺎﻟﻪ ﺍﻯ ﺭﺍ ﺟﻠﻮﻯ ﻣﺎﺩﺭﺵ ﻛﺸﺘﻪ.
🔹ﻭ ﭘﺴﺮ ﺷﻤﺎ ﺩﻭ ﺳﻪ ﺭﻭﺯ ﺑﻴﺸﺘﺮ ﺯﻧﺪﻩ ﻧﻴﺴﺖ، ﺩﻝ ﺳﻮﺯﺍﻧﺪﻩ ﺁﻧﻬﻢ ﺩﻝ ﻳﻚ ﺣﻴﻮﺍﻧﻰ ﻭ ﺁﻧﻬﻢ ﻣﺎﺩﺭﺵ ﺁﻩ ﻛﺸﻴﺪﻩ ﻭ ﻣﻴﻤﺮﺩ.
ﻣﺎﺩﺭ ﺟﻮﺍﻥ ﮔﻔﺖ :
ﺁﺷﻴﺦ ﻳﻚ ﻛﺎﺭ ﺑﻜﻦ ﭘﺴﺮﻡ ﻧﻤﻴﺮﺩ ﻭ ﺑﻌﺪ ﺷﺮﻭﻉ ﺑﻪ ﮔﺮﻳﻪ ﻛﺮﺩ.
✨ﺁﺷﻴﺦ ﻓﺮﻣﻮﺩ :
ﺁﺧﻪ ﻣﻦ ﭼﻪ ﻛﺎﺭﻛﻨﻢ ﺩﺳﺖ ﻣﻦ ﻛﻪ ﻧﻴﺴﺖ. ﺍﻳﺸﺎﻥ ﺩﻝ ﺳﻮﺯﺍﻧﺪﻩ ﻭ ﺁﻩ ﺁﻥ ﺣﻴﻮﺍﻥ ﮔﺮﻓﺘﻪ ...ﻭ ﺑﻌﺪ ﺁﻥ ﺟﻮﺍﻥ ﻫﻢ ﻣﺮﺩ.
⛔️ﺑﺒﻴﻨﻴﺪ ﺍﻳﻦ ﺩﻝ ﻳﻚ ﺣﻴﻮﺍﻧﻰ ﺭﺍ ﺳﻮﺯﺍﻧﻴﺪ ﻭ ﺑﻪ ﺍﻳﻦ ﺭﻭﺯ ﺍﻓﺘﺎﺩ ﻭ ﺁﻥ ﻭﻗﺖ ﺗﻮ ﺩﻝ ﺍﻧﺴﺎﻥ ﻛﻪ ﺍﺷﺮﻑ ﻛﺎﺋﻨﺎﺕ ﺍﺳﺖ ﻣﻰ ﺭﻧﺠﺎﻧﻰ ﻭ ﺑﺪﺭﺩ ﻣﻰ ﺁﻭﺭﻯ،
ﻭﺍﻯ ﺑﺤﺎﻝ ﺁﻥ ﺁﺩﻡ ﻫﺎﻳﻰ ﻛﻪ ﺩﻝ ﺍﻧﺴﺎﻧﻬﺎ ﺭﺍ ﺑﺴﻮﺯﺍﻧﻨﺪ، ﺟﻮﺍﺏ ﺧﺪﺍ ﺭﺍ ﭼﻪ ﻣﻰ ﺧﻮﺍﻫﻨﺪ ﺑﺪﻫﻨﺪ. ﺍﻯ ﻣﺮﺩﻡ ﻣﻮﺍﻇﺐ ﺑﺎﺷﻴﺪ.
📙از بیانات استاد عارف اخلاق، آیت الله فاطمی نیا
به کانال داستانهای آموزنده بپیوندید
👇👇👇👇👇👇👇
@Dastanhaeamozande
🍂🌺🍂🌸🍂🌺
🔴 مگر می شود #این_عالم_خدایی نداشته باشد.
✍پادشاهی بود دهری مذهب. وزیری بسیار عاقل و زیرک داشت.هرچه ادله و براهین برای شاه بر اثبات وجود صانع اقامه می کردند که این آسمان ها و زمین را خدا خلق کرده و ممکن نیست این بناهای به این عظمت بدون صانع و خالق موجود شود و ممکن نیست یک بنایی بدون بنا و استاد و معمار ساخته شود، پادشاه قبول نمی کرد.
🔹بنابراین وزیر، بنای یک باغ و درخت ها و عمارتی در بیرون شهر گذارد.
بعد از اینکه تمام شد، یک روز پادشاه را به بهانه شکار از آن راه برد.
چون چشم پادشاه بر آن عمارت عالی افتاد متعجب شد.
از وزیر پرسید این عمارت را که بنا کرده و چه وقت بنا شده است؟
🔸وزیر گفت کسی نساخته، خودش موجود شده است.
پادشاه اعتراض شدیدی کرد.
گفت این چه حرفی است که می زنی،
چگونه می شود بنایی بدون معمار ساخته شود؟
وزیر جواب داد چگونه یک بنایی کوچک بدون معمار غیر معقول است؟
🔹چگونه می شود بنای این آسمان ها و زمین ها و گردش ماه و خورشید و ستاره ها بدون صانع و خالق موجود شده باشد؟
آن وقت پادشاه تصدیق نمود و مسلمان و موحد شد.
📚منبع:داستان هایی از خدا، نوشته احمد میرخلف زاده و قاسم میرخلف زاده، جلد ۱
به کانال داستانهای آموزنده بپیوندند
👇👇👇👇👇👇👇
@Dastanhaeamozande
📜#داستانضربالمثلها
🔹حرفهای بند تنبانی!
✍در زمان امیر کبیر هرج و مرج در بازار به حدی بود که هر کس در مغازه اش از همه نوع جنسی می فروخت.
به دستور امیر کبیر هر کسی ملزم به فروش اجناس هم نوع با یکدیگر شد،
🔹مثلا پارچه فروش فقط پارچه،
کوزه گر فقط کوزه و همه به همین شکل.
پس از مدتی به امیر کبیر خبر دادند شخصی به همراه توتون و تنباکو ، بند تنبان، هم می فروشد،
امیر کبیر دستور داد او را حاضر کردند و از او دلیل کارش را پرسیدند ،
🔸آن شخص در جواب گفت :
کسی که تنباکو از من می خرد ممکن است هنگام استعمال به سرفه بیافتد و در اثر این سرفه بند تنبانش پاره شود.
لذا من بند تنبان را به همراه تنباکو می فروشم.
🔹از آن زمان کار و حرف بی ربط را به حرفهای بند تنبونی مثال می زنند.
به کانال داستانهای آموزنده بپیوندید
👇👇👇👇👇👇
@Dastanhaeamozande
🍃🌸🍃🌸🍃🌸
🔸#عنایتامامزمان(عجل الله) به شیخ مفید در اصلاح فتوا
✍در زمان شیخ مفید، شخصی از روستایی به خدمت ایشان رسید و سوال کرد:
زنی حامله فوت کرده و حملش زنده است، آیا باید شکم زن را شکافت و طفل را بیرون آورد و یا به همان حالت او را دفن کنیم؟
🔸شیخ فرمود :
با همان حمل، زن را دفن کنید. آن مرد برگشت. ولی متوجه شد، سواری از پشت سر میتازد و میآید،
وقتی نزدیک او رسید، گفت:
ای مرد! شیخ مفید میگوید :
شکم آن زن را بشکافید و طفل را بیرون بیاورید، بعد او را دفن کنید.
🔹مرد روستایی همان کار را کرد. پس از مدتی، ماجرای آن سوار را برای شیخ مفید نقل کردند.
شیخ فرمودند :
من کسی را نفرستاده بودم.
معلوم است آن شخص، نماینده حضرت
صاحب الزمان علیهالسّلام بودهاند،
حال که ما در احکام شرعی اشتباه میکنیم، همان بهتر که دیگر فتوا ندهیم.
لذا در خانه خود را بست و بیرون نیامد اما از ناحیه مقدسه حضرت صاحب الزمان علیهالسّلام توقیعی برای شیخ صادر شد:
«بر شماست فتوا دادن و بر ماست که نگذاریم شما در خطا واقع شوید»
به کانال داستانهای آموزنده بپیوندید
👇👇👇👇👇👇
@Dastanhaeamozande
🍃🌼🍃🌼🍃🌼
⚡️#بر_سر_قبـرینوشتهشدهبود :
✍کودک که بودم می خواستم دنـیا را تغییر دهم، بزرگتر که شدم فهمیدم دنـیا بـزرگ است من باید کشور را تغییر دهـم.
🔸بعدها کشور را هم بزرگ دیـدم و تـصمیم گرفتم شهـرم را تغییر دهـم.
در سالخوردگی تصمیـم گرفتم خانواده ام را متحول کنم …
🔹اینک که در آستانه ی مـرگ هستم
میفهمم که :
اگر روز اول خـودم را تغییر داده بـودم شـاید میتوانستم دنـیا را هم تـغییر دهم.
✍و خدا هنوز این فرصت را به ما داده است.
به کانال داستانهای آموزنده بپیوندید
👇👇👇👇👇👇
@Dastanhaeamozande
🔹#حکایت_عبدالله_دیوونه
✍اسمش عبدالله بود...
تو شهر معروف بود به عبدالله دیوونه
همه میشناختنش!
مشکل ذهنی داشت
خانمش هم مثل خودش بود ... وضع مالی درست و حسابی نداشت
زوری خرج شکم خودش و خانمش رو میداد
🔹تو شهر این آقا عبدالله دیوونه، یه هیئتی بود، هر هفته خونه یکی از خادمای هیئت بود
نمیدونم کجا و چطور ولی هرجا هیئت بود عبدالله دیوونه هم میومد...
یه شب بعد هیئت مسئول هیئت اعلام کرد که هرکی میخواد هفته بعد هیئت خونه اش باشه بیاد اعلام کنه
🔸دیدن عبدالله دیوونه رفت پیش مسئول هیئت، نمیتونست درست صحبت کنه به زبون خودش میگفت...
حسین حسین خونه ما💔
مسئول هیئت با خادما تعجب کرده بودن
گفتن آخه عبدالله تو خرج خودتو خانمت رو زوری میدی
🔹هیئت تو خونه گرفتن کجا بود این وسط...!'
عبدالله دیوونه ناراحت شد
به پهنای صورت اشک میریخت میگفت آقا ؛ حسین حسین خونه ما....
خونه ما 💔💔
بعد کلی گریه و اصرار قبول کردن
حسین حسین خونه عبدالله باشه . .
🔸اومد خونه
به خانمش گفت ، خانمش عصبانی شد گفت عبدالله تو پول یه چایی نداری
خونه هم که اجاره ست ... !!
چجوری حسین حسین خونه ما باشه
کتکش زد...
گفت عبدالله من نمیدونم
تا هفته دیگه میری کار میکنی پول هیئت رو در میاری...
🔹واِلا خودتم میندازم بیرون از خونه
عبدالله قبول کرد
معروف بود تو شهر، کسی کار بهش نمیداد هرجا میرفت قبول نمیکردن که
هی میگفت آقا حسین حسین قراره خونه ما باشه💔 . .
روز اول گذشت ، روز دوم گذشت ... تا روز آخر
🔸خانمش گفت عبدالله وقتت تموم شد هیچی هم که پول نیاوردی
تا شب فقط وقت داری پول آوردی آوردی نیاوردی درو به رو خودت و هیئتیا باز نمی کنم...
عبدالله دیوونه راه افتاد تو شهر هی گریه میکرد میگفت حسین حسین خونه ما💔
رفت ؛ از شهر خارج شد
بیرون از شهر یه آقایی رو دید
🔹آقا سلام کرد گفت عبدالله کجا ؟ مگه قرار نبود حسین حسین خونه شما باشه ؟!
عبدالله دیوونه گریش گرفت
تعریف کرد برا اون آقا که چی شد و . . .
آقا بهش گفت برو پیش حاج اکبر تو بازار فرش فروشا
بگو یابن الحسن سلام رسوند گفت امانتی منو بهت بده ، بفروش خرج حسین حسین خونه رو بده💔
🔸عبدالله خندش گرفت دوید به سمت بازار فرش فروشا
به هرکی میرسید میخندید میگفت حسین حسین خونه ما . . خونه ما💔
رسید به مغازه حاج اکبر
گفت یابن الحسن سلام رسوند گفت امانتی منو بده !
حاج اکبر برق از سرش پرید عبدالله دیوونه رو میشناخت
🔹گریش گرفت چشمای عبدالله رو بوسید عبدالله ... !!!
امانتی یابن الحسن رو داد بهش
رفت تو بازار فروخت با پولش میشد خرج ۱۰۰ تا حسین حسین دیگه رو هم داد . .
با خنده دوید سمت خونه نمیدونم گریه میکرد،
میخندید میگفت حسین حسین خونه ما 💔
🔸رسید به خونه شب شده بود . .
دید خادمای هیئت خونه رو آماده کردن
خانم عبدالله رفت چایی و شیرینی گرفت
چه هیئتی شد اون شب،
آره یابن الحسن خرج هیئت اون شب خونه عبدالله دیوونه رو داد.
عبدالله خودش که متوجه نشد
ولی دیگه عبدالله دیوونه نبود، خیلی خوب صحبت میکرد. آخه یابن الحسن رو دیده بود.
به کانال داستانهای آموزنده بپیوندید
👇👇👇👇👇👇
@Dastanhaeamozande