📝#داستان
📌هر وقت کسی شدی بگو خراب کنند.
✍دانشجویی بود که هزار جور گرفتاری داشت. درسهایش زیاد بود.
پول نداشت در شهری دور از زادگاهش درس میخواند روزی سرش را انداخته بود
پایین و توی فکر بود راه میرفت که ناگهان سرش به تیرک سایبان یکی از مغازهها خورد و به زمین افتاد.
🔺ضربه شدید بود. دنیا جلو چشمهایش تاریک شد. کمی که به خودش آمد
صاحب مغازه را دید و گفت :
مرد حسابی چرا تیرک سایبانت را این قدر پایین گذاشتهای ؟
مغازه دار قاه قاه خندید و گفت :
مگر کوری، چشمت نمیبیند ؟
🔺حواست کجا بود. دانشجو گفت :
سایبانت را خراب کنی و تیرک را بالاتر بساز.
صاحب مغازه سینهاش را جلو داد و گفت : ببخشید . فقط منتظر دستور شما بودم تا امر بفرمایید.
حالا کسی نشدهای که دستور بدهی برو هر وقت کسی شدی بیا و دستور بده تا خرابش کنم .
🔺دانشجو در حالی که خیلی ناراحت و عصبانی بود راهش را گرفت و رفت.
دو سه سالی گذشت یک روز که مغازه دار مشغول فروش جنس بود متوجه شد که چند سوار کار به طرف او میآیند.
آنها نظامی بودند. سوارها با اسبهایشان پیش آمدند یکی از آنها با صدای بلند گفت :
🔺آهای صاحب مغازه چرا سایبانت این قدر پایین است و مزاحم رفت و آمد مردم است ؟
زود باش سایبان را خراب کن تا راه باز شود . صاحب مغازه گفت :
از آن طرفتر بروید. مگر مجبورید از این جا بروید . سوار کار گفت :
خرابش میکنی یا دستور بدهم خرابش کنند . مغازه دار فریاد زد مگر شهر هرت است.
🔺من از دستتان شکایت میکنم .
نظامی گفت : برو شکایت کن ،
یادت نمیآید ؟
چند سال پیش که سر من به سایبان تو خورد خودت گفتی برو هر وقت کسی شدی دستور بده، سایبانم را خراب کنند.
حالا من برای خودم کسی شدهام و دستور میدهم سایبان مغازهات را خراب کنند .
🔺مغازه دار دیگر حرفی نداشت که بزند .
از آن به بعد به کسی که در خواست و دستور نسنجیدهای بدهد،
میگویند ؛
هر وقت کسی شدی، بگو خراب کنند.
به کانال داستانهای آموزنده بپیوندید
👇👇👇👇👇👇
@Dastanhaeamozande
🔻#تاثیرکلام_همیشهبگوالحمدلله
✍اگر چهار مرتبه بگویی بیچاره ام و عادت کنی، اوضاع خیلی بی ریخت می شود.
همیشه بگویید الحمدلله، شکر خدا.
بلکه بتوانی دلت را هم با زبانت همراه کنی.
اگر پکر هستی دو مرتبه همراه با دلت بگو الحمدلله.
آن وقت غمت را از بین می برد.
📚مرحوم حاج اسماعیل دولابی (ره)
به کانال داستانهای آموزنده بپیوندید
👇👇👇👇👇👇
@Dastanhaeamozande
☑️شهید مهدی زین الدین:
هرکس درشب جمعه شهدا را یاد کند،
🌹شهدا هم او را نزد اباعبدالله یاد می کنند.
شهدا را یاد کنیم، با ذکر یک صلوات
🌹شادی روح شهدا صلوات
اللّهُمَّ صَلِّ عَلی مُحَمَّد وَآلِ مُحَمَّد وَعَجِّل فَرَجَهُم
به کانال داستانهای آموزنده بپیوندید
👇👇👇👇👇👇
@Dastanhaeamozande
هدایت شده از داستانهای آموزنده
🍃✨⚡🍃✨⚡🍃✨
✍هرصبح دلخوش سلامی هستیم که جوابش واجب است.
🤚✨اَلسّلامُ عَلَیْکَ یا صاحِبَ الزَّمانِ ،
🤚✨اَلسَّلامُ عَلَیْکَ یا خَلیفَةَ الرَّحْمانِ ،
🤚✨اَلسَّلامُ عَلَیْکَ یا شَریکَ الْقُرْآنِ ،
🤚✨اَلسَّلامُ عَلَیْکَ یا قاطِعَ الْبُرْهانِ .
🤚✨ اَلسَّلامُ عَلَیْکَ یا إِمامَ الْإِنْسِ وَالْجانِّ ،
🤚✨ اَلسَّلامُ عَِلَیْکَ وَعَلى آبائِکَ الطَّیِّبینَ ، وَأَجْدادِکَ الطَّاهِرینَ الْمَعْصُومینَ وَرَحْمَةُ اللَّهِ وَبَرَکاتُهُ
به کانال داستانهای آموزنده بپیوندید
👇👇👇👇👇👇
@Dastanhaeamozande
🔴 فقط یکبار گریه کردم
✍ستارخان در خاطراتش میگوید:
من هیچوقت گریه نکردم،
چون اگر گریه میکردم آذربایجان شکست میخورد و اگر آذربایجان شکست میخورد.
ایران شکست میخورد.
🔺اما یک بار گریستم و آن زمانی بود که ۹ ماه در محاصره بودیم بدون آب و بدون غذا
از قرارگاه آمدم بیرون، مادری را دیدم با کودکی در بغل کودک از فرط گرسنگی
به سمت بوته علفی رفت و با ضعف شدید بوته را با خاک ریشه میخورد.
🔺گفتم الان مادر کودک مرا ناسزا میدهد و میگوید لعنت به ستارخان.
اما مادر، فرزند را در آغوش گرفت و گفت:
"اشکالی ندارد فرزندم، خاک میخوریم، اما خاک نمیدهیم."
🔺آنجا بود که اشک از چشمانم سرازیر شد.
به کانال داستانهای آموزنده بپیوندید
👇👇👇👇👇👇
@Dastanhaeamozande
🔻#حکایتخویشاوندبیگانه
✍پادشاهی دستور داد گوسفندی را سر بریدند و آن را کباب نمودند.
پادشاه به وزیر خود گفت :
برو دوستان و نزدیکانت را بگو که بیایند،
تا دور هم بشینیم و این گوسفند را با هم بخوریم.
🔺وزیر لباس مبدلی پوشید و به میان جمعیت شهر رفت و فریاد زد :
ای مردم به فریادم برسید که خانه من آتش گرفته و دار و ندار زندگیم در حال سوختن است.
تعداد اندکی از مردم حاضر شدند که همراه وزیر بروند و در خاموش کردن آتش به او کمک کنند.
🔺وقتی به خانه رسیدند،
با کباب گوسفند و نوشیدنی های رنگارنگ از آنها پذیرایی شد.
پادشاه از وزیر خود پرسید :
چرا دوستان و نزدیکانت را دعوت نکردی!؟
وزیر گفت : اینها دوستان ما هستند،
کسانی که شما آنها را دوست و خویشاوند
می پنداشتید، حتی حاضر نشدند یک سطل آب هم بر رو خانه آتش گرفته ما بریزند.
🔺آری بیگانه اگر وفا کند، خویش من است!
به کانال داستانهای آموزنده بپیوندید
👇👇👇👇👇👇
@Dastanhaeamozande
📚داستان پندآموز قدرت اندیشه
يرمردي تنها در يکی از روستاهای آمريکا زندگي مي کرد.
او مي خواست مزرعه سيب زميني اش را شخم بزند اما اين کار خيلي سختي بود.
تنها پسرش بود که مي توانست به او کمک کند که او هم در زندان بود .
🔺پيرمرد نامه اي براي پسرش نوشت و وضعيت را براي او توضيح داد :
پسرعزيزم من حال خوشي ندارم چون امسال نخواهم توانست سيب زميني بکارم.
من نمي خواهم اين مزرعه را از دست بدهم، چون مادرت هميشه زمان کاشت محصول را دوست داشت.
🔺من براي کار مزرعه خيلي پير شده ام. اگر تو اينجا بودي تمام مشکلات من حل مي شد.
من مي دانم که اگر تو اينجا بودي مزرعه را براي من شخم مي زدي.
داستان کوتاه و آموزنده علاقه به پدر:
طولی نکشيد که پيرمرد اين تلگراف را دريافت کرد:
✍پدر، به خاطر خدا مزرعه را شخم نزن، من آنجا اسلحه پنهان کرده ام.
ساعت 4 صبح فردا مأمور اف.بي.آی و افسران پليس محلي در مزرعه پدر حاضر شدند و تمام مزرعه را شخم زدند بدون اينکه اسلحه اي پيدا کنند.
پيرمرد بهت زده نامه ديگري به پسرش نوشت و به او گفت که چه اتفاقي افتاده و مي خواهد چه کند؟
پسرش پاسخ داد : پدر! برو و سيب زميني هايت را بکار، اين بهترين کاري بود.
به کانال داستانهای آموزنده بپیوندید
👇👇👇👇👇👇
@Dastanhaeamozande
✍پناه میبرم بخدا
از عیبی که امروز در خود دیدم
و دیروز دیگران را برای آن عیب ملامت کردهام ،
در سرزنش کردن محتاط باشیم
وقتی نه از دیروز کسی خبر داریم
و نه از فردای خودمان !❗️
✍على شریعتی
به کانال داستانهای آموزنده بپیوندید
👇👇👇👇👇👇
@Dastanhaeamozande
هدایت شده از داستانهای آموزنده
❤️پیامبر اکرم(صلی الله علیه و آله و سلم) فرمودند.
«اِنَّ الْحُسین مِصباحُ الْهُدی وَ سَفینَهُ الْنِّجاة»
🌹روبه شش گوشه ترین قبله ی عالم هر صبح
🌹بردن نام حسین بن علی میچسبد
🌹اَلسَّلامُ عَلَى الْحُسَيْنِ
🌹وَ عَلى عَلِىِّ بْنِ الْحُسَيْنِ
🌹وَ عَلى اَوْلادِ الْحُسَيْنِ
🌹وَ عَلى اَصْحابِ الْحُسَيْنِ
به کانال داستانهای آموزنده بپیوندید
👇👇👇👇👇👇
@Dastanhaeamozande
✍برای انهدام یک تمدن ۳ چیز لازم است:
❶خانواده
❷نظام آموزشی
❸الگوها
❶برای اولی منزلت زن را باید شکست،
❷برای دومی منزلت معلم
❸برای سومی منزلت بزرگان و اسطوره ها ...
📚جبران خلیل جبران
به کانال داستانهای آموزنده بپیوندید
👇👇👇👇👇👇
@Dastanhaeamozande
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
📽 فیلم تکان دهنده از هولوکاست مردم ایران توسط انگلیس
✍در قحطی بزرگى كه در سال ۱۲۹۶ تا سال ۱۲۹۸، انگليس مسبب آن بود نزديك به ۴۰درصد جمعیت ایران به سبب گرسنگی و بیماریهای ناشی از آن از بین رفتند!
این قحطی در زمان حکومت احمد شاه قاجار رخ داد.
به کانال داستانهای آموزنده بپیوندید
👇👇👇👇👇👇
@Dastanhaeamozande
📝#داستانیبسیارتاثیرگذاروقابلتامل!
✍یکی از علمای اهل بصره میگوید :
روزگاری به فقر و تنگدستی مبتلا شدم تا جایی که من و همسر و فرزندم چیزی برای خوردن نداشتیم.
تا جایی که تصمیم گرفتم خانه ام را بفروشم و به جای دیگری بروم.
در راه یکی از دوستانم به اسم
ابونصر را دیدم و او را از فروش خانه با خبر ساختم.
🔻دو تکه نان که داخلش حلوا بود
به من داد و گفت : برو و به خانواده ات بده.
در راه به زن و پسر خردسالی برخورد کردم،
زن گفت :
این پسر یتیم و گرسنه است و نمی تواند گرسنگی را تحمل کند چیزی به او بده خدا حفظت کند.
گفتم : این نان را بگیر و به پسرت بده تا بخورد.
🔻به خدا قسم چیز دیگری ندارم...
اشک از چشمانم جاری شد و در حالی که غمگین و ناامید بودم به طرف خانه بر می گشتم.
که ناگهان ابو نصر را دیدم که به من گفت : ای ابا محمد مردی از خراسان از تو و پدرت می پرسد.
پدرت سی سال قبل مال زیادی را نزدش به امانت گذاشته، حالا به بصره آمده تا آن ثروت و امانت را پس بدهد.
🔻خدا را شکر گفتم...
در ثروتم سرمایه گذاری کردم و یکی از تاجران شدم، مقداری از آن را هر روز بین فقرا و مستمندان تقسیم می کردم.
ثروتم کم که نمی شد زیاد هم می شد...
کم کم عجب و خودپسندی و غرور وجودم را گرفته بود و خوشحال بودم که دفترهای ملائكه را از حسناتم پر کرده بودم و یکی از صالحان درگاه خدا بودم .
🔻شبی از شب ها در خواب دیدم که قیامت برپا شده و خلایق همه جمع شده اند.
و مردم را دیدم که گناهانشان را بر پشت شان حمل می کنند...
به قسمت میزان رسیدم که اعمال مرا وزن کنند. گناهانم را در کفه ای و حسناتم را در کفه دیگر قرار دادند، کفه حسناتم بالا رفت و کفه گناهانم پایین آمد.
🔻سپس یکی یکی از حسناتی که انجام
داده بودم را برداشتند و دور انداختند. چون در زیر هرحسنه (شهوت پنهانی) وجود داشت .
از شهوت های نفس مثل : ریا، غرور ،دوست داشتن تعریف و تمجید مردم...
چیزی برایم باقی نماند و در آستانه ی هلاکت بودم که صدایی را شنیدم:
🔻آیا چیزی برایش باقی نمانده؟
گفتند : فقط این برایش باقی مانده !
و آن همان تکه نانی بود که به آن زن و پسرش بخشیده بودم...
سپس آن را در کفه حسناتم گذاشتند و گریه های آن زن را به خاطر کمکی که به او کرده بودم، در کفه حسناتم قرار دادند.
🔻کفه بالا رفت و همینطور بالا رفت تا وقتی صدایی آمد و گفت :
نجات یافت...
به کانال داستانهای آموزنده بپیوندید
👇👇👇👇👇👇
@Dastanhaeamozande