eitaa logo
داستانهای آموزنده
14.7هزار دنبال‌کننده
394 عکس
122 ویدیو
0 فایل
مشاهده در ایتا
دانلود
🌸🍃🌸🍃 📚 ▫️ ✍مردی متوجه شد که گوش همسرش شنوایی اش کم شده است.ولی نمی دانست این موضوع را چگونه با او درمیان بگذارد. به این دلیل، نزد دکتر خانوادگی شان رفت و مشکل را با او درمیان گذاشت. دکتر گفت: برای اینکه بتوانی دقیقتر به من بگویی که میزان ناشنوایی همسرت چقدر است، آزمایش ساده ای وجود دارد انجام بده و جوابش را به من بگو: 🔸در فاصله ۴ متری او بایست و با صدای معمولی، مطلبی را به او بگو. اگر نشنید، همین کار را در فاصله ۳ متری تکرار کن. بعد در ۲متری و به همین ترتیب تا بالاخره جواب بدهد. 🔹آن شب همسر مرد در آشپزخانه سرگرم تهیه شام بود و او در اتاق نشسته بود. مرد فکر کرد الان فاصله ما حدود ۴ متر است. بگذار امتحان کنم، و سوالش را مطرح کرد جوابی نشنید بعد بلند شد و یک متر به سمت آشپزخانه رفت ودوباره پرسید و باز هم جوابی نشنید. 🔸بازهم جلوتر رفت سوالش را تکرار کرد و باز هم جوابی نشنید. این بار جلوتر رفت و گفت: ” شام چی داریم؟” و این بار همسرش گفت: عزيزم برای چهارمین بار میگم؛ ” خوراک مرغ!“ ✍گاهی هم بد نیست که نگاهی به درون خودمان بیندازیم شاید عیبهایی که تصور میکنیم دردیگران وجود دارد در وجود خودمان است. به کانال داستانهای آموزنده بپیوندید 👇👇👇👇👇👇👇 @Dastanhaeamozande
🌹🌹 ✍بهترین موجودات انبیاء هستند، پیغمبری سوار الاغ بود، از قریه‌ای خرابه گذشت، گفت: خدایا این مردمی که مرده‌اند، چطور زنده می‌کنی؟ 🔸تا گفت چطوری؟ همان جا که روی الاغ بود خدا همین پیغمبر را صد سال مرگش داد. «فَأَماتَهُ اللَّهُ» (بقره/259) پیغمبر را خدا صد سال میراندش. مرگش داد. 🔹«» سپس مبعوثش کرد. صد سال مرگش داد، بعد از صد سال «ثُمَّ بَعَثَهُ» «قالَ کَمْ لَبِثْتَ» از او پرسید چند وقت است که اینجایی؟ چشم‌هایش را باز کرد و گفت: «یَوْماً أَوْ بَعْضَ یَوْمٍ» یک روز یا بخشی از یک روز. 🔸گفت: پیش سؤال کردی، مرگت دادم. حالا نگاه کن، خودت و خرت با هم مردید، الاغت را نگاه کن. «انْظُرْ إِلی‌ حِمارِکَ»‌ نگاه کن الاغت را می‌خواهم روبروی چشمت زنده کنم؛ و آن زنده شد. 🔸نکته‌ی مهم آنکه رشد انسان با علم به قدری ارزش دارد، که می‌ارزد یک پیغمبر صد سال بمیرد که چیزی یاد بگیرد! 📚(: ) به کانال داستانهای آموزنده بپیوندید 👇👇👇👇👇👇 @Dastanhaeamozande
📚 🔸: شنیدم بازرگانی صد و پنجاه شتر بار داشت و چهل غلام خدمتکار که شهر به شهر برای تجارت حرکت می‌کرد. یک شب در جزیره کیش مرا به حجره خود دعوت کرد. 🔸به حجره‌اش رفتم، از آغاز شب تا صبح آرامش نداشت، مکرر پریشان گویی می‌کرد و می‌گفت: 🔹فلان انبارم در ترکمنستان است و فلان کالایم در هندوستان است، این قباله و سند فلان زمین می‌باشد، و فلان چیز در گرو فلان جنس است، فلان کس ضامن فلان وام است، در آن اندیشه‌ام که به اسکندریه بروم که هوای خوش دارد، ولی دریای مدیترانه طوفانی است. 🔸ای سعدی! سفر دیگری در پیش دارم، اگر آن را انجام دهم، باقیمانده عمر گوشه نشین گردم و دیگر به سفر نروم. 🔹پرسیدم، آن کدام سفر است که بعد از آن ترک سفر می‌کنی و گوشه نشین می‌شوی؟ 🔸در پاسخ گفت: می‌خواهم گوگرد ایرانی را به چین ببرم، که شنیده‌ام این کالا در چین بهای گران دارد، و از چین کاسه چینی بخرم و به روم ببرم، و در روم حریر نیک رومی بخرم و به هند ببرم، و در هند فولاد هندی بخرم و به شهر حلب (سوریه) ببرم، و در آنجا شیشه و آینه حلبی بخرم و به یمن ببرم، و از آنجا لباس یمانی بخرم و به پارس (ایران) بیاورم، بعد از آن تجارت را ترک کنم و در دکانی بنشینم. 🔹او این گونه اندیشه‌های دیوانه وار را آن قدر به زبان آورد که خسته شد و دیگر تاب گرفتار نداشت، و در پایان گفت: ای سعدی! تو هم سخنی از آنچه دیده ای و شنیده ای بگو، گفتم: 🔸آن را خبر داری که در دورترین جا از سرزمین غور (میان هرات و غزنه) بازرگان قافله سالاری از پشت مرکب بر زمین افتاد، یکی گفت: و را تنها دو چیز پر می‌کند: یا قناعت یا خاک گور. به کانال داستانهای آموزنده بپیوندید 👇👇👇👇👇👇 @Dastanhaeamozande
🌹🌹 ✍سرگذشت سکّاکی، دانشمند قرن هفتم هجری بسیار جالب است. وی در سی سالگی تحصیل را آغاز کرد. با اینکه آموزگار او از موفقیت وی مأیوس بود، ولی سکّاکی با شور و پشتکار عجیبی مشغول تحصیل شد. 🔸آموزگار، برای درک هوش و میزان فهم وی، مسئله ای ساده را طرح کرد و آن، یک مسئله از فقه شافعی بود که استاد، آن را چنین مطرح ساخت: «پوست سگ با دبّاغی پاک می شود». 🔸سکاکی این جمله را بارها تکرار کرد و با شور و شوق، آماده درس پس دادن بود. فردای آن روز، معلم در میان انبوهی از شاگردان از سکاکی پرسید که مسئله دیروز چه بود؟ سکّاکی گفت: «سگ گفت: پوست استاد با دبّاغی پاک می شود». 🔹در این لحظه، شلیک خنده شاگردان و معلم بلند شد، ولی ظرفیت روحی آن نوآموز سالمند، به اندازه ای بالا بود که از این شکست در امتحان، نومید نشد و ده سال تمام، در این راه گام برداشت. هرچند به علت بالا بودن سن، تحصیل او رضایت بخش نبود. 🔸روزی برای حفظ درسی به صحرا رفته بود. در صحرا اثر ریزش باران را روی صخره ای مشاهده کرد و از دیدن این منظره پند گرفت و با خود گفت: «دل و روح من هرگز سخت تر از این سنگ نیست. 🔹اگر قطرات دانش بسان آب باران در دل من ریزش کند، به طور مسلم اثر نکویی در روان من خواهد گذاشت». او به شهر بازگشت و با شوری وصف ناشدنی، مشغول ادامه تحصیل شد. 🔸سرانجام بر اثر استقامت و پشتکار، یکی از نوابغ ادبیات عرب گردید. وی کتابی در علوم عربی انتشار داد که مدت ها محور تدریس در دانشکده های اسلامی بود. (روضات الجنات، ص۷۴۷)  به کانال داستانهای آموزنده بپیوندید 👇👇👇👇👇👇 @Dastanhaeamozande
🌹🌹 🔻 و شب طلبه جوانی به نام محمد باقر در اتاق خود در حوزه علمیه مشغول مطالعه بود به ناگاه دختری وارد اتاق او شد در را بست و با انگشت به طلبه بیچاره اشاره کرد که ساکت باشد. دختر گفت : شام چه داری؟ 🔻طلبه آنچه را که حاضر کرده بود آورد و سپس دختر در گوشه ای از اتاق خوابید و محمد به مطالعه خود ادامه داد. از آن طرف چون این دختر فراری شاهزاده بود و بخاطر اختلاف با زنان دیگر از حرمسرا فرار کرده بود لذا شاه دستور داده بود تا افرادش شهر را بگردند ولی هر چه گشتند پیدایش نکردند. 🔻صبح که دختر از خواب بیدار شد و از اتاق خارج شد ماموران شاهزاده خانم را همراه محمد باقر به نزد شاه بردند شاه عصبانی پرسید چرا شب به ما اطلاع ندادی و ... . محمد باقر گفت : شاهزاده تهدید کرد که اگر به کسی خبر دهم مرا به دست جلاد خواهد داد. 🔻شاه دستور داد که تحقیق شود که آیا این جوان خطائی کرده یا نه؟ و بعد از تحقیق از محمد باقر پرسید چطور توانستی در برابر نفست مقاومت نمائی؟ محمد باقر 10 انگشت خود را نشان داد و شاه دید که تمام انگشتانش سوخته و ... . 🔻لذا علت را پرسید طلبه گفت: چون او به خواب رفت نفس اماره مرا وسوسه می نمود هر بار که نفسم وسوسه می کرد یکی از انگشتان را بر روی شعله سوزان شمع می گذاشتم تا طعم آتش جهنم را بچشم و بالاخره از سر شب تا صبح بدین وسیله با نفس مبارزه کردم و به فضل خدا، شیطان نتوانست مرا از راه راست منحرف کند و ایمان و شخصیتم را بسوزاند. 🔻شاه عباس از تقوا و پرهیز کاری او خوشش آمد و دستور داد همین شاهزاده را به عقد میر محمد باقر در آوردند و به او لقب میرداماد داد و امروزه تمام علم دوستان از وی به عظمت و نیکی یاد کرده و نام و یادش را گرامی می دارند. 🔸از مهمترین شاگران وی می توان به ملا صدرا اشاره نمود.  به کانال داستانهای آموزنده بپیوندید 👇👇👇👇👇👇 @Dastanhaeamozande
🌹🌹 ✍روزی در مسجد شیخی پس از نماز جماعت، رو به مردم ایستاد و گفت: ای مردم امروز میخواهم جوانی را به شما معرفی کنم که قبلاً فردی لااُبالی و نااهل بود که انواع مال مردم خوری، دزدی، هیزی، عیاشی، ظلم و خلاصه گناهی نبود که انجام نداده باشد... 🍂اما امروز او توبه کرده و در صف نماز میان شما نشسته و انسان شریفی شده؛ (سپس به جوانی اشاره کرد و گفت): از او می‌خواهم که به اینجا بیاید و برایمان از خود و مهربانی خدا بگوید. 🍃جوانی از میان جمعیت بلند شد؛ کنار شیخ رفت و گفت: از مهربانی و پرده پوشی خداوند همین بس که عمری گناه کردم اما او پرده پوشی کرد و هيچكس نفهمید؛ اما از وقتی توبه کرده ام و به این شیخ گفته ام، آبروی مرا در تمام محل بُرده است!!!  به کانال داستانهای آموزنده بپیوندید 👇👇👇👇👇👇 @Dastanhaeamozande
🌹🌹 ✍شخصی در بنی اسرائیل فاسد بود به طوری که او را بنی اسرائیل از خود راندند. روزی آن شخص به راهی می‌رفت به عابدی برخورد کرد که کبوتری بر بالای سر او پرواز می‌کند و سایه بر او انداخته است. 🍂پیش خود گفت : من رانده شده هستم و او عابد است اگر من نزد او بنشینم امید می‌رود که خدا به برکت او به من هم رحم کند. این بگفت و نزد آن عابد رفت و همانجا نشست. 🍂عابد وقتی او را دید با خود گفت: من عابد این ملت هستم و این شخص فاسد است او بسیار مطرود و حقیر و خوار است چگونه کنار من بنشیند، از او رو گردانید و گفت: از نزد من برخیز! 🍂خداوند به پیامبران آن زمان وحی فرستاد که نزد آن دو نفر برو و بگو اعمال خود را از سر گیرند. زیرا من تمام گناهان آن فاسد را بخشیدم و اعمال آن عابد را (به خاطر خودبرتربينی و تحقیر آن شخص) محو کردم.  به کانال داستانهای آموزنده بپیوندید 👇👇👇👇👇👇 @Dastanhaeamozande
🌹 ✍آقایی نقل می‌کرد، یکی از دوستانم مدتی سردرد عجیبی گرفت و مشکوک به بیماری خطرناک مغزی بود. دکتر برای او آزمایش‌هایی نوشت. بعد از تحمل استرس طولانی و صرف هزینه زیاد برای گرفتن نتیجه آزمایش‌ به بیمارستان رفتیم؛ چشمان و قلبش می‌لرزید. 🔹متصدی آزمایشگاه جواب آزمایش را به ما داد و خودش به ما گفت: شکر خدا چیزی نیست. دوستم از خوشحالی از جا پرید؛ انگار تازه متولد شده؛ رفت بسته شکلاتی خرید و با شادی در بیمارستان پخش کرد. 🔸متصدی آزمایشگاه به من هم کاغذ سفیدی داد و گفت: این هم نتیجه آزمایش تو! چیزی نیست شکر خدا تو هم سالم هستی!!! از این کار او تعجب کردم! متصدی که مرد عارفی بود گفت: دیدی دوستت الان که فهمید سالم است، چقدر خوشحال شد و اصلا به خاطر هزینه‌ها و وقتی که برای این موضوع گذاشته ناراحت نشد. ✍پس من و تو هم قدر سلامتیمان را بدانیم و با صرف هزینه‌ای کم در راه خدا، با زبان و‌ در عمل شکرگزار باشیم که شکر نعمت باعث دوام و‌ ازدیاد نعمت است. «و نعمتهای پروردگارت را بازگو کن…» (ضحی آیه ۱۱). «اگر شکرگزار باشید قطعا برای شما زیاد میگردانیم…» (ابراهیم آیه ۷). به کانال داستانهای آموزنده بپیوندید 👇👇👇👇👇👇 @Dastanhaeamozande
🌹🌹 ✍چون خلافت به بنی العباس رسید، بزرگان بنی امیه فرار کردند و مخفی شدند. از جمله ابراهیم بن سلیمان بن عبدالملک که پیرمردی دانشمند و ادیب بود. از اولین خلیفه عباسی، ابوالعباس سفاح برای او امان گرفتند. 🔸روزی سفاح به او گفت: مایلم آنچه در موقع مخفی شدنت اتفاق افتاد بگوئی. ابراهیم گفت: در (حیره) در منزلی نزدیک بیابان پنهان بودم روزی بالای بام پرچم‌های سیاهی از کوفه نمودار شد، خیال کردم قصد گفتن مرا دارند و فرار کردم به کوفه آمدم و سرگردان در کوچه‌ها می‌گشتم به درب خانه بزرگی رسیدم. 🔸دیدم سواری با چند نفر غلام وارد شدند و گفتند: چه می‌خواهی؟ گفتم: مردی هراسانم و پناه به شما آورده‌ام. مرا داخل یکی از اطاقها جای داده و با بهترین وجه از من پذیرائی نمودند نه آن‌ها از من چیزی پرسیدند و نه من از آن‌ها درباره صاحب منزل سئوالی کردم. 🔸فقط می‌دیدم هر روز آن سوار با چند غلام بیرون می‌روند گردش می‌کنند و برمی گردند. روزی پرسیدم: دنبال کسی می‌گردید که هر روز جستجو می‌کنید؟ گفت: بدنبال ابراهیم بن سلیمان که پدرم را کشته می‌گردیم تا مخفی گاه او را پیدا کنیم و از او انتقام بکشیم. 🔸دیدم راست می‌گوید پدر صاحب خانه را من کشتم. گفتم: من شما را به خاطر پذیرائی از من، راهنمائی می‌کنم به قاتل پدرت، با بی صبری گفت: کجاست؟ گفتم: من ابراهیم بن سلیمان هستم! گفت: دروغ می گوئی، 🔸گفتم، نه بخدا قسم در فلان تاریخ و فلان روز پدرت را کشتم! فهمید راست می گویم، رنگش تغییر کرد و چشم‌هایش سرخ شد، سر را بزیر انداخت و پس از گذشت زمانی سر برداشت و گفت: اما در پیشگاه خدای عادل انتقام خون پدرم را از تو خواهند گرفت، 🔸چون به تو پناه دادم تو را نخواهم کشت، از اینجا خارج شو که می‌ترسم از طرف من به تو گزندی برسد. هزار دینار به من داد. از گرفتن خودداری کردم و از آنجا خارج شدم، ✍اینک با کمال صراحت می گویم بعد از شما، کسی را کریم تر از او ندیدم. به کانال داستانهای آموزنده بپیوندید 👇👇👇👇👇👇 @Dastanhaeamozande
🌸🍃🌸🍃 ✍مرﺩﯼ ﺳﺮﭘﺮﺳﺘﯽ ﻣﺎﺩﺭ، ﻫﻤﺴﺮ ﻭ فرزندش ﺭﺍ ﺑﺮﻋﻬﺪﻩ ﺩﺍﺷﺖ، ﻭ ﻧﺰﺩ اربابی ﮐﺎﺭ ﻣﯽ ﮐﺮﺩ، وی ﺩﺭ ﮐﺎﺭﺵ ﺍﺧﻼﺹ ﺩﺍﺷﺖ ﻭ کارها ﺭﺍ ﺑﻪ ﺑﻬﺘﺮﯾﻦ ﺷﮑﻞ ﻣﻤﮑﻦ ﺍﻧﺠﺎﻡ ﻣﯽﺩﺍﺩ، 🔹یک ﺭﻭﺯﯼ ﺍﻭ ﺳﺮ ﮐﺎﺭ ﻧﺮﻓﺖ... ﺑه همین ﻋﻠﺖ ﺍﺭﺑﺎﺑﺶ ﺑﺎ ﺧﻮﺩ ﮔﻔﺖ: ﺑﺎﯾﺪ ﻣﻦ ﯾﮏ ﺩﯾﻨﺎﺭ ﺯﯾﺎﺩﺗﺮ ﺑﻪ ﺍﻭ ﺑﺪﻫﻢ ﺗﺎ ﺍﻭ ﺩﯾﮕﺮ ﻏﯿﺒﺖ ﻧﮑﻨﺪ ﺯﯾﺮﺍ ﺣﺘﻤﺎ ﺑه خاﻃﺮ ﺩﺭﺧﻮﺍﺳﺖ ﺍﻓﺰﺍﯾﺶ ﺩﺳﺘﻤﺰﺩﺵ ﻏﯿﺒﺖ ﮐﺮﺩﻩ ﺍﺳﺖ 🔹ﻭﻗﺘﯽ ﮐﻪ در روز بعد ﺳﺮﮐﺎﺭﺵ ﺣﺎﺿﺮ ﺷﺪ ارباب ﺣﻘﻮﻗﺶ ﺭﺍ ﺑﻪ ﺍﻭ ﺩﺍﺩ ﻭ ﺩﯾﻨﺎﺭﯼ ﻫﻢ ﺑﻪ ﺁﻥ ﺍﺿﺎﻓﻪ ﮐﺮﺩ. ﮐﺎﺭﮔﺮ ﭼﯿﺰﯼ ﻧﮕﻔﺖ ﻭ ﺍﺯ ﺍﺭﺑﺎﺑﺶ تشکر کرد و ﺩﻟﯿﻞ ﺯﯾﺎﺩ ﺷﺪﻥ ﺭﺍ ﻧﭙﺮﺳﯿﺪ. 🔹ﺑﻌﺪ ﺍﺯ ﻣﺪﺗﯽ ﮐﺎﺭﮔﺮ ﺑﺎﺭ ﺩﯾﮕﺮ ﻏﯿﺒﺖ ﮐﺮﺩ. ﺍﺭﺑﺎﺑﺶ ﺑه شدت ﺧﺸﻤﮕﯿﻦ ﺷﺪ ﻭ ﮔﻔﺖ:  ﺩﯾﻨﺎﺭﯼ ﺭﺍ ﮐﻪ ﺑﺮﺍﯾﺶ ﺍﺿﺎﻓﻪ ﮐﺮﺩﻩ ﺍﻡ ﮐﻢ ﺧﻮﺍﻫﻢ ﮐﺮﺩ ﻭ ﺁﻥ ﺭﺍ ﮐﻢ ﮐﺮﺩ... ﻭ ﮐﺎﺭﮔﺮ باز هم ﭼﯿﺰﯼ ﻧﮕﻔﺖ و علت این کار را ﺍﺯ ﺍﻭ نپرسید. 🔹ﭘﺲ ﺍﺭﺑﺎﺑﺶ ﺍﺯ ﻋﮑﺲ ﺍﻟﻌﻤﻞ ﺍﻭ ﺗﻌﺠﺐ ﮐﺮﺩ به همین ﻋﻠﺖ ﺑﻪ ﺍﻭ ﮔﻔﺖ: ﺣﻘﻮﻗﺖ ﺭﺍ ﺯﯾﺎﺩ ﮐﺮﺩﻡ ﭼﯿﺰﯼ ﻧﮕﻔﺘﯽ، ﺁﻥ ﺭﺍ ﮐﻢ ﮐﺮﺩﻡ ﺑﺎﺯ ﭼﯿﺰﯼ ﻧﮕﻔﺘﯽ! 🔹ﮐﺎﺭﮔﺮ ﮔﻔﺖ:  ﻫﻨﮕﺎﻣﯽ ﮐﻪ ﺑﺎﺭ ﺍﻭﻝ ﻏﯿﺒﺖ ﮐﺮﺩﻡ ﺧﺪﺍ ﻓﺮﺯﻧﺪﯼ ﺭﺍ ﺑﻪ ﻣﻦ ﺩﺍﺩ ﻭ ﺑﺮﺍﯼ ﻫﻤﯿﻦ ﻏﯿﺒﺖ ﮐﺮﺩﻡ ﻭ ﺯﻣﺎﻧﯽ ﮐﻪ ﺑﺎ ﺍﻓﺰﺍﯾﺶ ﺣﻘﻮﻕ ﺑﻪ ﻣﻦ ﭘﺎﺩﺍﺵ ﺩﺍﺩﯼ ﮔﻔﺘﻢ ﺍﯾﻦ ﺭﻭﺯﯼ ﻓﺮﺯﻧﺪﻡ ﺑﻮﺩﻩ ﮐﻪ ﺑﺎ ﺍﻭ ﺁﻣﺪﻩ ﺍﺳﺖ. 🔹ﻭ ﻫﻨﮕﺎﻣﯽ ﮐﻪ برای ﺑﺎﺭ ﺩﻭﻡ ﻏﯿﺒﺖ ﮐﺮﺩﻡ ﻣﺎﺩﺭﻡ ﻣﺮﺩ ﻭ ﭼﻮﻥ ﮐﻪ ﺩﯾﻨﺎﺭ از حقوقم ﮐﻢ ﺷﺪ ﮔﻔﺘﻢ ﺍﯾﻦ ﺭﻭﺯﯾﺶ ﺑﻮﺩﻩ، ﮐﻪ ﺑﺎ ﺭﻓﺘﻨﺶ ﺭﻓﺘﻪ ﺍﺳﺖ. ✍ﭼﻪ ﺯﯾﺒﺎﯾﻨﺪ ﺭﻭح هاﯾﯽ ﮐﻪ ﺑﻪ ﺁﻧﭽﻪ ﺧﺪﺍﯼ ﻣﻬﺮﺑﺎﻥ ﺑﻪ ﺁﻧﻬﺎ ﺑﺨﺸﯿﺪﻩ ﻗﺎﻧﻊ ﻭ ﺭاضی اند ﻭ ﺍﻓﺰﺍﯾﺶ ﻭ ﮐﺎﻫﺶ ﺭﻭﺯﯾﺸﺎﻥ ﺭﺍ ﺑﻪ ﺍﻧﺴﺎن ها ﻧﺴﺒﺖ ﻧﻤﯽ ﺩﻫﻨﺪ....... 🤲ﺧﺪﺍﯾﺎ! ﺑﺎ ﺭﻭﺯﯼ ﺣﻼﻝ ﻣﺎ ﺭﺍ ﺍﺯ ﺣﺮﺍﻡ ﺩﻭﺭ ﺳﺎﺯ ﻭ ﺑﺎ ﻓﻀﻞ ﻭ ﺭﺣﻤﺘﺖ ﻣﺎ ﺭﺍ  ﺑﯽ ﻧﯿﺎﺯ ﮐﻦ...... آمین" به کانال داستانهای آموزنده بپیوندید 👇👇👇👇👇👇 @Dastanhaeamozande
کشاورزی فقیر از اهالی اسکاتلند، «فلمینگ» نام داشت. یک روز در حالی که به دنبال امرار معاش خانواده اش بود، از باتلاقی در آن نزدیکی صدای درخواست کمک شنید. وسایلش را روی زمین انداخت و به سمت باتلاق دوید. 🔹پسری وحشت زده که تا کمر در باتلاق فرو رفته بود، فریاد می زد و تلاش می کرد تا خودش را از باتلاق بیرون بکشد. فلمینگ او را از مرگ تدریجی و وحشتناک نجات داد. روز بعد، کالسکه ای مجلل به منزل فلمینگ آمد. 🔸مرد اشراف زاده ای از کالسکه پیاده شد و خود را به عنوان پدر پسری معرفی کرد که فلمینگ نجاتش داده بود. اشراف زاده گفت : شما زندگی پسرم را نجات دادی، می خواهم جبران کنم. کشاورز اسکاتلندی جواب داد: 🔹من نمی توانم برای کاری که انجام داده ام پولی بگیرم. در همین لحظه، پسر کشاورز وارد کلبه شد. اشراف زاده پرسید: پسر شماست؟ 🔸کشاورز با افتخار جواب داد: بله. اشراف زاده گفت: با هم معامله ای می کنیم! اجازه بدهید او را همراه خود ببرم تا تحصیل کند. اگر شبیه پدرش باشد، به مردی تبدیل خواهد شد که شما به او افتخار خواهید کرد. 🔹پسر فلمینگ با هزینه ی آن اشراف زاده بزرگ شد و تحصیل کرد، تا اینکه روزی از دانشکده ی پزشکی سنت ماری در لندن فارغ التحصیل شد و همین طور ادامه داد تا در سراسر جهان به عنوان سر الکساندر فلیمنگ کاشف پنی سیلین مشهور شد. 🔸سال ها بعد، همان اشراف زاده به بیماری ذات الریه مبتلا شد. فکر می کنید چه چیزی نجاتش داد؟ بله! درست حدس زدید؛ همان پنی سیلین. نتیجه ی اخلاقی: ✍هیچ عملی بدون عکس العمل در صحنه ی هستی به وجود نمی آید؛ خواه خوب و خواه زشت. به کانال داستانهای آموزنده بپیوندید 👇👇👇👇👇👇 @Dastanhaeamozande
🌸🍃🌸🍃 ✍مراد، ﯾﮑﯽ ﺍﺯ ﺍﻫﺎﻟﯽ روستایی ﺑﻪ ﺻﺤﺮﺍ ﺭﻓﺖ ﻭ در راه برگشت، به ﺷﺐ خورد و از قضا در تاریکی شب ﺣﯿﻮﺍﻧﯽ ﺑﻪ ﺍﻭ ﺣﻤﻠﻪ ﮐﺮﺩ. ﭘﺲ ﺍﺯ ﯾﮏ ﺩﺭﮔﯿﺮﯼ ﺳﺨﺖ ﺑﺎﻻﺧﺮﻩ ﺑﺮ ﺣﯿﻮﺍﻥ ﻏﺎﻟﺐ ﺷﺪ ﻭ ﺁﻥ ﺭﺍ ﮐﺸﺖ ﻭ ﺍﺯ ﺁﻥ ﺟﺎ ﮐﻪ ﭘﻮﺳﺖ ﺣﯿﻮﺍﻥ ﺯﯾﺒﺎ ﺑﻪ ﻧﻈﺮ ﻣﯽ‌ﺭﺳﯿﺪ، ﺣﯿﻮﺍﻥ ﺭﺍ ﺑﻪ ﺩﻭﺵ ﺍﻧﺪﺍﺧﺖ ﻭ ﺑﻪ ﺳﻤﺖ ﺁﺑﺎﺩﯼ ﺭﺍﻩ ﺍﻓﺘﺎﺩ. 🔸ﭘﺲ ﺍﺯ ﻭﺭﻭﺩ ﺑﻪ روستا، ﻫﻤﺴﺎﯾﻪ‌ﺍﺵ ﺍﺯ ﺑﺎﻻﯼ ﺑﺎﻡ ﺍﻭ ﺭﺍ ﺩﯾﺪ ﻭ ﻓﺮﯾﺎﺩ ﺯﺩ: «ﺁﻫﺎﯼ ﻣﺮﺩﻡ، مراد ﯾﮏ شیر ﺷﮑﺎﺭ ﮐﺮﺩﻩ!»  مراد ﺑﺎ ﺷﻨﯿﺪﻥ ﺍﺳﻢ ﺷﯿﺮ ﻟﺮﺯﯾﺪ ﻭ ﻏﺶ ﮐﺮﺩ. ﺑﯿﭽﺎﺭﻩ ﻧﻤﯽ‌ﺩﺍﻧﺴﺖ ﺣﯿﻮﺍﻧﯽ ﮐﻪ ﺑﺎ ﺍﻭ ﺩﺭﮔﯿﺮ ﺷﺪﻩ ﺷﯿﺮ ﺑﻮﺩﻩ است. ﻭﻗﺘﯽ به هوش آمد از او پرسیدند: «برای چه از حال رفتی؟» مراد گفت: 🔸«فکر کردم حیوانی که به من حمله کرده یک سگ است!» مراد بیچاره ﻓﮑﺮ ﻣﯽﮐﺮﺩ ﮐﻪ یک سگ به او حمله کرده است وگرنه ﻫﻤﺎﻥ ﺍﻭﻝ ﻏﺶ ﻣﯽﮐﺮﺩ ﻭ ﺑﻪ ﺍﺣﺘﻤﺎﻝ ﺯﯾﺎﺩ ﺧﻮﺭﺍﮎ ﺷﯿﺮ ﻣﯽ‌ﺷﺪ. ﺍﮔﺮ ﺍﺯ ﺑﺰﺭﮔﯽ ﺍﺳﻢ ﯾﮏ ﻣﺸﮑﻞ ﺑﺘﺮﺳﯿﺪ ﻗﺒﻞ ﺍﺯ ﺍﯾﻨﮑﻪ ﺑﺎ ﺁﻥ ﺑﺠﻨﮕﯿﺪ ﺍﺯ ﭘﺎ ﺩﺭﺗﺎﻥ ﻣﯽ‌ﺁﻭﺭﺩ.به کانال داستانهای آموزنده بپیوندید 👇👇👇👇👇👇 @Dastanhaeamozande
🌸🍃🌸🍃 ✍ﺷﺒﻲ "ﺳﻠﻄﺎﻥ محمود" ﺍﺣﺴﺎﺱ ﺩﻟﺘﻨﮕﯽ ﻣﻴﻜﺮﺩ ﻭ ﻧﻤﯿﺘﻮﺍﻧﺴﺖ ﺑﺨﻮﺍﺑﺪ؛ ﺑﻪ ﺭييس ﻣﺤﺎﻓﻈﺎﻧﺶ ﮔﻔﺖ : ﺑﯿﺎ ﺑﺼﻮﺭﺕ ﻧﺎﺷﻨﺎﺱ ﺑﯿﺮﻭﻥ ﺑﺮﻭﯾﻢ ﻭ ﺍﺯ ﺣﺎﻝ ﻣﻠﺖ ﺧﺒﺮ ﺑﮕﯿﺮﯾﻢ. ﺩﺭ ﻫﻨﮕﺎﻡ ﮔﺸﺖ ﻭ ﮔﺬﺍﺭ ﻣﺸﺎﻫﺪﻩ ﮐﺮﺩﻧﺪ ﻣﺮﺩﯼ ﺭﻭﯼ ﺯﻣﯿﻦ ﺍﻓﺘﺎﺩﻩ ﻭ ﻣﺮﺩﻡ ﺍﺯ ﮐﻨﺎﺭﺵ ﺭﺩ می شوند ﻭ ﺍﻋﺘﻨﺎﯾﯽ به ﺍﻭ ﻧﻤﯿﮑﻨﻨﺪ ﻭﻗﺘﯽ ﻧﺰﺩﯾﮑﺘﺮ ﺷﺪﻧﺪ ﻣﺸﺎﻫﺪﻩ ﮐﺮﺩﻧﺪ، 🔸" ﻣﺮﺩ ﺍﻓﺘﺎﺩﻩ " ﻓﻮﺕ ﮐﺮﺩﻩ ﻭ ﻣﺪﺗﯽ ﻧﯿﺰ ﺍﺯﻣﺮﮒ ﺍﻭ ﻣﯿﮕﺬﺭﺩ. ﺍﺯ ﻣﺮﺩﻣﯽ ﮐﻪ ﺑﯽ ﺍﻋﺘﻨﺎ ﺍﺯ ﮐﻨﺎﺭ ﺟﺴﺪ ﺭﺩ ﻣﯿﺸﺪﻧﺪ ﭘﺮﺳﯿﺪﻧﺪ : ﭼﺮﺍ ﺗﻮﺟﻬﯽ ﺑﻪ ﺍﯾﻦ ﻓﺮﺩ ﻧﻤﯽ ﮐﻨﯿﺪ؟ ﭘﺎﺳﺦ ﺩﺍﺩﻧﺪ: ﺍﻭ ﻓﺮﺩﯼ ﻓﺎﺳﺪ و " ﺩﺍﯾﻢ ﺍﻟﺨﻤﺮ "ﺑﻮﺩ! 🔹ﺳﻠﻄﺎﻥ محمود ﺑﻪ ﮐﻤﮏ ﻫﻤﺮﺍﻫﺶ ﺟﻨﺎﺯﻩ ﺭﺍ ﺑﻪ ﺧﺎﻧﻪ ﻣﺮﺩ ﺑﺮﺩﻩ ﻭ ﺗﺤﻮﯾﻞ ﻫﻤﺴﺮﺵ ﺩﺍﺩ ... ﻫﻤﺴﺮﺵ ﺑﺎ ﺩﯾﺪﻥ ﺟﻨﺎﺯﻩ ﮔﺮﯾﻪ ﻭ ﺷﯿﻮﻥ ﺑﺴﯿﺎﺭﯼ ﮐﺮﺩ ﻭ ﮔﻔﺖ: ﺧﺪﺍ ﺭﺣﻤﺘﺖ ﮐﻨﺪ ﺍﯼ ﻭﻟﯽ ﺧﺪﺍ! ﺗﻮ ﺍﺯ ﺻﺎﻟﺤﯿﻦ ﻭ ﻧﯿﮑﻮﮐﺎﺭﺍﻥ ﺑﻮﺩﯼ!!.... ﻣﻦ ﺷﻬﺎﺩﺕ ﻣﯿﺪﻫﻢ ﮐﻪ ﺗﻮ "ﻭﻟﯽ ﺍﻟﻠﻪ" ﻭ ﺍﺯ "ﺻﺎﻟﺤﯿﻦ" ﻫﺴﺘﯽ! 🔸"ﺳﻠﻄﺎﻥ" ﺑﺎ ﺗﻌﺠﺐ ﮔﻔﺖ: ﭼﻄﻮﺭ ﻣﯿﮕﻮﯾﯽ ﮐﻪ ﺍﻭ ﺍﺯ ﺍﻭﻟﯿﺎﺀ ﺍﻟﻠﻪ ﺍﺳﺖ ﺩﺭ ﺣﺎﻟﯿﮑﻪ ﻣﺮﺩﻡ ﭼﻨﯿﻦ ﻭ ﭼﻨﺎﻥ ﺩﺭﺑﺎﺭﻩ ﺍﺵ ﻣﯿﮕﻮﯾﻨﺪ؟!! ﺯﻥ ﭘﺎﺳﺦ ﺩﺍﺩ : ﺑﻠﻪ، ﻣﻦ ﺍﻧﺘﻈﺎﺭ ﭼﻨﯿﻦ ﮔﻔﺘﺎﺭ ﻭ ﻭﺍﮐﻨﺸﯽ ﺍﺯ ﻣﺮﺩﻡ ﺭﺍ ﺩﺍﺭﻡ ﻭ ﺍﺯ ﻗﻀﺎﻭﺕ ﺁﻧﺎﻥ ﻣﺘﻌﺠﺐ ﻧﯿﺴﺘﻢ. ﺳﭙﺲ ﺍﺩﺍﻣﻪ ﺩﺍﺩ ﻭ ﮔﻔﺖ: ﺷﻮﻫﺮﻡ ﻫﺮ ﺷﺐ ﺑﻪ ﻣﻐﺎﺯﻩ ﻣﺸﺮﻭﺏ ﻓﺮﻭﺷﯽ ﻣﯿﺮﻓﺖ ﻭ ﻫﺮ ﭼﻘﺪﺭ مي توﺍﻧﺴﺖ ﻣﺸﺮﻭﺏ ﻣﯿﺨﺮﯾﺪ ﻭ ﻣﯿﺂﻭﺭﺩ ﺧﺎﻧﻪ ﻭ ﺩﺭﻭﻥ ﺩﺳﺘﺸﻮﯾﯽ ﻣﯽﺭﯾﺨﺖ ﻭ ﻣﯿﮕﻔﺖ: ﺍﻟﺤﻤﺪﻟﻠﻪ ﺍﻣﺸﺐ ﺍﯾﻦ ﻣﻘﺪﺍﺭ ﺍﺯ ﮔﻤﺮﺍﻩ ﺷﺪﻥ ﻭ ﻓﺴﺎﺩ ﻣﺭﺩﻡ ﮐﻤﺘﺮ ﺷﺪ! 🔹ﭘﺲ ﺍﺯ ﺁﻥ ﻣﻨﺰﻝ ﯾﮑﯽ ﺍﺯ "ﺯﻧﺎﻥ ﻓﺎﺣﺸﻪ ﻭ ﺑﺪﻧﺎﻡ" ﻣﯿﺮﻓﺖ ﻭ ﺑﻪ ﺍﻭ ﭘﻮﻝ ﻣﯿﺪﺍﺩ ﻭ ﻣﯿﮕﻔﺖ: ﺍﯾﻦ ﺩﺭ ﺁﻣﺪ ﺍﻣﺸﺒﺖ! ﺍﻣﺸﺐ ﺩﺭﺏ ﻣﻨﺰﻟﺖ ﺭﺍ ﺗﺎ ﺻﺒﺢ ﺑﺒﻨﺪ ﻭ ﺍﺯ ﮐﺴﯽ ﭘﺬﯾﺮﺍﯾﯽ ﻧﮑﻦ!! ﭘﺲ ﺍﺯ ﺁﻥ ﺑﻪ ﻣﻨﺰﻝ ﺑﺮﻣﯿﮕﺸﺖ ﻭ ﻣﯿﮕﻔﺖ: ﺍﻟﺤﻤﺪﻟﻠﻪ ﺍﻣﺸﺐ ﺑﻪ ﺍﻧﺪﺍﺯﻩ ﯾﮏ ﻧﻔﺮ ﺍﺯ ﺍﺭﺗﮑﺎﺏ ﮔﻨﺎﻩ ﻭ ﮔﻤﺮﺍﻩ ﺷﺪﻥ ﻭ ﺑﻪ ﻓﺴﺎﺩ ﮐﺸﯿﺪﻩ ﺷﺪﻥ ﺟﻮﺍﻧﺎﻥ ﺟﻠﻮﮔﯿﺮﯼ ﺷﺪ!! 🔸ﻣﻦ ﻫﻤﻮﺍﺭﻩ ﺍﻭ ﺭﺍ ﻣﻼﻣﺖ ﻣﯿﮑﺮﺩﻡ ﻭ ﻣﯿﮕﻔﺘﻢ: ﻣﺮﺩﻡ ﺩﺭﺑﺎﺭﻩ ﺍﺕ ﺟﻮﺭ ﺩﯾﮕﺮﯼ ﻓﮑﺮ ﻣﯿﮑﻨﻨﺪ ﻭﺟﻨﺎﺯﻩ ﺍﺕ ﺭﻭﯼ ﺯﻣﯿﻦ ﺧﻮﺍﻫﺪ ﻣﺎﻧﺪ ﻭ ﮐﺴﯽ "ﻏﺴﻞ" ﻭ "ﮐﻔﻨﺖ" ﻫﻢ ﻧﺨﻮﺍﻫﺪ ﮐﺮﺩ. ﺍﻣﺎ ﺍﻭ ﻣﯿﮕﻔﺖ : ﻏﺼﻪ ﻧﺨﻮﺭ ﺑﺮﺍﯼ ﻧﻤﺎﺯ ﻣﯿﺖ ﻭ ﮐﻔﻦ ﻭ ﺩﻓﻦ ﻣﻦ، ﺳﻠﻄﺎﻥ ﻭ ﺍﻭﻟﯿﺎﺀ ﻭ ﻋﻠﻤﺎﯼ ﺍﺳﻼﻡ ﺣﺎﺿﺮ ﺧﻮﺍﻫﻨﺪ ﺷﺪ!!! 🔹ﺳﻠﻄﺎﻥ ﮐﻪ ﻫﻨﻮﺯ ﺧﻮﺩ ﺭﺍ ﻣﻌﺮﻓﯽ ﻧﮑﺮﺩﻩ ﺑﻮﺩ ﺑﻪ ﮔﺮﯾﻪ ﺍﻓﺘﺎﺩ ﻭ ﮔﻔﺖ: ﺑﻪ ﺧﺪﺍ ﻗﺴﻢ ﻣﻦ "ﺳﻠﻄﺎﻥ ﻭ ﭘﺎﺩﺷﺎﻩ ﮐﺸﻮﺭ" ﻫﺴﺘﻢ. ﻭ ﻓﺮﺩﺍ ﺻﺒﺢ ﺑﻪ ﻫﻤﺮﺍﻩ ﻋﻠﻤﺎﯼ ﺍﺳﻼﻡ ﺑﺮﺍﯼ ﻏﺴﻞ ﻭ ﮐﻔﻨﺶ ﻣﯽﺁﯾﯿﻢ... ﺻﺒﺢ ﺭﻭﺯ ﺑﻌﺪ "ﺳﻠﻄﺎﻥ " ﺑﻪ ﻫﻤﺮﺍﻩ "ﻋﻠﻤﺎ " ﻭ " ﻣﺸﺎﯾﺦ " ﻭ ﺑﺰﺭﮔﺎﻥ ﻣﻤﻠﮑﺖ ﻭ ﺟﻤﻊ ﮐﺜﯿﺮﯼ ﺍﺯ ﻣﺮﺩﻡ ﺑﺮ ﺟﻨﺎﺯﻩ ﻧﻤﺎﺯ ﺧﻮﺍﻧﺪﻧﺪ ﻭ ﺍﻭ ﺭﺍ ﺑﺎ ﺍﺣﺘﺮﺍﻡ ﻓﺮﺍﻭﺍﻥ ﺩﻓﻦ ﮐﺮﺩﻧﺪ!!... 🤲ﺧﺪﺍﻭﻧﺪﺍ! ﺑﺪ ﮔﻤﺎﻧﯽ ﻭ ﺳﻮﺀ ﻇﻦ ﻧﺴﺒﺖ ﺑﻪ ﺑﻨﺪﮔﺎﻧﺖ ﺭﺍ ﺍﺯ ﻣﺎ ﺩﻭﺭ ﺳﺎﺯ ﻭ "ﺣﺴﻦﻇﻦ" ﻭ ﺧﻮﺵ ﮔﻤﺎﻧﯽ ﻧﺴﺒﺖ ﺑﻪ ﻫﻤﮕﺎﻥ ﺭﺍ ﻧﺼﯿﺒﻤﺎﻥ ﺑﻔﺮﻣﺎ... ﺻﺪ ﺳﺎﻝ ﺭﻩ ﻣﺴﺠﺪ ﻭ ﻣﯿﺨﺎﻧﻪ ﺑﮕﯿﺮﯼ ﻋﻤﺮﺕ ﺑﻪ ﻫﺪﺭ ﺭﻓﺘﻪ ﺍﮔﺮ ﺩﺳﺖ ﻧﮕﯿﺮﯼ ﺑﺸﻨﻮ ﺍﺯ ﭘﯿﺮ ﺧﺮﺍﺑﺎﺕ ﺗﻮ ﺍﯾﻦ ﭘﻨﺪ ﻫﺮ ﺩﺳﺖ ﮐﻪ ﺩﺍﺩﯼ ﺑﻪ ﻫﻤﺎﻥ ﺩﺳﺖ ﺑﮕﯿﺮﯼ 📚(شیخ بهایی) به کانال داستانهای آموزنده بپیوندید 👇👇👇👇👇👇 @Dastanhaeamozande
🌸🍃🌸🍃🌸🍃 🌹🌹 ✍یکی از علمای ربانی نقل می کرد: در ایام طلبگی دوستی داشتم که ساعتی داشت و بسیار آن را دوست میداشت، همواره به یاد آن بود که نشکند و گم نشود یا آسیبی به آن نرسد، روزی بیمار شد و در اثر آن بیماری آنچنان حالش بد شد که به حالت احتضار و جان دادن پیدا کرد، ▫️در این میان یکی از علمای قم در آنجا حاضر بود و او را تلقین میداد و میگفت بگو لااله الا الله، او در جواب میگفت “نشکن نمیگویم" ما تعجب کردیم که چرا او به جای ذکر خدا میگوید نشکن نمیگویم، همچنان این معما برای ما باقی ماند تا آن دوست بیمار اندکی بهبود یافت و من از او پرسیدم: ▪️این چه حالتی بود پیدا کرده بودی، ما میگفتیم بگو لااله الا الله و تو در جواب میگفتی نشکن نمیگویم. وی گفت اول آن ساعت را بیارید تا بشکنم، آن را آوردند و شکست، سپس گفت من دلبستگی خاصی به آن ساعت داشتم، هنگام احتضار شما میگفتید بگو لااله الا الله، ▫️شخصی(شیطان) را دیدم که آن ساعت را در یک دست گرفته بود و میگفت اگر بگویی لا اله الا الله آن را میشکنم، من بخاطر علاقه ام به آن ساعت میگفتم نشکن “لااله الا الله” نمیگویم. 📚منبع : هزار و یک داستان نویسنده محمد محمدی اشتهاردی به کانال داستانهای آموزنده بپیوندید 👇👇👇👇👇👇 @Dastanhaeamozande
🌹🌹 ✍در عصر پیامبر اسلام صلی‌الله‌علیه‌وآله‌وسلم در میان مشرکان، دو نفر با هم دوست بودند، نام این دو نفر عقبه و آُبی بود. عقبه آدم سخی و بلندنظر بود. هر زمان از مسافرت برمی‌گشت، سفره مفصلی ترتیب می‌داد و دوستان و بستگان را به میهمانی دعوت می‌کرد و در عین آن‌که در صف مشرکان بود، 🔸دوست می‌داشت که پیامبر اسلام را نیز مهمان خود کند. در مراجعت یکی از مسافرت‌ها، سفره‌ گسترده‌ای را ترتیب داد و جمعی از جمله پیامبر اکرم را دعوت کرد. دعوت‌شدگان به خانه او آمدند و کنار سفره غذا نشستند. پیامبر نیز وارد شد و کنار سفره نشست، ولی از غذا نخورد و به عقبه فرمود: 🔹«من از غذای تو نمی‌خورم، مگر این‌که به یکتایی خداوند و رسالت من گواهی دهی». عقبه به یکتایی خدا و رسالت پیامبر گواهی داد و به این ترتیب قبول اسلام کرد. این خبر به گوش دوست عقبه یعنی «اُبی» رسید، او نزد عقبه آمد و به وی اعتراض شدید کرد و حتی گفت : 🔸تو از جاده حق منحرف شده‌ای. عقبه گفت : من منحرف نشدم، ولی مردی بر من وارد شد و حاضر نبود از غذایم بخورد، جز این‌که به یکتایی خدا و رسالت او گواهی بدهم. من از این شرم داشتم که او سر سفره من بنشیند، ولی غذانخورده برخیزد. 🔹اُبی گفت : من از تو خشنود نمی‌شوم، مگر این‌که در برابر محمد (ص) بایستی و به او توهین کنی ... عقبه فریب دوست ناباب خود را خورد و از اسلام خارج شد و مرتد شد و در جنگ بدر در صف کافران شرکت کرد و در همان جنگ به هلاکت رسید. دوست ناباب او «اُبی» نیز در سال بعد در جنگ احد در صف کافران بود و به دست رزم‌آوران اسلام کشته شد. 🔸آیات 27 و 28 و 29 سوره فرقان در مورد این جریان نازل شد و وضع بد عقبه را در روز قیامت که بر اثر همنشینی با دوست بد، آن‌چنان منحرف شد، منعکس نمود و به همه مسلمانان هشدار داد که مراقب باشند و افراد منحرف را به دوستی نگیرند که در آیه 28 سوره فرقان، چنین آمده که در روز قیامت می‌گوید : 🔹«يا وَيْلَتي لَيْتَني لَمْ أَتَّخِذْ فُلاناً خَليلاً»  یعنی: ای وای بر من! کاش فلان شخص گمراه را به دوستی خود انتخاب نکرده بودم.» (منبع:مجمع البیان، ج۷ص۱۶۶) به کانال داستانهای آموزنده بپیوندید 👇👇👇👇👇👇 @Dastanhaeamozande
🌹🌹 ✍مردی نزد امام جواد(ع) آمد که بسیار خوشحال و خندان به نظر می رسید. امام علت خوشحالی اش را بپرسید، گفت : یابن رسول اللّه! از پدرت شنیدم که فرمود : شایسته ترین روز برای شادی یک بنده روزی است که در آن، انسان توفیق نیکی و انفاق به دوستانش را به دست آورد و امروز ده نفر از دوستان و برادران دینی که فقیر و عیالوار بودند، از فلان شهرها به نزد من آمدند و من هم به هر کدام چیزی بخشیدم. 🔸به همین خاطر خوشحال شدم. آن حضرت فرمود : لعمری انّک حقیق بان تسرّ ان لم تکن احبطته او لم تحبطه فیما بعد؛(1) به جانم سوگند! شایسته است که خوشحال باشی، امّا ممکن است که اثر کار خود را از بین برده باشی یا بعداً از بین ببری او با شگفتی پرسید: 🔹چگونه عمل نیک من بی فایده می شود و از بین می رود؟ در حالی که من از شیعیان خالص شما هستم. امام فرمود: با همین سخنی که گفتی، کارهای نیک و انفاق های خود را در حق دوستان از بین بردی، او توضیح خواست و آن حضرت، این آیه را تلاوت کرد : 🔸یا ایّها الّذین آمنوا لاتبطلوا صدقاتکم بالمنّ و الاذی؛(2) ای مؤمنان صدقه ها و بخشش های خود را با منّت و اذیّت کردن باطل نکنید. مرد گفت : من که به آن افراد منّت نگذاشتم و آزارشان ندادم. امام فرمود: همین که گفتی: 🔹چگونه عمل نیک من بی فایده می شود و از بین می رود؟ و یقیناً خود را جزء شیعیان خالص ما قرار دادی، ما را آزردی! آن مرد بعد از اعتراف به تقصیر خود پرسید: پس چه بگویم امام فرمود: بگو من از دوستان شما هستم. دوستان شما را دوست دارم و دشمنان شما را دشمن می دارم.(3) 🔸مرد قبول کرد و امام جواد فرمود: الآن قد عادت الیک مثوبات صدقاتک و زال عنها الاحباط؛(4) اکنون پاداش بخشش هایت به تو برگشت و حبط و بی اثر بودن آن زایل شد. 1. بحارالانوار، ج 68، ص 159. 2. سوره بقره، آیه 264. 3. بحارالانوار، ج 74، ص 159. 4. بحارالانوار، ص 160. 📚منبع:دوستی و تعامل با همنوعان در سیره امام جواد(ع) به کانال داستانهای آموزنده بپیوندید 👇👇👇👇👇👇 @Dastanhaeamozande
🌸🍃🌸🍃 ✍شمس‌الدین ایلدگز، حاکم آذربایجان در زمان سلجوقی بود، که به او اتابک هم می‌گفتند،مالیات سنگینی بر مردم خوی بسته بود، چرا که آنها را هم‌دست عثمانی‌ها برای کودتا تصور می‌کرد. مردم خوی از پرداخت مالیات به ستوه آمده بودند و رعیت در عذاب بودند. علیا خاتون زن فرماندار منصوب شمس‌الدین در خوی بود. 🔸زن بسیار مومنه‌ای بود که قرآن در منزل‌اش درس می‌داد و جزء معدود زنان باسواد در آذربایجان بود. روزی در کلاس درس قرآن یکی از زنان رعیت را دید که از شدت فقر تمرکز ندارد. خاتون گریست و گفت باید تدبیری بیندیشم. پیکی صدا کرد و پیراهنی زربافت داشت که هدیه و ارث مادرش بود بسی گران‌قیمت، آن را به پیک داد و گفت: 🔹نزد شمس‌الدین ببر و سلام مرا برسان و بگو این هدیه برای تو، از خراج سنگین مردم خوی صرف نظر کن، خدا خوشش نمی‌آید از فقر رو به نابودی هستند. پیک پیراهن را آورد و شمس‌الدین وقتی پیراهن را دید، به غرور و غیرتش برخورد و گفت: 🔸چه شده است که زنی بر ما کرامت پیشکش می‌کند و سخاوت رخمان می‌کشد، پیراهن را ببر و بگو، یک سال مالیات آنها را شمس الدین بخشید. پیک پیراهن را آورد، و داستان را گفت. خاتون پرسید، آیا شمس‌الدین پیراهن مرا دید؟ پیک گفت: آری بسته را باز کرد و دید. 🔹: چشم نامحرم بر آن افتاد، من دیگر بر تن نمی‌کنم. ببرید و بفروشید و با آن مسجد و پلی بنا کنید. مسجدی در شهر ساختند که بعدها از بین رفت ولی پل خاتون ماند. پلی که راه مسیر کاروان عثمانی به خوی از روی رود قطور بود. *خوي نام شهري در آذريايجان غربي 📚نقل از کتاب جوامع الحکایات و والمواعظ الحسنات به کانال داستانهای آموزنده بپیوندید 👇👇👇👇👇👇 @Dastanhaeamozande
📜کشاورزی فقیر از اهالی اسکاتلند، «فلمینگ» نام داشت. یک روز در حالی که به دنبال امرار معاش خانواده اش بود، از باتلاقی در آن نزدیکی صدای درخواست کمک شنید. وسایلش را روی زمین انداخت و به سمت باتلاق دوید. 🔹پسری وحشت زده که تا کمر در باتلاق فرو رفته بود، فریاد می زد و تلاش می کرد تا خودش را از باتلاق بیرون بکشد. فلمینگ او را از مرگ تدریجی و وحشتناک نجات داد. روز بعد، کالسکه ای مجلل به منزل فلمینگ آمد. 🔸مرد اشراف زاده ای از کالسکه پیاده شد و خود را به عنوان پدر پسری معرفی کرد که فلمینگ نجاتش داده بود. اشراف زاده گفت : شما زندگی پسرم را نجات دادی، می خواهم جبران کنم. کشاورز اسکاتلندی جواب داد: 🔹من نمی توانم برای کاری که انجام داده ام پولی بگیرم. در همین لحظه، پسر کشاورز وارد کلبه شد. اشراف زاده پرسید: پسر شماست؟ 🔸کشاورز با افتخار جواب داد: بله. اشراف زاده گفت: با هم معامله ای می کنیم! اجازه بدهید او را همراه خود ببرم تا تحصیل کند. اگر شبیه پدرش باشد، به مردی تبدیل خواهد شد که شما به او افتخار خواهید کرد. 🔹پسر فلمینگ با هزینه ی آن اشراف زاده بزرگ شد و تحصیل کرد، تا اینکه روزی از دانشکده ی پزشکی سنت ماری در لندن فارغ التحصیل شد و همین طور ادامه داد تا در سراسر جهان به عنوان سر الکساندر فلیمنگ کاشف پنی سیلین مشهور شد. 🔸سال ها بعد، همان اشراف زاده به بیماری ذات الریه مبتلا شد. فکر می کنید چه چیزی نجاتش داد؟ بله! درست حدس زدید؛ همان پنی سیلین. نتیجه ی اخلاقی: ✍هیچ عملی بدون عکس العمل در صحنه ی هستی به وجود نمی آید؛ خواه خوب و خواه زشت. به کانال داستانهای آموزنده بپیوندید 👇👇👇👇👇👇 @Dastanhaeamozande
🍃🌸🍃🌸🍃🌸 🌹🌹 ✍سعدبن‌معاذ یکی از بهترین اصحاب و یاوران پیامبر (ص) بود. او بزرگ و آقای انصار و از نخستین کسانی از مردم مدینه بود که اسلام آورد و پیامبر را به مدینه دعوت کرد. او بازوی ولایت و رسالت بود. 🔹وقتی که خبر رحلت سعدبن‌معاذ را به پیامبر دادند، آن حضرت به سرعت با پای پیاده و برهنه به سوی جنازه سعد شتافتند در حالی که در بین راه عبا از دوش مبارکشان افتاد و حضرت اعتنایی نکردند. به هنگام تشییع جنازه سعد دیدند که رسول خدا (ص) در پشت تابوت، سمت راست تابوت، جلوی تابوت و سمت چپ تابوت حرکت می‌کنند. 🔸پرسیدند: "یا رسول الله، این چه حالی است که از شما می‌بینیم؟!" فرمودند: به خدا، دستم در دست برادرم جبرائیل است که مرا دور تابوت سعد طواف می‌دهد. اینک جبرائیل و میکائیل به همراه هفتاد هزار ملک در تشییع جنازه سعد شرکت کرده‌اند. 🔹پیامبر اکرم (ص) با دست مبارک خویش بدن مطهر سعد را درون قبر گذاشت و برای او از خداوند طلب مغفرت فرمود. مادر سعد وقتی این صحنه را دید، خطاب به فرزندش سعد گفت: "یا سعد، هنیئاً لَکَ الجنّةُ؛ فرزندم، بهشت گوارای وجودت باد." 🔸پیامبر با شنیدن این جمله چهره درهم کشید و با ناراحتی و عتاب فرمود: مادر سعد! درباره امر پروردگار این‌گونه با قاطعیت سخن مگو! همینک قبر، چنان فشاری بر فرزندت سعد وارد ساخت که شیری که در دوران کودکی از سینه تو نوشیده بود، از سر انگشتانش خارج شد. 🔹همه مات و مبهوت مانده بودند، آخر چرا؟ کسی که هفتاد هزار ملک به تشییع جنازه‌اش آمده‌اند و پیامبر با دست خویش او را دفن کرده و برایش طلب مغفرت فرموده‌اند، چرا باید چنین فشار قبری داشته باشد؟ حضرت در پاسخ فرمودند: ⚠️آری، برای آن که اخلاقش با اهل و عیالش اندکی بد بوده است. 📚(بحار الانوار ج21ص257). به کانال داستانهای آموزنده بپیوندید 👇👇👇👇👇👇 @Dastanhaeamozande
🍃🌸🍃🌸🍃🌸 🔹 🔆بشر قوى تر است ✍هنگاميكه نمرود نتوانست با آتشيكه افروخت عليه السلام را بيازارد و خود را در مقابل او عاجز ديد خداوند ملكى را بصورت بشر بسوى او فرستاد كه او را نصيحت كند. ملك پيش نمرود آمد و گفت خوبست بعد از اين همه ستم كه بر ابراهيم روا داشتى و او را از وطن آواره كردى و در ميان آتش بدنش را افكندى 🔹اكنون ديگر رو بسوى خداى آسمان و زمين آورى و دست از ستم و فساد بردارى زيرا خداوند را لشگرى فراوان است و ميتواند با ضعفترين مخلوقات خود ترا با لشگرت در يك آن هلاك كند. نمرود گفت در روى زمين كسى را بقدر من لشگر نيست و قدرتش از من فزونتر نباشد. اگر خداى آسمان را لشگرى هست بگو فراهم نمايد تا با آنها جنگ كنيم. 🔸فرشته گفت تو لشگر خويش را آماده كن تا لشگر آسمان بيايد. نمرود سه روز مهلت خواست و در روز چهارم آنچه ميتوانست لشگر تهيه كند آماده نمود و در ميان بيابانى وسيع با آن لشگر انبوه جاى گرفت. آن جمعيت فراوان در مقابل حضرت ابراهيم عليه السلام صف كشيدند نمرود به ابراهيم از روى تمسخر گفت لشگر تو كجا است ؟ 🔹ابراهيم جواب داد در همين ساعت خداوند خواهد فرستاد. ناگاه فضاى بيابان را پشه هاى فراوانى فرا گرفتند و بر سر لشگريان نمرود حمله كردند. هجوم اين لشگر ضعيف قدرت سپاه قوى نمرود را در هم شكست و آنها را به فرار وادار نمود و مقدارى از آن پشه ها بسر و صورت نمرود حمله كردند. 🔸نمرود بسيار نگران شد و بخانه برگشت باز همان ملك آمد و گفت ديدى لشگر آسمان را كه بيك آن لشگر ترا درهم شكستند با اينكه از همه موجودات ضعيفترند اكنون ايمان بياور و از خداوند بترس والا ترا هلاك خواهد كرد. نمرود باين سخنان گوش نداد. خداوند امر كرد به پشه ايكه از همه كوچكتر بود. 🔹روز اول لب پائين او را گزيد و در اثر آن گزش لب او ورم كرد و بزرگ شد و درد بسيارى كشيد. بار ديگر آمد لب بالايش را گزيد بهمان طريق تورم حاصل شد و بسيار ناراحت گرديد. عاقبت همان پشه ماءمور شد كه از راه دماغ به مغز سرش وارد شود و او را آزار دهد بعد از ورود پشه نمرود بسر درد شديدى مبتلا شد. 🔸هرگاه با چيز سنگينى بر سر خود ميزد پشه از كار دست ميكشيد و نمرود مختصرى از سر درد راحت ميگرديد. از اينرو كسانيكه در موقع ورود به پيشگاه او برايش سجده ميكردند. بهترين عمل آنها بعد از اين پيش آمد آن بود كه با چكش مخصوصى در وقت ورود قبل از هر كار بر سر او بزنند تا پشه دست از آزار او بردارد. 🔹مقربترين اشخاص آنكس بود كه از محكم زدن كوبه و چكش هراس نكند بالاخره با همين عذاب رخت از جهان بربست و نتيجه كفر و عناد خويش را مقدار مختصرى دريافت . 📚داستانها و پندها (جلد اول)، مصطفی زمانی وجدانی به کانال داستانهای آموزنده بپیوندید 👇👇👇👇👇👇 @Dastanhaeamozande
🍂🌺🍂🌺🍂🌺 📝 🔹پند حكيم و تيغ سلمانى شاه ✍در زمانهاى قديم يك نفر سلمانى معروفى بود كه سر و صورت شاه عصر خود را اصلاح مى كرد. او روزى به بازار رفت ، ديد پير مردى در مغازه ساده اى نشسته و قلم و كاغذى ، كنار دستش است ، ولى چيز ديگرى در مغازه نيست. تعجب كرد كه اين پير مرد عمامه به سر، چه مى فروشد، نزد او رفت و گفت : اى آقا! شما چه مى فروشيد؟ 🔹پيرمرد : من حكيم هستم و پند مى فروشم . سلمانى : پند چيست ؟، آن را به من بفروش . حكيم : پند فروختن من مجّانى نيست ، بلكه صد اشرافى مزد آن است . سلمانى پس از آنكه اين دست و آن دست كرد، سرانجام راضى شد كه صد اشرفى به او بدهد، حكيم صد اشرفى را گرفت و اين پند را روى كاغذ نوشت و به سلمانى داد و آن اين بود: اكيس النّاس من لم يرتكب عملا حتّى يميّز عواقب مايجرى عليه . زرنگترين انسانها كسى است كه كارى را انجام ندهد مگر اينكه نتيجه آن را (از بد و خوب ) تشخيص دهد (عاقبت انديش باشد). 🔸سلمانى آن پند نوشته شده را گرفت ، و چون برايش گران تمام شده بود، بسيار به آن ارزش مى داد، و آن را تكرار مى كرد و در هر جا كه مناسب بود مى نوشت ، حتى در صفحه سنگ مخصوص خود كه تيغ سلمانى خود را با آن سنگ تيز مى كرد، آن جمله را نوشت . در همين روزها، طبق دسيسه مرموزى نخست وزير زمان ، نزد سلمانى آمد و گفت : من از خارج آمده ام و يك تيغ طلائى تيز و خوبى براى تو به هديه آورده ام ، زيرا شما سر و صورت شاه را اصلاح مى كنيد، 🔹خوبست از اين به بعد با اين تيغ سر و صورت او را اصلاح نمائيد. دسيسه نخست وزير اين بود كه آن تيغ را به ماده سمّى مسموم كرده بود، و مى خواست آن سم را بطور مرموزى وارد خون شاه كند و او را بكشد. سلمانى خوشحال شد و هنگام اصلاح سر و صورت شاه ، تيغ اهدائى نخست وزير را بدست گرفت و در همين حال چشمش به جمله پند حكيم افتاد كه در صفحه سنگ تيز كننده تيغش نوشته بود، 🔸با خود گفت : ما هيچگاه به اين پند عمل نكرديم، خوبست يك بار به آن عمل كنيم ، آن پند مى گويد: قبل از هر كارى ، نتيجه آن را سنجش كن ، من كه با اين تيغ هنوز كسى را اصلاح نكرده ام ، پس نتيجه آن را نمى دانم ، بنابراين بايد از اصلاح سر و صورت شاه دست نگهدارم . همين تحيّر و سردرگمى سلمانى ، شاه را در فكر فرو برد و جريان را از او پرسيد و او داستان پند حكيم و تيغ نخست وزير را بيان كرد. 🔹شاه فهميد كه نخست وزير مى خواسته او را به وسيله آن تيغ ، مسموم كند، مجلسى از رجال كشور تشكيل داد و نخست وزير را در آن مجلس آورد، و به سلمانى فرمان داد و به سلمانى فرمان داد تا نخست سر و صورت آن افرادى كه گمان بد به آنها مى برد و سپس سر و صورت نخست وزير را بتراشد و اصلاح كند. سلمانى فرمان شاه را اجرا كرد، طولى نگذشت كه همه آنها از جمله نخست وزير، مسموم شدند. 🔸سلمانى به جايزه و افتخار بزرگى نائل آمد و دريافت كه آن پند حكيم بيش ‍ از صد اشرفى ارزش داشته است ، و صد اشرفى او به هدر نرفته است ، آرى : پند حكيم عين صواب است و محض خير فرخنده بخت آنكه به سمع رضا شنيد 📚داستان دوستان، جلد پنجم، محمد محمدى اشتهاردی به کانال داستانهای آموزنده بپیوندید 👇👇👇👇👇👇 @Dastanhaeamozande