✨﷽✨
✍عبيد بن زراره میگويد :
از امام صادق علیه السلام پرسيدم:
#گناهانکبيرهکدامند؟
آن حضرت فرمودند :
گناهان کبيره در نوشتار علی بن ابی طالب (ع) هفت چيز است:
❶کفر به خداوند،
❷کشتن انسان،
❸عاق پدر و مادر شدنּ،
❹ربا گرفتن،
❺خوردنּ مال يتيم به ناحق،
❻فرار از جهاد
❼تعرب بعد از هجرت
🔸عبيد میگويد :
از امام پرسيدم :
گناه يك درهم از مال يتيم خوردن بزرگتر است يا ترک نماز؟
حضرت فرمودند : ترک نماز عرض کردم: شما ترک نماز را از گناهان کبيره به حساب نياورديد!!!
حضرت فرمودند :
اولين گناه کبيره چه بود؟
عرض کردم :
کفر به خداوند فرمودند :
شکی نيست که تارک نماز کافر است.
📚وسائلالشيعه ج11ص254
به کانال داستانهای آموزنده بپیوندید
👇👇👇👇👇👇
@Dastanhaeamozande
🍃🌸🍃🌸🍃🌸
📝داستان ابوالقاسم بختیار اولین پزشک ایرانی
📚#دکترساموئلمارتینجردن
✍یکی از خان های بختیاری هر روز که فرزندانش را به مدرسه میفرستاد، خدمتکار خانه به نام ابوالقاسم را با فرزندانش میفرستاد تا مراقب آنها باشد.
ابوالقاسم هر روز فرزندان خان را به مدرسه میبرد و همان جا میماند تا مدرسه تعطیل میشد و دوباره آنها را به منزل میبرد.
دبیرستانی که فرزندان خان در آن تحصیل میکردند یک کالج آمریکایی (دبیرستان البرز) بود که مدیریت آن بر عهده دکتر جردن بود.
🔹دکتر جردن قوانین خاصی وضع کرده بود. مثلا برای دروغ، ده شاهی کفاره تعیین کرده بود.
اگر در جیب کسی سیگار پیدا میشد یک تومان جریمه داشت! میگفت #سیگار لوله بی مصرفی است که یک سر آن آتش و سر دیگر آن احمقی است!
القصه...
دکتر جردن از پنجره دفتر کارش میدید که هر روز جوانی قوی هیکل، چند دانش آموز را به مدرسه می آورد.
🔸یک روز که ابوالقاسم در شکستن و انبار کردن چوب به خدمتگذار مدرسه کمک کرد.
دکتر جردن از کار ابوالقاسم خوشش آمد و او را به دفتر فرا خواند و از او پرسید که چرا ادامه تحصیل نمیدهد؟
ابوالقاسم گفت چون سنم بالا رفته و پول کافی برای تحصیل ندارم و با داشتن سه فرزند قادر به انجام دادن این کار نیستم.
🔹دکتر جردن با شنیدن این حرفها، پذیرفت که خودش شخصا، آموزش او را در زمانی که باید منتظر بچه های خان باشد بر عهده بگیرد!
او بعلت استعداد بالا ظرف چند سال موفق به اخذ دیپلم شد و با کمک دکتر جردن برای ادامه تحصیل به آمریکا رفت.
و سرانجام در سن 55 سالگی مدرک دکترای پزشکی خود را از دانشگاه نیویورک گرفت.
🔸دکتر ابوالقاسم بختیار، اولین پزشک ایرانی است که تا سن 39 سالگی تحصیلات ابتدایی داشت!!
جالب اینکه فرزندان اون نیز پزشک شدند!
دکتر ساموئل مارتین جردن معلم آمریکایی از سال 1899 تا 1940 ریاست کالج آمریکایی را در تهران بر عهده داشت.
او ايران را وطن دوم خود می ناميد و همواره از آن به نيكی ياد میكرد.
🔹جردن به دانش آموزانش میگفت من میلیونر هستم زیرا هزارها فرزند دارم که هر کدام برای من، برای ایران و برای دنیا میلیونها ارزش دارند.
به پاس خدمات بی حد این مرد بزرگ، خیابانی در تهران بنام خیابان جردن برای بزرگداشت و زنده نگاه داشتن نام او نامگذاری شد.
سعدیا مرد نکونام نمیرد هرگز
مرده آن است که نامش به نکویی نبرند.
به کانال داستانهای آموزنده بپیوندید
👇👇👇👇👇👇
@Dastanhaeamozande
🍂🌺🍂🌺🍂🌺
✍میگویند روزی امیرکبیر که از حیف و میل شدن سفرههای دربار به تنگ آمده بود.
به ناصرالدین شاه پیشنهاد کرد گه برای یک روز آنچه رعیت میخورند میل ڪند،
شاه پرسید :
مگر رعیت ما چه میخورند؟؟؟
امیرکبیر گفت :
ماست و خیار
ناصرالدین شاه سرآشپز را صدا زد گفت:
که برای ناهار فردایمان ماست و خیار درست کنید.
🔹سر آشپز دستور تهیه مواد زیر را به تدارکچی برای ماست خیار شاهی داد :
✦ ماست پر چرب اعلا
✦ خیار قلمی ورامین
✦ گردوی مغز سفید بانه
✦ پیاز اعلای همدان
✦ کشمش بدون هسته
✦ نان دو آتیشۀ خاشخاش
✦ سبزیهای بهاری اعلا و ... .
ناصرالدین شاه بعد از اینگه یک شکم سیر ماست و خیار خورد.
🔸به امیرکبیر گفت :
رعایای پدرسوخته چه غذاهایی میخورند ما بیخبریم.
اگر کسی از این همه نعمت رضایت نداشت فلکش کنید!!
به کانال داستانهای آموزنده بپیوندید
👇👇👇👇👇👇
@Dastanhaeamozande
🍃🌸🍃🌸🍃🌸
📝#حکایتبهلولوهارون
✍آورده اند که بهلول بیشتر وقت ها در قبرستان می نشست و روزی که برای عبادت به قبرستان رفته بود و هارون به قصد شکار از آن محل عبور می نمود چون به بهلول رسید گفت:
بهلول چه می کنی؟
بهلول جواب داد:
به دیدن اشخاصی آمده ام که نه غیبت مردم را می نمایند و نه از من توقعی دارند و نه من را اذیت و آزار می دهند.
🔹هارون گفت:
آیا می توانی از قیامت و صراط و سوال و جواب آن دنیا مرا آگاهی دهی؟
بهلول جواب داد به خادمین خود بگو تا در همین محل آتش نمایند و #تابه بر آن نهند تا سرخ و خوب داغ شود هارون امر نمود تا آتشی افروختند و تابه بر آن آتش گذاردند تا داغ شد.
آنگاه بهلول گفت:
ای هارون من با پای برهنه بر این تابه می ایستم و خود را معرفی می نمایم و آنچه خورده ام و هرچه پوشیده ام ذکر می نمایم.
🔸و سپس تو هم باید پای خو د را مانند من برهنه نمایی و خود را معرفی کنی و آنچه خورده ای و پوشیده ای ذکر نمایی. هارون قبول نمود.
آنگاه بهلول روی تابه داغ ایستاد و فوری گفت: بهلول و خرقه و نان جو و سرکه و فوری پایین آمد که ابداً پایش نسوخت.
و چون نوبت به هارون رسید به محض اینکه خواست خود را معرفی نماید نتوانست و پایش بسوخت و به پایین افتاد.
🔹سپس بهلول گفت:
ای هارون سوال و جواب قیامت نیز به همین صورت است.
آنها که درویش بوده ند و از تجملات دنیایی بهره ندارند آسوده بگذرند و آنها که پایبند تجملات دنیا باشند به مشکلات گرفتار آیند.
به کانال داستانهای آموزنده بپیوندید
👇👇👇👇👇👇
@Dastanhaeamozande
▪️در زمانی که برده داری در آمریکا رایج بود، زن سیاه پوستی بنام #هاریت، گروهی مخفی راه انداخته بود و بردگان را فراری می داد.
بعدها از او پرسیدند:
سخت ترین مرحله کار شما برای نجات بردگان چه بود؟
او عمیقا به فکر فرو رفت و گفت :
قانع کردن یک برده به اینکه تو برده نیستی، و باید آزاد باشی…!
به کانال داستانهای آموزنده بپیوندید
👇👇👇👇👇👇
@Dastanhaeamozande
✍شخصی بر سفره امیری مهمان بود، دید که در میان سفره، دو کبک بریان قرار دارد.
پس با دیدن کبک ها شروع به خندیدن کرد .
امیر علت این خنده را پرسید،
مرد پاسخ گفت:
در ایام جوانی به کار راهزنی مشغول بودم.
روزی راه بر کسی بستم آن بینوا التماس کرد که پولش را بگیرم و از جانش در گذرم.
🔸اما من مصمم به کشتن او بودم.
در آخر آن بیچاره به دو کبک که در بیابان بود رو کرد و گفت :
شما شاهد باشید که این مرد، مرا بی گناه کشته است.
اکنون که این دو کبک را در سفره شما دیدم
یاد کار ابلهانه آن مرد افتادم
امیر پس از شنیدن داستان رو به مرد میکند و میگوید:
کبکها شهادت خودشان را دادند.
پس از این گفته امیر دستور داد سر آن مرد را بزنند.
#شیخ_بهایی
از مکافات عمل غافل مشو
گندم از گندم بروید جو زجو
بهر دنیا نقد ایمان می دهی
گوهری دارب و ارزان می دهی
به کانال داستانهای آموزنده بپیوندید
👇👇👇👇👇👇
@Dastanhaeamozande
📝#داستان
🔵این قسمت : صافی
✍شخصی نزد همسایهاش رفت و گفت:
گوش کن، میخواهم چیزی برایت تعریف کنم.
دوستی به تازگی در مورد تو میگفت؛
همسایه حرف او را قطع کرد و گفت:
قبل از اینکه تعریف کنی،
بگو آیا حرفت را از میان سه صافی گذراندهای یا نه؟
آن شخص گفت :
کدام سه صافی؟
⚠️از میان صافی واقعیت؛
یعنی آیا مطمئنی چیزی که تعریف میخواهی تعریف کنی، واقعیت دارد؟
گفت: "نه"
من فقط آن را شنیدهام،
شخصی آن را برایم تعریف کرده است.
سری تکان داد و گفت:
⚠️آیا آن را از میان صافی دوم
یعنی خوشحالی، گذراندهای؟
یعنی چیزی را که میخواهی تعریف کنی،
حتی اگر واقعیت داشته باشد، باعث خوشحالی من می شود؟
گفت :
دوست عزیز، فکر نکنم تو را خوشحال کند.
بسیار خوب، پس اگر مرا خوشحال نمیکند،
⚠️آیا از صافی سوم یعنی فایده، رد شده است؟
یعنی چیزی که میخواهی تعریف کنی،
برایم مفید است و به دردم میخورد؟
گفت :
نه، به هیچ وجه!
همسایه گفت :
پس اگر این حرفی که میخواهی بگوئی نه واقعیت دارد، نه خوشحال کننده است و نه مفید،
آن را پیش خود نگهدار و سعی کن خودت هم زود فراموشش کنی...
به کانال داستانهای آموزنده بپیوندید
👇👇👇👇👇👇
@Dastanhaeamozande
🍂🌺🍂🌺🍂🌺
📝#بدا_به_حال_روس
✍در جریان جنگ دوم ایران و روس، هنگامی كه قوای روسیه وارد تبریز شدند، فرماندهان قشون روس تصمیم گرفتند به سوی میانه پیشروی و تمام منطقه آذربایجان را به تصرف خود در آورند.
در این وضعیت كه روسها منزل به منزل پیشروی میكردند دولت ایران مجبور شد شرایط صلحی را كه دولت روسیه تحمیل میكرد كاملاً بپذیرد.
🔸فتحعلی شاه قاجار، برای خاتمه جنگ و انعقاد پیمان صلح، روز معینی را مشخص و به بزرگان و اكابر و اعاظم قوم و درباریان و اشراف و نمایندگان اقشار مختلف مردم بار عام داد.
برای اینكه مراسم "روز سلام" به خیر و خوشی برگزار گردد قبلاً تعهداتی اندیشیدند و دستوراتی صادر گردید راجع به اینكه در مقابل هر جمله از فرمایشات شاه چه پاسخی باید داده شود!
🔹در وقت مقرر و ساعت معهود، شاه آمد و بر تخت سلطنتی جلوس كرد و فرمود:
«اگر ما امر كنیم كه ایالات جنوب و ایالات شمال همراهی كنند و یك مرتبه به روس منحوس بتازند و دمار از روزگار این اقوام بی ایمان در بیاورند، چه پیش خواهد آمد؟»
مخاطبان تعظیم سجده مانندی كرده و گفتند: «بدا به حال روس! بدا به حال روس!»
🔸شاه مجدداً گفت:
«اگر فرمان قضا، شرف صدور یابد كه قشون خراسان با قشون آذربایجان یكی شود و توامان به این گروه بیدین و ملحد حمله كنند چه خواهد شد؟»
جملگی عرض كردند: «بدا به حال روس! بدا به حال روس!»
فتحعلی شاه مجدداً پرسید: «اگر توپچیهای خمسه را به كمك توپچیهای مراغه بفرستیم تا با توپ خود تمام دار و ندار این كفار را با خاك یكسان كنند چه خواهد شد؟»
🔹باز جواب آمد كه: «بدا به حال روس! بدا به حال روس!»
خلاصه چندین فقره از این قماش اگرهای دیگر رد و بدل شد و جواب آمد: «بدا به حال روس! بدا به حال روس!»
دو نفر از درباریان متملق كه در سمت چپ و راست شاه ایستاده بودند خود را به روی پای قبل عالم انداخته گفتند:
«قربان! مكش! مكش! كه عالم زیر و رو خواهد شد!»
🔸شاه كه تا این لحظه بر روی تخت نشسته و پشت به دو عدد متكای مروارید دوزی شده الماس نشان داده بود از اظهارات چاپلوسانه مشتی درباری و نزدیكان مافنگی خود به هیجان آمده، ناگهان روی دو زانو بلند شد، شمشیر خود را که به كمر بسته بود به قدر یك وجب از غلاف بیرون كشید و این شعر را با صدای بلند خواند:
كشم شمشیر مینایی
كه شیر از بیشه بگریزد
زنم بر فرق پاسكویچ
كه دود از پطر برخیزد
🔹دو نفر از درباریان متملق كه در سمت چپ و راست شاه ایستاده بودند خود را به روی پای قبل عالم انداخته و گفتند: «قربان! مكش! مكش! كه عالم زیر و رو خواهد شد! شاه قاجار پس از لحظهای سكوت، گفت:
«حالا كه این طور صلاح میدانید ما هم دستوری میدهیم با این قوم بیایمان كار را به مسالمت ختم كنند و مجدداً شمشیر را غلاف كرد!»
و بدین شکل عهدنامه ترکمانچای امضاء شد.
▪️قاجار ؛ سلسله نالایق و خوشگذرانی که ایران را ویران کرد.
به کانال داستانهای آموزنده بپیوندید
👇👇👇👇👇👇
@Dastanhaeamozande
💥#غفلت
بِسْم اللهِ الْرَّحْمنِ الْرحیم
✍از عطای سلمی - که یکی از مشاهیر اهل حال است - نقل کرده اند که او در اوایل، نساجی می کرد.
روزی یک پارچه درست کرد که به اعتقاد خودش در نهایت محکمی و بی هیچ عیبی بود.
پارچه را نزد بزازان برد که بفروشد.
🔹آن ها قیمتی کمتر از قیمت عطای سلمی برای پارچه قرار دادند و عیب هایی گرفتند که هیچ یک از عیب ها در او پیدا نبود.
عطا که این را می شنود، شروع می کند به گریه کردن.
بزاز از گفته خود پشیمان می شود و از او عذرخواهی می کند و می گوید هر قیمت که بگویی می دهم.
🔸عطا می گوید :
گریه من از کمی قیمت نیست؛
بلکه از این است که با وجود سعی و تلاش، پارچه ام معیوب است و من از عیب های آن غافل بوده ام،
شاید عمل های من نیز مثل این پارچه معیوب باشد و من از آن غافل باشم.
📚ترجمه مصباح الشریعه، ص 57
به کانال داستانهای آموزنده بپیوندید
👇👇👇👇👇👇
@Dastanhaeamozande
📝داستان یا تاریخچه ضرب المثل از ماست که بر ماست.
✍در روزگاران قدیم عدهای از مردم با یکدیگر دوست بوده و هر کاری را به همراه یکدیگر انجام میدادند.
این موضوع سبب شده بود که کار درست و نادرست را به همراه یکدیگر انجام دهند و با یکدیگر ثواب و گناه کنند.
این دسته از مردم روزی تصمیم گرفتند تا کار نادرستی را انجام دهند و با این روش منفعت و سودی به دست بیاورند.
🔸ولی نمیدانستند که خداوند با گناهکاران دوست نبوده و بلکه سر آنها چیزی خواهد آورد که از گفته و کرده خود پشیمان خواهند شد.
از قدیم و ندیم نیز گفتهاند که هر کسی سزای اعمال خودش را خواهید دید و کسی را از عوض دیگری مجازات نخواهند کرد.
چندین مدت گذشت و روزی ناگهان یکی از این مردم به مریضی سختی دچار شد که همه را به آن نیز مبتلا کرد.
🔹آنها که حال و روز خوبی نداشتند با خود گفتند:
مگر ما چه کردهایم که حال به این روز افتادیم؟
هیچ یک خبری از پاسخ این پرسش نداشتند که ناگهان پیرمردی گفت:
ای مردم، ما گناهان بسیاری را انجام دادهایم و این مریضی نیز عاقبت اعمالمان است.
پس بدانید و آگاه باشید که از ماست که بر ماست.
به کانال داستانهای آموزنده بپیوندید
👇👇👇👇👇👇
@Dastanhaeamozande
🔴#شیطانوبرصیصا
▫️ابن عباس می گوید :
✍در بنی اسراییل عابدی به نام برصیصا زندگی می کرد که بیماران و مجانین را مداوا می نمود.
روزی چند برادر، خواهر دیوانه خود را برای مداوا نزد او آوردند.
برصیصا که سخت شیفنه او شده بود.
فریب شیطان را خورد و با آن دختر نزدیکی کرد و بدین ترتیب او را حامله نمود.
🔹هنگامی که از این موضوع اگاه شد برای درامان ماندن از رسوایی پیش آمده او را به قتل رساند و دفن نمود.
شیطان هم از این فرصت استفاده کرد و ماجرا را به اطلاع یکی از برادران این دختر رساند و مکان دفن خواهرش را به او نشان داد.
این خبر دهان به دهان گشت و همه ی مردم آگاه شدند.
🔸وقتی خبر به گوش پادشاه رسید، دستور داد برصیصا را نزد او حاضر سازند. برصیصا هم در مقابل پادشاه به عمل زشت خود اعتراف کرد.
پادشاه نیز دستور به صلیب کشیدن او را داد. هنگامی که او را بر روی چوب صلیب گذاشتند شیطان به صورت انسان در برابر او حاضر شد و گفت :
ای برصیصا!
این من بودم که تو را رسوا ساختم آیا اکنون می خواهی از این وضعیت تو را نجات دهم؟
🔹برصیصا هم پذیرفت.
شیطان گفت :
ابتدا باید برایم سجده نمایی.
برصیصا پرسید:
چگونه در این حالت سجده نمایم؟
شیطان گفت :
با اشاره این کار را انجام ده.
او هم با اشاره بر شیطان سجده کرد و بدین ترتیب کافر شد اما از مرگ رهایی نیافت و به صلیب کشیده شد.
🔸خدا در قرآن به داستان او چنین اشاره می کند:
كَمَثَلِ الشَّيْطانِ إِذْ قالَ لِلْإِنْسانِ اكْفُرْ فَلَمَّا كَفَرَ قالَ إِنِّي بَريءٌ مِنْكَ إِنِّي أَخافُ اللهَ رَبَّ الْعالَمينَ
حشر۱۶
به کانال داستانهای آموزنده بپیوندید
👇👇👇👇👇👇
@Dastanhaeamozande
🍃🌸🍃🌸🍃🌸
🔥#سهضربهشیطان
✍شیطان، موسی را ملاقات کرد و به حضرت عرضه داشت:
ای موسی!
تو آبرودار درِ خانه خدایی و من یکی از مخلوقات خدایم که گناهی را مرتکب شدم و علاقه دارم از آن گناه به درگاه حضرت حق توبه کنم!!
به پیشگاه محبوب عالمیان واسطه شو تا توبه ام را بپذیرد.
🔸موسی (ع) قبول کرد و از خداوند مهربان درخواست کرد:
الهی! توبه اش را بپذیر.
خطاب رسید:
موسی! خواسته ات را قبول کردم، به شیطان امر کن به قبر آدم سجده کند، چرا که توبه از گناه، جبران عمل فوت شده است.
موسی، ابلیس را دید و پیشنهاد خدا را به او گفت.
سخت عصبانی و خشمگین شد و با تکبّر گفت:
🔹ای موسی! من به زنده او سجده نکردم، توقّع داری به مرده او سجده کنم!!
سپس گفت:
ای موسی!
به خاطر این که به درگاه حق جهت توبه من شفاعت کردی بر من حق دار شدی،
به تو بگویم که در سه وقت مواظب ضربه من باش که هرکس در این سه موضع، مواظب من باشد از هلاکت مصون می ماند.
❶به هنگام خشم و غضب، مواظب فعالیت من باش که روحم در قلب تو و چشمم در چشم تو است و همانند خون در تمام وجودت می چرخم،
تا به وسیله تیشه خشم، ریشه ات را برکنم.
❷به وقت قرار گرفتن در میدان جهاد، متوجّه باش که در آن وقت من مجاهد فی سبیل اللّه را به یاد فرزندان و زن و اهلش انداخته، تا جایی که رویش را از جهاد فی اللّه برگردانم!
❸بترس از این که با زن نامحرم خلوت کنی که من در آنجا واسطه نزدیک کردن هر دو به هم هستم!
به کانال داستانهای آموزنده بپیوندید
👇👇👇👇👇👇
@Dastanhaeamozande
🍃🌸🍃🌸🍃🌸
📝#غلطزیادیکهجریمهندارد!
✍چوپانی گله را به صحرا برد؛
به درخت گردوی تنومندی رسید.
از آن بالا رفت و به چیدن گردو مشغول شد، که ناگهان گرد باد سختی در گرفت،
خواست فرود آید، ترسید.
باد شاخه ای را که چوپان روی آن بود به این طرف و آن طرف می برد.
دید نزدیک است که بیفتد و دست و پایش بشکند. مستاصل شد...
🔹از دور بقعه امامزاده ای را دید و گفت:
ای امام زاده گله ام نذر تو ، از درخت سالم پایین بیایم.
قدری باد ساکت شد و چوپان به شاخه قوی تری دست زد و جای پایی پیدا کرده و خود را محکم گرفت.
گفت :
ای امام زاده خدا راضی نمی شود که زن و بچه من بیچاره از تنگی و خواری بمیرند و تو همه گله را صاحب شوی.
🔸نصف گله را به تو می دهم و نصفی هم برای خودم...
قدری پایین تر آمد.
وقتی که نزدیک تنه درخت رسید گفت:
ای امام زاده نصف گله را چطور نگهداری می کنی؟
آنها ر ا خودم نگهداری می کنم در عوض کشک و پشم نصف گله را به تو می دهم.
🔹وقتی کمی پایین تر آمد گفت :
بالاخره چوپان هم که بی مزد نمی شود کشکش مال تو، پشمش مال من به عنوان دستمزد.
وقتی باقی تنه را سُرخورد و پایش به زمین رسید
نگاهی به گنبد امامزاده انداخت و گفت:
مرد حسابی چه کشکی چه پشمی؟
ما از هول خودمان یک غلطی کردیم.
غلط زیادی که جریمه ندارد
به کانال داستانهای آموزنده بپیوندید
👇👇👇👇👇👇
@Dastanhaeamozande
🌹بِسْم اللهِ الْرَّحْمنِ الْرحیم🌹
✅#هرروزصدقهبدهید!
🚨می توان اهل صدقه بود ، بی آنکه پول خرج کرد.
✍از رسول خدا (ص) نقل شده که فرمودند :
هر مسلمان هر روز باید صدقه ای بدهد. وقتی پیامبر چنین فرمودند :
برخی از اصحاب با شگفتی پرسیدند:
یا رسول الله !
چه کسی طاقت و توان این کار را دارد؟
حضرت برای رفع ابهام و توضیح بیشتر و برای اینکه صدقه را تنها در انفاق مالی خلاصه نکنند، فرمودند:
🔸برداشتن عوامل اذیت از راه مردم،صدقه است.
🔹نشان دادن راه به دیگری صدقه است
🔸عیادت کردن بیمار، صدقه است
🔹امر به معروف کردن تو صدقه است
🔸نهی از منکر کردنت صدقه است
🔹و پاسخ سلام دادن نیز صدقه است.
📕 منتخب میزان الحکمة ، ص۳۱۸
به کانال داستانهای آموزنده بپیوندید
👇👇👇👇👇👇
@Dastanhaeamozande
🍃🌸🍃🌸🍃🌸
#حکایت ✏️
✍زنی غمگین و افسرده نزد حکیمی آمد و از همسرش گله کرد و گفت :
همسر من خود را مرید و شاگرد مردی میداند که ادعا دارد با دنیاهای دیگر در ارتباط است و از آینده خبر دارد.
این مرد که الان استاد شوهر من شده هر هفته سکهای طلا از شوهرم میستاند و به او گفته که هر چه زودتر با یک دختر جوان ازدواج کند و بخش زیادی از اموال خود را به این دختر ببخشد!
🔸شوهرم قید همه سالهایی را که با هم بودهایم زده است و میگوید نمیتواند از حرف استادش سرپیچی کند و مجبور است طبق دستورات استاد سراغ زن دوم و جوان برود.
حکیم تبسمی کرد و به زن گفت :
چاره این کار بسیار ساده است. استاد تقلبی که میگویی بنده پول و سکه است.
چند سکه طلا بردار و با واسطه به استاد قلابی برسان و به او بگو به شوهرت بگوید اوضاع آسمان قمر در عقرب شده و دیگر ازدواج با آن دختر جوان به صلاح او نیست.
🔹و بهتر است شوهرت نصف ثروتش را به تو ببخشد تا از نفرین زمین و آسمان جان سالم به در برد! ببین چه اتفاقی میافتد!"
چند روز بعد زن با خوشحالی نزد حکیم آمد و گفت :
ظاهرا سکههای طلا کار خودش را کرد. چون شب گذشته شوهرم با عصبانیت نزد من آمد و شروع کرد به بد گفتن و دشنام دادن به استاد تقلبی و گفت که او عقلش را از دست داده و گفته است که اموالش را باید با من که همسرش هستم نصف کنم.
🔸بعد هم با قیافهای حقبهجانب گفت که از این به بعد دیگر حرف استاد تقلبی و بیخردش را گوش نمیکند!
حکیم تبسمی کرد و گفت :
تا بوده همین بوده است. شوهر تو تا موقعی نصایح استاد تقلبی را اطاعت میکرد که به نفعش بود.
وقتی فهمید اوضاع برگشته و دستورات جدید استاد تعهدآور و پرهزینه شده، بلافاصله از او رویگردان شد و دیگر به سراغش نرفت.
🔹همسرت استادش را به طور مشروط پذیرفته بود. این را باید از همان روز اول میفهمیدی!
به کانال داستانهای آموزنده بپیوندید
👇👇👇👇👇👇
@Dastanhaeamozande
🍃🌸🍃🌸🍃🌸
📝#داستان_جذاب
🔹عدالت خدا
✍زﻧﯽ ﺧﺪﻣﺖ ﺣﻀﺮﺕ ﺩﺍوﻭﺩ ﺭﺳﯿﺪ ﻭ ﭘﺮﺳﯿﺪ :
ﺁﯾﺎ ﺧﺪﺍ ﻋﺎﺩﻝ ﺍﺳﺖ؟ !
ﺣﻀﺮﺕ ﻓﺮﻣﻮﺩ :
ﻋﺎﺩﻝ ﺗﺮ ﺍﺯ ﺧﺪﺍﻭﻧﺪ ﻭﺟﻮﺩ ﻧﺪﺍﺭﺩ،
ﭼﻪ ﺷﺪﻩ ﮐﻪ ﺍﯾﻦ ﺳﻮﺍﻝ ﺭﺍ ﻣﯽ ﭘﺮﺳﯽ؟ !
ﺯﻥ ﮔﻔﺖ :
ﻣﻦ ﺑﯿﻮﻩ ﻫﺴﺘﻢ ﻭ سه ﻓﺮﺯﻧﺪ ﺩﺍﺭﻡ ،
🔹ﺑﻌﺪ ﺍﺯ ﻣﺪﺗﻬﺎ طناب ﺑﺰﺭﮔﯽ ﺑﺎﻓﺘﻪ ﺑﻪ ﺑﺎﺯﺍﺭ ﻣﯿﺒﺮﺩﻡ ﺗﺎ ﺑﺎ ﭘﻮﻟﺶ ﺁﺫﻭﻗﻪ ﺍﯼ ﺑﺮﺍی ﻓﺮﺯﻧﺪﺍﻥ ﮔﺮﺳﻨﻪ ﺍﻡ ﻓﺮﺍﻫﻢ ﮐﻨﻢ...
ﮐﻪ ﻧﺎﮔﻬﺎﻥ ﭘﺮﻧﺪﻩ ﺍﯼ طناب ﺭﺍ ﺍﺯ ﺩﺳﺖ ﻣﻦ
ﺭﺑﻮﺩ ﻭ ﺩﻭﺭ ﺷﺪ ﻭ ﺍﻻﻥ ﻣﺤﺰﻭﻥ ﻭ ﺑﯽ ﭘﻮﻝ ﻭ
ﮔﺮﺳﻨﻪ ﻣﺎﻧﺪﻩ ﺍﯾﻢ...
ﻫﻨﻮﺯﻡ ﺻﺤﺒﺖ ﺯﻥ ﺗﻤﺎﻡ ﻧﺸﺪﻩ ﺑﻮﺩ ...
درب خانه حضرت داوود را زدند و ايشان
اجازه ورود دادند،
ده نفر از تجار وارد شدند
و هر کدام کيسه صد ديناری را مقابل حضرت گذاشتند.
🔸و گفتند اينها را به مستحق بدهيد.
حضرت پرسيد :
علت چيست؟؟
گفتند : در دريا دچار طوفان شديم و دکل
کشتی آسيب ديد و خطر غرق شدن بسيار
نزديک بود
که در کمال تعجب پرنده ای،
طناب بزرگ به طرف ما رها کرد.
🔹و با آن قسمت های آسيب ديده کشتی را بستيم و
نذر کرديم اگر نجات يافتيم هر کدام ۱۰۰
دينار به مستحق بدهيم.
حضرت داوود، رو به آن زن کرد و فرمود:
خداوند برای تو از دريا هديه ميفرستد و تو او را ظالم مینامی...
🔸اين هزار دينار را بگير و معاش کن و بدان
خداوند به حال تو بيش از ديگران آگاه است...
به کانال داستانهای آموزنده بپیوندید
👇👇👇👇👇👇
@Dastanhaeamozande
🍂🌺🍃🌸🍂🌺
✍چقدر این شعر مولانا زیباست.......
باران که شدى مپرس، اين خانه کيست
سقف حرم و مسجد و ميخانه يکيست
باران که شدى، پياله ها را نشمار
جام و قدح و کاسه و پيمانه يکيست
باران! تو که از پيش خدا مى آیی
توضيح بده عاقل و فرزانه يکيست...
بر درگه او چونکه بيفتند به خاک
شير و شتر و پلنگ و پروانه يکيست
با سوره ى دل، اگر خدا را خواندى
حمد و فلق و نعره ى مستانه يکيست
اين بى خردان، خويش، خدا میدانند
اينجا سند و قصه و افسانه يکيست
از قدرت حق، هرچه گرفتند به کار
در خلقت حق، رستم و موریانه يکيست
گر درک کنى خودت خدا را بينى
درکش نکنى، کعبه و بتخانه يکيست...
به کانال داستانهای آموزنده بپیوندید
👇👇👇👇👇👇
@Dastanhaeamozande
🍂🌺🍂🌺🍂🌺
📔#حکایت_درویش_یکدست
✍درویشی در کوهساری دور از مردم زندگی میکرد و در آن خلوت به ذکر خدا و نیایش مشغول بود.
در آن کوهستان، درختان سیب و گلابی و انار بسیار بود و درویش فقط میوه میخورد.
روزی با خدا عهد کرد که هرگز از درخت میوه نچیند و فقط از میوههایی بخورد که باد از درخت بر زمین میریزد.
🔹درویش مدتی به پیمان خود وفادار بود، تا اینکه امر الهی، امتحان سختی برای او پیش آورد. تا پنج روز، هیچ میوهای از درخت نیفتاد.
درویش بسیار گرسنه و ناتوان شد، و بالاخره گرسنگی بر او غالب شد. عهد و پیمان خود را شکست و از درخت گلابی چید و خورد.
خداوند به سزای این پیمان شکنی او را به بلای سختی گرفتار کرد.
🔸قصه از این قرار بود که روزی حدود بیست نفر دزد به کوهستان نزدیک درویش آمده بودند و اموال دزدی را میان خود تقسیم میکردند.
یکی از جاسوسان حکومت آنها را دید و به داروغه خبر داد. ناگهان ماموران دولتی رسیدند و دزدان را دستگیر کردند و درویش را هم جزو دزدان پنداشتند و او را دستگیر کردند.
بلافاصله، دادگاه تشکیل شد و طبق حکم دادگاه یک دست و یک پای دزدان را قطع کردند.
🔹وقتی نوبت به درویش رسید ابتدا دست او را قطع کردند و همینکه خواستند پایش را ببرند، یکی از ماموران بلند مرتبه از راه رسید و درویش را شناخت و بر سر مامور اجرای حکم فریاد زد و گفت:
ای سگ صفت! این مرد از درویشان حق است چرا دستش را بریدی؟
خبر به داروغه رسید، پا برهنه پیش شیخ آمد و گریه کرد و از او پوزش و معذرت بسیار خواست.
🔸اما درویش با خوشرویی و مهربانی گفت : این سزای پیمان شکنی من بود من حرمت ایمان به خدا را شکستم و خدا مرا مجازات کرد.
از آن پس در میان مردم با لقب درویش دست بریده معروف بود.
او همچنان در خلوت و تنهایی و به دور از غوغای خلق در کلبهای بیرون شهر به عبادت و راز و نیاز با خدا مشغول بود.
🔹روزی یکی از آشنایان سر زده، نزد او آمد و دید که درویش با دو دست زنبیل میبافد.
درویش ناراحت شد و به دوست خود گفت چرا بی خبر پیش من آمدی؟
مرد گفت :
از شدت مهر و اشتیاق تاب دوری شما را نداشتم.
شیخ تبسم کرد و گفت:
ترا به خدا سوگند میدهم تا زمان مرگ من، این راز را با هیچکس نگویی.
🔸اما رفته رفته راز کرامت درویش فاش شد و همه مردم از این راز با خبر شدند.
روزی درویش در خلوت با خدا گفت: خدایا چرا راز کرامت مرا بر خلق فاش کردی؟
خداوند فرمود :
زیرا مردم نسبت به تو گمان بد داشتند و میگفتند او ریاکار و دزد بود و خدا او را رسوا کرد.
راز کرامت تو را بر آنان فاش کردم تا بدگمانی آنها بر طرف شود و به مقام والای تو پی ببرند.
#درویش_یکدست
📕برگرفته از داستانهای مثنوی معنوی دفتر چهارم
به کانال داستانهای آموزنده بپیوندید
👇👇👇👇👇👇
@Dastanhaeamozande
🍂🌺🍂🌺🍂🌺
📝#روزیکهامیرکبیرگریست.❗️
✍در سال ۱۲۶۴ قمرى، نخستین برنامهى دولت ایران براى واکسن زدن به فرمان امیرکبیر آغاز شد.
در آن برنامه، کودکان و نوجوانانى ایرانى را آبلهکوبى مىکردند.
اما چند روز پس از آغاز آبلهکوبى به امیر کبیر خبردادند که مردم از روى ناآگاهى نمىخواهند واکسن بزنند.
🔹بهویژه که چند تن از فالگیرها و دعانویسها در شهر شایعه کرده بودند که واکسن زدن باعث راه یافتن جن به خون انسان مىشود.
هنگامى که خبر رسید پنج نفر به علت ابتلا به بیمارى آبله جان باختهاند.
امیر بىدرنگ فرمان داد هر کسى که حاضر نشود آبله بکوبد باید پنج تومان به صندوق دولت جریمه بپردازد.
🔸او تصور مى کرد که با این فرمان همه مردم آبله مىکوبند. اما نفوذ سخن دعانویسها و نادانى مردم بیش از آن بود که فرمان امیر را بپذیرند.
شمارى که پول کافى داشتند، پنج تومان را پرداختند و از آبلهکوبى سرباز زدند. شمارى دیگر هنگام مراجعه مأموران در آب انبارها پنهان مىشدند یا از شهر بیرون مىرفتند.
🔹روز بیست و هشتم ماه ربیع الاول به امیر اطلاع دادند که در همهى شهر تهران و روستاهاى پیرامون آن فقط سىصد و سى نفر آبله کوبیدهاند.
در همان روز، پاره دوزى را که فرزندش از بیمارى آبله مرده بود، به نزد او آوردند. امیر به جسد کودک نگریست و آنگاه گفت :
ما که براى نجات بچههایتان آبلهکوب فرستادیم.
🔸پیرمرد با اندوه فراوان گفت :
حضرت امیر، به من گفته بودند که اگر بچه را آبله بکوبیم جن زده مىشود.
امیر فریاد کشید :
واى از جهل و نادانى، حال، گذشته از اینکه فرزندت را از دست دادهاى باید پنج تومان هم جریمه بدهی...
پیرمرد با التماس گفت :
باور کنید که هیچ ندارم.. امیرکبیر دست در جیب خود کرد و پنج تومان به او داد و سپس گفت :
🔹حکم برنمىگردد، این پنج تومان را به صندوق دولت بپرداز.
چند دقیقه دیگر، بقالى را آوردند که فرزند او نیز از آبله مرده بود. این بار امیرکبیر دیگر نتوانست تحمل کند.
روى صندلى نشست و با حالى زار شروع به گریستن کرد...
در آن هنگام میرزا آقاخان وارد شد.
او در کمتر زمانى امیرکبیر را در حال گریستن دیده بود.
🔸علت را پرسید و ملازمان امیر گفتند
که دو کودک شیرخوار پاره دوز و بقالى از بیمارى آبله مردهاند.
میرزا آقاخان با شگفتى گفت:
عجب، من تصور مىکردم که میرزا احمدخان، پسر امیر، مرده است که او این چنین هاىهاى مىگرید.
سپس، به امیر نزدیک شد و گفت: گریستن، آن هم به این گونه، براى دو بچهى شیرخوار بقال و چقال در شأن شما نیست.
🔹امیر سر برداشت و با خشم به او نگریست، آنچنان که میرزا آقاخان از ترس بر خود لرزید.
امیر اشکهایش را پاک کرد و گفت: خاموش باش. تا زمانى که ما سرپرستى این ملت را بر عهده داریم، مسئول مرگشان ما هستیم.
میرزا آقاخان آهسته گفت :
ولى اینان خود در اثر جهل آبله نکوبیدهاند.
امیر با صداى رسا گفت : و مسئول جهلشان نیز ما هستیم...
🔸اگر ما در هر روستا و کوچه و خیابانى مدرسه بسازیم و کتابخانه ایجاد کنیم، دعانویسها بساطشان را جمع مىکنند.
تمام ایرانىها اولاد حقیقى من هستند و من از این مىگریم که چرا این مردم باید این قدر جاهل باشند که در اثر نکوبیدن آبله بمیرند.
به کانال داستانهای آموزنده بپیوندید
👇👇👇👇👇👇
@Dastanhaeamozande
هدایت شده از داستانهای آموزنده
❤️پیامبر اکرم(صلی الله علیه و آله و سلم) فرمودند.
«اِنَّ الْحُسین مِصباحُ الْهُدی وَ سَفینَهُ الْنِّجاة»
🌹روبه شش گوشه ترین قبله ی عالم هر صبح
🌹بردن نام حسین بن علی میچسبد
🌹اَلسَّلامُ عَلَى الْحُسَيْنِ
🌹وَ عَلى عَلِىِّ بْنِ الْحُسَيْنِ
🌹وَ عَلى اَوْلادِ الْحُسَيْنِ
🌹وَ عَلى اَصْحابِ الْحُسَيْنِ
به کانال داستانهای آموزنده بپیوندید
👇👇👇👇👇👇
@Dastanhaeamozande
🍃🌸🍃🌸🍃🌸
✍این جمله بو علی سینا را باید با طلا نوشت:
هر چیزی کمش دارو است
متوسطش غذا است
و زیادش سم است
″حتی #محبت_کردن ″
❶ هیچ وقت با کسی بیشتر از جنبه اش شوخی نکن، حرمتها "شکسته" میشود.
❷ هیچ وقت به کسی بیشتر از جنبه اش خوبی نکن، تبدیل به "وظیفه" میشود.
❸ هیچ وقت به کسی بیشتر از جنبه اش عشق نورز، "بی ارزش" میشوی.
از ذهن تا دهن فقط یک نقطه فاصله است پس تا ذهنت را باز نکردی ، دهانت را باز نکن.
به کانال داستانهای آموزنده بپیوندید
👇👇👇👇👇👇
@Dastanhaeamozande
🍂🌺🍂🌺🍂🌺
📝یونسکو، نهاد فرهنگی سازمان ملل، چگونه شکل گرفت؟!
✍وقتی جنگ جهانی دوم پایان یافت ، از تمام دنیا هیئت هایی به آمریکا رفتند تا برنامه ای بریزند که پس از جنگ چه باید کرد که جنگ جهانی سومی روی ندهد.
یک هیئت نیز از ایران رفت که شامل دکتر غنی ، انتظام ، قاسم زاده و دکتر سیاسی هم بود...
در سانفرانسیسکو هیئت ایرانی گل کرد ، زیرا در جلسات، سایرین هر کدام پیشنهاد می کردند ؛
که مثلاً تمام دنیا را باید خلع سلاح کرد تا جنگ نشود ! یکی گفت که همه مردم را باید سیر کرد تا جنگ نشود !
🔹یکی گفت که تمام ثروت ها را باید تقسیم کرد تا دنیا متعادل شود ! جمعی می گفتند ؛ که باید مرز ها را برداشت تا جنگ های توسعه طلبانه پیش نیاید ...
ناگفته پیدا است که هیچ کدام پیشنهاد ها عملی نبود و از جلسات خصوصی تجاوز نمیکرد و به جلسه عمومی نمیرسید.
تا اینکه نوبت به نماینده ایران رسید دکتر سیاسی به زبان انگلیسی و فرانسه مسلط بود ،
رفت پشت تریبون و نگاهی عالمانه و مصداق " عاقل اندر سفیه " به حضار انداخت و گفت :
خیر آقایان ! جنگ نه مربوط به شکم است و نه ثروت و نه مرز ! جنگ و دعوا تنها نتیجه " جهل " است !
🔸مردم با فرهنگ های یکدیگر آشنایی ندارند و چون فرهنگ همدیگر را نمیشناسند ، به همدیگر احترام نمیگذارند و این توهین ها نتیجه ای جز جنگ ندارد .
پس باید کاری کرد که سطح دانش مردم و شناخت آنها از فرهنگ همسایگان و بیگانگان بالا برود.
در این صورت احتمال دارد که از میزان جنگ ها کاسته شود ...
هنوز سخنش اتمام نیافته بود که ناگهان حضار بپا خواستند و صدای کف زدن های ممتد آنها نشان از تایید گفته های دکتر سیاسی بود.
🔹که تنها راز بقای سرزمین کهن ایران و هم زیستی مسالمت آمیز مردمش را به زبان آورده بود.
بنابراین کمسیونی تشکیل شد که اساس آن بر شناختِ فرهنگ ها و بالا بردن تعلیم و تربیت عمومی باشد و این همان چیزی است که عنوان یونسکو به خود گرفت.
و بعد ها یکی از سازمان های بزرگ وابسته به سازمان ملل متحد به شمار رفت و مرکز آن پاریس شد .
🔸دکتر سیاسی نیز به همین دلیل تا پایان عمر همیشه از اعضای برجسته این سازمان بود و در تمامی جلسات اصلی آن شرکت داشته و در ایران نیز سال ها ریاست آن را داشت ،
به همراه مرحوم علی اصغر حکمت مشترکاً آنرا اداره می کرد...
و چه افتخاری از این بالاتر که ما ایرانیان با هر زبان و هر نژاد ، به پشتوانه تاریخ و فرهنگ والا و کهن و مشترکمان ،
هیچگاه و هیچگونه جنگ قومی در ایران زمین نداشته ایم و قطعاً نخواهیم داشت...
به کانال داستانهای آموزنده بپیوندید
👇👇👇👇👇👇
@Dastanhaeamozande
📚#داستانضربالمثلها
🔹حرف مفت زدن
📝اصطلاح حرف مفت زدن داستانی داره که خالی از لطف نیست!
✍در زمان ناصرالدین شاه اولین تلگرافخانه تأسیس شد اما مردم استقبالی نکردند و کسی باور نداشت پیامش با سیم به شهر دیگری برود.
به ناصرالدین شاه گفتند تلگرافخانه بیمشتری مانده و کارمندانش آنجا بیکار نشسته اند.
🔹ناصرالدین شاه دستور داد به مدت یک ماه مردم بیایند مجانی هر چه میخواهند تلگراف بزنند و چون مفت شد همه هجوم آوردند.
بعد از مدتی دیدند پیامهایشان به مقصد میرسد و به همین خاطر هجوم مردم روز به روز زیادتر شد در حدی که دیگر کارمندان قادر به پاسخگویی نبودند!
🔸سرانجام ناصرالدین شاه که مطمئن شده بود مردم ارزش تلگراف را فهمیدهاند.
دستور داد سر در تلگراف خانه تابلویی بزنند بدین مضمون:
«بفرموده شاه از امروز حرف مفت زدن ممنوع!»
و اصطلاح حرف مفت زدن از آن زمان به یادگار مانده است.
به کانال داستانهای آموزنده بپیوندید
👇👇👇👇👇👇
@Dastanhaeamozande
🍃🌸🍃🌸🍃🌸
📝پیامبر خدا صلیالله علیه وآله ابوذر را به هفت چیز وصیت کرد👇
✍ابوذر نقل میکند که :
پیامبر خدا صلیالله علیه وآله مرا به هفت چیز وصیت فرمود:
❶اینکه(در امور دنیوی) به پایین تر از خود نگاه کنم و به بالاتر از خود نگاه نکنم.
❷و❸مرا به دوست داشتن تهی دستان و نزدیک شدن به آنان وصیت کرد.
❹و مرا وصیت کرد که جز حق نگویم اگر چه تلخ باشد(و به ضررم باشد)
❺مرا وصیت کرد که صله ارحام کنم اگر چه آنان از من روگردان باشند.
❻و مرا وصیت کرد که در راه خدا از سرزنش هیچ سرزنش کننده ای نترسم.
❼و مرا وصیت کرد که این جمله را بسیار بگویم:
«لاحول و لاقوة الا بالله العلی العظیم» که از گنجینههای بهشت است.
به کانال داستانهای آموزنده بپیوندید
👇👇👇👇👇👇
@Dastanhaeamozande
🍃🌺🍂🌸🍂🌺
🚨#اهمیت_راستگویی
📝پسر گاندی می گوید:
✍پدرم کنفرانس یک روزه ای در شهر داشت، از من خواست او را به شهر برسانم، وقتی او را رساندم گفت ساعت 5:00 همین جا منتظرت هستم تا با هم برگردیم.
من از فرصت استفاده کردم، برای خانه خرید کردم، ماشین را به تعمیرگاه بردم، بعد از آن به سینما رفتم.
ساعت 5:30 یادم آمد که باید دنبال پدر بروم! وقتی رسیدم ساعت 06:00 شده بود!
🔸پدر با نگرانی پرسید :
چرا دیر کردی؟!
با شرمندگی به دروغ گفتم :
ماشین حاضر نبود، مجبور شدم منتظر بمانم!
پدرم که قبلا به تعمیرگاه زنگ زده بود گفت:
در روش تربیت من حتما نقصی وجود داشته که به تو اعتماد به نفس لازم را نداده که به من راست بگویی!
🔹برای این که بفهمم نقص کار من کجاست این هجده مایل را تا خانه پیاده بر می گردم تا در این مهم فکر کنم!
مدت پنج ساعت و نیم پشت سرش اتومبیل می راندم و پدرم را که به خاطر دروغ احمقانه ای که گفته بودم غرق در ناراحتی و اندوه بود نگاه می کردم!
🔸همان جا بود که تصمیم گرفتم دیگر هرگز دروغ نگویم!
این عمل عاری از خشونت پدرم آنقدر نیرومند بود که بعد از گذشت 80 سال از زندگی ام هنوز بدان می اندیشم!!
به کانال داستانهای آموزنده بپیوندید
👇👇👇👇👇👇
@Dastanhaeamozande