eitaa logo
داستانهای آموزنده
16.1هزار دنبال‌کننده
453 عکس
156 ویدیو
0 فایل
مشاهده در ایتا
دانلود
گویند روزی سلطان محمد خدابنده بر همسر خود خشمگین شد و در یک جمله او را سه طلاقه کرد و لیکن خیلی زود پشیمان شد! 🔸لذا علماء اهل سنت را گرد آورد و نظر آنها را برای حل این مشکل پرسید گفتند: چاره نیست جز اینکه فرد دیگری با او ازدواج کند و او را طلاق دهد تا پس ‌از آن شما بتوانید باز او را به همسری خود درآورید 🔹به غیرت سلطان برخورد و خشمگین گفت: این کار بر من بسیار گران است آیا در این مسأله هیچ قول دیگری ندارید؟ گفتند: نه 🔸سلطان خیلی سر این قصه غصه خورد از شانس و اقبالش یکی از وزرا گفت: در شهر حلّه عالمی هست که چنین طلاقی را باطل می‌داند خوب است سلطان آن عالم را احضار کند شاید مشکل را حل کند 🔹عالمان سنّی که او را می‌شناختند و از شیعه بودنش آگاه بودند گفتند: جناب سلطان علامه حلی رافضی است مذهب باطلی دارد و رافضیان افرادی بی خرد و کم عقل هستند و اصلاً در شأن سلطان نیست که چنین مرد سبک سر و بی عقلی را به حضور بپذیرد 🔸سلطان گفت: احضار او بی فائده نیست بیاوریدش چون علامه حاضر شد قبل از حضور او علمای مذاهب چهارگانه اهل سنّت در نزد سلطان حاضر بودند هنگامی که علامه وارد مجلس شد بدون هیچ ترس و هراسی نعلین خود را به دست گرفت و داخل مجلس سلطانی شد و با صدای بلند گفت: السلام علیکم و آنگاه یک راست به سمت سلطان رفت و در کنار سلطان نشست 🔹علمای سنی حاضر در مجلس گفتند:‌ آیا ما به شما نگفتیم که شیعیان افرادی سبک‌سر و بی خرد هستند؟ 🔸سلطان گفت: درباره اعمال او از خودش سؤال کنید آنها به علامه گفتند: چرا برای سلطان سجده نکردی و آداب و تشریفات لازم را انجام ندادی؟ 🔸علامه گفت: رسول الله ﷺ از هر سلطانی برتر بود و کسی بر او سجده نکرد بلکه فقط به او سلام می‌دادند و خدای تعالی نیز فرموده: پس چون داخل خانه‌ها شدید به یکدیگر سلام کنید سلام و درودی که نزد خداوند خوش است ↲سوره نور، آیه ۶۱ 🔹از طرف دیگر ما و شما معتقدیم که سجده برای غیر خدا حرام است از او پرسیدند: چرا جسارت کردی و در کنار سلطان نشستی؟ فرمود: چون جای دیگری برای نشستن موجود نبود و از طرفی سلطان و غیر سلطان با هم مساوی‌اند و لذا جسارتی به محضر سلطان نکرده‌ام 🔸از علامه پرسیدند چرا کفش‌های خود را با خود داخل مجلس آوردی؟ هیچ آدم عاقلی در محضر سلطان چنین عمل بی‌ادبانه‌ای نمی‌کند 🔹علامه فرمود: ترسیدم حنفی‌ها آن را بدزدند همان‌طور که ابوحنیفه نعلین رسول اکرم را دزدید ناگهان حنفی‌ها برآشفتند و فریاد برآوردند که ابوحنیفه کجا و زمان پیامبر ﷺ کجا؟ تولد ابوحنیفه صد سال پس از وفات رسول اکرم واقع شده است 🔸علامه فرمود: آه، ببخشید، اشتباه کردم لابد سارق نعلین رسول خدا شافعی بوده است این بار شافعی‌ها برآشفتند: شافعی در روز وفات ابوحنیفه به دنیا آمده است و دویست سال پس از رحلت رسول خدا متولد شده است 🔹علامه گفت: باز هم معذرت می‌خواهم شاید کار مالک بوده است مالکی‌ها هم مثل حنفی‌ها و شافعی‌ها اعتراض و انکار کردند علامه فرمود: آهان الآن فهمیدم قطعاً سارق کفش‌های پیامبر ﷺ احمد بن حنبل بوده است حنابله هم به انکار و تکذیب او پرداختند 🔸در این لحظه علامه رو به سلطان کرد و فرمود: ای سلطان دانستی که هیچ یک از مؤسسان اصلی و رؤسای این مذاهب اهل سنت در زمان حیات رسول الله ﷺ و حتی صحابه آن حضرت حاضر نبوده‌اند 🔹اینکه ابوحنیفه و مالک و شافعی و احمد بن حنبل را به‌ عنوان مجتهد و رئیس مذهب پذیرفته‌اند از بدعتهای ایشان است 🔸در اینجا سلطان به حالت پرسش از اهل سنت سؤال کرد: آیا درست است که هیچیک از رؤسای مذاهب أربعه در زمان رسول خدا و صحابه او نبوده‌اند؟ علماء عامه همگی گفتند: آری نبوده‌اند 🔹آنگاه علامه گفت: ولی ما شیعه هستیم و پیروی می‌کنیم از امیرالمؤمنین علیه‌السلام که جان رسول الله برادر، پسر عمّ و وصیّ و جانشین و خلیفه اوست در غدیر و بسیاری از جاهای دیگر او را به عنوان جانشین معرفی کرد 🔸سلطان چون متوجه حقانیت مذهب علامه شد از او پرسید نظر شیعه درباره‌ این طلاقی که داده‌ام چیست؟ 🔹علامه فرمود: آیا سلطان طلاق را در سه مجلس و در محضر دو نفر عادل جاری نموده است؟ سلطان گفت: نه 🔸علامه فرمود: در این صورت طلاقی را که سلطان جاری کرده باطل می‌باشد زیرا فاقد شرایط صحت است 🔹آنگاه سلطان به دست علامه به مذهب شیعه مشرف شد و به خطباء و حاکمان شهرها و سرزمین‌های تحت سیطره‌اش پیام فرستاد که از این پس با نام ائمه دوازده گانه علیهم السلام خطبه بخوانند و به نام ائمه اطهار سکه ضرب کنند و نام ایشان را بر دیوار مساجد و مشاهد مشرفه حضرات ائمه علیهم السلام بنویسند به کانال داستانهای آموزنده بپیوندید 👇👇👇👇👇👇👇 @Dastanhaeamozande
🌸🍃🌸🍃 🔸مورد استفاده: ✍در مورد اشخاصی گفته می‌شود كه از انجام هر كاری می‌ترسند در صورتی كه آن كار اصلاً ضرری ندارد. 🔹در گذشته‌های دور، زن و شوهری سالیان سال در كنار هم زندگی می‌كردند تا پیر شدند. بچه‌های آنها ازدواج كرده و از پیش آنها رفته بودند و به همین دلیل آن دو كاملاً تنها بودند و تمام روز تنها صدایی كه در خانه آنها به گوش می‌رسید صدای جیك جیك دسته‌ی گنجشك‌هایی بود كه روی درخت وسط حیاط آنها زندگی می‌كردند. پیرزن هر روز اضافه‌ی غذا را گوشه‌ی باغچه می‌ریخت تا گنجشك‌ها از آن بخورند. 🔸تا اینكه پیرزن مریض شد و در اثر بیماری نیاز به استراحت بیشتری پیدا كرد و صدای دائم جیك جیك گنجشك‌ها برایش آزاردهنده شده بود. پیرزن به پیرمرد غر می‌زد كه این گنجشك‌ها را بگو تا از اینجا بروند. ولی پیرمرد نمی‌دانست گنجشك‌هایی كه سالیان سال به درخت خانه‌ی آنها عادت كرده‌اند را چه طوری فراری دهد. هر بار كه سنگی برمی‌داشت تا به آنها بزند یا نمی‌توانست و یا اگر هم به سوی آنها پرتاب می‌كرد آنها می‌رفتند و دوباره برمی‌گشتند. 🔹یكبار كه زن داشت از صدای جیك جیك گنجشك‌ها شكایت می‌كرد مرد گفت: تو بگو من چه كار بكنم. هر بار كه به آنها سنگ می‌زنم می‌روند و دوباره بازمی گردند. ✍زن جواب داد: آنقدر بزن تا بروند. به کانال داستانهای آموزنده بپیوندید 👇👇👇👇👇👇👇 @Dastanhaeamozande
🔸از خواجه عبدالله انصاری پرسیدند: ✍"" چیست؟ فرمود: عبادت "خدمت" کردن به "خلق" است... پرسیدند: چگونه؟! 🔹گفت : اگر هر پیشه ای که به آن اشتغال داری، "رضای خدا" و "مردم" را در نظر داشته باشی؛ "این نامش عبادت است." پرسیدند: پس "نماز و روزه و خمس..." این ها چه هستند؟؟؟گفت : اینها "اطاعت" هستند که باید بنده برای "نزدیک شدن" به "خدا" انجام دهد تا "انوار حق" بگیرد... به کانال داستانهای آموزنده بپیوندید 👇👇👇👇👇👇👇 @Dastanhaeamozande
💢 ✍امام صادق (ع) میفرماید: در گذشته قومی بود که در کنار رودخانه بزرگ و پر آبی زندگی می کردند و در نعمت غوطه ور شده بودند. آن چنان که مغز گندم را تهیه می کردند و از آن، نانی درست می نمودند که به عنوان وسیله تطهیر نجاست مورد استفاده قرار می دادند و به وسیله آن، نجاست کودکان خود را پاک می نمودند. تا جایی این کار را انجام دادند که کوهی بزرگ از این نان های نجس فراهم آمد! 🔸روزی مردی صالح بر آنها عبور کرد و در این هنگام، زنی مشغول پاک کردن نجاست کودکش به وسیله نان بود. آن مرد به آنان گفت وای بر شما، از خدا بترسید و نعمتی را که به شما ارزانی داشته تغییر ندهید. آن زن در جواب او گفت گویا تو می خواهی ما را از گرسنگی بترسانی، هان! تا زمانی که آب رودخانه ما جاری است، به هیچ وجه ترسی از گرسنگی نداریم. 🔹آنگاه امام صادق (علیه السلام) فرمود پس خداوند عزتمند بر آنها خشم آورد و آن رودخانه را بسیار کم آب نمود و باران را از آنان دریغ فرمود و گیاهان زمین را نرویاند. پس آنها آنچه در اختیار داشتند خوردند. سپس در اثر گرسنگی، مجبور شدند از آن کوه نان استفاده نمایند و آن نان های نجس را به طور دقیق با ترازو بین خود تقسیم کنند. 📚 بحارالانوار، ج۱۴، ص۱۴۴ به کانال داستانهای آموزنده بپیوندید 👇👇👇👇👇👇👇 @Dastanhaeamozande
🌹🍃 ࿐ྀུ‌  🌹🍃 ࿐ྀུ‌🌹🍃 ࿐ྀུ‌ ─═ঊঈ حکایت# ঊঈ═─ 🔸!!* ✍نقل است که : امیر نصر سامانی (یکی از امرای سامانی که از سال 301 تا  331  ه.ق سلطنت کرد) در ایّام کودکی معلّمی داشت، که نزد او درس می خواند، ولی از ناحیه ی معلّم کتک بسیار خورد . 🔸امیر نصر کینه ی معلم را به دل گرفت و با خود می گفت: هر گاه به مقام پادشاهی برسم، انتقام خود را از او می کشم و سزای او را به او می رسانم. 🔹وقتی که امیر نصر به پادشاهی رسید، یک شب به یاد معلمش افتاد و در مورد چگونگی انتقام از او اندیشید، به خدمتکار خود گفت: برو در باغ چوبی از درخت «به» بگیر و بیاور. 🔸خدمتکار رفت و چنان چوبی را نزد امیر نصر آورد و امیر به خدمتکار دیگرش گفت تو نیز برو آن معلم را احضار کن و به اینجا بیاور. 🔹خدمتکار نزد معلم آمد و پیام جلب امیر را به او ابلاغ کرد، معلم همراه او حرکت کرد تا نزد امیر نصر بیاید، معلم در مسیر راه از خدمتکار پرسید: علت احضار من چیست؟ 🔸خدمتکار جریان را گفت. معلم دانست امیر نصر در صدد انتقام است، در مسیر راه به مغازه ی میوه فروشی رسید، پولی داد و یک عدد میوه ی «بِهِ خوب» خرید و آن را در میان آستینش پنهان کرد. هنگامی که نزد امیر نصر آمد، دید در دست امیر نصر چوبی از درخت«به» هست و آن را بلند می کند و تکان می دهد. 🔹همین که چشم امیر نصر به معلم افتاد، خطاب به او گفت: از این چوب چه خاطره را می نگری؟ (آیا می دانی با چنین چوبی چقدر در ایام کودکی من، به من زدی؟) 🔸در همان دم معلم دست در آستین خود کرد و آن میوه ی «به» را بیرون آورد و به امیر نصر نشان داد و گفت:« عمر پادشاه مستدام باد، *این میوه ی به این لطیفی و شادابی از آن چوب به دست آمده است.» ( یعنی بر اثر چوب و تربیت معلم، شخصی مانند شما فردی برجسته، به وجود آمده است).* 🔹*امیر نصر از این پاسخ جالب، بسیار مسرور و شادمان شد، معلم را در آغوش محبت خود گرفت، جایزه ی کلانی به او داد و برای او حقوق ماهیانه تعیین کرد، به طوری که زندگی معلم تا آخر عمر در خوشی و شادابی گذشت.* به کانال داستانهای آموزنده بپیوندید 👇👇👇👇👇👇👇 @Dastanhaeamozande
روا نباشد که پدر را عذاب کنیم در حالی که پسرش به یاد ما باشد... 📜روایت نموده اند که رسول خدا (ص) روزی از قبرستان گذر می نمودند نزدیک قبری رسیدند به اصحاب خویش فرمودند: عجله کنید و بگذرید اصحاب تعجیل کردند و از آنجا گذشتند 🔸و در وقت مراجعت چون به قبرستان و آن قبر رسیدند خواستند زود بگذرند. حضرت فرمودند: عجله نکنید. اصحاب عرض کردند: یا رسول الله! چرا در وقت رفتن امر به عجله کردن فرمودید؟!حضرت فرمودند: صاحب این قبر را عذاب می کردند و من طاقت شنیدن ناله و فریاد او را نداشتم. اکنون خدای تعالی رحمتش را شامل حال او کرد 🔹گفتند: یا رسول الله! سبب عذاب و رحمت به او چه بود؟ حضرت فرمودند: این مرد، مرد فاسقی بود که به سبب فسقش تا این ساعت در اینجا معذب بود کودکی از وی باقی مانده بود در این وقت او را به مکتب بردند و معلم به این فرزند "بِسْمِ ٱللَّٰهِ ٱلرَّحْمٰنِ ٱلرَّحِيمِ" را تعلیم نمود و کودک آن را بر زبان جاری نمود، در این هنگام به فرشتگان عذاب خطاب رسید که: 🔸دست از این بنده فاسق بردارید و او را عذاب نکنید روا نباشد که پدر را عذاب کنیم در حالی که پسرش به یاد ما باشد 📚مجموعه شهرحکایات به کانال داستانهای آموزنده بپیوندید 👇👇👇👇👇👇👇 @Dastanhaeamozande
❤️ ✍از امام صادق(علیه السلام) پرسیدند:که چرا کسانی که در آخر زمان زندگی می کنند رزق و روزیشان تنگ است؟ فرمودند : به این دلیل که غالبا نمازهایشان قضا است. 🔸مردی به خدمت امام صادق(علیه السلام) آمد و عرضه داشت : من مرتکب گناهی شده ام. امام فرمود :خدا می بخشد. آن شخص عرضه داشت :گناهی که مرتکب شده ام خیلی بزرگ است. 🔹امام فرمود: اگر به اندازه ی کوه باشد خدا می بخشد. آن شخص عرضه داشت: گناهی که مرتکب شده ام خیلی بزرگتر است. 🔸امام فرمود : مگر چه گناهی مرتکب شده ای؟ وآن شخص به شرح ماجرا پرداخت. پس از اتمام سخن امام رو به آن مرد کرد و فرمود: خدا می بخشد، من ترسیدم که نمازصبح را قضا کرده باشی! 🔹همچنین مرحوم آیت الله حاج شیخ حسنعلی اصفهانی (معروف به نخودکی) در وصیت خود به فرزندش می گوید: 🔸اگر آدمی چهل روز به ریاضت و عبادت بپردازد ولی یک بار نمازصبح از او فوت شود، نتیجه آن چهل روز عبادت بی ارزش (نابود) خواهد شد... 📒وسایل شیعه/ج۳/ص۱۵۶ 📗بحار/ج۸/ص۷۳ به کانال داستانهای آموزنده بپیوندید 👇👇👇👇👇👇👇 @Dastanhaeamozande
گوهرشاد خانم(همسر شاهرخ میرزا و عروس امیر تیمور گورکانی) یکی از زنان باحجاب بوده همیشه نقاب به صورت داشته و خیلی هم مذهبی بود. او می‌خواست در کنار حرم امام رضا (ع) مسجدى بنا کند . به همه کارگران و معماران اعلام کرد دستمزد شما را دو برابر مى‌دهم ولى شرطش این است که فقط با وضو کار کنید و در حال کار با یکدیگر مجادله و بدزبانى نکنید و با احترام رفتار کنید. 🍂او به کسانى که به وسیله حیوانات مصالح و بار به محل مسجد می‌آورند علاوه بر دستور قبلى گفت سر راه حیوانات آب و علوفه قرار دهید  و این زبان بسته‌ها را نزنید و بگذارید هرجا که تشنه و گرسنه بودند آب و علف بخورند .  بر آنها بار سنگین نزنید و آنها را اذیت نکنید . اما من مزد شما را دو برابر مى‌دهم .. 🍃گوهرشاد هر روز به سرکشی کارگران به مسجد می‌رفت؛  روزى طبق معمول براى سرکشى کارها به محل مسجد رفت بود  در اثر باد مقنعه و حجاب او کمى کنار رفت و یک کارگر جوانى چهره او را دید .  جوان بیچاره دل از کف داد و عشق گوهرشاد صبر و طاقت از او ربود تا آنجا که بیمار شد و بیمارى او را به مرگ نزدیک کرد.  🍂چند روزی بود که به سر کار نمی‌رفت و گوهرشاد حال او را جویا شد . به او خبر دادند جوان بیمار شده لذا به عیادت او رفت.. چند روز گذشت و روز به روز حال جوان بدتر میشد. 🍃مادرش که احتمال از دست رفتن فرزند را جدى دید تصمیم گرفت جریان را به گوش ملکه گوهرشاد برساند . و گفت اگر جان خودم را هم از دست بدهم مهم نیست.  او موضوع را به گوهرشاد گفت و منتظر عکس‌العمل گوهرشاد بود. 🍂ملکه بعد از شنیدن این حرف با خوشرویى گفت:  این که مهم نیست چرا زودتر به من نگفتید تا از ناراحتى یک بنده خدا جلوگیرى کنیم؟  🍃و به مادرش گفت برو به پسرت بگو من براى ازدواج با تو آماده هستم  ولى قبل از آن باید دو کار صورت بگیرد .  یکى اینکه مِهر من چهل روز اعتکاف توست در این مسجد تازه ساز . 🍂اگر قبول دارى به مسجد برو و تا چهل روز فقط نماز و عبادت خدا را به جاى آور.  و شرط دیگر این است که بعد از آماده شدن تو . من باید از شوهرم طلاق بگیرم . حال اگر تو شرط را مى‌پذیرى کار خود را شروع کن. 🍃جوان عاشق وقتى پیغام گوهر شاد را شنید از این مژده درمان شد و گفت چهل روز که چیزى نیست اگر چهل سال هم بگویى حاضرم .  🍂جوان رفت و مشغول نماز در مسجد شد به امید اینکه پاداش نمازهایش ازدواج و وصال همسری زیبا بنام گوهرشاد باشد .  🍃روز چهلم گوهرشاد قاصدى فرستاد تا از حال جوان خبر بگیرد تا اگر آماده است او هم آماده طلاق باشد .  قاصد به جوان گفت فردا چهل روز تو تمام مى‌شود و ملکه منتظر است تا اگر تو آماده هستى او هم شرط خود را انجام دهد .  🍂جوان عاشق که ابتدا با عشق گوهرشاد به نماز پرداخته و حالا پس از چهل روز حلاوت نماز کام او را شیرین کرده بود جواب داد : به گوهر شاد خانم بگوید اولا از شما ممنونم و دوم اینکه من دیگر نیازى به ازدواج با شما ندارم.  قاصد گفت منظورت چیست؟ مگر تو عاشق گوهرشاد نبودى ؟؟  💐جوان گفت آنوقت که عشق گوهرشاد من را بیمار و بى‌تاب کرد؛ هنوز با معشوق حقیقى آشنا نشده بودم‌، ولى اکنون دلم به عشق خدا مى‌تپد و جز او معشوقى نمى‌خواهم . 🍂من با خدا مانوس شدم و فقط با او آرام میگیرم. اما از گوهر‌شاد هم ممنون هستم که مرا با خداوند آشنا کرد و او باعت شد تا معشوق حقیقى را پیدا کنم‌.  و آن جوان شد اولین پیش‌نماز مسجد گوهرشاد و کم کم مطالعات و درسش را ادامه داد و شد یک فقیه کامل و او کسی نیست جز "آیت‌الله شیخ محمد صادق همدانی". بـه کــانــال داستانهای آموزنده بـپـیـونـدیـد 👇👇👇👇👇👇👇 @Dastanhaeamozande
کانال 🔸 🔹داستانهایی از قرآن و مراجع دبنی 🔸حکایات مشاهیر قدیم و جدید 🔹شرح حال گذشتگان 🔸فلسفه ضرب المثل ها ✍با عضویت در کانال داستانهای آموزنده نیازی به مراجعه به کانالهای دیگر در این زمینه نیست چون ؛ در این کانال به آنچه مخاطبین جهت کسب اطلاعات آموزنده و تاثیر گذار نیاز دارند وجود دارد. 📌کافیست روی لینک کلیک کنید.به کانال داستانهای آموزنده بپیوندید 👇👇👇👇👇👇👇 @Dastanhaeamozande @Dastanhaeamozande
✍معروف است كه.. خداوند به موسی گفت: قحطی خواهد آمد به قومت بگو آماده شوند! 🍂موسی به قومش گفت و قومش از دیوار خانه ها سوراخ ایجاد کردند که در هنگام سختی به داد هم برسند که این قحطی بگذرد... 🍂مدتی گذشت اما قحطی نیامد ؛ موسی علت را از خدا پرسید؟ خدابه او گفت من دیدم که قوم تو به هم کردند؛ من چگونه به این قوم رحم نکنم ؟! ✍به همدیگه کنیم که خدا هم بهمون رحم کنه!🥀 به کانال داستانهای آموزنده بپیوندید 👇👇👇👇👇👇👇 @Dastanhaeamozande
🍃🍂🌸🍃🍂🌺🍂🍃🌸🍂 ✍وقتی كه رسول خدا(ص) وارد مدینه منوّره شدند و پرچم اسلام را بلند كردند، شخصی به نام عبداللّه اُبَی كه یكی از دشمنان سرسخت پیامبر اسلام بود بر آن حضرت حسد بُرد و می خواست حضرت را به قتل برساند. 🔸عبداللّه ، حضرت و اصحاب حضرت را به منزلش دعوت كرد و غذای مسمومی را ترتیب داد. جبرئیل به رسول خدا(ص) خبر داد. همینكه غذا حاضر شد 🔹رسول خدا(ص) فرمودند:  یا علی دعای پُرمنفعت را بر این غذا بخوان .  علی (ع) دعا را خواندند.  «بِسْمِ اللّهِ الشّافی ، بِسْمِ اللّهِ الْكافی ، بِسْمِ اللّهِ الَّذی لایضُرُّ مَعَ اسْمِهِ شَی ءٌ وَ لا داءٌ فی الاَْرْضِ وَ لا فی السَّماءِ وَ هُوَ السَّمیعُ العَلیمُ.» 🔸وقتی دعا خوانده شد همه غذا را خوردند و سیر شدند و ضرری به آنها نرسید با صحت و سلامتی برخواستند و رفتند.  وقتی كه عبداللّه اُبی این صحنه را دید، گمان كرد آشپز فراموش كرده سمّ را داخل غذا كرده باشد، رفت و تمام رفقایش را جمع كرد و از غذا خوردند همه به جهنم رسیدند. به کانال داستانهای آموزنده بپیوندید 👇👇👇👇👇👇👇 @Dastanhaeamozande
🌸🍃🌸🍃 🔸ماجرای شعر معروف شهریار درباره امیرالمومنین علی (علیه السلام) 🔹مرحوم آیت الله العظمی مرعشی نجفی فرمودند : ✍شبی توسلی پیدا کردم تا یکی از اولیای خدا را در خواب ببینم. آن شب در عالم خواب، دیدم که در زاویه مسجدکوفه نشسته‌ام و وجود مبارک مولا امیرالمومنین (علیه السلام) با جمعی حضور دارند. حضرت فرمودند: شاعران اهل بیت را بیاورید. دیدم چند تن از شاعران عرب را آوردند 🔸فرمودند: شاعران فارسی‌زبان را نیز بیاورید. آن‌گاه محتشم و چند تن از شاعران فارسی زبان آمدند. فرمودند: شهریار ما کجاست شهریار آمد. حضرت خطاب به شهریار فرمودند: شعرت را بخوان 🔹شهریار این شعر را خواند: «علی ای همای رحمت، تو چه آیتی خدا را که به ماسوا فکندی همه سایه‌ هما را دل اگر خداشناسی همه در رخ علی بین به علی شناختم من، به خدا قسم خدا را 🔹وقتی شعر شهریار تمام شد، از خواب بیدار شدم. چون من شهریار را ندیده بودم، فردای آن روز پرسیدم که شهریار شاعر کیست گفتند: شاعری است که در تبریز زندگی می‌کند. گفتم: از جانب من او را دعوت کنید که به قم نزد من بیاید. 🔸چند روز بعد شهریار آمد. دیدم همان کسی است که من او را در خواب در حضور حضرت امیر (علیه السلام) دیده‌ام از او پرسیدم: این شعر «علی ای همای رحمت» را کی ساخته‌ای.... 🔹شهریار با حالت تعجب از من سوال کرد: که شما از کجا خبر دارید که من این شعر را ساخته‌ام چون من نه این شعر را به کسی داده‌ام و نه درباره آن با کسی صحبت کرده‌ام 🔸گفتم: چند شب قبل من خواب دیدم که در مسجد کوفه هستم و حضرت امیرالمومنین (علیه السلام) تشریف دارند.و كل خواب را برايش تعريف كردم، 🔹شهریار بعد از شنیدن این خواب، فوق‌العاده منقلب شد و گفت: من فلان شب این شعر را ساخته‌ام و همان‌طور که قبلا عرض کردم تا کنون کسی را در جریان سرودن این شعر قرار نداده‌ام. 🔸وقتی شهریار تاریخ و ساعت سرودن شعر را گفت، معلوم شد مقارن ساعتی که شهریار آخرین مصرع شعر خود را تمام کرده، من آن خواب را دیده‌ام. یقیناً در سرودن این غزل، به شهریار الهام شده که توانسته است چنین غزلی با این مضامین عالی بسراید. البته خودش هم از فرزندان فاطمه زهرا (سلام الله علیها) است و خوشا به حال شهریار که مورد توجه و عنایت جدش قرار گرفته است روحش شاد به کانال داستانهای آموزنده بپیوندید 👇👇👇👇👇👇👇 @Dastanhaeamozande