eitaa logo
داستانهای آموزنده
16.1هزار دنبال‌کننده
459 عکس
157 ویدیو
0 فایل
مشاهده در ایتا
دانلود
🌸(ع)فرمودند :زندگی کردن با مردم اين دنيا همچون دويدن در گله اسب است ... تا می‌تازی، با تو می‌تازند. زمين که خوردی، آنهايی که جلوتر بودند، 🔹هرگز برای تو به عقب باز نمی‌گردند و آنهايی که عقب بودند، به داغ روزهايی که می‌تاختی تو را لگدمال خواهند کرد! 🔸در عجبم از مردمی که بدنبال دنيايی هستند که روز به روز از آن دورتر می‌شوند و غافل‌اند از آخرتی که روز به روز به آن نزدیک‌تر می‌شوند ... 📚منبع : نهج‌البلاغه به کانال داستانهای آموزنده بپیوندید 👇👇👇👇👇👇 @Dastanhaeamozande
📚! ✍در مواردی به کار می‌رود که کسی را به لطایف‌الحیل تحت تاثیر قرار دهند و آنچنان نظر مساعدش را به خود جلب کنند که: هر چه از او بخواهند بکند و هرحرفی به او بگویند باور نماید و مخصوصا در مورد دوم بیشتر موقع استعمال دارد. 🔹قاپ به معنی استخوانی خرد در پاچه گوسفند و غیره آمده که با آن قاپ بازی می‌کنند. قاپ بازی به این ترتیب است که مقداری قاپ معمولی را در وسط دایره‌ای به شکل افقی می‌چینند. هر یک از بازیکنان یک شاه‌قاپ در میان دو انگشت دست دارند و در خارج دایره و پشت سر هم با شاه‌قاپها به قاپ‌های وسط دایره می‌زنند. 🔸هر کس توانست قاپ‌های بیشتری را بزند و از دایره خارج کند برنده شناخته می‌شود. شاه‌قاپ بزرگتر از قاپ‌های معمولی است و برای آنکه سنگین باشد معمولا قسمت مقعر و فرورفته آن را که جیک می‌گویند با سرب پر می‌کنند و یا به طور کلی آن‌را سوراخ کرده درونش را سرب می‌ریزند تا به علت ثقل و سنگینی بتواند قاپها را از وسط دایره خارج کند. 🔹این عمل را بار زدن قاپ و آن قاپ را قاپ پر یا قاپ بارزده می‌گویند. پیداست هرکس قاپش از نظر سنگینی خوشدست‌تر و آماده‌تر باشد در بازی موفق‌تر است در بازی‌های دیگر هم بعضی‌ها با قاپ‌های مخصوص خودشان که قبلا آن را پر کرده‌اند بازی می‌کنند تا هر نقشی را که بخواهند بر زمین بنشیند. 🔸این قاپ‌ها در نزد اهل فن خیلی قیمت دارد و اگراین قاپ‌ها دزدیده شود سارق و رباینده آن هر چه از صاحب قاپ بخواهد ناچار است تمکین کند تا قاپش را پس بگیرد. اصطلاح قاپ کسی را دزدیدن اشاره به این موضوع دارد. به کانال داستانهای آموزنده بپیوندید 👇👇👇👇👇👇 @Dastanhaeamozande
🍃🌸🍃🌸🍃🌸 🔸 📝داستان آیت الله شفتی و سگ گرسنهیکی از علمای ربانی قرن دوازدهم مرحوم سید محمد باقر شفتی رشتی معروف به حجه الاسلام شفتی است که از مجتهدین برازنده و پرهیزکار بود. حجه السلام شفتی در ایام تحصیل خود در نجف و اصفهان به قدری فقیر بود که غالبا لباس او از زیادی وصله به رنگهای مختلف جلوه می کرد،. 🔹گاهی از شدت گرسنگی و ضعف غش می کرد، ولی فقر خود را کتمان می نمود و به کسی نمی گفت. روزی درمدرسه علمیه اصفهان، پول نماز وحشتی بین طلاب تقسیم می کردند، وجه مختصری از این ناحیه به او رسید، چون مدتی بود گوشت نخورده بود، به بازار رفت و با آن پول جگر گوسفندی را خرید و به مدرسه بازگشت. 🔸در مسیر راه ناگاه در کنار کوچه ای چشمش به سگی افتاد که بچه های او به روی سینه او افتاده و شیر می خوردند، ولی از سگ بیش از مشتی استخوان باقی نمانده بود و از ضعف، قدرت حرکت نداشت. حجه الاسلام به خود خطاب کرده و گفت: اگر از روی انصاف داوری کنی، این سگ برای خوردن جگر از تو سزاوارتر است، 🔹زیرا هم خودش و هم بچه هایش گرسنه اند، از این رو جگر را قطعه قطعه کرد و جلو آن سگ انداخت. خود حجه السلام شفتی نقل می کند: وقتی که پاره های جگر را نزد سگ انداختم گویی او را طوری یافتم که سر به آسمان بلند کرد و صدائی نمود، من دریافتم که او درحق من دعا می کند. 🔸از این جریان چندان نگذشت که یکی از بزرگان، از زادگاه خودم شفت مبلغ دویست تومان برای من فرستاد و پیام داد که من راضی نیستم از عین این پول مصرف کنی، بلکه آن را نزد تاجری بگذار تا با آن تجارت کند و از سود تجارت، از او بگیر و مصرف کن. من به همین سفارش عمل کردم، به قدری وضع مالی من خوب شد که از سود تجارتی آن پول، مبلغ هنگفتی بدستم آمد. 🔹و با آن حدود هزار دکان و کاروانسرا خریدم و یک روستا را در اطراف محلمان بنام گروند به طور دربست خریداری نمودم، که اجاره کشاورزی آن هرسال نهصد خروار برنج می شد، دارای اهل و فرزندان شدم و قریب صد نفر از در خانه من نان می خوردند. تمام این ثروت و مکنت بر اثر ترحمی بود که من به آن سگ گرسنه نمودم، و او را برخودم ترجیح دادم. 📚منبع: اقتباس ازکتاب صدویک حکایت عباسعلی کامرانیان به کانال داستانهای آموزنده بپیوندید 👇👇👇👇👇👇 @Dastanhaeamozande
🍃🌸🍃🌸🍃🌸 📚 ✍روایتی هست که میگوید : خواجه شمس‌الدین محمد شاگرد نانوایی بود. عاشق دختر یکی از اربابان شهر شد. که دختری بود زیبا رو بنام شاخ نبات. در کنار نانوایی مکتب خانه ای قرار داشت که در آنجا قرآن آموزش داده می‌شد و شمس‌الدین در اوقات بیکاری پشت در کلاس مینشست و به قرآن خواندن آنان گوش می‌داد. 🔹تا اینکه روزی از شاخ نبات پیغامی شنید که در شهر پخش شد. من از میان خواستگارانم با کسی ازدواج می‌کنم که بتواند 100 درهم برایم بیاورد!" 100 درهم، پول زیادی بود که از عهده خیلی از مردم آن زمان بر نمی‌آمد که بتوانند این پول را فراهم کنند عده ای از خواستگاران شاخ نبات پشیمان شدند و عده ای دیگر نیز سخت تلاش کردند تا بتوانند این پول را فراهم کنند و او را که دختری زیبا بود و ثروتمند به همسری گزینند. 🔸در بین خواستگاران خواجه شمس‌الدین محمد نیز به مسجد محل رفت و با خدای خود عهد بست که اگر این 100 درهم را بتواند فراهم کند 40 شب به مسجد رود و تا صبح نیایش کند. او کار خود را بیشتر کرد و شب‌ها نیز به مسجد می‌رفت و راز و نیاز می‌کرد تا اینکه در شب چهلم توانست 100 درهم را فراهم کند و شب به خانه شاخ نبات رفت و اعلام کرد که توانسته است 100 درهم را فراهم کند و مایل است با شاخ نبات ازدواج کند. 🔹شاخ نبات او را پذیرفت و پذیرایی گرمی از او کرد و اعلام کرد که از این لحظه خواجه شمس‌الدین شوهر من است. شمس‌الدین با شاخ نبات راجع به نذری که با خدای خود کرده بود گفت و از او اجازه خواست تا به مسجد رود و آخرین شب را نیز به راز و نیاز بپردازد تا به عهد خود وفا کرده باشد. 🔸اما شاخ نبات ممانعت کرد. خواجه شمس‌الدین با ناراحتی از خانه شاخ نبات خارج شد و به سمت مسجد رفت و شب چهلم را در آنجا سپری کرد. سحرگاه که از مسجد باز می‌گشت چند جوان مست خنجر به دست جلوی او را گرفتند و جامی به او دادند و گفتند بنوش او جواب داد من مرد خدایی هستم که تازه از نیایش با خدا فارغ شده‌ام، نمی‌توانم این کار را انجام دهم 🔹اما آنان خنجر را به سوی او گرفتند و گفتند اگر ننوشی تو را خواهیم کشت بنوش، خواجه شمس‌الدین اولین جرعه را نوشید آنان گفتند چه می‌بینی گفت: هیچ و گفتند: دگر بار بنوش، نوشید، گفتند:حال چه می‌بینی؟ گفت: حس می‌کنم از آینده باخبرم و گفتند : باز هم بنوش، نوشید، گفتند: چه می‌بینی؟ گفت : حس می‌کنم قرآن را از برم؛ 🔸و خواجه آن شب به خانه رفت و شروع کرد از حفظ قرآن خواندن و شعر گفتن و از آینده‌ی مردم گفتن و دیگر سراغی هم از شاخ نبات نگرفت! تا اینکه آوازه او به گوش شاه رسید و شاه او را نزد خود طلبید و او از آن پس همدم شاه شد؛ و شاه لقب لسان‌الغیب و حافظ را به او داد. لسان‌الغیب چون از آینده مردم می‌گفت و حافظ چون حافظ کل قرآن بود. 🔹تا اینکه شاخ نبات آوازه او را شنید و فهمید نزد شاه است و به دنبال او رفت اما ... حافظ او را نخواست و گفت : زنی که مرا از خدای خود دور کند به درد زندگی نمی‌خورد... تا اینکه با وساطت شاه با هم ازدواج کردند. این همه شهد و شکر کز سخنم می‌ریزد اجر صبریست کزآن شاخ نباتم دادند. به کانال داستانهای آموزنده بپیوندید 👇👇👇👇👇👇 @Dastanhaeamozande
: اگر جرات زدن حرف حق را نداری لااقل برای کسانی که حرف نا حق میزنند دست نزن. کاری که خیلی از ما رعایت نمیکنیم.: دنیا پر از تباهی است، نه به خاطر وجود آدمهای بد، بلکه به خاطر سکوت آدمهای خوب. گوسفند همیشه گوسفند. تنها فقط انسان است که گاهی گرگ می زاید و گاهی گوسفند. 🚨وقتی برنامه های شعبده بازی رو نگاه میکنم متوجه نکته خوبی میشم: مردم برای کسی دست میزنن که گیجشون کنه، نه آگاهشون!!!! به کانال داستانهای آموزنده بپیوندید 👇👇👇👇👇👇 @Dastanhaeamozande
💚 : ✍🏻روزی در کنار کشتزاری از گندم ایستاده بودم خوشه هایی از گندم که از روی تکبرسر برافراشته و خوشه های دیگری که از روی تواضع سر به زیر آورده بودند نظرم را به خود جلب نمودند و هنگامی که آنها را لمس کردم، •• شگفت زده شدم •• ✍🏻خوشه های سر برافراشته را تهی از دانه و خوشه های سر به زیر را پر از دانه های گندم یافتم با خود گفتم : در کشتزار زندگی نیز چه بسیارند سرهایی که بالا رفته اند اما در حقیقت خالی اند. به کانال داستانهای آموزنده بپیوندید 👇👇👇👇👇👇 @Dastanhaeamozande
🔴 حضرت لقمان كه معاصر حضرت داوود بود ، در ابتداي كارش بنده يكي از مماليك بني اسرائيل بود . روزي مالكش آن جناب رابه ذبح گوسفندي امر فرمود و گفت : 🔹بهترين اعضايش را برايم بياور. لقمان گوسفندي كشت و دل و زبانش را بنزد خواجه و مالك خود آورد. پس از چند روز ديگر خواجه اش گفت : گوسفندي ذبح كن و بدترين اجزايش را بياور. 🔹لقمان گوسفند كشت و دل و زبانش را بنزد خواجه و مالك خود آورد. خواجه گفت : به حسب ظاهر اين دو نقيض يكديگرند ! ! 🔸لقمان فرمود : اگر دل و زبان با يكديگر موافقت كنند بهترين اعضاء هستند ، 🔹اگر مخالفت كنند بدترين اجزاست. خواجه را از اين سخن پسنديده افتاد و او را از بندگي آزاد كرد. 📚طرائق الحقائق ج 1 ص 336 به کانال داستانهای آموزنده بپیوندید 👇👇👇👇👇👇 @Dastanhaeamozande
📚ماجرای زن پاک دامن و مردان هوس باز 👈 📚کلینى به سند معتبر از حضرت جعفر بن محمدالصادق صلوات‏الله علیه روایت کرده است که: ✍پادشاهى در میان بنى‏اسرائیل بود، و آن پادشاه قاضیى داشت، و آن قاضى برادرى داشت که به صدق و صلاح موسوم بود. و آن برادر، زن صالحه‏اى داشت که از اولاد پیغمبران بود. 🔹و پادشاه شخصى را مى‏خواست که به کارى بفرستد. به قاضى گفت که : مرد قابل اعتمادی را طلب کن که به آن کار بفرستم. قاضى گفت که: کسى معتمدتر از برادر خود گمان ندارم. پس برادر خود را طلبید و تکلیف آن امر به او نمود. او ابا کرد و گفت : 🔸من زن خود را تنها نمى‏توانم گذاشت. قاضى بسیار تلاش و اصرار کرد. ناچار پذیرفت و گفت: اى برادر! من به هیچ چیز تعلق خاطر ندارم مگر همسرم، و خاطر من بسیار به او متعلق است. پس تو به جای من مواظب او باش و به امور او برس، و کارهاى او را بساز تا من برگردم. 🔹قاضى قبول کرد و برادرش بیرون رفت. و آن زن از رفتن شوهر راضى نبود. پس قاضى به مقتضاى وصیت برادر، مکرر به نزد آن زن مى‏آمد و از حوایج آن سؤال مى‏نمود و به کارهاى او اقدام مى‏نمود. و محبت آن زن بر او غالب شد و او را تکلیف زنا کرد. آن زن امتناع و ابا کرد. 🔸قاضى سوگند خورد که : اگر قبول نمى‏کنى من به پادشاه مى‏گویم که این زن زنا کرده است. گفت: آنچه مى‏خواهى بکن؛ من این کار را قبول نخواهم کرد. قاضى به نزد پادشاه رفت و گفت : زن برادرم زنا کرده است و نزد من ثابت شده است. 🔹پادشاه گفت که: او را سنگسار کن. پس آمد به نزد زن، و گفت : پادشاه مرا امر کرده است که تو را سنگسار کنم. اگر قبول مى‏کنى مى‏گذرانم، و الا تو را سنگسار مى‏کنم. گفت: من اجابت تو نمى‏کنم؛ آنچه خواهى بکن. 🔸قاضى مردم را خبر کرد و آن زن را به صحرا برد و او را سنگسار کرد. تا وقتى که گمان کرد که او مرده است بازگشت. و در آن زن رمقى باقى مانده بود. چون شب شد حرکت کرد و از گود بیرون آمد و بر روى خود راه مى‏رفت و خود را مى‏کشید تا به دیرى رسید که در آنجا راهبی مى‏بود. 🔹بر در آن دیر خوابید تا صبح شد. و چون راهب در را گشود آن زن را دید و از قصه او سؤال نمود. زن قصه خود را بازگفت. دیرانى بر او رحم کرد و او را به دیر خود برد. و آن دیرانى پسر خردى داشت و غیر آن فرزند نداشت، و مالى زیاد داشت. 🔸پس دیرانى آن زن را مداوا کرد تا جراحت هاى او التیام یافت و فرزند خود را به او داد که تربیت کند. و آن دیرانى غلامى داشت که او را خدمت مى‏کرد. آن غلام عاشق آن زن شد و به او گفت: اگر به معاشرت من راضى نمى‏شوى جهد در کشتن تو مى‏کنم. 🔹گفت: آنچه خواهى بکن. این امر ممکن نیست که از من صادر شود. گاه خداوند بندگانش را به سخت ترین آزمونها می آزماید و خوشا به حال کسی که صبر پیشه میکند و خشم خدا را به رضایت مردم نمیفروشد. پس آن غلام آمد و فرزند راهب را کشت و به نزد راهب آمد و گفت: 🔸این زن زناکار را آوردى و فرزند خود را به او دادى، الحال فرزند تو را کشته است. دیرانى به نزد زن آمد و گفت: چرا چنین کردى؟ مى‏دانى که من به تو چه نیکی ها کردم؟ زن قصه خود را بازگفت. دیرانى گفت که: دیگر نفس من راضى نمى‏شود که تو در این دیر باشى. 🔹بیرون رو. و بیست درهم براى خرجى به او داد و در شب او را از دیر بیرون کرد و گفت: این زر را توشه کن، و خدا کارساز توست. آن زن در آن شب راه رفت تا صبح به دهى رسید. دید مردى را بر دار کشیده‏اند و هنوز زنده است. 🔸از سبب آن حال سؤال نمود، گفتند که: بیست درهم قرض دارد و نزد ما قاعده چنان است که هر که بیست درهم قرض دارد او را بر دار مى‏کشند و تا ادا نکند او را فرو نمى‏آرند. پس زن آن بیست درهم را داد و آن مرد را خلاص کرد. آن مرد گفت که: اى زن هیچ کس بر من مثل تو حق نعمت ندارد. 🔹مرا از مردن نجات دادى. هر جا که مى‏روى در خدمت تو مى‏آیم. پس همراه بیامدند تا به کنار دریا رسیدند. در کنار دریا کشتی ها بود و جمعى بودند که مى‏خواستند بر آن کشتی ها سوار شوند. مرد به آن زن گفت که: تو در اینجا توقف نما تا من بروم و براى اهل این کشتی ها به مزد کار کنم و طعامى بگیرم و به نزد تو آورم. 🔸پس آن مرد به نزد اهل آن کشتی ها آمد و گفت : در این کشتى شما چه متاع هست؟ گفتند : انواع متاع ها و جواهر. و این کشتى دیگر خالى است که ما خود سوار مى‏شویم. گفت : قیمت این متاع هاى شما چند مى‏شود؟ 🔹گفتند: بسیار مى‏شود؛ حسابش را نمى‏دانیم. گفت: من یک چیزى دارم که بهتر است از مجموع آنچه در کشتى شماست. گفتند: چه چیز است؟ گفت: کنیزکى دارم که هرگز به آن حسن و جمال ندیده‏اید. گفتند : به ما بفروش. 🔸گفت: مى‏فروشم به شرط آن که یکى از شما برود و او را ببیند و براى شما خبر بیاورد و شما آن را بخرید که آن کنیز نداند. و زر به من بدهید تا من بروم. آخر او را تصرف کنید. ✍ادامه دارد... به کانال داستانهای آموزنده بپیوندید 👇👇👇👇👇👇 @Dastanhaeamozande
📚ماجرای زن پاک دامن و مردان هوس باز 👈 ✍ایشان قبول کردند و کسى فرستاند و خبر آورد که چنین کنیزى هرگز ندیده‏ام. آن زن را به ده‏هزار درهم به ایشان فروخت و زر گرفت. و چون او برفت و ناپیدا شد، ایشان به نزد آن زن آمدند و گفتند که: برخیز و بیا به کشتى. 🔸گفت: چرا؟ گفتند: تو را از آقاى تو خریدیم. گفت: آن آقاى من نبود. گفتند: اگر نمى‏آیى، تو را به زور مى‏بریم. آن زن را بر روى کشتى متاع سوار کردند و خود همه در کشتى دیگر در آمدند و کشتی ها را روان کردند. 🔹چون به میان دریا رسیدند خدا بادى فرستاد و کشتى ایشان با آن جماعت همه غرق شدند و کشتى زن با متاع ها نجات یافت و باد او را به جزیره‏اى برد. از کشتى فرود آمد و کشتى را بست و بر گرد آن جزیره برآمد، دید مکان خوشى است و آبها و درختان میوه‏دار دارد. 🔸با خود گفت که: در این جزیره مى‏باشم و از این آب و میوه‏ ها مى‏خورم و عبادت الهى مى‏کنم تا مرگ در رسد. هر گاه بنده ای با جدیت میخواهد به سمت کمال برود شیطان و نیروهایش بسیج میشوند اگر نتواند شخص مورد نظر را بفریبد اطرافیان او را میفریبد تا او را ابه گناه بیندازند. 🔹پس خدا وحى فرمود به پیغمبرى از پیغمبران بنى‏اسرائیل که در آن زمان بود که: برو به نزد آن پادشاه و بگو که در فلان جزیره بنده‏اى از بندگان من هست. باید که تو و اهل مملکت تو همه به نزد او بروید و به گناهان خود نزد او اقرار کنید و از او سؤال کنید که از گناهان شما در گذرد تا من گناهان شما را بیامرزم. 🔸چون پیغمبر آن پیغام را به آن پادشاه رسانید پادشاه با اهل مملکتش همه به سوى آن جزیره رفتند و در آنجا همان زن را دیدند. پس پادشاه به نزد او رفت و گفت: این قاضى به نزد من آمد و گفت: زن برادرم زنا کرده است و من حکم کرده‏ام که او را سنگسار کنند، و گواهى نزد من گواهى نداده بود. 🔹مى‏ترسم که به سبب آن، حرامى کرده باشم. مى‏خواهم که براى من استغفار نمایى. زن گفت که: خدا تو را بیامرزد. بنشین. پس شوهرش آمد و او را نمى‏شناخت و گفت: من زنى داشتم در نهایت فضل و صلاح. و از شهر بیرون رفتم، و او راضى نبود به رفتن من. و سفارش او را به برادر خود کردم. 🔸چون برگشتم و از احوال او سؤال کردم برادرم گفت که: او زنا کرد و او را سنگسار کردیم. و مى‏ترسم که در حق آن زن تقصیر کرده باشم. از خدا بطلب که مرا بیامرزد. زن گفت که: خدا تو را بیامرزد. بنشین. و او را در پهلوى پادشاه نشاند. 🔹پس قاضى پیش آمد و گفت که : برادرم زنى داشت و عاشق او شدم و او را تکلیف به زنا کردم. قبول نکرد. نزد پادشاه او را متهم به زنا ساختم و به دروغ او را سنگسار کردم. از براى من استغفار کن. زن گفت: خدا تو را بیامرزد. پس رو به شوهرش کرد که: بشنو. پس راهب آمد و قصه خود را نقل کرد و گفت: 🔸در شب آن زن را بیرون کردم و مى‏ترسم که درنده‏اى او را دریده باشد و کشته شده باشد به تقصیر من. گفت: خدا تو را بیامرزد. بنشین.پس غلام آمد و قصه خود را نقل کرد. زن به راهب گفت که: بشنو. پس گفت: خدا تو را بیامرزد. 🔹پس آن مرد دار کشیده آمد و قصه خود را نقل کرد. زن گفت که: خدا تو را نیامرزد. چون او بى‏سبب در برابر نیکى بدى کرده بود. پس آن زن عابده به شوهر خود رو کرد و گفت: من زن توام. و آنچه شنیدى همه قصه من بود. و مرا دیگر احتیاجى به شوهر نیست. 🔸مى‏خواهم که این کشتى پرمال را متصرف شوى و مرا در این جزیره بگذارى که عبادت خدا کنم. مى‏بینى که از دست مردان چه کشیده‏ام. پس شوهر او را گذاشت و کشتى را با مال متصرف شد و پادشاه و اهل مملکت همگى برگشتند.  📚منبع : عین‏الحیات مؤلف : علامه، ملا محمد باقر مجلسى رحمة الله به کانال داستانهای آموزنده بپیوندید 👇👇👇👇👇👇 @Dastanhaeamozande
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🐶ضرب المثل بوق سگ🐶🐶 🐶☝️ 🔹اصطلاح "بوق سگ" چیست؟ اینکه گفته می شود از صبح تا بوق سگ سر کارم!!در قدیم بازارها دارای چهار مدخل بودند که شبانگاهان آنان را با درهای بزرگ می بستند. و تمامی دکانها نیز به همین طریق قفل می شدند. از آنجا که همیشه احتمال خطر میرفت، نگهبانانی نیز شب در بازار پاسبانی میدادند. به دلیل اینکه نمی توانستند تمامی بازار را کنترل کنند ، 🔹سگهای وحشی به همراه داشتند که به جز خودشان به دیگری رحم نمی کردند. پاسبانان شب، در ساعت معینی از شب، در بوق بزرگی که از شاخ قوچ بود، با فاصله زمان معینی می دمیدند . بدین معنا که عنقریب سگها را دربازار رها خواهیم کرد. 🔸دکانداران نیز سریع محل کسب خود را ترک کرده و به مشتریان خود میگفتند : دیر وقت است و بوق سگ را نواختند. از آن زمان بوق سگ اصطلاح دیر بودن معنا گرفته ! به کانال داستانهای آموزنده بپیوندید 👇👇👇👇👇👇 @Dastanhaeamozande
‌ 📚به همسرم گفتم : همیشه برای من سوال بوده که چرا تو همیشه ابتدا سر و ته سوسیس را با چاقو می‌زنی، بعد آن را داخل ماهیتابه می‌اندازی! او گفت : علتش را نمی‌دانم، این چیزی است که وقتی بچه بودم، از مادرم یاد گرفتم. 🔹چند هفته بعد وقتی خانواده همسرم را دیدم، از مادرش پرسیدم که چرا سر و ته سوسیس را قبل از تفت دادن، صاف می‌کند. او گفت : خودم هم دلیل خاصی برایش نداشتم هیچ‌وقت، اما چون دیدم مادرم این کار را می‌کند، خودم هم همیشه همان را انجام دادم. 🔸طاقتم تمام شد و با مادربزرگ همسرم تماس گرفتم تا بفهمم که چرا سر و ته سوسیس را می‌زده، او وقتی قضیه را فهمید، خندید و گفت: در سال‌های دوری که از آن حرف می‌زنی، من در آشپزخانه فقط یک ماهیتابه کوچک داشتم و چون سوسیس داخلش جا نمی‌شد، مجبور بودم سر و ته آن را بزنم تا کوتاه‌تر شود...همین! 🚨ما گاهی به چیزهایی آداب و رسوم می‌گوییم که ریشه‌ی آن اتفاقی مانند این داستان است. به کانال داستانهای آموزنده بپیوندید 👇👇👇👇👇👇 @Dastanhaeamozande
❤️نقل است که : مرحوم شیخ سبزواری رضوان الله علیه برای عیادت بیماری می رفت و عده ای هم با او بودند.  نزدیک منزل بیمار که رسید، برگشت و نرفت. اطرافیان پرسیدند: 🔹آقا چرا تا این جا آمدید و حالا بر می گردید؟ آقا جواب داد : خطوری به قلبم کرد که بیمار وقتی مرا ببیند، از من خوشش خواهد آمد و می گوید که سبزواری، چه انسان والا و بزرگی است که به عیادت من بیمار آمده است! 🔸چون داخل نیتم ناخالصی خوش آمدن خلق خدا پیش آمده،حالا برمی گردم  تا هنگامی که اخلاص اولیه را بیابم و این بار تنها برای رضای خدا به عیادت بیمار بیایم.... 📕داستان های عارفانه، اثر عباس عزیزی به کانال داستانهای آموزنده بپیوندید 👇👇👇👇👇👇 @Dastanhaeamozande