eitaa logo
داستانهای آموزنده
14.7هزار دنبال‌کننده
395 عکس
123 ویدیو
0 فایل
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🚨عظمت خدا در طبیعت ببین و بدان که یار خوب تمام ماجراست!  به کانال داستانهای آموزنده بپیوندید 👇👇👇👇👇👇 @Dastanhaeamozande
🌺🍃🌺🍃🌺🍃🌺 📝 🔹نقاشی ناصرالدین شاه ✍روزی ناصرالدین قاجار و همرامانش رفتند به باغ دوشان تپه، نهال گل سرخ قشنگی جلوی عمارت، نظر شاه را جلب کرد. فوری کاغذ و قلم برداشت و شروع به نقاشی آن گل نمود. تمام که شد، آنرا به درباریان نشان داد و پرسید چطور است؟ مستوفی الممالک پاسخ داد ؛ قربان خیلی خوب است . 🔹اقبال الدوله گفت ؛ قربان حقیقتا عالی است. اعتمادالسلطنه نیز عرض کرد ؛ قربان نظیر ندارد. و بعد یکی دیگر گفت ؛ این نقاشی حتی از خود گل هم طبیعی تر و زیباتر است نوبت به ضیاالدوله که رسید گفت ؛ 🔸حتی عطر و بوی نقاشی قبله عالم از عطر و بوی خود گل، بیشتر و فرحناکتر است. همه حضار خندیدند. بعد از آنکه خلوت شد، شاه به موسیو ریشار فرانسوی گفت : وضع امروز را دیدی؟ من باید با این بی ناموسها مملکت را اداره کنم.  به کانال داستانهای آموزنده بپیوندید 👇👇👇👇👇👇 @Dastanhaeamozande
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
‼️ پاسخ جالب به شبهه ⁉️ 🔸چرا ما یک دقیقه غیبت می کنیم در عوضش ثواب خیلی از اعمالمون از بین میره...؟! « استاد قرائتی »  به کانال داستانهای آموزنده بپیوندید 👇👇👇👇👇👇 @Dastanhaeamozande
✍یک تحویل دار بانک میگفت: ﭘﺴﺮ ﺑﭽﻪ ﺍﯼ ﯾﻪ ﻗﺒﺾ آﻭرد تا ﭘﺮﺩﺍﺧﺖ کنه. ﮔﻔﺘﻢ : ﻭقت ﮔﺬﺷﺘﻪ ﺳﺎﯾﺖ ﻫﺎ ﺭﻭ ﺑﺴﺘﯿﻢ ﻓﺮﺩﺍ ﺻﺒﺢ ﺑﯿﺎﺭ! ﮔﻔﺖ : ﻣﯿﺪﻭﻧﯽ ﻣﻦ ﭘﺴﺮ ﮐﯿﻢ ! اگه بابامو ﺑﯿﺎﺭم بازم ﻫﻤﯿﻨﻮ ﻣﯿﮕﯽ؟ ﮔﻔﺘﻢ : فرقی نمیکنه ! ﺳﺎﯾﺘﻮ ﺑﺴﺘﯿﻢ ﭘﺴﺮ ﺟﺎﻥ ! 🔹رفت، ﺑﺎ ﯾﻪ ﻣﺮﺩﯼ اوﻣﺪ ﻟﺒﺎﺳﻬﺎﯼ کهنه ﻭ ﭼﻬﺮﻩ رنج دیدﻩ ای داشت، ﻓﻬﻤﯿﺪﻡ ﺑﺎﺑﺎﺷﻪ .... ﺑﻠﻨﺪﺷﺪﻡ ﻭ ﺑﻪ ﻗﺼﺪ ﺍﺣﺘﺮﺍﻡ ﺗﺤﻮیلش ﮔﺮﻓﺘﻢ ﻗﺒﺾ ﻭ ﭘﻮﻟﺸﻮ ﮔﺮﻓﺘﻢ ﮔﻔﺘﻢ : ﭼﺸﻢ ﺗﻪ قبضشو ﻣﻬﺮ ﮐﺮﺩﻡ ﺩﺍﺩﻡ ﺑﻬﺶ... ﮔﺬﺍﺷﺘﻢ ﺗوی ﮐﺸﻮ که ﻓﺮﺩﺍ ﺻﺒﺢ اول وقت ﭘﺮﺩﺍﺧﺖ ﮐﻨﻢ ... ﭘﺴﺮﻩ ﮔﻔﺖ ﺩﯾﺪﯼ ﺑﺎﺑﺎﻣﻮ ﺑﯿﺎﺭﻡ ﻧﻤﯿﺘﻮﻧﯽ ﻧﻪ ﺑﮕﯽ ﺑﻬﺶ ! 🔸ﺑﻌﺪﺵ ﺧﻨﺪﯾﺪ... ﺑﺎﺑﺎﺵ ﺑﻪ ﭘﺴﺮﺵ ﮔﻔﺖ ﺑﺮﻭ ﺟﻠﻮﯼ ﺩﺭ ﻣﻦ ﻣﯿﺎﻡ، ﺍﻭﻣﺪ ﺩﺭ ﮔﻮﺷﻢ ﮔﻔﺖ ﻣﻤﻨﻮﻧﻢ ﺍﺯﺕ ﺑﺨﺎﻃﺮ ﺍﯾﻨﮑﻪ ﺟﻠﻮﯼ ﺑﭽﻢ ﺑﺰﺭﮔﻢ ﮐﺮﺩﯼ ! ﺍﺯ ﺩﯾﺪﮔﺎﻩ ﺑﭽﻪ ﭘﺪﺭ ﺗﻨﻬﺎ ﺗﺮﯾﻦ ﻓﺮﺩﯾﻪ ﮐﻪ ﺣﻼﻝ ﻣﺸﮑﻼﺗﻪ ﻭ ﺗﻨﻬﺎ ﺗﺮﯾﻦ ﻓﺮﺩ ﺑﺰﺭﮒ ﺗﻮ ﺩﻧﯿﺎﺳﺖ. ﭘﺪﺭ است... 🔹ﺑﻲ ﻣِﻨَﺖ ﺍﺯ ﺍﻳﻦ ﻏﺮﻳﺒﮕﻲ ﻫﺎﻳش ﻣﻲ ﮔﺬﺭد ﺗﺎ ﭘﺪﺭ ﺑﺎﺷد... ﻭ ﭘﺸﺖ ﺧﻨﺪﻩ ﻫﺎﻳش ﻓﻘﻂ ﺳﮑﻮﺕ ﻣﻲ ﮐﻨد...  به کانال داستانهای آموزنده بپیوندید 👇👇👇👇👇👇 @Dastanhaeamozande
🌺🌸🌺🌸🌺🌸🌺🌸🌺🌸 🌸بِسْمِ ٱللَّٰهِ ٱلرَّحْمٰنِ ٱلرَّحِيمِ🌺 ✍گريه پيامبر صلى الله عليه و آله❗️ رسول خدا صلى الله عليه و آله شبى در خانه همسرشان امّ سلمه بود. نيمه شب از خواب برخاست و در گوشه تاريكى مشغول دعا و گريه زارى شد. امّ سلمه كه جاى رسول خدا صلى الله عليه و آله را در رختخوابش خالى ديد، حركت كرد تا ايشان را بيابد. 🔹متوجه شد رسول اكرم صلى الله عليه و آله در گوشه خانه ، جاى تاريكى ايستاده و دست به سوى آسمان بلند كرده اند. در حال گريه مى فرمود: خدايا! آن نعمت هايى كه به من مرحمت نموده اى از من نگير! مرا مورد شماتت دشمنان قرار مده و حاسدانم را بر من مسلط مگردان ! 🔸خدايا! مرا به سوى آن بديها و مكروههايى كه از آنها نجاتم داده اى برنگردان ! خدايا! مرا هيچ وقت و هيچ آنى به خودم وامگذار و خودت مرا از همه چيز و از هر گونه آفتى نگهدار! در اين هنگام، امّ سلمه در حالى كه به شدت مى گريست به جاى خود برگشت . پيامبر صلى الله عليه و آله كه صداى گريه ايشان را شنيدند به طرف وى رفتند و علت گريه را جويا شدند. 🔹امّ سلمه گفت : - يا رسول الله ! گريه شما مرا گريان نموده است، چرا مى گرييد؟ وقتى شما با آن مقام و منزلت كه نزد خدا داريد، اين گونه از خدا مى ترسيد. و از خدا مى خواهيد لحظه اى حتى به اندازه يك چشم به هم زدن به خودتان وانگذارد، پس واى بر احوال ما! 🔸رسول خدا صلى الله عليه و آله فرمودند: چگونه نترسم و چطور گريه نكنم و از عاقبت خود هراسان نباشم و به خودم و به مقام و منزلتم خاطر جمع باشم، در حالى كه حضرت يونس ‍ عليه السلام را خداوند لحظه اى به خود واگذاشت و آمد بر سرش آنچه نمى بايست ! 📚‏«»  به کانال داستانهای آموزنده بپیوندید 👇👇👇👇👇👇 @Dastanhaeamozande
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥 قتل دو نفر به‌ خاطر یک سطل ماست! 🔸چه واژه‌هایی نسبت به هم به کار می‌بریم❓ 🔹آیا کمک میکنه به عزت نفس یا خراب میکنه❓ 🔸چه جوری حرف می‌زنیم به کانال داستانهای آموزنده بپیوندید 👇👇👇👇👇👇 @Dastanhaeamozande
✍روزی در یک مجلس فردی از مردی بدی می گفت و ناسزا بارش می کرد پسر آن مرد در مجلس حضور داشت و می شنید. پسربسیار ناراحت شد و مجلس را ترک کرد. خدمت پدر رسید و با ناراحتی شنیده‌ها را برای پدر گفت. پدر از جا بلند شد و رفت و بعد از کمی وقت برگشت. 🔹زیر بغل پدر یک فرش ابریشمی گرانقیمت بود. پدر دستی به شانه ی پسرش زد و گفت برای تو مأموریتی دارم برو این هدیه را نزد همان شخص ببر و از او تقدیر و تشکر کن... پسر متعجب و حیران امر پدر را اطاعت کرد و نزد آن شخص رفت و هدیه را تقدیم کرد و از او تشکر کرد مرد شرمنده شد و هیچ نگفت. 🔸پسر برگشت نزد پدر گفت پدر جان امرتون رو اجرا کردم اما متحیرم چرا شما به جای این که عصبانی و ناراحت بشوید از او تقدیر و تشکر کردید . پدر لبخندی زد و گفت ؛ پسرم امروز این شخص با چندین کلمه حاصل ساعتها عبادتش را به حساب من جاری کرد و مرا خشنود ساخت. 🔹آیا من نباید بابت این همه نیکی او تشکر کنم؟!!! 🚨عاقلان را اشارتی کافیست....  به کانال داستانهای آموزنده بپیوندید 👇👇👇👇👇👇 @Dastanhaeamozande
هدایت شده از داستانهای آموزنده
❤️پیامبر اکرم(صلی الله علیه و آله و سلم) فرمودند. «اِنَّ الْحُسین مِصباحُ الْهُدی وَ سَفینَهُ الْنِّجاة» 🌹روبه شش گوشه ترین قبله ی عالم هر صبح 🌹بردن نام حسین بن علی میچسبد 🌹اَلسَّلامُ عَلَى الْحُسَيْنِ 🌹وَ عَلى عَلِىِّ بْنِ الْحُسَيْنِ 🌹وَ عَلى اَوْلادِ الْحُسَيْنِ 🌹وَ عَلى اَصْحابِ الْحُسَيْنِ به کانال داستانهای آموزنده بپیوندید 👇👇👇👇👇👇 @Dastanhaeamozande
📚 ✍روزی بهلول در خیابان به دنبال چیزی میگشت. رهگذران گفتند: بهلول بدنبال چه میگردی؟ گفت : به دنبال کلید خانه گفتند : کلید را دقیقا کجا گم کرده ای؟ گفت : در خانه! 🔹گفتند : پس چرا در خیابان بدنبال آن میگردی؟ گفت: آخر درون خانه بسیار تاریک است و چیزی نمی بینم! گفتند : نادان یعنی نمیدانی آن کلید را هرگز در خیابان نخواهی یافت؟ 🔸گفت : پس چرا همه شما کلید تمام مشکلاتتان را در خارج از خود جستجو میکنید و خود را نادان نمیدانید؟ شاه کلید، درون ماست منتهی درون ما تاریک است و بدنبال آن در خارج از خود میگردیم 🚨در واقع چنگ انداختن به دنیای بیرون نوعی اتلاف وقت و هدر دادن انرژی است...  به کانال داستانهای آموزنده بپیوندید 👇👇👇👇👇👇 @Dastanhaeamozande
📝 : 🔹اشتباه پزشک ، زيرخاک دفن ميشود. 🔸اشتباه يک مهندس، روی خاک سقوط ميكند. 🔹اشتباه يک معلم، روی خاک راه ميرود و جهانی را به فنا ميكشد.  به کانال داستانهای آموزنده بپیوندید 👇👇👇👇👇👇 @Dastanhaeamozande
🌺🌸🌺🌸🌺🌸🌺🌸 ✍افسر عراقی تعریف می کرد: یه پسر بچه رو گرفتیم که ازش حرف بکشیم. آوردنش سنگر من، خیلی کم سن و سال بود. بهش گفتم : مگه سن سربازی توی ایران هجده سال تمام نیست؟ 🔹سرش رو به نشانه تایید تکان داد. گفتم : تو که هنوز هجده سالت نشده ! بعد هم مسخره اش کردم و گفتم: شاید به خاطر جنگ امام خمینی کارش به جایی رسیده که دست به دامن شما بچه ها شده و سن سربازی رو کم کرده؟ 🔸جوابش خیلی من رو اذیت کرد با لحن فیلسوفانه ای گفت : سن سربازی پایین نیومده سن عاشقی و غیرت پایین اومده.... هدیه به ارواح طیبه شهدا و تعجیل در فرج صلوات  به کانال داستانهای آموزنده بپیوندید 👇👇👇👇👇👇 @Dastanhaeamozande
🔻 وقتی همسر نخست وزیر از غصه کشف حجاب دق کرد. ✍صدر‌الاشراف نخست وزیر رضاشاه در خاطراتش آورده : شاه برای این که مردم به بی حجابی عادت کنند دستور داد وزراء هر کدام جشن بگیرند و با خانم‌های خود در جشن حاضر شوند. روزی شاه در هیأت دولت گفت مجلسی فراهم کنید که من خودم هم با دخترهایم (بی حجاب) حاضر شوم. 🔹قرار شد شاه در جشن دیپلم دختران دانش آموز حاضر شود و گفت وزراء و معاونین و مدیرها با خانم‌های خود بی حجاب حاضر شوند. این امر برای من مشکل زیادی داشت زیرا خانم من اصلا حاضر نمی شد بی حجاب شود. به من گفت طلاقم بده و معافم بدار. به شاه پیغام دادم که خانمم مریض است و نمی‌تواند حرکت کند. 🔸جواب داد که شما حاضر شوید ولی عذرتان را به بقیه وزرا بگویید. این گذشت ولی چند روز بعد شاه گفت: نوبت جشن در وزارت عدلیه چه وقت خواهد بود؟ بناچار مجلسی در کلوب ایران فراهم کردم اما در خانه من عزا بود. شب وقتی عده زیاد از مهمانها آمدند، خانم من با کراهت با دخترهایم حاضر شدند. 🔹بعد از برگشتن خانمم شد و دیگر از آن خانه بیرون نیامد تا یک سال بعد که جنازه او بیرون رفت! 📚منبع : خاطرات صدرالاشرف  به کانال داستانهای آموزنده بپیوندید 👇👇👇👇👇👇 @Dastanhaeamozande
27.33M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🕌 و 🔸این داستان رو تا آخر گوش کنید و لذت ببرید و برای دیگران هم ارسال کنید. 📚 بسیارزیباوشنیدنی👌👌  به کانال داستانهای آموزنده بپیوندید 👇👇👇👇👇👇 @Dastanhaeamozande
🌺🍃🌺🍃🌺🍃🌺 📗 📝داستانی بسیاااار زیبا و تاثیر گذار👌 ✍به عیادت دوستی رفته بودم، پیرمرد شیک و کراوات زده ای هم آنجاحضور داشت. چند دقیقه بعد از ورود ما مغرب گفتند آقای پیرکراواتی، باشنیدن اذان ، درب کیف چرم گرانقیمتش را بازکرد و سجاده اش را درآورد و زودتر از سایرین مشغول خواندن نماز شد.!! برای من جالب بود که یک پیرمرد صورت تراشیده کراواتی اینطور مقید به نماز اول وقت باشد. از او دلیل نماز خواندن اول وقتش را پرسیدم؟ 🔹در جوانی مدتی از طرف مسئول اجرای طرح تونل کندوان در جاده چالوس بودم. ازطرفی پسرم مبتلا به سرطان خون شده بود و دکترهای فرنگ هم جوابش کرده بودند و خلاصه هرلحظه منتظرمرگ بچه ام بودم.!! روزی خانمم گفت که برای شفای بچه، مشهد🕌 برویم و دست به دامن امام رضا(علیه السلام) بشویم. 🔸آن موقع من این حرفها را قبول نداشتم اما چون مادر بچه خیلی مضطرب و دل شکسته بود قبول کردم. رسیدیم مشهد و بچه را بغل کردم و رفتیم وارد صحن حرم که شدیم خانمم خیلی گریه می‌کرد. گفت برویم داخل حرم که من امتناع کردم بچه را گرفت و گریه کنان داخل آقا رفت. 🔹پیرمردی توجه ام را به خودش جلب کرد که رو زمین نشسته بود و سفره کوچکی که مقداری انجیر و نبات خرد شده در آن بود. هرکسی مشکلش را به پیرمرد میگفت و او چند انجیر یا مقداری نبات درون دستش میگذاشت و طرف خوشحال و خندان میرفت! به خود گفتم عجب مردم ساده ای داریم پیرمرد چطور همه را دل خوش كرده آنهم با انجیر و تکه ای نبات! 🔸پيرمرد نگاهی به من انداخت و پرسید : حاضری باهم شرطی بگذاریم؟⁉️ گفتم:چه شرطی و برای چی؟ شیخ گفت : قول بده در ازاء سلامتی و شفای پسرت یکسال نمازهای یومیه را اذان بخوانی.! متعجب شدم که او قضيه مرا ازکجا میدانست!؟ كمی فکرکردم دیدم اگر راست بگوید ارزشش را دارد... 🔹خلاصه گفتم : باشه قبوله و با اینکه تا آنزمان نماز نخوانده بودم و اصلا قبول نداشتم گفتم:باشه.! همین که گفتم قبوله آقا، دیدم سر و صدای مردم بلند شد و در ازدحام جمعیت یکدفعه دیدم پسرم از لابلای جمعیت بیرون دوید و مردم هم بدنبالش چون گرفته وخوب شده بود. من هم از آن موقع طبق قول و قرارم با مرحوم "شیخ حسنعلی نخودکی" نمازم را سر وقت می‌خوانم. 🔸روزی محل اجرای تونل کندوان مشغول کار بودیم که گفتند رضا شاه جهت بازدید آمده. درحال تماشای حرکت کاروان شاه بودیم که اذان ظهرشد مردد بودم بروم نمازم را بخوانم یا صبرکنم بعداز بازدید شاه نمازم را بخوانم. چون به خودم قول داده بودم وضو گرفتم و ایستادم به نماز. رکعت سوم نمازم سایه رضاشاه را کنارم دیدم و خیلی ترسیده بودم. 🔹نمازم که تمام شد بلند شدم دیدم درست پشت سرم ایستاده. گفتم : قربان درخدمتگذاری حاضرم. رضاشاه هم پرسید : مهندس همیشه نماز اول وقت میخوانی!؟ گفتم : قربان از وقتی پسرم شفا گرفت نماز میخوانم چون در حرم امام رضا(علیه السلام) شرط کردم. رضاشاه نگاهی به همراهانش کرد و با چوب تعلیمی محکم به یکی زد و گفت: 🔸مردیکه پدرسوخته، کسیکه بچه مریضشو امام رضا شفا بده، و نماز اول وقت بخوانه دزد و عوضی نمیشه.! اونیکه دزده تو پدرسوخته هستی نه این مرد! بعدها متوجه شدم، آن شخص زیر آب منو زده بود و رضاشاه آمده بود همانجا کارم را یکسره کند. اما نمازخواندن من، نظرش را عوض کرده بود و جانم را خریده بود. از آن تاریخ دیگر هرجا که باشم اول وقت نمازم را میخوانم 🔹و به روح مرحوم"شیخ حسنعلی نخودکی" فاتحه و درود میفرستم. 📚خاطره مهندس گرایلی سازنده تونل کندوان  به کانال داستانهای آموزنده بپیوندید 👇👇👇👇👇👇 @Dastanhaeamozande
هدایت شده از داستانهای آموزنده
❤️پیامبر اکرم(صلی الله علیه و آله و سلم) فرمودند. «اِنَّ الْحُسین مِصباحُ الْهُدی وَ سَفینَهُ الْنِّجاة» 🌹روبه شش گوشه ترین قبله ی عالم هر صبح 🌹بردن نام حسین بن علی میچسبد 🌹اَلسَّلامُ عَلَى الْحُسَيْنِ 🌹وَ عَلى عَلِىِّ بْنِ الْحُسَيْنِ 🌹وَ عَلى اَوْلادِ الْحُسَيْنِ 🌹وَ عَلى اَصْحابِ الْحُسَيْنِ به کانال داستانهای آموزنده بپیوندید 👇👇👇👇👇👇 @Dastanhaeamozande
🍃🌸🍃🌸🍃🌸 ✍روزی شخصی خدمت حضرت امیرالمومنین (علیه السلام) میرود و میگوید یا امیر بنده به علت مشغله زیاد نمیتوانم همه دعاها را بخوانم،چه کنم؟ 🔹 (علیه السلام) فرمودند: خلاصه تمام ادعیه را به تو میگویم،هر صبح که بخوانی گویی تمام دعاها را خواندی.👇 🔸 الحمدلله عَلی کُلِّ نِعمَه 🔹 و اَسئَلُ لله مِن کُلِّ خَیر 🔸 و اَستَغفِرُ الله مِن کُلِّ ذَنب 🔹 وَ اَعوذُ بِاللهِ مِن کُلِّ شَرّخدا را سپاس و حمد می گویم برای هر نعمتی که به من داده است. و از خداوند درخواست میکنم هر خیر و خوبی را و خدایا مرا ببخش برای تمام گناهانم. ❹ و خدایا به تو پناه می برم از همه بدی ها. به کانال داستانهای آموزنده بپیوندید 👇👇👇👇👇👇 @Dastanhaeamozande
🔻 ✍ نادرشاه افشار صاحب سه فرزند مذکر به نام‌های رضاقلی میرزا، نصرالله و امام قلی بود. و از روزی که در جنگل‌های مازندران مورد سوقصد و تیراندازی قرار گرفت، اندیشه و دل خود را در گرو سوظنی گذاشت که می‌گفت فرزند ارشدش، رضاقلی میرزا سودای خودسری و استقلال دارد. در این بین رضاقلی میرزا هم دست به اعمالی زد که گمان‌های پدر را تقویت می‌کرد؛ 🔻ضرب سکه به نام خود در دوران جنگ‌های نادر به هند، کشتن تهماسب صفوی و فرزندان او و برپایی سراپرده شاهی در هرات همه و همه به بدبینی‌های شاه افشار دامن می‌زدند. و نادر که بوی فتنه می‌شنوید، دستور داد، گارد شخصی شاهزاده منحل شود و گمان‌های بد و نا‌به‌جا را تا به حدی ادامه داد که جگرگوشه فرزند خود، رضاقلی میرزا را نابینا کرد. این اتفاق (کور شدن فرزند نادر) نقطه عطفی بود که نه تنها زندگی و روحیات نادر را یک شبه دگرگون کرد. 🔻بلکه توانست در نا‌بسامانی‌های داخلی نیز نقش به‌سزایی ایفا کند و سال‌های پایانی عمر نادر را چون زهر تلخ سازد. نادر پس از آنکه چشمان نور چشم خود را کور کرد، گریه سر داد، به عجز افتاد، و چون پشیمان شد پنجاه نفر از امرایی که هنگام واقعه حضور داشتند و شفاعت نکردند را، به قتل رساند. پس از این اتفاق نادر آرام و قرار خود را از دست داد و هر روز بیشتر از دیروز پریشان می‌شد. 🔻تا به حدی که در سال‌های پایانی بلایایی بر مردم آورد که مسلمان نشنود و کافر نبیند. 📚منبع : نامه های طبیب نادر شاه  به کانال داستانهای آموزنده بپیوندید 👇👇👇👇👇👇 @Dastanhaeamozande
📚📚📚📚📚📚📚📚 🔻 ✍ آیت الله سیدشهاب‌الدین مرعشی نجفی در جوانی، متوجه خطر غارت منابع مکتوب اسلامی توسط انگلیسی‌ها شد. ایشان روایت کرده‌اند: «روزی از بازار نجف عبور می‌کردم، دیدم طلبه‌ها به یک مغازه‌ای خیلی رفت‌وآمد می‌کنند، 🔻پرسیدم : چه خبر است؟ گفتند : علمایی که فوت می‌کنند، کتاب‌هایشان را اینجا حراج می‌کنند. رفتم داخل و دیدم که عده‌ای حلقه‌ زده‌اند و آقایی کتاب‌ها را آورده و چوب حراج می‌زند و افراد پیشنهاد قیمت داده و هر کس که بالاترین قیمت را پیشنهاد می‌داد، کتاب را می‌خرید. 🔻یک عربی نشسته بود در کنارش، کیسه پولی بود و بیشترین قیمت را او داده و کتاب‌ها را می‌خرید و به دیگران فرصت نمی‌داد! متوجه شدم که او فردی به نام کاظم دجیلی، دلال کنسولگری انگلیس در بغداد است. و در طول هفته، کتاب‌ها را خریده و جمعه‌ها به بغداد برده و تحویل انگلیسی‌ها می‌داد و پولشان را گرفته و بعد دوباره می‌آید و کتاب می‌خرد. 🔻از آن موقع تصمیم گرفتم که نگذارم انگلیسی‌ها کتاب‌ها را به یغما ببرند و ما را از درون تهی کنند. بعد از آن، شب‌ها بعد از درس و بحث، در یک کارگاه برنج‌کوبی مشغول کار شدم. و با کم کردن وعده‌های غذا و قبول نماز و روزه استیجاری، پول جمع کرده و به خرید و جمع‌آوری کتاب‌های خطی مبادرت کردم... 📌ایشان بزرگترین کتابخانه خطی را تأسیس کردند 📚منبع: شهاب شریعت؛ علی رفیعی  به کانال داستانهای آموزنده بپیوندید 👇👇👇👇👇👇 @Dastanhaeamozande
🌸 برکت نماز اول وقت به جماعتحضرت حجة الاسلام و المسلمین هاشمی نژاد می فرمودند: یک پیرمرد مسنّی  ماه مبارک رمضان مسجد لاله زار می آمد خیلی آدم موفقی بود همیشه قبل از اذان توی مسجد بود. به او گفتم حاج آقا شما خیلی موفّق هستید من هر روز که مسجد می آیم می بینم شما زودتر از ما آمده اید. 🔹گفت : آقا من هر چه دارم از نماز اول وقت دارم. بعد گفت: من در نوجوانی به مشهد رفتم. مرحوم حاج شیخ حسنعلی نخودکی باغچه ای در  نخودک داشت به آنجا رفتم و ایشان را پیدا کردم و به ایشان گفتم: من سه حاجت مهم دارم دلم می خواهد هر سه تا را خدا توی جوانی به من بدهد. یک چیزی یادم بدهید. 🔸فرمودند : چی می خواهی؟ ❶گفتم : یکی دلم می خواهد در جوانی به حج مشرّف شوم. چون حج در جوانی یک لذّت دیگری دارد. فرمودند : نماز اول وقت به جماعت بخوان. ❷ گفتم: دوّمین حاجتم این است که دلم می خواهد یک همسر خوب، خدا به من عنایت کند. فرمودند : نماز اول وقت به جماعت بخوان. ❸ سوم اینکه خدا یک کسب آبرومندی به من عنایت فرماید. فرمودند :  نماز اول وقت به جماعت بخوان.  این عملی را که ایشان فرمودند من شروع کردم و توی فاصله ی سه سال هم به حج مشرّف شدم هم زن مؤمنه و صالحه خدا به من داد و هم کسبِ با آبرو به من عنایت کرد. 📚 داستان‌هایی از مردان خدا ، ص ۵.  به کانال داستانهای آموزنده بپیوندید 👇👇👇👇👇👇 @Dastanhaeamozande
🌺🌸🌺🌸🌺🌸🌺🌸 📝 📌رعایت حال خانواده ✍میرزا جواد آقا تهرانی در یکی از شب‌ها، دیر وقت به منزل می‌آیند، در منزل که می‌رسند، متوجه می‌شوند کلید منزل همراهشان نیست. به خاطر رعایت حال خانواده‌شان که در خواب هستند، از در زدن خودداری کرده و با توجه به این که هوا هم قدری سرد بوده است. 🔻در کوچه می‌مانند و تا اذان صبح همانجا قدم می‌زنند. هنگام اذان که اهل خانه می‌باید برای نماز صبح بیدار شوند، آقا در می‌زنند و وارد خانه می‌شوند، یکی از فرزندان ایشان که از این قضیه خبردار می‌شود، سؤال می‌کند چرا زنگ نزدید؟ 🔻ایشان می‌گویند : شما خواب بودید، زنگ من موجب اذیت و آزار شما می‌شد! نقل دیگری را هم فرزند ایشان شنیده است که گویا در عالَم رؤیا به همسر ایشان گفته می شود برو در را باز کن ، 🔻لذا بیدار شده و هنگامی که در را باز می‌کنند می‌بینند که آقا آنجا منتظرند.  به کانال داستانهای آموزنده بپیوندید 👇👇👇👇👇👇 @Dastanhaeamozande
🍂🌺🍂🌺🍂🌺🍂🌺 ✍خانواده ای چادر نشین در بیابان زندگی میکردند. روزی روباهی، خروسشان را خورد و آنها محزون شدند، پس از چند روز، سگ آنها مُرد، باز آنها ناراحت شدند. طولی نکشید که گرگی الاغ آنها را هم درید. 🔻روزی صبح از خواب بیدار شدند، دیدند همه ی چادر نشین های اطراف، اموالشان به غارت رفته و خودشان اسیر شده اند و در آن بیابان ، تنها آنها سالم مانده اند. مرد دنیا دیده ای گفت : 🔻راز این اتفاق ، این است که چادرنشینانِ دیگر ، بخاطر سر و صدای سگ و خروس و الاغهایشان در سیاهیِ شب شناخته شده اند و به اسارت در آمده اند. پس خیر ما در هلاک شدن سگ و خروس و الاغ بود : 🔻چه بسا چیزى را خوش نداشته باشید، حال آن که خیر شما در آن است و یا چیزى را دوست داشته باشید، حال آن که شرّ شما در آن است ، و خدا مى داند، و شما نمى دانید.  به کانال داستانهای آموزنده بپیوندید 👇👇👇👇👇👇 @Dastanhaeamozande
یادت باشد مشکلات هم مثل همه چیز تاریخ انقضا دارند. پس هر زمان عرصه برايت تنگ شد، این جمله را با خودت تکرار کن این نیز بگذرد...👌🏻 📚« »  به کانال داستانهای آموزنده بپیوندید 👇👇👇👇👇👇 @Dastanhaeamozande
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥 من در یک خانواده‌ی فرزندی بزرگ شدم! ➕ ده قانون طلایی پدر برای فرزند که روی سنگ قبر پدرم حک کرده‌اند! 🎙دکتر: محمود انوشه  به کانال داستانهای آموزنده بپیوندید 👇👇👇👇👇👇 @Dastanhaeamozande
📝ادا کردن قرض پدر/ مناعت طبع را از پدرم یاد گرفتم 📚خاطرات خود نوشت شهید حاج قاسم سلیمانی ✍پدرم نهصد تومان به بانک تعاون روستایی بدهکار بود. تصمیم گرفتم من به شهر بروم و به هر قیمتی قرض پدر را ادا کنم، اما پدر و مادرم مخالفت کردند. خلاصه اینکه با احمد و تاجعلی برای کار به کرمان رفتم. اولین بار بود که شهر و ماشین را می دیدم. 🔻احساس غریبی می کردم. درِ هر مغازه و کافه و رستوران و کارگاهی را می زدم و می گفتم : کارگر نمی خواهید؟ و همه یک نگاهی به قد کوچک و جثه نحیفم می کردند و جواب رد می دادند. به یک خانه در حال ساخت وارد شدم. استادکار به من نگاهی کرد و گفت : 🔻اسمت چیه؟ گفتم: قاسم گفت : چند سالته؟ گفتم : سیزده سال گفت: مگه درس نمی خونی!؟ گفتم: ول کردم. گفت: چرا؟! گفتم: پدرم قرض دارد. وقتی این را گفتم اشک در چشمانم جمع شد. منظره دستبند زدن به دست پدرم جلوی چشمم آمد و اشک بر گونه هایم روان شد و دلم برای مادرم هم تنگ شده بود. 🔻گفتم : آقا، تو رو خدا به من کار بدید. اوستا که دلش به رحم آمده بود، گفت: می تونی آجر بیاری؟ گفتم: بله. گفت: روزی دو تومان بهت میدم، به شرطی که کار کنی. خوشحال شدم که کار پیدا کرده ام. به مدت شش روز بعد از طلوع آفتاب تا نزدیک غروب در ساختمان نیمه ساز خیابان خواجو مشغول کار بودم. 🔻جثه نحیف و سن کم من طاقت چنین کاری را نداشت. از دستهای کوچکم خون می آمد. اوستا بیست تومان اضافه مزد بهم داد و گفت: این هم مزد این هفته ات. حالا حدود سی تومان پول داشتم. با دو ریال بیسکویت خریدم و پنج ریال دادم و چهار عدد موز خریدم. خیلی کیف کردم، همه خستگی از تنم بیرون رفت. اولین بار بود که موز می خوردم. شب در خانه عبدالله تخم مرغ گوجه درست کردیم و خوردیم. 🔻عبدالله معتقد بود من نمی توانم این کار را ادامه بدهم، باید دنبال کار دیگری باشم. پولهایم را شمردم.، تا نهصد تومان هنوز خیلی فاصله داشت. یاد مادر و خواهر و برادرانم افتادم. سرم را زیر لحاف کردم و گریه کردم و با حالت گریه به خواب رفتم. صبح با صدای اذان از خواب بیدار شدم. از دوران کودکی نماز می خواندم. 🔻نمازم را که خواندم به یاد امامزاده سیدِ خوشنام، پیر خوشنام در روستا افتادم. ازش طلب کردم و نذر کردم اگر کار خوبی پیدا کردم یک کله قند داخل امامزاده بگذارم. صبح به اتفاق تاجعلی و عبدالله راه افتادیم. به هر مغازه، کافه، کبابی و هر درِ بازی که می رسیدیم سرک می کشیدیم و می گفتیم: آقا، کارگر نمی خوای؟ همه یک نگاهی به جثه ضعیف ما می کردند و می گفتند: نه. 🔻تا اینکه یک کبابی گفت که یک نفرتان را می خواهم با روزی چهار تومان. تاجعلی رفت و من ماندم. جدا شدنم از او در این شهر سخت بود. هر دو مثل طفلان مسلم به هم نگاه می کردیم، گریه ام گرفته بود. عبدالله دستم را کشید و من هم راه افتادم، تا آخر خیابان به پشت سرم نگاه می کردم. حالا سه روز بود که از صبح تا شب به هر درِ بازی سر می زدم. 🔻رسیدیم داخل یک خیابان که تعدادی هتل و مسافرخانه در آن بود. به آخر خیابان رسیدیم و از پله های ساختمانی بالا رفتم. مردی پشت میز نشسته بود و پول می شمرد. محو تماشای پولها شده بودم و شامه ام مست از بوی غذا. آن مرد با قدری تندی گفت : چکار داری؟! با صدای زار گفتم: آقا، کارگر نمی خوای؟ آن قدر زار بودم که خودم هم گریه ام گرفت. 🔻چهره مرد عوض شد و گفت : بیا بالا. بعد یکی را صدا زد و گفت : یک پرس غذا بیار. چند دقیقه بعد یک دیس برنج با خورشت آوردند. اولین بار بود که آن خورشت را می دیدم. بعداً فهمیدم به آن چلوخورشت سبزی می گویند. به خاطر مناعت طبعی که پدرم یادم داده بود با وجود گرسنگی زیاد و خستگی زیاد گفتم : نه، ببخشید، من سیرم. آن شخص که بعداً فهمیدم نامش حاج محمد است، با محبت خاصی گفت: پسرم، بخور. غذا را تا ته خوردم. 🔻حاج محمد گفت : از امروز تو می تونی این جا کار کنی و همین جا هم بخوابی و غذا هم بخوری. روزی پنج تومان هم بهت می دهم. برق از چشمانم پرید و از امامزاده سید خوشنام، پیر خوشنام تشکر کردم که مشکلم را حل کرد. پس از پنج ماه کار کردن شبی آهسته پولهایم را شمردم. سرجمع هزار و دویست و پنجاه تومان شد. 🔻از خوشحالی در پوست خودم نمی گنجیدم، هزار تومان برای پدرم پول فرستادم تا قرضش را ادا کند. 📚برگرفته از کتاب «از چیزی نمی ترسیدم» خاطرات خود نوشت شهید حاج قاسم سلیمانی  به کانال داستانهای آموزنده بپیوندید 👇👇👇👇👇👇 @Dastanhaeamozande