✍دو چیز انسان را نابود می کند؛
مشغول شدن به دیگران
مشغول بودن به گذشته
🔹هرکسی که در گذشته بماند؛
آینده را از دست می دهد
🔸و هرکس نگهبان رفتار دیگران باشد؛
آسایش و راحتی خود را از دست میدهد !
✍بهترین انتقام در زندگی این است که؛
به راه خود ادامه دهید و اتفاقات بد را
فراموش کنید ...!
🌹شبتون بخیر🌹
به کانال داستانهای آموزنده بپیوندید
👇👇👇👇👇👇👇
@Dastanhaeamozande
☄#درویشی_تهیدست
✍درویشی تهی دست از کنار باغ کریم خان زند عبور میکرد . چشمش به شاه افتاد و با دست اشارهای به او کرد . کریم خان دستور داد درویش را به داخل باغ آوردند .
🔹کریم خان گفت : این اشاره های تو برای چه بود ؟
درویش گفت : #نام_من_کریم است و #نام_تو_هم_کریم_و_خدا_هم_کریم.
آن کریم به تو چقدر داده است و به من چی داده ؟کریم خان در حال کشیدن قلیان بود ؛ گفت چه میخواهی ؟
🔸درویش گفت : همین قلیان ، مرا بس است !چند روز بعد درویش قلیان را به بازار برد و قلیان بفروخت . خریدار قلیان کسی نبود جز کسی که می خواست نزد کریم خان رفته و تحفه برای خان ببرد ! پس جیب درویش پر از سکه کرد و قلیان نزد کریم خان برد❗️
🔹روزگاری سپری شد. درویش جهت تشکر نزد خان رفت .
ناگه چشمش به قلیان افتاد و با دست اشارهای به کریم خان زند کرد و گفت : نه من کریمم نه تو : #کریم_فقط_خداست، که جیب مرا پر از پول کرد و قلیان تو هم سر جایش هست
به کانال داستانهای آموزنده بپیوندید
👇👇👇👇👇👇👇
@Dastanhaeamozande
✍گویند روزی سلطان محمد خدابنده
بر همسر خود خشمگین شد
و در یک جمله او را سه طلاقه کرد
و لیکن خیلی زود پشیمان شد!
🔸لذا علماء اهل سنت را گرد آورد و نظر
آنها را برای حل این مشکل پرسید
گفتند: چاره نیست جز اینکه فرد دیگری
با او ازدواج کند و او را طلاق دهد
تا پس از آن شما بتوانید باز او را
به همسری خود درآورید
🔹به غیرت سلطان برخورد و خشمگین گفت:
این کار بر من بسیار گران است
آیا در این مسأله هیچ قول دیگری ندارید؟
گفتند: نه
🔸سلطان خیلی سر این قصه غصه خورد
از شانس و اقبالش یکی از وزرا گفت:
در شهر حلّه عالمی هست که چنین طلاقی
را باطل میداند خوب است سلطان آن عالم
را احضار کند شاید مشکل را حل کند
🔹عالمان سنّی که او را میشناختند
و از شیعه بودنش آگاه بودند گفتند:
جناب سلطان علامه حلی رافضی است
مذهب باطلی دارد و رافضیان افرادی
بی خرد و کم عقل هستند و اصلاً در شأن
سلطان نیست که چنین مرد سبک سر
و بی عقلی را به حضور بپذیرد
🔸سلطان گفت:
احضار او بی فائده نیست بیاوریدش
چون علامه حاضر شد قبل از حضور او
علمای مذاهب چهارگانه اهل سنّت
در نزد سلطان حاضر بودند
هنگامی که علامه وارد مجلس شد
بدون هیچ ترس و هراسی نعلین خود را
به دست گرفت و داخل مجلس سلطانی شد
و با صدای بلند گفت: السلام علیکم
و آنگاه یک راست به سمت سلطان رفت
و در کنار سلطان نشست
🔹علمای سنی حاضر در مجلس گفتند:
آیا ما به شما نگفتیم که شیعیان افرادی
سبکسر و بی خرد هستند؟
🔸سلطان گفت:
درباره اعمال او از خودش سؤال کنید
آنها به علامه گفتند:
چرا برای سلطان سجده نکردی و آداب
و تشریفات لازم را انجام ندادی؟
🔸علامه گفت: رسول الله ﷺ از هر سلطانی
برتر بود و کسی بر او سجده نکرد
بلکه فقط به او سلام میدادند
و خدای تعالی نیز فرموده: پس چون
داخل خانهها شدید به یکدیگر سلام کنید
سلام و درودی که نزد خداوند خوش است
↲سوره نور، آیه ۶۱
🔹از طرف دیگر ما و شما معتقدیم که
سجده برای غیر خدا حرام است
از او پرسیدند: چرا جسارت کردی
و در کنار سلطان نشستی؟
فرمود: چون جای دیگری برای نشستن
موجود نبود و از طرفی سلطان و غیر سلطان
با هم مساویاند و لذا جسارتی به محضر
سلطان نکردهام
🔸از علامه پرسیدند چرا کفشهای خود را
با خود داخل مجلس آوردی؟
هیچ آدم عاقلی در محضر سلطان
چنین عمل بیادبانهای نمیکند
🔹علامه فرمود: ترسیدم حنفیها آن را بدزدند
همانطور که ابوحنیفه نعلین رسول اکرم
را دزدید
ناگهان حنفیها برآشفتند و فریاد برآوردند
که ابوحنیفه کجا و زمان پیامبر ﷺ کجا؟
تولد ابوحنیفه صد سال پس از وفات
رسول اکرم واقع شده است
🔸علامه فرمود: آه، ببخشید، اشتباه کردم
لابد سارق نعلین رسول خدا شافعی بوده است
این بار شافعیها برآشفتند:
شافعی در روز وفات ابوحنیفه به دنیا آمده
است و دویست سال پس از رحلت رسول
خدا متولد شده است
🔹علامه گفت: باز هم معذرت میخواهم
شاید کار مالک بوده است
مالکیها هم مثل حنفیها و شافعیها
اعتراض و انکار کردند
علامه فرمود: آهان الآن فهمیدم
قطعاً سارق کفشهای پیامبر ﷺ
احمد بن حنبل بوده است
حنابله هم به انکار و تکذیب او پرداختند
🔸در این لحظه علامه رو به سلطان کرد
و فرمود: ای سلطان دانستی که هیچ یک
از مؤسسان اصلی و رؤسای این مذاهب
اهل سنت در زمان حیات رسول الله ﷺ
و حتی صحابه آن حضرت حاضر نبودهاند
🔹اینکه ابوحنیفه و مالک و شافعی و احمد
بن حنبل را به عنوان مجتهد و رئیس مذهب
پذیرفتهاند از بدعتهای ایشان است
🔸در اینجا سلطان به حالت پرسش از اهل
سنت سؤال کرد: آیا درست است که
هیچیک از رؤسای مذاهب أربعه
در زمان رسول خدا و صحابه او نبودهاند؟
علماء عامه همگی گفتند: آری نبودهاند
🔹آنگاه علامه گفت: ولی ما شیعه هستیم
و پیروی میکنیم از امیرالمؤمنین علیهالسلام
که جان رسول الله برادر، پسر عمّ
و وصیّ و جانشین و خلیفه اوست
در غدیر و بسیاری از جاهای دیگر او را
به عنوان جانشین معرفی کرد
🔸سلطان چون متوجه حقانیت مذهب
علامه شد از او پرسید نظر شیعه درباره
این طلاقی که دادهام چیست؟
🔹علامه فرمود: آیا سلطان طلاق را
در سه مجلس و در محضر دو نفر عادل
جاری نموده است؟
سلطان گفت: نه
🔸علامه فرمود: در این صورت طلاقی را که
سلطان جاری کرده باطل میباشد
زیرا فاقد شرایط صحت است
🔹آنگاه سلطان به دست علامه به مذهب
شیعه مشرف شد و به خطباء و حاکمان
شهرها و سرزمینهای تحت سیطرهاش
پیام فرستاد که از این پس با نام ائمه
دوازده گانه علیهم السلام خطبه بخوانند
و به نام ائمه اطهار سکه ضرب کنند
و نام ایشان را بر دیوار مساجد و مشاهد
مشرفه حضرات ائمه علیهم السلام بنویسند
به کانال داستانهای آموزنده بپیوندید
👇👇👇👇👇👇👇
@Dastanhaeamozande
🌸🍃🌸🍃
#فلسفه_ی_ضرب_المثلها
#سنگ_مفت_گنجشک_مفت
🔸مورد استفاده:
✍در مورد اشخاصی گفته میشود كه از انجام هر كاری میترسند در صورتی كه آن كار اصلاً ضرری ندارد.
🔹در گذشتههای دور، زن و شوهری سالیان سال در كنار هم زندگی میكردند تا پیر شدند. بچههای آنها ازدواج كرده و از پیش آنها رفته بودند و به همین دلیل آن دو كاملاً تنها بودند و تمام روز تنها صدایی كه در خانه آنها به گوش میرسید صدای جیك جیك دستهی گنجشكهایی بود كه روی درخت وسط حیاط آنها زندگی میكردند. پیرزن هر روز اضافهی غذا را گوشهی باغچه میریخت تا گنجشكها از آن بخورند.
🔸تا اینكه پیرزن مریض شد و در اثر بیماری نیاز به استراحت بیشتری پیدا كرد و صدای دائم جیك جیك گنجشكها برایش آزاردهنده شده بود. پیرزن به پیرمرد غر میزد كه این گنجشكها را بگو تا از اینجا بروند. ولی پیرمرد نمیدانست گنجشكهایی كه سالیان سال به درخت خانهی آنها عادت كردهاند را چه طوری فراری دهد. هر بار كه سنگی برمیداشت تا به آنها بزند یا نمیتوانست و یا اگر هم به سوی آنها پرتاب میكرد آنها میرفتند و دوباره برمیگشتند.
🔹یكبار كه زن داشت از صدای جیك جیك گنجشكها شكایت میكرد مرد گفت: تو بگو من چه كار بكنم. هر بار كه به آنها سنگ میزنم میروند و دوباره بازمی گردند.
✍زن جواب داد: #سنگ_مفت_گنجشك_هم_مفت آنقدر بزن تا بروند.
به کانال داستانهای آموزنده بپیوندید
👇👇👇👇👇👇👇
@Dastanhaeamozande
🔸از خواجه عبدالله انصاری پرسیدند:
✍"#عبادت" چیست؟
فرمود:
عبادت "خدمت" کردن به "خلق" است...
پرسیدند: چگونه؟!
🔹گفت :
اگر هر پیشه ای که به آن اشتغال
داری، "رضای خدا" و "مردم" را در نظر
داشته باشی؛
"این نامش عبادت است."
پرسیدند:
پس "نماز و روزه و خمس..."
این ها چه هستند؟؟؟
✍گفت :
اینها "اطاعت" هستند که باید
بنده برای "نزدیک شدن" به "خدا" انجام
دهد تا "انوار حق" بگیرد...
به کانال داستانهای آموزنده بپیوندید
👇👇👇👇👇👇👇
@Dastanhaeamozande
💢#کفران_نعمت
✍امام صادق (ع) میفرماید: در گذشته قومی بود که در کنار رودخانه بزرگ و پر آبی زندگی می کردند و در نعمت غوطه ور شده بودند. آن چنان که مغز گندم را تهیه می کردند و از آن، نانی درست می نمودند که به عنوان وسیله تطهیر نجاست مورد استفاده قرار می دادند و به وسیله آن، نجاست کودکان خود را پاک می نمودند.
تا جایی این کار را انجام دادند که کوهی بزرگ از این نان های نجس فراهم آمد!
🔸روزی مردی صالح بر آنها عبور کرد و در این هنگام، زنی مشغول پاک کردن نجاست کودکش به وسیله نان بود. آن مرد به آنان گفت وای بر شما، از خدا بترسید و نعمتی را که به شما ارزانی داشته تغییر ندهید. آن زن در جواب او گفت گویا تو می خواهی ما را از گرسنگی بترسانی، هان! تا زمانی که آب رودخانه ما جاری است، به هیچ وجه ترسی از گرسنگی نداریم.
🔹آنگاه امام صادق (علیه السلام) فرمود پس خداوند عزتمند بر آنها خشم آورد و آن رودخانه را بسیار کم آب نمود و باران را از آنان دریغ فرمود و گیاهان زمین را نرویاند. پس آنها آنچه در اختیار داشتند خوردند. سپس در اثر گرسنگی، مجبور شدند از آن کوه نان استفاده نمایند و آن نان های نجس را به طور دقیق با ترازو بین خود تقسیم کنند.
📚 بحارالانوار، ج۱۴، ص۱۴۴
به کانال داستانهای آموزنده بپیوندید
👇👇👇👇👇👇👇
@Dastanhaeamozande
🌹🍃 ࿐ྀུ 🌹🍃 ࿐ྀུ🌹🍃 ࿐ྀུ
─═ঊঈ حکایت# ঊঈ═─
🔸#حکایت_چوب_معلم!!*
✍نقل است که : امیر نصر سامانی (یکی از امرای سامانی که از سال 301 تا 331 ه.ق سلطنت کرد) در ایّام کودکی معلّمی داشت، که نزد او درس می خواند، ولی از ناحیه ی معلّم کتک بسیار خورد .
🔸امیر نصر کینه ی معلم را به دل گرفت و با خود می گفت: هر گاه به مقام پادشاهی برسم، انتقام خود را از او می کشم و سزای او را به او می رسانم.
🔹وقتی که امیر نصر به پادشاهی رسید، یک شب به یاد معلمش افتاد و در مورد چگونگی انتقام از او اندیشید، به خدمتکار خود گفت: برو در باغ چوبی از درخت «به» بگیر و بیاور.
🔸خدمتکار رفت و چنان چوبی را نزد امیر نصر آورد و امیر به خدمتکار دیگرش گفت تو نیز برو آن معلم را احضار کن و به اینجا بیاور.
🔹خدمتکار نزد معلم آمد و پیام جلب امیر را به او ابلاغ کرد، معلم همراه او حرکت کرد تا نزد امیر نصر بیاید، معلم در مسیر راه از خدمتکار پرسید: علت احضار من چیست؟
🔸خدمتکار جریان را گفت.
معلم دانست امیر نصر در صدد انتقام است، در مسیر راه به مغازه ی میوه فروشی رسید، پولی داد و یک عدد میوه ی «بِهِ خوب» خرید و آن را در میان آستینش پنهان کرد. هنگامی که نزد امیر نصر آمد، دید در دست امیر نصر چوبی از درخت«به» هست و آن را بلند می کند و تکان می دهد.
🔹همین که چشم امیر نصر به معلم افتاد، خطاب به او گفت: از این چوب چه خاطره را می نگری؟ (آیا می دانی با چنین چوبی چقدر در ایام کودکی من، به من زدی؟)
🔸در همان دم معلم دست در آستین خود کرد و آن میوه ی «به» را بیرون آورد و به امیر نصر نشان داد و گفت:« عمر پادشاه مستدام باد، *این میوه ی به این لطیفی و شادابی از آن چوب به دست آمده است.» ( یعنی بر اثر چوب و تربیت معلم، شخصی مانند شما فردی برجسته، به وجود آمده است).*
🔹*امیر نصر از این پاسخ جالب، بسیار مسرور و شادمان شد، معلم را در آغوش محبت خود گرفت، جایزه ی کلانی به او داد و برای او حقوق ماهیانه تعیین کرد، به طوری که زندگی معلم تا آخر عمر در خوشی و شادابی گذشت.*
به کانال داستانهای آموزنده بپیوندید
👇👇👇👇👇👇👇
@Dastanhaeamozande
✍روا نباشد که پدر را عذاب کنیم در حالی که پسرش به یاد ما باشد...
📜روایت نموده اند که رسول خدا (ص) روزی از قبرستان گذر می نمودند نزدیک قبری رسیدند به اصحاب خویش فرمودند: عجله کنید و بگذرید اصحاب تعجیل کردند و از آنجا گذشتند
🔸و در وقت مراجعت چون به قبرستان و آن قبر رسیدند خواستند زود بگذرند. حضرت فرمودند: عجله نکنید. اصحاب عرض کردند: یا رسول الله! چرا در وقت رفتن امر به عجله کردن فرمودید؟!حضرت فرمودند: صاحب این قبر را عذاب می کردند و من طاقت شنیدن ناله و فریاد او را نداشتم. اکنون خدای تعالی رحمتش را شامل حال او کرد
🔹گفتند: یا رسول الله! سبب عذاب و رحمت به او چه بود؟ حضرت فرمودند: این مرد، مرد فاسقی بود که به سبب فسقش تا این ساعت در اینجا معذب بود کودکی از وی باقی مانده بود در این وقت او را به مکتب بردند و معلم به این فرزند "بِسْمِ ٱللَّٰهِ ٱلرَّحْمٰنِ ٱلرَّحِيمِ" را تعلیم نمود و کودک آن را بر زبان جاری نمود، در این هنگام به فرشتگان عذاب خطاب رسید که:
🔸دست از این بنده فاسق بردارید و او را عذاب نکنید روا نباشد که پدر را عذاب کنیم در حالی که پسرش به یاد ما باشد
📚مجموعه شهرحکایات
به کانال داستانهای آموزنده بپیوندید
👇👇👇👇👇👇👇
@Dastanhaeamozande
❤️ #اهمیت_نماز_صبح
✍از امام صادق(علیه السلام) پرسیدند:که چرا کسانی که در آخر زمان زندگی می کنند رزق و روزیشان تنگ است؟ فرمودند : به این دلیل که غالبا نمازهایشان قضا است.
🔸مردی به خدمت امام صادق(علیه السلام) آمد و عرضه داشت : من مرتکب گناهی شده ام.
امام فرمود :خدا می بخشد.
آن شخص عرضه داشت :گناهی که مرتکب شده ام خیلی بزرگ است.
🔹امام فرمود: اگر به اندازه ی کوه باشد خدا می بخشد.
آن شخص عرضه داشت: گناهی که مرتکب شده ام خیلی بزرگتر است.
🔸امام فرمود : مگر چه گناهی مرتکب شده ای؟
وآن شخص به شرح ماجرا پرداخت.
پس از اتمام سخن امام رو به آن مرد کرد و فرمود: خدا می بخشد، من ترسیدم که نمازصبح را قضا کرده باشی!
🔹همچنین مرحوم آیت الله حاج شیخ حسنعلی اصفهانی (معروف به نخودکی) در وصیت خود به فرزندش می گوید:
🔸اگر آدمی چهل روز به ریاضت و عبادت بپردازد ولی یک بار نمازصبح از او فوت شود، نتیجه آن چهل روز عبادت بی ارزش (نابود) خواهد شد...
📒وسایل شیعه/ج۳/ص۱۵۶
📗بحار/ج۸/ص۷۳
به کانال داستانهای آموزنده بپیوندید
👇👇👇👇👇👇👇
@Dastanhaeamozande
#داستانعشقجوانکارگربهگوهرشادخاتون
✍گوهرشاد خانم(همسر شاهرخ میرزا و عروس امیر تیمور گورکانی) یکی از زنان باحجاب بوده همیشه نقاب به صورت داشته و خیلی هم مذهبی بود. او میخواست در کنار حرم امام رضا (ع) مسجدى بنا کند .
به همه کارگران و معماران اعلام کرد دستمزد شما را دو برابر مىدهم ولى شرطش این است که فقط با وضو کار کنید و در حال کار با یکدیگر مجادله و بدزبانى نکنید و با احترام رفتار کنید.
🍂او به کسانى که به وسیله حیوانات مصالح و بار به محل مسجد میآورند علاوه بر دستور قبلى گفت سر راه حیوانات آب و علوفه قرار دهید
و این زبان بستهها را نزنید و بگذارید هرجا که تشنه و گرسنه بودند آب و علف بخورند .
بر آنها بار سنگین نزنید و آنها را اذیت نکنید . اما من مزد شما را دو برابر مىدهم ..
🍃گوهرشاد هر روز به سرکشی کارگران به مسجد میرفت؛
روزى طبق معمول براى سرکشى کارها به محل مسجد رفت بود
در اثر باد مقنعه و حجاب او کمى کنار رفت و یک کارگر جوانى چهره او را دید .
جوان بیچاره دل از کف داد و عشق گوهرشاد صبر و طاقت از او ربود تا آنجا که بیمار شد و بیمارى او را به مرگ نزدیک کرد.
🍂چند روزی بود که به سر کار نمیرفت و گوهرشاد حال او را جویا شد . به او خبر دادند جوان بیمار شده لذا به عیادت او رفت..
چند روز گذشت و روز به روز حال جوان بدتر میشد.
🍃مادرش که احتمال از دست رفتن فرزند را جدى دید تصمیم گرفت جریان را به گوش ملکه گوهرشاد برساند .
و گفت اگر جان خودم را هم از دست بدهم مهم نیست.
او موضوع را به گوهرشاد گفت و منتظر عکسالعمل گوهرشاد بود.
🍂ملکه بعد از شنیدن این حرف با خوشرویى گفت:
این که مهم نیست چرا زودتر به من نگفتید تا از ناراحتى یک بنده خدا جلوگیرى کنیم؟
🍃و به مادرش گفت برو به پسرت بگو من براى ازدواج با تو آماده هستم
ولى قبل از آن باید دو کار صورت بگیرد .
یکى اینکه مِهر من چهل روز اعتکاف توست در این مسجد تازه ساز .
🍂اگر قبول دارى به مسجد برو و تا چهل روز فقط نماز و عبادت خدا را به جاى آور.
و شرط دیگر این است که بعد از آماده شدن تو . من باید از شوهرم طلاق بگیرم . حال اگر تو شرط را مىپذیرى کار خود را شروع کن.
🍃جوان عاشق وقتى پیغام گوهر شاد را شنید از این مژده درمان شد و گفت چهل روز که چیزى نیست اگر چهل سال هم بگویى حاضرم .
🍂جوان رفت و مشغول نماز در مسجد شد به امید اینکه پاداش نمازهایش ازدواج و وصال همسری زیبا بنام گوهرشاد باشد .
🍃روز چهلم گوهرشاد قاصدى فرستاد تا از حال جوان خبر بگیرد تا اگر آماده است او هم آماده طلاق باشد .
قاصد به جوان گفت فردا چهل روز تو تمام مىشود و ملکه منتظر است تا اگر تو آماده هستى او هم شرط خود را انجام دهد .
🍂جوان عاشق که ابتدا با عشق گوهرشاد به نماز پرداخته و حالا پس از چهل روز حلاوت نماز کام او را شیرین کرده بود جواب داد : به گوهر شاد خانم بگوید اولا از شما ممنونم و دوم اینکه من دیگر نیازى به ازدواج با شما ندارم.
قاصد گفت منظورت چیست؟ مگر تو عاشق گوهرشاد نبودى ؟؟
💐جوان گفت آنوقت که عشق گوهرشاد من را بیمار و بىتاب کرد؛ هنوز با معشوق حقیقى آشنا نشده بودم، ولى اکنون دلم به عشق خدا مىتپد و جز او معشوقى نمىخواهم .
🍂من با خدا مانوس شدم و فقط با او آرام میگیرم. اما از گوهرشاد هم ممنون هستم که مرا با خداوند آشنا کرد و او باعت شد تا معشوق حقیقى را پیدا کنم. و آن جوان شد اولین پیشنماز مسجد گوهرشاد و کم کم مطالعات و درسش را ادامه داد و شد یک فقیه کامل و او کسی نیست جز "آیتالله شیخ محمد صادق همدانی".
بـه کــانــال داستانهای آموزنده بـپـیـونـدیـد
👇👇👇👇👇👇👇
@Dastanhaeamozande
✍کانال #داستانهای_شگفت_انگیز
🔸#کوتاه_و_آموزنده
🔹داستانهایی از قرآن و مراجع دبنی
🔸حکایات مشاهیر قدیم و جدید
🔹شرح حال گذشتگان
🔸فلسفه ضرب المثل ها
✍با عضویت در کانال داستانهای آموزنده نیازی به مراجعه به کانالهای دیگر در این زمینه نیست چون در این کانال به آنچه مخاطبین جهت کسب اطلاعات آموزنده و تاثیر گذار نیاز دارند وجود دارد
کافیست روی لینک کلیک کنید.
✍به کانال داستانهای آموزنده بپیوندید
👇👇👇👇👇👇👇
@Dastanhaeamozande
@Dastanhaeamozande
✍معروف است كه..
خداوند به موسی گفت:
قحطی خواهد آمد به قومت بگو آماده شوند!
🍂موسی به قومش گفت و قومش از دیوار
خانه ها سوراخ ایجاد کردند که در هنگام سختی به داد هم برسند که این قحطی بگذرد...
🍂مدتی گذشت اما قحطی نیامد ؛
موسی علت را از خدا پرسید؟
خدابه او گفت من دیدم که قوم تو به هم #رحم کردند؛ من چگونه به این قوم رحم نکنم ؟!
✍به همدیگه #رحم کنیم که خدا هم بهمون رحم کنه!🥀
به کانال داستانهای آموزنده بپیوندید
👇👇👇👇👇👇👇
@Dastanhaeamozande
🍃🍂🌸🍃🍂🌺🍂🍃🌸🍂
✍وقتی كه رسول خدا(ص) وارد مدینه منوّره شدند و پرچم اسلام را بلند كردند، شخصی به نام عبداللّه اُبَی كه یكی از دشمنان سرسخت پیامبر اسلام بود بر آن حضرت حسد بُرد و می خواست حضرت را به قتل برساند.
🔸عبداللّه ، حضرت و اصحاب حضرت را به منزلش دعوت كرد و غذای مسمومی را ترتیب داد. جبرئیل به رسول خدا(ص) خبر داد.
همینكه غذا حاضر شد
🔹رسول خدا(ص) فرمودند:
یا علی دعای پُرمنفعت را بر این غذا بخوان .
علی (ع) دعا را خواندند.
«بِسْمِ اللّهِ الشّافی ، بِسْمِ اللّهِ الْكافی ، بِسْمِ اللّهِ الَّذی لایضُرُّ مَعَ اسْمِهِ شَی ءٌ وَ لا داءٌ فی الاَْرْضِ وَ لا فی السَّماءِ وَ هُوَ السَّمیعُ العَلیمُ.»
🔸وقتی دعا خوانده شد همه غذا را خوردند و سیر شدند و ضرری به آنها نرسید با صحت و سلامتی برخواستند و رفتند.
وقتی كه عبداللّه اُبی این صحنه را دید، گمان كرد آشپز فراموش كرده سمّ را داخل غذا كرده باشد، رفت و تمام رفقایش را جمع كرد و از غذا خوردند همه به جهنم رسیدند.
به کانال داستانهای آموزنده بپیوندید
👇👇👇👇👇👇👇
@Dastanhaeamozande
🌸🍃🌸🍃
🔸ماجرای شعر معروف شهریار
درباره امیرالمومنین علی (علیه السلام)
🔹مرحوم آیت الله العظمی مرعشی نجفی فرمودند :
✍شبی توسلی پیدا کردم تا یکی از اولیای خدا را در خواب ببینم. آن شب در عالم خواب، دیدم که در زاویه مسجدکوفه نشستهام و وجود مبارک مولا امیرالمومنین (علیه السلام) با جمعی حضور دارند. حضرت فرمودند: شاعران اهل بیت را بیاورید. دیدم چند تن از شاعران عرب را آوردند
🔸فرمودند: شاعران فارسیزبان را نیز بیاورید.
آنگاه محتشم و چند تن از شاعران فارسی زبان آمدند.
فرمودند: شهریار ما کجاست
شهریار آمد.
حضرت خطاب به شهریار فرمودند: شعرت را بخوان
🔹شهریار این شعر را خواند:
«علی ای همای رحمت، تو چه آیتی خدا را
که به ماسوا فکندی همه سایه هما را
دل اگر خداشناسی همه در رخ علی بین
به علی شناختم من، به خدا قسم خدا را
🔹وقتی شعر شهریار تمام شد، از خواب بیدار شدم. چون من شهریار را ندیده بودم، فردای آن روز پرسیدم که شهریار شاعر کیست
گفتند: شاعری است که در تبریز زندگی میکند.
گفتم: از جانب من او را دعوت کنید که به قم نزد من بیاید.
🔸چند روز بعد شهریار آمد. دیدم همان کسی است که من او را در خواب در حضور حضرت امیر (علیه السلام) دیدهام
از او پرسیدم: این شعر «علی ای همای رحمت» را کی ساختهای....
🔹شهریار با حالت تعجب از من سوال کرد: که شما از کجا خبر دارید که من این شعر را ساختهام چون من نه این شعر را به کسی دادهام و نه درباره آن با کسی صحبت کردهام
🔸گفتم: چند شب قبل من خواب دیدم که در مسجد کوفه هستم و حضرت امیرالمومنین (علیه السلام) تشریف دارند.و كل خواب را برايش تعريف كردم،
🔹شهریار بعد از شنیدن این خواب، فوقالعاده منقلب شد و گفت: من فلان شب این شعر را ساختهام و همانطور که قبلا عرض کردم تا کنون کسی را در جریان سرودن این شعر قرار ندادهام.
🔸وقتی شهریار تاریخ و ساعت سرودن شعر را گفت، معلوم شد مقارن ساعتی که شهریار آخرین مصرع شعر خود را تمام کرده، من آن خواب را دیدهام. یقیناً در سرودن این غزل، به شهریار الهام شده که توانسته است چنین غزلی با این مضامین عالی بسراید. البته خودش هم از فرزندان فاطمه زهرا (سلام الله علیها) است و خوشا به حال شهریار که مورد توجه و عنایت جدش قرار گرفته است
روحش شاد
به کانال داستانهای آموزنده بپیوندید
👇👇👇👇👇👇👇
@Dastanhaeamozande
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🔴داستان تکان دهنده زن بدکاره ای که مورد عنایت حضرت زهرا(س) قرار گرفت😭
مگه چیکار کرد که حضرت بهش نگاه کرد...
🎙حجتالاسلام دانشمند🎤
📝از انچه بر دیگران گذشت، درست زیستن را بیاموزیم°';🕯;'`°
به کانال داستانهای آموزنده بپیوندید
👇👇👇👇👇👇👇
@Dastanhaeamozande
🍂#عاقبت_تملّق
✍کریمخان زند پس از آنکه به پادشاهی رسید، شیراز را به پایتختی انتخاب کرد و از چنان محبوبیتی برخوردار شد که نامش بهعنوان سرسلسله زندیه در سراسر ایران پیچید.
🔸روزی عموی او برای دیدنش به پایتخت آمد. کریمخان دستور داد از وی پذیرای کنند و لباسهای فاخر به او بپوشانند.
🔹چند روزی از اقامتش نگذشته بود که در یکی از جلسات مهم مملکتی شرکت کرد.
با دیدن قدرت و منزلت برادرزادهاش بادی به غبغب انداخت و گفت:
🔸کریمخان، دیشب خواب پدرت را دیدم که در بهشت کنار حوض کوثر ایستاده بود و حضرت علی (علیهالسلام) جامی از آب کوثر به او میداد.
🔹کریمخان اخمهایش را درهم کشید و دستور داد وی را از مجلس اخراج و سپس از شهر بیرون کنند. رؤسای طوایف از او علت این رفتار خشونتآمیز را جویا شدند.
🔸کریمخان گفت:
من پدر خود را میشناسم. او مردی نیست که لایق گرفتن جامی از آب کوثر از دست حضرت علی باشد. این مرد میخواهد با تملّق و چاپلوسی مورد توجه قرار گیرد و اگر #تملّق_و_چاپلوسی بهصورت عادت درآید، پادشاه دچار غرور و بدبینی میشود و کار رعیت هرگز به سامان نمیرسد.
به کانال داستانهای آموزنده بپیوندید
👇👇👇👇👇👇👇
@Dastanhaeamozande
#حکایت
✍مردی، نزد فقیهی رفت و گفت
ای عابد سوالی دارم، عابد گفت بگو!
گفت : نماز خودم را شکستم!
عابد گفت: دلیلش چه بود؟
🔸مردگفت : هنگام اقامه نماز دیدم دزدی
کفش هایم را ربود و فرار کرد. برآن شدم که نماز بشکنم و کفشم را از دزد بگیرم،،،
و حال می خواهم بدانم که کارم
درست است یا نادرست؟
🔹عابد گفت : کفش تو چند درهم قیمت داشت؟
مردگفت: ۵درهم!
✍عابد گفت:اى مرد! کار بجا و پسندیده ای
کرده ای! زیرا نمازی که تو می خواندی
۲ درهم هم نمی ارزید.
به کانال داستانهای آموزنده بپیوندید
👇👇👇👇👇👇👇
@Dastanhaeamozande
#ریشه_ضرب_المثل_ایراد_بنی_اسرائیل
✍بنی اسرائیل، قوم حضرت موسی علیه السلام بودند که کتاب آسمانی شان تورات بود. حضرت موسی از جانب خدا مامور هدایت این قوم شده بود. این پیامبر بزرگ الهی، قومش را از زیر سلطه خفت بار فرعون نجات داد؛ چرا که بنی اسرائیل برده هایی برای فرعون بودند و او خود را خدای اینها می دانست و به کارگری خویش در آورده بود. هرکس که فرعون را قبول نمی کرد، فرعون دستور قتل و حتی مُثله کردن او را صادر می کرد.
🍂حضرت موسی با اینکه در کنار خود فرعون بزرگ شده بود، با عقاید شرک آمیز او مخالف بود و بارها به دستور خداوند او را را به راه راست هدایت کرد اما فرعون نپذیرفت و همچنان ادعای خدایی می کرد.
🍃به کمک خدا حضرت موسی توانست با بنی اسرائیل از دست فرعون نجات پیدا کند. خداوند دریا را برای موسی و قومش شکافت اما فرعونیان در همان دریا غرق شدند و هلاک گردیدند. حضرت موسی معجزات فراوانی داشت مانند: عصایی که تبدیل به اژدها میشد، معجزه ید بیضاء و …
🍂اما بسیاری از افراد قوم موسی به او ایمان نیاوردند و بهانه های عجیب می گرفتند. مثلا می گفتند:
🍃ای موسی! ما تا خدا را با چشم هایمان نبینیم ایمان نمی آوریم!(بقره–۵۵)
🍂ای موسی! ما از غذاها خسته شدیم! به خدا بگو برایمان عدس و پیاز و سیر و خیار بفرستد!(بقره ۶۱)
🍃ای موسی ما اینجا می نشینیم تو با خدایت برو و با دشمنان بجنگ! هر وقت پیروز شدید ما پایمان را در شهر می گذاریم! (مائده–۲۴)
🍂یا اینکه با تمام معجزاتی که از حضرت موسی دیدند، گوساله پرست شدند! و به خدای حقیقی کفر ورزیدند.
به کانال داستانهای آموزنده بپیوندید
👇👇👇👇👇👇👇
@Dastanhaeamozande
🔴 از خدا چه بخواهیم!!
✍مرحوم محمدتقی مجلسی، پدر بزرگوار علامه محمدباقر مجلسی نقل می کند: شبی از شبها، پس از فراغ از نماز شب و تهجد، حالتی برایم ایجاد شد که فهمیدم در این هنگام هر حاجت و درخواستی از خداوند نمایم اجابت خواهد نمود.
🔸فکر کردم چه درخواستی از امور دنیا و آخرت از درگاه خداوند متعال نمایم که ناگاه با صدای گریه محمدباقر در گهوارهاش مواجه شدم و بیدرنگ گفتم: پروردگارا! بهحق محمد و آل محمد، این کودک را مروّج دینت و ناشر احکام پیامبر بزرگت قرار ده و او را به توفیقاتی بیپایان موفق گردان.
🔹به برکت دعای نیمهشب پدر و تلاش و استمرار، علامه محمدباقر مجلسی، خدمات ارزشمندی را به جهان اسلام عرضه نمود. علاوه بر درس و تربیت شاگردان بزرگ و صدور فتوا و مسئولیتهای مهم مرجعیت و مسافرتهای مکرّر برای جمع آوری آثار اهل بیت(ع) یکی از تألیفات او بحارالانوار است که حدود ۱۱۰جلد میباشد.۱
دوش وقت سحر از غصه نجاتم دادند
و اندر آن ظلمت شب آب حیاتم دادند
📚۱. با اقتباس و ویراست از کتاب نماز خوبان
به کانال داستانهای آموزنده بپیوندید
👇👇👇👇👇👇👇
@Dastanhaeamozande
📚 #داستان_زیبای_باغبان_و_وزیر
✍نادر شاه در حال قدم زدن در باغش بود که باغبان خسته و ناراضی نزد وی رفت و گفت : پادشاه فرق من با وزیرت چیست ؟؟!! من باید اینگونه زحمت بکشم و عرق بریزم ولی او درناز و نعمت زندگی میکند و از روزگارش لذت میبرد !!!
🔸نادر شاه کمی فکر کرد و دستور داد باغبان و وزیرش به قصر بیایند. هردو آمدند و نادر شاه گفت : در گوشه باغ گربه ای زایمان کرده بروید و ببینید چند بچه به دنیا آورده ! هردو به باغ رفتند و پس از بررسی نزد شاه برگشتند و گزارش خودرا اعلام نمودند ... ابتدا باغبان گفت: پادشاها من آن گربه ها را دیدم سه بچه گربه زیبا زایمان کرده...
🔹سپس نوبت به وزیر رسید وی برگه ای باز کرد و از روی نوشته هایش شروع به خواندن کرد: پادشاها من به دستور شما به ظلع جنوب غربی باغ رفتم و در زیر درخت توت آن گربه سفید را دیدم، او سه بچه به دنیا آورده که دوتای آنها نر و یکی ماده است؛ نرها یکی سفید و دیگری سیاه و سفید است. بچه گربه ماده خاکستری رنگ است.
🔸حدودا یکماهه هستند من بصورت مخفی مادر را زیر نظر گرفتم و متوجه شدم آشپز هر روز اضافه غذاها را به مادر گربه ها میدهد و اینگونه بچه گربه ها از شیر مادرشان تغذیه میکنند. همچنین چشم چپ بچه گربه ماده عفونت نموده که ممکن است برایش مشکل ساز شود! نادر شاه روبه باغبان کرد و گفت این است که تو باغبان شده ای و ایشان وزیر...
به کانال داستانهای آموزنده بپیوندید
👇👇👇👇👇👇👇
@Dastanhaeamozande
📜حکایت شخصی که میخواست زبان حیوانات را بفهمد.❗️
✍مردی به پیامبر خدا ، حضرت سلیمان ، مراجعه کرد و گفت ای پیامبر میخواهم ، به من زبان یکی از حیوانات را یاد دهی .
🔸سلیمان گفت : توان تحمل آن را نداری، اما مرد اصرار کرد
سلیمان پرسید ، کدام زبان؟ جواب داد زبان گربه ها، چرا که در محله ما فراوان یافت می شوند.
🔹سلیمان در گوش او دمید و عملا زبان گربه ها را آموخت، روزی دید دو گربه باهم سخن میگفتند.
🔸یکی گفت غذایی نداری که دارم از گرسنگی میمیرم، دومی گفت ،نه ، اما در این خانه خروسی هست که فردا میمیرد، آنگاه آن را میخوریم.
🔹مرد شنید و گفت ؛ به خدا نمیگذارم خروسم را بخورید، آنرا خواهم فروخت، و فردا صبح زود آنرا فروخت
🔸گربه امد و از دیگری پرسید آیا خروس مرد؟ گفت نه، صاحبش فروختش، اما، گوسفند نر آنها خواهد مرد و آن را خواهیم خورد.
🔹صاحب منزل باز هم شنید و رفت گوسفند را فروخت. گربه گرسنه آمد و پرسید ایا گوسفند مرد ؟ گفت : نه! صاحبش آن را فروخت. اما صاحب خانه خواهد مرد، و غذایی برای تسلی دهندگان خواهند گذاشت و ما هم از آن میخوریم!
🔸مرد شنید و به شدت برآشفت نزد پیامبر رفت و گفت گربه ها میگویند امروز خواهم مرد! خواهش میکنم کاری بکن !
پیامبر پاسخ داد:خداوند خروس را فدای تو کرد اما آنرا فروختی، سپس گوسفند را فدای تو کرد آن را هم فروختی ، پس خود را برای وصیت و کفن و دفن آماده کن
🔹حکمت این داستان :خداوند الطاف مخفی دارد، ما انسانها آن را درک نمی کنیم. او بلا را از ما دور میکند ، و ما با نادانی خود آن را باز پس میخوانیم !!!!!
✍پس بر ماست که امورمان را به او بسپاریم .
«وَتَوَكَّلْ عَلَى الْعَزِيزِ الرَّحِيمِ»{الشعراء ۲۱۷}
و بر خداوند پیروزمند مهربان توکل کن.
به کانال داستانهای آموزنده بپیوندید
👇👇👇👇👇👇👇
@Dastanhaeamozande
🌸🍃🌸🍃
#ازدواج_ملانصرالدین
✍روزی دوستی از ملانصرالدین پرسید : ملا ، آیا تا بحال به فکر ازدواج افتادی؟
ملا در جوابش گفت:
بله ، زمانی که جوان بودم به فکر ازدواج افتادم...
🔸دوستش دوباره پرسید:
خب ، چی شد ؟
ملا جواب داد :
بر خرم سوار شده و به هند سفر کردم ، در آنجا با دختری آشنا شدم که بسیار زیبا بود ولی من او را نخواستم ، چون از مغز خالی بود !!!
🔹به شیراز رفتم : دختری دیدم بسیار تیزهوش و دانا ، ولی من او را هم نخواستم ، چون زیبا نبود...
ولی آخر به بغداد رفتم و با دختری آشنا شدم که هم بسیار زیبا و همینکه ، خیلی دانا و خردمند و تیزهوش بود . ولی با او هم ازدواج نکردم ...!
🔸دوستش کنجاوانه پرسید:
دیگه چرا ؟
ملا گفت:
✍برای اینکه او خودش هم به دنبال چیزی میگشت ، که من میگشتم !!!
به کانال داستانهای آموزنده بپیوندید
👇👇👇👇👇👇👇
@Dastanhaeamozande
🌸🍃🌸🍃
🔸#ضرب_المثل_کینه_شتری
✍کینه شتری کینه پیگیری است که شتر نسبت به ساربان خود به دل می گیرد و تاکنون سابقه نشان داده که ملاطفت مجدد ساربان نمی تواند آن را تعدیل نماید. شتر خشمگین همواره منتظر فرصت مناب است که انتقامش را از ساربان بگیرد. عجب در این است که شتر به ساربان مورد نظر هنگامی که در جمع قرار دارد هرگز حمله نمی کند. وای به روزی که شتر مست و کینه توز فرصت مناسب را به چنگ آورد و ساربان مورد نظر را یکه و تنها در بیابان گیر بیاورد. وقتی ساربان در بیابان مورد حمله لوک (شتر نر) خشمگین قرار بگیرد راه نجاتش این است که در حال فرار تک تک لباسهایش را درآورد و به پشت سرش بیندازد.
✍در اینجاست که شتر گول می خورد و به جای ساربان که در حال فرار است لباسی را که جلویش افتاده به دندان می گیرد و تنه سنگین خود را روی آن می مالد. سپس مجددا با لنگهای درازش به تعقیب ساربان می پردازد و خود را به او می رساند. ساربان یک تکه دیگر از لباسهایش را می اندازد و به این ترتیب تا آخرین تکه لباس خود را بیرون آورده و جلوی شتر انتقامجو می اندازد. چنانچه تا زمانی که لباسهایش تمام شد توانست خود را به آبادی یا پناهگاهی برساند بدون شک نجات خواهد یافت وگرنه مرگش حتمی است، آن هم چه مرگ فجیع و دلخراشی.
به کانال داستانهای آموزنده بپیوندید
👇👇👇👇👇👇👇
@Dastanhaeamozande
✨﷽✨
✅داستان کوتاه
✍ﺷﺒﻲ "#ﺳﻠﻄﺎﻥ_محمود" ﺍﺣﺴﺎﺱ ﺩﻟﺘﻨﮕﯽ ﻣﻴﻜﺮﺩ ﻭ ﻧﻤﯿﺘﻮﺍﻧﺴﺖ ﺑﺨﻮﺍﺑﺪ؛ ﺑﻪ ﺭييس ﻣﺤﺎﻓﻈﺎﻧﺶ ﮔﻔﺖ: ﺑﯿﺎ ﺑﺼﻮﺭﺕ ﻧﺎﺷﻨﺎﺱ ﺑﯿﺮﻭﻥ ﺑﺮﻭﯾﻢ ﻭ ﺍﺯ ﺣﺎﻝ ﻣﻠﺖﺧﺒﺮ ﺑﮕﯿﺮﯾﻢ. ﺩﺭ ﻫﻨﮕﺎﻡ ﮔﺸﺖ ﻭ ﮔﺬﺍﺭ ﻣﺸﺎﻫﺪﻩ ﮐﺮﺩﻧﺪ ﻣﺮﺩﯼ ﺭﻭﯼ ﺯﻣﯿﻦ ﺍﻓﺘﺎﺩﻩ ﻭ ﻣﺮﺩﻡ ﺍﺯ ﮐﻨﺎﺭﺵ ﺭﺩ ﻣﯿﺸﻭﻧﺪ ﻭ ﺍﻋﺘﻨﺎﯾﯽ به ﺍﻭ ﻧﻤﯿﮑﻨﻨﺪ ﻭﻗﺘﯽ ﻧﺰﺩﯾﮑﺘﺮ ﺷﺪﻧﺪ ﻣﺸﺎﻫﺪﻩ ﮐﺮﺩﻧﺪ، ﻣﺮﺩ ﺍﻓﺘﺎﺩﻩ ﻓﻮﺕ ﮐﺮﺩﻩ ﻭ ﻣﺪﺗﯽ ﻧﯿﺰ ﺍﺯ ﻣﺮﮒ ﺍﻭ ﻣﯿﮕﺬﺭﺩ. ﺍﺯ ﻣﺮﺩﻣﯽ ﮐﻪ ﺑﯽ ﺍﻋﺘﻨﺎ ﺍﺯ ﮐﻨﺎﺭ ﺟﺴﺪ ﺭﺩ ﻣﯿﺸﺪﻧﺪ ﭘﺮﺳﯿﺪﻧﺪ: ﭼﺮﺍ ﺗﻮﺟﻬﯽ ﺑﻪ ﺍﯾﻦ ﻓﺮﺩ ﻧﻤﯽ ﮐﻨﯿﺪ؟
🔹ﭘﺎﺳﺦ ﺩﺍﺩﻧﺪ: ﺍﻭ ﻓﺮﺩﯼ ﻓﺎﺳﺪ و ﺩﺍﯾﻢ ﺍﻟﺨﻤﺮ ﺑﻮﺩ! ﺳﻠﻄﺎﻥ محمود ﺑﻪ ﮐﻤﮏ ﻫﻤﺮﺍﻫﺶ ﺟﻨﺎﺯﻩ ﺭﺍ ﺑﻪ ﺧﺎﻧﻪ ﻣﺮﺩ ﺑﺮﺩﻩ ﻭ ﺗﺤﻮﯾﻞﻫﻤﺴﺮﺵ ﺩﺍﺩ ... ﻫﻤﺴﺮﺵ ﺑﺎ ﺩﯾﺪﻥ ﺟﻨﺎﺯﻩ ﮔﺮﯾﻪ ﻭ ﺷﯿﻮﻥ ﺑﺴﯿﺎﺭﯼ ﮐﺮﺩ ﻭ ﮔﻔﺖ:
🔸ﺧﺪﺍ ﺭﺣﻤﺘﺖ ﮐﻨﺪ ﺍﯼ ﻭﻟﯽ ﺧﺪﺍ ﺗﻮ ﺍﺯ ﺻﺎﻟﺤﯿﻦ ﻭ ﻧﯿﮑﻮﮐﺎﺭﺍﻥ ﺑﻮﺩﯼ! ﻣﻦ ﺷﻬﺎﺩﺕ ﻣﯿﺪﻫﻢ ﮐﻪ ﺗﻮ ﻭﻟﯽ ﺍﻟﻠﻪ ﻭ ﺍﺯ ﺻﺎﻟﺤﯿﻦ ﻫﺴﺘﯽ! ﺳﻠﻄﺎﻥ ﺑﺎ ﺗﻌﺠﺐ ﮔﻔﺖ: ﭼﻄﻮﺭ ﻣﯿﮕﻮﯾﯽ ﮐﻪ ﺍﻭ ﺍﺯ ﺍﻭﻟﯿﺎﺀ ﺍﻟﻠﻪ ﺍﺳﺖ ﺩﺭ ﺣﺎﻟﯿﮑﻪ ﻣﺮﺩﻡ ﭼﻨﯿﻦ ﻭ ﭼﻨﺎﻥ ﺩﺭﺑﺎﺭﻩ ﺍﺵ ﻣﯿﮕﻮﯾﻨﺪ⁉️
🔹ﺯﻥ ﭘﺎﺳﺦ ﺩﺍﺩ: ﺑﻠﻪ، ﻣﻦ ﺍﻧﺘﻈﺎﺭ ﭼﻨﯿﻦ ﮔﻔﺘﺎﺭ ﻭ ﻭﺍﮐﻨﺸﯽ ﺍﺯ ﻣﺮﺩﻡ ﺭﺍ ﺩﺍﺭﻡ ﻭ ﺍﺯ ﻗﻀﺎﻭﺕ ﺁﻧﺎﻥ ﻣﺘﻌﺠﺐ ﻧﯿﺴﺘﻢ. ﺳﭙﺲ ﺍﺩﺍﻣﻪ ﺩﺍﺩ ﻭ ﮔﻔﺖ: ﺷﻮﻫﺮﻡ ﻫﺮ ﺷﺐ ﺑﻪ ﻣﻐﺎﺯﻩ ﻣﺸﺮﻭﺏ ﻓﺮﻭﺷﯽ ﻣﯿﺮﻓﺖ ﻭ ﻫﺮ ﭼﻘﺪﺭ ميتوﺍﻧﺴﺖ ﻣﺸﺮﻭﺏ ﻣﯿﺨﺮﯾﺪ ﻭ ﻣﯿﺂﻭﺭﺩ ﺧﺎﻧﻪ ﻭ ﺩﺭﻭﻥ ﺩﺳﺘﺸﻮﯾﯽ ﻣﯽﺭﯾﺨﺖ ﻭ ﻣﯿﮕﻔﺖ: ﺍﻟﺤﻤﺪ ﻟﻠﻪ ﺍﻣﺸﺐ ﺍﯾﻦ ﻣﻘﺪﺍﺭ ﺍﺯ ﮔﻤﺮﺍﻩ ﺷﺪﻥ ﻭ ﻓﺴﺎﺩ ﻣﺭﺩﻡ ﮐﻤﺘﺮ ﺷﺪ؛!
🔸ﭘﺲ ﺍﺯ ﺁﻥ ﻣﻨﺰﻝ ﯾﮑﯽ ﺍﺯ "ﺯﻧﺎﻥ ﻓﺎﺣﺸﻪ ﻭ ﺑﺪﻧﺎﻡ ﻣﯿﺮﻓﺖ ﻭ ﺑﻪ ﺍﻭ ﭘﻮﻝ ﻣﯿﺪﺍﺩ ﻭ ﻣﯿﮕﻔﺖ: ﺍﯾﻦ ﺩﺭ ﺁﻣﺪ ﺍﻣﺸﺒﺖ! ﺍﻣﺸﺐ ﺩﺭﺏ ﻣﻨﺰﻟﺖ ﺭﺍ ﺗﺎ ﺻﺒﺢ ﺑﺒﻨﺪ ﻭ ﺍﺯ ﮐﺴﯽ ﭘﺬﯾﺮﺍﯾﯽ ﻧﮑﻦ! ﭘﺲ ﺍﺯ ﺁﻥ ﺑﻪ ﻣﻨﺰﻝ ﺑﺮﻣﯿﮕﺸﺖ ﻭ ﻣﯿﮕﻔﺖ: ﺍﻟﺤﻤﺪﻟﻠﻪ ﺍﻣﺸﺐ ﺑﻪ ﺍﻧﺪﺍﺯﻩ ﯾﮏ ﻧﻔﺮ ﺍﺯ ﺍﺭﺗﮑﺎﺏ ﮔﻨﺎﻩ ﻭ ﮔﻤﺮﺍﻩ ﺷﺪﻥ ﻭ ﺑﻪ ﻓﺴﺎﺩ ﮐﺸﯿﺪﻩ ﺷﺪﻥ ﺟﻮﺍﻧﺎﻥ ﺟﻠﻮﮔﯿﺮﯼ ﺷﺪ!
🔹ﻣﻦ ﻫﻤﻮﺍﺭﻩ ﺍﻭ ﺭﺍ ﻣﻼﻣﺖ ﻣﯿﮑﺮﺩﻡ ﻭ ﻣﯿﮕﻔﺘﻢ: ﻣﺮﺩﻡ ﺩﺭﺑﺎﺭﻩ ﺍﺕ ﺟﻮﺭ ﺩﯾﮕﺮﯼ ﻓﮑﺮ ﻣﯿﮑﻨﻨﺪ ﻭ ﺟﻨﺎﺯﻩ ﺍﺕ ﺭﻭﯼ ﺯﻣﯿﻦ ﺧﻮﺍﻫﺪ ﻣﺎﻧﺪ ﻭ ﮐﺴﯽ ﻏﺴﻞ ﻭ ﮐﻔﻨﺖ ﻫﻢ ﻧﺨﻮﺍﻫﺪ ﮐﺮﺩ.
🔸ﺍﻣﺎ ﺍﻭ ﻣﯿﮕﻔﺖ: ﻏﺼﻪ ﻧﺨﻮﺭ ﺑﺮﺍﯼ ﻧﻤﺎﺯ ﻣﯿﺖ ﻭ ﮐﻔﻦ ﻭ ﺩﻓﻦ ﻣﻦ، ﺳﻠﻄﺎﻥ ﻭ ﺍﻭﻟﯿﺎﺀ ﻭ ﻋﻠﻤﺎﯼ ﺍﺳﻼﻡ ﺣﺎﺿﺮ ﺧﻮﺍﻫﻨﺪ ﺷﺪ! ﺳﻠﻄﺎﻥ ﮐﻪ ﻫﻨﻮﺯ ﺧﻮﺩ ﺭﺍ ﻣﻌﺮﻓﯽ ﻧﮑﺮﺩﻩ ﺑﻮﺩ ﺑﻪ ﮔﺮﯾﻪ ﺍﻓﺘﺎﺩ ﻭ ﮔﻔﺖ: ﺑﻪ ﺧﺪﺍ ﻗﺴﻢ ﻣﻦ ﺳﻠﻄﺎﻥ ﻭ ﭘﺎﺩﺷﺎﻩ ﮐﺸﻮﺭ ﻫﺴﺘﻢ. ﻭ ﻓﺮﺩﺍ ﺻﺒﺢ ﺑﻪ ﻫﻤﺮﺍﻩ ﻋﻠﻤﺎﯼ ﺍﺳﻼﻡ ﺑﺮﺍﯼ ﻏﺴﻞ ﻭ ﮐﻔﻨﺶ ﻣﯽﺁﯾﯿﻢ...
🔹ﺻﺒﺢ ﺭﻭﺯ ﺑﻌﺪ ﺳﻠﻄﺎﻥ ﺑﻪ ﻫﻤﺮﺍﻩ ﻋﻠﻤﺎ ﻭ ﻣﺸﺎﯾﺦ ﻭ ﺑﺰﺭﮔﺎﻥ ﻣﻤﻠﮑﺖ ﻭ ﺟﻤﻊ ﮐﺜﯿﺮﯼ ﺍﺯ ﻣﺮﺩﻡ ﺑﺮ ﺟﻨﺎﺯﻩ ﻧﻤﺎﺯ ﺧﻮﺍﻧﺪﻧﺪ ﻭ ﺍﻭ ﺭﺍ ﺑﺎﺍﺣﺘﺮﺍﻡ ﻓﺮﺍﻭﺍﻥ ﺩﻓﻦ ﮐﺮﺩند...
ﺻﺪ ﺳﺎﻝ ﺭﻩ ﻣﺴﺠﺪ ﻭ ﻣﯿﺨﺎﻧﻪ ﺑﮕﯿﺮﯼ،
ﻋﻤﺮﺕ ﺑﻪ ﻫﺪﺭ ﺭﻓﺘﻪ ﺍﮔﺮ ﺩﺳﺖ ﻧﮕﯿﺮﯼ
ﺑﺸﻨﻮ ﺍﺯ ﭘﯿﺮ ﺧﺮﺍﺑﺎﺕ ﺗﻮ ﺍﯾﻦ ﭘﻨﺪ:
ﻫﺮ ﺩﺳﺖ ﮐﻪ ﺩﺍﺩﯼ ﺑﻪ ﻫﻤﺎﻥ ﺩﺳﺖ ﺑﮕﯿﺮﯼ...
📚#شیخ_ﺑﻬﺎﯾﯽ
به کانال داستانهای آموزنده بپیوندید
👇👇👇👇👇👇👇
@Dastanhaeamozande
🐄#شناخت_گاو_و_شناخت_من!
✍یکی تعریف می کرد :
وقتی از نماز جماعت صبح برمی گشتم، جماعتی را دیدم که به زور قصد سوارکردن گاو نری را در ماشین داشتند.
🔹گاو مقاومت میکرد و حاضر نبود سوارماشین بشود. من رفتم دستی به پیشانی گاو کشیدم . گاو مطیع و سوار ماشین شد.
🔸من مغرور شدم و پیش خودم گفتم: این از برکت نماز صبح است!
🔹وقتی رسیدم خانه، دیدم مادرم گریه و زاری میکند.
🔸علت را که جویا شدم ،گفت:گاومان را دزدیدند!
🔹گاو مرا شناخته بود، ولی من او را نشناخته بودم!!
به کانال داستانهای آموزنده بپیوندید
👇👇👇👇👇👇👇
@Dastanhaeamozande